نوید شاهد: با شروع جنگ، زنان در همان ماههای آغازین دفاعمقدس در خطوط مقدم جنگ در چند قدمی دشمن، در شلمچه، خرمشهر، آبادان و … دوشادوش مردان مبارزه میکردند اما حضور در خط مقدم تنها یکی از فعالیتهای بانوان ایرانی در دفاع مقدس بود. پرستاری و مداوای مجروحان جنگی، تهیه وسایل مورد نیاز رزمندگان و حضور فرهنگی در شهرها از فعالیتهای آنها در جنگ تحمیلی به شمار میرود. همچنین این مادران و همسران بودند که با صبری زینبگونه عزیزانشان را رهسپار جبهههای جنگ میکردند.
دکتر «زینب مینا امیریمقدم» فوق تخصص قلب و عروق اطفال، متولد 1322 که از سن 35 سالگی در جبهه حضور داشت. او یکی از این زنان دلاوری است که راهی میادین نبرد شد تا با تخصص پزشکیاش رزمندگان را مداوا کند. در ادامه ماحصل گفتوگو خبرنگار نوید شاهد را با این پزشک مجاهد و خواهر شهید میخوانید.
نخستین فرزند خانواده بودم
زینب مینا امیریمقدم در ابتدا اینچنین توضیح داد: من «زینب» نخستین فرزند خانواده مینا امیریمقدم هستم که سال 1322 در کرمان دیده به جهان گشودم. مادرم اصالتا کرمانی و پدرم اهل گناباد، نظامی و کمک دامپزشک بود. چهار خواهر و سه برادر دارم که یکی از برادرانم به نام مسعود در چهارم شهریور 1360 با شلیک گلوله موتور سوار سازمان منافقین به سرش در خیابان ایرانشهر تهران ترور و به شهادت رسید.
این بانوی رزمنده درباره خانواده خود بیان کرد: چهل روزه بودم که خانوادهام به مشهد کوچ کردند. تا کلاس پنجم ابتدایی در بجنورد درس خواندم. کلاس ششم را در مشهد شروع کردم.
با راهنمایی و تشویق معلمم چادری شدم
مینا امیری مقدم درباره یکی از معلمهای دوران مدرسهاش که او را به حفظ حجاب تشویق میکرد، گفت: یادم هست یک معلم قرآنی به نام خانم «رنجبر» داشتیم که معلم نمونهای بود. آن زمان دختران را برای حفظ حجاب و رعایت مسائل شرعی خیلی تشویق میکرد. او همیشه میگفت: «اگر نگاهتان به پشت گردن مرد نامحرم افتاد، بلافاصله به زمین یا آسمان نگاه کنید تا خداوند به اندازه تمام کره زمین و یا به اندازه تمام آسمان برایتان ثواب بنویسد.»
وی خاطرنشان کرد: سیزده ساله بودم که با راهنمایی و تشویق همین خانم معلم، چادری شدم و هر روز در نماز جماعت مسجد محله شرکت میکردم. خانوادهام خیلی مقید و مذهبی نبودند ولی با رفتار من آنان نیز نماز خوان و چادری شدند!
شروع فصل تازه زندگیام بعد از قبولی در رشته پزشکی
زینب مینا امیریمقدم با اشاره به شروع فصل تازه زندگیاش که بعد از کنکور و قبولیاش در پزشکی رقم خورد، گفت: سال 1351 دیپلمم را در مشهد گرفتم و با قبولی در کنکور سراسری در رشته پزشکی دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) وارد عرصه تازهای از زندگی شدم. نه تنها حضور من در دنیایی به نام دانشگاه برایم نو و تازه بود بلکه زندگی در شهر تهران عبور از آن، فضا را سختتر کرده بود.
فضای دانشگاه برای دانشجویان مقید به حجاب عذابآور بود
مینا امیریمقدم درباره فضای آن روزهای دانشگاه خاطرنشان کرد: فضای آن زمانِ دانشگاه نیز برای دانشجویان دخترِ مقید به حجاب عذابآور بود. چون با چادر سر کلاس حضور پیدا میکردیم. یک روز استاد فیزیولوژی که معاون ریاست دانشکده را نیز به عهده داشت، مرا به دفترش احضار کرد تا به برداشتن حجاب در سر کلاس درس وادارم کند. بعد از دقایقی بحث و گفتوگو به ایشان گفتم اگر قرار باشد حجابم را بردارم ترک تحصیل میکنم. از آنجا که من یکی از بهترین دانشجویان در رشته پزشکی بودم؛ زمانی که جدّیت مرا در حفظ حجابم دیدند، سکوت کردند و دیگر به من چیزی نگفتند.
مداوای مجروحین در اورژانس «بیمارستان جرجانی»
این پزشک و فوق تخصص قلب کودکان ادامه داد: سال 1357 پزشک عمومی شدم. اوایل زمستان همان سال با شدت گرفتن تظاهرات مردمی علیه نظام شاه، حدود 17 شبانهروز در اورژانس بیمارستان جرجانی روبروی پادگان نیروی هوایی ارتش مشغول درمان مجروحین درگیری بودیم. زمانی که تانک زرهی گارد شاهنشاهی قصد ورود به بیمارستان را داشت، با شلیک گلوله یکی از انقلابیون راننده تانک کشته شد و تانک مقابل اورژانس متوقف شد! یادم هست وقتی جوان مجروح بدحالی را به اورژانس آوردند، جیبهای او را گشتم تا او را شناسایی کنیم. کارت دانشجویی او نشان میداد که او دانشجوی فیزیک هستهای است.
خدمترسانی در درمانگاه خیریه مسجدالنبی (ص)
وی افزود: سیویکم شهریور 1359 زمانی که هواپیماهای ارتش عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران کردند به عنوان رزیدنت در درمانگاه خیریه مسجدالنبی (ص) میدان هفتحوض نارمک تهران مشغول خدمت بودم. آن درمانگاه را با کمک بعضی همکاران و مردم راهاندازی کرده بودیم. با داروهای اضافی مردم در منازل، داروخانهای درست کرده بودیم و مردم را رایگان درمان میکردیم.
حضور ما در پایگاه دریایی ارتش بوشهر
این بانوی دلاور و مجاهد درباره نخستین اعزام خود به جبهه بیان کرد: زمانی که شهرهای مرزی ما یکی یکی به اشغال دشمن متجاوز درمیآمد؛ غیرت دینی و وطنی ما اجازه نمیداد یک جا بنشینیم و تماشا کنیم. به همین دلیل وقتی در چهارم آبان 1359 خبر اشغال خرمشهر و محاصره آبادان را از طریق رادیو شنیدم در وجودم بیقراری نفوذ کرد و دیگر سر از پا نمیشناختم. سه روز بعد یعنی هفتم آبان 1359 داوطلبانه به همراه آقای ایمانیپور و مسئول داروخانه و بخش دارویی درمانگاه و متولی مسجد نارمک که الآن نامش را به یاد ندارم و آقای شریفی از درمانگاه مسجد با وسیله شخصی خودمان راهی جبهه جنوب شدیم. در ابتدا برای اینکه خودمان را به رزمندگان و مدافعان در آبادانِ محاصره برسانیم به پایگاه دریایی ارتش در بوشهر مراجعه کردیم و سراغ فرمانده پایگاه را گرفتیم. گفتند؛ چون آبادان در محاصره دشمن است امکان ورود به شهر برای شما میسر نیست!
همانجا گفتم: من این حرفها را نمیفهمم، ما باید برای درمان مجروحین به آبادان برویم.
مسئول داروخانه درمانگاه پایگاه دریایی گفت: خانم! شما چه میگویید! همه راههای ورودی به شهر آبادان بسته است، فقط از راه دریا میتوان وارد شهر شد.
البته از اینکه ما به عنوان یک تیم پزشکی داوطلبانه از تهران برای کمک به مدافعان کشور به جنوب رفته بودیم خیلی احترام ما را میگرفتند، حتی یک روز سوار بر هلیکوپتر برای دیدن نقاط دیدنی گشتی در شهر زدیم. در نهایت وقتی اصرار ما را دیدند با هاورکرافت از طریق خلیج فارس و بهمنشیر ما را به آبادان فرستادند.
حضور ما در بیمارستان امدادگران هلال احمر آبادان
وی در ادامه از لحظه ورودشان به آبادان روایت کرد: وارد آبادان که شدیم خبر خوشی شنیدیم که دیشب در منطقه ذوالفقاریه آبادان رزمندگان جلوی تهاجم دشمن به داخل شهر را گرفتهاند. ما را به بیمارستان امدادگران هلال احمر آبادان هدایت کردند. رئیس بیمارستان آقای دکتر کابلی بود که در زمینه رادیولوژی تخصص داشت.
امیری مقدم افزود: آن روزها برای نخستین بار صدای انفجار گلولههای سنگین خمپاره و توپخانه دشمن را از نزدیک میشنیدم، اطراف بیمارستان را مدام میزدند. مرا به اورژانس معرفی کردند، در آنجا خودرو اورژانس را در اختیار ما گذاشتند و گفتند با همین آقای ایمانیپور که در امور داروخانه کارایی داشت، به روستاهای اطراف بروید.
وی افزود: صبحها به آن مناطق میرفتیم و کار درمانی خود را به صورت رایگان شروع میکردیم، مردم آنجا خیلی خوشحال بودند. تنها غذای آنها صید ماهی از رودخانه بهمنشیر بود که با آتش طبخ میکردند، با این غذای خوشمزه از ما نیز پذیرایی میکردند. هر روز صبح به آنجا میرفتیم و عصر هم برمیگشتیم.
این بانوی رزمنده به یکی از خاطراتش در زمان بازگشت از روستای چوئبده اشاره کرد و گفت: یک روز که از چوئبده با همان ماشین اورژانس به سمت بیمارستان برمیگشتیم در بین راه با صدای انفجار وحشتناکی راننده روی ترمز زد و ایستاد. راننده سریع از ماشین پرید پایین و کنار جاده سنگر گرفت! به او التماس کردیم که بیا سریع ما را از اینجا دور کن وگرنه ممکنه گلوله بعدی روی ماشین بخوره اما او آنقدر ترسیده بود که انگار صدای ما را نمیشنید. بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه به خودش آمد و فورا پشت فرمان نشست و با سرعت ما را به بیمارستان رساند.
وارد بیمارستان که شدیم یکی از همکاران گفت: «یک شهید آوردهاند.» رفتم بالای سر شهید و دیدم همه جای بدنش سالم است. فقط یک ترکش خمپاره به قلبش اصابت کرده و قلبش، بیرون روی سینهاش افتاده و به وسیله عروق به داخل وصل بود! خیلی صحنه وحشتناکی و غمانگیزی بود. آن روزها از درون حس بدی داشتم چون فکر میکردم هیچ کاری نمیتوانم برای عزیزانی که جلوی چشمانم یک به یک شهید میشوند انجام دهم.
وی ادامه داد: آن روز بسیار سخت و دردناک میگذشت، خیلی از کارکنانِ خانم را از بیمارستان به عقب فرستاده بودند. فقط چند زن پرستار مشغول انجام وظیفه بودند. انتهای بیمارستان یک سری اتاقهایی بود که محل استراحت کارکنان بود. یکی از آقایانِ آنجا که تکنسین اتاق عمل و اهل آبادان بود هر روز سری به منزلش در شهر میزد و برمیگشت، یک روز با بُغضی در گلو آمد و گفت: «دیشب عراقیها خانهمان را با گلوله توپ کاملاً تخریب کردند!»
این پزشک مجاهد خاطرنشان کرد: حدود یکماه در آن بیمارستان بودم. شرایط که کمی بهتر شد قرار شد تیم سه نفری ما به تهران بازگردد. تنها راه برگشت و خروج از جزیره آبادان، رودخانه بهمنشیر و خلیج فارس بود.
من به همراه تکنسین دارویی و آقای شریفی سوار لنج و از طریق رودخانه بهمنشیر وارد خلیج فارس شدیم، دشمن نیز تردد قایقها و لنجهای ما را زیر نظر داشت، این مسیر کوتاه را ساعتها با لنجی که به آرامی در تاریکی شب حرکت میکرد، در این هوای پاییزی سرد در راه بودیم که بعد از چند ساعت حرکت لنج در خلیج فارس، از طریق یکی از لنجهای عبوری خبر رسید «الآن لنجی را به اسارت گرفتند!» به ما هم گفتند: «برگردید.» شنیدن این خبر خیلی نگرانی ایجاد کرد! شانزده ساعت روی آب بودیم؛ در حالی که فقط یک ساعت تا اسکله بندر امام فاصله بود.
وی گفت: بالاخره بعد از کمی توقف، ناخدای لنج با تغییر مسیر به راه خود ادامه داد. یک ساعت بعد لنج ما به بندر امام رسید. فردای آن روز به شیراز و از آنجا به تهران آمدیم. آن زمان رزیدنت اطفال بودم، درسم را ادامه دادم. در طول جنگ در کنار حضور در مناطق جنگی، مدرک فوق تخصص اطفال را گرفتم.
خاطرهای از بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک
این متخصص اطفال درباره یکی از خاطراتش در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک اینچنین توضیح داد: سال ۱۳۶۲ زمانی که به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک وارد شدم، یک روزی رزمنده مصدومی را که عقب وانت تویوتا خوابیده بود، به بیمارستان آوردند. گفتند: «او از عقب ماشین پرت شده.» دل درد شدیدی داشت. نگاهی به او انداختم و گفتم: «احتمالاً طحالش پاره شده.» از پرستارها خواستم تا به سرعت چند کیسه خون آماده کنند. به دنبال آن گفتم جراح را صدا کنید تا مریض را ببیند. جراح آمد و بعد از معاینه به پرستار گفت: «ایشان متخصص چیه؟» پرستار گفت: «متخصص کودکان است.» گفت: «بهتر است برود به کودکانش برسد، این مریض هیچ مشکلی ندارد.»
با این حال به بچهها گفتم: «شما خون را آماده نگه دارید و مرتب فشار خون او را چک کنید.» همان شب در اتاق استراحت بیمارستان بودم که یکی از پرستارها در اتاق را زد و گفت: «خانم دکتر! فشار آن رزمنده روی چهار است!» به سرعت دویدم به سمت اتاقش؛ الحمدالله هنوز به کما نرفته بود. سریع خون را وصل کردم و گفتم دکتر جراح را صدا بزنید. جراح آمد و بعد از معاینه گفت: «طحالش پاره شده!» سریع او را به اتاق عمل بردند و عملش کردند.
وقتی عمل این رزمنده به خیر و سلامتی تمام شد، آن پرستار مؤدبانه به دکتر جراح گفت: «آقای دکتر! این متخصص اطفال ما مریضی این رزمنده را تشخیص داد. ولی شما که جراح بودید چرا تشخیص ندادید؟!» آقای دکتر عذرخواهی کرد و رفت.
اعزام از بیمارستان نمازی شیراز به جبهه جنوب
بانوی شجاع و دلاور دفاع مقدس درباره اعزامش به جبهه جنوب و امداد رسانی به رزمندگان در بیمارستان شهید بقایی توضیح داد: نخستین روزهای سال 1363 را با اعزام به بیمارستان شهید بقایی در جبهه جنوب آغاز کردم. از همان بیمارستان نمازی شیراز به جبهه جنوب اعزام شدم. آن روزها جایگاه شغلی و مقام و شکوه و شوکت جایگاهی نداشت. کاملا دلسوزانه و مادرانه کار میکردیم. عین پرستار پرستاری میکردیم. عین دکتر هم پزشک بودیم. نظافت میکردیم، لباس مجروحین را میشستیم و هر کار دیگری که لازم بود از انجام آن خجالت نمیکشیدیم؛ بلکه به آن افتخار میکردیم. مهم خدمت بود و دیگر هیچ!
دیدار ناگهانی فرزندم در بیمارستان بقایی
این پزشک دفاع مقدس درباره حضور فرزندش در جبهه جنوب و دیدار ناگهانی او در بیمارستان بقایی بیان کرد: یک روز به من اطلاع دادند که یک مریض بدحالی به بخش آوردند، رفتم او را ببینم که دیدم این مریض پتو روی سرش کشیده! پتو را که کنار زدم، دیدم پسرم است؟! او بدون اجازه پدرش آمده بود جبهه و آنجا مریض شده بود.
این مادر فداکار و نمونه اظهار کرد: اگر بخواهم به عنوان ماندگارترین صحنه آن روزها یک مورد را یادآور شدم؛ دیدار ناگهانی فرزند در بیمارستان بقایی جبهه جنوب بود. بعد از سه روز درمان و تجویز آنتیبیوتیک حالش خوب شد و دوباره به جبهه جنگ برگشت!
انتهای پیام/