رژیم پهلوی

شهادت «مصطفی خمینی» آتش انقلاب را شعله‌ورتر کرد

شهادت «مصطفی خمینی» آتش انقلاب را شعله‌ورتر کرد


گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس ـ رسول حسنی؛ شهید «مصطفی خمینی» نام بزرگ و شخصیتی اثرگذار در نهضت امام خمینی (ره) بود که متأسفانه چنان‌که شایسته است به آن پرداخته نشده است. در کنار زندگی سراسر مبارزه وی، شهادت این فرد نستوه و انقلابی در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. مأموران رژیم پهلوی و رژیم بعث عراق به یک اندازه در مظان اتهام قرار دارد. در حالی برخی رحلت «مصطفی خمینی» را سکته قبلی عنوان می‌کنند که پزشک ایرانی حاضر در بیمارستان نجف این نظر را نفی کرده و تأکید دارد که علت مرگ مسمومیت است که باید کالبدشکافی صورت بگیرد. حضرت امام خمینی به‌شدت با این امر مخالفت می‌کنند.

امام خمینی (ره) هرگز اجازه ندادند تا از رحلت یا شهادت فرزندشان استفاده تبلیغاتی علیه رژیم پهلوی صورت بگیرد. از نظر امام خمینی مرگ «مصطفی» اتفاق مهمی نبود، چراکه معتقد بودند جوان‌های بسیاری در راه به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند و مصطفی هم یکی از آنها بود.

در سلسله یادداشت‌های «امید انقلاب اسلامی» به‌روزهای شهادت «مصطفی خمینی» و تأثیر آن بر پیروزی انقلاب اسلامی پرداخته شده است که قسمت اول آن را در ادامه می‌خوانید:

ن بر روند سس

تندبادی که آتش انقلاب را شعله‌ور کرد

مأمورین ساواک در گزارش تاریخ ۱۱ فروردین ۱۳۵۶ در تشریح وضعیت فعالیت‌های سیاسی مصطفی خمینی، تصریح کرده بودند که وی مسئول اجرایی کارهای آیت‌الله خمینی هستند. بدین ترتیب به نظر می‌رسد حذف فیزیکی مصطفی خمینی با هدف آسیب‌رسانی جدی به حرکت انقلا‌ب و فلج کردن تشکیلا‌ت مبارزه در دستور کار ساواک قرار گرفته باشد، حذفی که البته می‌بایست بسیار ظریف و پیچیده صورت بگیرد و حتی در اسناد کتبی ساواک نیز ردپایی از آن باقی نماند. عملیات کاملاً‌ سری ساواک سرانجام در نخستین ساعات بامداد اول آبان ۱۳۵۶ با موفقیت انجام شد، اما هدفی که در پی تحقق آن بود نه‌تنها محقق نشد بلکه حادثه شهادت مصطفی خمینی چون تند بادی آتش انقلا‌ب را شعله‌ورتر کرد.

رژیم پهلوی فهرستی 63 نفره از مبارزین ایرانی تهیه کرده بود و قرار بود که به‌تدریج آنها را از میان بردارند که مصطفی خمینی نیز جزء این افراد بود. به هر حال مرگ ایشان عادی نبود بلکه در اثر نوعی مسمومیت و به‌احتمال قوی توسط مأمورین ساواک و یا مأموران امنیتی عراق به شهادت رسیدند. رژیم عراق نیز که نتوانسته بود در طول سیزده سال نظر مثبت امام خمینی و فرزندشان را در اقدام مشترک علیه حکومت ایران جلب کند و از طرفی به دلیل ارتباط مصطفی خمینی ما با آیت‌الله حکیم که از مخالفان جدی حکومت عراق بود، دولت عراق را به خشم آورده بود و حتی موجب دستگیری موقت ایشان شده بود.

از طرفی قرارداد 1975 الجزایر و عادی شدن روابط ایران و عراق در این زمینه محتمل به نظر می‌رسید. احتمال این نیز وجود دارد که مصطفی خمینی قربانی توطئه مشترک دو رژیم ایران و عراق شده باشد. با همه شواهد و دلایل ساواک درگذشت ایشان را در بولتن ویژه خود و در گزارش‌های نمایندگی ساواک در عراق ناشی از سکته قلبی اعلام کرد.

پس از این‌که در بیمارستان مشخص شد که فوت مصطفی خمینی قطعی است یکی از پزشکان بسیار مجرب ایرانی که در اروپا بود و برای مدتی به عراق آمده بود خدمت امام هم رسیده بود، دوستان این پزشک ایرانی را خبر کرده بودند که بیاید و مصطفی خمینی را معاینه کند و او آمده بود به بیمارستان و بعد از معاینه ایشان اعلام کرد علت فوت نه به دلیل سکته قلبی و نه سکته مغزی بلکه عامل دیگری غیر از سکته ایشان را به شهادت رسانده که با کالبدشکافی این مسئله روشن می‌شود.

 دلیل این پزشک متخصص این بود که اگر سکته قلبی باشد علائمی دارد فشارها و دردهای شدیدی دارد که باعث می‌شود بیمار بلند شود و راه برود و خودش را به در و دیوار بزند و سر و صدا کند و در جا نمی‌میرد در مورد سکته مغزی ممکن است انسان درجا بمیرد اما در این حالت که انسان در حال مطالعه است و سرش پایین است باعث خون‌ریزی از بینی می‌شود از طرفی روی پوست بدن حاج آقا مصطفی در ناحیه سینه و پشت لکه‌های قرمز و بنفش ظاهر شده که نشانه مسمومیت از نوع خاصی است.

پزشک ایرانی اظهار کرده بود که در غرب مواد سمی وجود دارد که در آب یا چای یا قهوه می‌ریزند و به شکلی به خورد فرد مورد نظر می‌دهند این سم هیچ اثر خاصی هم ندارد و آثاری در زندگی روزمره فرد پیدا نمی‌شود و تنها اثری که دارد بی‌اشتهایی است و در مدت دو تا سه ماه رفته رفته بدن شخص تحلیل رفته و یک‌مرتبه از دنیا می‌رود بدون اینکه بخواهند او را ترور کنند و جو درست شود و انعکاس نامطلوب داشته باشد. دکتر پیشنهاد کردند که کالبدشکافی شود که امام خمینی به‌شدت مخالفت کردند.

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهادت «مصطفی خمینی» آتش انقلاب را شعله‌ورتر کرد بیشتر بخوانید »

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه پهلوی/ جوان را آنقدر کتک زدند تا جان داد

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه پهلوی/ جوان را آنقدر کتک زدند تا جان داد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، کتاب «تنها گریه کن» روایت زندگی مادر شهید محمد معماریان از خودش است. در بخشی از این کتاب وی به مبارزات علیه رژیم پهلوی اشاره دارد که بخش‌هایی از آن را در ادامه می‌خوانید.

برای نماز می‌رفتم مسجد. از حرف‌های بین نماز و درگوشی‌های همسایه‌ها در صف نماز فهمیدم در مملکت خبر‌هایی شده است. تظاهرات و راهپیمایی‌هایی که قبلاً مخفی بود، حالا علنی شده بود.
از مسجد پایم به تظاهرات باز شد؛ البته قبل‌تر هم بالای پشت بام الله اکبر می‌گفتیم. شب که می‌شد، رأس ساعت نُه، صدای مردم، قم را بر می‌داشت. این کار دلم را راضی نمی‌کرد. باید می‌رفتم بین مردمی که توی خیابان شعار می‌دادند و مبارزه می‌کردند. صبح به صبح، حاجی را راهی می‌کردم، کارهایم را سر و سامان می‌دادم و بعد خودم را می‌رساندم به خیابان. هر جا شلوغ بود من هم آنجا بودم.
هلی کوپتر‌ها نزدیک زمین می‌شدند و کماندو‌ها می‌پریدند پایین… می‌افتادند به جان جوان‌ها و بچه‌های مردم، یک ذرّه هم رحم نداشتند. پیر و جوان سرشان نمی‌شد، زن و مرد هم همین طور، یکهو می‌ریختند سر مردم و اگر کسی گیرشان می‌افتاد، حسابش با کرام الکاتبین بود.

یک بار نوجوانی را گرفتند زیر مشت و لگد. آن قدر بچه را زدند که مجال پیدا نمی‌کرد سرش را بالا بیاورد. ترسِ جانش را کردند یا خدا رحم انداخت توی دلشان نمی‌دانم، دست از کتک زدن برداشتند. طفلک افتاد روی زمین و خون از دهان و بینی اش می‌ریخت روی آسفالت خیابان.

یک بار هم کماندو‌ها توی کوچه افتاده بودند دنبال یک جوان. من از پشت بام خانه‌ی خودمان داشتم نگاه می‌کردم. طفل معصوم را گیر انداختند و چند نفری افتادند به جانش. صدای ناله اش، کوچه را برداشته بود. آن قدر به سر و صورتش زدند و پرتش کردند که از حال رفت. ولش می‌کردند، تا کمی تکان می‌خورد، دوباره مثل گرگ حمله ور می‌شدند. دیگر نمی‌شد صورتش را دید؛ غرق خون بود. رنگِ پیراهنِ تنش معلوم نبود، انگار پیراهن و شلوارش از اول قرمز بودند. هی زدند و وحشی شدند. زدند و وحشی‌تر شدند، تا اینکه جوان دیگر تکان نخورد. ناله نکرد. یکی آمد دستش را گذاشت روی گردنش. تمام کرده بود. زیر لگد و ضربه. جوان مردم را شهید کردند. جنازه اش را هم انداختند پشت وانت و با خودشان بردند.

هیچ جای دنیا با زن حامله کار ندارند. اگر با چشم‌های خودم نمی‌دیدم و با دست‌های خودم، دست آن زن را نمی‌گرفتم و نمی‌کشاندم داخل حیاط، قبول نمی‌کردم که آن رژیمِ از خدا بی خبر با مردم چه‌ها که نکرد. چهارراه فاطمی شلوغ شده بود. تیر اندازی بالا گرفت. آن موقع، فلکه کوچکی وسط چهارراه بود. دور فلکه تا چشم کار می‌کرد، عبا و عمامه و کفش و لباس ریخته و قیامتی شده بود. پیش چشمم یک زن را نشانه گرفتند. طفلک باردار بود و نمی‌توانست خوب راه برود، چه برسد به اینکه بدود. بقچه‌ی حمام به دست، داشت یک گوشه راه می‌رفت که تیر خورد و افتاد. دویدم طرفش. داغی گلوله، شکمش را شکافته بود.

مچ دستهایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خوردو ردّ خون می‌ماند روی زمین. نگاهش از خاطرم دور نمی‌شود. مات شده بود. با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه. رنگ به رخسار زن نمانده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: «نفس بکش!»، ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره‌ی زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند یا حتی یک نفس در این دنیا بشکد. این رقمی اش را ندیده بودم. دلم می‌خواست فریاد بزنم.

از گوشه‌ی در سرک کشیدم، دیدم یک مامور، پسر نوجوانی را گیر انداخته، نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم سوخته و این بچه جرأت ندارد فرار کند. بچه از داغیِ زیر پایش، نه می‌توانست بایستد و نه دل داشت از دست مامور فرار کند. هی پایش را بر می‌داشت و می‌گذاشت. زیر لب زمزمه کردم: «یا حضرت زهرا! مادر! کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم.» چادرم را دور کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون، دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم: «بدو، نترس.» حالا من بدو، بچه بدو، مامور بدو. همین طور که می‌دویدیم، به بچه گفتم: «بپیچ تو کوچه بعدی، برو کاریت ندارن.» می‌دانستم مامور از من لجش گرفته، با بچه کاری ندارد و می‌آید دنبال من. همین هم شد. کوچه به کوچه می‌دویدم و مامور سمج خسته نمی‌شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر، دستم را گرفتم به جا‌های خالی و رفتم بالا. مامور پشت سرم بالا آمد. همین که کمی نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تختِ سینه اش و پرت شد پایین.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه پهلوی/ جوان را آنقدر کتک زدند تا جان داد بیشتر بخوانید »

فیلم/ پزشکی که ساواک به اعدام محکومش کرده بود

فیلم/ پزشکی که ساواک به اعدام محکومش کرده بود



دکتر نوراحمد لطیفی دانشجوی پزشکی اهل زابل در بدون تعارف از خاطرات مبارزات علیه رژیم پهلوی و داستان دستگیری و حکم اعدامش که ساواک صادر کرده بود، می گوید که در این فیلم مشاهده می کنید.

دریافت 10 MB

منبع: مهر

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ پزشکی که ساواک به اعدام محکومش کرده بود بیشتر بخوانید »

فیلم/ گزیده سخنان رهبر معظم انقلاب با موضوع پیروزی انقلاب اسلامی

فیلم/ گزیده سخنان رهبر معظم انقلاب با موضوع پیروزی انقلاب اسلامی

کد ویدیو

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ گزیده سخنان رهبر معظم انقلاب با موضوع پیروزی انقلاب اسلامی بیشتر بخوانید »