رستمکلا

بمب‌های ترس، ارمغان جنگنده‌های عراقی برای مهمان‌های رستمکلایی

بمب‌های ترس، ارمغان جنگنده‌های عراقی برای مهمان‌های رستمکلایی


گروه استان‌های دفاع‌پرس – «جواد صحرایی رستمی» دانشجوی دکترای مدیریت و مولف حوزه دفاع مقدس؛ چندماه از اعزام اصغر به جبهه گذشته بود. دختر عمه طاهره، دلتنگ و نگران از سلامتی همسرش، رنج سفر از رستمکلا را به جان خرید و به همراه چند نفر از اقوام و آشنا‌های رستمکلایی به منزل‌مان در اهواز آمدند.

خانه ما هم در شهرک پایگاه شهید بهشتی اهواز بود. شهرک از پیش از انقلاب وابسته به دانشگاه جندی شاهپور (چمران فعلی) بود. به پیشنهاد فرماندهان ارشد سپاه و البته با هماهنگی دانشگاه، تغییر کاربری داد و شد محل زندگی خانواده‌های فرماندهان لشکر ۲۵ کربلا.

درست فردای روزی که مهمان‌ها آمدند، هواپیما‌های عراقی هم سر رسیدند و رسم مهمان نوازی را تمام کمال به جا آوردند!

طبق معمول، ضدهوایی‌های پایگاه شهید بهشتی که درست روبروی شهرک واقع بود، شروع کردند به شلیک. مهمان‌ها که با چنین شرایطی بیگانه بودند، جا خوردند. حال و روز بچه‌های قد و نیم قد خانواده‌ی کم جمعیت آقای مایلی؛ کمیل و الهام هم از بزرگتر‌های حاضر در خانه بهتر نبود.

طفل‌های معصوم تا غرش جنگنده‌ها و هیاهوی ضدهوایی‌ها را شنیدند، غریزه بقایشان فعال شد و دست از بازی با برادرم رضا و دختر عموهام فهیمه و فرزانه کشیدند و مادرشان را صدا کردند. جنگنده‌های عراقی بعد از انجام ماموریت که نیم ساعت طول کشید، آسمان اهواز را به سمت آشیانه شان در عراق ترک کردند.

آرامش دوباره به خانه‌های شهرک برگشت. مادر بعد از آرام شدن اوضاع با مهمان‌ها راجع به مانور هر روزه‌ی جنگنده‌های عراقی صحبت کرد، بعد هم پناهگاه و دو قبضه ضدهوایی ۲۳ میلیمتری بالای ساختمان پایگاه را نشان‌شان داد و گفت: «ضدهوایی با شلیک به طرف جنگنده‌ها و فراری دادن آنها، از ما و ساختمان‌ها در برابر بمباران حفاظت می‌کنند.»

مهمان‌ها با توضیح مادر، یک کم دل گرم شدند و ترسشان فروریخت.

آقای مایلی وقتی شنید زن و بچه‌اش به اهواز رسیدند، یک روز مرخصی گرفت و به اهواز آمد. اصغر آن موقع پیک فرمانده محور ۲ لشکر ۲۵ کربلا بود. بخاطر نوع و حساسیت ماموریتی که روی دوش پیک سنگینی می‌کرد، نمی‌توانست زیاد از شعاع دید فرمانده دور باشد؛ بخصوص موقع عملیات.

مرخصی یک روزۀ آقای مایلی به اندازه‌ی چشم برهم زدن گذشت. هرچه طاهره به اصغر گفت: «حالا یک روز بیشتر پیش من و بچه‌ها بمان»، قبول نکرد.

زمزمه شروع یک عملیات بود و اگر بهانه‌ای مثل دیدار با خانواده نبود، امکان گرفتن همان یک روز مرخصی هم برای اصغر نبود.

اما آن طرف، طاهره همچنان به اصرار خود برای تمدید مرخصی و ماندن اصغر کنار خود و دو بچه قد و نیم قدش ادامه داد. با تجربه بمبارانی که مهمان‌ها از سر گذرانده بودند و ترسی که از این تجربه به جانشان افتاده بود، تصور می‌کردند، هرکسی پایش را از خانه بیرون بگذارد؛ یا شهید می‌شود یا مجروح.

این حالت روحی را خود ما هم وقتی برای اولین بار در سال ۶۳ به اهواز آمدیم، داشتیم. اصغر که دید به این راحتی نمی‌تواند از طاهره و اصرارهایش رها شود و از طرف دیگر باید سریع به مقر فرماندهی در هفت تپه برگردد، بهانه‌ی رفتن به «چهار راه نادری» برای خرید را گرفت. طاهره هم به این شرط که اصغر زود برگردد، با پیشنهاد همسرش موافقت کرد.

زمان بازگشتن اصغر طولانی شد. یک چشم طاهره به عقربه‌ای ساعت بود و یک چشم هم به در. با هر بار، باز و بسته شدن لنگه در، طاهره از جایش بلند می‌شد. بخاطر نیامدن اصغر، هزار فکر و خیال به سر طاهره هجوم آورد؛ نکند اصغر شهید شده؛ نکند اصغر مجروح، نکند …

طاهره، غرق در این خیالات، یکهو قلبش گرفت و عرق عین دانه‌های شبنم روی صورتش نشست. با سن کمی که داشتم، فکر کردم طاهره دارد جان می‌دهد و آخر‌های عمرش را می‌گذراند. مهمان‌ها همه بالای سر طاهره حاضر شدند و هرکدام نسخه‌ای برای صاحب خانه پیچیدند؛ یکی می‌گفت پایش را بده بالا؛ آن یکی می‌گفت سرش را بلند کن.

مادر، اما بی‌توجه به نسخه‌ی این و آن، از تجربه مخصوص به خودش کمک گرفت و با عرق بهار یا خاک شیر خنک، کمر به درمان دخترعمه بست.

طاهره موقع تشنج، لبهایش به هم قفل شده بود و همزمان، بدنش شروع کرد به لرزیدن و همین حالت، کار را برای مادرم سخت کرده بود.

بخاطر محدودیت‌های تلفنی، تا چندروز از وضعیت اصغر بی خبر بودیم و همین باعث شده بود تا تشنج دوباره به سراغ طاهره بیاید.

طاهره وقتی دید ماندنش توی شهرک دیگر فایده ندارد و حضورش زیر تهدید جنگنده‌های دشمن ممکن است، سلامتی بچه هایش را به خطر بیاندازد، همراه با مهمان‌ها اهواز را ترک کرد و راه رستمکلا را پیش گرفت.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

بمب‌های ترس، ارمغان جنگنده‌های عراقی برای مهمان‌های رستمکلایی بیشتر بخوانید »

روایت دیدار بچه‌های گردان صاحب

روایت دیدار بچه‌های گردان صاحب


گزوه استان‌های دفاع‌پرس _ «جواد صحرایی رستمی»؛ برای میزبانی شایسته از مهمان‌ها که بیشتر آن‌ها از بچه‌های گردان «صاحب الزمان (عج)» و گروه «وارثین غربت» بودند، لازم بود آمارشان پرسیده شود. حاج صمد زراعتی، تعداد مهمان‌ها را حدود سی نفر اعلام کردند. با وجود هشدار‌های پی در پی هواشناسی و باران‌های سیل آسا و مهم‌تر، اوج کار کشاورزی، با خودم گفتم: «نصف این تعداد هم حضور به هم برسانند، خوب است.»

وعده دیدار:

۶ بعد از ظهر پنجشنبه مورخه ۱۴۰۱/۵/۶ مزار شهدای شهر رستمکلا، تکیه امام خمینی (ره).

هنوز عقربه ساعت، روی عدد ۱۸ متوقف نشده بود که صحن بیرونی تکیه پر شد از بچه‌های گردان. غیر از تعداد کمی که به پیش بینی هواشناسی اعتماد کردند و با خودشان چتر آورده بودند، الباقی برای در امان ماندن از باران، تجمعات چند نفری زیر ناودانی تکیه تشکیل دادند.

هرچند دقیقه، بر تعداد آدم‌های توی تکیه افزوده می‌شد. مهندس خرمی با توزیع شیرینی و ماسک بین مهمان‌ها، رایحه مرام و رفاقت را در فضای تکیه می‌پراکند تا اینکه با حضور نامدارانی، چون سردار علی فردوس، حاج جابر جعفری، شیخ صمد زراعتی و حاج علی آقا قلی تبار، تب همدلی به اوج رسید.

آمار حاضرین روی عدد بیشتر از سی متوقف شد. بی فوت وقت جعبه دیگر شیرینی سفارش داده شد؛ آن هم از نوع جنگی: شیرینی «نارنجکی».

عکس‌های یادگاری در کنار مزار شهید صحرایی و دو سادات رستمکلاییِ عضو گردان صاحب الزمان لشکر ۲۵ کربلا، شهیدان سید تبارک الله برهانی و سید ابراهیم لطیفی بر جلوه‌های بصری و معنوی این اجتماع افزود. از چهره‌های قدیمی گردان صاحب، دلتنگی موج می‌زد و این را می‌شد از بغض شان کنار مزار شهید صحرایی و بوسه‌هایی که تقدیمش می‌کردند، دریافت. یکی دو نفر از جمع، همچون پسرِ پدر از دست داده، مزار را در آغوش خود گرفتند.

خیل عظیم خودرو‌هایی که از شهر‌های گرگان، کردکوی، بهشهر، نکا، بابل، بابلسر، جویبار، قائمشهر، ساری و … خود را به وعده گاه رسانده بودند، با فرمانِ حاج صمد، به یک ستون شدند و راه منزل شهید صحرایی واقع در خیابان رجایی ۴ را پیش گرفتند.

در این میان آن چیزی که بیشتر به چشم می‌آمد، نظم و هم دلی‌ای بود که در برنامه گردهمایی موج می‌زد. آنقدر پیچیده نبود که نشود حدس زد که علت این نظم و هم دلی چیست. علت را باید در مدیریت مثال زدنی حاج صمد زراعتی در هدایت برنامه و دل‌های عاشق بچه‌های گردان جستجو کرد که از فرسنگ‌های دور به رستمکلا آمده بودند.

عبارت «فرسنگ‌های دور»، ناگهان کلام همیشه‌ی سردار صحرایی را در خاطر زنده کرد که می‌گفت: «برای کسی که از راه دور می‌آید، عیار بیشتری قائل شو! تنها انگیزه بالا و دل پر ارادت است که به ذهن و دل آدم نیرو می‌بخشد تا جاده‌ها را برای دیدنت، پشت سر بگذارد.»

نوای محزون «در باغ شهادت باز، باز استِ» حاج صادق آهنگران، فضای خانه را شبیه به روزی کرد که خبر شهادت سردار صحرایی در شهر پیچیدن گرفت. گریه‌های یواشکی اهل خانه، مهر تاییدی بود بر این حس غریب. در این میان، اما گریه‌های حاج رمضان بامتی، تماشایی‌تر بود. گویا همه وجودش، یکپارچه، بغض بود و دلتنگی.

تعداد کمی از بچه‌های گردان بعد از سالیان سال، همدیگر را دیده بودند و گذر زمان، مانع از آن شده بود که با دیدن چهره، همدیگر را بشناسند.

حاج علی آقا فردوس با همان سادگی و وقار همیشگی در پشت تریبون، از صفت روراستی، بی ریایی و انرژی بخشی کرّمضان صحرایی و حماسه‌های او و شهید کُهن و شهید کاکا در عملیات محرم و نیز والفجر ۴ در گرفتن ارتفاعات «خلوزه ۱ و ۲» و حفظ ارتفاعات «هفت توانان» گفت و بعد هم، حاج صمد زراعتی و جاج جابر جعفری از عاشقانه‌های خود با صحرایی گفتند. پایان کار هم نوبت به حاج علی آقا قلی تبار رسید که فضای سالن را با نوای حسینی اش پر کند و دل‌ها را در آستانه‌ی فرارسیدن محرم، راهی کربلا کند.

درست مثل سال‌های بعد از جنگ که مداحی علی آقا، دل جاماندگان از قافله شهدا را دلتنگ هور و قلاویزان می‌کرد و همزمان، پای دنیازدگی مدیران وقت استان را به محکمه وجدان می‌کشاند، این بار هم با گذشت سی سال، نوای قلی تبار، طعم همان دلتنگی و همان محکمه را داشت، بخصوص آنجا که قریب به این مضمون گفت: «بهتر است به اندازه‌ای که زیر خاک به دنبال پیکر شهدا می‌گردیم، کمی هم بر روی خاک، در پی یادگاران جنگ باشیم و آن‌ها را دریابیم و نگذاریم قامت شان زیر بار زندگی خم شود و گرد غربت به دامن شان بنشیند.»

وقت خداحافظی، حاج رمضان بامتی و دو سه نفر از بچه‌های گردان صاحب، زیر درخت انجیر، دور از چشم حاج صمد، حلقه‌ی دوستی تشکیل دادند و به یاد صحرایی، سیگاری روشن کردند و از روز‌های بودن در کنار فرمانده‌ی خود گفتند و شنیدند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت دیدار بچه‌های گردان صاحب بیشتر بخوانید »