رحیمه جمال

فرماندهی که به گفته پدرش هِر را از بِر تشخیص نمی داد!

«دلاور بی‌ترمز» روایتی از رشادت‌های نوجوانی در دل جنگ است


 

فرماندهی که به گفته پدرش هِر را از بِر تشخیص نمی داد!

به گزارش خبرنگار نوید شاهد در هیاهوی پر طمطراق جنگِ هشت ساله، گاه پس از سال ها، زوایایی ناگفته که تا کنون رُخ پنهان کرده بود، آشکار می شود که آدمی را به حیرت وامی دارد. “دلاور بی ترمز” روایت داستانی جانباز رمضان جرجانی، عنوان کتابی است که به تازگی از سوی نشر شاهد منتشر شده است؛ به همین بهانه با رحیمه جمال، نویسنده این اثر که در تازه ترین کتاب خود، حرف هایی تازه از شهدای زنده را قلم زده، به گفت و گو نشسته ایم که از نظرتان می گذرد:

 

جرقه نخستی که باعث شد دست به تدوین و نوشتن این کتاب بزنید چه بود و به دنبال چه هدف و انگیزه ای بودید؟

این کتاب درباره رزمندگان شرق استان گلستان، روستای سرخنکلاته و اطراف است که متاسفانه ایثارگران این مناطق کمتر شناخته شده اند در حالی که داستان های بسیار جذاب و جالب از دوران جنگ تحمیلی برای شنیدن دارند.

اغلب این رزمندگان نوجوان های کم سن و سال 13 ساله و بیشتر بودند که به دلیل سن پایین، خانواده های آنها اجازه حضور در جبهه ها را به ایشان نمی داده و معتقد بودند کاری از این بچه ها ساخته نیست و اتفاقا در سنی هستند که هنوز نیاز به مراقبت دارند. اما اگر پای صحبت های این یادگارهای دوران دفاع مقدس بنشینیم، با شنیدن روایت های عجیب و غریب و جذاب، متوجه می شویم آنها نه تنها به خانواده های خود، خلاف این باور را ثابت کردند، بلکه درک و شعور وفهمی بسیار بالاتر از سن خود داشتند.

دلاور بی ترمز آلبومی از خاطرات ناب رزمنده و جانباز سرافراز دوران دفاع مقدس رمضان جرجانی

گفتید که استان گلستان به ویژه روستاهای اطراف آن رزمنده هایی را دل خود جای داده که در آن دوران نوجوان بودند. مشخصا روایت این کتاب را به رزمنده “رمضان جرجانی” اختصاص داده اید. با توجه به اینکه گفتید خانواده ها در آن زمان اعتماد چندانی نسبت به اعزام فرزندهای نوجوان خود به جبهه نداشتند، درباره نحوه حضور این جانباز در مناطق جنگی توضیح بفرمایید.

بله؛ یکی از همین نوجوان ها که در واقع با گذشتن از سدهای پیش رو و مشکلات فراوان به خصوص خانواده، که اجازه حضور در جبهه را به او نمی دادند و بالاخره موفق به فرار از خانه می شود، جانباز “رمضان جرجانی” است که در سن پایین فرماندهی گروهان در کربلای 4 را بر عهده داشته است.

آنچه که برای من در گفت و گو با جانباز رمضانی و تعدادی از همرزمان او که اتفاقا آنها هم در دوران جنگ تحمیلی نوجوان و کم سن بودند، بسیار عجیب و شگفت انگیز بود، شجاعت بی پروای آنها بود. به راستی انسان وقتی روایت قهرمانی آنها را می شنود، شگفت زده شده و باور نمی کند که یک نوجوان تا چه حد می تواند عاشق دفاع از وطن خود باشد که بی مهابا به دل دشمن بزند. او به حدی عاشق دفاع از کشور بود که حتی برای دیدن خانواده اش به مرخصی نمی رفت تا جایی که به گفته خودش، همرزمانش گمان می کردند اصلا او خانواده ای ندارد!

او  کارهای بزرگی در جنگ انجام داد اما وقتی می خواست به جبهه برود، همان طور که گفتم پدرش به او اعتماد نداشت یعنی باور نداشت یک نوجوان کم سن و سال، که به اعتقاد او دست و چپ راستش را از هم تشخیص نمی دهد، اینچنین بتواند شجاعانه بجنگد و حتی تا رسیدن به مقام فرماندهی پیش برود. این پسر کوچک جنگ، خیلی دوست داشت به خانواده به خصوص پدر، ثابت کند که نگاه به جثه نحیف و سن کم او نکند، برای همین با کارهای بزرگی که انجام داد، نشان داد که او و هم سن و سال هایش که رزمنده بودند، خیلی زودتر از موعد، مرد شده اند!

این جامانده دوران دفاع مقدس، با حضور در کردستان نیز توانست فرماندهی گروهان را بر عهده بگیرد و گروه “ضربت” را که رزمنده های آن نیز اغلب نوجوان ها کم سن و سال بودند، را تشکیل داده و مانند فیلم ها باعث شدند اتفاقات عجیب و هیجان انگیز در منطقه رقم بخورد؛ منطقه ای که در آن ضد انقلاب و کومله و دموکرات، قتل و جنایت می کردند اما می بینم این نوجوان ها و بچه های ناشناخته، با رهبری رمضان جرجانی به دلاوری هایی دست می زنند که در قاموس کلمات نمی گنجد.

چه شد که به سراغ استان گلستان و روستاهای اطراف آن رفتید؟

روستاهای بسیاری در اطراف استان گلستان وجود دارد که برخی از آنها هم دور افتاده است. با توجه به این که من اهل استان گلستان هستم، گفتم از همین محل زندگی خود شروع کنم و تا حد توان به معرفی و شناسایی رزمنده های به جامانده بپردازم. با کمک بنیاد شهید و امور ایثارگران و همچنین شرکت در نشست های “نسل ماندگار” که در کتابخانه عمومی میرداماد و با حضور ایثارگران تشکیل می شد، توانستم بسیاری از این رزمنده ها را بشناسم و پای صحبت ها و ناگفته ای جذاب آن ها بنشینم و در حد توان گفته های آنها را جمع آوری و تدوین کنم.

باید بگویم قدم به قدم استان گلستان رزمنده و جانباز است که متاسفانه ناشناخته مانده اند و کسی نیست پای صحبت های آنها بشیند و رشادت هایشان را با هنر خود به رشته تحریر درآورد یا با ساخت فیلم و هر اثر هنری دیگر، به تصویر کشد. رشادت هایی که حتی نمی توان در داستان های خارجی دید و خواند. رمان های می توان از این رزمنده ها نوشت که این نوشتارها، به طور حقیقی ادبیات ما را غنی خواهد کرد.

 

نام کتاب را “دلاوربی ترمز” گذاشته اید. دلیل انتخاب این عنوان چیست؟

زمانی که جنگ شروع شد، نیروهای مردمی با پشتوانه ارتش و سپاه پاسدارن به کمک آنها شتافتند و برای کشور خود جنگیدند که اگر این رشادت ها و کمک ها نبود، چه بسا به پیروزی نمی رسیدیم. در تحقیقات و گفتگوهایی که میان تعدادی از رزمنده های روستاهای استان گلستان انجام داد، به یک نقطه مشترک میان آنها رسیدم:”بی ترمز بودن”؛ به گونه ای که وقتی جنگ شروع شد، نوجوان های این خطه بی محابا دل به دریا زدند و کسی نمی توانست جلوی آنها را بگیرد و یکی یکی سدهای سر راه خود را برمی داشتند و پنهانی خود را به منطقه می رساندند. هر چند خانواده های آن ها ناراحت بودند و غصه می خوردند که ای وای بچه های ما، کوچک اند و “هِر را از بِر” تشخیص نمی دهند اما نوجوان های رزمنده ثابت کردند که خیلی مردتر از این حرف ها هستند و خطر را به جان خریدند و جنگیدند و تا فرماندهی نیز پیش رفتند. یکی از همین رزمنده ها رمضان بود که بی ترمز، بی اعتمادی خانواده اش را پشت سر گذاشت و توجهی به این موضوع نکرد و توانست به پدرش ثابت کند که این پسر کوچک می تواند حتی تا فرماندهی گروهان پیش رود.

 

چه مدت زمانی طول کشید که مطالب مورد نظرتان را جمع آوری کرده و کتاب را تدوین کنید؟ به نظر شما آیا این کتاب تفاوتی با سایر آثار مکتوب دارد؟

تدوین این کتاب که مصاحبه محور است، حدود یک سال طول کشید. نثر آن ساده و با چاشنی طنز همراه است. سعی کردم بر عکس کتاب های دیگر که تِم مقدس مآبانه داشته و گویی با واقعیت فاصله دارد و تنها می خواهد انسان هایی را در جنگ نشان دهد که با بقیه تفاوت داشتند، زاویه ای دیگر از رفتار و زندگی و منش این افراد را به دست قلم بسپارم.  در این اثر تلاش شده تا شیطنت های رزمنده ها که آنها هم مانند ما یک انسان معمولی بودند و رفتارهایی معمولی توأم با شوخی و جدی داشتند، را به رشته تحریر درآورم.

انتهای پیام/ع



منبع خبر

«دلاور بی‌ترمز» روایتی از رشادت‌های نوجوانی در دل جنگ است بیشتر بخوانید »

«عاشقانه»

«عاشقانه»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از گرگان، کتاب «عاشقانه» روایتی است از یک زندگی سرشار از عشق و دلداگی و ایثار؛ حیاتی عاشقانه به قدمت سه سال با مردی مجاهد، پرتلاش و از خود گذشته است.

کتاب «عاشقانه» براساس خاطرات «طیبه شریعتی» همسر  شهید «ابوالقاسم کلاگر» و توسط «رحیمه جمال» تالیف شده است.

این کتاب در 88 صفحه تدوین و توسط انتشارت نورالشهدا متعلق به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان گلستان به چاپ رسیده است، که در صفحات پایانی آن تصاویری از شهید ابوالقاسم کلاگر و طیبه شریعتی گنجانده شده است.

نویسنده کتاب از زبان «طیبه شریعتی» با مرور خاطرات پرفراز و فرود خود از دوران کودکی تا شهادت «ابوالقاسم کلاگر» و بیان لحظات تلخ و شیرین آن روزها خواننده با فضای دوران دفاع مقدس آشنا می‌کند.

ابوالقاسم و طیبه با هم دخترخاله و پسرخاله بودند و ابوالقاسم پنج سال از طیبه بزرگتر بود.

«ابوالقاسم» یک جوان روستایی و در یک خانواده مستضعف با پدری بیمار بود و «طیبه» فرزند حجت الاسلام والمسلمین محمدباقر شریعتی از علمای مردمی، دلسوز و مبارز که در آستانه قیام مردم برعلیه رژیم ستمشاهی از نجف اشرف به شهرستان کردکوی و روستای سرکلاته خرابشهر برگشت، و این آغاز دلدادگی ابوالقاسم و طیبه بود.

آن روزها طیبه تنها دوازده سال سن داشت و ابوالقاسم هفده ساله تازه لباس سبز پاسداری را به تن کرده بود.

 با تمام مخالفت های فامیل به علت کم سن و سال بودن و عدم تجربه طیبه در شوهرداری و زندگی، آن ها در پاییز سال 1361 بر سفره عقد نشسته و آشیانه زندگی پر عشقشان را بنا کردند.

زندگی مشترک کوتاه و پر از سختی و مشقت، ولی مالامال از عشق و ایثار آنها آغاز شد و« محمدرضا» ثمره و میوه شیرین این ازدواج بود.

«طیبه» در خاطراتش از لحظات سخت تنهایی خود می گوید و از این که ابوالقاسم به علت حضورش در گشت زنی ها و ایست بازرسی های مستمر شبانه در شهر و مقابله با ضد انقلاب کوردل و یا اعزام به جبهه در کنارش نبود و اینکه چطور خودش و پسرش را با صحبت ها،  نامه ها، خاطرات و عکس‌های «ابوالقاسم» آرام می کرد.

در بخش‌هایی از این کتاب می خوانیم:

1- بالاخره روزی که وحشت داشتم رسید. تنها یک ماه از زمان عقد ما می گذشت، دوباره هوای سنگر و خاکریز کردی. حتی با زنجیر نمی‌توانستیم قفلت کنیم نروی. وقتی مصمم شدی بروی، دیگر دست خودم نبود، گریه‌ امانم را ‌برید؛ دوست داشتم کنارم باشی توقع زیادی بود؟ برای قانع کردنم شعار خوبی یادگرفته بودی «آرام باش، تو همسر یه پاسداری.»

موقع رفتن دلت به عکس‌های سر سفره‌ِ عقد بود. زمان اعزامت هنوز چاپ نشده بود. از جواد خواستی عکس‌ها را با خودش به جبهه بیاورد. گفتی:

«عکس‌ها، توی تنهایی به من آرامش می‌ده.» مرتب سفارش کردی. بی‌صبرانه منتظر آلبوم عقد بودی.

«طیبه! دوسری عکس چاپ کن، یکی برای من، یکی برای خودت»

2- بعد از رفتنت کارم شد ردیف کردن، خواندن دیوانه‌وار، خط به خط، کلمه به کلمه‌ی نامه‌هایت. نوشته‌هایت را بو می‌کردم می‌بوسیدم. حس می‌کردم داری با من حرف می‌زنی. همه‌ی دلخوشی‌ام بودند طوری که هرگز تصور نمی‌کردم نیستی.

تاریخِ نامه، شماره‌اش و روزش را به خاطر می‌سپردم و منتظر همان لحظات می‌ماندم. چه خوب کردی موقع نوشتن ساعت یادت بود یاداشت کردی! بارها با هیجان تجسم می‌کردم الان این جمله را در چه حالی برایم نوشتی. حتی نزدیک بود توی نامه را بکاوم تا ته دلت از عمق کاغذ و سطرهایش بیرون کشیده شود تا بفهمم واقعا چه حسی داشتی.

نامه‌ها به من نفس تازه می‌داد. روح مرا تازگی می‌بخشید و مصیبتت برایم کم‌رنگ می‌شد. انگار همیشه هستی. هنوز هم برایم تازه‌گی دارد. تمام آنها جلوی چشمانم است. با آنها به خواب می‌روم و بیدار می‌شوم.

3- ابوالقاسم جان! اکنون دیگر یک زیارتگاه برای خودم دارم. همان اتاق دوازده متری پدرت که شب عروسی عکس گرفتیم، نماز خواندیم! هر وقت به خانه‌ی پدرت می‌آیم دور از چشم بقیه به آنجا می‎‌آیم. چرا که چیزهایی می‌بینم، صداهایی حس می‌کنم. گویی به من نزدیکی، می‌بینمت. چهره‌ات واضح نیست، ولی حضور داری. بی‌اختیار اشکم سرازیر می‌شود.

شک ندارم آنجا ‌جایی است که محل قرارمان گذاشتی و برای دیدارمان ثانیه‌شماری می‌کنی. خاطرت جمع؛ من در هر فرصتی خودم را خواهم رساند. تو هم همان‌جا منتظرم بمان عزیزم!

 انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«عاشقانه» بیشتر بخوانید »