رزمنده

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس



صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+تصاویر

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، انتخابات در جبهه چگونه بود؟ این‌طوری بود که بالاخره یک عده رزمنده بوده‌اند و یک صندوق سیار هم می‌آورده‌اند و آن‌ها رأی می‌دادند؟ نه خیر! شور انتخابات بوده در جبهه‌ها و در دل رزمنده‌ها. یادمان نرود که در جبهه‌ها برای انتخاباتی رأی‌گیری شد که شهید رجایی برگزیده شد برای ریاست‌جمهوری در سال ۱۳۶۰ و آیت‌الله خامنه‌ای برگزیده شدند در سال‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۴ و البته یک دوره انتخابات مجلس خبرگان و ۲ دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی هم در دوران دفاع مقدس برگزار شد.

چه شوری بوده در دل‌ها؟ خاطره یک رزمنده نشان می‌دهد آن شور و حال را: «قرار بود در آخرین روزهای مردادماه، انتخابات چهارمین دوره‌ ریاست‌جمهوری برگزار شود. خیلی دوست‌ داشتم در تهران باشم؛ هم به‌ این‌ دلیل که شناسنامه همراهم نبود تا رأی بدهم، هم این‌ که در کنار بچه‌های محل در جریان برگزاری انتخابات باشم. وقتی از برادر مصطفی عبدالرضا (معاون گردان شهادت) درخواست کردم که مرخصی دو ـ سه روزه‌ای بدهد تا بروم و برگردم، خندید و گفت: بین این همه رزمنده که این‌جا و جاهای دیگه‌ جبهه هستند، فقط حضرتعالی می‌خوای رأی بدی؟… صبح روز جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۶۴… صبحانه را که خوردیم، نزدیک ساعت ۸ بود که دو دستگاه نیسان پاترول به اردوگاه آمدند… به‌جای شناسنامه، پشت کارت پلاک مهر زدند. آن‌قدر سخت‌گیر بودند که به نیروهایی که به هر دلیلی کارت پلاک نداشتند، اجازه‌ رأی‌دادن ندادند».

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

عمل به ۲ تکلیف در یک روز

در جبهه‌ها چه‌ وقت‌هایی رأی می‌گرفتند؟ وقتی عملیات نبود و جبهه امن و امان بود؟ باز هم نه خیر! خاطره دیگری را بخوانید که معلوم شود کجا و چطوری و چه‌وقت رأی می‌دادند رزمنده‌ها: ساعت ۷ صبح مقابل ایستگاه صلواتی پل کرخه رسیدیم. بچه‌ها با داد و فریاد ماشین‌ها را متوقف کردند. همه با تجهیزات کامل از ماشین‌ها پیاده شدند و سمت درب ورودی صلواتی هجوم بردند. مقابل ورودی صلواتی روی پارچه‌ای نوشته بود: «محل اخذ رأی». اما هنوز صندوقی برای رأی‌گیری نبود. بچه‌ها اسلحه‌ها را روی میزهای چوبی که داخل صلواتی بود گذاشتند و برای گرفتن صبحانه صف کشیدند. بساط نون و پنیر و چای شیرین داخل لیوان‌های پلاستیکی قرمز رو به راه بود.

تازه صبحانه‌ خوردن تمام شده بود که دست‌اندرکاران اخذ رأی از اندیمشک آمدند. ساعت ۸ بود که رأی‌گیری شروع شد و برادران ارتشی در صفوف منظم می‌آمدند و رأی می‌دادند…

از مسئولین صندوق سوال کردیم: «ما هم می‌توانیم رأی بدهیم؟» گفتند: «باید کارت شناسایی عکس‌دار داشته باشید.» گفتیم: «کارت داریم، ولی عکس نداره. خودمون که هستیم عکس برای چی؟» گفتند: «به ما این طور ابلاغ شده.» هر چی بچه‌ها اصرار کردند فایده‌ای نداشت.

فرماندهان اعلام کردند: «برادران! سوار ماشین‌ها شوند و کسی هم اسلحه و تجهیزاتش را جا نگذاره.» تقریبا ما آخرین نفراتی بودیم که از صلواتی کرخه بیرون آمدیم که مسئول صندوق با خوشحالی گفت: «برادرهای رزمنده تماس گرفتیم با مرکز و اجازه دادند که با کارت جنگی، شما رأی دهید.»

این خبر زود میان بچه‌ها پخش شد و صدها رزمنده تیپ سیدالشهداء (ع) در یک صف شدند و رأی خود را به صندوق ریختند… روز ۲۵ مرداد ۶۴ بچه‌های رزمنده به دو تکلیف عمل کردند. یکی شرکت در عملیات «عاشورای ۳» و انهدام دشمن بعثی و دیگری شرکت در انتخابات ریاست جمهوری.

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

مبادا بگویید اجناس گران شده!

آخرسر چشم به روشنایی بگشاییم و عکس‌هایی ببینیم چه بسیار دیدنی از صندوق‌های رأی و صف‌های رأی در جبهه‌ها. و یاد کنیم از این‌که خیلی‌ها از آنان که در این عکس‌ها هستند، شهیدند امروز و نزد خدایشان روزی می‌خورند. خیلی‌هایشان هم وصیت کرده‌اند به مردم ایران که قدر بدانید این صندوق‌های رأی را: «حالت انقلابی و مذهبی خودتان را حفظ کنید و در صحنه انتخابات شرکت فعال داشته باشید و صحنه را ترک نکنید که این خواست دشمن است» و وصیتی دیگر: «هرکس به‌اندازه توانایی خویش احساس مسئولیت کند. در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید. مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده، بگویید ما به‌ عنوان یک شیعه امام زمان(عج) چه کاری برای انقلاب و امام زمان(عج) کرده‌ایم».

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، انتخابات در جبهه چگونه بود؟ این‌طوری بود که بالاخره یک عده رزمنده بوده‌اند و یک صندوق سیار هم می‌آورده‌اند و آن‌ها رأی می‌دادند؟ نه خیر! شور انتخابات بوده در جبهه‌ها و در دل رزمنده‌ها. یادمان نرود که در جبهه‌ها برای انتخاباتی رأی‌گیری شد که شهید رجایی برگزیده شد برای ریاست‌جمهوری در سال ۱۳۶۰ و آیت‌الله خامنه‌ای برگزیده شدند در سال‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۶۴ و البته یک دوره انتخابات مجلس خبرگان و ۲ دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی هم در دوران دفاع مقدس برگزار شد.

چه شوری بوده در دل‌ها؟ خاطره یک رزمنده نشان می‌دهد آن شور و حال را: «قرار بود در آخرین روزهای مردادماه، انتخابات چهارمین دوره‌ ریاست‌جمهوری برگزار شود. خیلی دوست‌ داشتم در تهران باشم؛ هم به‌ این‌ دلیل که شناسنامه همراهم نبود تا رأی بدهم، هم این‌ که در کنار بچه‌های محل در جریان برگزاری انتخابات باشم. وقتی از برادر مصطفی عبدالرضا (معاون گردان شهادت) درخواست کردم که مرخصی دو ـ سه روزه‌ای بدهد تا بروم و برگردم، خندید و گفت: بین این همه رزمنده که این‌جا و جاهای دیگه‌ جبهه هستند، فقط حضرتعالی می‌خوای رأی بدی؟… صبح روز جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۶۴… صبحانه را که خوردیم، نزدیک ساعت ۸ بود که دو دستگاه نیسان پاترول به اردوگاه آمدند… به‌جای شناسنامه، پشت کارت پلاک مهر زدند. آن‌قدر سخت‌گیر بودند که به نیروهایی که به هر دلیلی کارت پلاک نداشتند، اجازه‌ رأی‌دادن ندادند».

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

عمل به ۲ تکلیف در یک روز

در جبهه‌ها چه‌ وقت‌هایی رأی می‌گرفتند؟ وقتی عملیات نبود و جبهه امن و امان بود؟ باز هم نه خیر! خاطره دیگری را بخوانید که معلوم شود کجا و چطوری و چه‌وقت رأی می‌دادند رزمنده‌ها: ساعت ۷ صبح مقابل ایستگاه صلواتی پل کرخه رسیدیم. بچه‌ها با داد و فریاد ماشین‌ها را متوقف کردند. همه با تجهیزات کامل از ماشین‌ها پیاده شدند و سمت درب ورودی صلواتی هجوم بردند. مقابل ورودی صلواتی روی پارچه‌ای نوشته بود: «محل اخذ رأی». اما هنوز صندوقی برای رأی‌گیری نبود. بچه‌ها اسلحه‌ها را روی میزهای چوبی که داخل صلواتی بود گذاشتند و برای گرفتن صبحانه صف کشیدند. بساط نون و پنیر و چای شیرین داخل لیوان‌های پلاستیکی قرمز رو به راه بود.

تازه صبحانه‌ خوردن تمام شده بود که دست‌اندرکاران اخذ رأی از اندیمشک آمدند. ساعت ۸ بود که رأی‌گیری شروع شد و برادران ارتشی در صفوف منظم می‌آمدند و رأی می‌دادند…

از مسئولین صندوق سوال کردیم: «ما هم می‌توانیم رأی بدهیم؟» گفتند: «باید کارت شناسایی عکس‌دار داشته باشید.» گفتیم: «کارت داریم، ولی عکس نداره. خودمون که هستیم عکس برای چی؟» گفتند: «به ما این طور ابلاغ شده.» هر چی بچه‌ها اصرار کردند فایده‌ای نداشت.

فرماندهان اعلام کردند: «برادران! سوار ماشین‌ها شوند و کسی هم اسلحه و تجهیزاتش را جا نگذاره.» تقریبا ما آخرین نفراتی بودیم که از صلواتی کرخه بیرون آمدیم که مسئول صندوق با خوشحالی گفت: «برادرهای رزمنده تماس گرفتیم با مرکز و اجازه دادند که با کارت جنگی، شما رأی دهید.»

این خبر زود میان بچه‌ها پخش شد و صدها رزمنده تیپ سیدالشهداء (ع) در یک صف شدند و رأی خود را به صندوق ریختند… روز ۲۵ مرداد ۶۴ بچه‌های رزمنده به دو تکلیف عمل کردند. یکی شرکت در عملیات «عاشورای ۳» و انهدام دشمن بعثی و دیگری شرکت در انتخابات ریاست جمهوری.

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

مبادا بگویید اجناس گران شده!

آخرسر چشم به روشنایی بگشاییم و عکس‌هایی ببینیم چه بسیار دیدنی از صندوق‌های رأی و صف‌های رأی در جبهه‌ها. و یاد کنیم از این‌که خیلی‌ها از آنان که در این عکس‌ها هستند، شهیدند امروز و نزد خدایشان روزی می‌خورند. خیلی‌هایشان هم وصیت کرده‌اند به مردم ایران که قدر بدانید این صندوق‌های رأی را: «حالت انقلابی و مذهبی خودتان را حفظ کنید و در صحنه انتخابات شرکت فعال داشته باشید و صحنه را ترک نکنید که این خواست دشمن است» و وصیتی دیگر: «هرکس به‌اندازه توانایی خویش احساس مسئولیت کند. در انتخابات با هوشیاری تمام به تقویت اسلام بپردازید. مبادا بگویید چیزها گران شده یا اجناس کم است و هی نگویید انقلاب برای ما چه کرده، بگویید ما به‌ عنوان یک شیعه امام زمان(عج) چه کاری برای انقلاب و امام زمان(عج) کرده‌ایم».

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس



منبع خبر

صندوق انتخابات وسط میدان جنگ و زیر آتش دشمن+عکس بیشتر بخوانید »

گرامیداشت رزمنده ایرانی جنگ 33 روزه با مداحی میرداماد

گرامیداشت رزمنده ایرانی جنگ ۳۳ روزه با مداحی میرداماد


گرامیداشت رزمنده ایرانی جنگ 33 روزه با مداحی میرداماد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاددفاع‌پرس، مراسم گرامیداشت یاد و خاطره شهید مدافع حرم محمود رادمهر سوم خرداد از ساعت ۲۰:۳۰ در مصلای بزرگ امام خمینی (ره) ساری برگزار خواهد شد.

در این مراسم، حجت‌الاسلام احسان بی‌آزار تهرانی سخنرانی و سیدمهدی میرداماد مرثیه‌خوانی خواهد کرد.

شهید مدافع حرم «محمود رادمهر» در سوم آذر ۱۳۵۹ در شهر ساری به دنیا آمد. برای تحصیلات دانشگاهی ابتدا در دانشگاه شهید ستاری پذیرفته شد، اما بعد از مدتی وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغ‌التحصیل شد.

وی در رشته جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین (ع) ساری تحصیلاتش را ادامه داد. حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد، پس از آن به توپخانه نکا انتقال یافت و بعد در خود لشکر ۲۵ کربلا و بعد هم در پادگان قدس خدمت کرد. نخستین بار آبان ۱۳۹۴ به مدت ۵۸ روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحله دوم، ۱۴ فروردین ۱۳۹۵ اعزام شد. او جانشین عملیات لشکر ۲۵ کربلا بود که در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) در شهرک «خان طومان» توسط تروریست‌های تکفیری به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

رادمهر از جمله نیرو‌هایی بود که در جنگ ۳۳ روزه لبنان نیز نقش داشت. بخشی از آموزش‌های نیرو‌های فاطمیون در سوریه را به‌عنوان یک مستشار نظامی بر عهده گرفت. نهایتاً در ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵ به شهادت رسید. در پی نقض آتش‌بس توسط عوامل تکفیری در اطراف حلب سوریه و حملات وحشیانه آن‌ها به شهرک خان‌طومان، ۱۳ مدافع حرم مازندرانی در درگیری با تروریست‌ها به شهادت رسیدند و ۲۱ نفر نیز در این درگیری مجروح و جانباز شدند. پیکر مطهر شهید رادمهر به همراه چند تن از همرزمانش در منطقه ماند و حالا پس از گذشت چهار سال از شهادتش، طی عملیات تفحص پیدا شده و به کشور بازگشته است. از او دو فرزند به نام‌های علی و محمد به یادگار مانده است.

انتهای پیام/ ۹۱۱



منبع خبر

گرامیداشت رزمنده ایرانی جنگ ۳۳ روزه با مداحی میرداماد بیشتر بخوانید »

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس



جانباز مدافع حرم، ساشا ذوالفقاری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – اگر چه تنظیم قرار برای دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت اول این گفتگو را امروز بخوانید و برای قسمت‌های بعدی، خودتان را آماده کنید…

**:‌ ما فقط می‌دانیم شما سال ۱۳۹۳ عازم سوریه شدید؛ یعنی جزو اولین گروه‌های اعزامی بودید…

دانیال فاطمی: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ سالروز تشکیل لشکر فاطمیون بود. شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) هم فرمانده این لشکر بود. آن سال‌ها تعداد اعزامی‌ها هم کم بود. مثلا برای اعزام اول فقط ۲۲ نفر به سوریه رفتند. آن روزها فاطمیون حتی آرم و پرچم هم نداشتند.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی

**:‌ خود شما چطور با این تشکیلات آشنا شدید؟

فاطمی: من مادرم ایرانی و پدرم افغانستانی است. البته پدرم به رحمت خدا رفتند…

**:‌ خدا رحمتشان کند… پدرتان چه سالی به ایران آمدند؟

فاطمی: سال ۱۳۵۶ بود که به ایران آمدند.

البته قبلش لازم است شما اعتماد من را جلب کنید. چرا که ماجرایی با یکی از خبرنگاران پیش آمد و کمی اعتماد من را از بین برد.

**:‌ خیر باشد ان شا الله… چه ماجرایی؟

فاطمی: یکی از دوستانم در بین رزمندگان مدافعان حرم، «ساشا ذوالفقاری» است. جوانی که متولد سال ۷۳ است و در یک حادثه جنگی،‌ کنارش یک تله انفجاری منفجر شد و دو پایش قطع شد؛ یکی از بالای زانو و دیگری از زیر زانو! حتی خودش بعد از انفجار نشسته بود و پایش که به پوست بند بود را داشت جدا می کرد که یکی دیگر از رزمندگان هم از او فیلم گرفته بود. ساشا با آن انفجار شهید نشد اما رزمنده دیگری که در آن حوالی بود به شهادت رسید.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
ساشا ذوالفقاری از رزمندگان فاطمیون، در نبرد با تکفیری‌ها دو پایش را تقدیم اسلام کرد

ساشا الان در انتهای جاده قزل‌حصار کرج و در منطقه مهدی‌آباد زندگی می‌کند. یک روز به من زنگ زد و خیلی به هم ریخته بود. ابتدا فکر کردم مدت اقامتش را تمدید نکرده‌اند. گفت: نه، ‌من پا ندارم که بخواهم جایی بروم!… گمان کردم مشکل مالی دارد که این‌طور هم نبود. کمی که صحبت کردم متوجه شدم حوصله‌اش سر رفته. با این که نزدیک جاده چالوس است و این همه مسافر، هر روز برای تفریح به آنجا می روند اما ساشا چون پا ندارد نمی توانست جایی برود و حسابی کلافه شده بود. ما مدت‌ها با ساشا صحبت می کردیم که خانه‌نشین نشود و حال و هوایش را تغییر بدهد. یک روز رفتم و سوارش کردم و بردمش ابتدای جاده چالوس، کنار رودخانه. نصف روز آنجا بودیم. وقتی می خواستیم برگردیم، ‌روحیه‌اش زمین تا آسمان فرق کرده بود.

الان هم شکر خدا خیلی فعال است و درسش را خوانده و اصرار دارد که به دانشگاه هم برود و تحصیلات عالی‌اش را شروع کند. بعد از یک سال رفاقتمان از سوم ابتدایی رسید به پنجم و سه ماه پیش دیپلمش را گرفت. لپ تاپ را روی پایش می‌گذارد،‌ فیلم‌های آموزشی می بیند و شکر خدا از همه وقتش استفاده می کند. با خواهرش هم سر محله‌شان یک بوتیک لباس بچه راه انداخته است. پای مصنوعی هم گرفت و الان اوقت فراغتش را به مغازه می رود و شکر خدا با مردم هم تعامل خوبی دارد.

جانباز مدافع حرم، ساشا ذوالفقاری در زیارت مسجد جمکران

متاسفانه چند سال پیش خبرنگار یکی از روزنامه‌ها با او گفتگویی گرفته بود که وقتی مخاطب آن را می خواند،‌ احساس ترحم به او دست می داد. باید به این رزمنده‌ها رسیدگی بشود اما نه از موضع ضعف و ناتوانی.

قرار بود آن خبرنگار، متنش را قبل از انتشار به من بدهد تا بخوانم اما به قول و قرارش پایبند نبود. همین شد که اعتماد من هم خدشه‌دار شد.

**:‌ خیالتان راحت که ما همه قسمت‌های گفتگو با شما را قبل از انتشار برایتان می فرستیم تا در جریان باشید و ملاحظات امنیتی‌تان را هم در آن لحاظ کنید… حالا چه شد که به سوریه رفتید؟

فاطمی: دو برادر کوچکتر از خودم دارم. اواخر سال ۹۲ بود که یکی از بچه‌های نیروی قدس آمد و گفت:‌ سوریه نمی‌روی؟… کله من هم که شور و عشق داشت…

**:‌ آن موقع چند ساله بودید؟

فاطمی: من متولد ۶۳ هستم. آن روزها گُل جوانی‌ام بود. سی سالَم بود. من از چهارم ابتدایی وارد بسیج شدم و از همان سال‌ها فضای بسیج را تجربه کردم. افغانستانی بودم و بسیج هم اتباع را ثبت‌نام نمی کرد چون همان اولش، کپی شناسنامه و کارت ملی را می‌خواست. در پایگاه بسیج ما یک دوستی بود به نام آقا مجید. تمدنی که حضرت آقا از آن حرف می زنند،‌ از همین برخوردها شروع می‌شود.

این آقامجید مسئول نیروی انسانی پایگاه بسیج ما بود. من با پدرم برای ثبت‌نام رفته بودم و چهره پدرم به خوبی معلوم می‌کرد که ما از اتباع افغانستانی هستیم. خدا می داند در همان برخورد اولیه چنان محبتی به من کرد که هنوز هم طعمش در یادم هست. آن روزها مثل الان نبود که افغان‌ها تکریم بشوند. دوست دارم مردم بدانند که هنوز هم در یک سری از محلات، وقتی دو تا بچه ایرانی پنج شش ساله هم دعوایشان می شود وقتی می خواهند حرف بدی به هم بزنند، عبارت «افغانی» به زبانشان می‌آید! یا دیده‌ام برخی معلم‌ها این موضوع را رعایت نمی کنند. ما حدود نیم میلیون دانش‌آموز و چندین هزار دانشجو داریم. آن ‌رشته تمدنی که قرار است ساخته بشود از همین تفکر و رفتار و عقاید و منش و برخورد شکل می‌گیرد.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
تشییع پیکر یکی از شهدای لشکر فاطمیون

آن روزها آقا «مجید آقایی» این لطف را در حق ما کرد و گفت کپی مدرک شناسایی‌تان را بیاورید تا ثبت‌نام کنم. این نشان می داد که آدم توجیهی است و نمی خواهد من را به عنوان یک علاقمند به بسیج، پس بزند. ما هم مدرک شناسایی‌مان را آوردیم و خیلی سعی کرد که برای ما کارت عضویت عادی بسیج بگیرد. همسن و سال‌های من کارت بسیج می‌گرفتند و به من نشان می دادند. من هم نوجوان بودم و حس خوبی نداشتم که به من کارت بسیج نمی دهند. اما آنقدر برخوردها خوب بود که لذت می بردم و این کمبود را کمتر حس می کردم. بعدها هم که کارت فعال به من ندادند، همین ماجرا بود اما وقتی بحث آموزش و میدان تیر شد، با این که فقط باید اعضای فعال بسیج را پذیرش می‌کردند اما من را هم می بردند.

**:‌ این پایگاه بسیج کجا بود؟

فاطمی: آن روزها در چهارراه مصباح کرج زندگی می کردیم و پایگاه بسیج مسجد اسلامی ‌هم همانجا بود. احتمالا برخی از مخاطبان هم با این موضوع برخورد کرده باشد. مثلا یک بار دیدم یک جوان فعال در محله امامزاده یحیی (علیه السلام) در حوالی بازار تهران،‌ تعداد زیادی نوجوان افغانستانی و ایرانی را آورده بود بهشت زهرا(سلام الله علیها) و به من زنگ زد که بروم و برایشان حرف بزنم. من هم بردمشان قطعه ۵۰ و برایشان درباره دفاع از حرم و شهدای مدافع حرم صحبت کردم. الان هم می‌خواهم فقط از شهدا برایتان بگویم و ان شا الله مخاطب‌ها خودشان بهره کامل را از سیره آن بزرگواران ببرند.

**:‌ داشتید ماجرای اولین اعزامتان به سوریه را می‌گفتید…

فاطمی: آن دوستی که پاسدار نیروی قدس بود، چون رفیقمان بود با ادبیات رفاقتی باهاش حرف زدم و گفتم: عه!‌ از کی تا حالا ما افغانستانی‌ها را تحویل می‌گیرید؟ کارتان گیر افتاده؟… گفت:‌ نه، خودت می‌دانی. اگر دوست داشتی می شود هماهنگ کرد که بروی… من خودم ماهیت داعش را نمی شناختم و ابهاماتی در ذهنم بود. بعضی اخبار هم می رسید که اساسا داعش مولود کدام فرقه و مرام است؟ مثل الان نبود که به روشنی بدانیم داعش را آمریکا ایجاد کرده. دقیقا مثل طالبان که وقتی به کنسولگری ایران در مزار شریف تعرض کردند، متعجب بودیم که چرا ایران مقابله به مثل نمی کند. اما گذر زمان همه چیز را تغییر داد. همه این مسائل در رشته افکار من بود.

الغرض، من به برادر کوچکم آقاسلیم گفتم که به سوریه برود.

**: چند سالشان بود؟

فاطمی: متولد سال ۱۳۷۰ بود و آن روزها ۲۲سالش بود. گفتم: من،‌ زن و بچه دارم و تو مجردی. تو برو و اوضاع را ببین. اگر خوب بود من هم پشت سرت می آیم. گفت:‌ مادر چه می‌شود؟… گفتم: ‌معلوم است که نباید بداند. اگر مادر بفهمد اصلا نمی گذارد بروی… به مادر و پدرم نگفتیم و برادرم را فرستادم به سوریه برود. اصلا ذهنیتی نبود که آنجا چه خبر است. گفتم: فقط وقتی رفتی سریع به من زنگ بزن که اگر اوضاع میزان است،‌ من هم بیایم. وقتی می گویم اوضاع،‌ منظورم این بود که آیا واقعا با داعش می جنگیم و آیا واقعا بحث دفاع از حرم مطرح است؟ اعتمادی که الان به صدقه‌سر مدافعان حرم ایجاد شده، یک گذشته چندین ساله از بی‌اعتمادی دارد.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
رزمندگان لشکر فاطمیون، در نبرد سوریه مردانه جنگیدند

برادرم رفت و حدودا تا چهار هفته تماس نگرفت. ما هم هیچ خبری نداشتیم که کجاست. در اعزام‌های اول، نمی‌گذاشتند رزمنده‌ها گوشی تلفن همراهِ حتی ساده، با خودشان ببرند. روزی گوشی‌ام زنگ خورد و دیدم انتهای شماره، ‌چند تا صفر است. تا دیدم صدای سلیم است،‌ چون نگران شده بودم، شروع کردم به بد و بیراه گفتن. سلیم هم توضیح داد که نمی‌توانسته تماس بگیرد و گفت:‌ اینجا همان جایی است که ده پانزده سال است دنبالش می‌گردی.

سال ۸۲-۸۳ از نوجوانی درآمده بودیم و بچه‌های مسجد را به سفر مشهد و اردوی راهیان نور می بردیم. همین الان از بعضی ایرانی‌ها هم بپرسید، شلمچه و چزابه و طلائیه را نمی شناسند اما ما صدقه‌سر امام و انقلاب و نظام،‌ بارها به مناطق عملیاتی رفته بودیم. جوان بودیم و پر شر و شور. مثلا به پشت بام ساختمان‌های دوکوهه هم اکتفا نمی کردیم. روی خرپشته‌ها می رفتیم، نماز می خواندیم و دعا می کردیم که خداوند متعال ما را در فضای جهاد و شهادت قرار بدهد.

خدا گواه است که آن سال‌ها دعای صبح و شب من، جهاد و شهادت بود که خدا بعد از ۱۰ سال، ‌روزی‌ام کرد. خیلی برایم عجیب است که این عنایت را در حق من کرد. برادرم گفت: بجنب و بیا که اینجا همان جایی است که ده پانزده سال دنبالش بودی.

**:‌ برادر میانی‌تان در این فضاها نبود؟

فاطمی: آن برادرم در دانشگاه خواجه ‌نصیرالدین طوسی در رشته عمران قبول شد و مشغول درس و بحث بود. به این خاطر نیامد.

**:‌ در این چهار هفته، ‌بر حاج خانم و حاج‌آقا چه گذشت؟

فاطمی: گفتیم که آقاسلیم برای کار، به کرمانشاه رفته و جایی است که گوشی‌اش آنتن نمی دهد.

**:‌ برادرتان حرفه خاصی داشتند؟

فاطمی: نه؛ منظورمان این بود که رفته برای کارگری. البته سواد داشت و دیپلم کامپیوتر هم گرفته بود اما تخصص خاصی نداشت.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
بسیاری اذعان دارند افغانستانی‌های مبارز در نبرد سوریه، از جسورترین و شجاع‌ترین نیروهای این عرصه بودند

**:‌ یعنی طبیعی بود که چهار هفته به کرمانشاه برود؟

فاطمی: بله، ‌طبیعی بود چون سفرهای زیادی می رفت و به همین خاطر، پدر و مادرم حرف ما را قبول کردند. جوان و مجرد هم بود و کسی به کارش کار نداشت.

اسفند ۱۳۹۲ رفتیم و ثبت‌نام کردیم و منتظر زنگ آقایان بودیم که کی باید اعزام بشویم. پروسه ثبت نام خودش داستان عجیب و غریبی داشت چون به راحتی اعتماد نمی کردند. مثلا وقتی می خواستند آدرس بدهند، پیر ما را در می آوردند! تکه به تکه که می آمدیم باید زنگ می زدیم و مرحله بعد آدرس را می گرفتیم. من برای ثبت نام سمت کهریزک رفتم اما برای آن‌ها هم محدودیت‌هایی بود که باید مسائل امنیتی را رعایت می کردند و کارشان طبیعی و درست بود.

پارکینگ خانه‌ای بود که زیلویی کف آن انداخته بودند و فلاسک چای هم کنار مسئول ثبت نام بود و برای هر کسی که می آمد، یک صفحه آچهار از اطلاعات فردی‌اش پر می کرد. چهار پنج نفر بودیم.  به من که رسید، گفتم: ‌می شود من خودم فرمم را پر کنم؟… اولش تعجب کرد. قیافه من که هیچ و حتی لهجه‌ام هم افغانستانی نبود و شک کرد که من افغان هستم یا نه. من هم مثل شیرمردها پاسپورتم را درآوردم و نشانش دادم. او هم گفت: چند تا از این پاسپورت‌ها می خواهی برایت بیاورم؟!… گفتم: من دروغی ندارم برای گفتن.

**:‌ مرد جا افتاده‌ای بود؟

فاطمی: بله، ‌سن و سالی داشت و خودش هم افغانستانی بود. گفت: حالا فرم را پر کن تا ببینم… من هم فرم را به درستی پر کردم و عکس و کپی پاسپورتم را هم دادم. گفت:‌ برو بهت زنگ می‌زنیم.

 این جلسه ممکن است به همه حرف‌هایمان نرسیم اما همان روزِ ثبت‌نام اتفاقی افتاد که خیلی برایم عجیب بود. مهم‌تر از نحوه ثبت نام من، گفتن این ماجرا است که حتما خیلی می‌تواند خواندنی و شنیدنی باشد…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی



منبع خبر

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس بیشتر بخوانید »

الهی با «والمری» محشور بشوی/ دعای ممنوعه در شلمچه


الهی با والمری محشور بشوی/ دعای ممنوعه در شلمچهبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، هشت سال دفاع مقدس با همه سختی‌ها و دشواری‌های متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمی‌ها در فضای جبهه بود که بعضی رزمنده‌ها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره ‌‌بردند. پس لبخند بزن رزمنده! 

 الهی با والمری محشور بشوی

از بچه‌های گردان تخریب بود که مأمور شده بود به گردان ما. خیلی ریزه میزه و تر و فرز بود. مثل بچه‌ها یک لحظه آرام نداشت. مورچه می‌گرفت دعوا می‌انداخت. بند پوتین بچه‌ها را یواشکی به هم گره می‌زد.

شب می‌ر‌فت بیرون سنگر صدای حیوانات درنده را از خودش در می‌آورد. وقتی با کسی غذا می‌خورد که می‌دانست غذای کم نمک می‌خورد گاهی به شوخی آنقدر نمک به غذا می‌زد که او می‌رفت کنار و خودش همه غذا را می‌خورد. صبح زود که زودتر از همه از خواب بیدار می‌شد داخل چادر می‌ایستاد با صدای بلند به اذان گفتن و همه را هراسان بیدار می‌کرد و از این کارها.

جالب بود که کم‌تر کاری را هم دوبار انجام می‌داد تا مبادا برای بچه‌ها تجربه شود و ترفندهای او را بی‌اثر کند. تنها کسی که گاهی وقت‌ها اذیت می‌شد. نفرینش می‌کرد پیرمرد دسته بود که خیلی جدی می‌گفت: الهی با والمری (مین ضد نفرات) محشور بشی، نکن و او می‌خندید و از ته دل می‌گفت: الهی آمین، خدا از دهنت بشنود. 

مرغ می‌بینمت

یکی او می‌گفت یکی این. من هم همین‌طور که سرم پایین بود و داشتم غذایم را می‌خوردم، آن‌ها را می‌پاییدم. اتفاقاً غذا هم مرغ بود؛ از همان مرغ‌هایی که عملیات را لو می‌دهد! یعنی مرغ آخر و پذیرایی قبل از عملیات، او از آن سر سفره بلند می‌گفت: فلانی مرغ می‌بینمت (کنایه از اینکه بزودی شهید می‌شوی و چلو مرغ مراسم عزایت را می‌خوریم) و این جواب می‌داد که: این خبرا هم نیست. اشتباه به عرضتون رسوندن. او می‌گفت: می‌خورمت بی‌خود چونه نزن. این می‌گفت: من مرغ نپزم. از زودپز هم کاری ساخته نیست. او می‌گفت: جوجه رو سیخ می‌کشند و کباب می‌کنند، زودپز نمی‌خواهد. این می‌گفت: پس جوجه کباب می‌خوری نه مرغ. او می‌گفت: هر چه از دوست رسد نیکوست. ما بنده ناشکر نیستیم و این می‌گفت: بارک الله بارک الله، حالا شد یک چیزی.

شلمچه جایی است که ۸۱ آمده پایین

برای اولین بار بود که نام شلمچه را می‌شنیدیم. از بچه‌های گروهان ما تنها یکی دو نفر بودند که می‌دانستند شلمچه کجاست و چه جور جایی است. یکی از برادرا که مثل خیلی‌ها در قنوت نمازش فقط عبارت «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» را به عنوان دعا می‌خواند و همراه ما بود.

از بلدچی گروهان پرسید: شلمچه کجاست، کی می‌رسیم؟ بقیه هم کنجکاو شده بودند از قضیه سر در بیاورند و بدانند اوضاع از چه قرار است؛ بنابراین به او خیره شدند که ببینند در جواب دوستشان چه می‌گوید که او چانه‌اش را خاراند و لبخندزنان گفت: شلمچه؛ شلمچه جایی است که در قنوت نمازت تا بگویی اللهم ارزقنا توفیق الش…. ۸۱  آمده پایین. مواظب باش یه وقت اونجا از این صحبت‌ها نکنی.

رفتی تو هال

آدم عجیبی بود. انگار خدا او را آفریده بود برای همین کارها. وقت دعا که صدای ناله و ندبه همه بلند بود و هرکس مشغول راز و نیاز و استغاثه با خدای خودش بود و سعی می‌کرد بیش‌ترین استفاده را از وقت و حال خوشی که پیدا کرده، کند، او باز هم راه خودش را در پیش می‌گرفت و بساط خودش را داشت. باز هم سعی می‌کرد کاری کند که هیچ کس نمی‌کند.

برای همین، بچه‌هایی که می‌شناختنش، سعی می‌کردند لااقل شب‌ها و مراسم دعا، از او فاصله بگیرند. دست بر قضا آن شب کنار من نشسته بود، منی که در شرایط عادیش هم نمی‌توانستم از دعا استفاده کنم. صدای الهی العفو الهی العفو همه بلند بود و او که می‌دید من هم مثل خودش حالی پیدا نکرده‌ام، مرتب با آرنج به پهلوی من می‌زد که توجه من را به خودش جلب کند تا بعد چیزی بگوید. من سعی کردم اعتنا نکنم.

اما ول‌کن نبود، با تندی گفتم: چیه بابا، چیه چی می‌گی؟ سرش را آورد نزدیک گوشم و طوری که فقط خودم بفهمم، گفت: تو رو خدای رفتی تو حال (هال)، بعد مکثی کرد و گفت: لنگه دمپایی منم بیار! اصلاً ‌نفهمیدم چی شد. دست خودم نبود، یک مرتبه پقی زدم زیر خنده، هر چه سعی کردم خودم را کنترل کنم، نتوانستم و ناچار بلند شدم به سرعت از چادر زدم بیرون. خیلی ناراحت بودم، اما بعد به نظرم رسید که ظاهراً زیاد هم بیراه نمی‌گفت. می‌خواست بگوید تو اهل حال نیستی، اهل هالی! 

مواظب باش دود نزنه

گفتم برادر فلانی را می‌شناسی؟ گفت: آره، ارادت خاص دارم خدمتشون. گفتم: یعنی باهاش رفیقی؟ گفت: نه بابا اون با ما نمی‌پره. گفتم: با ما هم نمی‌شینه، این به اون در. گفت: بی‌شوخی، مگه باهاش، آبتون تو یه جوب نمی‌ره؟ گفتم: نه بابا! اون کلاسش خیلی بالاست. گفت: یعنی فیتیله معنویتش بالاست؟ گفتم: قربون دهنت. گفت: خیلی بالاست؟ گفتم: خیلی. گفت: پس مواظب باش دود نزنه!

منبع: «فرهنگ جبهه» نوشته «سیدمهدی فهیمی»

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

الهی با «والمری» محشور بشوی/ دعای ممنوعه در شلمچه بیشتر بخوانید »