درست ۱۰۲ سال پیش مثل امروز، ژنرال «آیرونساید» انگلیسی فرمانده قوای انگلیس در ایران و همه نیروهای انگلیسی و هندی، ظاهراً دُمشان را گذاشتند روی کولشان و خاک ایران را ترک کردند.
به گزارش مجاهدت از مشرق، درست ۱۰۲ سال پیش مثل امروز، ژنرال «آیرونساید» انگلیسی فرمانده قوای انگلیس در ایران و همه نیروهای انگلیسی و هندی، ظاهراً دُمشان را گذاشتند روی کولشان و خاک ایران را ترک کردند. البته سیدضیاءالدین طباطبایی در همین روز به وزیرمختار انگلیس اطمینان داده که منافع انگلیسیها در ایران را حفظ خواهد کرد! جناب رئیسالوزرا پیش از این در بیانیهای خبر از خروج نیروهای انگلیسی داده و نوشته بود:«قشون انگلیسی که وضعیات جنگ بینالمللی آنها را به ایالات و شمال مملکت ما آورده بود اینک ایران را تخلیه کرده به مملکت خویش رهسپار میگردند. در خدمات این قشون مجال انکار نیست…».
ماجرا چه بود؟ شما هم میدانید به مصداق هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیرد، ارتش انگلیس آن طور که سیدضیا مدعی است برای خدمت به ایرانیها و سروسامان دادن وضعیت ایران، به مملکتمان قشونکشی نکرده بود. ارتش انگلیس از چند سال پیش و با بالا گرفتن جنگ جهانی اول، از جنوب ایران خودش را به مناطق دیگر ازجمله شمال هم رسانده بود. حالا هم که سه سالی از جنگ جهانی میگذشت انگار برای آنها جنگ تمام نشده بود. وقتی در تابستان ۱۲۹۹ بلشویکهای روسی در تعقیب نیروهای مخالف وارد رشت و انزلی شدند و نیروهای انگلیسی مستقر در این دو منطقه را تارومار کردند، روحیه انگلیسیها بهشدت تضعیف شد. پس باید تغییراتی در نحوه حضور نیروهای انگلیسی در منطقه ایجاد میشد تا چرخ روزگار باب میل ملکه انگلیس بچرخد!
اینها البته یک روی سکه بود. واقعیت این بود که انگلیسیها از قدرت گرفتن و جای پا محکم کردن رقیبشان روسها در شمال ایران بهشدت نگران بودند. بهخصوص که فرمانده قزاقها «استاروسلسکی» روسی با موفقیت در سرکوب انقلابیون نهضت جنگل در شمال ایران توانسته بود خودش را تو دل شاه ایران جا کند و حتی لقب «سردار» بگیرد. برای خالی کردن زیر پای فرمانده قزاق و کم کردن نفوذ روسها در ایران لازم بود ارتش یا چیزی شبیه آن تحت نظارت انگلیس شکل بگیرد. قدم اول هم این بود که آیرونساید به کمک سفیر انگلیس، احمدشاه را هرطور بود مجاب کردند تا فرمانده روسی قزاقها را برکنار کرده و یک ایرانی (سردار همایون) را به جای او بگذارد. خودشان هم یک سرهنگ انگلیسی (اسمایت) را به عنوان مدیر اداره امور نیروهای قزاق و سرپرست امور مالی منصوب کردند تا در فرصت مناسب، سردار همایون را هم کلهپا کنند!
همه اینها نشان میدهد مهرماه۱۲۹۹ آیرونساید فقط برای اینکه فرمانده نیروهای انگلیسی در ایران بشود و دستی به سر و روی ارتش انگلیس در این سوی دنیا بکشد، به کشورمان نیامده است. جوانترین ژنرال ارتش انگلیس که بعدها در جنگ دوم جهانی رئیس ستاد کل ارتش انگلیس نیز شد، آمده بود تا بلکه کارهای بزرگتر و بیشتری از جابهجایی فرمانده قزاقهای ایرانی انجام دهد.
بله …کارِ من بود! آیرونساید که مهرماه ۱۲۹۹ از بغداد خودش را به قزوین رسانده پس از رایزنیها و تلاشهایی که به برکناری فرمانده روسی قزاقها میانجامد، چند باری به بازدید از اردوگاه نیروهای قزاق میرود. بخشهایی از یادداشتهای روزانه و خاطرات آیرونساید را بخوانید تا متوجه شوید ژنرال انگلیسی توی سرش چه افکاری را بالا و پایین میکرد و بعدها چطور رضایت به خروج از ایران داد: «… رضاخان بدون شک یکی از بهترین افسران است و اسمایت توصیه میکند که رضاخان عملاً رئیس این دسته باشد… من بازهم به دیدار قزاقان ایرانی رفتم… اسمایت سر و سامانی به وضعشان داده است… فرمانده کنونی قزاقان (سردار همایون) موجود حقیر و بیبو و خاصیتی است و روح و روان واقعی این گروه سرهنگ رضاخان است، یعنی همان مردی که قبلاً بسیار به او علاقهمند شده بودم(آبان ۱۲۹۹)… به اسمایت گفتهام که به سردار همایون مرخصی بدهد تا به سرکشی املاک خود برود… عقیده دارم یک دیکتاتوری نظامی گرفتاریهای ما را در ایران برطرف خواهد کرد و ما را قادر خواهد ساخت بیهیچ دردسری این کشور را ترک گوییم(دی ۱۲۹۹)… من با رضاخان مصاحبه کردهام و سرکردگی قزاقان ایرانی را به طور قطعی به او سپردهام… به او گفتهام که قصد دارم بهتدریج او را از قید تسلط خود رها سازم … در حضور اسمایت دو نکته را برایش روشن ساختم: ۱ـ هنگامی که از هم جدا میشویم نباید بکوشد مرا از پشت هدف قرار دهد و اگر چنین کند این کار به نابودیش منجر خواهد شد. ۲ـ شاه تحت هیچ شرایطی نباید بر کنار شود… رضا با چربزبانی قول داد و من و او دست یکدیگر را فشردیم. (بهمن۱۲۹۹)… رضاخان در تهران کودتا کرده و به قولی که به من داد وفادار مانده است. تصور میکنم همه مردم چنین میاندیشند که من کودتا را طراحی و رهبری کردم. اگر در معنای سخن دقیق شویم واقعاً من این کار را کردم… اسفند۱۲۹۹»!
منبع: روزنامه قدس
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
تسخیرناپذیر… با نقش آفرینی رضا حامدی خواه
آخرین مراحل تدوین نهایی
نویسنده، تدوین و کارگردان: وحید انصاری
مشاور کارگردان، برنامه ریز و مجری طرح: شبنم طارمی
با حضور عبدالرضا پارسا و زهرا کردنائیج و …
مدیر تصویربردار: سید جعفر موسوی
مدیر تولید و سرمایه گذار: جواد مرسلی
تصویربردار صحنه های جنگ: سید محسن میرکریمی.
جلوه های ویژه: محسن قهرمانی و نیما محمودی
چهره پردازان: دکتر بهرام علی اکبری و داود کرانی
و سایر دوستان
انشالا به زودی …
#سینما #جنگ #درام #رسولملاقلیپور #بازیگران #کارگردانی #عبدالرضا_پارسا #رضاحامدیخواه #وحیدانصاری #دفاعمقدس #cinema #actor #war #nowar #stopwar #dırector #hilajfilmschool
منبع
*بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود.
من الان یکسری رزمندهها را می بینم که با همان لباس و پوتین برمیگردند. به من می گفت طاهره! این لباس حُرمت دارد که من بخواهم اینجا باهاش ادا در بیاورم، این لباس را فقط می توانم لحظه جهادم بپوشم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: آقا مجتبی! شما کمی درباره آقاسیداحمد بفرمایید…
پسر شهید: پدر ما از نیروهای اولیه فاطمیون بود؛ عضو گروه ۱۱ بود. چند وقتی در واحد ۲۳ ادوات فعالیت میکند و فرمانده این واحد میشود. بعد از چند وقت که در کارش خیلی خبره میشود، مربی این یگان میشود. تا هشتم اسفند سال ۹۳ که برادرش «سید قاسم سادات» که در ادوات بود و در تلّ قرین نزدیک روستای حوّاریه در آزادسازی آن قسمت با ابوحامد (فرمانده لشکر فاطمیون) ماشینشان روی مین میرود و شهید میشود.
**: البته ابوحامد فردای آن روز شهید شد…
پسر شهید: ابوحامد جلوتر بوده ولی چون واحد ادوات از پشت سر میآمده، گلوله به ماشینشان می خورد و… ابوحامد ۹ اسفند ۱۳۹۳ شهید شدند و پیکرشان را با هم آوردند به مشهد و با هم تشییع شدند. سال ۹۳ یادم هست زمانی که رفتیم حسینیه معراج شهدا تا پیکر عمو قاسم را شناسایی کنیم، پیکر ۷ شهید دیگر هم آنجا بود از جمله ابوحامد و رضا بخشی و بقیه شهدا.
پدر ما زمانی که برادرش سید قاسم به شهادت میرسد خیلی متأثر میشود، خیلی عجیب و غریب؛
**: آقا سید احمد هنوز به سوریه نرفته بودند؟
پسر شهید: با هم رفته بودند، حتی مثلا میگفت قاسم که آمد، چون پدر من خصلتی داشت که همه همرزمانش میدانند، خیلی دعا میکرد و خیلی به دعا و حصار (ذکرهایی مثل مثل «و ان یکاد» و آیه الکرسی) اعتقاد داشت. مدام دعایی را میخواند تا محافظ باشد. در وسایل شخصی اش هم یک گردنبند دارد که داخلش پر از دعا و این طور چیزهاست، دعاهایی برای محافظت. برای عمویم هم میخواند.
یک بار فرمانده اش میآید و میگوید سید! یک خبر خوش دارم و یک خبر بد دارم؛ میگوید خبر خوشت را اول بگو. میگوید «قاسم شهید شده.» بابا هم گفت این را به فال نیک بگیر. خبر بدت چی بود؟… گفت اینکه دیگر نمیتوانی سید قاسم را ببینی! آن اتفاق که برای سید قاسم افتاد، پدر خیلی متأثر شد.
**: پیکری از عمو قاسم باقی ماند؟
پسر شهید: بله، باقی ماند. منظورش این نبود که دیگر پیکری نمانده باشد. پدر خیلی متأثر میشود، میآید ایران و حامل خبر شهادت سید قاسم به خانواده بود.
**: کسی قبلش خبر شهادت عمو را نداده بود؟
پسر شهید: نه، اول به ما گفت و بعد خانواده عمویم مطلع شدند. بعد رفتیم مشهد خانه عموی دیگرم؛ چون عمو قاسم داماد ۵ ماهه بود، تازه عروسی کرده بود، فکر میکنم ۲۸ ساله بود که به شهادت رسید، ساکن مشهد بود. زمانی که ما با پدر به خانه زن عمویم در مشهد آمدید، خبر را دادند و متأسفانه آنها یک مقدار شیون و زاری کردند. پدر تا زمانی که عمویم در سال ۹۳تشییع شد در ایران ماند و بعدش به سوریه رفت.
**: دقیق تر میدانید چه ماهی بود؟
پسر شهید: اسفند ۹۳ بود. کلاً پدر یک هفته ماند ایران. حتی برای مراسم چهلم عمو قاسم هم نماند. خیلی خواهر و برادرهایش از پدر خرده گرفتند که چرا شما نماندی؛ پدر هم گفت دیگر باید رفت. الان باید بروم آنجا…
**: که اسلحه برادرشان زمین نماند…
پسر شهید: بله؛ آن دوران، دورانی حساسی هم بود، خیلیها هم میترسیدند که بروند، میگفتند دیوانهایم وارد همچین بازیای بشویم که آخرش چنین اتفاقی بیفتد؟! پدر رفت و به عشق برادرش رفت به یگان ادوات فاطمیون.
حالا شما تصور کنید کسی که دو سه سال در پدافند مربی بوده، یک باره میآید خودش را سرباز صفر ادوات میکند. فقط به عشق اینکه در آن قسمتی که برادرش کار میکرده، کار کند.
پدر من حافظه یادگیری خیلی بالایی داشت. عجیب و غریب یاد میگرفت. پدرم، از زمانی که سوریه رفته بود به زبان عربی هم کاملاً تسلط داشت. قبلش چون در روستاهای هشتگرد زندگی میکرد که اکثراً ترک زبان بودند، ترکی را هم بلد بود.
همسر شهید: من ترکی بلد نیستم ولی سید احمد گفت هر کسی پرسید ترکی بلدی بگو «ترکی بیلمیرم». من همین «بیلمیرم»ش را یاد گرفته بودم.
پسر شهید: یعنی کاملا مسلط به زبان ترکی بود. اصلا کار میکرد، آنجا میگفتند سید ترکَمانی است، نمیگفتند سید اتباع خارجی است. پدرم کشاورز خیلی خوبی هم بود.
**: در باغداری یا زراعت؟
پسر شهید: سیفیجات میکاشت. البته مادرم بیشتر اطلاع دارد چون وقتی در این ده سال وارد مسائل جنگ سوریه شد ما از آن شغل خانوادگیمان فاصله گرفتیم. پدربزرگم کشاورز بود، پدرم هم کشاورز بود. بعد، حادثه سوریه که اتفاق افتاد دیگر رها کرد و بیلش را گذاشت زمین و تفنگ دست گرفت.
گویا پدرم در سال ۶۵ یا ۶۶ که پدر ۱۵ ، ۱۶ ساله بوده برای جبهه ایران در جنگ ایران و عراق هم اسمنویسی میکند که متأسفانه پدر و دامادشان نمیگذارند اعزام شود. بعد میروند خواستگاری مادرم.
**: خب، برگردیم سراغ اتفاقات بعد از شهادت عمو قاسم…
پسر شهید: وقتی عمویم شهید شد، پدر به خانه آمد و کلاً یک هفته در ایران بود. پدرم اعتقادات عجیب و غریبی داشت. خودش را عزادار نمیدانست که بخواهد رخت سیاه بپوشد و گریه و شیون کند. چرا؛ مینشست گریه میکرد ولی در خفا. هنوز فیلمهایش در موبایلم موجود است که یک بار که مجروح شده بود عمویم میآید بهش دلداری میدهد که دیگر سوریه نرو حالا که پایت و دستت اینطور شده، میگوید نه تا زمانی که شهید نشوم و به داداشم نرسم، میروم…
**: آقا سید احمد چند تا برادر دارند؟
پسر شهید: پدرم پسر ارشد خانواده است، یک برادر از خودشان کوچکتر دارند به اسم سید اکبر سادات، که ایشان در همین روستای صحتآباد ساکن هستند، یک برادر کوچک از سید اکبر به اسم سید محمد سادات که ساکن آمریکا هستند، یک برادر کوچکتر هم داشتند سید قاسم سادات که شهید شد و اولین شهید خانواده است.
**: چهار برادر و چند خواهر؟
همسر شهید: در حال حاضر سه خواهر هستند. یکیشان ۹ ساله بود که فوت کرد.
پسر شهید: خواهر ارشدشان به اسم طاهره. پدر، این خواهرش را خیلی دوست داشت ولی در کودکی فوت کرد. تا همین اواخر هم پدرم اسمش را میآورد. میگفت یک خواهر داشتم طاهره یک چیز دیگری برای من بود، طاهره خواهر دلسوز من بود.
پدر من از بین خواهر و برادرهایش طاهره را خیلی دوست داشت، شما تصور کنید، یک دختری در سن نه سالگی در افغانستان به رحمت خدا میرود، پدرم در سن ۵۰ سالگی هنوز هم میگفت طاهره، یک عاطفه عجیب و غریبی بینشان بود. سید قاسم را هم خیلی دوست داشت. این دوستداشتن متقابل بود. سید قاسم هم پدرم را خیلی دوست داشت، کسی جرأت نمیکرد بخواهد پشت پدرم حرف بزند؛ آنجایی که سید قاسم بود همه میدانستند نباید حرفی بزنند، رگ غیرتش بیرون میزد.
**: خیلی به هم وابسته بودند؟
پسر شهید: با هم رابطه عاطفی عجیب و غریبی داشتند که ما بعدها متوجه شدیم اصلا داستان چه بوده.
**: عمههای شما هم در ایران هستند؟
پسر شهید: یکی از عمههایم آلمان زندگی میکند، یکی هم آمریکا. یکی هم ایران است.
**: حاج خانم! خانواده آقای سادات چه سالی و چطور آمدند ایران؟ همگی با هم آمدند و ساکن ایران شدند؟
همسر شهید: آن موقعی که اینها ایران آمدند شاید من اصلا به دنیا نیامده بودم، ولی اینطور که مادر شوهرم میگفت به خاطر امام رضا آمده بودند. آن موقع جنگ نبود، افغانستان خیلی آرام بوده.
**: یعنی آن جنگ کمونیستها نبوده که از ترس جنگ آمده باشند؟
همسر شهید: نه، سید احمد آن موقع شاید ۷ ساله بودند. یعنی سید محمد به دنیا نیامده بوده، سید قاسم به دنیا نیامده بوده، فقط سید احمد بوده و سید اکبر بوده و سه تا دخترهایشان.
**: یعنی برای زیارت آمدند به مشهد؟
همسر شهید: این دخترشان که اسمش طاهره بوده که در افغانستان فوت کرده بوده، را اصلا نیاورده بودند. گذاشته بودند در خانه که ما میرویم یک زیارت میکنیم و برمیگردیم. بعد به اینجا میآیند و ماندگار میشوند. او هم آنجا پیش عمویش بوده؛ شوهرش میدهند و بعد فوت میکند و … اینها اینجا ماندگار میشوند. زمان شاه و قبل از انقلاب آمده بودند به ایران.
**: آقا سید احمد متولد چه سالی هستند؟
همسر شهید: در مدارک افغانستانیاش هست. میخواهید بیاورم برایتان. چون من نمیدانم سنش چقدر است. سنّ واقعی اش در آن است.
**: آقا مجتبی! شما نمیدانید سنّ پدرتان چقدر است؟
پسر شهید: اتباع افغانستانی به تاریخ خیلی اهمیت نمیدهند، پدرم من حدوداً ۵۶ سال را داشت، اما آن چیزی که داخل مدارک زدند، ۴۸ ساله بود.
همسر شهید: در مدارک، جوانش کردند.
**: حدود ده سال سنشان را پایین آوردند.
پسر شهید: ما مجبوریم آن چه که در مدرک اقامتش بود را بگوییم.
همسر شهید: روی سنگ قبرش هم ما همان سال تولد نوشته شده روی مدارک را حک کردیم.
**: یعنی شهادتشان فروردین ۱۴۰۰ است و تاریخ ولادتشان سال ۱۳۵۲؟
پسر شهید: بله؛ پدرم را خیلی جوان کردند.
**: احتمالا باید متولد سال ۴۶ باشند؛ که حدودا سال ۵۳ یا ۵۴ آمدند به ایران. ما سال تولدشان را سال ۵۲ ذکر میکنیم که روی مزارشان هم حک شده… بقیه خانواده هم میآیند مشهد پیش پدر و مادر؟
همسر شهید: نه دیگر، اینها همه میآیند در شهرک تنکَمان (نظرآباد استان البرز) که آن موقع روستا بوده.
**: در کجاست؟
همسر شهید: در هشتگرد، نظرآباد، جاده قاسم آباد را که رد میکنید یک روستایی بوده و هست به نام تنکمان. از افغانستان مستقیم میآیند آنجا و ساکن میشوند و خانه میخرند.
**: و شروع میکنند به کشاورزی؟
همسر شهید: به گفته شوهرم آن موقع پدرشوهرم فلج بوده. از آنجا پدرشان را روی شانههایشان میگذاشتند میآوردند، اینجا هم سیداحمد چون پسر اول بوده سختیهای خودش را داشته. میرود سر کار تا بتواند خانواده را حمایت کند و پدرشوهرم سرپا شود. بعد هم شروع میکند به کشاورزی و کاشتن جو و گندم و خیار و مانند اینها.
**: در حقیقت آن موقع که میآیند مسئولیت خانواده را آقا سید احمد داشتند؟
همسر شهید: مسئول خانواده، ایشان بودند، چون پدرش سکته کرده بود و کلا فلج بوده و البته تا اینجا میآید میرود دکتر و شکر خدا خوب میشود.
**: حاج خانم؛ شما چطور آمدید به ایران؟
همسر شهید: آن موقع که با سید احمد ازدواج کردم، سید احمد ۲۰ ساله بود و من ۱۳ ساله. یعنی سال ۶۷ ما با هم ازدواج کردیم. چون زندگی خودم است، بهتر یادم هست. من بچهتر بودم از سید.
**: شما چطور با خانواده از افغانستان آمدید؟ یا اینکه اساسا اینجا به دنیا آمدید؟
همسر شهید: من متولد ایران هستم، پدر و مادرم هم ساکن مشهد هستند.
مزار شهید سید احمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد
**: یادتان نیست که چند سالی حاج آقا و حاج خانم آمدند ایران؟
همسر شهید: من یادم نیست.
**: از ابتدا پدر و مادر شما مشهد بودند؟
پسر شهید: داستان مهاجرتشان این بوده که میآیند ایران و مادرم متولد میشود. بعد دوباره مادرم را مشهد میگذارند، میروند و برمی گردند. مدام در رفت و آمد بودند. مادرم هیچ وقت افغانستان نرفته، متولد ایران است و همیشه در همین جا بوده.
**: حاج خانم؛ چطور آشنا شدید با خانواده آقای سادات؟ فامیل بودید؟
همسر شهید: آشنا که نشدم! من آن موقع بچه بازیگوشی بودم، همهاش دنبال بازیگوشی خودم بودم که یک باره آمدم دیدم برایم خواستگار آمده. پدرم چون روحانی و شیخ است چون دید پدرشوهرم سید است و خیلی خانواده خوبی هستند، گفت دخترم را میدهم به این خانواده و داد.
**: این دو خانواده چطور با هم آشنا شدند؟ همشهری بودند در افغانستان؟
همسر شهید: آشنا نشدیم.
پسر شهید: خیلی اتفاقی. خانواده پدرم در تنکمان بودند و خانواده مادر مشهد بودند.
**: یعنی ممکن است حاج آقا آمده باشند مشهد برای زیارت و یک باره خانواده مادرتان را ببینند؟
پسر شهید: مثل اینکه عمهام مادرم را میبیند و میگوید یک دختر خیلی خوب اینجا هست.
همسر شهید: سید احمد و دخترخالهاش ۷ سال در عقد بودند، دورانی رفت و آمد داشتند، نمیدانم چه میشود کهبین اینها شکرآب میشود و میگویند ما همدیگر را نمیخواهیم. رفته بودند مشهد که عروس بیاورند. بعد همانجا به مشکل میخورند و از هم جدا میشوند و میگویند به درد زندگی با هم نمیخوریم.
مسیری که ما را به مزار شهید سید احمد سادات رساند
**: آنها مشهد بودند؟
همسر شهید: بله. بغل دست ما یک سیدی بود به نام آقای عالمی؛ از فامیلهای سید احمد بود. گفته بود یک دختر اینجا هست خیلی دختر خوبی است و سید هم هست؛ بیایید خواستگاری ببینید چه میگویند. اینها که همان روز اول آمدند گفتند قبول میکنیم و شما آدمهای خوبی هستید. بعدا که تا نیامدم خانه، سید را ندیدم. مثل الان نبود که با هم حرف بزنیم و همدیگر را ببینیم. من اصلا قیافه او را ندیدم. نمیدانستم اصلا شوهر چیست و زندگی چیست. بچه بازیگوشی بودم که الان خودم یادم میآید خندهام میگیرد.
**: پس شما را آوردند در منطقه تنکمان. یادتان هست مهریه و این مسائل حاشیهای چقدر بود؟
همسر شهید: مهریه را کی داده کی گرفته؟ ماند و سید هم نداد و گذاشت و رفت. آن موقع ۱۰۰ هزار تومان مهریه من بود و۷۰تومان هم شیربها. شیربها را پدرم گرفت ولی من مهریه را بخشیدم به سید.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
مزار شهید سید احمد سادات در بیابانهای اطراف اشتهارد
گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلومتر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.
یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عدهای با لباس شخصی آمدند که فرماندهشان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمدهایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروههای عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانیها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.
صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزماییاش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچههای محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوشآمدی به ما خوشآمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه میخوانید، سومین قسمت از این گفتگو است.
مادر شهید: روز دهم رفت سَلمانی، لباسهایش را تنش کرد، اینقدر زیبا شده بود، خواهرم گفت مهدی چقدر امروز نورانی شده؛ خوشگل شده. بعد از ظهر بود رفته بودم دکتر، پسرم در مغازه کار می کرد؛ زنگ زد و گفت مهدی تصادف کرده. گفتم کجا؟ مهدی که خانه بود جلوی تلویزیون بود!… دیگر ما سریع رفتیم بیمارستان، شبش هم خواب دیده بودم اتفاقی می افتد.
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی
**: خواب دیده بودید که این حادثه اتفاق می افتد؟
مادر شهید: بله؛ با همین دوستش رفته بود. دوستش پشتش سوار بود. موتور را تازه خریده بود، گفته بود بیا برویم فلان روستا تا موتور آببندی بشود. دم غروب بود. رفته بودند و به یک سگ وسط جاده زده بودند. دوستش هیچیش نشده بود ولی مهدی روی تمام بدنش زخم سطحی داشت.
**: چون کشیده شده بود به زمین؟
مادر شهید: بله؛ ولی دکترها کلا تعجب کرده بودند، بیمارستان مفتح بردیم، گفت این بچه با این سرعت چرا یک جایش نشکسته؟ فقط قوزک پایش یک مقدار ترک برداشته بود. معجزه بود.
**: پایش را گچ هم گرفت؟
مادر شهید: بله یک ماه کامل در گچ بود. بعد خوب شد.
**: سر موتور چه آمد؟
مادر شهید: موتور داغون شده بود ولی از کار نیفتاده بود.
پین در پایش بود. بعد از ماه هشتم، رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم. گفت مادر برایم نوبت بگیر می خواهم پین پایم را در بیاورم. بردیمش بیمارستان شهید مفتح.
**: با وجود پین می توانست راه برود؟
مادر شهید: با عصا راه می رفت. نمی توانست کار بکند، راه میرفت اما سر کار نمی توانست برود. من گاهی با او شوخی می کردم می گفتم این پایت یک بهانه شده، دیگر سر کار نمی روی، سوریه رفتی، رفتی، اما دیگر سر کار نمی روی. کارگر ما، نان آور خانه شما هستی.
گفت مادر به خدا پایم درد می کنم، اگر درد نمی کرد به سوریه می رفتم. دیگر اینقدر دید ما سختی می کشیم رفت پین پایش را درآورد. یک هفته بیمارستان مفتح بستری بود. بعد که آمد، ۲۰ روز از عملش نگذشت، بعد از ظهر بود، با موتور بیرون رفت و زنگ زد و گفت مادر برای من یک کولهپشتی و ساک آماده کن. لباس هایم را داخلش بگذار. گفتم می خواهی بروی تهران سرِ کار؟ گفت بعدا می آیم صحبت می کنیم.
من ساکش را آماده کردم و لباسهایش را داخلش گذاشتم. ۹ شب بود آمد، گفتم شام خوردی؟ گفت آره خوردم. یک ساعت پای تلویزیون نشست. گفت ساکم کجاست؟ من لباسهای نو او را گذاشته بودم، گفت اینها را برای چی گذاشتی؟ من می خواهم بروم سوریه. گریه کردم؛ گفتم برای چی می خواهی سوریه بروی؟ با این پایت می خواهی سوریه بروی؟ تو که می گویی من آنجا باید بدوم، در کوه و کویر و پشت سنگر، با این پایت نمی توانی!
گفت توکل به خدا… همان شب گفتم پناه به خدا، ما رضایت دادیم دیگر. آب و قرآن گذاشتم روی طاقچه. گفت مادر من ساعت دوازده می خواهم بروم خانه دوستم، شب با او باشم، او ماشین دارد، صبح زود می خواهیم به بهشت زهرا (مقر اعزام) برویم و زودتر برسیم؛ اگر دیر برسم اسمم را ثبتنام نمی کنند. شب آخر هم خانه نماند، رفت آنجا. صبح زود زنگ زدم و گفتم کجایی؟ گفت من در راه بهشت زهرا هستم. این بار خیلی نگرانش بودم، مدام بهش زنگ می زدم. گفت مادر چند بار زنگ می زنی؟ گفتم خیلی نگرانت هستم.
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی
**: فقط به شما گفتند دارند می روند یا به حاج آقا هم گفتند؟
مادر شهید: به پدرش هم گفته بود. دم غروب بود به من زنگ زد، خوشحالی کرد؛ گفت من بلیط هواپیما را گرفتم. آزمایش و اینها انجام می دهند که اینها سالم باشند، گفت آزمایشهایم همه خوب بود و من بلیط گرفتم. گفتم خوشحالی؟ گفت آره. پیام داده بود به برادرش که بعد از من، هوای پدر و مادر را داشته باش، اذیتشان نکنید…
ما بی خبر بودیم، بعد که رفت، روز دوازدهم به شهادت رسیده بود.
**: یعنی دوازده روز بعد از اعزامشان شهید می شوند؟ در چه منطقهای؟
مادر شهید: بله؛ دوباره به ابوکمال رفته بود.
**: در این دوازده روز با شما تماس هم گرفت؟
مادر شهید: دو بار تماس گرفت. بار اول گفت مادر از همانجا دعا کن الان من حرم حضرت زینب هستم. من گفتم مادر این بار یک طور دیگر از حضرت زینب بخواه. یک دعایی خیلی خالصانه کن و از حضرت زینب بخواه. گفت باشد… گفت الان از اینجا می خواهم بروم حرم حضرت رقیه، از آنجا می خواهیم اعزام شویم. بعد از آن دو روز دیگر به ما زنگ زد، گوشیام در خانه بود و من خانه نبودم. زنگ زده بود و گفته بود به مادر بگویید نگرانم نباشد، من حالم خوب است.
**: با شما صحبت نکرد؟
مادر شهید: با خواهر کوچکش صحبت کرده بود. اعزام شده بود. همان تماس، زنگ آخرش بود. بعد از آن ۴۳ روز ما از او بیخبر شدیم.
**: گفتید ۱۲ روز بعد شهید شد؛ این ۴۳ روز چیست؟
مادر شهید: ۱۵، ۱۶ روز پیکرش در آفتاب افتاده بود.
**: بعد از ۱۲روز شهید می شوند اما پیکرشان نمی آید؟!
مادر شهید: بله.
پدر شهید مهدی خوش آمدی
**: بعد از ۱۲ روز که شهید شدند، شما مطلع شدید؟
مادر شهید: نه، من بعد از آن دیگر بیتاب بودم، شب و روز نداشتم، می گفتم مهدی من را بیخبر نمی گذاشت، هر روز اگر زنگ نمی زد، هفته ای دو بار زنگ می زد. می دانست ما خیلی نگرانش هستیم. باباش می گفت تو چرا اینطور فکر می کنی؛ خوب است الحمدالله… آن موقع خط ها بد بود. شایعه بود می گفتند مدافعان حرم را می برند سمت کربلا. من می گفت نه اینطور نیست. خواب هایی می دیدم؛ خیلی بیتاب بودم. کل پیشوا پیچیده بود؛ یکی می گفت مهدی اسیر شده، یکی می گفت شهید شده. خیلی من بیتابی می کردم، پسر بزرگم بیرون که می رفت خبر را می شنید، خانه که می آمد به ما چیزی نمی گفت. تقریبا ۴۰ روز شده بود. این پسرم آمد خانه، گفتم از مهدی خبری نیست؟ یک آهی کشید و گفت نه خبری نشده، خوبه، تو چرا اینقدر نگران هستی؟… پسر بزرگم از همین جا نذر می کندو می رود قم به حرم حضرت معصومه. شبش قم بود، فردایش آمد. پس فردایش ما خبر شهادت مهدی را شنیدیم. پدرش رفته بود آمایش کارت ها شروع شده بود، باباش رفته بود تهران به خاطر کارتش که باطل نشود، آنجا بهش گفته بود.
پدر شهید: آنجا رفتیم کارت ها را تمدید کنیم. از رزمندهها کارت کارگری نمی گیرند. باید می رفتم جنت آباد تهران. آنجا که رفتم، بنده خدا گفت بابایش خبر را نمی داند! بیهوا گفت پسرم شهید شده!
**: یعنی آنها خبر داشتند؟
پدر شهید: نمی دانم. داخل اتاق هفت بودیم. برگهای را آورد و گفت حاج آقا مهدی خوش آمدی شهید شده! روی صندلی جلویش نشسته بودم، یک دفعه بلند شدم!
**: یعنی یکهویی گفت؟ از کجا متوجه شد؟
پدر شهید: آنجا لیستها آمده بود. لیست ها زیاد بود، یک دانه کاغذ را که بلند کرد و خواند، همین طوری گفت…
**: شما تنها بودید؟
پدر شهید: من تنها بودم. از صندلی بلند شدم. گفت حاج آقا من هم خانواده شهیدم، پدرم شهید شده. سپاه اینطوری نیست، یک هفته دو هفته جلوتر خبر می کند. نگران نباشید.
**: یک بنده خدای دیگر گفت که من هم خانواده شهید هستم به ما زودتر خبر می دهند؟
پدر شهید: بله. گفت زیاد اشتباهی می شود، که زنده باشند ولی می گویند شهید شده. من را نگاه کرد که خیلی شوکه شدم؛ گفت حاج آقا یک چایی برایت بیاورم؟ دید که دهنم خشک شده. گفتم هیچی نمیخورم. من را قسم داد به جان کسی که دوست داری یک چایی برایت بیاورم. این بنده خدا خودش بلند شد یک آبمیوه و کیک برای من آورد؛ من هم بالاخره یک طوری آنها را خوردم تا حالم جا بیاید.
همان شب که من آمدم خانه، گفتند کارت چی شد؟ دکان داداشم بودم، بعد که من یک مقدار بهتر شدم گفتم تهران رفتم اما هنوز کارتها صادر نشده. موضوع را که به برادرم گفتم؛ گفت نه، اینطور نیست، من امشب خانه سید هاشم می روم و می پرسم جریان چطوری است. همین شد که من آمدم خانه یک چایی خوردم، نان خوردم، همین که در زدند پسرِ کوچکترم رفت. گفت بابا با شما کار دارند. همان روز که من از تهران آمدند، غروبش؛ از آنجا زنگ زده بودند. در را که باز کردم دیدم چهار پنج نفری از سپاه آمدهاند و دو تا همشهری ما از فاطمیون. گفت اجازه هست داخل بیاییم. گفتم بفرمایید. تا که آمدند داخل، یک ثانیه هم نشد، نشست و گفت آقا مهدی به شهادت رسیده! فقط من و مادرش و این بچه کوچک بودیم. کسی نبود. دوباره به فامیل ها زنگ زدیم که خبرشان کنیم.
**: بیمقدمه گفتند؟! حاج خانم شما بگویید، چه کسانی آمده بودند؟
مادر شهید: دو سه نفر از بنیاد شهید آمده بودند. چون ما آن موقع شناس نبودیم، یکی از همسایه ها هم بود اینجا که کل خانواده ها را می شناخت.
پدر شهید: آقای عرب سلمانی، برادر شهید عرب سلمانی بود. از بالای کوچه که چند نفر سپاهی می آیند، آنها هم بیرون بودند و با آنها می آیند به خانه ما.
مادر شهید: من و پدرش تنها بودیم در خانه. دیگر بین فامیل و عموهایش پیچیده بود که اینها آمدند منزل ما، عمویش گفته بود نروید، پدر و مادرش حالشان بد می شود، خبر ندارند، گفتند دیگر سپاهیها آمدند خانهشان و خبر را دادند. دیگه ۴، ۵ نفر بودند، یکی با دوربین فیلمبرداری می کرد. من همینجا در درگاه خانه ایستاده بودم، دیگه شوک بهم وارد شد و فهمیدم.
**: اینها که آمدند، شما فهمیدید خبری شده که به خانهتان آمدهاند.
مادر شهید: چون من خواب دیده بودم، به پدرش گفته بودم خواب دیدم مهدی از من کمک میخواست. قشنگ همان پایش که شکسته بود هم معلوم بود. همان زمان که به شهادت رسیده بود، خواب دیدم که من سر خیابان امام در میدان ایستادهام و مهدی همین طور تکیه کرده. من یک طرفش هستم، پدرش هم یک طرفش است. کل اینجا مثل یک کویر است. مهدی همین طور زل زده به من و پدرش نگاه می کند و کمک می خواهد؛ گفتم مهدی با این غرور و غیرت و شجاعتش از ما کمک می خواهد؟! من به پدرش می گویم حالا چطور مهدی را ببریم؟ شب بعدش هم همین طور خواب دیدم. خیلی خواب هایم واضح بود. دیگر خودم صد در صد می دانستم مهدی به شهادت رسیده. به پدرش می گفتم؛ می گفت تو همهاش فکر بد میکنی، فکرت مشغول است. صدقه می انداختم. اما بعد سپاهیها آمدند و گفتند مهدی به شهادت رسیده.
**: بدون مقدمه گفتند؟
مادر شهید: چون پسر بزرگم هم در گروه فاطمیون بود، گفتند ما آمدهایم منزلتان به خاطر بازدید. دیگر که آمد اینجا نشست، ۵دقیقه ۱۰دقیقه مقدمهچینی کرد. من گفتم حاج آقا بگو به ما مهدی چی شده؟ چون من خیلی در دعا و نمازم دعا می کردم برای شهادت مهدی. این یک سعادت و افتخار است؛ گفتم فقط بچهام را به حضرت زهرا حضرت رقیه حضرت زینب مقابل دادم؛ فقط بچهام اسیر نشود. چون اسیری را در گوشی او دیده بودم که خیلی سخت بود. فقط در نمازم گفته بودم و دعا کرده بودم اسیر نشود. دیگر شهادت روزی او شد. گفت مهدی به شهادت رسیده. شاید آن لحظه من یک آرامش دیگر داشتم، یک آرامشی گرفتم، یعنی دیگه بگویم اشک ریختم، ولی نه زیاد؛ خودم به یک آرامشی رسیدم؛ گفتم مهدی به آرزویش رسید، آرزو داشت شهید بشود.
**: خودش صحبت شهادت میکرد؟
مادر شهید: قبلا که میگفتم می روی شهید می شوی! می گفت نه شهادت نصیب ما گنهکاران نمی شود؟ ما سعادت شهادت نداریم… اما خیلی آرزوی شهادت داشت.
پدر شهید: یکی از همرزمان جبههاش را که من دیدم، گفت ما با هم که در اتاق بودیم، گفت من امشب خواب دیدم که شهید می شوم! فردایش رفت و روز شهادت امام رضا(ع) به شهادت رسید. روز شهادت بی بی معصومه (س) هم تشییع جنازه و به خاک سپرده شد.
**: یعنی آخر ماه صفر و شهادت امام رضا ایشان شهید می شود؟
مادر شهید: قشنگ شب شهادت امام رضا به شهادت می رسد، همان شب هم ابوکمال آزاد می شود.
**: آن موقع که به شما حضوری دادند و فرمودید ۴۳ روز گذشته بود، وضعیت پیکر آقا مهدی چطور بود؟
مادر شهید: به ما گفتند برای شناسایی به تهران بروید.
**: آن زمان پیکر آقا مهدی را آورده بودند؟
مادر شهید: بله، ۱۵ ،۱۶ روز پیکرش در سوریه ماند، ۱۵، ۱۶ روز هم اینجا در سردخانه بود.
**: چرا زودتر به شما نگفتند؟
مادر شهید: آن موقع شهید زیاد می آوردند از سوریه، خیلی بودند. دیگر نمی دانم چرا بعد از ۱۵ روز که اینجا مانده بود به ما خبر دادند.
**: ۱۵ روز بعد از شهادت پیکر می آید، ۱۵ روز هم در تهران بود، می شود ۳۰ روز؛ شما فرمودید ۴۳ روز، ۱۳ روز فاصله می افتد، این اختلاف فاصله چیست؟
مادر شهید: ۱۳ روز هم از اعزام آقا مهدی گذشته بود. یعنی روز سیزدهم شهید می شود. ما رفتیم با خانواده تهران برای شناسایی. مهدی از بس صورتش به آفتاب مانده بود دیگه من نمی توانستم ببینمش؛ مگر آن دنیا من مهدی را ملاقات کنم… صورتش را به من نشان ندادند. دیگه پیکرش را آوردند و ما همین طوری زیارت کردیم.