زاهدان

اطلاعیه تعطیلی مدارس شمال سیستان و بلوچستان


اطلاعیه تعطیلی مدارس شمال سیستان و بلوچستان

فرمانداری‌های شمال سیستان و بلوچستان اعلام کردند: با توجه به شیوع ویروس آنفولانزا مدارس در روزهای شنبه و یک شنبه در پنج شهرستان منطقه سیستان به صورت غیرحضوری خواهد بود.

به گزارش مجاهدت از مشرق، فرمانداری های پنج شهرستان سیستان طی اطلاعیه اعلام کردند: با توجه به شیوع ویروس آنفولانزا شیوه آموزش دانش آموزان تمام مقاطع تحصیلی در دوشیفت صبح و عصر روزهای شنبه و یکشنبه ۷ و ۸ آبانماه از بخش حضوری به غیر حضوری و در بستر برنامه شاد ادامه خواهد داشت.

ادامه روند آموزشی متعاقبا از طریق رسانه های جمعی اعلام خواهد شد.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

اطلاعیه تعطیلی مدارس شمال سیستان و بلوچستان بیشتر بخوانید »

از نوزادی همه عاشقش بودند

از نوزادی همه عاشقش بودند



همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – «محمدتقی» خردادماه ۱۳۹۴ هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود…

تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال ۱۳۹۰ شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد ۱۳۴۱) ملقب به ابوحامد بود که در سال ۱۳۹۳ در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از ۲ هزار نفر افغانستانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟

شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال ۹۴ وارد میدان نبرد با تکفیری‌ها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را می‌خوانیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: با عرض سلام و خدا قوت، لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم؛ سلام به همه دوستان؛ باقری مادر شهید محمدتقی باقری هستم.

**: شما الان چند سالتان است؟

مادر شهید: ۴۷ ساله هستم.

**: افغانستان به دنیا آمدید؟

مادر شهید: بله.

**: کدام ولایت؟

مادر شهید: غزنی.

**: چند سال است به ایران آمده‌اید؟

مادر شهید: ۳۶ سال است.

**: الان ۳۶ سال است شما به ایران آمده‌اید، مثلا ده یازده سالتان بوده به ایران آمدید.

مادر شهید: موقع جنگ ایران و عراق بود.

**: موقع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آمدید. پس آن روزها یادتان هست دیگر. تقریبا فکر می کنم سال ۶۴ **: ۶۵ می شود.

مادر شهید: بله.

**: از آن موقعی که آمدید سمت ایران چیزی یادتان هست؟

مادر شهید: زیاد یادم نیست، کوچک بودم آن موقع. بعد با ماشین از مرز آمدیم، سختیِ زیادی ندیدیم، آمدیم داخل اصفهان.

**: از خود افغانستان، همان ولایت غزنی که شما گفتید چیزی یادتان هست؟ خاطره ای که پررنگ باشد؟

مادر شهید: پدر و مادرم کشاورز بودند، خیلی یادم نیست، کوچک بودم که آمدیم ایران.

**: شما در خود ولایت غزنی بودید یا یکی از روستاهای آنجا؟ یادتان است چه روستایی بود؟

مادر شهید: روستایش یادم نیست.

**: ولی گفتید پدر و مادرتان مثل سایر مردم کشاورزی می کردند، شغل های دیگری هم در کنار کشاورزی داشتند؟

مادر شهید: آره دیگه، کار دولتی هم می کردند.

**: یعنی کارمند دولت بودند؟

مادر شهید: در ایران می گویند فرمانده، آنجا می گویند در افغانستان قوماندان.

**: از جنگ شوروی، فکر می کنم چیزی یادتان نمی آید؟

مادر شهید: نه، من نبودم.

**: پدرتان که گفتید قوماندان (فرمانده) بودند یادتان هست برای مردم مظلوم افغانستان چه کارهایی انجام می دادند؟

مادر شهید: پدرم با یک کسی عهد و همکاری کرده بود که مظلوم ها را خیلی حمایت می کردند، می آمدند مثلا آنجاهایی که مردهای خانواده ها را در خود ماه رمضان می بردند و قبرش را خودشان می کندند و زنده به گورش می کردند، پدرم از اینها و از این مظلوم ها حمایت می کرد.

**: که صدایشان را برساند به دولت ها و حقشان را بگیرد.

مادر شهید: بله؛ با آقای سید جنرال همکاری می کرد.

**: شما گفتید که با پدر و مادر مستقیم آمدید ایران یا جای دیگری هم رفتید؟

مادر شهید: اول رفتیم پناهنده شدیم به پاکستان.

**: به خاطر جنگ و مشکلاتی که داشتید؟

مادر شهید: همان جنرال به پدرم دستور داد که آدم هایی که دنبال پدرم می گشتند و حسین داد صفری را باید دستگیرش کنید و با نفت آتشش بزنید.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: به خاطر اینکه از مردم مظلوم دفاع می کرد دولتی ها به خونش تشنه بودند؟

مادر شهید: دولتی نبودند، مثل طالبان یک گروهی بودند.

**: کمونیست بودند؟

مادر شهید: آره، کمونیستی بودند که با لباس طالب ها آمده بودند، اما به عنوان تروریسم حساب می شدند چون مردهای خانواده ها را در ماه رمضان اینطوری می کشتند و قبرشان را می کندند؛ بعد می گفتند بخواب، بعد دوباره رویشان خاک می‌ریختند و زنده به گور می کردند…

**: مخالف دین و تشیع بودند؟ می خواستند که کلا مردم شیعه بساطشان برچیده شود، هدفشان همین بود. چون پدر شما مدافع حقوق شیعه بوده اولویت بوده که حتما پدر شما را بتوانند یک طورهایی سر به نیست کنند.

مادر شهید: آره؛ می گفت با نفت آتشش بزنیم. به خاطر اینکه جانش خیلی در خطر بود آقای جنرال دستور داد که با خانواده ات باید از افغانستان بروی.

**: از طرف فرمانده کل‌شان دستور دادند که از افغانستان خارج شوی؟

مادر شهید: آره، گفت چند سال زحمت کشیدی دستور می دهم که با خانواده ات بروی که دستگیر نشوی. نه نفر فرستاده بودند که ما با قرآن می آییم پیش شما، برای عذرخواهی، خود جنرال این را فهمید که با قرآن می خواهند پدرن را گولش بزنند و می خواهند دستگیرش کنند.

**: اینها یک حزبی بودند که مثلا ظاهرنمایی می کردند.

مادر شهید: ظاهرنمایی مثل افرادی که می گویند حضرت محمد رسول الله است و باید به دین اسلام باشیم اما دستورات دین را اجرا نمی کنند.

**: شما نمی دانید چه گروهی بودند؟

مادر شهید: گروهش از طائفه نصری بودند، ما شورایی بودیم.

**: یعنی آن حزب هایی که بعد از جنگ شوروی در افغانستان شکل گرفت؟ چون بعد از این اتفاق، گروه ها و حزب های مختلفی شکل گرفت، گروه ها و حزب هایی که مخالف هم می جنگیدند یکی نصری با لباس های مبدل می رفتند که جبهه مخالفشان را از بین ببرند.

مادر شهید: می خواستند نفرات مهم و کشور افغانستان را نابود کنند.

**: شما گفتید که فرزند چندم خانواده هستید؟

مادر شهید: فکر کنم چهارمین فرزند هستم.

**: پس ده یازده سالتان بود و با خانواده تصمیم گرفتید از افغانستان بروید؛ چون فرمانده کلشان آقای جنرال به پدرتان دستور دادند که شما باید از افغانستان خارج شوید وگرنه جانتان در خطر است و هر اتفاقی که بیفتد به گردن خودتان است، حتما باید از اینجا خارج شوید.

مادر شهید: آره، چون خیلی پدرم را دوست داشتند برای همین گفتند تو نباید کشته شوی.

**: به خاطر آن خدمات ارزشمندی که انجام داده بودند برای ایشان.

مادر شهید: بله. به خانه بابام حمله کرده بودند، شبی که قرار بود ما فردایش برویم طرف پاکستان، شبش حمله کردند.

**: شما از آن حمله چیزی یادتان می آید؟

مادر شهید: کم کمش آره. حمله کردند بعد دوباره از زیر درخت ها بابام و نفراتشان رفتند، می خواستند بابام را دستگیر کنند و همانجا آتشش بزنند، با نفراتش فرار کردند، بعد از طرف پاکستان به صورت پیاده آمدیم.

**: شما مثلا در خانه ماندید، از یک راه مخفی خودشان را سعی کردند نجات بدهند.

مادر شهید: ما زن ها ماندیم.

**: بعد از اتفاقی که آن شب افتاد، چند روز بعدش شما مهاجرت کردید؟

مادر شهید: آنها رفتند یک جای دیگر و در منطقه کوهستانی منتظر ما بودند، بعدش من با مادرم و داداش هایم رفتیم.

**: شب بود؟

مادر شهید: روز بود، به ما کاری نداشتند.

**: پس هدفشان فقط پدرتان بود.

مادر شهید: آره، فقط می خواستند پدرم را دستگیر کنند.

**: شما خودتان را رساندید و پناهنده پاکستان شدید، چند سال پاکستان بودید؟

مادر شهید: حدودا سه سال انجا بودیم. خانه‌ای در آنجا خریدیم، خانه داشتیم، خانه را دوباره فروختیم. آمدیم ایران.

**: پدرتان به این فکر نیفتاد که از پاکستان برگردد به افغانستان؟

مادر شهید: به خاطر نبودن امنیت نتوانست برود. همان دشمن هایش آنجا و دنبالش بودند.

**: یادتان هست چرا پدرتان تصمیم گرفتند بیایند ایران؟ چرا ایران را انتخاب کردند؟

مادر شهید: ایران بهترین جا بود، شیعه بود، افغانستان که شیعه و سنی زیاد دارد.

**: به خاطر اینکه ایران یک حکومت شیعی بود پدرتان اولویتش ایران بود. و فکر می کنم سال ۶۷ وارد ایران شدید، درست است؟

مادر شهید: نه، شاید هم زودتر، شاید سال ۶۶  بود. نمی دانم. شهیدم سال ۶۸  به دنیا آمد. فکر کنم همان ۶۷ آمدیم به ایران.

**: بعد گفتید آمدید وارد ایران شدید، فکر می کنم گفتید وارد ایران که شدید ۱۱ سال داشتید؟

مادر شهید: از پاکستان که آمدم ایران ۱۱ ساله بودم.

**: پس شما تقریبا هشت ساله بودید که وارد پاکستان شدید، ۸ سالگی از افغانستان مهاجرت کردید بعد رفتید پاکستان، سه سال پاکستان بودید با خانواده بعد که ۱۱ ساله بودید آمدید ایران.

مادر شهید: بله.

**: ایران که آمدید اصفهان ساکن شدید؟

مادر شهید: بله؛ ما را فرستادند اصفهان.

**: چرا اصفهان؟ می دانید برای چی شما را به اصفهان فرستادند؟ در اصفهان فامیل  و اقوام داشتید؟

مادر شهید: نه، در اردوگاهی که ما بودیم، آنها خودشان تصمیم گرفتند بفرستند مشهد، قم یا اصفهان. ما را اصفهان فرستادند.

**: شما پناهنده شدید، یک طورهایی خودتان را به اردوگاه تسلیم کردید و گفتید می خواهید پناهنده شوید؟

مادر شهید: ما معرفی کردیم.

**: در راه هم عملاً اذیت نشدید؟

مادر شهید: نه دیگر، با ماشین آمدیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: آمدید دم مرز ایران و گفتید که ما می خواهیم پناهنده ایران شویم؟

مادر شهید: با ماشین آمدیم.

**: یک مدت باید در اردوگاه مانده باشید.

مادر شهید: حدود ده روز در آنجا بودیم.

**: از مشهد وارد ایران شدید؟

مادر شهید: کرمان بودیم، زاهدان بودیم بعدش به سمت اصفهان آمدیم.

**: از مرز پاکستان وارد شدید، پس شما یک مدت در کرمان بودید؟

مادر شهید: کرمان بودیم اما مشهد نبودیم.

**: بعد دیگر از آنجا شما را فرستادند اصفهان. حمایتی هم از شما کردند مثلا بخواهند فرضا وسایل اولیه زندگی را به شما بدهند؟

مادر شهید: آن زمان که آمدیم ایران، امام خمینی خیلی به ما کمک کردند.

**: زمان رهبری امام خمینی بود؟

مادر شهید: کمک زیاد کردند، مدارک ها را زود به ما دادند.

**: پس برای مدارک اصلا اذیت نشدید.

مادر شهید: زود ثبت نام کردیم، بعدش کوپن دادند، کارت آمایش به ما دادند.

**: کارت آبی که اوایل می دادند، به شما کارت دادند و اذیت نشدید.

مادر شهید: مستقیم ثبت نام کردیم.

**: وقتی آمدید ایران، شما درس خواندید؟

مادر شهید: چهار کلاس نهضت خواندم.

**: بعدش دیگر ازدواج کردید؟

مادر شهید: آره، بعدش ازدواج کردیم.

**: چند ساله بودید؟

مادر شهید: ۱۶، ۱۵ ساله بودم.

**: با پدر شهید نسبت فامیلی دارید؟

مادر شهید: پسرعمویم است.

**: می رسیم به تولد شهید. فرزند اولتان بود؟

مادر شهید: بله.

**: چند سال بعد از ازدواجتان به دنیا آمد؟

مادر شهید: سه ماه بعد از ازدواجم باردار شدم.

**: یک سال بعد پسرتان به دنیا آمد. از تولد پسرتان بگویید و اینکه مثلا تفاوتی داشت با سایر فرزندانتان.

مادر شهید: خیلی تفاوت داشت، اصلا تعجبی، وقتی به دنیا آمد، یکی از دوستانم، دختری که زمان دختری دست خواهری داده بودیم، بعد این آمد دید شهید ما، لباس سفید تنش کرده بودم، اینقدر سفید و خوشگل بود، آمد فقط این را بغل کرد، می گفت خدایا نمی توانم از این دل بکنم.

**: چهره اش هم انگار متفاوت است با دیگر فرزندانتان.

مادر شهید: اینقدر سفید و خوشگل بود، اصلا نمی توانست از بغلش بگذارد و برود خانه اش، هر روز می آمد دیدنش. بعد در خانواده، ما چهار جاری بودیم در یک خانه، با هم زندگی می کردیم. اول ها که آمده بودیم سه تا بچه جاری بزرگم داشتم، دو تا جاری دومم داشتم که خواهرم می شود، یکی هم جاری از من بزرگتر که یک دختر داشت، بین کل خانواده، آن همه بچه، همه خانواده عموها و پدربزرگ و مادربزرگ، همه شهید ما را دوست داشتند.

**: یک طوری خودش را در دل همه جا کرده بود…

مادر شهید: همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت، عمویش، اینقدر او را دوست داشتند که نگو…

**: بیمارستان به دنیا آمدند؟

مادر شهید: نه.

**: اصفهان در منطقه زینبیه.

مادر شهید: اصفهان در منطقه بیسیم، یک فروشگاه هست، بالای سر آن خانه مان بود.

**: گفتید در خانه به دنیا آمدند و خیلی زود زبان باز کردند؟

مادر شهید: خیلی شیرین‌زبان بود، به خاطر اینکه شیرین‌زبان بود همه دوستش داشتند.

**: گفتید با آن جمعیت بچه ها که زیاد بودند، سه تا جاری داشتید که هر کدام بچه داشتند، ولی باز پسر شما مثلا خیلی سریع خودش را در دل همه جا کرد. چرا اسمش را محمدتقی گذاشتید؟ دلیل خاصی دارد؟

مادر شهید: نمی دانم، من خودم به اسم محمدتقی علاقه داشتم. می‌خواستم اولش اسم محمد باشد؛ می‌گفتم اسم «محمد» باید باشد.

**: معمولا افغانستانی ها اول اسم پسرهایشان را محمد می گذارند، دلیل خاصی دارد به نظرتان؟

مادر شهید: خودم علاقه داشتم به حضرت محمد، این پسر کوچکم هم، دومی، این را هم اسمش را گذاشتم «محمدباقر».

**: در همین منطقه زینبیه پسرتان بزرگ شد تا اینکه به سن مدرسه رسیدند و شما ثبت نام کردید در همین محله زینبیه…

مادر شهید: اول مهدکودک می رفت. ثبت نامش کردیم.

* معصومه حلیمی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

از نوزادی همه عاشقش بودند بیشتر بخوانید »

فیلم/ دستگیری ۵۷ نفر از اغتشاشگران زاهدان

فیلم/ دستگیری ۵۷ نفر از اغتشاشگران زاهدان



اغتشاشگران امروز در زاهدان شیشه‌های چند شعبه بانک را شکسته و اموال عمومی را تخریب کردند.


دریافت
3 MB

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

فیلم/ دستگیری ۵۷ نفر از اغتشاشگران زاهدان بیشتر بخوانید »

رمزگشایی از ماجرای‌ زاهدان

رمزگشایی از ماجرای‌ زاهدان



جزئیات تازه‌ای از ماجرای تراژیک اخیر سیستان‌وبلوچستان که در ادامه می خوانید.

به گزارش مجاهدت از مشرق، حضور در روز واقعه، حتما مهم‌تر از روایت با تاخیر آن است. این شاید یک اصل کلی باشد و مانع از بیات شدن خبر، منتها مثل هر چیز دیگری می‌تواند تبصره‌هایی هم داشته باشد و درباره ماجرایی که امروز قصد روایتش را دارم یکی از این تبصره‌ها هست و آن هم پیچیدگی مساله است.

حتما از ماجرای زاهدان و آن درگیری خونین جمعه قبل‌تر بعد از نمازجمعه شنیده و دیده‌اید. حتی در همین فضای بی‌اینترنتی و با همین دسترسی‌های محدود.

حتما سوالات زیادی هم در ارتباط با آن در ذهن دارید و لابه‌لای تحولات متعدد و اتفاقات اخیر، فرصتی برای تمرکز کردن روی آنها نداشتید و درنهایت هم سرگرم همین هر روزه‌های در مجازی بزرگ و در واقعیت پشیز، شده‌اید و قید زاهدان و آنچه این جا بر سر مردم و ماموران آمد را زده‌اید و به روایت‌های بعضا ناصحیح اعتماد کرده‌اید.

اما خب، من باب اهمیت، نوع و جغرافیایی که در آن رخ داد، مشمول هیچ یک از این احوال و شبیه هیچ یک از آن چیزهایی که این روزها می‌شنوید، نیست. آنچه در زاهدان رخ داد، در یک توصیف کوتاه برای جمع‌بندی لید و آغاز روایت؛ توطئه‌ای بود برای پنبه کردن هر آنچه تا به امروز ذیل گزاره وحدت رشته شده بود، آن هم با ماهی‌گیری از آبی که گل‌آلود ماندنش به حکم مصلحت‌اندیشی‌های بی‌موقع و همیشگی است. کمی سخت شد، اما با خواندن روایت میدانی غائله زاهدان بعد از حدود یک هفته، شاید سادگی جای سختی و عقلانیت جای مصلحت بنشیند.

هنوز عرق بازگشت از ماموریت قبلی خشک نشده و خستگی آن در نرفته، در سایت‌های فروش بلیت اینترنتی در زمین و هوا، دنبال طیاره و قطار و اتوبوس، برای زودتر رسیدن به زاهدانم. مسیر هوا که همیشه مهر «نه» به جست‌وجوها می‌زند و باز هم اتوبوس البته نه برای شب، که برای صبح روز بعد گره‌گشاست. بلیت را تهیه می‌کنم، اضافات موجود در کیف از سفر قبلی را پیاده و چند تکه لباس تمیز و لپ‌تاپ و چند تکه خرده‌ریز بار کوله می‌کنم و منتظر صبح می‌مانم.

حوالی ساعت ۹ونیم ترمینال جنوب، در جست‌وجوی تعاونی مربوطه، بعد هم ممانعت از تحویل کوله برای قرار دادن در صندوق و درنهایت نشستن روی صندلی ۹. البته بلیت صندلی ۱۲ را گرفته بودم که به خواست راننده، جا برای یکی از سوگلی‌های همیشگی سفرهای اتوبوسی خالی کردم و یک صندلی جلوتر آمدم.

حرکت ساعت ۱۰ و ۵ دقیقه بود که اگر اشتباه نکنم، حوالی ۱۱ بالاخره بخت ما باز شد و آقای راننده تکانی به این نره‌غول داد و راه افتادیم. البته چه راه افتادنی که تا بعد از قم، هر ۱۰ دقیقه جایی می‌ایستاد و باری تحویل می‌گرفت.

به گفته یکی از راننده‌های اتوبوس که در یک ماموریت دیگر هم‌صحبتش بودم، درآمد راننده‌ها از بارهایی که به شهرستان‌ها می‌برند، خیلی بیشتر از مسافرهاست. خلاصه اینکه ما مسافرهای اتوبوس، حاشیه‌های متنی به نام بار بودیم. البته تا آنجایی که فهمیدم این مسیر، یعنی تهران تا زاهدان قواعدش با بقیه مسیرهایی که طی کردم فرق می‌کند. هم بار، چیزهای دیگری است و هم مسافرها، مسافران معمولی نیستند. همان نزدیکی‌های قم که ایستاد و یک ون از دوردست و در خاکی تاخت و به ما نزدیک شد و حدود ۹ تبعه پاکستانی به مسافران اضافه کرد، مشخص بود آن‌طور هم که راننده در پاسخ به مسافران که چرا حرکت نمی‌کنی می‌گفت این تعداد مسافر نمی‌صرفد، بی‌صرفه نبود، فقط وقتش نرسیده بود و مسافرجورکن، ساعت جلوتری را با راننده وعده کرده بود.

مسافرجورکن هم کسی است (اینجا پیرمردی) که با رانندگان ارتباط دارد و با اطلاع از تعداد مسافران و جای خالی اتوبوس، در شهرها با قیمت بیشتر از بلیت مسافر جور می‌کند و آنها را به اتوبوسی که جای خالی دارد و راننده‌ای که درصد بیشتری به او می‌دهد، می‌فروشد.

مکث زیاد و سرعت کم و فکر به مسیر ۲۰ ساعته تا زاهدان، نقطه جوشم را پایین آورده بود و خلاصه در همان زمان انتظار برای مسافران پاکستانی پایین رفتم و راننده را صدا زدم و می‌خواستم نهیب این همه وقت‌کشی را به او بزنم که قبل از هر چیزی چایی که دستش بود را به سمت من آورد و گفت: «می‌دانم همه شاکی هستید، اما با این تعداد مسافر نمی‌صرفد که راهی این مسیر دور و دراز باشم.» بعد هم شروع کرد به فاکتور کردن مایحتاج ماشین! لاستیک ۳ میلیونی ۳۵ میلیون شده و روغن ۵۰۰ هزار تومانی ۳ میلیون و خلاصه از این جور چیزناله‌هایی که همه ما استاد سرودنش هستم. من هم که دیدم کسی جز یکی از مسافران یزد که نمی‌دانم چرا اتوبوس زاهدان را انتخاب کرده بود گلایه‌ای نمی‌کند، چای را خوردم و دست از پا درازتر، به داخل اتوبوس برگشتم و سر جایم نشستم و سرگرم ور رفتن با گوشی شدم. گوشی بدون اینترنت و دسترسی، به درد ور رفتن هم نمی‌خورد، ماسک روی صورتم را بالاتر کشیدم و چند دقیقه‌ای چشم بستم.

بالاخره راه افتاد و من هم منتظر توقفگاهی بودم جهت رفع گرسنگی، از شب قبل غذای به‌دردبخوری نخورده بودم. صبحانه هم که هیچ، می‌خواستم ناهار دلی از عزا در بیاورم اما خب هم خودم می‌دانستم و هم واقعیت این‌طور بود که اتوبوس‌ها همیشه جایی را برای ایستادن انتخاب می‌کنند که حتی دستشویی‌هایش هم به درد رفع حاجت نمی‌خورند چه برسد به غذایی که در ناسالم‌ترین وضعت دست خلق‌الله می‌دهند.

تا وصف توالت‌ها شد، این را هم بنویسم که همیشه خواندن پشت در توالت‌های عمومی و بین‌راهی، به جذابیت دیوارنوشته‌های زندان و نوشته‌های پشت کامیون‌ها در جاده بوده، این بار هم پشت در توالت بین‌راهی، چشم‌مان به شعار «زن، زندگی، آزادی» روشن شد که البته فکر به هزینه‌های مطالبه آن در آن وضعیت حال دیگری ساخت که بگذریم.

جز همان مسافر یزد، الباقی بلوچ و افغانستانی و پاکستانی بودند. خیلی حرف می‌زدند، اما چون من نمی‌فهمیدم جملات چیست، بیشتر حواسم را به موزیکی که راننده گذاشته بود جمع کردم. آهنگ‌ها مدام بین لس‌آنجلس و تهران، ترکیه و سیستان، هند و مازندران معلقم می‌کرد و همین باعث شد در اصالت راننده شک کنم و سر آخر هم نفهمیدم اهل کجاست. خب اصلا به من چه.

دو بار دیگر در طول مسیر ایستاد، یک‌بارش باز هم برای سوار کردن مسافر بود و یک‌بار دیگر هم برای شام و نماز که این دومی هم مثل اولی، همان‌طوری بود. جایی برای رفع حاجت، نه غذا خوردن و رفع گرسنگی. باز خدا را شکر هنوز می‌شود یکی در میان پیامک داد و همسفری کرد، اگر نه این ۲۰ ساعت، آن هم برای من که اهل خواب نیستم، زجر تمام و کمالی بود.

تاخیر ایستادن‌ها را، نیمه‌شب که همه خواب بودند، با سرعت عجیب‌وغریبی که از وصفش عاجزم، جبران کرد و تقریبا همان ساعتی که باید، به زاهدان رسید.

اولین چیزی که در ورودی ترمینال به چشمم خورد، این بود: «به زاهدان، پایتخت وحدت اسلامی خوش آمدید.» سردر ورودی سالن ترمینال این را نوشته بود و من حین عبور اتوبوس از جلوی سردر، چند ثانیه‌ای مبهوت آن بودم و بعد به اتفاقات هفته گذشته فکر کردم و بعد هم به هفته وحدتی که حالا در آن هستیم، رسیدم. ترکیب جالبی بود که بعد از فهمیدن واقعیت، تلخ شد، تلخ‌تر از قهوه‌ای که حالا و بعد از پیاده شدن از اتوبوس و کرایه تاکسی برای گشتی در شهر به راهنمایی آقای راننده خوردم. بعد از حدود یک روز بی‌غذایی، آشنایی معده با قهوه، احتمالا آشنایی مبارکی نبود و این را هم خیلی زود، طرفین ماجرا به من نشان دادند که باز هم بگذریم.

راننده، پسر جوانی بود حدودا ۲۴-۲۳ ساله، دانشجوی برق دانشگاه زاهدان که اوقات بیکاری و بی‌کلاسی، چرخی در شهر می‌زد برای کسب نان و خرج دانشگاه. می‌گفت پدرش مامور نیروی انتظامی است و سعی می‌کرد از من هم چیزهایی دستگیرش شود. تا حرف زدم فهمید اهل آنجا نیستم و من هم که در شهر با میزانسن فیلم «روز صفر» مواجه شده بودم، اطلاعی از کار و پیشه ندادم و گفتم دانشجو هستم. آمدم برای کاری و هر طوری که بود، از سرم باز کردم. از وقایع اخیر زاهدان پرسیدم، کاری که هر کسی به محض ورود به شهری که برایش آشنا نیست می‌کند و رانندگان یا مغازه‌داران و… را اولین منابع خود قرار می‌دهد.

شروع کرد به گفتن چیزهایی که دیده بود و بعد هم سعی می‌کرد با شنیده‌ها روایتش را کامل کند. البته صداقت داشت و اصلا در نقش مرسوم و معروف راننده‌تاکسی‌ها فرو نرفت و هرجایی را که خودش ندیده بود، اعلام می‌کرد که شنیده است.

رمزگشایی از ماجرای‌ زاهدان

اصرار داشت تا شیرفهمم کند که جای خطرناکی آمده‌ام و حواسم به خودم و اتفاقاتی که اینجا می‌افتد باشم. به کسی اعتماد نکنم و هرجایی نروم و خلاصه از این‌طور نصیحت‌های پدرانه. اما در ارتباط با واقعه، می‌گفت سیستان‌وبلوچستان همین است. بی‌دلیل و با دلیل مستعد آتش گرفتن است. فقر بیداد می‌کند و آسیب‌های اجتماعی هم هرجای شهر، تماشایی است. اسلحه و… هم که مثل نقل و نبات یا همراه ملت است یا تهیه کردنش، خیلی زمان‌بر نیست. فرقه و جریان هم زیاد دارد و کافی است یک از خدا بی‌خبری مثل همین آقای خطیب نمازجمعه (از گفتن نامش هم ابا داشت) مسیری را باز کند و کبریتی به این انبار باروت بکشد، حالا بیا و جمعش کن، مگر می‌شود بدون خونریزی و درگیری؟ نه!

از مهسا امینی پرسیدم و اینکه زاهدان هم به خاطر این ماجرا اعتراضاتی داشت؟ که گفت: «حدودا دو شب در خیابان دانشگاه (بالاشهر زاهدان) عده‌ای جمع شدند و شعارهایی دادند اما آنقدر ماجرا جدی نبود و خیلی زود جمع شد.

اینجا سراغ روایت‌هایی از پدر مامورش رفت و گفت، به گفته پدرم این اتفاق بد بود و از بد روزگار در جریان این اتفاق یک دختر هم جانش را از دست داده اما مامور اصلا حق تعرض یا اینکه کاری کند که فرد جانش را از دست بدهد ندارد. در جریان همین اعتراضات اخیر دیدیم که چند نفر از ماموران به‌راحتی از اغتشاشگران چاقو خوردند اما تیری نزدند. چرا؟ چون استفاده از سلاح اصلا کار ساده‌ای نیست. اصلا چنین اجازه‌ای ندارند. پدر من ۲۷ سال است در نیروی انتظامی خدمت می‌کند، می‌گوید هنوز یک تیر هم در خیابان نزده است. مسئولیت سنگینی دارد، عین آمریکا نیست که پلیس به‌راحتی هرکسی را که خواست به رگبار ببندد.»

داشت اینها را می‌گفت که از نزدیکی‌های مسجد مکی رد شدیم و من در تماشای معماری آن بودم و می‌خواستم خوشحالی کنم که تا چشمم به مسجد افتاد گفت: «همه چیز زیر سر این مسجد و متولیان آن است.» جمله عجیبی بود و راستش را بخواهید فکر نمی‌کردم همین اصلی‌ترین دریافت من از روایت ماجراهای زاهدان باشد.

وارد خیابان دانشگاه شدیم و همه‌چیز تغییر کرد، همه‌چیز تروتمیزتر و شکیل‌تر از چیزهایی بود که در باقی خیابان‌ها بود. خودش هم همین را می‌گفت، جلوی یک کافه ایستاد و دو قهوه take away گرفتم و با هم خوردیم و بعد هم من همان‌جا و در همان خیابان ماندم و او رفت، البته شماره تماسش را داد که اگر نیازی به خودرو جهت تردد در شهر بود، روی او حساب کنم. پسر بامعرفتی بود.

یک ایستگاه اتوبوس نزدیک در دانشکده فنی دانشگاه زاهدان پیدا کردم و آنجا نشستم، دنبال سطل زباله بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. فکرش را نمی‌کردم دوستی که روز قبل خبر آمدنم را به او داده‌ام، کسی را دنبالم بفرستد. اما خب پیش‌شماره ۰۹۱۵ می‌گفت از اهالی سیستان تماس گرفته‌اند که خب، بله. آدرس سرراستی بود؛ خیابان دانشگاه، نزدیکی در فنی دانشگاه زاهدان، داخل ایستگاه اتوبوس. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که رسید و اینجا گفتم خوش به حال مردمان شهر بی‌ترافیک. فکرش را بکنید تهران بود و این ساعت قراری داشتید! کی می‌رسیدید؟ خیلی دیر!

بعد از سلام و احوالپرسی و برای اینکه یخ آشنایی تازه بشکند، آنچه در ۲۰ ساعت گذشته و در اتوبوس گذشت را روایت کردم و بعد هم سراغ وقایع اخیر مملکت رفتیم و آخرین مورد، آتش‌سوزی زندان اوین.

زود از سر این تحلیل‌ها گذشتیم و رفتیم سراغ اصل مطلبی که من برای روایت آن زاهدان بودم. با هم به سمت مصلی نمازجمعه اهل‌سنت (محل وقوع فاجعه هفته گذشته) رفتیم. خیلی بزرگ بود. از جایی که گفت اینجا دیوار مصلاست تا جایی که به نبش خیابان بعدی رسیدیم و دیوارها تمام شد، خیلی بود. شبیه به دیوار اماکن نظامی، بلند و البته پر از دیوار نوشته‌های مذهبی و قرآنی.

ماشین را سر تقاطع پارک کردیم و همه‌چیز با تصوری که داشتم متفاوت بود. فاصله‌ها از آن چیزی که فکر می‌کردم به هم نزدیک‌تر بود. سمت چپ و در گوشه بالایی مصلی مسجد مکی بود و سمت راست و درست روبه‌روی یکی از درهای مصلی پاسگاه نیروی انتظامی. فاصله در ورودی مصلی تا پاسگاه، چیزی کمتر از ۲۰ قدم بود. هر اتفاقی که آن روز افتاد و آن همه آدمی که آن روز جان خودشان را از دست دادند، در همین محدوده بودند. البته امروز شنبه بود، اول صبح، خلوت، جمعه هرگز وضعیت این منطقه این‌طور نیست و آن مصلی هم جز با چندین هزار نفر پر نمی‌شود. آن روز هم شلوغ بود و شاید شلوغ‌تر از همیشه.

به روایت شاهدان، ماجرا از این قرار است که خطیب؛ همان خطیب سرشناسی که همه می‌شناسیمش، آن روز خطبه می‌خواند. نماز را خوانده و نخوانده بیرون مصلی جنگ آغاز می‌شود. ناگهان عده‌ای از سمت مصلی به سمت پاسگاه شروع به تیراندازی می‌کنند، جمعیت بیرون زیاد بود که با بیرون آمدن داخلی‌ها بیشتر هم می‌شود. هم مردم عادی و هم تعدادی از اعضای گروهک‌های تروریستی، مسلح هستند و سلاح‌هایی را هم به بقیه می‌دهند.

بهانه چیست؟ ماجرای چابهار که گویا یک مامور نیروی انتظامی به دختری تعرض می‌کند. به این بهانه و قبل از اینکه همه زوایای ماجرا مشخص شود (ماجرایی که می‌شد با کمی درایت آن را بررسی و رسانه‌ای و با مسببان آن برخورد کرد و اما بازهم به مصلحتی که مصلحت نبود، با سکوت همراه شد) آمده‌اند به اصطلاح برای تسویه‌حساب. آتش کی و چگونه روشن شد؟ باید به عقب‌تر برگردیم. یکی دو هفته قبل از واقعه،

ابتدا جریان‌های رسانه‌ای و وابسته به گروهک‌ها و البته تندروها شروع به فضاسازی می‌کنند و ماجرای چابهار را مدام بر سر زبان‌ها نگه می‌دارند و به تفاسیر ناروایی می‌پردازند و مردم و علما را به واکنش دعوت می‌کنند. در این حین، در نمازجمعه قبل از این، همین خطیب با خطبه‌هایی تند بر آتش ایجادشده می‌دمد و وضعیت را تشدید می‌کند. پیرو آن دوباره جریانات رسانه‌ای به عملیات روانی خود ادامه می‌دهند و علما را به موضع‌گیری دعوت و البته تهدید می‌کنند.

کار به جایی می‌رسد که در روز واقعه، مردم با توپ پر و آماده نبرد به نمازجمعه می‌آیند. تقریبا همه هم می‌دانستند این نمازجمعه با دفعات قبلی فرق می‌کند. مغازه‌های شهر زودتر تعطیل می‌کنند، از روز قبل نانوایی‌ها شلوغ‌تر از همیشه می‌شود و مردم از ترس بروز بحران و احتمال نبود نان و غذا نان بیشتری می‌خرند و این بین تندروترها با بی‌سیم بلوچی (تندروها و برخی از اوباش و البته افغانستانی‌های حاشیه‌نشین زاهدان به تلفن‌های همراه خود بی‌سیم بلوچی می‌گویند) با تماس با هم هماهنگ می‌شوند و یکدیگر را در جریان می‌گذارند (یکی از محلی‌ها که با او صحبت کردیم می‌گفت آن روز قصد خرید داشته و وقتی به فروشگاه مراجعه می‌کند، ساعت‌ها قبل از واقعه، فروشنده می‌گوید امروز تعطیل هستیم!) و به نوعی آماده شده و منتظر اذن کسی می‌شوند که این جمعه هم باید خطبه بخواند.

خطیب موضع مشخصی نمی‌گیرد ولی مشخصا هیچ تلاشی برای جلوگیری از آشوبی که هم خودش و همه از آن مطلع بودند نمی‌کند و می‌شود آن چیزی که نباید. برخی افراد به همراهی گروهک‌های تروریستی شروع به تیراندازی به سمت پاسگاه نیروی انتظامی می‌کنند.

به بهانه پاسخ به اتفاق چابهار آن هم در این وضعیت مملکت یک اتوبوس به سمت در پاسگاه حرکت می‌کند و راننده آن را به در و دیوار پاسگاه می‌کوبد تا در باز شود و وارد پاسگاه شوند و آن را بگیرند، اما موفق نمی‌شوند. همان‌طور که گفتم همه از اصل واقعه مطلع بودند. شاید کسی فکرش را نمی‌کرد این‌طور بالا بگیرد اما آمادگی برای یک رویارویی وجود داشت و نیروهای کمکی زود به پاسگاه رسیدند. آشوبگران موفق به ورود به پاسگاه نشدند و نیروها مقاومت کردند. در این بین هم چند نیروی انتظامی، لباس‌شخصی و بسیجی به شهادت رسیدند و هم از آشوبگران و متاسفانه مردم عادی جان‌شان را از دست دادند و عده‌ای هم بازداشت شدند.

رمزگشایی از ماجرای‌ زاهدان

یکی از روایت‌ها این بود که ابتدا ماموران شروع به تیراندازی به سمت مصلی و نمازگزاران کردند که سوای بی‌دلیل بودن این ادعا، عدم اشراف پاسگاه به مصلی هم دروغ بودن این ادعا را ثابت می‌کند. دیوارهای مصلی بلندتر از دیوارهای پاسگاه بودند و اصلا چنین روایتی واقعیت ندارد.

بعد از اینکه آشوبگران موفق به ورود به پاسگاه و تصرف آن نمی‌شوند به سمت خیابان‌های اطراف می‌روند. عده‌ای به مسجد مکی می‌روند و وارد این مسجد می‌شوند که این هم قابل‌توجه به نظر می‌رسد. افغانستانی‌های ازبک و برخی خارجی‌ها بین آشوبگران بوده‌اند، کسانی که برای محله‌های حاشیه‌نشین زاهدان هستند. در خیابان‌های اطراف آشوبگران کاملا برنامه‌ریزی‌شده شروع به تخریب و آتش زدن بانک‌ها و مغازه‌های شیعیان می‌کنند. یعنی با اطلاع قبلی مغازه‌هایی که برای شیعیان بوده است را شناسایی می‌کنند و همان‌ها را به‌صورت گزینشی و با کوکتل مولوتوف به آتش می‌کشند.

در یک فقره، یک مرکز درمانی روبه‌روی مسجد مکی را که مالک آن راضی به تخریب و فروش آن جهت توسعه مسجد مکی نمی‌شود، آتش می‌زنند و حدود ۳۰۰ میلیارد دستگاه پزشکی موجود در آن را به آتش می‌کشند. البته این ساختمان هر بار و در هر آشوبی مورد تعرض و آتش‌سوزی قرار می‌گیرد. بعد از آن همان‌طور که نوشتم به بانک‌ها و فروشگاه‌هایی که برای شیعیان است و در آن منطقه در اقلیت هستند رحم نمی‌کنند و همه را آتش می‌زنند و به جاهای دیگر شهر می‌روند و همین کار را ادامه می‌دهند تا اینکه غائله از شهر جمع شده و به حاشیه نفوذ می‌کند.

در حاشیه هم همین افراد (همان‌طور که گفتم اکثرا حاشیه‌نشین هستند) شروع به آشوب کرده و آتش‌افروزی می‌کنند. این سناریو هم که سلاح‌ها از پاسگاه برداشته شده است خلاف بود؛ چراکه پوکه‌های سلاح‌ها جایی دور از پاسگاه روی زمین ریخته شده بود و کوکتل مولوتوف‌ها هم همان نزدیکی‌ها و در جایی عجیب آماده‌ شده بود.

عادت به روایت‌های تک‌بعدی ندارم، این حد و حجم از خشونت، فقط یک علت ندارد. عوامل متعددی در این امر دخالت دارند، اما عجالتا این بحران، یک فرمانده داشت و کلی فرمانروا که گوش به دهان او چنین تیشه به ریشه وحدت، در آستانه هفته وحدت زدند و از آب گل‌آلود شرایط کشور قصد ماهی‌گیری داشتند و سر آخر جان چندین نفر را این‌طور حراج کردند. این هم ناگفته نماند که این هفته و بعد از نمازجمعه هم اعتراض و راهپیمایی صورت گرفت و نمازگزاران اهل‌سنت با حرکت به سمت مسجد مکی شعارهایی علیه نیروهای انتظامی و امنیتی دادند.

این روایت‌ها را شنیدم. البته تندروها هم بی‌هیچ روایت متقن و هماهنگی فقط می‌گفتند پلیس از ما کشت و می‌خواهد ما را بکشد و این‌طور حرف‌ها، انتظار داشتند با حمله به پاسگاه، نیروهای انتظامی با آغوش باز آنها را بپذیرند و پاسگاه را پشت قباله‌شان بیندازند. دوری اطراف پاسگاه زدم، کارگران مشغول کار بودند و داشتند دیوارهای دور پاسگاه را بالاتر می‌بردند. در غربی پاسگاه را هم با آجرچینی کور می‌کردند. از این منطقه به سمت باقی خیابان‌هایی که این اراذل رفته بودند رفتیم. کاملا مشخص شده فقط بانک‌ها و فروشگاه‌های شیعیان آتش زده شده بود.

بعدتر اصرار کردم سری به کلونی‌های این آشوبگران بزنیم و آنجا هم رفتیم؛ شیرآباد و محدوده کارخانه نمک. این مناطق اکثرا مهاجرنشین بودند. مهاجران اکثرا افغانستانی که در وضعیت بدی روزگار می‌گذراندند. بعد از قدرت گرفتن طالبان هم تعدادشان تصاعدی بالا رفته بود و بافت منطقه را بدتر هم کرده بودند. پر بود از افراد و بچه‌هایی که شناسنامه نداشتند.

رمزگشایی از ماجرای‌ زاهدان

به سمت محل اسکان آمدم و دوباره خودم چرخی در شهر زدم. چیزی که حسابی جلب توجه می‌کرد، فروش سوخت به قاچاقچیان بود. مردم در صف‌های کیلومتری می‌ایستادند، بنزین می‌زدند و همان بیرون پمپ‌بنزین آن را با قیمت بیشتری به قاچاقچی‌ها می‌فروختند و آنها هم مشک وانت‌های خود را پر می‌کردند و به مرز می‌بردند و طبق اطلاعی که کسب کردم با هر بار رفت‌وآمد خالص ۷-۸ میلیون سود می‌بردند.

باز سری به شیرآباد زدم. شنیده بودم اهالی اینجا ارزان کار می‌کنند. مثل همان اجیرشدگی در روز واقعه که خیلی‌هاشان به جان مردم و نیروهای انتظامی افتادند و کشته گرفتند. به یکی‌شان نزدیک شدم و پیشنهاد اسکورت ماشین قاچاق سوخت دادم، با ۲۰۰ هزار تومان هم راضی بود. در این محدوده محلات شیعه‌نشین هم بود، اما خبری از این سرکشی‌ها بین‌شان نبود و آن هم به همت بچه‌هایی بود که سال‌ها کار فرهنگی می‌کنند و حواس‌شان به این محلات است.

در محدوده کارخانه نمک هم یک حوزه و مرکز تبلیغی اهل‌سنت بود و دور و اطرافش هم بازاری بی‌نظم و شلوغ به پا شده بود و پشت‌سر آن هم زاغه‌هایی بود برای همین‌هایی که ارزان کار می‌کنند و به وقت آشوب پیاده‌نظام هستند.

در زاهدان، شمال و جنوب جابه‌جا هستند، زاغه‌نشین‌ها شمال‌شهرنشینند و سرمایه‌دارها، جنوب‌نشین. اما خب شمال و جنوب همان معنای همه جایی خودش را دارد. آنها غرق در ثروت و اینها غرق در محنت و بیچارگی. آماده برای هر انتحار و اغتشاشی. سرعت جذب و به‌کارگیری اینها توسط آن خطیب و اطرافیانش بالاست. بالاتر از چیزی که فکرش را بکنیم.

با فعالان استانی هم گپ زدم. مساله همه‌اش این نبود. این به وصف یکی از فعالان استانی، بمب اتمی بود که حدود ۴۰ سال فعالیت فرهنگی و مذهبی دلسوزان استان را یک روزه دود هوا کرد.

گفتم همان اول روایت که اولین چیزی که به چشمم خورد «به زاهدان، پایتخت وحدت اسلامی خوش آمدید» بود و حالا پایتخت وحدت اسلامی در بحرانی‌ترین وضعیت از منظر وفاق بین اهل‌سنت و تشیع بود. همه برنامه‌های هفته وحدت لغو شده و تمام مولوی‌هایی که با هزار جلسه و گفت‌وگو پای میز وحدت نشسته بودند، از ترس عاقبت و تصویری که ازشان ساخته خواهد شد و تهدیدهایی که می‌شوند، دیگر پای کار وحدت نیستند و این شاید بدترین اثر این واقعه برای سیستان‌وبلوچستان است که آثارش در آینده هم احتمالا دامن‌گیر خواهد شد.

منبع: فرهیختگان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

رمزگشایی از ماجرای‌ زاهدان بیشتر بخوانید »

سناریو تجزیه‌طلبان بعد از دختر بلوچ، مهسا، نیکا و اسرا / «دختر عرب» کی وارد داستان می‌شود؟

سناریو تجزیه‌طلبان بعد از دختر بلوچ، مهسا، نیکا و اسرا / «دختر عرب» کی وارد داستان می‌شود؟



تجزیه‌طلبان در جریان فتنه اخیر برای تحقق اهداف خود ۲ کار را همزمان پیگیری کردند؛ کشته‌سازی از اقوام مختلف از بلوچ تا تُرک و قربانی کردن دختران جوان برای تهییج عواطف مردم. حالا باید دید دختر عرب کی وارد داستان تجزیه‌طلبان می‌شود.

به گزارش مجاهدت از مشرق، حدودیک ماه از عملیاتی کردن سناریوی ضد انقلاب برای تجزیه ایران می‌گذرد؛ سناریویی که مداقه در آن پرده از نقشه پیچیده‌ای برمی‌دارد که شاید برای تک تک قطعات پازل آن ساعت‌ها برنامه‌ریزی شده و تمام امکانات ضد انقلاب از سرویس‌های اطلاعاتی بیگانه تا رسانه‌های فارسی زبان پای کار آن آمده است.

نخ تسبیح این نقشه‌ که هدفی جز تجزیه جمهوری اسلامی ایران برای آن نمی‌شود متصور شد اما قومیت‌های مختلفی است که در ایران زندگی می‌کنند.

قوم کرد ایران اسلامی از جمله اقوامی است که علی‌رغم فشارهای پان‌کرد و جدایی‌طلبان و کومله و دموکرات و پاک و غیره همواره پای تمامیت ارضی ایران ایستاده و رشادت‌های آنان از پیشمرگه‌هایی که در دوران دفاع مقدس یاور رزمندگان اسلام بودند تا کسانی که قربانی ترور نیروهای ضد انقلاب شدند از اذهان مردمان ایران زمین فراموش نمی‌شود.

سناریو تجزیه‌طلبان بعد از دختر بلوچ، مهسا، نیکا و اسرا / «دختر عرب» کی وارد داستان می‌شود؟

واقعه مهسا امینی اما برای ضد انقلاب فرصت مناسبی بود تا فتنه را از دیاری آغاز کند که سالهاست در آرامش است و البته رسانه‌های کردزبان در شبکه‌های اجتماعی روی اذهان عمومی مردم آن عملیات کرده و تلاش کرده به مردم آن دیار بقبولاند که استان کردستان مورد بی‌مهری مسئولان است حال آنکه این استان از استان‌های پیشرفته و بهره‌مند ایران است.

مقدمه کار از زمانی که مهسا امینی در بیمارستان بستری بود فراهم می‌شود. حالا بهترین فرصت است تا مصداقی عینی برای ابر روایتی که رسانه‌های ضد انقلاب درباره دو کلید واژه گشت ارشاد و حجاب ساخته‌اند، فراگیر شود؛ «مهسا امینی به دلیل ضرب و شتم گشت ارشاد به خاطر حجاب به کما رفته است».

انتشار خبر فوت مهسا امینی اما بهانه را برای اجرای یک نقشه از پیش طراحی شده تکمیل می‌کند؛ بعد از تشییع پیکر مهسا امینی تنش به سرعت در سقز آغاز می‌شود و جمعیتی ۵۰۰ نفره با حضور در مقابل فرمانداری شهرستان شروع به سر دادن شعارهای تند و احساسی و سنگ‌پراکنی به ساختمان فرمانداری می‌کنند تا آتش فتنه و اغتشاش این‌بار از شمال غرب ایران زبانه بکشد.

از عصر همان روز فراخوان‌های سنگینی در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شود تا معترضان به مرگ مهسا امینی در شهرهای مختلف تجمعات اعتراضی برپا کنند.

فردای آن روز در چندین شهر و استان از جمله تهران تجمعات اعتراضی شکل می‌گیرد. هسته مرکزی اعتراضات که در آن بیشتر جوانان و دخترانی که کشف حجاب کرده‌اند نقش‌آفرینی می‌کنند، با سرعتی شگرفت اعتراضات را به سمت اغتشاش سوق می‌دهد تا به طبق سخنان فرمانده یگان ویژه فراجا خشن‌ترین اغتشاشات کشور کلید بخورد.

همزمان اما نهادهای مرتبط با پرونده مهسا امینی علل فوت را بررسی می‌کنند و حتی رئیس جمهور در تماس تلفنی با خانواده امینی ضمن دلجویی از آنها قول پیگیری می‌دهد.

خبرگزاری ها اولین نتایج علل فوت مهسا امینی را منتشر می‌کند؛ اما خانواده امینی در سلسله مصاحبه‌هایی با رسانه‌های داخلی و خارجی موارد مطروحه از عمل جراحی، بیماری‌ و تحت نظر دکتر بودن را تکذیب می‌کند تا سناریوی ضد انقلاب برای شعله‌ور کردن آتش اغتشاشات شعله‌ور شود.

گذر زمان اما ابعاد پرونده مرگ مهسا امینی را روشن می‌کرد، تا جایی که پدر مهسا یکی پس از دیگری از ادعاهای خود کوتاه آمد و پذیرفت دخترش هم جراحی داشته و هم تحت نظر پزشک معالج بوده است.

انتشار فیلم حضور پدر مهسا امینی بر بالین دختر جوانش و مواردی که بر آن اذعان می‌کند همچنین جوابیه رسمی پزشکی قانونی پرونده آن را تقریبا مختمومه می‌کند.

با مشخص شدن ابعاد ماجرای مهسا امینی و جدا شدن صف اغتشاشگران از معترضان در سطح شهر ضد انقلاب تلاش کرد تا با بهانه‌ای تازه و البته در گوشه‌ای دیگر از ایران آتش تفرقه‌افکنی و تجزیه‌طلبی را که در حال فروکش کردن بود شعله‌ور کند.

سناریو تجزیه‌طلبان بعد از دختر بلوچ، مهسا، نیکا و اسرا / «دختر عرب» کی وارد داستان می‌شود؟

دختر بلوچ؛ پرونده‌ای قدیمی که کوچکترین ارتباطی با مسائل پیش آمده درباره مهسا امینی ندارد در روز جمعه ۸ مهرماه پس از خطبه‌های نماز جمعه مسجدمکی زاهدان که باحضور مولوی عبدالحمید برگزار می‌شود به یکباره با حمله مسلحانه به کلانتری ۱۶ زاهدان به سناریوی ضد انقلاب برای تجزیه ایران الصاق می‌شود.

در جریان ناآرامی‌های زاهدان، که در آن به چند کلانتری،‌ بانک، پاساژ و مغازه‌های مردم خسارات جدی وارد شد، معاون سازمان اطلاعات سپاه سیستان و بلوچستان مورد هدف یک تک‌تیرانداز قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد.

اما شامگاه جمعه دو جسد شناسایی می‌شود تا غبار را از فضای شهر بشوید؛ عبدالمجید ریگی و یاسر شه بخش دو عضو گروهک تجزیه طلب جیش الظلم در میان‌ کشته‌شدگان درگیری‌های خیابانی بودند.

این واقعه اما با رشادت نیروهای سپاه و بسیج و انتظامی و عدم همراهی مردم سیستان و بلوچستان در همان روز پایان می‌یابد و تلاش‌های برخی از متنفذان برای زنده نگه داشتن آتش آن راه به جایی نمی‌برد.

البته رسانه‌های ضد انقلاب روایت خود را از این واقعه منتشر می‌کنند تا آتش نیمه جان فتنه دوباره شعله‌ ور شود؛ این بار فراخوان‌ها با شعار «سنندج زاهدان خونین تمام ایران» منتشر می‌شود.

این خرج آتش اما قدرتی ندارد و نمی‌تواند مردم را با خود همراه کند؛‌ ضد انقلاب اما گویا آمار فوتی‌های کشور را از منابعی استخراج می‌کند و برای آن سناریو می‌نویسد.

سناریو تجزیه‌طلبان بعد از دختر بلوچ، مهسا، نیکا و اسرا / «دختر عرب» کی وارد داستان می‌شود؟

حالا نوبت لرستان تا با رمز نیکا شاکرمی وارد غائله شوند؛ دختر جوانی که تصاویر ضبط شده دوربین‌های مدار بسته و روایت همسایه‌ها خبر از سقوط او از ارتفاع می‌دهد اما ضد انقلاب که این‌بار هم انتخابی ویژه داشته است، باز هم روایت خود را می‌سازد.

نیکا؛ دختری که سایه پدر را بر سرش ندارد به دلیل اختلاف با خانواده از مادر و همسر مادرش جدا شده و به تهران آمده و عمدتا در منزل خاله‌اش سکونت داشته است؛ آتش شاکرمی.

آتش شاکرمی در این میانه پس از اینکه در مقابل دوربین صدا و سیما روایت خودکشی او را تأیید می‌کند در ادامه اما آتش‌بیار معرکه ‌می‌شود و تمام حرف‌های خود را رد می‌کند.

در جریان این فتنه یکی از روش‌های ضد انقلاب برای همراه کردن افراد با خود تهدید و تطمیع بوده است که نمونه‌های مختلف آن در خبرگزاری ها و در موضع‌گیری‌های برخی هنرمندان کاملا مشهود است.

نیکا شاکرمی رمز جدید آشوب و الصاق مردم لرستان به این فتنه می‌شود تا سناریوی تجزیه‌طلبی جان دوباره بگیرد. این‌بار هم اما تنها یک روز در لرستان تجمعی شکل می‌گیرد و مردم لرستان با این موج همراهی نمی‌کنند. رسانه‌های ضد انقلاب اما روایت خود را از ماجرا دارد و آن را مستمکی می‌کند تا آتش اغتشاشات را شعله‌ور نگه دارد.

سناریو تجزیه‌طلبان بعد از دختر بلوچ، مهسا، نیکا و اسرا / «دختر عرب» کی وارد داستان می‌شود؟

حالا نوبت ترک‌هاست تا وارد غائله شوند، اردبیل کانون این غائله است، رسانه‌های ضد انقلاب روایتی عجیب را مطرح می‌کنند. این بار پان‌ترک‌ها هم با رسانه‌هایشان به کمک می‌آیند تا با اسرا احساسات ترک‌های غیور را تحریک کنند.

روایت ضد انقلاب اما از سوی عموی اسرا پناهی تکذیب شد و مشخص شد نه تنها او دانش‌آموز مدرسه شاهد اردبیل نیست بلکه اصلا ربطی به اغتشاشات نداشته و پس از بیماری در بیمارستان بستری و متأسفانه فوت کرده است.

اردبیل اما پس از روایت‌سازی ضد انقلاب روز گذشته شاهد حضور اغتشاشگران بود تا آتش فتنه همچنان روشن بماند. البته دیگر استان‌های ترک‌نشین کشور اما هیچ همراهی با اغتشاشگران در اردبیل نکردند؛ نه آذربایجان شرقی و غربی و نه زنجان.

وقتی قطعات این پازل را کنار هم بگذاریم و از بالا به برنامه‌ریزی دقیق ضدانقلاب و انتخاب‌های حساب‌شده آنها را نگاه کنیم و بیش از ۱۷۰۰۰ دروغ‌ رسانه‌های ضد انقلاب در این مدت را در ذهن مرور کنیم، می‌توانیم گام‌های بعدی را نیز برای ادامه سناریوی ضد انقلاب پیش‌بینی کنیم؛ دختر عرب!

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

سناریو تجزیه‌طلبان بعد از دختر بلوچ، مهسا، نیکا و اسرا / «دختر عرب» کی وارد داستان می‌شود؟ بیشتر بخوانید »