به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «محمدحسن (رسول) خلیلی» ۲۰ آذر ۱۳۶۵ در زمان جنگ تحمیلی عراق در تهران به دنیا آمد. او در دبیرستان در رشته علوم انسانی مشغول به تحصیل شد و در دانشگاه رشته مدیریت را ادامه داد و در سن ۱۳ سالگی وارد بسیج شد.
به دوره های سخت نظامی علاقه نشان داد و با توجه به تخصص های مختلفی که در امور نظامی داشت بیشتر به تخریب علاقه داشت و تخریب چی بهروز و ماهری بود و بر حسب وظیفه راهی دفاع از حرم آلالله در سوریه شد.
شهید مدافع حرم «رسول خلیلی» روز ۲۷ آبان ۱۳۹۲ در چهارمین باری که به سوریه رفته بود، در عملیات محرم به شهادت رسید. وی نخستین شهید مدافع حرم منطقه یک بود.
پسر من هر دفعه که به سوریه میرفت، یک ماه یا دو ماه در سوریه بود و در این حین ۱۵ روز برای مرخصی میآمد و دوباره بازمیگشت. سرانجام در چهارمین اعزام خود در عملیات محرم به شهادت رسید.
پدر شهید مدافع حرم «رسول خلیلی» در ابتدا با توضیح اینکه تمام اعضای خانواده خلیلی در بخش تخریب جبهه کار میکردند، در گفتوگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس اظهار داشت: فرزندم در حساسترین بخش و در قسمت تخریب خدمت میکرد. خود من در بخش تخریب کار میکردم، همسرم هم در بخش خواهران کار تخریب را تدریس میکرد. پس از آن پسرمان «روحالله» آمد و پس از آن رسول در قسمت تخریب آمد و سنگ تمام گذاشت.
پدر شهید در ابتدا با اشاره به خاطرهای از حضور حاج قاسم در منزل خود گفت: پسر من در بخش تخریب کار میکرد. من زمانی متوجه شدم که پسرم در حوزه تخریب کار بزرگی انجام داده است که در شبی که مراسم تشییع جنازه او در آن روز برگزار شد، شهید حاج «قاسم سلیمانی» به منزل ما تشریف آورد و به من گفت: من آمدهام تا هم به شما تسلیت بگویم و هم از شما تشکر کنم.
در مراسم تشییع جنازه او که جوانان جمع شده بودند و مراسم باشکوهی را برای او برگزار کردند، هنگامی که خبر شهادت پسرم را دادند، من نماز و سجده شکر را به جای آوردم. در آن مراسم من هم چند کلامی سخن گفتم. آن شب شهید حاج «قاسم سلیمانی» به منزل ما تشریف آورد و به من گفت: من آمدهام تا هم به شما تسلیت بگویم و هم از شما تشکر کنم.
از او پرسیدم برای چه میخواهید از من تشکر کنید؟حاج قاسم به من گفت: آیا شما میدانستید که فرزند شما در بخش تخریب و انفجارات فعالیت میکرد؟
به او گفتم: تقریباً میدانستم که چنین چیزی است و فرزند من مسئول این بخش بود.
حاج قاسم گفت: از وقتی فرزند شما به شهادت رسید، من در ناراحتی بودم، اما با حرفی که شما امروز زدید، من روحیه گرفتم.
به حاج قاسم گفتم: ما تسلیم امر خداوند شدیم. پسر من امانت خدا در دست ما بود و خدا خودش خواست که شهادت را نصیب او کند.
وی در ادامه با اشاره به کارگاهی که فرزندش در آن کار میکرد، ادامه داد: حاج قاسم گفت: ما دو کارگاه داشتیم که یکی از آنها را در ایران و دیگری را در سوریه دایر کردیم. آنها مرا به کارگاه ایرانی بردند و آنجا را نشانم دادند. آنجا کارگاهی بود به عظمت ۳۰ متر و در آن نمونهای از انواع و اقسام بمب و موشکهایی که داعش به کار میبرد را ساخته بودند.
پدر شهید خلیلی با اشاره به آخرین تابلویی که فرزندش در آن کارهایش را نوشته بود، گفت: شهید خلیلی تابلویی داشت که برنامه روزانه کارگاه خود را در آن مینوشت. در یکی از تابلوهایی که گویا از آخرین دستنوشتههایش بود، نوشته بود:
۱. تنظیم وصیتنامه
۲. رد مظالم
۳. حلالیتطلبی از مردم
۴. تحویل وصیتنامه به خانواده
در زیر اینها هم این شعر را نوشته بود: (بگذار تا بگریم، چون ابر در بهاران) / کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
پدر شهید سپس به توصیف کمد کار فرزند خود در کارگاهشان پرداخت و افزود: ما به کارگاه او رفتیم و دیدیم که انواع بمبها را ساخته است. پسرم در کارگاه خود یک کمد داشت. درب آن را که باز کردم، پشت درب کمد عکس رهبر معظم انقلاب اسلامی در بالا بود و سمت راست آن عکس شهید همت بود و سمت چپ هم عکس شهید پیرچهاری بود. زیر عکسها هم این شعر را نوشته بود: ما ز بالائیم و بالا میرویم/ ما ز دریائیم و دریا میرویم
وی سپس به فیلمی اشاره کرد حاج قاسم نشان او داد و در شهید خلیلی به توضیح نقشه انفجار ساختمان داعش پرداخت و اظهار داشت: بعد از این به دفتر حاج قاسم رفتیم و او به ما گفت که من میخواهم قطرهای از دریا را به شما نشان بدهم. آنجا یک فیلمی را نشان من دادند که مربوط به قبل از شهادت شهید خلیلی در حلب بود.
در فیلم ساختمانی را نشان میداد که مقر داعش بود. این ساختمان قرار است که برای ما ایجاد مشکل ایجاد کند. پسرم گفت: من در چهار ستون ساختمان چهار بمب TNT کار میگذارم. ساختمان مقر داعش با یک انفجار به هم میریزد و خاک منطقه را برمیدارد. ساختمان تخریب میشود و تمام داعشیها به هلاکت میرسند. در اینجا من خدا را شکر کردم که پسرم خود را نشان داد و انتقام شهدا را از دشمنان گرفت.
پدر شهید خلیلی درمورد سنگ قبر فرزندش که از حرم اباعبدالله (ع) گفت: این عزتی است برای ما و از آنجا که شهید خلیلی مظلوم بود، سنگ قبر او را از کربلا آوردند. ایران برای حرم سیدالشهدا (ع) یک ضریح درست کرد و این را روی یک تریلی گذاشته بودند و مردم شهر به شهر این را زیارت میکردند. این را داخل حرم امام حسین (ع) بردند و نصب کردند.
یکی از سنگهای قدیمی حرم حضرت (ع) را از داخل حرم آوردیم و طرح شش ضلع حرم سیدالشهدا (ع) درآوردیم و روی قبر شعری که پسرم دوست داشت روی سنگ قبرش بنویسیم را حک کردیم که آن شعر این است:ای که بر تربت من میگذری، روضه بخوان/ نام زینب (س) شنوم زیر لَحَد گریه کنم.
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: برخی از شهدای مدافع حرم، جوانتر هستند و سابقه جهادی کمتری داشتهاند اما نامشان خیلی فراگیر است. چرا ما اینقدر شهید عباسیفر را کم میشناسیم؟
همسر شهید: به نظرم خودشان هم دوست داشتند گمنام باشند. هر کاری که انجام می دادند به خاطر رضای خدا بود؛ نه به خاطر اسم و رسم. اتفاقا بروبچههای بسیج محلهمان هم قبل از عید به منزل ما آمدند و تعجب کردند که ساکن این محلهایم و نمیدانستند نزدیک به ۱۸ سال است در این محله زندگی میکنیم.
حاج مرادعلی عباسیفر در دوران دفاع مقدس
**: محله شما هم شهیدان مدافع حرم زیادی دارد، از شهید رسول خلیلی و شهید فرزانه گرفته تا شهید محمدخانی و عمار بهمنی و سردار تقویفر…
همسر شهید: حاج آقا همیشه برای نماز به مسجد پیامبر اعظم در شهرک شهید محلاتی می رفتند…
**: شهید عباسیفر، متولد اول اسفند ۱۳۴۵ بودند. چه سالی ازدواج کردید؟
همسر شهید: سال ۱۳۶۵.
**: یعنی حاج آقا ۲۰ ساله بودند… شما چند سالتان بود؟
همسر شهید: من متولد ۱۳۴۳ هستم. پدر حاج آقا هم دیر برایشان شناسنامه گرفتند و تاریخ حقیقی تولدشان همان سال ۱۳۴۳ است. گویا آن سالها میخواستند پسرشان سربازی نرود اما بعدها می گفتند سرنوشت طوری رقم خورد که همه عمرشان در سربازی باشند!
**: شما هم اهل کنگاور هستید؟
همسر شهید: بله؛ ما با هم فامیل سببی بودیم. دختر دایی من، زندایی ایشان بود. شناخت ما برای ازدواج از طریق خانواده صورت گرفت.
**: سال ۶۵ کوران جنگ بود و با توجه به این که در منطقه کردستان فعال بودند، شما چطور راضی شدید به این ازدواج؟
همسر شهید: تنها هدف و انگیزهام این بود که به هر حال یک رزمنده به خواستگاریام آمده و من می توانم در جنگ، نقشی داشته باشم. از خواستگاری تا ازدواجمان فقط یک هفته طول کشید. به مرخصی آمده بودند و گفتند که نمیتوانم بیشتر بمانم. بعدش هم بلافاصله رفتند. آن زمان در کردستان عراق فعالیت می کردند.
**: یعنی اساسا فعالیتهایشان در کردستان بودند یا جنوب هم می رفتند؟
همسر شهید: تا جایی که من می دانم همه فعالیتهایشان در غرب خصوصا منطقه کردستان عراق بود.
**: چقدر احتمال میدادید در جریان جنگ به شهادت برسند؟
همسر شهید: همان روز خواستگاری گفتند راهی که من رفتهام ختم به شهادت می شود؛ شما موافق هستید یا نه؟ یعنی از اول این موضوع را مطرح کردند. خیلی وقتها ما منتظر شهادت ایشان بودیم. کردستان عراق هم خیلی ناامن بود و ما خودمان را برای این اتفاق، آماده کرده بودیم.
حاج مرادعلی عباسیفر همراه با همرزمان در مأموریت کردستان عراق (نفر دوم از راست)
**: ایشان با میل خودشان ازدواج کردند یا اصرار خانواده بود؟ چون در آن حال و هوای جنگ، این که مسئولیت یک نفر دیگر هم روی دوش آدم بیاید، سخت است…
همسر شهید: با میل خودشان بود. وقتی آقامراد را معرفی کردند و آمدند برای صحبت، معلوم بود که با میل خودشان بوده.
**: پیش آمد که شما هم همراه ایشان در دوران جنگ به کردستان بروید؟
همسر شهید: نه؛ پیش نیامد.
**: زندگیتان را در همان کنگاور شروع کردید؟
همسر شهید: بله، اول، زندگیمان همانجا شکل گرفت و بعدش به شهرک شهید مفتح کرمانشاه رفتیم. بعد از جنگ، حاج مراد همچنان در قرارگاه رمضان مشغول بودند. بعد از آن، سال ۱۳۷۵ به تهران آمدیم و در شهرک شهید بروجردی ساکن شدیم. هجده سال هم هست که به شهرک شهید محلاتی آمدهایم.
**: حاج آقا سال اوایل ۹۲ بازنشسته شدند. ایشان سابقه جانبازی هم داشتند؟
همسر شهید: بله؛ اما درصد جانبازیشان بالا نبود. ۳۱ سال خدمت کردند و بازنشسته شدند. وقتی بازنشسته شدند، بلافاصله به عراق رفتند. تقریبا یک سال در عراق بودند و بعدش هم از سال ۹۴ به سوریه رفتند و سال ۹۶ هم شهید شدند.
**: شما به ماموریتهای ایشان عادت کرده بودید؟
همسر شهید: بله؛ ایشان تا آخر در نیروی قدس مشغول بودند و همواره به مأموریت میرفتند. من دیگر کاملا به این وضعیت عادت کرده بودم. در جریان کنفرانس سران کشورهای اسلامی هم خیلی فعالیت داشتند.
**: انتظار نداشتید که بعد از بازنشستگی دیگر به ماموریت نروند و بیشتر به بچهها و نوهها برسند؟
همسر شهید: ما باید اهمیت کارها را در نظر بگیریم. بار آخری که می خواست به سوریه برود، همه فامیل بسیج شده بودند تا جلویش را بگیرند. همه می گفتند تو وظیفه ات را انجام داده ای. خواهرم هم آمد و گفت اگر دینی بوده تو ادا کرده ای. کمی هم بمان و به زن و بچهات برس. حاج مراد هم گفت اگر بدانی چه بلایی سر بچههای شیعه می آورند، این حرف را نمی زنی.
سردار حاج مرادعلی عباسیفر در نبرد سوریه
حتی حاج قاسم سلیمانی هم به حاج مراد گفته بود: بارک الله که نماندی در خانه و آمدی تا به ما کمک کنی. یکی از دوستان حاج مراد هم می گفت: آنقدر شجاع بود که دیگر مثل او ندیدهام و نخواهم دید.
حاج قاسم یک یادداشت هم برای کتاب «شبی که مهتاب گم شد» نوشته بودند و در آن به شهادت حاج مراد اشاره کرده بودند. ایشان نوشته بودند:
بسمهتعالی
عزیز برادرم؛ علی عزیز؛
همه شهدا و حقایق آن دوران را در چهره تو دیدم.
یکبار همه خاطراتم را به رخم کشیدی. چه زیبا از کسانی حرف زدهای که صدها نفر از آنها را همینگونه از دست دادم و هنوز هر ماه یکی از آنها را تشییع میکنم و رویم نمیشود در تشییع آنها شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را -مراد و حیدر را- از دست دادم، اما خودم نمیروم و نمیمیرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آن صدها شیر دیروز لهله میزنم و به درد «چه کنم» دچار شدهام. امروز این درد همه وجودم را فراگرفته و تو نمکدانی از نمک را به زخمهایم پاشاندی. تنهای تنهایم.
عکست را بروی جلد بوسیدم ای شهید آماده رفتن و دوست ندیدهام که بهترین دوستت را در کنارم از دست دادی. امیدوارم سربلند و زنده باشی تا مردم ایران در زمین همانند دب اکبر در آسمان نشانی خدا را از تو بگیرند و به تماشایت بنشینند.
برادر جاماندهات – قاسم سلیمانی
حاج قاسم برای مراسم ختم حاج مراد هم به مسجد محلهمان آمدند.
**: بعد از این که جنگ تمام شد و کمی اوضاع آرام شد، به بوسنی رفتند. شما از رفتن ایشان خبر داشتید؟
همسر شهید: بله، با اطلاع قبلی می رفتند. هر جایی می خواستند بروند به من می گفتند چون نه تنها مانعی نبودم، تشویقشان هم میکردم چون میدیدم که اسلام در خطر است. واقعا هر جایی هم که نیاز بود، جزو پیشتازان بودند. چند مرحله به بوسنی رفتند. دوستانشان می گفتند بارها تا مرز شهادت رفته اما عمرش به دنیا بود.
بعد از آن هم به آلبانی رفتند. یکی از مهمانان کنفرانس اسلامی بعد از شهادت حاج مراد آمده بود و اصرار کرد که به منزل ما بیاید. از اول تا آخر گریه می کرد و می گفت شما نمی دانید که حاج مراد چه شخصیتی داشت و چقدر شجاع بود…
در آنجا تنها بود و می دانید که مردم آن منطقه بویی از محبت نبرده اند اما آنقدر مردم آنجا دوستش داشتند که بعد از شنیدن خبر شهادتش، همهشان گریه می کردند. آنقدر محبت کرده بود که یک طور دیگری دوستش داشتند. یادم هست بارها از تلفن منزل (به رغم هزینهاش) زنگ می زد و احوال همسایهها و دوستانشان در آنجا صحبت می کردند و حالشان را می پرسیدند.
**: پس این همراهی شما بوده که باعث می شده ایشان مدام در ماموریت و فعالیت باشند. چرا که همراهی همسران خیلی مهم است… آقاعلیرضا چه سالی به دنیا آمدند؟
همسر شهید: سال ۱۳۸۴.
**: پس متولد شهرک شهید محلاتی هستند… در خانواده سردار عباسیفر، فرد دیگری هم بودند که اهل جنگ و جهاد باشند؟
همسر شهید: خانوادهشان خانوادهای سنتی و مذهبی هستند اما دیدگاههایشان با حاج مراد تفاوتهایی داشت. حاج مراد هم دوستی به نام سمیعی داشت که باعث تحولش شد. وقتی حاج مراد در مغازهای کار می کرد، آقای سمیعی همسایه مغازهشان بود که البته بعدها شهید شد. حاج مراد حتی عروسمان را به سر مزار ایشان برده بود و می گفت ایشان بود که من را راهنمایی کرد و اگر ایشان نبود، زندگی من اینگونه نمی شد.
شهید عبدالحسین سمیعی با آقامراد صحبت می کند و ۱۵ ساله بود که به رغم مخالفت خانوادهاش به جبهه می رود. برادرهای حاج مراد هم مشغول کار آزاد هستند.
حاج مرادعلی عباسیفر در حال آموزش به نیروهای مقاومت بوستی و هرزگوین
**: پدر و مادر بزرگوار حاج آقا در قید حیات هستند؟
همسر شهید: شکر خدا حضور دارند و در شهر کنگاور زندگی می کنند.
**: فضای خانوادگی شما چطور بود؟ این که پذیرفتند دخترشان را به پاسداری بدهند که مدام در جبهه بوده…
همسر شهید: پدر و مادر من مذهبی و انقلابی هستند. زمان انقلاب هم متاسفانه خیلی از اقوام ما به خاطر اقدامات و عقاید پدر و مادرم، ما را طرد کردند و در مقابل ما جبهه گرفتند! برایشان سئوال بود که چرا این همه از انقلاب و امام حمایت می کنیم. برای همین متاسفانه کم کم ارتباطاتمان با فامیل، کمرنگ شد. پدر و مادرم الان هم در کنگاور زندگی می کنند.
**: شما چقدر به آنجا رفت و آمد می کنید؟
همسر شهید: خیلی کم. مثلا در عید نوروز یا تابستان اگر بشود، سری به آنجا می زنیم…
**: شهری خوش آب و هوا و دیدنی است…
همسر شهید: اما متاسفانه به آن نرسیدهاند؛ خصوصا معبد آناهیتا که اصلا از آن برای توسعه گردشگری استفاده مناسبی نکردهاند.
**: پسر بزرگتان حسین آقا چند سالشان است؟
همسر شهید: بیست و هفت سالشان است. ازدواج کرده اند و دو فرزند پسر هم دارند.
**: یعنی تا اینجا راه حاجآقا را ادامه دادهاند…
همسر شهید: من به پسر و عروسم گفتهام که به امر رهبرمان، باید باز هم فرزندانی بیاورند. مخصوصا دختر که یک رحمت الهی است و نصیب هر کسی نمی شود. زمان ما اصرار داشتند که فرزنددار نشویم اما الان و بعدها، سختیاش بر دوش جوان ها می افتد. جامعه پیر می شود و عده کمی از جوانها باید بار جامعه را به دوش بکشند. شکر خدا الان جوان ها را که می بینم، حس می کنم توجه بیشتری به این موضوع مهم دارند. اگر چه هزینهها هم بالا رفته…
حاج مراد در مأموریت خارج از کشور
**: البته به نظرم همانطور که امکانات بیشتر شده، توکل هم کمتر شده. پدران و مادران جوان از همین الان به فکر هزینه تحصیل فرزندشان در دانشگاه هستند که عجیب است… ان شا الله آقا علیرضا هم به زودی ازدواج میکنند و با تدابیر دولت آقای رئیسی، شرایط زندگی و ازدواج هم سهلتر میشود…گویا حاجآقا دورههای چتربازی و صخرهنوردی، جنگ تن به تن و چیزهایی شبیه به این را هم دیده بودند. این برای دوران جنگ بود یا بعد از آن؟
همسر شهید: این دورهها برای بعد از جنگ بود…
**: یعنی ایشان بعد از دوران جنگ، اینگونه نبودند که مشغول کارهای اداری بشوند و همواره آمادگی جسمی خودشان را حفظ می کردند…
همسر شهید: اصلا اینطور نبود که یک جا بنشینند. تبلتش را هم متاسفانه داعشیها بردند. همین اواخر که به مرخصی می آمد، تا نماز صبح می نشست و برای شناخت مناطق عملیاتی، نقشههای سوریه را دانلود می کرد. نمازش را می خواند و یک ساعتی استراحت می کرد. اگر بیرون می رفت هم به من می گفت که برایش دانلود کنم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
تبلتش را هم متاسفانه داعشیها بردند. همین اواخر که به مرخصی می آمد، تا نماز صبح می نشست و برای شناخت مناطق عملیاتی، نقشههای سوریه را دانلود می کرد.