رضا

این کیف ممکن است عوضم کند!

این کیف ممکن است عوضم کند!



مرخصی که می‌آمد باز دنبال کار تفحص بود. یک نایلون دستش می‌گرفت پر از نقشه و مدارک جنگ، از لشکر به ستاد از ستاد به سازمان جغرافیایی از اینجا به آنجا. می‌گفتیم لااقل مدارکت را بگذار توی کیف…

گروه جهاد و مقاومت مشرق «کتاب مجید پازوکی» از مجموعه کتاب‌های یادگاران را انتشارات روایت فتح به قلم افروز مهدیان منتشر کرده است.

شهید مجید پازوکی، اول فروردین ماه سال ۱۳۴۶ متولد شد و اول انقلاب، وقتی فقط یازده سال داشت، به دیدار امام خمینی در مدرسه رفاه رفت و به کاروان انقلاب پیوست. پس از آن به عضویت بسیج مسجد لرزاده درآمد و فعالیت‌های انقلابی‌اش جدی‌تر شد.

این کیف ممکن است عوضم کند!

سال ۱۳۶۱، فقط ۱۵ سال داشت که به جبهه رفت و به عنوان تخریب‌چی مشغول فعالیت شد. روایت‌های هم‌رزمانش از آن دوران و دوران پس از جنگ نشان می‌دهد که چرا این شهید باید تا این حد شاخص باشد. پس از جنگ نیز، جهاد مجید پازوکی پایان نیافت و وی از سال ۱۳۶۹ در منطقه کردستان مشغول جنگ با اشرار و گروهک‌های ضد انقلاب و تروریستی شد. سال ۱۳۷۱ اما رسالتش را جای دیگری پی گرفت و به گروه تفحص پیوست.

یکی از همراهان شهید نقل می‌کند که جمله‌ای از یک مادر شهید باعث شد مجید پازوکی تمام وقت و انرژی‌اش را پای کار تفحص بگذارد. مادر شهیدی که چند سال بعد از جنگ هنوز خبری از فرزندش را در آغوش نگرفته بود، به آقا مجید گفته بود «اگر یک تکه استخوان شهیدم را برایم بیاورند، جگر آتش‌گرفته‌ام آرام می‌گیرد»

همین جمله شده بود آتش جگر آقا مجید که راه بیفتد در مناطق جنگی پی کار تفحص و بعدها دست زن و فرزندانش را هم بگیرد و از اندیمشک تا اهواز و دو کوهه از این خانه به آن خانه زندگی کنند و او کار تفحصش را ادامه بدهد. در آخر نیز، هفدهم مهرماه سال ۱۳۸۰، با سمت فرمانده گروه تفحص لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) وقتی در مناطق جنگی مشغول کار تفحص بود، با انفجار مین به یاران شهیدش پیوست.

چند برش از زندگی این شهید را بر اساس متن کتاب حاضر برایتان انتخاب کرده‌ایم…

توی خواستگاری ازش پرسیدم «خمس می دهید یا نه؟» گفت «از سال ۶۰ از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را داده‌ام.» خودش سال خمسی داشت. روی لقمه‌هایش حساس بود اما دست کسی را هم رد نمی کرد اگر جایی که نمی‌شناخت غذا می‌خورد حتما رد مظالم می‌داد. همیشه می‌گفت «اگر از لقمه حرام چشم بپوشی خدا دو برابرش را آن هم حلال بهت می‌دهد.»

***

این کیف ممکن است عوضم کند!

همیشه دوست داشتم همسر جانباز شوم. شاید با این کار دین‌ام را ادا کنم. می‌خواستم بهش خدمت کنم ولی مجید آرزو به دلم گذاشت. حتا نگذاشت یک لیوان آب دستش بدهم. هر چه می خواست خودش بلند می‌شد می‌آورد.

***

مرخصی که می‌آمد باز دنبال کار تفحص بود. یک نایلون دستش می‌گرفت پر از نقشه و مدارک جنگ، از لشکر به ستاد از ستاد به سازمان جغرافیایی از اینجا به آنجا. می‌گفتیم لااقل مدارکت را بگذار توی کیف. می‌گفت همان کیف ممکن است عوضم کند.

***

نشسته بود ترک موتورم. از چراغ قرمز رد شدم. محکم کوبید پشتم. داد زد «احترام به قانون احترام به نظام است.» عجیب دستهای سنگینی داشت.

***

این کیف ممکن است عوضم کند!

شهید که پیدا نمی‌شد ول می‌کرد می‌آمد تهران، پیش حاج آقا حق‌شناس. دنبال صاحب نفس‌ها می‌گشت. می‌گفت دعا کنید شهدا را پیدا کنیم، فکری، ذکری، چیزی…

***

معنی ندارد کسی بگوید من گرفتارم تا وقتی امام رضا(ع) هست. این جمله را بارها ازش شنیده بودم. از شهادت علی محمودوند، بهمن ۷۹ تا شهادت خودش مهر ۸۰ یک سال هم طول نکشید. بارها و بارها رفت زیارت امام رضا (ع). گرفتار بود؛ گرفتار غربت…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این کیف ممکن است عوضم کند! بیشتر بخوانید »

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس



آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بی‌عینک رفت…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «مبارزه به روایت کبری سیل‌سه‌پور» روایت زندگی پرفراز و نشیب همسر شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو است که به قلم سمانه داودی توسط انتشارات روزنامه ایران منتشر شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، مقطعی از زندگی عجیب این شهید بزرگوار به روایت همسرشان است.

گفت: «من منبرهای داغ رفتم و همین امروز و فرداست که من را بگیرند.» از آنجا که من هم از مسائل آگاه شده بودم و از دوران کودکی تا حدودی از برنامه‌های شاه اطلاع داشتم، وقتی ایشان آن مسئله را مطرح کردند، گفتم: «خب باید حتماً فرار کنیم تا ما را نگیرند.» من نیز همراه ایشان به قم قرار کردم. همان روز یک کامیون آوردند تا مقداری از اثاثیه را ببرد. سپس گفتند اگر کسی از اهالی چیذر چیزی پرسید، نگویید که فرار کرده‌اند؛ بگویید برادرش پایش شکسته و در تبریز است و برای عیادت به تبریز رفته‌اند.

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس

خودشان نیز به همه در چیذر گفته بودند که برادرم تصادف کرده است و به تبریز می‌رویم. به این طریق می‌خواست مردم و ساواک را گمراه کند.

در حال جمع کردن اثاثیه بودیم و هنوز بیشترش در همان منزل بود اما مجبور شدیم فرار کنیم. در حال فرار، ایشان به من گفت که به قم می‌رویم، اما هیچ کس نباید متوجه شود. ما در قم به منزل آقای شیخ رضا نحوی رفتیم. او یک اتاق داشت و آنجا را به ما داد. ما هم با یک زندگی مختصر، حدود چهار ماه در آنجا زندگی کردیم. بعد از چهار ماه آن خانه لو رفت؛ زیرا آقای اندرزگو به یکی از شهرستانها برای تبلیغ رفت تا آنجا که به یاد دارم یکی از روستاهای آبادان بود. ایشان هم برای تبلیغ و هم برای خرید اسلحه از مرزها به آنجا رفت. آن موقع خواهر سیزده ساله‌ام پیش من می‌ماند تا تنها نباشم.

*گریز از قم و فرار به تهران

آقای اندرزگو روز عاشورا که به منزل آمد، آنجا را محاصره کردند. قبل از آن پدرم را دستگیر کردند و او را به قم بردند و وادارش کردند جای ما را به آنها بگوید. بعد پدرم را به تهران برگرداندند. هنگام محاصره منزل نمی‌دانستم که در محاصره‌ایم. پسرم آقا سید مهدی تقریباً شش هفت ماهش بود. من او را برداشتم و با خواهرم به حرم حضرت معصومه رفتم. محاصره‌کنندگان تعقییمان کردند و در حرم هم مواظب ما بودند در حالی که من اصلا متوجه نشدم.

به منزل آمدم و فردا شبش آقای اندرزگو به منزل آمد و گفت: «ما در محاصره‌ایم. باید خواهرت را به منزل عمویت در ورامین بفرستیم و خودمان هم فرار کنیم وگرنه اگر اینها به اینجا بیایند، درگیری می‌شود و شما را هم از بین می‌برند.»

ایشان نارنجک داشت و به یاد دارم که اسلحه‌هایش را آماده کرده بود، اما نمی‌گذاشت خواهرم بفهمد و بترسد. بعد به من گفت: «لوازم ضروری را جمع کن.» من مقداری لباس جمع کردم و زندگی را رها کردیم و با دو چمدان لباس شبانه فرار کردیم.

نماز مغربم را خوانده بودم که ایشان آمد و گفت: «نماز عشا را دیگر نخوان که فرصت نیست. اینها یک ربع دیگر به منزل می‌ریزند.»

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس

من نمی‌دانم ایشان چگونه آن قدر اطلاعات کامل از حالات ساواک داشت که چه موقع حرکت می‌کنند و چه موقع به خانه می‌ریزند؛ از عصر آن روز، آقای اندرزگو مرتب جعبه‌های حاوی مدارک و اسلحه و نارنجک را می‌برد. به ایشان گفتم: «آقا! اینها را کجا می‌برید؟ اگر در راه شما را بگیرند چه؟» گفتند: «آنها الان دم در حیاط هستند و اینجا را محاصره کرده‌اند. اما من را نمی‌بینند؛ زیرا من ذکر می‌گویم و دعا می‌خوانم. یکی از علما به من گفته است که این دعا را بخوان تا آنها تو را نبینند. من الان به کوچه می‌روم و برمی‌گردم و آن‌ها اصلا متوجه نمی‌شوند.»

من در حیاط نشسته بودم و بچه شیر می‌دادم. در همین هنگام چند نفر دم در آمدند؛ برای مثال یک بار شیخی آمد و بار دیگر فردی با لباس شخصی آمد و زنگ زد و گفت: «شیخ عباس تهرانی نیستند؟» من یا خواهرم گفتیم: «نه» نیستند. بعد که آقای اندرزگو وارد شد، گفت: «اینها ساواکی بودند.» گفتم: پس چرا شما را دستگیر نمی‌کنند؟ گفت: «الان هم ایستاده اند اما من را نمی‌بینند!»

ایشان کتاب و کلی اسناد و مدارک از حضرت امام از خانه بیرون برد. گفتم: «چطور شما را نمی‌بینند؟» گفت: «نمی‌بینند.» اما همین طور که به بچه شیر می‌دادم، بدنم مدام می‌لرزید. با خود می‌گفتم الان صدای تیر می‌آید و درگیر می‌شوند. آقای اندرزگو هم مسلح بود و بیرون می‌رفت و می‌آمد و من مرتب منتظر شنیدن صدای تیر بودم. این جریان تا مغرب طول کشید و سپس ایشان به من گفت: «آماده بشوید که برویم.» نماز مغرب را خواندم و سجاده‌ام بهن بود که چادر مشکی سر کردم.

ایشان یک اتومبیل آورد در حیاط گذاشت. به راننده اتومبیل کمی پول اضافه داده و به او گفته بود یک مسافر هم بزن. در واقع در میان راننده‌های قم یک نفر آشنا پیدا کرده بود که این کار را بکند. چند مسافر زن و بچه در عقب نشسته بودند و من و آقای اندرزگو هم جلو نشستیم. خواهرم هم در عقب پیش آن مسافرها نشست و حرکت کردیم. تمام اسلحه‌ها را در سبدهای جامرغی جاسازی کرده و آورده بود.

ما شب حدود ساعت دوازده به تهران رسیدیم. آقای اندرزگو ما را به منزل یکی از آقایان بازاری چای فروش برد. دو یا سه روز آنجا بودیم. آقای چای فروش خانواده‌اش را به جایی فرستاده بود تا ما را نبینند و به من گفت: خودت در اینجا غذا درست کن.

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس

پیرزنی که مقداری حواس پرتی داشت نیز در آن منزل بود. حتی یادم است که آنجا قیمه درست کردم. آقای اندرزگو هربار با یک چهره متفاوت مرتب رفت و آمد داشت؛ یک بار لباس روحانیت پوشید و عمامه مشکی گذاشت؛ بار دیگر با لباس شخصی بیرون رفت؛ یک بار عینک زد و بار دیگر بی‌عینک رفت؛ یک بار با ریش بود و بار دیگر ریشهایش را از ته تراشید و کراوات زد. طی سه روز که در آن منزل بودیم، کف حیاط را کند و اسلحه‌ها را در آن خانه دفن کرد. سپس به خواهرم گفت: «اصلاً به کسی نگو که ما چه کارهایی کردیم.»

ایشان خواهرم را به کسی سپرد تا به منزل عمویم در ورامین ببرد.

*فرار به مشهد

من و آقای اندرزگو با بچه دوباره فرار کردیم. ایشان یک اتومبیل کرایه کرد که راننده‌اش آشنا بود. به یاد دارم که اتومبیل یک پیکان آبی نو بود. صبح زود ساعت پنج و نیم حرکت کردیم و ساعت دوازده شب به مشهد رسیدیم. در آنجا، اتاقی دو تخته در یک مسافرخانه اجاره کرد. آقای اندرزگو با اینکه خیلی متعصب بود راننده را به آن اتاق آورد و یکی از تخت‌ها را به او داد. من تا آن زمان ندیده بودم مردی را در یک اتاق با ما بخواباند! حتی اگر مردی به حیاط خانه می‌آمد من اجازه نداشتم بروم به او سلام کنم؛ اما آن شب راننده را به اتاق خودمان آورد به همین دلیل تعجب کردم و آرام به آقا گفتم: «چرا مرد نامحرم را آوردی؟ شما که اجازه نمی‌دادی من به مرد نامحرم حتی سلام کنم!»

ایشان گفت: «اینجا خطرناک است و مجبورم چنین کاری بکنم. اگر او را به داخل نیاورم، مدتی طول می‌کشد تا جای دیگری برایش پیدا کنم و ممکن است در این فاصله او را بگیرند و مرا لو بدهد.»

ایشان کارش را با دقت زیاد انجام می‌داد. من هم آنجا متوجه شدم که دیگر این مسئله سیاسی است. راننده را تا ساعت ده صبح نگه داشت و به او گفت: «از اینجا تکان نمی‌خوری؛ چون با تو کار دارم. ممکن است با اتومبیلت کار داشته باشم.»

خلاصه سر راننده را گرم کرد. در راه مشهد درباره شکنجه‌های ساواک برای راننده صحبت می‌کرد و توضیح می‌داد که اگر مأموران ساواک کسی را بگیرند چه بلاهایی سر او می‌آورند و او را چگونه شکنجه می‌کنند، حتی جزئیات نحوه شکنجه‌ها را توضیح می‌داد. گویی به من نیز هشدار می‌داد که اگر تو را هم بگیرند همین وضع خواهد بود.

البته من خیلی دلگرم بودم. نمی‌دانم این دلگرمی به دلیل سن کم من بود یا خدا کمک می‌کرد صبور باشم؛ بنابراین زیاد نگران چنین اتفاقی نبودم. فقط دقت می‌کردم تا حرفهایش با راننده را بشنوم.

در میان صحبتش درباره شکنجه‌های یک زن توضیح داد. یک شب در هنگام فرار، زمانی که سه فرزند داشتم برایم کتاب آن خانم را خواند که در زندان چگونه شکنجه شده است. فقط برای من می‌خواند و می‌گفت آن را برایت می‌خوانم تا ببینی اینها چه ظلم‌هایی می‌کنند. البته ایشان بسیار محتاط بود؛ برای مثال وقتی ما به مشهد رسیدیم، راننده را نگه داشت و بعد رفت جایی را پیدا کرد. اول آمد و به راننده گفت شما باز هم اینجا صبر کن تا من برگردم. ایشان من و بچه و ساک‌هایمان را برد و در اتاقی در کوچه پس کوچه‌های خیابان تهران روبه‌روی بازار رضا گذاشت…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

آخوندی که ریشش را می‌تراشید و کراوات می‌زد! + عکس بیشتر بخوانید »

بله ... کارِ من بود!

بله … کارِ من بود!



درست ۱۰۲ سال پیش مثل امروز، ژنرال «آیرونساید» انگلیسی فرمانده قوای انگلیس در ایران و همه نیروهای انگلیسی و هندی، ظاهراً دُمشان را گذاشتند روی کولشان و خاک ایران را ترک کردند.

به گزارش مجاهدت از مشرق، درست ۱۰۲ سال پیش مثل امروز، ژنرال «آیرونساید» انگلیسی فرمانده قوای انگلیس در ایران و همه نیروهای انگلیسی و هندی، ظاهراً دُمشان را گذاشتند روی کولشان و خاک ایران را ترک کردند. البته سیدضیاء‌الدین طباطبایی در همین روز به وزیرمختار انگلیس اطمینان داده که منافع انگلیسی‌ها در ایران را حفظ خواهد کرد! جناب رئیس‌الوزرا پیش از این در بیانیه‌ای خبر از خروج نیروهای انگلیسی داده و نوشته بود:«قشون انگلیسی که وضعیات جنگ بین‌المللی آن‌ها را به ایالات و شمال مملکت ما آورده بود اینک ایران را تخلیه کرده به مملکت خویش رهسپار می‌گردند. در خدمات این قشون مجال انکار نیست…».

ماجرا چه بود؟
شما هم می‌دانید به مصداق هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیرد، ارتش انگلیس آن طور که سیدضیا مدعی است برای خدمت به ایرانی‌ها و سروسامان دادن وضعیت ایران، به مملکتمان قشون‌کشی نکرده بود. ارتش انگلیس از چند سال پیش و با بالا گرفتن جنگ جهانی اول، از جنوب ایران خودش را به مناطق دیگر ازجمله شمال هم رسانده بود. حالا هم که سه سالی از جنگ جهانی می‌گذشت انگار برای آن‌ها جنگ تمام نشده بود. وقتی در تابستان ۱۲۹۹ بلشویک‌های روسی در تعقیب نیروهای مخالف وارد رشت و انزلی شدند و نیروهای انگلیسی مستقر در این دو منطقه را تارومار کردند، روحیه انگلیسی‌ها به‌شدت تضعیف شد. پس باید تغییراتی در نحوه حضور نیروهای انگلیسی در منطقه ایجاد می‌شد تا چرخ روزگار باب میل ملکه انگلیس بچرخد!

این‌ها البته یک روی سکه بود. واقعیت این بود که انگلیسی‌ها از قدرت گرفتن و جای پا محکم کردن رقیبشان روس‌ها در شمال ایران به‌شدت نگران بودند. به‌خصوص که فرمانده قزاق‌ها «استاروسلسکی» روسی با موفقیت در سرکوب انقلابیون نهضت جنگل در شمال ایران توانسته بود خودش را تو دل شاه ایران جا کند و حتی لقب «سردار» بگیرد. برای خالی کردن زیر پای فرمانده قزاق و کم کردن نفوذ روس‌ها در ایران لازم بود ارتش یا چیزی شبیه آن تحت نظارت انگلیس شکل بگیرد. قدم اول هم این بود که آیرونساید به کمک سفیر انگلیس، احمدشاه را هرطور بود مجاب کردند تا فرمانده روسی قزاق‌ها را برکنار کرده و یک ایرانی (سردار همایون) را به جای او بگذارد. خودشان هم یک سرهنگ انگلیسی (اسمایت) را به عنوان مدیر اداره امور نیروهای قزاق و سرپرست امور مالی منصوب کردند تا در فرصت مناسب، سردار همایون را هم کله‌پا کنند!

همه این‌ها نشان می‌دهد مهرماه۱۲۹۹ آیرونساید فقط برای اینکه فرمانده نیروهای انگلیسی در ایران بشود و دستی به سر و روی ارتش انگلیس در این سوی دنیا بکشد، به کشورمان نیامده است. جوان‌ترین ژنرال ارتش انگلیس که بعدها در جنگ دوم جهانی رئیس ستاد کل ارتش انگلیس نیز شد، آمده بود تا بلکه کارهای بزرگ‌تر و بیشتری از جابه‌جایی فرمانده قزاق‌های ایرانی انجام دهد.

بله …کارِ من بود!
آیرونساید که مهرماه ۱۲۹۹ از بغداد خودش را به قزوین رسانده پس از رایزنی‌ها و تلاش‌هایی که به برکناری فرمانده روسی قزاق‌ها می‌انجامد، چند باری به بازدید از اردوگاه نیروهای قزاق می‌رود. بخش‌هایی از یادداشت‌های روزانه و خاطرات آیرونساید را بخوانید تا متوجه شوید ژنرال انگلیسی توی سرش چه افکاری را بالا و پایین می‌کرد و بعدها چطور رضایت به خروج از ایران داد: «… رضاخان بدون شک یکی از بهترین افسران است و اسمایت توصیه می‌کند که رضاخان عملاً رئیس این دسته باشد… من بازهم به دیدار قزاقان ایرانی رفتم… اسمایت سر و سامانی به وضعشان داده است… فرمانده کنونی قزاقان (سردار همایون) موجود حقیر و بی‌بو و خاصیتی است و روح و روان واقعی این گروه سرهنگ رضاخان است، یعنی همان مردی که قبلاً بسیار به او علاقه‌مند شده بودم(آبان ۱۲۹۹)… به اسمایت گفته‌ام که به سردار همایون مرخصی بدهد تا به سرکشی املاک خود برود… عقیده دارم یک دیکتاتوری نظامی گرفتاری‌های ما را در ایران برطرف خواهد کرد و ما را قادر خواهد ساخت بی‌هیچ دردسری این کشور را ترک گوییم(دی ۱۲۹۹)… من با رضاخان مصاحبه کرده‌ام و سرکردگی قزاقان ایرانی را به طور قطعی به او سپرده‌ام… به او گفته‌ام که قصد دارم به‌تدریج او را از قید تسلط خود رها سازم … در حضور اسمایت دو نکته را برایش روشن ساختم: ۱ـ هنگامی‌ که از هم جدا می‌شویم نباید بکوشد مرا از پشت هدف قرار دهد و اگر چنین کند این کار به نابودیش منجر خواهد شد. ۲ـ شاه تحت هیچ شرایطی نباید بر کنار شود… رضا با چرب‌زبانی قول داد و من و او دست یکدیگر را فشردیم. (بهمن‌۱۲۹۹)… رضاخان در تهران کودتا کرده و به قولی که به من داد وفادار مانده است. تصور می‌کنم همه مردم چنین می‌اندیشند که من کودتا را طراحی و رهبری کردم. اگر در معنای سخن دقیق شویم واقعاً من این کار را کردم… اسفند۱۲۹۹»!

منبع: روزنامه قدس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

بله … کارِ من بود! بیشتر بخوانید »

تسخیرناپذیر... با نقش آفرینی رضا حامدی خواه
آخرین مراحل تدوین نهایی
نویسنده، تدو...

تسخیرناپذیر… با نقش آفرینی رضا حامدی خواه آخرین مراحل تدوین نهایی نویسنده، تدو…


تسخیرناپذیر… با نقش آفرینی رضا حامدی خواه
آخرین مراحل تدوین نهایی
نویسنده، تدوین و کارگردان: وحید انصاری
مشاور کارگردان، برنامه ریز و مجری طرح: شبنم طارمی
با حضور عبدالرضا پارسا و زهرا کردنائیج و …
مدیر تصویربردار: سید جعفر موسوی
مدیر تولید و سرمایه گذار: جواد مرسلی
تصویربردار صحنه های جنگ: سید محسن میرکریمی.
جلوه های ویژه: محسن قهرمانی و نیما محمودی
چهره پردازان: دکتر بهرام علی اکبری و داود کرانی
و سایر دوستان
انشالا به زودی …
#سینما #جنگ #درام #رسولملاقلیپور #بازیگران #کارگردانی #عبدالرضا_پارسا #رضاحامدیخواه #وحیدانصاری #دفاعمقدس #cinema #actor #war #nowar #stopwar #dırector #hilajfilmschool



منبع
*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

تسخیرناپذیر… با نقش آفرینی رضا حامدی خواه آخرین مراحل تدوین نهایی نویسنده، تدو… بیشتر بخوانید »

شوآف با لباس مدافعان حرم؛ ممنوع! + عکس


مستند من و مرتضی - شهید مرتضی خدادادی

من الان یکسری رزمنده‌ها را می بینم که با همان لباس و پوتین برمی‌گردند. به من می گفت طاهره! این لباس حُرمت دارد که من بخواهم اینجا باهاش ادا در بیاورم، این لباس را فقط می توانم لحظه جهادم بپوشم.



منبع

شوآف با لباس مدافعان حرم؛ ممنوع! + عکس بیشتر بخوانید »