رضا

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس



مدافع حرم شهید مهدی نظری

گروه جهاد و مقاومت مشرقشهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولی‌عصر(عج) سپاه خوزستان بود که به‌عنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خان‌طومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.

از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نام‌های ابوالفضل و زینب به جا مانده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با قلعه‌قِزی الیاسی (مادر شهید) و خانم فریبا نظری (همسر شهید) است که ما را با گوشه‌ای از زندگی این شهید برومند آشنا می‌کند.

قلعه‌قِزی الیاسی (مادر شهید)

آخرهای سال ۶۳ خبر شهادت برادرم عباس[۱] را به‌مان دادند. عباس خیلی برایمان عزیز بود. از بچگی می‌رفت جوشکاری تا کمک‌خرج آقام باشد. خیلی به آقام و مادرم احترام می‌گذاشت. بچۀ فعالی بود و با سن کمش جذب سپاه شده بود. چندبار بدون اینکه به‌مان بگوید رفت جبهه. آخرش در جزیرۀ مجنون شهید شد. باردار بودم. وقتی خبر شهادت عباس را شنیدم حالم بد شد؛ اما نمی‌توانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. یک هفته بعد از فشار و ناراحتی پسرم به‌دنیا آمد. اسمش را گذاشتم مهدی. بچۀ شیرین و آرامی بود. نگاهش که می‌کردم غم عباس را از دلم می‌برد.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

مهدی پسری حرف‌گوش‌کن بود. خیلی به من و آقاش احترام می‌گذاشت. هر بار از مدرسه می‌آمد خانه تا دست یا پای ما را نمی‌بوسید نمی‌نشست. خیلی هم توی خانه کمکم می‌کرد. حواسش به همه بود حتی به همسایه‌ها.

پیرزن و پیرمرد هفتادهشتاد ساله‌ای همسایه‌مان بودند. بچه‌هایشان شهرهای دیگر زندگی می‌کردند و این‌ها تنها مانده بودند و از عهدۀ کارهایشان برنمی‌آمدند. مهدی هر بار از مدرسه برمی‌گشت می‌رفت خانۀ آن‌ها کارهایشان را انجام می‌داد. اگه وسیله‌ای خراب بود برایشان درست می‌کرد یا حتی برایشان ناهار می‌پخت. بهش می‌گفتم: «بذار غذا رو من درست می‌کنم تو ببر براشون.» می‌گفت: «نه. دوست دارم خودم انجام بدم.»

 نمازش را توی مسجد می‌خواند و عضو بسیج مسجد بود. بعد از خدمت سربازی توی سپاه استخدام شد. همان موقع عروسش را آوردیم. مدتی توی خانۀ خودمان زندگی کردند تا اینکه به‌خاطر کارش رفت اهواز.

هر هفته می‌آمد اندیمشک به‌مان سر می‌زد. من و آقاش را می‌برد بیرون توی طبیعت می‌گرداند. هر کاری داشتیم انجام می‌داد. همۀ بچه‌هایم را دوست داشتم اما مهدی طور دیگری برایم عزیز بود. هیچ وقت به من و آقاش بی‌احترامی نکرد. حتی جلوی ما پایش را نمی‌کشید.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

یک روز مهدی آمد خانه‌مان بهم گفت: «دا! تو خواهر شهیدی، چی میشه مادر شهید هم بشی؟» بند دلم از حرفش پاره شد. حتی به حرف هم تحمل این صحبت‌ها را نداشتم. بهش گفتم: «اینطوری نگو. تو پشت و پناهمی. تو همه چیزمی. طاقت دوری‌ت رو ندارم.»

یواش‌یواش حرف سوریه را پیش ‌کشید. هر بار هم بهش می‌گفتم: «تگیه‌گاه ما تویی. تو بری ما چی‌کار کنیم؟» می‌گفت: «چیزیم نمیشه. من یه نیرو نظامی‌ام بالاخره باید برم. چیزی که می‌شنوم از اوضاع اونجا با چیزی که می‌بینم فرق می‌کنه. خودم باید برم اوضاع رو از نزدیک ببینم. اگه فردا داعش اومد اینجا چی؟ باید بریم توی سوریه شکستش بدیم تا پاش به ایران نرسه.» آقاش گفت: «داداشت که جانباز شد صد و بیست روز توی بیمارستان بالای سرش بودم. اگه تو بری بلایی سرت بیاد من دیگه تاب ندارم. خیلی برام سخته. تو جوونی راحت می‌گی برم اما من پدرم.»

گریه می‌کردم و از شهادت برادرم و جانبازی رضا می‌گفتم. بهش گفتم: «همین که درباره‌ش حرف می‌زنی تنم می‌لرزه.» مهدی کوتاه نمی‌آمد. ده روز باهام حرف زد. آخرش گفت: «اگه تو اجازه ندی نمی‌رم.» این را که گفت پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم برو خدا پشت و پناهت.

تمام مدتی که نبود تسبیح دستم بود و برای سلامتی‌اش صلوات می‌فرستادم. مهدی هم هر هفته زنگ می‌زد و می‌گفت حالم خوبه تا نگرانش نشوم.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مادر شهید مهدی نظری در مراسم وداع با پیکر فرزندش

بار دوم که می‌خواست برود هیچ طوری راضی نشدم. هر کاری کردیم جلوی رفتنش را بگیریم اما از وقتی از سوریه برگشته بود دیگر پایش اینجا بند نبود. برای اینکه نگرانش نشوم بی‌خبر رفت؛ چند روز بعد رفتنش بهم زنگ زد تا از دلم دربیاورد. روزهای آخر مأموریتش بهم زنگ زد و گفت: «گوسفندی بخر تا برگردم. مهمون داری.» گفتم: «روله خدا و امام زمان کمکت کنن. قدمتون سر چشم.»

شب سوم ماه رمضان خواب دیدم زخمی شده و دو نفر دستش را گرفتند و می‌کشند عقب. با نگرانی از خواب بیدار شدم. برای سلامتی‌اش صلوات می‌فرستادم. دستم به هیچ کاری نمی‌رفت. شب قبل تماس گرفته بود که قرار است فردا برگردد ایران؛ اما تا نمی‌آمد دلم آرام نمی‌شد. دم افطار پسرم رضا آمد خانه و گفت: «دا! مهدی شهید شده.» دنیا جلوی چشمام سیاه شد. هنوز امیدوارم برگردد. اگر شهید شده حداقل انگشترش را برایم بیاورند. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)

[۱] پاسدار شهید عباس الیاسی در تاریخ ۲۴اسفند۶۳ در عملیات بدر در جزیرۀ مجنون به شهادت رسید.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

فریبا نظری (همسر شهید)

مهدی پسر عموی بابام بود. از بچگی زیاد می‌آمد خانه‌مان؛ به‌خصوص تابستان‌ها. زندگی عشایری و درخت‌کاری و کشاورزی و کوهنوردی را دوست داشت اما بچۀ شهر بود و کارهای عشایری را زیاد بلد نبود. مثلاً نمی‌توانست درست هیزم‌ها را جمع کند و بار قاطر کند یا کارهای کشاورزی را انجام بدهد. من هم حسابی سربه‌سرش می‌گذاشتم و بهش می‌گفتم: «بچه شهری.» حتی یکبار که وسط کوه گیر کرده بود سنگ‌ریزه به طرفش پرت می‌کردم تا بترسانمش. بهم التماس می‌کرد این کار را نکنم اما بازیگوشی‌ام گل کرده بود و حسابی ترساندمش.

یکبار نیمه‌های ‌شب خرس به‌ گوسفندهایمان حمله کرد و سه‌چهارتا از آن‌ها را درید. از ترس مُردم و زنده شدم. گوشۀ سیاه‌چادر کز کرده بودم. مهدی هم کنارمان بود. آن شب آقام خانه نبود. وقتی برگشت و ماجرا را شنید به مهدی گفت: «پس تو چی کار کردی؟»

گفت: «عامو من ترسیدم اصلاً بیرون نرفتم.» آن‌موقع سن و سالی هم نداشت. پسری نوجوان بود. تا حالا خرس ندیده بود. حق داشت بترسد.

آنقدر باهامان زندگی کرده بود که حس می‌کردم عضو خانواده‌مان است و باهاش راحت بودم؛ اما از وقتی صحبت خواستگاری شد ازش خجالت می‌کشیدم. سیزده سال بیشتر نداشتم که برایم حلقه آوردند و من را برای مهدی هفده ساله نشان کردند. از آن به بعد از خجالت حتی نگاهش نمی‌کردم. دیگر مثل قبل باهاش حرف نمی‌زدم؛ ولی مهدی سعی می‌کرد به هر بهانه‌ای باهام صحبت کند. یکبار که جوابش را ندادم ازم پرسید: «باهام قهری؟ خوشت ازم نمیاد؟» گفتم: «نه قهر نیستم. چیکارت دارم که قهر کنم؟!» می‌دانست حیای دخترانه‌ام نمی‌گذارد باهاش راحت باشم برای همین زیاد پاپیچم نمی‌شد. آن زمان شغل مهدی آزاد بود و توی نانوایی کار می‌کرد. درسش که تمام شد رفت خدمت سربازی. دیگر کمتر می‌دیدمش.

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

یکبار خانه‌شان بودم که از محل خدمت زنگ زد. خواهرش مجبورم کرد باهاش صحبت کنم. از خجالت دلم می‌خواست زمین دهان باز کند بروم تویش. نامزدی‌مان پنج سال طول کشیده بود با این حال هنوز باهاش راحت نبودم. همان موقع پشت تلفن بهم وعده داد عید می‌آید و عقد می‌کنیم. مهدی برخلاف من توی ابراز احساساتش خیلی راحت بود. بهم گفت: «خیلی دوستت دارم. دلم برات تنگ شده.» اما من جوابش را ندادم. شیطنتش گل کرد و پرسید: «تو چی؟ دلت برام تنگ نشده؟» اصلاً بهش نمی‌آمد شیطون باشد. آن روز تازه فهمیدم آن پسر آرامی که همیشه می‌دیدم تا چه حد می‌تواند شیطنت هم بکند. تا قبل از عقد همه‌اش بهم می‌گفت: «تو چرا نمی‌گی دلم برات تنگ شده؟ نکنه دوستم نداری؟» بهش می‌گفتم: «باشه بهت می‌گم. حالا تو چرا عجله داری؟!» اما حتی یکبار هم از این حرف‌ها بهش نزدم تا عقد کردیم. همین‌که عقد کردیم با رفتنش دلم برایش تنگ می‌شد و دوری‌اش برایم سخت بود.

مدتی بعد از عقدمان جذب سپاه شد. بعد از آن خیلی طول نکشید جشن عروسی‌مان را گرفتیم. مدتی ساکن اندیمشک بودیم اما چند وقت بعد به‌خاطر کارش رفتیم اهواز. مهدی خیلی به فقرا اهمیت می‌داد. از همان اول بهم گفت: «بیست درصد حقوقم را گذاشتم برای فقرا. اگر روزی نبودم گردن توئه و باید انجامش بدی.»

پسرم که متولد شد بحث بود که اسمش را چه بگذاریم. مهدی گفت: «انتخاب اسم پسرم با من. بچۀ بعدی رو شما انتخاب کنید.» پرسیدم: «حالا چی دوست داری بذاری؟» گفت: «ابوالفضل.» اسم قشنگی بود. هم من خوشم آمد و هم خانواده‌اش. ابوالفضل خیلی شیرین بود و مهدی بیش از اندازه دوستش داشت. ابوالفضل سه ساله بود که دخترم به دنیا آمد. موقع انتخاب اسم من و خواهر و برادرهایش بهش گفتیم: «تو قول دادی انتخاب اسم بچۀ بعدی با ما.» گفت: «آره. ولی یه اسمی توی ذهنم هست میشه بگم؟»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

گفتیم: «نه. حالا دیگه نوبت ماست.» پیشنهاد داد قرعه‌کشی کنیم و او هم اسمی که دوست دارد را بیاورد توی قرعه‌کشی. قبول کردیم. هر نفر یک قرعه گذاشتیم. من فاطمه، پدرشوهرم معصومه، مادر شوهرم زهرا. مهدی هم اسم زینب را نوشت. خواهر برادرها هم هر کدام اسمی نوشتند. اولین قرعه را که برداشتیم زینب درآمد. هیچ‌کدام زیر بار نرفتیم و گفتیم دوباره. باز هم زینب درآمد. باز هم دبه درآوردیم و گفتیم تا سه بار. آخرین بار هم قرعه به اسم زینب درآمد. گفتیم شاید کلک زده و همه را زینب نوشته اما همۀ اسم‌ها توی قرعه بودند. پرسیدم: «چطور شد؟ چرا هر سه بار زینب دراومد؟» گفت: «ابوالفضلم غمخوار می‌خواد. هیچ غمخواری هم مثل زینب نیست.»

مهدی که از سر کار می‌آمد بااینکه خیلی خسته بود با بچه‌ها بازی می‌کرد. می‌بردشان پارک. گاهی اصرار می‌کرد برویم بیرون بگردیم. خیلی مهربان بود و هوایمان را داشت. نمی‌گذاشت توی شهر غریب به‌مان سخت بگذرد و احساس تنهایی کنیم. خیلی خوش اخلاق و صبور بود. هیچ‌وقت عصبانیتش را ندیدم. آنقدر به‌مان محبت می‌کرد که حتی یک ساعت هم طاقت دوری‌اش را نداشتم. سر کار که بود مرتب بهش زنگ می‌زدم و باهاش حرف می‌زدم.

روزهایی که خانه بود کارهای زمین ماندۀ منزل را انجام می‌داد. صبح زود بیدار می‌شد و خودش را با کارها سرگرم می‌کرد. آرام و قرار نداشت.

یک روز که از سر کار برگشت چشم‌هایش کاسۀ خون بود. نگران شدم. گفت: «می‌خوام برم شوش. یکی از دوستام شهید شده.» وقتی از مراسم تشییع برگشت گفت: «یه دعا کردم. منتظرم ببینم می‌گیره یا نه.» هر چه ازش پرسیدم چه دعایی جواب نداد. چند دقیقه بعد پیامک برایش رسید. خندید و گفت: «گرفت.» تازه فهمیدم بدون اینکه به ما بگوید مقدمات رفتنش به سوریه را چیده است. بند دلم پاره شد. بی‌اختیار گریه‌ام گرفت. هر چه بهش گفتم به‌خاطر بچه‌ها نرو به حرفم گوش نداد. اولین‌بار مهر ۹۴ اعزام شد. پنجاه روزی که سوریه بود زندگی نداشتم. همه‌اش نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. خودم یتیمی کشیده بودم. برای همین دلم نمی‌خواست بچه‌هایم مثل من شوند. به‌خصوص که هنوز خیلی کوچک‌ بودند. ابوالفضل هفت ساله بود و زینب سه ساله. با خودم می‌گفتم اگر بیاید دیگر نمی‌گذارم برود؛ اما وقتی برگشت دیگر مهدی سابق نبود. از وحشی‌گری‌های داعش که می‌گفت دلم می‌لرزید. جسم مهدی پیش ما بود اما دلش در سوریه.

دوبار قصد رفتن کرد اما با خانوادۀ شوهرم دست به‌یکی کردم و هربار به بهانه‌ای نگذاشتیم برود. بعد هم می‌فهمیدیم پرواز گروهی که می‌خواست باهاشان به سوریه برود لغو شده. یکبار که داشتیم از اهواز می‌رفتیم اندیمشک بهم گفت: «یه سوال ازت می‌پرسم راستش رو بهم بگو. اگه مرد بودی می‌رفتی سوریه؟» جواب دادم: «اولین نفر می‌رفتم.» گفت: «حالا خوبه خودت اعتراف کردی… پس چرا جلوی منو می‌گیری؟»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مراسم وداع با پیکر شهید مهدی نظری / مهرماه ۱۳۹۹

گفتم: «بچه‌ها کوچیکن. خودت جوونی. چه جوری دلت میاد ما رو بذاری بری؟»

گفت: «مگه هر کی می‌ره شهید میشه؟ از کجا معلوم من شهید بشم؟! برمی‌گردم.»

دلم به رفتنش رضا نمی‌داد. آنقدر من را این طرف و آن طرف برد؛ آنقدر توی خانه کمکم کرد؛ آنقدر باهام حرف زد تا بالاخره راضی‌ شدم.

قبل از رفتنش بهم گفت: «اگه اتفاقی برایم افتاد شما محکم بمونید. زینبی‌وار زندگی کنید. برایم ناراحت نشوید چون این راه رو دوست دارم. فکر نکن می‌رم تنهات می‌ذارم. همیشه پیشتم. حتی اگه شهید بشم.»

مهدی رفت که برگردد اما جوری رفت که پیکرش هم  برنگشت. من هم پشیمان نیستم که بهش اجازه دادم. خوشحالم کمک کردم به آرزویش برسد هر چند دلتنگشم و بهش نیاز دارم؛ از موقعی که شهید شده هیچ‌وقت نبودش را حس نکردم. همیشه هست. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)

همان روزهای اولی که مهدی شهید شد ابوالفضل بهم گفت: «نمیذارم سنگر بابام خالی بمونه. همسر شهید هستی، مادر شهید هم میشی.»

***

یک روز برادر شوهرم آمد خانه. حالش مثل همیشه نبود. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: «پیکر مهدی رو پیدا کردن. فردا پس‌فردا می‌آرنش ایران.»

این را که شنیدم نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. رفتم توی اتاق و بلندبلند گریه می‌کردم. مهدی را صدا می‌زدم و می‌گفتم: «من انتظار نداشتم اینجور برگردی. منتظر بودم بیای برای بچه‌ها پدری کنی.»

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس

اباالفضل وقتی حال پریشانم را دید مضطرب شد و دائم می‌پرسید چی شده؟ به‌زحمت بهش گفتم: «بابات برگشته.» یهو دیدم زد زیر گریه و گفت: «من فکر می‌کردم بابام زنده برگرده.» بهش گفتم: «این راه رو بابات دوست داشت. باید راضی باشیم.»

تا قبل از برگشتن مهدی بی‌قرار بودم و دلم آرام نداشت؛ اما از وقتی برگشته قلبم آرام شده. زمانی که رفتم کنار پیکرش تنها حرفی که زدم این بود: خوش اومدی به خاک خودت.

***

مادر شوهرم هیچ‌وقت برای مهدی فاتحه نخواند. همه‌اش می‌گفت پسرم برمی‌گرده. وقتی مهدی آمد چندبار از هوش رفت. مهدی را جور دیگری دوست داشت. اما با دیدن پیکر مهدی دیگر باورش شده بود شهید شده. از آن موقع هر غذایی می‌خوریم فاتحه‌ای هدیه می‌دهد به مهدی.

تاریخ بازگشت پیکر: ۲۱مهر۱۳۹۹

* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس
مادر شهید مهدی نظری در مراسم وداع با پیکر فرزندش



منبع خبر

شهیدی که در بیان احساسات عاشقانه خیلی راحت بود! + عکس بیشتر بخوانید »

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!



شهید مدافع حرم، عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

برادر «اردلان» از پاسداران سپاه پیشوا که رسیدگی به امور خانواده‌های مدافع حرم را برعهده دارد، ما را با این خانواده آشنا کرده و مقدمات گفتگو را فراهم کرد که سپاسگزارش هستیم.

***

**: حاج‌آقا اهل کجا هستید؟

پدر شهید: افغانستان، شهر هرات.

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

**: چه جالب که شما هراتی هستید، در این دوستانی که تا به حال مصاحبه کرده‌ام هیچکدام اهل هرات نبودند. چند نفر اهل دیکندی بودند، که البته آمدند هرات و از آنجا توانستند بیایند به ایران. امروز هم خدمت خانواده ای بودیم که مزاری بودند. من عاشق هرات هستم، دوست دارم آنجا زندگی کنم.

پدر شهید: رفته‌اید؟

**: تا مرز دوغارون رفتم، البته شب که رسیدیم به مشهد، برج های دوقلو را زدند، یادتان است سال ۲۰۰۱ بود، برج ها را که زدند مرزها بسته شد. تا مرز هم رفتیم، البته با یک گروهی بودیم که نیروهای پاسدار بودند؛ گفتیم اینها که هستند حتما راه باز می شود و می رویم. ولی هر چه تلاش کردند دیدند آنجا اصلا امنیت نیست. آمریکا انداخت گردن افغانستان که بعد بتواند به این کشور حمله کند.

پدر شهید: بله، بهانه خوبی گیرش آمد.

**: من خیلی دوست داشتم که بیایم هرات و توفیق نشد.

پدر شهید: هرات شهر خیلی قشنگی است، یعنی معروف است به عروس افغانستان. خیلی شهر تمیزی است، واقعا شهر قشنگی است.

**: به لحاظ فرهنگی خیلی نزدیک به ایران است.

پدر شهید: آره،  با ایران خیلی فرق نمی کند، فرهنگ ما و شما زیاد توفیری ندارد، فقط یک مقدار لهجه‌ها فرق دارد. در ایران هم این تفاوت‌ها هست دیگر.

**: مثل تفاوت تهرانی ها و لرستانی ها.

پدر شهید: بله، مثل شهری و دهاتی می ماند دیگر، ما فقط لهجه داریم ، ولی از نظر زیبایی، شهر هرات شهر دیدنی است، شهر انبیاست.

**: از نظر امنیت در آن زندگی هم می شود کرد؟

پدر شهید: شهر هرات خیلی عالی است. ولی متاسفانه اطرافش در این یکی دو ماه اخیر، طالبان خیلی ناهنجاری کردند. شهر هرات خیلی زیارتگاه‌های زیادی دارد، برادر و خواهر امام رضا (ع) آنجاست، پدر شاه عبدالعظیم آنجاست، گازرگاه شریف که می گویند عبای پیغمبر آنجاست، یک زیارتگاه دیگر هم دارد به نام «موی مبارک» که یک تار از موی پیغمبر آنجاست. زیارتگاه‌های زیادی دارد.

**: حتما عکس هایش در اینترنت هست.

پدر شهید: بله تصاویر خوبی از زیارتگاه ها هست. 

**: می‌شود «موی مبارک» و «عبا» را بیشتر توضیح بدهید؟

**: پدر شهید: پدر شاه عبدالعظیم در «خرقه شریف» است به اسم سلطان آقا. برادر و خواهر امام رضا هم آنجاست که متاسفانه زیارتگاهش اصلا قابل قبول نیست، چون خیلی مخروبه است، اینقدر مخروبه است که فقط یک اتاق تقریبا ۱۷ **: ۱۸ متری با گنبدی کلوخی باقی مانده.

**: مردم نساختند یا ساختند و تخریب شده؟

پدر شهید: نه اصلا نساختند، اصلا کسی نرفته دست بگذارد روی اینها.

**: آستان قدس رضوی هم اقدامی نکرده؟

پدر شهید: نه، امام رضا آنجا زمین کشاورزی زیاد دارد.

**: یعنی وقف امام رضاست؟

پدر شهید: بله. آنطور که صحبت می کنند امام رضا که آمده بوده اولین بار در هرات آمده بوده، یعنی از آن مسیر برگشتند و آمدند اینطرف، دهقان دارد، کشاورز دارد، که همه سود سالانه اش برمی گردد به حرم رضوی.

**: یعنی کشت و کار می کنند؛ دست مزد را برمی دارند و سودش را می فرستند به مشهد؟

پدر شهید: بله؛ سودش را می فرستند برای حرم رضوی. بعد آنجا زمین زیاد دارد. یک جای دیدنی هم دارد به اسم شهرک المهدی که گذرگاه مهدی آنجا است و همه قبور شهدا آنجاست.

**: شهدا از همین نبردهایی که در این سالها بوده؟…

پدر شهید: از زمان شوروی تا به حال همه شهدا آنجا هستند. کل شهدا آنجاست. یک قطعه ای دارد به نام شهدای حزب الله که همان حزب الله افغانستان است، **: اینجا هم حزب الله دارد **: که شهدای آن در زمان شوروی که شهید شدند و کلا یک قطعه مربوط به خودشان است و دورش هم با تکه های گلوله تانک به نحوی خیلی قشنگ، تزئین کرده‌اند.

**: این نزدیک قبرستان شهر است یا جداست؟

پدر شهید: جداست.

**: مثل بهشت زهرا نیست که گلزار شهدا کنار قبرستان شهر باشد؟…

پدر شهید: البته هست، اما زیاد نیست. کم است. شهدای از زمان طالبان که به وجود آمده کلا آنجاست، من خودم سه تا پسر برادرم شهید شده‌اند و آنجا فن هستند.

**: در جنگ با طالبان در دوره اول؟

پدر شهید: بله، اول و دوم، یکی از آنها همین ۷ – ۸ ماه پیش در جنگ با طالبان شهید شد.

**: در همین درگیری های اخیر؟

پدر شهید: بله.

**: اینکه می گویید شهید، عنوان شهید را دولت می دهد به شهید، یعنی آنجا خانواده‌ها مورد حمایت دولت هستند؟

پدر شهید: متاسفانه دولت ما اصلا در این چیزها فکری ندارد. اصلا همچین چیزی وجود ندارد.

**: مثلا الان که می آید به مردم می گوید شما بیایید اسلحه بگیرید در مقابل طالب‌ها بایستید، بعد هیچ حمایتی نمی کند؟

پدر شهید: اینها شخصی است؛ اصلا دولتی در کار نیست، گروه های شخصی است که مردم مجبور شدند از خودشان دفاع کنند، مثلا در این منطقه شما حساب کن یک دفعه هزار نفر می آیند بسیج می شوند و افتخاری به جبهه می روند.

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

**: پشتیبانی و تسلیحاتش از چه طریقی تامین می شود؟

پدر شهید: همه‌اش شخصی است. فقط دولت تازگی‌ها چون خیلی زیرسوال رفته نیروهای «اردوی ملی» را یک درصد خیلی کمی کمک می کند و به آنها حقوق می دهد.

**: نیروهای اردوی ملی که مال شرق افغانستان هستند؟

پدر شهید: نه نه، کلا در افغانستان یک نیرو داریم به نام «اردوی ملی». اینها وقتی که به شهادت می رسند دولت از آنها هم به عنوان شهید اسم می برد، بعد به آن بندگان خدا یک درصد خیلی کم کمک می‌کنند. شما حساب کن وقتی جنازه شهید را می آورند، حالا شاید چند تومانی (به پول ایران) روی همان تابوت می گذارند و تمام. در همین حد.

**: اینطور نیست که حمایت ها ادامه داشته باشد؟

پدر شهید: نه، حتی جنازه اش را نمی آورند. برادر خودم پسرش که شهید شد، (سه تا پسر برادرم شهید شده اند) ما رفتیم جنازه‌اش را خودمان آوردیم از آنجا که شهید شده. در راه هم که می آیی ممکن است طالبان ایست بازرسی داشته باشند. شما حساب کن از اینجا (شهر پیشوا) وقتی حرکت می کنی تا تهران که می روی ممکن است ده جا طالبان پُسته [پُستَ ایست و بازرسی] داشته باشند. ما شهدایمان را که می آوردیم می گفتیم این نفر از ساختمان افتاده و مُرده! حادثه بوده.

**: یعنی اگر کنار بزنند ممکن است جای اثر تیر را هم ببینند؟

پدر شهید: ببینند که دیگر هیچی. دیگر آن کسی که باهاش آمده او را هم می گیرند و می کشند.

**: خیلی خطر دارد. پس دولت به چه درد می خورد؟

پدر شهید: شما اگر شنیده باشید اخبار را این هفته، مثلا صد  و چند منطقه را که طالبان تصرف کردند، اصلا بدون رد و بدل کردن یک گلوله بوده. چون دولت الان می گوید آقا شما حق ندارید به طالب تیراندازی کنید. بهانه اش هم چیست؟ می گوید او بد است تو چرا بد می شوی، تو چرا تیر می زنی؟! این الان همین بهانه دست اینهاست که آقا او بد است، تو چرا بد می شوی؟! تو حق نداری تیراندازی کنی!

**: طالبان هم که می آید آرامش را می بیند باز قتل عام می کند یا نه؟

پدر شهید: برای آنها هیچ توفیری ندارد، هیچ فرقی نمی کند.

**: یعنی موقعی که شما مقاومت نمی کنی، مسالمت آمیز، او باز می کشد یا نه؟

پدر شهید: این حرف ها سرش نمی شود. باز هم می کشد، فرق به حال او نمی کند. شما فرض کند این داعشی ها چطوری هستند؟ تا بگیرد سرش را می بُرد.

**: کاری ندارد که این جنگجوست یا پیرمرد…

پدر شهید: این جنگجوست؛ این پیرمرد است؛ این پیرزن است، اصلا این حرف ها نیست. منطقه ای که آنها مسلط شوند می شود شهر مرده ها می‌شود.

**: آن وقت شهری که مرده باشد به نفع آنهاست؟ به درد آنها می خورد؟

پدر شهید: خب آنها اینطوری فکر می کنند دیگر. آنها می گویند دستور دستور امیرالمومنین ابوبکر بغدادی است، هر چه ایشان بگوید درست است، متوجه شدید؟ اینها یک تصوراتی دارند که می گویند فقط هر چه او بگوید درست است. اصلا شیعه ها را یک گروه کثیف می دانند.

**: خونشان را حلال می دانند…

پدر شهید: مثل فلسطینی ها که خون اهدایی بردند و خون را نگرفتند و گفتند اینها کثیف است. آنها هم همین است؛ فرقی نمی کند. از آن نظرها اصلا قابل مقایسه نیست.

**: شما کِی آمدید ایران؟

پدر شهید: کل آمدنم ایران، سال ۵۸ بود.

**: با خانواده، یعنی پدر و اینها؟

پدر شهید: ۵۸ با پدر و مادرم و اینها. تازه آقای رجایی رییس جمهور بود **: خدا رحمت کند **: آن زمانی که من آمدم ایران ۱۳ ساله بودم. من هشت ساله‌ی ۵۴ هستم. ۱۰ **: ۱۲ سال بیشتر نداشتم.

**: هشت ساله ۵۴، می شود متولد ۴۶.

پدر شهید: بله، ما آمدیم اینجا، دیگر از این جنگ ها و دغدغه ها دور بودیم واقعا. تا سال ۸۵

**: آن زمان جنگ با کمونیست‌ها بود ؟

پدر شهید: اولش با کمونیست ها بود، اولش جنگ خوبی هم بود، با ارزش هم بود، واقعا می ارزید جنگید. که من در آن زمان در همان سن ۱۰ **: ۱۱ ساله ای که داشتم در شهر کابل زندگی می کردیم.

**: چرا کابل؟

پدر شهید: پدر و مادرم گفتند برویم کابل شاید بهتر باشد.

**: امکانات بیشتر باشد.. اصالتا هراتی هستید؟

پدر شهید: بله. من در همان سن کوچکی که داشتم شب ها اطلاعیه پخش می کردم، آنجا می گویند شب نامه، من اطلاعیه پخش می کردم از طرف سازمان حرکت اسلامی که به رهبری آیت الله محسنی (خدا رحمت کند) بود. من در آن زمان در آن تشکیلات کار می کردم، بچه تیزپایی هم بودم، خیلی هم افتخار می کردم که من شب ها کار می کنم، من را کسی نمی تواند بگیرد. اعلامیه ها را از سر درها می انداختیم، از در مغازه ها می انداختیم، در خیابان ها پخش می‌کردیم.

ما آن زمان آمدیم ایران دیگر اینجا ماندیم تا سال هشتاد و چند که من اینجا ازدواج کردم. ۱۸ سال پیش.

**: یعنی ۱۳۸۲.

پدر شهید: بله.

**: آن موقعی بود که می گفتند باید افغان‌ها بروند؟

پدر شهید: بله، بروند و کشورشان را آباد کنند. که اتفاقا خیلی هم فرصت خوبی هم بود. بعد ما رفتیم افغانستان، چون اینجا هم مشکلاتی برای دانشجویان افغانی به وجود آمد، که من آن زمان سه تا فرزند مدرسه ای داشتم، شهیدمان بود که کلاس نهم می رفت اینجا، در همین گلزار امروز، سرکلک آن زمان، «گلزار» پاکدشت. دو تا دخترم هم هفتم و ششم می رفتند در همان منطقه.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا! بیشتر بخوانید »

بی تو غروب جمعه چه دلگیر است . . . . . . بی تو غروب جمعه چه دلگیر می شود  سیلاب غم ز کوه…


بی تو غروب جمعه چه دلگیر است
.
.
.
.
.
.

بی تو غروب جمعه چه دلگیر می شود 
سیلاب غم ز کوه سرازیر می شود 
ماه فلک ستاره فشاند ز چشم خویش 
خورشید پشت کوه، زمینگیر می شود 
دل مرده گشته مدّعی معجز مسیح 
روباه در نبودن تو، شیر می شود 
بس پیر در فراق تو مُرد و بسی جوان 
در انتظار آمدنت، پیر می شود 
تا ما نمرده ایم، تو پا در رکاب کن 
تعجیل کن عزیز دلم! دیر می شود 
بی تو تسلّی دل ما، ای عزیز جان! 
فریاد و اشک و سینه و زنجیر می شود 
تنها به خواب، روی تو دیدیم، سیّدی! 
این خواب کی به وصل تو تعبیر می شود؟ 
بازآ که با تو ناله تنهایی علی
از چاه کوفه سرزده، تکبیر می شود 
بگشای رخ که در ورق مصحف رخت 
آیات فتح فاطمه  تفسیر می شود 
وقتی تو ذوالفقار بگیری به دست خویش 
فریاد ما به قلب عدو، تیر می شود 
بر فرق دشمنان تو با نطق دوستان 
اشعار “میثم” است که شمشیر می شود
.
.
.
.

.
. ?دانلود کلیپ و متن در کانال تلگرامی ⬇️⬇️
@YAFAATEMEZAHRA
.
.
.

.



منبع

ya.fateme.zahra@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

بی تو غروب جمعه چه دلگیر است . . . . . . بی تو غروب جمعه چه دلگیر می شود  سیلاب غم ز کوه… بیشتر بخوانید »