زنان خرمشهر

مقاومت دختران آبادان در برابر محاصره شهر

مقاومت دختران آبادان در برابر محاصره شهر


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، با شروع جنگ تحمیلی و تجاوز رژیم بعثی صدام به خاک ایران، شهر‌ها و مناطق مرزی شرق کشور، به‌ویژه مناطق جنوب شرقی و به‌طور اخص استان خوزستان و شهر‌هایی همچون آبادان و خرمشهر، هدف حمله سراسری متجاوزان بعثی قرار گرفت.

در این‌ بین مقاومت و ایستادگی مردم مسلمان و میهن‌پرست این مناطق در برابر تجاوز دشمن در تاریخ سترگ این مرزوبوم ماندگار شد تا به‌عنوان الگو و سرمشقی برای نسل‌های آینده این کشور در برابر تجاوزات احتمالی باشد.

اما آنچه که در این میان بیش از همه‌چیز رخ می‌نماید، مقاومت و مجاهدت‌های زنان و دخترانی هست که علی‌رغم سن کم و جثه ضعیف خود در پشت جبهه، اما بافاصله‌ای کم از خط مقدم، علی‌رغم محاصره شهرشان حاضر به ترک خانه و کاشانه خود نشدند و به پشتیبانی از رزمندگان پرداختند.

«فاطمه جوشی» از جمله این رزمندگان خواهری هست که از ابتدای محاصره آبادان تا شکست حصر آن با حضور در پشت جبهه و به‌ویژه پرستاری از رزمندگان در بیمارستان، خاطرات ارزشمندی را از مجاهدت‌های دختران در سینه خود داشته که به مناسبت سالروز میلاد باسعادت حضرت فاطمه معصومه(س) و روز دختر به بخشی از آنها اشاره می‌شود:

«هرلحظه امکان داشت عراقی‌ها وارد شهر شوند. ما که توی شهر مانده بودیم، ترس از شهادت و مجروح شدن خودمان نداشتیم، هر ترسی بود، ترس از ناموس و اسیری بود.

آن روز‌ها موقعیت آبادان و خرمشهر خیلی حساس بود. محله‌هایی که ما در آنها مستقر بودیم، کمتر از نیم کیلومتر با خط مقدم عراق فاصله داشت. ما این‌طرف اروند بودیم، عراقی‌ها آن‌طرف اروند؛ حتی با چشم غیرمسلح هم نمی‌توانستیم عراقی‌ها را ببینیم.

در آن موقعیت فقط به این فکر می‌کردیم که هر اتفاقی می‌خواهد بیفتد، از طریق خودمان بیفتد. بچه‌ها دست بعثی‌ها نیفتند.

الآن که یادش می‌افتم واقعاً دلم می‌سوزد؛ در آن اتاق خوابگاه بیمارستان (امام خمینی) گاهی وقت‌ها بچه‌ها سردشان می‌شد؛ بچه‌هایی که بعضی‌هایشان سن کمی داشتند. ما از دختر دوازده‌ساله در خوابگاهمان داشتیم تا خانم‌هایی با سن من و خانم کریمی و ابوالهدایی و خانی که بچه‌های بزرگ جنگ بودیم.

ما نوزده، بیست سالمان بود. مثلاً «منیژه دیدار» دوازده سالش تمام‌شده بود و می‌رفت در سیزده‌سالگی؛ کوچک‌ترین بچه خوابگاهمان بود.

بچه سیزده‌ساله داشتیم، چهارده‌ساله، شانزده‌ساله. مثلاً خانم معصومه رامهرمزی سیزده سال داشت. طیبه اشتری چهارده پانزده سالش بود. بزرگ‌ترین نفر بین بچه‌ها من بودم، خانم کریمی، خانم منیژه خانی که مدتی معاون بسیج بود و خانم ابوالهدایی که در باشگاه اروند جزو مربیان آموزشی بود. بقیه بچه‌ها زیر هجده سال بودند.

هیچ‌کس تجربۀ جنگ را نداشت. تجربۀ جدایی از خانواده را نداشت. حساب کنید بچه‌ای که در کانون گرم خانواده زندگی می‌کند و شب‌ها مادر آن‌قدر حواسش به اوست که پتو از رویش کنار نرود و سردش نشود، حالا می‌خواست در این شرایط بماند و با این وضعیت کار کند. من خودم واقعاً بهشان احساس مادری داشتم.

هرلحظه امکان داشت هر اتفاقی بیفتد. آتش‌سوزی بشود، خمپاره بخورد، توپ بخورد. خیلی سخت بود؛ ولی من در همۀ دوران جنگ ندیدم کسی از بچه‌ها کم بیاورد و گریه کند. بالاخره هرکس در تنهایی‌های خودش حالت‌هایی داشت ولی این‌طور نبود که روحیه خودشان را از دست بدهند.

حتی همین منیژه دیدار که کوچک‌ترین عضومان بود در همان بیمارستان دو بار هم ترکش خورد. یک‌بار اتاق ۳۰۶ را که داخل بیمارستان بود و خانم کریمی در آن بود، زدند. منیژه دیدار هم رفته بود آنجا.

کارشناس‌های جنگی می‌گفتند فاصله ما با خط مقدم کمتر از پانصد متر بود. گرای آنجا را داشتند و مرتب آنجا را می‌زدند.

منیژه دو بار آنجا مجروح شد، یک‌بار ترکش خورد به کتفش، یک‌بار هم خورد توی دستش. حالا حساب کنید یک دختر سیزده‌ساله چه می‌کشد! باوجوداین، باز هم بچه‌ها توی شهر می‌ماندند.

اتفاقاً ما خیلی اصرار داشتیم که منیژه را از شهر خارج کنیم ولی نمی‌رفت؛ چون پدر و مادرش آبادان بودند و یکی از برادرهایش به نام حسین در جبهه بود. مادرش نابینا بود و یک پدر ناتوان داشت ولی از شهر بیرون نمی‌رفتند. می‌گفتند ما کجا بریم؟ جایی رو نداریم که بخوایم بریم. یک خواهر بود و چند تا برادر داشت. یکی‌شان توی بسیج بود و جبهه هم می‌رفت و می‌آمد.

ما به منیژه دیدار می‌گفتیم چکشی؛ همه حرکاتش تند و سریع بود. توی وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: من را نمی‌خواهد بشورید، من را با لباس دفن کنید. گفتیم: منیژه، مگه تو از خط اومدی دختر؟! تو که توی خوابگاه پیش مایی. گفت: نه ما شهید معرکه‌ایم، من دوست ندارم کسی لباسام را در بیاره. با همین لباس‌ها دفنم کنین.

یا مثلاً بچه‌ها وصیت می‌کردند: بچه‌ها، به پدر و مادرمان یک‌جوری خبر بدهید که ناراحت نشوند. یا برایمان مراسم آن‌چنانی نگیرید؛ ما از بنیاد شهید هیچی نمی‌خواهیم.»

منبع: قاضی، مرتضی، شماره پنج؛ نقش زنان در مقاومت آبادان، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ دوم ۱۴۰۱، صص ۱۲۴، ۱۲۵، ۲۵۴، ۳۳۲، ۳۳۳

انتهای پیام/ 119

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

مقاومت دختران آبادان در برابر محاصره شهر

مقاومت دختران آبادان در برابر محاصره شهر بیشتر بخوانید »

قواعد گفت‌وگوی بین نسلی تدوین می‌شود/ مقاومت باعث کم شدن هزینه‌های مادی و معنوی است

قواعد گفت‌وگوی بین نسلی تدوین می‌شود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مینو اصلانی مسئول امور زنان و خانواده ستادکل نیرو‌های مسلح در نشست زنان مدافع و فعال خرمشهر و دزفول که روز گذشته (شنبه) در موزه انقلاب اسلامی و دفاع‌مقدس برگزار شد با اشاره به اینکه مقاومت درجریان همیشه تاریخ وجود داشته است، اظهار داشت: جریان مبارزه با باطل و مقابله حق و باطل همیشه بوده است. مقاومت جریان پیش برنده و حیات بخش است، چرا که وجود انسان مبتنی بر مقاومت است. گاه این مقابله و مبارزه با دشمنی شکل می‌گیرد که در جهت پوشاندن حق تلاش می‌کند.

وی افزود: ما این تقابل حق و باطل را در قیام اباعبدالله می‌بینیم که ایشان را نماد بندگی و مبارزه علیه باطل می‌کند. ایشان به عنوان کسی که در این مسیر مقاومت می‌کنند پدر بندگان خداوند می‌شود. امام حسین (ع) مقابل کفر و شرکت ایستاد و بندگی را به ما هدیه کرد. حکومت بنی امیه فقط به دنبال قدرت نبود، بلکه به دنبال دور کردن انسان از خدا بود. امروز عزت را مدیون مقاومت خرمشهر و دزفول هستیم.

اصلانی انقلاب اسلامی را دنباله رو قیام اباعبدالله دانست و گفت: زمانی که تئوریسین‌ها می‌گفتند دیگر به خدا نیاز نداریم و نیاز به خدا را در بشر نمی‌دیدند و امور را به دست انسان سپرده بودند، انقلاب اسلامی به تاسی از قیام امام حسین (ع) بین زمین و آسمان، انسان و خدا ارتباط برقرار کرد.

مسوول امور زنان و خانواده ستاد کل نیرو‌های مسلح تصریح کرد: انقلاب اسلامی با ظهور و بروز مردی در خط انبیا شکل گرفت و با اخلاص حکم رانی مبتنی بر خدا محوری را ایجاد کرد. بازهم مقاومت مردم مقابل حکومت طاغوت انسان را با خدا آشنا کرد و این پیام را به وجود آورد که می‌توان پیشرفت‌های علمی را داشت و پشتوانه الهی را نیز به دست آورد.

وی اذعان داشت: مقاومت باعث می‌شود هزینه مادی و معنوی کمتری داشته باشیم. هرچقدر حق مداران کوتاهی کنند و جریان مقاومت را به تاخیر اندازند هزار و اندی سال می‌گذرد و می‌بینیم امام عصر ظهور نمی‌کنند چرا که حق مداران کوتاهی می‌کنند. امروز مردم ما به تاسی از دوران دفاع مقدس به این نتیجه رسیدند که باید مقاومت کنند و هزینه آن را بدهند.

اصلانی تاکید کرد: ما در جبهه حق بن بستی نداریم. شاید خودمان نقاطی می‌بینیم که ناامید کننده باشد، اما در راه حق بن بستی نیست. اینهمه جریان‌های ظلم آمدند و تخریب کردند، اما نتوانستند نور را کم رنگ کنند. انروز علیرغم نگرانی صحنه‌هایی می‌بینیم ناراحت می‌شویم، اشک می‌ریزیم که چرا اعتقادات و ایده‌ها تغییر کرده، اما حق راه خودش را می‌رود. ما متدولوژی صحبت با نسل جدید را نداریم و، چون به مصادیق اشاره می‌کنند نمیتوانیم پاسخگو باشیم. این مژده را می‌دهم این موضوع به صورت کارعلمی در حال بررسی شدن است و در آینده نزدیک قواعد گفت‌وگوی نسلی را به جامعه هدیه خواهیم کرد.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

قواعد گفت‌وگوی بین نسلی تدوین می‌شود

قواعد گفت‌وگوی بین نسلی تدوین می‌شود بیشتر بخوانید »

لباس عروس شهناز که لباس شهادتش شد

شهادت همزمان دو دوست در پشت جبهه


لباس عروس شهناز که لباس شهادتش شدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود روایتی از بانوان فعال خرمشهری را آورده است که به نقل از کتاب کوچه‌های خرمشهر از روز‌های اول جنگ منتشر شده است. این مطلب را در ادامه می‌خوانید.

«چند روزی از شروع جنگ می‌گذشت. ما در مسجد، مشغول کمک بودیم. همه در تاب و تب بودند. لحظه‌ای آرام نداشتند. یک شب مهدی آلبوغبیش از جوانان فعال شهر ما را دید و گفت: «حالا که نشستید، لااقل در گودال‌هایی که خودتان کندید نگهبانی بدید.» من و شهناز محمدی اسلحه گرفتیم و نگهبانی دادیم. شهناز قدبلندی داشت و می‌گفت که این گودال‌ها اندازه من نیست و اگر بمیرم، باید بزرگ‌تر از این برایم حفر کنند! او دختر شوخ‌طبعی بود.

شب بعد با بقیه بچه‌ها روی پشت‌بام دراز کشیده بودیم و استراحت می‌کردیم. صحبت‌ها گل انداخته بود و هر کس جیزی تعریف می‌کرد. بچه‌ها تشنه بودند. شهناز حاجی‌شاه برای آوردن آب داوطلب شد. دختر متواضع و دلسوزی بود و خیلی زحمت می‌کشید. او و شهناز محمدی همیشه با هم بودند و صمیمت خاصی بینشان بود. وقتی با همان لباس‌های قشنگی که تنش بود برای آوردن آب بلند شد، بچه‌ها شروع کردند به خندیدن. خدیجه عابدی (همسر مهدی آلبوغبیش) گفت: شهناز این لباس عروسیته که پوشیدی؟ شهناز با خنده جواب داد: «آره. لباس عروسیه… مگه چشه؟» آن شب خیلی خندیدیم. بچه‌ها می‌گفتند خدا عاقبت این خنده‌ها را به خیر کند.

روز بعد هر دو شهناز را دیدم، هنوز چند قدم از آن‌ها دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد. دیگر چیزی نفهمیدم. گوش‌هایم سوت می‌کشید و نمی‌توانستم بلند شوم. یکی از برادر‌ها مرا روی کولش انداخت و تا کنار ماشین آورد. وقتی به هوش آمدم، اولین چیزی که دیدم پای شهناز محمدی بود. پایی که فقط به یک پوست آویزان بود و هر لحظه در حال جدا شدن. اولین بار بود که مرده می‌دیدم. حال عجیبی به من دست داد، چیزی شبیه تهوع. انگار قلبم را با چرخ‌گوشت چرخ می‌کردند. هر دو شهناز با هم رفته بودند. باورش برایم سخت بود و تحملش سخت‌تر.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

شهادت همزمان دو دوست در پشت جبهه

منبع خبر

شهادت همزمان دو دوست در پشت جبهه بیشتر بخوانید »

لباس عروس شهناز که لباس شهادتش شد

شهادت همزمان دو دوست فداکار در بحبوحه سرپا نگه داشتن پشت جبهه


لباس عروس شهناز که لباس شهادتش شدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، انتشارات مرز و بوم در صفحه اینستاگرامی خود روایتی از بانوان فعال خرمشهری را آورده است که به نقل از کتار کوچه‌های خرمشهر از روز‌های اول جنگ منتشر شده است. این مطلب را در ادامه می‌خوانید.

«چند روزی از شروع جنگ می‌گذشت. ما در مسجد، مشغول کمک بودیم. همه در تاب و تب بودند. لحظه‌ای آرام نداشتند. یک شب مهدی آلبوغبیش از جوانان فعال شهر ما را دید و گفت: «حالا که نشستید، لااقل در گودال‌هایی که خودتان کندید نگهبانی بدید.» من و شهناز محمدی اسلحه گرفتیم و نگهبانی دادیم. شهناز قدبلندی داشت و می‌گفت که این گودال‌ها اندازه من نیست و اگر بمیرم، باید بزرگ‌تر از این برایم حفر کنند! او دختر شوخ طبعی بود.

شب بعد با بقیه بچه‌ها روی پشت‌بام دراز کشیده بودیم و استراحت می‌کردیم. صحبت‌ها گل انداخته بود و هر کس جیزی تعریف می‌کرد. بچه‌ها تشنه بودند. شهناز حاجی‌شاه برای آوردن آب داوطلب شد. دختر متواضع و دلسوزی بود و خیلی زحمت می‌کشید. او و شهناز محمدی همیشه با هم بودند و صمیمت خاصی بینشان بود. وقتی با همان لباس‌های قشنگی که تنش بود برای آوردن آب بلند شد، بچه‌ها شروع کردند به خندیدن. خدیجه عابدی (همسر مهدی آلبوغبیش) گفت: شهناز این لباس عروسیته که پوشیدی؟ شهناز با خنده جواب داد: «آره. لباس عروسیه… مگه چشه؟» آن شب خیلی خندیدیم. بچه‌ها می‌گفتند خدا عاقبت این خنده‌ها را به خیر کند.

روز بعد هر دو شهناز را دیدم، هنوز چند قدم از آن‌ها دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد. دیگر چیزی نفهمیدم. گوش‌هایم سوت می‌کشید و نمی‌توانستم بلند شوم. یکی از برادر‌ها مرا روی کولش انداخت و تا کنار ماشین آورد. وقتی به هوش آمدم، اولین چیزی که دیدم پای شهناز محمدی بود. پایی که فقط به یک پوست آویزان بود و هر لحظه در حال جدا شدن. اولین بار بود که مرده می‌دیدم. حال عجیبی به من دست داد، چیزی شبیه تهوع. انگار قلبم را با چرخ‌گوشت چرخ می‌کردند. هر دو شهناز با هم رفته بودند. باورش برایم سخت بود و تحملش سخت‌تر.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

شهادت همزمان دو دوست فداکار در بحبوحه سرپا نگه داشتن پشت جبهه

منبع خبر

شهادت همزمان دو دوست فداکار در بحبوحه سرپا نگه داشتن پشت جبهه بیشتر بخوانید »