زندگی با مشکلات جانبازی در گمنامی/ «حاج محب» سمعاً و طاعتاً مرید «حاج قاسم» بود

«حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: تاریخ ایران‌زمین همواره شاهد ایثارگری‌ها و حماسه‌های مردان و زنانی است که تا آخرین نفس خود، در برابر متجاوزان و دشمنان این سرزمین ایستادگی کردند؛ بنابراین روایت این ایثارگری‌ها و حماسه‌ها، در دنیایی که دستگاه‌های تبلیغاتی غربی نظیر «هالیوود» در آن، در حال ساختن تاریخ تخیلی برای خود هستند تا خلأ قهرمان‌های نداشته خود را جبران کنند، امری لازم و ضروری است؛ چراکه این مردان و زنان در تاریخ پرافتخار ما، الگوهای واقعی و قهرمانان حقیقی هستند؛ درحالی که غربی‌ها می‌خواهند شخصیت‌های خیالی خود را همراه با داستان‌های ساختگی، جایگزین قهرمانان حقیقی و الگویی برای نسل‌های آینده ما قرار دهند.

هشت سال دفاع مقدس تنها مقطعی کوتاه از تاریخ ایران‌زمین است که مردان و زنان زیادی در آن حماسه آفریدند؛ همان قهرمانان حقیقی، که برخی از آن‌ها برای جامعه و نسل‌های آینده شناخته‌شده هستند؛ مانند سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی که از روستاهای کرمان پا به دانشگاه انسان‌سازی دفاع مقدس نهاد و به یک چهره‌ درخشان و قهرمان برای امت اسلامی تبدیل شد؛ اما این دانشگاه انسان‌سازی، فارغ‌التحصیل‌های دیگری هم دارد که شناخته‌شده نیستند؛ مانند بسیاری از جانبازان که سال‌های سال با درد و رنج‌های روحی و جسمی، دست و پنجه نرم کرده؛ اما هیچ‌وقت، نه از راهی که رفته‌اند پیشیمان شدند و نه خود را مدعی سهم از سفره انقلاب دانستند.

شهید «محبعلی فارسی» که همرزمانش او را با نام «حاج محب» می‌شناسند، یکی از همین اسطوره‌های شناخته‌نشده دوران دفاع مقدس است که عمری را در گمنامی مجاهدت کرد؛ از همان دورانی که از روستا‌های سیستان و بلوچستان به جبهه‌های دفاع مقدس پای نهاد و در لشکر ۴۱ ثارالله (ع)، در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی حماسه آفرید، تا زمانی که در اسارت، زیر شکنجه‌های دشمن قرار گرفت و سپس تا پایان عمر خود، با تحمل عوارض ناشی از شکنجه‌های دوران اسارت و همچنین اثرات گاز‌های شیمیایی غربی‌ها که به صدام هدیه داده بودند، استقامت کرد و سرانجام سال ۱۳۹۶ همزمان با روز ولادت جانباز دشت کربلا، چشم از دنیای فانی فرو بست و آسمانی شد.

«حاج محب» با وجود این‌که در زندگی خود سختی‌های زیادی را متحمل می‌شد؛ اما هیچ‌وقت مشکلاتش را به کسی نمی‌گفت؛ ولی با این وجود، گمنامی و مشکلاتش برای «حاج قاسم» پوشیده نبود؛ بنابراین سردار دل‌ها سعی می‌کرد تا گه‌گاهی به همرزم قدیمی خود سر بزند و هوای او را داشته باشد و وقتی هم که «حاج محب» به شهادت رسید، بازهم فرمانده، خود را از جبهه مقاومت به سیستان و بلوچستان رساند و در مراسم تشییع او شرکت کرد.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

«حاج قاسم» وقتی برای شرکت در مراسم تشییع «حاج محب» به سیستان و بلوچستان آمده بود، از آن‌جایی که همیشه دغدغه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را داشت، به خانواده حاج محب تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»؛ چراکه به عقیده سیدالشهدای مقاومت، فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده بود؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل.

همسر «حاج محب» همانند دیگر همسران جانبازان، سال‌های سال در کنار این جانباز فداکار، ایثارگرانه از وی پرستاری کرد؛ وی در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سرگذشت زندگی پر فراز و نشیب خود و همسر جانبازش را روایت کرده است، تا به درخواست شهید «حاج قاسم سلیمانی» مبنی بر این‌که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، جامه عمل بپوشاند.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

«قدسیه سرگزی» در بخش اول این گفت‌وگو به روایت مجاهدت‌های این شهید والامقام در دوران ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی و دوران هشت سال دفاع مقدس پرداخته و در بخش دوم و بخش سوم این گفت‌وگو نیز، گوشه‌ای از مشکلات جسمی «حاج محب» و زندگی پر فراز و نشیب وی را تشریح کرده است. همچنین در بخش چهارم این گفت‌وگو، روایت‌هایی از حضور سردار سپهبد شهید «قاسم سلیمانی» در منزل شهید «محبعلی فارسی» که از زبان همسرش روایت شده است را خواندید و در بخش پنجم آن نیز، به لحظات آخر عمر شریف این جانباز فداکار پرداخته شد؛ آن‌چه در ادامه می‌خوانید، بخش پایانی این گفت‌وگو است.

شهادت آرزوی «حاج محب» بود

نمی‌دانم که چگونه خبر شهادت «حاج محب» را به «حاج قاسم» داده بودند؛ به هر حال، چند ساعت بعد از شهادت حاجی، تلفن همراهم زنگ خورد، وقتی جواب دادم، فهمیدم که «حاج قاسم» است؛ چراکه وی یک صدای خاصی داشت و برخی کلمات را با لهجه می‌گفت. سلام و احوال‌پرسی که کردیم، «حاج قاسم» گفت: «من را می‌شناسید؟»، من احساس کردم که نباید خیلی واضح صحبت کنم.

یادم می‌آید، «حاج محب» یک‌بار که «حاج قاسم» به دیدنش آمده بود، به وی گفت: «یادت هست من یک تربت کربلا به تو داده بودم؟»، «حاج قاسم» هم گفت: «بله»، «حاج محب» گفت: «می‌گویند که تربت اصل پیش کسی نمی‌ماند، پس یک تربت اصل از تو طلب دارم». «حاج قاسم» هم پاسخ داد: «باشه! یک تربت اصل برای تو می‌آورم»؛ بنابراین وقتی «حاج قاسم» پشت تلفن گفت: «من را می‌شناسید؟»، من هم سریعاً گفتم: «قرار بود شما یک تربت اصل به ما برسانید؟»، «حاج قاسم» هم گفت: «بله، بله…» و سپس سوال کرد که «خبر موثق است؟»، وقتی گفتم «بله»، گفت: «الحمدلله! شهادت آرزوی «حاج محب» بود، شما هم همان‌گونه که تا به امروز مقاوم و صبور بودید، باز هم صبوری کن…».

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

«حاج قاسم» همچنین گفت: «حاج محب وصیتی داشت؟»، گفتم: «وصیت خاصی که نه؛ اما یک‌بار وقتی به مقبرةالشهدای شهرک شهید محلاتی تهران رفته بودیم، در محراب آن‌جا نماز خواند و گفت که من خیلی دوست دارم که پیکرم در این‌جا، درمیان شهدای گمنام به خاک سپرده شود»، با این حال، «حاج قاسم» گفت: «نه، حاج محب باید در زاهدان خاکسپاری شود»، گفتم: «آخر می‌خواست مانند شهدای گمنام باشد»؛ اما «حاج قاسم» گفت: «حاج محب عمر خود را در گمنامی گذراند و باید از گمنامی دربیاید»، سپس تأکید کرد که «من خودم برای تشییع حاج محب می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم؛ اگر هم نشد که بیایم، پیام می‌دهم». «حاج قاسم» در آخر پرسید: «صحبتی یا کاری دارید که من بتوانم انجام دهم»، گفتم «نه برای سلامتی شما دعا می‌کنم، مراقب خودتان باشید» و خداحافظی کردم.

شهادت میخ‌های تابوت «حاج محب» به بی‌مهری‌های مسئولان

«حاج محب» از بی‌مهری‌های بنیاد شهید و امور ایثارگران بسیار دلگیر بود؛ در همان ایامی که ما در زاهدان بودیم، حاج محب را خیلی اذیت کرده بودند؛ یک‌روز از بنیاد شهید و امور ایثارگران به دیدن وی آمده بودند، خطاب به آن‌ها گفت که «من هیچ‌وقت در حق شما کوتاهی نکرده‌ام؛ اما هرکدام از شما که کوتاهی کردید را به خدا سپردم، دیگر هم حوصله ندارم چیزی بگویم»، وقتی هم که این افراد رفتند، «حاج محب» به من گفت: «دنیا می‌گذرد و این‌گونه موضوعات هم مسئله خاصی نیست؛ ولی یادت باشد که من راضی نیستم اگر اتفاقی برای من افتاد، حتی یک میخ از بنیاد شهید به تابوت من بخورد»؛ از این مسئله مدتی گذشته بود و یادم نبود که «حاج محب» این‌گونه به من تأکید کرده بود. وقتی فرزندانم می‌خواستند با پیکر پدر خود وداع کنند، دیدیم که تابوت او اندازه نیست و پیکرش را به شکل «اُریب» داخل آن قرار داده‌ و بدنش یک مقداری فشرده شده است؛ این صحنه برای من خیلی سخت بود؛ اگرچه که من در مقابل دیگر خانواده‌های شهدایی که پیکر آن‌ها سالم نبوده است، شرمنده‌ام؛ اما آن لحظه گفتم که یعنی بنیاد شهید یک تابوت هم اندازه «حاج محب» نداشته است! بعد از این، پسر بزرگم شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و وداع‌های آخر انجام شد که به‌یکباره دیدیم میخ‌های تابوت وا رفت، تا جایی که از داخل آمبولانس یک برانکارد آورده و تابوت را روی آن طناب‌پیچ کردند و بردند، بعد از آن خواهر «حاج محب» میخ‌های تابوت را از روی زمین برداشت و گذاشت روی کابینت، گفتم: «این‌ها چیه؟»، گفت: «میخ‌های تابوت هستند»؛ تازه آن‌جا بود که یاد آن حرف «حاج محب» افتادم که گفته بود: «راضی نیستم حتی یک میخ از بنیاد شهید به تابوت من بخورد»؛ بنابراین همه را دور هم جمع کردم و گفتم: «از پول حاجی برای او تابوت تهیه کنید».

فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده است

صبح روز تشییع پیکر «حاج محب»، ساعت نزدیک ۷ صبح بود که حاج قاسم به منزل ما آمد و کمی با ما صحبت کرد؛ ما هیچ وقت به حاج قاسم گلایه نمی‌کردیم، یعنی «حاج محب» نمی‌گذاشت و همواره تأکید می‌کرد که «نباید ذهن او را مشغول کنیم»؛ چراکه دغدغه‌ها و مسئولیت‌های «حاج قاسم» را بسیار مهم‌تر از مشکلات خود می‌دانست؛ بنابراین ما هیچ‌وقت به «حاج قاسم» نمی‌گفتیم که شرایط زندگی برای ما چگونه است؛ اما با این حال، او از گوشه و کنار‌ها می‌شنید.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

صبح آن‌روز «حاج قاسم» در منزل ما کمی از حاج محب صحبت کرد و متأثر شد و اشک ریخت و گفت که «حاج محب و بچه‌های زاهدان و زابل مثال‌زدنی نیستند»؛ سپس تربت اصل که قول داده بود را به‌همراه یک انگشتر به ما داد و دوباره تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، گفتم: «حاجی! دیگر همه چیز تمام شد»، اما «حاج قاسم» گفت: «فرماندهی حاج محب تازه شروع شده است؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل. بچه‌های استان به حاج محب نیاز دارند، شما بعداً این موضوع را خواهید فهمید». بعد از این صحبت‌های «حاج قاسم»، به فرزندانم گفتم که «حاج قاسم گفته است که پدرتان باید در زاهدان خاکسپاری شود»، پسر بزرگم گفت: «اگر بابا خودش بود، چه می‌گفت؟»، گفتم: «بابا در مقابل حاج قاسم می‌گفت که «سمعاً و طاعتاً»»، بنابراین فرزندم گفت: «ما هم می‌گوییم «سمعاً و طاعتاً هرچه حاج قاسم بگوید»».

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

مراسم تشییع «حاج محب» در مصلی زاهدان برگزار شد و «حاج قاسم» هم سال‌ها بود که به سیستان و بلوچستان نیامده بود و آن ایام هم با همه مشغله‌هایی که داشت، از سوریه به استان آمده بود تا برای «حاج محب» وقت بگذارد؛ حالا برخی از افراد چقدر باید چشم و گوش بسته باشند که این رفتار «حاج قاسم» را نبینند، نفهمند و درک نکنند.

«حاج قاسم» در تشییع «حاج محب» مسیر مصلی «قدس» تا گلزار شهدای زاهدان را در میان حضور انبوه جمعیت، نزدیک به ۴۵ دقیقه تا یک‌ساعت پیاده طی کرد، من وقتی فهمیدم که «حاج قاسم» می‌خواهد پیاده این مسیر را برود، به آشنا‌هایی که اطراف من بودند، گفتم که به فرزندانم بگویید همگی همراه حاج قاسم باشند تا اگر اتفاقی هم برای او افتاد، آن‌ها هم در کنارش باشند. در میان جمعیت که «حاج قاسم» نشسته بود، یکی از پاسدار‌ها را صدا زده و یک فردی که به او مشکوک شده بودم را نشان دادم و گفتم «به بهانه‌ای که او را جابه‌جا می‌کنی، بررسی کن که یک‌وقت کمربند انفجاری نبسته باشد»؛ اصلا حواسم به مراسم و خودم نبود، بلکه نگران حاج قاسم بودم که خدای ناکرده، آسیبی به او وارد نشود.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

برای «حاج محب» در شأن «محب علی» سنگ بگذارید

سردار «معروفی» به‌دلایل امنیتی مانع شده بود تا خاکسپاری را «حاج قاسم» انجام دهد، بنابراین خودش این کار را انجام داد و بعد از خاکسپاری هم که «حاج قاسم» آمده بود تا خداحافظی کند، من در مراسم بودم و او را ندیدم؛ بنابراین بعدازظهر با من تماس گرفت و یک مقداری من و فرزندانم را دلداری داد و تأکید کرد که «هر کاری هم داشتید، با (شهید) «پورجعفری» تماس بگیرید»، گفتم: «اجازه بدهید که برای مزار «حاج محب» سنگ نگذاریم»، اما «حاج قاسم» درحالی که یک بغضی در صدایش بود، گفت: «برای حاج محب، در شأن «محب علی» سنگ بگذارید، چراکه ایشان محب علی بود». گفتم: «پس اجازه بدهید که تنها یک مدتی مانند شهدای گمنام باشد»، گفت: «برای یک مدت کوتاه اشکالی ندارد»؛ بنابراین از ماه «شعبان» که خاکسپاری حاج محب انجام شد، تا ماه «محرم»، مزار حاج محب مانند شهدای گمنام سنگ نداشت و از بنیاد شهید و امور ایثارگران هم خواهش کردم که برای وی سنگ مزار نگذارد تا همان‌گونه که حاج محب تأکید کرده بود، همه هزینه‌ها برعهده خودمان باشد. وقتی هم که می‌خواستیم سنگ مزار حاج محب را بگذاریم، همه کار‌های آن وقتی به پایان رسید که سنگ مزارش، روز تاسوعا که منصوب به حضرت ابوالفضل (ع) است، نصب شد؛ درحالی که پیکر حاج محب هم با پرچم متبرک حرم حضرت ابوالفضل (ع) تشییع و بدرقه شد.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

«حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید بیشتر بخوانید »

حلالیت‌طلبی «حاج‌قاسم» از خانواده یک جانباز/ دل «حاج‌محب» برای حضور در جبهه مقاومت پر می‌کشید


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: تاریخ ایران‌زمین همواره شاهد ایثارگری‌ها و حماسه‌های مردان و زنانی است که تا آخرین نفس خود، در برابر متجاوزان و دشمنان این سرزمین ایستادگی کردند؛ بنابراین روایت این ایثارگری‌ها و حماسه‌ها، در دنیایی که دستگاه‌های تبلیغاتی غربی نظیر «هالیوود» در آن، در حال ساختن تاریخ تخیلی برای خود هستند تا خلأ قهرمان‌های نداشته خود را جبران کنند، امری لازم و ضروری است؛ چراکه این مردان و زنان در تاریخ پرافتخار ما، الگوهای واقعی و قهرمانان حقیقی هستند؛ درحالی که غربی‌ها می‌خواهند شخصیت‌های خیالی خود را همراه با داستان‌های ساختگی، جایگزین قهرمانان حقیقی و الگویی برای نسل‌های آینده ما قرار دهند.

هشت سال دفاع مقدس تنها مقطعی کوتاه از تاریخ ایران‌زمین است که مردان و زنان زیادی در آن حماسه آفریدند؛ همان قهرمانان حقیقی، که برخی از آن‌ها برای جامعه و نسل‌های آینده شناخته‌شده هستند؛ مانند سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی که از روستاهای کرمان پا به دانشگاه انسان‌سازی دفاع مقدس نهاد و به یک چهره‌ درخشان و قهرمان برای امت اسلامی تبدیل شد؛ اما این دانشگاه انسان‌سازی، فارغ‌التحصیل‌های دیگری هم دارد که شناخته‌شده نیستند؛ مانند بسیاری از جانبازان که سال‌های سال با درد و رنج‌های روحی و جسمی، دست و پنجه نرم کرده؛ اما هیچ‌وقت، نه از راهی که رفته‌اند پیشیمان شدند و نه خود را مدعی سهم از سفره انقلاب دانستند.

روایت حلالیت‌طلبی «حاج قاسم» از خانواده یک جانباز/ دل «حاج محب» برای حضور در جبهه مقاومت پر می‌کشید

شهید «محبعلی فارسی» که همرزمانش او را با نام «حاج محب» می‌شناسند، یکی از همین اسطوره‌های شناخته‌نشده دوران دفاع مقدس است که عمری را در گمنامی مجاهدت کرد؛ از همان دورانی که از روستا‌های سیستان و بلوچستان به جبهه‌های دفاع مقدس پای نهاد و در لشکر ۴۱ ثارالله (ع)، در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی حماسه آفرید، تا زمانی که در اسارت، زیر شکنجه‌های دشمن قرار گرفت و سپس تا پایان عمر خود، با تحمل عوارض ناشی از شکنجه‌های دوران اسارت و همچنین اثرات گاز‌های شیمیایی غربی‌ها که به صدام هدیه داده بودند، استقامت کرد و سرانجام سال ۱۳۹۶ همزمان با روز ولادت جانباز دشت کربلا، چشم از دنیای فانی فرو بست و آسمانی شد.

«حاج محب» با وجود این‌که در زندگی خود سختی‌های زیادی را متحمل می‌شد؛ اما هیچ‌وقت مشکلاتش را به کسی نمی‌گفت؛ ولی با این وجود، گمنامی و مشکلاتش برای «حاج قاسم» پوشیده نبود؛ بنابراین سردار دل‌ها سعی می‌کرد تا گه‌گاهی به همرزم قدیمی خود سر بزند و هوای او را داشته باشد و وقتی هم که «حاج محب» به شهادت رسید، بازهم فرمانده، خود را از جبهه مقاومت به سیستان و بلوچستان رساند و در مراسم تشییع او شرکت کرد.

«حاج قاسم» وقتی برای شرکت در مراسم تشییع «حاج محب» به سیستان و بلوچستان آمده بود، از آن‌جایی که همیشه دغدغه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را داشت، به خانواده حاج محب تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»؛ چراکه به عقیده سیدالشهدای مقاومت، فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده بود؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل.

«قدسیه سرگزی» همسر جانباز شهید «محبعلی فارسی» همانند دیگر همسران جانبازان، سال‌های سال در کنار این جانباز فداکار، ایثارگرانه از وی پرستاری کرد؛ وی در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سرگذشت زندگی پر فراز و نشیب خود و همسر جانبازش را روایت کرده است، تا به درخواست شهید «حاج قاسم سلیمانی» مبنی بر این‌که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، جامه عمل بپوشاند.

روایت حلالیت‌طلبی «حاج قاسم» از خانواده یک جانباز/ دل «حاج محب» برای حضور در جبهه مقاومت پر می‌کشید

همسر «حاج محب» در بخش اول این گفت‌وگو به روایت مجاهدت‌های این شهید والامقام در دوران ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی و دوران هشت سال دفاع مقدس پرداخته است؛ همچنین در بخش دوم و بخش سوم این گفت‌وگو نیز، این همسر جانباز صبور، تنها گوشه‌ای از مشکلات جسمی «حاج محب» و زندگی پر فراز و نشیب وی را تشریح کرده است. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، بخش چهارم این گفت‌وگو است.

دعای «حاج قاسم» برای خانواده «حاج محب»

ایام عید غدیر سال ۱۳۹۵ بود که شهید «حاج قاسم سلیمانی» به دیدن «حاج محب» آمد، دقیقاً در زمانی که وی درگیر با داعش در بیرون از مرز‌ها بود؛ اتفاقاً سالگرد ازدواج‌مان نیز در همان ایام عید غدیر است؛ بنابراین «حاج محب» گفت که «یک کیک بخریم تا وقتی «حاج قاسم» آمد، دورهم کیک بخوریم». «حاج قاسم» که آمد، دورهم درحال صحبت کردن بودیم که به وی گفتم: «حاجی برای ما دعا کنید»؛ بنابراین «حاج قاسم» رو به ما کرد و گفت: «دعا می‌کنم که به حق حضرت زهرا (س)، با امام حسین (ع) مشهور شوید».

آن‌زمان ما به دنبال این نبودیم که با «حاج قاسم» عکس بگیریم و فقط حضور وی ما را خوشحال می‌کرد؛ اما آن‌روز «حاج قاسم» خودش به دخترم گفت: «دخترم! برو دوربین‌تان را بیاور تا عکس دسته‌جمعی بگیریم»، دخترم گفت: «عمو دوربینم باطری ندارد»؛ اما باز «حاج قاسم» گفت: «شما هیچ‌کدام تلفن همراه ندارید؟»، من گفتم: «چرا داریم؛ اما ملاحضه (امنیت) شما را می‌کنیم»، «حاج قاسم» گفت: «نمی‌خواهد، کار دیگر از ملاحضه کردن گذشته است». وقتی هم که می‌خواستیم عکس بگیریم، به «حاج قاسم» گفتم که «شما کنار «حاج محب» و بچه‌ها بایستید، تا من از شما عکس بگیرم»؛ اما «حاج قاسم» گفت: «نه، من تنهایی عکس نمی‌گیرم، همه اعضای خانواده باید در عکس باشند»؛ بنابراین به افرادی که همراه وی بودند، گفتیم که از ما عکس بگیرند.

عکس گرفتن که تمام شد، یک لحظه «حاج قاسم» به «حاج محب» گفت که «محب! بیا برویم بیرون کارت دارم»؛ دست «حاج محب» را گرفت و به راهرو رفتند و در را نیز به روی ما بستند. نمی‌دانم ۱۰ دقیقه شد یا ۱۵ دقیقه و چه حرف‌هایی به‌هم دیگر زدند، خدا می‌داند؛ اما بعد که برگشتند، وقتی پرسیدم: «حاجی چه شد؟ به ما هم بگویید»، «حاج قاسم» گفت: «اگر می‌خواستیم به شما هم بگوییم، جلوی روی شما صحبت می‌کردیم».

روایت حلالیت‌طلبی «حاج قاسم» از خانواده یک جانباز/ دل «حاج محب» برای حضور در جبهه مقاومت پر می‌کشید

حلالیت‌طلبی «حاج قاسم» و التماس دعای شهادت

در همین حال و اوضاع، حال مادر من نیز مساعد نبود و خبر داده بودند که وی بستری شده است؛ آن‌روز وقتی «حاج قاسم» صحبتش با «حاج محب» تمام شد، گفت: «چیزی هست که بخواهید بگویید؟»، گفتم «نه»، بعد از آن، حاج محب موضوع بیماری مادر من را مطرح کرد و من نیز به «حاج قاسم» گفتم: «شما که به حرم‌های اهل بیت (ع) می‌روید، برای مادر من دعا کنید». حاج قاسم گفت: «چندوقت است که به قم نرفته‌اید؟»، گفتم: «نزدیک به ۲۰ سال می‌شود»، گفت: «شوخی می‌کنید؟»، گفتم: «نه حاج‌آقا! جدی می‌گویم»، «حاج قاسم» گفت: «فردا آماده شو و به قم برو»، گفتم: «نمی‌روم، «حاج محب» را چه‌کار کنم؟»، گفت: «حاج محب را نگه می‌داریم، شما نگران او نباش»، سپس «حاج قاسم» سر خود را پایین انداخت و به من گفت: «من را حلال کنید»، گفتم: «حاج آقا این حرف را نزنید»، دوباره گفت: «من در حق شما بی‌مهری کردم»، گفتم: «نه حاج آقا مشغله کاری شما زیاد است»، گفت: «اگر حلالم نکنید، به قم نروید و برای من دعا نکنید، دل من آرام نمی‌گیرد. هماهنگ می‌کنم که فردا شما را به قم ببرند؛ به‌شرطی که من را حلال کنید و برای شهادتم دعا کنید؛ آن‌جا کنار حضرت معصومه (س) قسم بخورید که حلالم کرده‌اید»، گفتم «حاج آقا! شما می‌دانید که برای همه ما عزیز هستید، ما برای سلامتی شما دعا می‌کنیم»، سپس گفتم: «نمی‌خواهد هماهنگ کنید، به قم نمی‌روم؛ ولی برای شما، خصوصاً سر نمازهایم دعا می‌کنم»؛ اما «حاج قاسم» دوباره گفت: «نه! باید به قم بروید و هم برای من و هم برای مادرتان دعا کنید». وقتی صحبت‌مان تمام شد و «حاج قاسم» داشت خداحافظی می‌کرد که برود، دوباره جلوی در آسانسور تأکید کرد: «حاج خانم! یادتان نرود که چه گفتم».

بعد از این‌که «حاج قاسم» رفت، «حاج محب» به من گفت: «حاج قاسم چه گفت؟»، به شوخی گفتم: «هروقت گفتی که به تو چه گفت، من هم می‌گویم!». گفت: «مسائل بین من و حاج قاسم فرق دارد»، گفتم: «حاج قاسم گفت که هماهنگ می‌کنم فردا بروی قم»، «حاج محب» گفت: «آماده شو که بروی!»، گفتم: «نه نمی‌روم، شما را چه کار کنم؟».

آن‌روز‌ها فرزندان خواهر من و فرزندان خواهر حاجی، در تهران دانشجو بودند؛ بنابراین «حاج محب» گفت: «به «رضا» یا «احسان» می‌گویم که بیایند این‌جا»، گفتم: «نه حالا «حاج قاسم» گفت، ان‌شاءالله که یادش می‌رود»؛ اما صبح فردای آن روز، شهید «پورجعفری» با من تماس گرفت و گفت: «آماده هستید که بیایند دنبال شما»، گفتم «نه، نمی‌روم»، اما گفت: «حاج قاسم دستور داده است». موضوع را به «حاج محب» گفتم و حاجی هم گفت که «آماده شو و برو».

وقتی به قم رفتم، آن‌جا در به حضرت معصومه (س) گفتم که «خانم! من حاج قاسم را حلال کردم، ان‌شاءالله عمر طولانی و با عزت داشته باشد و در دولت حضرت صاحب‌الزمان (عج) شهادت نصیب او شود».

روایت حلالیت‌طلبی «حاج قاسم» از خانواده یک جانباز/ دل «حاج محب» برای حضور در جبهه مقاومت پر می‌کشید

دل «حاج محب» برای حضور در جبهه مقاومت پر می‌کشید

آخرین‌باری که «حاج قاسم» به دیدن «حاج محب» آمد، وقتی داشت می‌رفت، گفت که «حاجی اگر حالت خوب بود، محور کربلا را به تو می‌سپاردم و خاطرم جمع می‌شد»؛ اما «حاج محب» گفت «الان هم من را ببر و به‌عنوان تیرگیر از من استفاده کن»؛ منظورش از «تیرگیر» همان کیسه‌های شنی بود که مقابل سنگر می‌گذارند؛ ولی «حاج قاسم» گفت: «نه، خودت را می‌خواهم، تیرگیر لازم ندارم»؛ با این حال من گفتم: «او ببرید، حاج آقا!»، «حاج قاسم» به من نگاه کرد و به‌شوخی گفت که «خسته شدی؟»، گفتم: «نه خسته نشدم، به‌خاطر شما می‌گویم» و «حاج محب» هم همچنان اصرار داشت که «من را [به جبهه مقاومت] ببر و هرجا که خواستی از من استفاده کن»، «حاج قاسم» گفت که «منتظر هستم؛ ان‌شاءالله شرایطت بهتر می‌شود و می‌برمت. اگر حالت خوب بود، به تو نیاز داشتم و محور کربلا را به تو می‌سپاردم»؛ اما نصیب حاج محب نشد.

با وجود این‌که هم «حاج محب» دوست داشت که در «جبهه مقاومت» حضور داشته باشد و هم این که «حاج قاسم» روی وی نظر مثبت داشت؛ اما از آبان ۹۵ که به «زاهدان» رفتیم، پزشکان توصیه کردند که «حاج محب» نباید از دستگاه اکسیژن جدا شود؛ بنابراین یک سوییت کوچک از سپاه به ما واگذار کردند و من و «حاج محب» به‌همراه یک دستگاه اکسیژن در آن‌جا قرنطینه شدیم و ماندن ما در «زاهدان» نزدیک به ۶ ماه به‌طول انجامید، درحالی که فرزندان ما در تهران بودند؛ البته در این مدت، هم فرزندان ما و هم همرزمان حاجی، باز هم به دیدن او می‌آمدند.

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

حلالیت‌طلبی «حاج‌قاسم» از خانواده یک جانباز/ دل «حاج‌محب» برای حضور در جبهه مقاومت پر می‌کشید بیشتر بخوانید »

سهم «حاج محب» از سفره انقلاب، بیمارستان دولتی هم نبود


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: تاریخ ایران‌زمین همواره شاهد ایثارگری‌ها و حماسه‌های مردان و زنانی است که تا آخرین نفس خود، در برابر متجاوزان و دشمنان این سرزمین ایستادگی کردند؛ بنابراین روایت این ایثارگری‌ها و حماسه‌ها، در دنیایی که دستگاه‌های تبلیغاتی غربی نظیر «هالیوود» در آن، در حال ساختن تاریخ تخیلی برای خود هستند تا خلأ قهرمان‌های نداشته خود را جبران کنند، امری لازم و ضروری است؛ چراکه این مردان و زنان در تاریخ پرافتخار ما، الگوهای واقعی و قهرمانان حقیقی هستند؛ درحالی که غربی‌ها می‌خواهند شخصیت‌های خیالی خود را همراه با داستان‌های ساختگی، جایگزین قهرمانان حقیقی و الگویی برای نسل‌های آینده ما قرار دهند.

هشت سال دفاع مقدس تنها مقطعی کوتاه از تاریخ ایران‌زمین است که مردان و زنان زیادی در آن حماسه آفریدند؛ همان قهرمانان حقیقی، که برخی از آن‌ها برای جامعه و نسل‌های آینده شناخته‌شده هستند؛ مانند سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی که از روستاهای کرمان پا به دانشگاه انسان‌سازی دفاع مقدس نهاد و به یک چهره‌ درخشان و قهرمان برای امت اسلامی تبدیل شد؛ اما این دانشگاه انسان‌سازی، فارغ‌التحصیل‌های دیگری هم دارد که شناخته‌شده نیستند؛ مانند بسیاری از جانبازان که سال‌های سال با درد و رنج‌های روحی و جسمی، دست و پنجه نرم کرده؛ اما هیچ‌وقت، نه از راهی که رفته‌اند پیشیمان شدند و نه خود را مدعی سهم از سفره انقلاب دانستند.

شهید «محبعلی فارسی» که همرزمانش او را با نام «حاج محب» می‌شناسند، یکی از همین اسطوره‌های شناخته‌نشده دوران دفاع مقدس است که عمری را در گمنامی مجاهدت کرد؛ از همان دورانی که از روستا‌های سیستان و بلوچستان به جبهه‌های دفاع مقدس پای نهاد و در لشکر ۴۱ ثارالله (ع)، در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی حماسه آفرید، تا زمانی که در اسارت، زیر شکنجه‌های دشمن قرار گرفت و سپس تا پایان عمر خود، با تحمل عوارض ناشی از شکنجه‌های دوران اسارت و همچنین اثرات گاز‌های شیمیایی غربی‌ها که به صدام هدیه داده بودند، استقامت کرد و سرانجام سال ۱۳۹۶ همزمان با روز ولادت جانباز دشت کربلا، چشم از دنیای فانی فرو بست و آسمانی شد.

سهم «حاج محب» از سفره انقلاب بیمارستان دولتی هم نبود

«حاج محب» با وجود این‌که در زندگی خود سختی‌های زیادی را متحمل می‌شد؛ اما هیچ‌وقت مشکلاتش را به کسی نمی‌گفت؛ ولی با این وجود، گمنامی و مشکلاتش برای «حاج قاسم» پوشیده نبود؛ بنابراین سردار دل‌ها سعی می‌کرد تا گه‌گاهی به همرزم قدیمی خود سر بزند و هوای او را داشته باشد و وقتی هم که «حاج محب» به شهادت رسید، بازهم فرمانده، خود را از جبهه مقاومت به سیستان و بلوچستان رساند و در مراسم تشییع او شرکت کرد.

«حاج قاسم» وقتی برای شرکت در مراسم تشییع «حاج محب» به سیستان و بلوچستان آمده بود، از آن‌جایی که همیشه دغدغه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را داشت، به خانواده حاج محب تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»؛ چراکه به عقیده سیدالشهدای مقاومت، فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده بود؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل.

همسر «حاج محب» همانند دیگر همسران جانبازان، سال‌های سال در کنار این جانباز فداکار، ایثارگرانه از وی پرستاری کرد؛ وی در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سرگذشت زندگی پر فراز و نشیب خود و همسر جانبازش را روایت کرده است، تا به درخواست شهید «حاج قاسم سلیمانی» مبنی بر این‌که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، جامه عمل بپوشاند.

سهم «حاج محب» از سفره انقلاب بیمارستان دولتی هم نبود

همسر جانباز شهید «محبعلی فارسی»، در بخش اول این گفت‌وگو به روایت مجاهدت‌های این شهید والامقام در دوران ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی و دوران هشت سال دفاع مقدس پرداخته است؛ همچنین در بخش دوم این گفت‌وگو، این همسر جانباز صبور، تنها گوشه‌ای از مشکلات جسمی «حاج محب» را روایت کرده است. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، بخش سوم این گفت‌وگو است.

دانه‌به‌دانه به شهدا سلام کرد

آبان سال ۹۵، قرار شد برای شرکت در مراسم چهلم درگذشت مادرم به «زاهدان» برویم؛ آن‌هم بعد از این‌که ۱۰ سال به مسافرت نرفته بودیم. با این حال من می‌ترسیدم و حتی بلیط‌ها را هم پس داده بودم؛ اما در یک فاصله کوتاه که من رفتم برای «حاج محب» دمنوش تهیه و داروهایش را آماده کنم، حاجی به دخترم گفته بود: «اگر بابایی را دوست داری، برو دو تا بلیط برای من و مامانت بگیر»؛ بنابراین دخترم دوباره بلیط گرفته بود و وقتی من در این فاصله کوتاه برگشتم، «حاج محب» به من گفت که «ساک‌ها را ببند»، گفتم: «کجا برویم، ما که بلیط‌ها را پس دادیم»، گفت: «دخترم دوباره برای‌مان بلیط گرفت».

به‌دلیل این‌که دارو‌های حاجی زیاد بودند، معمولاً یک ساک را برای آن‌ها اختصاص داده و یک کلاسور نیز برای مدارک پزشکی‌اش تشکیل داده بودم؛ این‌ها را به‌همراه دیگر داروهایش نظیر اسپری‌های تنفسی و… جمع کردم و برای اولین‌بار بعد از ۱۰ سال، با اضطراب بسیار زیاد به مسافرت رفتیم؛ اما الحمدلله در طول پرواز انفاقی برای «حاج محب» نیافتاد، تا این‌که به «زاهدان» رسیدیم و آن‌جا فرزندان خواهرم به حاجی گفتند: «اگر می‌خواهید، شما را به بیمارستان می‌بریم تا مکرراً وضعیت‌تان بررسی شود»؛ اما حاجی گفت که «نه، طوری نمی‌شود. برویم به مزار شهدا». وقتی به مزار شهدا رفتیم، دانه‌به‌دانه به شهدا سلام کرد؛ چون اکثر این شهدا، از نیرو‌ها و همرزمان حاجی بودند و بعد از نیم‌ساعتی که گذشت، به منزل پدرم رفتیم. در آن‌جا «حاج محب» کمی نان جو با عسل خورد و بعد از آن، به اتاقی که پدرم برای او آماده کرده بود، رفتیم تا کمی استراحت کند.

سهم «حاج محب» از سفره انقلاب بیمارستان دولتی هم نبود

بیرق جانباز کربلا بر قامت جانباز دفاع مقدس

«حاج محب» به‌دلیل این‌که نمی‌توانست خم شود، حتی نماز را هم نشسته می‌خواند و مُهر را با دست به پیشانی خود می‌رساند؛ بنابراین جوراب‌هایش را درآوردم و دکمه‌های پیراهنش را باز کردم. در همین حال تلفن همراه خود را برداشت تا با یکی از دوستانش در استان صحبت کند که دستش را مقابل تلفن گرفت و گفت: «اگر بچه‌ها بفهمند که من زاهدان هستم، الان همگی می‌آیند این‌جا»، گفتم «تا شما تلفن صحبت می‌کنی، من بروم آب بیاورم» – این نکته را هم بگویم که «حاج محب» باید آب دارای اکسیژن مصرف می‌کرد – به‌اندازه‌ای که من رفتم و آب آوردم، دیدم که حاجی دراز کشیده و دستش هم زیر صورتش است، گفتم: «حاجی بلند شو، آب آوردم»، دیدم که جواب نمی‌دهد. دست خود را گذاشتم زیر سر او، تا خواستم سرش را بلند کنم، دیدم که سنگین شده، نگاه کردم، دیدم کبود شده است؛ «حاج محب» در همین لحظه کوتاه به «کما» رفته بود. با توجه به این‌که من به‌دلیل شرایط حاجی، آموزش‌های امدادگری، پرستاری و… را گذرانده بودم، همان‌جا سریعاً شروع کردم به ماساژ قلبی، تنفس مصنوعی؛ در همین حال افرادی که در منزل پدرم حضور داشتند هم به کمک آمده و با اورژانس تماس گرفتند و «حاج محب» را به بیمارستان بردیم و وی را در بخش آی. سی. یو بستری کردند. ۴۸ ساعت من بالای سر حاجی بودم، در این مدت افرادی که در ایام اربعین موکب‌داری می‌کردند، یک بیرق تبرک از حرم حضرت ابوالفضل (ع) را آوردند و روی بدن «حاج محب» انداختند که الحمدلله حال وی مساعد شده و از «کما» برگشت؛ اما بعد از آن دیدم که در اثر فشار مغزی که به وی آمده بود، هردو گوش حاجی خونریزی کرده است.

خاطراتی که «حاج محب» هیچ‌وقت برای همسرش تعریف نکرد

پرده‌های گوش «حاج محب» در جنگ به‌دلیل صدا و موج ناشی از انفجار‌ها و همچنین در دوران اسارت، به‌دلیل شکنجه‌ها، آسیب دیده بودند؛ چراکه نقل می‌کردند که افسران عراقی به‌گونه‌ای آموزش دیده بودند که وقتی به‌صورت اسرای ایرانی سیلی می‌زدند، بدون استثناء باید از گوش دیگر آن‌ها خون بیرون می‌زد، وگرنه سیلی به‌حساب نمی‌آمد؛ یا این‌که حتماً باید آن اسیر، به دیوار یا ستون می‌خورد؛ البته این مسائل را هیچ‌وقت «حاج محب» برای من نگفت؛ بلکه من از دوستانش شنیدم.

همچنین دنده‌ها و دندان‌های «حاج محب» زیر مشت و لگد بعثی‌ها شکسته بود و پزشکان – به‌علت مشکلاتی که داشت – نمی‌توانستند دندان مصنوعی برای او بگذارند. وقتی همرزمان و دوستان «حاج محب» به منزل ما می‌آمدند، من کنار آن‌ها نمی‌نشستم؛ اما وقتی خاطرات را بلند با هم مرور می‌کردند، من می‌شنیدم؛ مثلاً یک‌بار خود حاجی داشت برای یکی از دوستانش تعریف می‌کرد که «آن‌شب که تو را بردند، من شنیدم تا صبح از پا آویزانت کرده بودند و سر تو در بشکه قرار داشت…»؛ شنیده‌ام که بشکه‌های بلندی در اردوگاه‌های اسارت بود که اسرا را آویزان می‌کردند؛ به‌طوری که پا‌های آن‌ها به سقف بسته شده و سر تا سینه آن‌ها در بشکه قرار داده می‌شد و تا صبح سربازان عراقی با باتوم روی این بشکه‌ها می‌زدند، تا از آن‌ها اعتراف بگیرند و هر از چندگاهی هم با شوکر و باتوم برقی به بدن‌شان شوک می‌دادند. من «حاج محب» را قسم دادم که بگوید این کار را با وی کردند یا نه، که وی می‌گفت «نه، بعضی از بچه‌ها را این‌گونه شکنجه می‌کردند»؛ اما بعداً متوجه شدم که وی هم جزو همین «بعضی بچه‌ها» بود؛ چراکه مخاط بینی او پاره شده بود و پزشکان می‌گفتند که این اتفاق خیلی نادر است و به‌دلیل شکستگی، یکی از تیغه‌های بینی‌اش هم از بین رفته است! و وقتی به «حاج محب» گفتند: «تو با خودت چه‌کار کردی؟»، وی به پزشکان گفت: «من کاری نکرده‌ام» و من هم گفتم که «عراقی‌های بعثی به ایشان محبت کرده‌اند». آن‌جا بود که من متأثر شدم که من به‌عنوان همسر «حاج محب»، بیست و چند سال با وی زندگی کرده‌ام؛ ولی این‌گونه مشکلات خود را برای من نقل نکرده است.

سهم «حاج محب» از سفره انقلاب بیمارستان دولتی هم نبود

سهم «حاج محب» از سفره انقلاب، بیمارستان دولتی هم نبود

درمان‌هایی نظیر «شیمی‌درمانی» بر روی «حاج محب» ممکن نبود. از طرفی دیگر، داروهای او نیز در پوشش بیمه قرار نداشت و مجبور بودیم تا همه آن‌ها را آزاد خریداری کنیم؛ بنابراین بیمارستان‌های دولتی می‌گفتند که دیگر وی را این‌جا نیاورید و «حاج محب» به شوخی و کنایه می‌گفت: «چه‌کار کنم؟ سرم را بگذارم زمین و بمیرم؟!»؛ اما آن‌ها پاسخ قانع‌کننده‌ای نمی‌دادند و خیلی بر ما سخت گذشت؛ تا این‌که «حاج محب» را به بیمارستان‌های خصوصی بردیم و مجبور شدیم زندگی خود را یکی‌دو بار بفروشیم و صرف هزینه‌های بیمارستانی و دارویی او کنیم، این درحالی بود که به بی‌مهری‌های زیادی از سوی نهادهای مسئول روبه‌رو بودیم؛ اما به یاری خدا، همه این مشکلات به‌خیر گذشت.

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

سهم «حاج محب» از سفره انقلاب، بیمارستان دولتی هم نبود بیشتر بخوانید »