رژیم بعث

امام خمینی: من شما را دوست دارم! + عکس

امام خمینی: من شما را دوست دارم! + عکس



امام خمینی در نامه‌ای که به آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان ریاست جمهوری نوشت، از آقای حکیم اینگونه تجلیل کرد: «جناب حجت الاسلام آقای محمدباقر حکیم از مهمانان عزیز این جانب و جمهوری اسلامی ایران است.»

به گزارش مجاهدت از مشرق، آیت‌الله العظمی سیدمحسن حکیم ده فرزند پسر داشت که هشت نفرشان توسط رژیم جنایتکار حزب بعث به شهادت رسیدند. آیت‌اللهسیدمحمدباقرحکیم نیز توسط عوامل آمریکا در محراب شهادت جانش را از دست داد. خاندان حکیم در پنج دهه گذشته بیش از ۶۰شهید تقدیم اسلام و آرمان‌های مکتب سیدالشهدا علیه‌السلام کرده‌اند.

آیت‌اللهسید محمدباقر حکیم از بین فرزندان آیت‌اللهالعظمی حکیم، شناخته‌شده‌تر ومشهورتر بود چرا که در دورانی که به ایران آمده بود تا جانش را نجات دهد، دست از جهاد و مبارزه برنداشت و به فعالیت خود علیه رژیم بعث عراق ادامه داد.امروز، بیست و یکمین سالگرد شهادت او به دست عوامل نفوذی آمریکا در کنار حرم حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام است.

امام خمینی: من شما را دوست دارم! + عکس

شهادت پس از نماز جمعه
سیدمحمدباقر حکیم پنجمین فرزند آیت‌الله سید محسن حکیم مرجع تقلید شیعه بود. اودر۲۰مرداد۱۳۱۸در شهر نجف متولد شد. پس از حمله نیروهای آمریکایی به عراق و سرنگونی رژیم بعث در ۱۳۸۲، در ۲۱اردیبهشت همان سال به عراق بازگشت و در نجف اقامت گزید، اما در ۷ شهریور ۱۳۸۲ پس از امامت نماز جمعه و هنگام خروج از صحن نجف‌ اشرف، در انفجار اتومبیل بمب‌گذاری‌شده که به کاروان حفاظتی او نفوذ کرده بود به شهادت رسید.

سیدمحمدباقر و اربعین
دراواخر سال ۱۳۵۵ودرانتفاضه صَفَر،سیدمحمدباقر حکیم به نمایندگی سیدمحمدباقر صدر به میان زائران اربعین امام حسین(ع) رفت تا موجب تقویت روحیه آنان شود و آنان را بر اهداف اصلی، راهنمایی کند. او زمانی که به میان مردم در مسیر نجف به کربلا رفت به آنان دلگرمی داد و خاطر نشان کرد تا آخر در کنار آنها خواهد ماند. پس از سرکوب انتفاضه توسط حکومت عراق، هزاران نفر از جمله سیدمحمدباقر حکیم دستگیر و به حبس ابد محکوم شدند. البته مدتی بعد با دستور عفو عمومی احمد حسن‌البکر در سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد.

مهاجرت به ایران
به دنبال افزایش فشارها و عدم امکان فعالیت سیاسی، وی در ۱۳۵۹ به‌طور مخفیانه عازم دمشق شد. سپس از طریق ترکیه به ایران مهاجرت کرد. او در ایران، در زمینه مسائل سیاسی و فرهنگی فعالیت کرد و مسئولیت‌های متعددی را برعهده گرفت که مهم‌ترین آنها عبارت‌اند از: دبیرکلی جماعةالعلماء المجاهدین فی العراق که در ۱۳۵۹ تأسیس شد، سخنگویی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق که در ۲۶ آبان ۱۳۶۱ پایه‌گذاری شد، ریاست مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق در ۱۳۶۵، مشارکت در تأسیس مجمع جهانی تقریب بین مذاهب اسلامی و تصدی ریاست آن و قائم‌مقامی مجمع جهانی اهل بیت.علاوه بر این، او تشکیلات نظامی وابسته به مجلس اعلای انقلاب اسلامی به نام سپاه بدر (فَیلَق بدر) را تأسیس کرد که حدود ۳۰۰۰ سرباز داشت و همه آنان عراقی‌های مهاجر به ایران بودند. این سپاه در جنگ عراق با ایران، علیه نیروهای عراقی جنگیدند و شهدای زیادی تقدیم انقلاب و اسلام کردند.

امام خمینی: من شما را دوست دارم! + عکس

انتفاضه شعبانیه
با آغاز قیام مردم عراق علیه رژیم بعثی در ماه شعبان در اسفند ۱۳۶۹، سپاه بدر برای حمایت از این قیام وارد خاک عراق شد، اما حکومت عراق این قیام را سرکوب کرد و سپاه مذکور کاری از پیش نبرد. طرفداران سیدمحمدباقر حکیم نقش پررنگی در انتفاضه شعبان داشتند.

در امام خمینی ذوب شوید
امام در نامه‌های خود از او با عبارات فرزند شجاع، برومند، نور چشم و مورد اعتماد یاد می‌کند و در نامه‌ای که به آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان ریاست جمهوری نوشت، از آقای حکیم اینگونه تجلیل کرد: «جناب حجت الاسلام آقای محمدباقر حکیم از مهمانان عزیز این جانب و جمهوری اسلامی ایران است.»
ارتباط مستقیم و علاقه شدید به فکر و خط و مسلک امام خمینی، از ویژگی‌های بارز شهید حکیم بود. شهید حکیم همواره این کلام استادش سیدمحمد باقر صدر را در نظر داشت که گفته بود: در امام خمینی ذوب شوید همچنان که او در اسلام ذوب شده است.با شهادت سید محمدباقر حکیم در۱رجب(۷ شهریور ۱۳۸۲)، این روز در کشور عراق به روز شهید نام‌گذاری شده است و هر ساله در این روز مراسم بزرگداشتی به مناسبت شهادت شهید محراب در عراق برگزار می‌شود.

امام خمینی: من شما را دوست دارم! + عکس

امام خمینی: من شما را دوست دارم!
شهید حکیم به انقلاب اسلامی ایران و رهبری آن علاقه شدیدی داشت. او می‌گفت: بر امت اسلامی واجب است که از امام خمینی پیروی کنند زیرا در این امر، مصلحت مهم اسلامی وجود دارد. او در مورد انقلاب اسلامی ایران می‌نویسد: «انقلاب اسلامی و مردمی ایران در نوع خود بی‌نظیر است. انقلابی است که تمام گروه‌های ایرانی اعم از جوانان، طبقات مختلف اجتماعی، اندیشمندان و رهبران دینی در آن شرکت داشتند. دو عامل اساسی در پیروزی انقلاب ایران دخیل بوده است۱/ ماهیت دینی آن. ۲/ رهبری دینی و مردمی.حضرت امام خمینی(ره) نیز برای وی احترام زیادی قائل بود و بارها وی را به ملاقات خصوصی پذیرفت. امام در یکی از ملاقات‌های‌شان به او فرمود: «من شما را به دو جهت دوست دارم؛ اول آن که فرزند آیت‌الله سیدمحسن حکیم هستید؛ دوم آن که مردی مجاهد فی سبیل‌الله می‌باشید.»

*روزنامه جام‌جم

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

امام خمینی: من شما را دوست دارم! + عکس بیشتر بخوانید »

ماجرای تلاش سازمان سیا برای ترور صدام حسین/ پاسخ ایران به درخواست کمک آمریکا چه بود؟

ماجرای تلاش سازمان سیا برای ترور صدام حسین/ پاسخ ایران به درخواست کمک آمریکا چه بود؟



تله‌ی چلبی، مثل خیلی از تله‌ها، خرگوش اشتباهی را گرفت؛ نه ایرانی‌هایی که می‌خواست آن‌ها را فریب دهد، بلکه شخص مشاور امنیت ملی رئیس جمهور ایالات متحده را به دام انداخت.

سرویس جهان مشرق – آن چه خواهید خواند، دومین قسمت از خاطرات «رابرت بائر» جاسوس کهنه کار سازمانِ «سی. آی. ای – سیا» است. ذکر این نکته ضروری است که نویسنده، علی رغم تظاهر به انصاف و بی طرفی(که گاهی بسیار مضحک به چشم می آید) یک سرباز سرسپرده ایالات متحده است و در این مسیر، ازهنرِ قلب و تحریف و تقطیع اتفاقات با ظریف ترین شکل ممکن بهره گرفته است که در صورت لزوم، با ذکر مستنداتِ لازم، پیوستِ مورد نیاز مخاطبان برای نزدیک شدنِ هر چه بیشتر به روایاتِ معتبر از وقایع، توسط مترجمین ارایه خواهد شد. امید مورد استفاده مخاطبان آگاه و هوشمند مشرق قرار گیرد.

قسمت اول این کتاب را اینجا بخوانید

سازمان «سیا» با دندان‌های کشیده و روحیه صفر شاهد حادثه ۱۱ سپتامبر بود/ برای کاخ سفید منافع شرکت‌های بزرگ بر امنیت شهروندان می‌چربید/ از چیزی که پیش‌ روی آمریکاست وحشت دارم

فصل اول:

پرورش یک عامل

مارس ۱۹۹۵. لانگلی، ویرجینیا.

طبق دستور، رأس ساعت ۹ به دفتر «فرد تورکو» رفتم. اواسط دهه ۱۹۸۰ در مرکز مقابله با تروریسم سی. ‌آی. ‌ای برای فِرد کار می‌کردم. حالا او مسئول دفتر جدیدی بود که برای سفت و سخت کردن امنیت در سازمان سی. آی. ای تأسیس شده بود. هیچ ایده‌ای نداشتم چرا احضارم کرده است.

فِرد نگاهی دقیق به من که در چارچوب در ایستاده بودم انداخت و لزوماً از آنچه دید خوشش نیامد. شب قبل از شمال عراق برگشته بودم و فرصت آرایش نداشتم. آفتاب‌سوخته و با یک گرمکن ورزشی که سه ماه گذشته ته یک ساک ورزشی افتاده بود، حتماً به نظر می‌رسیدم که سال‌هاست در میدان بوده‌ام.

«بشین»، این را گفت و به صندلی‌ای که جلوی میزش گذاشته شده بود اشاره کرد. وقتی انگشتانش را به طور بی‌صدا لای موهایش (که زودتر از موعد خاکستری شده بود) کشید، فهمیدم صبح خوشایندی برای تک و تعارف نیست.

بالاخره گفت: «دو مأمور اف. ‌بی. آی، بالا، در دفتر مشاور حقوقی منتظر مصاحبه با شما هستند.» لازم نبود به من بگویند این چه معنایی دارد: اف. ‌بی. ‌آی با افسران سی. ‌آی. ای که از مأموریت خارج از کشور بازمی‌گردند مصاحبه نمی‌کند، مگر اینکه یک تحقیقات جنایی در جریان باشد.

«چرا اف‌بی‌آی، فِرد؟»

فِرد کازیوی روی میزش را جابه‌جا کرد تا بتواند مرا بهتر ببیند. ‌طوری که با ناراحتی روی صندلی‌اش جابه‌جا شد، فهمیدم که هنوز به ته خط نرسیده‌ایم. با همان نگاه خیره و ثابتی که در کل سی. ‌آی. ای به آن شهرت داشت مرا زیر نظر گرفت و گفت: «تونی لِیک به اف. بی. ‌آی دستور داد تا شما را به اتهام تلاش برای ترور صدام حسین تحت بازجویی قرار دهند.»

ماجرای تلاش سازمان سیا برای ترور صدام حسین/ پاسخ ایران به درخواست کمک آمریکا چه بود؟
تونی لیک(نفر وسط) مشاور امنیت ملی در کابینه بیل کلینتون

ترور؟ می‌دانستم که اتفاقات عراق مطمئناً پنجره‌های کاخ سفید را به لرزه درخواهد آورد. می‌دانستم لیک، مشاور امنیت ملی رئیس‌جمهور، از سی. ‌آی. ای عصبانی است. اما این دیوانگی بود؛ انداختن اف. ‌بی. آی به جان سی. ‌آی. ای. تازه اصلِ اتهام هم درست نبود.

با زحمت صدایم را از حنجره بیرون کشیدم: «نمی‌تواند جدی باشد.»

فرد شانه‌ای بالا انداخت. «تو هیچ تصوری نداری که این شهر چطور کار می کند*. خونسردی‌ات را حفظ کن، ما تو را از این ماجرا عبور می‌دهیم.»

راب دیویس، وکیلی از دفتر مشاور حقوقی کل، آنقدر ساکت پشت میز کنفرانس انتهای اتاق نشسته بود که کاملاً او را از یاد بردم. حالا او هم به گفتگوی ما پیوست.

دیویس گفت: «ببین! باب، این مدل تحقیقات الان همشیه‌ی خدا اتفاق می افتد. فرد راست می گوید – تو از پسش برمی آیی. ضمنا، باعث می شود افسر بهتری بشوی. **.»

او در مورد تغییر واشنگتن درست می‌گفت، اما آن‌چه در مورد مفید بودن تحقیقات برای حرفه‌ام می‌گفت، مزخرف بود. به اندازه‌ی کافی برای سی. ‌آی. ای کار کرده بودم تا بدانم که مدت‌هاست از حمایت کردن افسرانش در میدان دست کشیده است. یک تحقیقات اف. ‌بی. ‌آی، (مهم نیست چقدر بی‌اساس باشد)، به معنای پایان کار من بود. در سی‌آی‌ای، مثل جاهای دیگر دولت فدرال***، شما بی‌گناه هستید تا زمانی که تحت بازجویی قرار بگیرید.

دیویس را نادیده گرفتم و به سمت فرد برگشتم، افسر اطلاعاتی(جاسوس) سابقی که از رویارویی خودش با اصلاحات سیاسی جدید واشنگتن(منزه نمایی افراطی) جان سالم به در برده بود.

شایعه بود که او وقتی در بخش مبارزه با تروریسم کار می‌کرد، با وزارت دادگستری دچار مشکل شده بود. داستان از این قرار بود که فرد یک منبع را اداره می‌کرد – یک تروریست سابق که به ردیابی کارلوس شغال* کمک می‌کرد. منبع به ما اطلاع داد که کارلوس از دمشق به امان و سپس به خارطوم (پایتخت سودان) نقل مکان کرد، جایی که فرانسوی‌ها با استناد به اطلاعات ما، او را دستگیر کردند.

مشکل این بود که منبع، سال‌ها قبل، به طور جانبی در حمله‌ای که یک آمریکایی در آن جان باخته بود، دخالت داشت. دو وکیل سرسخت و کله شق وزارت دادگستری از گذشته‌ی منبع باخبر شدند و سعی کردند یقه فرد را بچسبند که یک آدم بد در لیست حقوق‌ بگیران، استخدام کرده است. آنها اهمیتی نمی‌دادند که «آدم بده‌ی» ما به دستگیری یک آدم خیلی بدتر از خودش، یک قاتل حرفه‌ای تحت تعقیب بین‌المللی، کمک کرده بود. با این حال، فرد دوام آورده بود. او بلد بود بازی سیاسی واشنگتن را چطور انجام دهد و من روی همین چیره دستی اش حساب می‌کردم که چندتا نکته‌ی کلیدی به من یاد بدهد.

«اول من می‌روم بالا»، فرد این را گفت و بلند شد تا آنجا را ترک کند. «تو در مصاحبه خواهی نشست. دیویس هم همینطور. اما فراموش نکن، او آن جا خواهد بود تا نماینده سی. ‌آی. ای باشد – نه تو. مأموران اف. ‌بی. آی به شما خواهند گفت که حق داشتن وکیل را دارید. این تصمیم شماست. اما اگر درخواست وکیل کنید، صادقانه بگویم، درون این ساختمان ظاهر خوبی نخواهد داشت. پنج دقیقه دیگر می‌بینمت».

شاید باید کمی بیشتر به طنز ماجرا توجه می‌کردم: من کسی بودم که مورد بازجویی قرار می‌گرفتم، اما این سی. آی. ای بود که وکیل داشت.

دو مأمور اف. بی. ‌آی پشت میز کنفرانس بیضی شکل دفتر مشاور حقوقی نشسته بودند. آن‌ها بلند شدند، دست مرا فشردند و اعتبارنامه‌هایشان را به من نشان دادند.

یکی از آن‌ها را شناختم. مایک … در سال 1986 در ویسبادن، آلمان با هم کار می‌کردیم و در حال بازجویی از پدر لارنس جنکو* بودیم. لارنس کشیشی کاتولیک که در لبنان خدمت می‌کرد و یکی از گروگان هایی که به تازگی توسط حزب‌الله آزاد شده بود. اگرچه مایک در آن زمان مرا با نام دیگری می‌شناخت، اما حالا مرا به یاد می‌آورد. حالت چهره او به نظر می‌گفت، بله، من هم به یاد روزهای بهتری می‌افتم که همه ما در یک طرف بودیم و می‌دانستیم دشمن کیست؛ اما به هر حال آنجا حرف‌هایش کاملاً رسمی بود.

او به محض اینکه نشستیم گفت: «آقای بائر، ما در حال انجام یک تحقیق جنایی هستیم. شما حق داشتن وکیل را دارید. آیا می‌خواهید در حال حاضر با یک وکیل مشورت کنید؟»

تصمیم گرفته بودم بدون وکیل کار را پیش ببرم. اولا، وکیلی نداشتم. حتی اگر هم داشتم، با حقوق دولتی‌ام نمی‌توانستم از پس هزینه‌های یک تحقیق طولانی بربیایم. آیا گزینه‌ی دیگری هم بود؟ البته! زنگ بزنم به اتحادیه‌ی آزادی‌های مدنی آمریکا و توضیح بدهم که یک متهم به عملیات تروریستی برای سیا هستم و به وکیل خیرخواه احتیاج دارم؟ به هر حال، نیازی به وکیل نداشتم تا بفهمم در چنین تحقیقی نباید هیچ چیزی را به میل خودم لو بدهم، خودم به اندازه‌ی کافی از این تحقیقات انجام داده بودم. فقط به سوالات با بله یا خیر جواب بده …

مایک با این جمله شروع کرد: «ما در حال تحقیق درباره یک توطئه برای ارتکاب قتل عمدی – قتل صدام حسین هستیم»،

پاسخی ندادم.

«آیا می‌دانید که دستور اجرایی *۱۲۳۳۳، سازمان سی. ‌آی. ‌ای را از انجام ترور منع می‌کند؟»

رئیس جمهور ریگان در سال ۱۹۸۱ دستور ۱۲۳۳۳ را صادر کرده بود. از آن زمان به بعد، هر افسر تازه‌وارد سی. آی. ای موظف بود آن را بخواند و روی آن تیک بزند.

«آن را خوانده‌ام.»

«آیا شما سعی کردید صدام حسین را ترور کنید؟»

«نه.»

«آیا تا به حال به کسی دستور داده‌اید که صدام حسین را ترور کند؟»

«نه.»

«تا جایی که می‌دانید، آیا کسی در تیم شما سعی در ترور صدام کرد؟»

«نه.»

«آیا تا به حال از اسم رابرت پاپ استفاده کرده‌اید؟»

پاسخی ندادم.

مایک سپس یک پوشه‌ کاغذی ضخیم را برگرداند تا بتوانم گزارش سه صفحه‌ای‌ای که با بخش هایی از آن را با انگشتش مشخص می کرد بخوانم.

این گزارش درباره‌ی جلسه‌ای بود که در اواخر فوریه ۱۹۹۵ در شمال عراق، بین احمد چلبی*، رهبر یک گروه معارض عراقی، و دو افسر اطلاعاتی ایران برگزار شده بود. طبق گزارش، چلبی به ایرانی‌ها گفته بود که آمریکا بالاخره تصمیم گرفته است از شر صدام خلاص شود – او را ترور کند-.

«شورای امنیت ملی» یک “تیم ویژه” به رهبری رابرت پاپ را به شمال عراق فرستاده بود. چلبی توضیح داده بود که «تیم اعزامی شورای امنیت ملی» از او خواسته است تا به نیابت از آن‌ها با دولت ایران تماس بگیرد و درخواست کمک کند. گزارش ادامه می‌داد که در وسط جلسه، چلبی تماس تلفنی دریافت و اتاق را ترک کرد و به ایرانیان فرصتی داد تا نامه‌ای را که به طور جلب توجه کننده ای در وسط میز او گذاشته شده بود، بخوانند.

ماجرای تلاش سازمان سیا برای ترور صدام حسین/ پاسخ ایران به درخواست کمک آمریکا چه بود؟
احمد چلبی، قبل از ارائه شهادت در کمیته فرعی روابط خارجی سنا در مورد وضعیت عراق در حال صحبت با جیمز وولسی، مدیر سابق سیا. 1998

این نامه که ظاهراً روی سربرگ شورای امنیت ملی نوشته شده بود، از چلبی می‌خواست که به آقای پوپ «در تمام کمک‌های درخواستی برای مأموریتش» کمک کند. در همان جا خواندن را متوقف کردم. احمد چلبی را به خوبی می‌شناختم. در زمان برگزاری جلسه آن جلسه کذایی، من در شمال عراق بودم و بدون هیچ شکی می‌دانستم که چلبی این داستان را از ابتدا تا انتها ساخته است. او احتمالاً فکر می‌کرد که اگر بتواند ایرانی‌ها را به این باور برساند که شورای امنیت ملی و کاخ سفید بالاخره در مورد خلاص شدن از شر صدام جدی هستند، آن‌ها چاره‌ای جز حمایت از چلبی و جناحش نخواهند داشت.

با این حال، مشکلاتی وجود داشت. اول از همه، رابرت پوپی وجود نداشت. همچنین هیچ برنامه‌ای برای ترور از طرف شورای امنیت ملی وجود نداشت. هیچ کس، چه شورای امنیت ملی و چه فرد دیگری، از چلبی نخواسته بود که پیامی به ایران برساند. در مورد نامه هم، آشکارا جعلی بود. چلبی آن را روی میز کارش گذاشته و می‌دانست که ایرانی‌ها نمی‌توانند در برابر خواندن آن، وقتی از اتاق خارج شد، مقاومت کنند.

تا این جا همه چیز خوب پیش می‌رفت. اما تله‌ی چلبی، مثل خیلی از تله‌ها، خرگوش اشتباهی را گرفت؛ نه ایرانی‌هایی که می‌خواست آن‌ها را فریب دهد، بلکه شخص مشاور امنیت ملی رئیس جمهور ایالات متحده را به دام انداخت. به نظر می‌رسد تونی لیک نمی‌فهمید که خاورمیانه چگونه کار می‌کند – چگونه توطئه‌ها، دروغ‌ها و دوگانگی‌هایی مانند کلک مرغابیِ «پاپِ» چلبی باعث چرخش کارها در آن جا می‌شود.

اما در عوض «لیک» واشنگتن و سیاست را می فهمید. او فریب خورده بود و حالا کسی باید تاوان پس می داد. در «جنگ‌های بی‌پایان محدوده کمربندی»، این تقصیر با سی. ‌آی. ‌ای بود و از آنجایی که من مرد سی. آی. ‌ای در شمال عراق بودم، یعنی همه چیز گردن من می افتاد.

مهم نبود که آیا «لیک» می‌دانست احمد چلبی به جرم کلاهبرداری از بانک خودش محاکمه و محکوم شده بود. مهم نبود که ما در میانه‌ی مهم‌ترین اقدام علیه صدام حسین قرار داشتیم که از زمان پایان جنگ خلیج فارس انجام شده بود. مرا به واشنگتن فراخوانده بودند و حالا حرفه‌ی من، شهرت و آینده‌ام در دستان مردی بسیار خشمگین و بسیار قدرتمند بود. بدتر از آن، سازمانی که نزدیک به بیست سال به آن خدمت کرده بودم، بدون هیچ مبارزه‌ای اجازه داده بود این اتفاق بیفتد. شاید هم بدترین‌اش این بود که واقعاً غافلگیر نشده بودم. دلیلی وجود داشت که منابع اطلاعاتی انسانی آمریکا مانند «صحرای بزرگ» خشک شده بود، و این دلیل با فقدان جرأت و جسارت، درست از جایی که من الان نشسته بودم – در لانگلی، ویرجینیا – شروع می‌شد.

بعد از اینکه خواندن یادداشت، دوباره سرم را بلند کردم. می‌دانستم که وقتی مشاور امنیت ملی رئیس جمهور، خاورمیانه را نمی‌فهمد، آن دو مأمور اف. ‌بی. ‌آی هم نمی‌فهمند. از طرف دیگر، این کار(تخصصی) آن‌ها هم نبود.

گفتم: «هیچ‌کدام از این‌ها درست نیست».

برای هر دو مأمور اف‌بی‌آی آشکار بود که به جایی نمی‌رسند. آن‌ها به هم نگاه کردند و سر تکان دادند. مایک دوباره به سمت من برگشت و پرسید: «حاضری آزمایش دروغ سنجی بدهی؟»

گفتم «مشکلی نیست». حالا دیگر برای عقب کشیدن خیلی دیر بود.

مایک مرا تا دم در همراهی کرد و زمانی که در راهرو بودیم و دیگران صدایمان را نمی‌شنیدند گفت: «راستش را بخواهید، وزارت دادگستری با این پرونده مشکل داشت. آن‌ها با دستور اجرایی ۱۲۳۳۳ ******راحت نبودند و به جایش از عنوان ۱۸، بندهای ۱۹۵۲ و ۱۹۵۸ استفاده کردند.»

با نگاهم به مایک فهماندم که توضیحاتش را ادامه بدهد.

«مقررات فدرال مربوط به قتل سفارشی»، این را گفت و برگشت و به سمت بقیه رفت.

آن طور که بعدها فهمیدم، حداکثر مجازات برای محکومیت تحت بندهای ۱۹۵۲ و ۱۹۵۸ حبس ابد یا مرگ است.

پایان قسمت دوم


پی نوشت ها:

*در این جمله، «town» استعاره ای است از افرادی که قدرت و نفوذ را در داخل دولت دارند، به خصوص کسانی که در کاخ سفید و آژانس های اطلاعاتی هستند

**ظاهرا منظور گوینده این است که این تحقیقات، با وجود دردسرها d ش، می‌تواند یک تجربه آموزنده برای رابرت باشد.

***در ایالات متحده آمریکا، از ترکیب «دولت فدرال» برای اشاره به همه ساختارهای سیاسی دولتی استفاده نمی‌شود. در حاکمیت سیاسی این کشور، سه گونه دیگر از دولت نیز تعریف شده است: دولت‌های ایالتی، دولت‌های محلی و حکومت‌های قبیله‌ای که توسط «دولت فدرال» به رسمیت شناخته می شوند.

****احمد چلبی (۱۹۴۴-۲۰۱۵) سیاستمدارِ نه چندان خوشنام عراقی بود که به عنوان بازرگان و نویسنده هم شناخته می شد. وی رهبری «کنگره ملی عراق» را بر عهده داشت که متشکل از چند گروه سیاسی معارض رژیم بعث است. نقش چلبی در متقاعد کردن ایالات متحده برای حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ با ارائه اطلاعات نادرست درباره وجود سلاح‌های کشتار جمعی در این کشور، بسیار مهم بود. چلبی پس از سقوط صدام، به عراق بازگشت و به عنوان وزیر کشور در دولت موقت عراق منصوب شد. وی در سال 2015 درگذشت.

***** اشاره به بزرگراه ایالتی 495 که واشنگتن. دی. سی را احاطه کرده است.
******دستور اجرایی ۱۲۳۳۳ در 3 دسامبر 1981 توسط رییس جمهور وقت آمریکا، رونالد ریگان امضا شد که به طور کلی استفاده از ترور توسط دولت ایالات متحده را ممنوع می کند. در موردی که رابرت بائر بیان می کند، استفاده از عناوین 18، بندهای 1952 و 1958 «قانون آیین دادرسی کیفری ایالات متحده» به جای «دستور اجرایی ۱۲۳۳۳» احتمالا به این دلیل است که اثبات عناصر جرم تحت این عناوین آسان تر خواهد بود.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

ماجرای تلاش سازمان سیا برای ترور صدام حسین/ پاسخ ایران به درخواست کمک آمریکا چه بود؟ بیشتر بخوانید »

ماجرای دردسرساز ساختن یک المنت در اسارت

ماجرای دردسرساز ساختن یک المنت در اسارت


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، فرصت سازی اسرای ایرانی در اردوگاه‌های بعث عراق تا انجا پیش رفته بود که با امکانات محدود دست به اختراع و ساخت وسیله هم می‌زدند. ابتکارات کوچکی که باعث باز کردن گره‌های بزرگ از کار اسرا می‌شد. «ابوالفضل کشوادی» از آزادگان دوران دفاع مقدس ماجرای ساخت یکی از این وسایل را شرح داده است که در ادامه می‌خوانید.

عراقی‌ها از ما اسرا در طول روز برای بیگاری و یا تخلیه بار کامیون و یا رساندن آب با سطل‌های ۵۰ یا ۶۰ لیتری و یا کار‌های بنایی و کندن کانال و زمین و استفاده می‌کردند. یکی از این روز‌ها که برای بیگاری رفته بودیم، پشت دیوار اردوگاه دیدم که حدود ده متری سیم بلا استفاده به دیوار آویزان هست. برای رسیدن به دیوار باید دور از چشم نگهبانان از چند ردیف سیم خاردار حلقوی رد می‌شدم که با کمک و حمایت دوستان این کار را انجام دادم. بردن سیم‌ها به داخل اردوگاه دردسر بعدی بود که قبل از تفتیش ماهرانه سیم‌ها را جمع کردم و داخل شلوار گذاشتم.

بالاخره سیم‌ها را وارد بند کردم، بعد آوردن غذا، ظرف غذا را برداشتم و به آشپزخانه رفتم، یک در روغنی حلبی پیدا کردم و آن را زیر ظرف غذا چسباندم و به داخل اردوگاه آوردم. شبانه شروع کردم به ساخت و ساز، در حلبی را به ۲ قسمت مساوری تقسیم کردم بعد با سیم خاردار که بصورت مته برای کار‌های دستی درست کرده بودیم چند سوراخ رویش ایجاد کردم. فردا یک تکه تخته برای جاسازی حلب روی آن وارد بند کردم و با وسایلی که داشتم یک المنت ساختم. بعد یک تکه از سیم برقی که از دیوار بالای پنجره رد می‌شد رو لخت و آماده اتصال کردم. تقریبا یک ساعت مانده به سحری من برای اسرا چایی سحری مهیا می‌کردم البته چای و شکر را هم قبلش با ترفند‌هایی از آشپزخونه برمی داشتم. تا قبل از آن مجبور بودیم با چایی‌هایی که هر سه روز یک بار آنهم یک استکان برای پنج نفر به بچه‌ها می‌دادند سحری بخوریم. اولین شب با نگهبانی دوستان، المنت را نصب کردم و ظرف ۵ دقیقه ۲۵ الی ۳۰ لیتر آب جوش آمد.

 زمانی که سیم‌ها را نصب می‌کردم به دلیل فشار پائین برق عراق (۱۱۰ ولت بود) تمام لامپ‌های اردوگاه کم نور می‌شد مخصوصاً پروژکتورها. با تکرار این اتفاق نگهبانان به قضیه مشکوک شدند و یا مخبرین آمار داده بودند. زمانی که چراغ‌ها کم نور می‌شد نگهبانا برای سرکشی از پشت پنجره سرکشی می‌کردند، ما هم نگهبان داشتیم و بعد از اطلاع دادن سیم‌ها را جدا می‌کردم.

دیگر سرکشی نگهبانان نامحسوس شده بود یک شب وقت کار با المنت ناگهان سید عادل سر رسید و به من گفت: چیکار می‌کنی؟! خودم را زدم به نشنیدن و سیم‌ها را کشیدم و شروع به جمع کردن کردم. با فحش و بد و بیراه گفت: اونیکه دستت هست رو بده بمن! خونسرد نزدیک پنجره رفتم و المنت را پرت کردم یک طرف، بچه‌ها هم همکاری کرده و آن را قایم کردند. دست‌های خالی‌ام را بالا آوردم و گفتم: سیدی! چیزی نیست! گفت: اونیکه دستت بود! دوباره انکار کردم. از من انکار از اون اصرار، تا اینکه متوجه سطل بزرگ چای شد. گفت: اون چیه؟ گفتم: سیدی! چایی از صبح گذاشتیم زیر پتو و الان می‌خوایم سحری بخوریم. 
در «اردوگاه ۱۲» حتی نماز را هم با سختی اجازه خواندن می‌دادند چه برسد به روزه گرفتن. نگهبان نگاهی به سطل کرد و گفت: سطل رو بیار ببینم! سطل را آوردم جلو. آدم بی عقل دستش را تا مچ کرد توی چایی تازه به جوش اومده و دستش سوخت! تا صبح می‌گرفت زیر شیر آب سرد و هر چی فحش بلد بود به من می‌داد.

صبح منتظر بودند که برای بازجویی از من بیایند. چند نگهبان آمدند و آمار آخرین بند را هم گرفتند. شانسی که آوردیم قبل از ما بچه‌ها توی محوطه بودند و منم از پنجره المنت را رد کردم. آمار گرفتند و همه را فرستادند بیرون فقط به من گفتند بمانم. همون اول چند تا سیلی و لگد و کابل زدند و بعد گفتند: «وین کهربا» کجاست سیم برق؟ منم که ماشاءالله پوست کلفت و انکارکن گفتم از چیزی خبر ندار. همه بند را زیر و رو کردند، اما چیزی پیدا نکردند.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

ماجرای دردسرساز ساختن یک المنت در اسارت بیشتر بخوانید »

.

توحش بعثی‌ها برای آزار اسرای ایرانی به روایت آزادگان


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شرایط سخت اردوگاه‌های عراق برای اسرای ایرانی دربند رژیم صدام هر ثانیه‌اش پر خاطره، درس آموز و سخت بود.

حسنعلی قادری یکی از این اسرا به بخش کوتاهی از ماجراهای پیش آمده در اسارت اشاره کرده است که در ادامه می‎‌خوانید.

سه چهار ماه طول کشید تا به همه لباس و کفش دادند چون روزهای اول که داده بودند به همه نرسیده بود. افرادی مثل ما که لباس نو و کفش به آنها نرسیده بود سه چهار ماه را با همین وضع یعنی پا برهنه دستشویی برو، حموم برو، تو حیاط برو، تو سنگها برو، طی کردیم، حداقل فکر می کنم سه چهار ماهی این شرایط را داشتیم.‌

بدون بهانه هم کتک می زدند

به اضافه اینکه به آسایشگاه می رفتیم یا می آمدیم باید کتک می خوردیم، حالا به چه خاطر! هیچی! حتی بهانه هم نمی گرفتند تا به بهانه بزنند! می خواستیم وارد بشیم کتک می خوردیم، تو حیاط می نشستیم کتک می خوردیم! این دیگر روال شده بود برای همیشه، تقریبا این روال روزهای اول و ماه های اول دیگر عادی شده بود. تو حیاط هم می نشستیم یکی دو نگهبان با این کابل‌های بلند یک و نیم متری با عرض ۲ نفری! یکی، دو تا به همه می زدند و وقتی که می خواستیم بریم داخل آسایشگاه یکی می‌خوردیم و بیرون هم که می خواستیم بیاییم باز همین وضع را داشتیم.

از هر کسی خوششان نمی آمد کتکش می زدند! «حاکمیت بربریت.» به اضافه این که حالا از کسی هم که خوششان نمی‌آمد شدیدا کتک می‌خورد و زیر شکنجه قرار می‌گرفت که باز شرایط خاص خودش را داشت و اینکه باز بهانه‌گیری می‌کردند سر یک موضوع خاصی که مثلا چرا صحبت کردی یا چرا حرف زدی یا چرا دو نفری با هم راه رفتید یا مثلا چرا نماز خواندید و شرایط اینجوری آنها هم که باز شرایط خاص خودش را داشت.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

توحش بعثی‌ها برای آزار اسرای ایرانی به روایت آزادگان بیشتر بخوانید »

امید یک آزاده به وصل شدن برق برای دوستی با بعثی‌ها

امید یک آزاده به وصل شدن برق برای دوستی با بعثی‌ها


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، احمد چلداوی از رزمندگان آزادگان دوران دفاع مقدس رد خاطرات خود از روزهای اسارت در اردوگاه‌های رژیم بعث عراق روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

کی از روزهای گرم تابستان برق اردوگاه به‌طور کامل رفت. هوای آسایشگاه حسابی داغ شده بود؛ گویا برقکار کل پایگاه نیز به مرخصی رفته بود و عراقی‌ها به شدت کلافه شده بودند، این بود که صدایم کردند و از من خواستند مشکل را حل کنم.

چراغ‌های بیرون اردوگاه روشن بود، لذا حدس زدم خرابی از ترانس فشار قوی داخل اردوگاه باشد. با نائب عريف عبدالکریم رفتیم پشت بند یک. تا آن موقع آن جا را ندیده بودم. از آن جا نگهبان‌های بیرون اردوگاه دیده می‌شدند. آنجا تعداد زیادی پست نگهبانی با مسلسل و تیربار مستقر کرده بودند. به نگهبان گفتم من نباید بدون تجهیزات ایمنی نزدیک این ترانس بشم. او گفت: «حالا برو؛ هر کاری می‌تونی بکن. کمی جلوتر رفتم و نزدیک ترانس شدم. اولش خیلی ترسیدم ولی با خودم گفتم تنها کاری که می‌توانم بکنم چک کردن فیوز قسمت فشار ضعیف است. بهتر است همین کار را بکنم و بیش از این نزدیک آن نشوم. جعبه فیوز را باز کردم و دیدم بله، فیوز سوخته است. یک سیم لخت را با انبردست توی فیوز گذاشتم ولی بلافاصله ذوب شد. احتمالاً یک جایی از سیم کشی آسایشگاه‌ها اتصالی کرده بود و پیدا کردن آن خیلی مشکل بود. هیچ ابزاری هم به جز یک انبردست و یک فاز متر نداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. روی زمین یک میله فولادی ده پانزده سانتی به قطر حدود یک و نیم سانتی متر پیدا کردم و به جای سیم توی فیوز گذاشتم برق وصل شد. میله بلافاصله سرخ شد، اما خوشبختانه قطع نشد. نگهبان‌های داخل بند با خوشحالی فریاد زدند: «برق آمد، برق آمد. نگهبان هم با خوشحالی به من گفت: برق آمد، خیلی خوب کار کردی. من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم این فقط یک راه حل موقتی بود. باید فیوزش تعویض بشه و برگشتیم. بعد از آن قضیه تا مدتی شکنجه‌های من کمتر شد ولی دیری نپایید که به قول خودشان، «صديق الملك كراكب الاسد» یعنی «دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است» و اوضاع به حالت اول بازگشت.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

امید یک آزاده به وصل شدن برق برای دوستی با بعثی‌ها بیشتر بخوانید »