به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از ارومیه، اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس آذربایجان غربی به مناسبت هفدهم مرداد گرامیداشت روز خبرنگار بیانیهای صادر کرد.
در بخشی از این پیام آمده است:
روز خبرنگار فرصتی ارزشمند و مغتنمی برای پاسداشت مقام شامخ تمامی انسانهای فرهیخته ای است که در راه جهاد تبیین، روشنگری و آگاهیبخشی به جامعه خستگی نمی شناسند.
چه زیبا و بهجاست که یاد کنیم از پیامآور دشت کربلا، حضرت زینب کبری(س)؛ بانویی که مردانه در معرکه نینوا ایستاد و هرچه توان داشت برای ادای آنچه بر دوشش نهاده بودند به کار بست و پس از آن نیز در نبردی نابرابر در برابر نامردمان مردنما، علیوار، هرچه از واقعیت ماجرای کربلا بود، بیکم و کاست، بر زبان جاری کرد.
اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس آذربایجان غربی، ضمن تسلیت ایام سوگواری سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و نیز بزرگداشت یاد و خاطره شهدای خبرنگار انقلاب، روز خبرنگار را گرامی داشته و با قدردانی از تلاش و زحمات اصحاب رسانه استان آذربایجان غربی، تاکید میکند جهاد تبیین در راه دفاع از ارزشها و آرمانهای انقلاب برای تحقق تمدن نوین اسلامی میسر نمیشود، مگر آنکه خبرنگاران و اصحاب قلم به معنای واقعی کلمه روایتگران زینبی باشند و ندای حقگویی، حقطلبی و حقخواهی نظام اسلامی را به گوش جهانیان برسانند.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
خودش ماشین را با یک راننده برمیدارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…
گروه جهاد و مقاومت مشرق – سه داغ و غم فرزند، حاج خانم کریمی را آنقدر قوی کرده بود که وقتی گفتند مرتضی در سوریه شهید شده و پیکرش هم نیامده، مقاومت کرد و حتی حاضر شد مادریِ چند شهید گمنام و چند شهید از شیرگاههای بهزیستی را قبول کند.
قسمت قبلی گفتگو را هم بخوانید؛
مادر شهید: بیست روز در کُما بودم! + عکس
مادر شهید: مرتضی پسر من نبود! + عکس
مادر شهید مرتضی کریمی شالی وقتی به مهمانخانه طبقه دوم خانهشان وارد شد، ابهت و صلابتش، رشته افکار و سئوالاتمان را به هم ریخت. چند دقیقه صبر کردیم تا فضا به حالت عادی برگردد و مصاحبه را شروع کنیم. آنچه در یک صبح زمستانی بین ما و مادر شهید کریمی و همسرِبرادر شهید گذشت را در شش قسمت برایتان آماده کردهایم. در روزهایی که حدود ۶ ماه از پیدا شدن بخشی از پیکر آقامرتضی میگذرد و حالا آرامشی عجیب به دل مادر داغدار خانواده نشسته است…
**: شما تلفنشان را داشتید؟ چطور به دست آوردید؟
مادر شهید: از حاجی آقا گرفتم. بعد گفتم که چرا می گذارید آقا مرتضی برود. گفت مگر شما رضایت نمی دهید؟ گفتم نه؛ گفت شما رضایت ندهید من از خدایم است؛ چون ایشان هم خیلی می آید؛ چون می گفت آقا مرتضی دست راست من است؛ آقای بنایی خیلی به آقا مرتضی علاقه داشت، چون فرماندهاش می گفت هر جایی که ما بگوییم آقا مرتضی آنجا آمادهباش است، اگر سختترین جایی باشد که برایش خیلی سخت باشد، واقعا مرگ جلوی چشمش باشد، آماده باش است، نمی گوید نه، به بچه های دیگر می گوییم، می گویند نه، ولی آقا مرتضی آماده باش است.
گفتم من نمی خواهم آقا مرتضی برود. گفت شما نخواهید من نمی گذارم. که شب دیدم آقا مرتضی آمد خانه ما. دیدم خیلی ناراحت است، قیافهاش خیلی گرفته بود. داخل نمی آمد؛ گفتم حاج آقا چرا آقا مرتضی داخل نمی آید؟ گفت ناراحت است از دست شما! آمدم بیرون گفتم چیه؟ گفت کار خودت را کردی؟ گفتم چه کار کردم؟ گفت مثلا به آقای بنایی زنگ زدی که چی؟ گفتم خب دیگر چه کار کنم؟ دیگر دستم از همه جا بریده بود. گفت که من از بالا نامه آوردم مادر، من فقط اگر شما اجازه بدهید همین الان می روم، من اصلا از بنایی نامه نگرفتم، از بالا نامه گرفتم. باز هم همین طوری آمد، به زور آوردمش داخل خانه و نشست. گفت من صبح می آیم اینجا، گفتم بیا، همین طور جلوی پاهام زانو زد و نشست. دستش را زد روی پاهام و گفت مادر! من یک خواهشی از شما دارم. گفتم بگو پسرم. گفت من یک چیزی می خواهم به شما بگویم اگر قبول کردی می روم، اگر قبول نکردی نمی روم. گفتم بگو. گفت مادر! فردای قیامت شما می توانی به حضرت زهرا جواب بدهی؟ می توانی به حضرت زینب جواب بدهی و بگویی من مرتضی را از شما بیشتر خواستم و نگذاشتم مرتضی بیاید دفاع از حرم حضرت زینب؟ این را که گفت من خیلی ناراحت شدم؛ بدنم داغ شد، اصلا واقعا خجالت کشیدم که پسرم بیاید جلوی پایم زانو بزند و بگوید که فردای قیامت می توانی جواب حضرت زهرا را بدهی؟ اینها را که گفت، گفتم پسرم برو فدای حضرت زینبت کردم؛ برو، همه زندگیام فدای حضرت زهرا. بچه هایم فدای حضرت زهرا، برو پسرم برو سپردمت به همان حضرت زینب، برو.
مرتضی هم بلند شد و جیغ کشید و داد کشید و میگفت بچه ها! مادر راضی شد. همه آمدند گفتند چی شد مامان، چرا راضی شدی؟ چی شد؟ گفتم چیزی را گفت که فهمیدم آقا مرتضی مال من نیست. حالا آقا مرتضی پیش من یک امانتی است؛ من هم این امانت را به صاحبش می سپارم، حالا صاحبش می داند و خود آقا مرتضی، من سپردم به صاحبش. که آقا مرتضی رفت؛ روز بعدش، شب دیدم بچه ها و خانمش را آورد گذاشت اینجا، گفت مامان من پادگان انارکی آموزشی دارم باید به بچهها آموزش بدهم. چون در این محلهمان فرمانده بسیج بودند، بعد از ظهرها می آمدند در این پادگان و اینجا هم فرمانده بسیج بودند؛ بعد در پادگان انارکی هم بچه ها را آموزش می داد.
**: پارگان انارکی کجاست؟ حاشیه تهران است؟
مادر شهید: من خودم درست نمی دانم، بله حاشیه تهران است؛ شاید سمت پاکدشت و آن طرفها باشد.
بعد گفتش که من می روم آنجا و فردا صبح می آیم. ایشان رفتند و بچه هایش هم اینجا بودند؛ صبح ساعت ده یازده بود دیدم زنگ زدند؛ بلند شدم در را باز کردم؛ دیدم آقا مرتضی است؛ آمد و گفت مامان من امروز اعزامم، باید بروم؛ پرواز دارم؛ گفتم کجا؟ گفت سوریه. گفتم شما گفتی یک هفته دیگر می روم؟ گفت نه دیگر همه چیز آماده است، امروز من دارم می روم. من بلند شدم بچه ها و خانمش را صدا کردم، خانمش واقعا ناراحت بود؛ حتی بری خداحافظی هم بلند نشد گفت که …
**: ایشان هنوز هم راضی نبودند؟
مادر شهید: نه راضی نبود. بلند نشد از فرط ناراحتیاش، آقا مرتضی دولا شد و دست داد و گفت حلالم کن؛ همسرش اما هیچی نگفت. گفتم آقا مرتضی! خانومت ناراحت است، چون دوست ندارد شما بروید، دلش نمی خواهد شما بروید. گفت مامان! دیگر من می روم. گفتم این بچه هایت را چه کار می کنی؟ گفت بچه هایم خدا دارند. حنانه خانم و ملیکا خانم خدا دارند. بعد برگشت گفت مادر! به خدا اگر ما نرویم فردا باید در همین کشورمان با دشمن بجنگیم، ناموسمان دست دشمن بیفتد، به قول حضرت آقا ما در همدان و اصفهان باید با این دشمن و با این داعش بجنگیم؛ مادر! نمی شود ما نرویم، باید برویم. دیگر بلند شدم قرآن را برداشتیم با پدرش و بچه ها رفتیم دم در؛ از زیر قرآن ردش کردم؛ بدرقه اش کردم و رفت.
**: وسایلشان را همراهشان آورده بودند؟
مادر شهید: همه وسایلش را در ماشین پیش دوستانش گذاشته بود؛ نیاورده بود. کاملاآماده بود. فقط منتظر رضایت ما بود.
**: حاج آقا و آقا مصطفی چطور؟ راضی بودند؟
مادر شهید: بله راضی بودند، چون آقا مصطفی همیشه بهش می گفت آقا مرتضی! اسم من را هم بنویس، من را هم با خودت ببر. پیش من نمی گفت، ولی همیشه می گفت من را هم ببر. چون گفته بود نه، ما دو تا نمی توانیم برویم؛ دو تایی برویم مادر خیلی دلتنگ می شود.
**: آقا مصطفی چند سال بزرگتر از آقا مرتضی هستند؟
مادر شهید: یک سال فرق دارند. وقتی من این را بدرقه کردم پشتش داشتم دعا می خواندم، گفتم ما هم بیاییم فرودگاه؟ گفت نه مادر، بچه ها هستند، من با بچه ها می روم. وسط کوچه بود برگشت، برگشت خندید، گفتم چیه؟ چیزی جا گذاشتی آقا مرتضی؟ گفت نه مادر، یک چیز خوب را جا گذاشتم، گفتم چیه؟ گفت آن دعایی که باید برای من بکنی؛ آن دعا را بکن. توی دلم گفتم دعای شهادت را می خواهی مرتضی جان؟ برو سپردمت به حضرت زینب، هر چی صلاح حضرت زینب است همان باشد. که آقا مرتضی رفت.
**: شما آقا مرتضی را دعا کردید یا نه؟
مادر شهید: بله آن دعا را کردم.
**: یعنی واقعا دل بریدید از آقا مرتضی؟
مادر شهید: گفتم چون خودش میخواهد، چون چیزی است که در دلش خودش است، آرزویش را دارد، بگذار به آرزویش برسد؛ چون هر چیزی را که آرزو میکرد به دست می آورد. گفتم بگذار این را هم به دست بیاورد؛ این آرزویش را هم به دست بیاورد. ولی من سپردمش به حضرت زینب. که رفت. شب به من زنگ زد و گفت مادر! من جلوی حرم حضرت رقیه هستم، سلام بده. سلام دادم به حضرت رقیه؛ گفتم حضرت رقیه! مرتضی را سپردم به شما… که دیگر رفت و تا ده دوازده روز، هر شب به من زنگ می زد. دیگر آن شب به من زنگ زد و گفت من میروم جایی، دو سه روزی به شما زنگ نمی زنم؛ بعدا که می آیم خودم برایتان زنگ می زنم؛ ناراحت نباشید. خودم که می دانستم اینها آمادهباش هستند برای حمله، چون همه چیز را مادر می داند که بچهاش چه کار می کند. دیگر آقا مرتضی رفت. همان روز صبح بود، اصلا آن روز من حالم یک طوری بود، برگشتم به همسر آقا مرتضی گفتم که پاشو برویم دخترم.
**: یعنی فردای آن شب و آخرین تماس، شما از صبح دلشوره داشتید؟
مادر شهید: بله، دلشوره داشتم؛ حالت خوبی نداشتم. دخترم چون چشمش را عمل کرده بود آمده بود خانه بستری بود، به همسر آقا مرتضی گفتم پاشو برویم، حال دخترم را بپرسیم بیاییم؛ بلند شدیم رفتیم، قبل از آن دیدم آقا مصطفی آمد؛ خیلی حالش خراب است؛ ناراحت است؛ چهرهاش سیاه شده بود؛ گفتم چیه؟ گفت مریض بودم مرخصی گرفتم آمدم. دیدم نمی تواند بخوابد؛ نمی تواند بنشیند؛ رفت بیرون، دوباره برگشت، گفت مامان! علیرضا مرادی شهید شده، حسین امیدواری شهید شده…
**: اینها دوستهای آقا مرتضی هستند که در همین محله زندگی میکنند؟
مادر شهید: بله، اینها در همین محله بودند که نیروهای آقا مرتضی بودند و آقا مرتضی اینها را برده بود، از زمان بسیج با هم بودند… گفتم پس آقا مرتضی چی؟ گفت نه، خبری از مرتضی نیست. ایشان رفتند خانه آقا علیرضا امیدواری و من با عروسم رفتم خانه دخترم. دیدم پدر آقا مصطفی هم آمد خانه دخترم، گفت شما اینجایید؟ گفتم بله، ما نشسته بودیم دیدیم آقا مصطفی هم آمد، گفت بابا بلند شو برویم خانه آقا علیرضا (امیدواری).
**: منظورتان شهید علیرضا امیدواری است؟
مادر شهید: بله، اینها رفتند به خانه شهید امیدواری و من آرام و قرار نداشتم؛ آمدیم خانه. تازه در خانه نشسته بودم که دیدم مصطفی آمد؛ دیدم مصطفی اصلا در یک حالتی هست که اصلا نمی تواند سر پا بایستد، گفتم چی شده آقا مصطفی؟ گفت هیچی؛ دوستان آقا مرتضی دارند می آیند. دوست هایشان آمدند به خانه ما و گفتد که حاج خانم! ناراحت نشو، کاری است که شده؛ مرتضی خواسته ای که خواست، آرزویی که داشت به آن آرزویش رسید، آقا مرتضی به شهادت رسید. نشسته بودم، بلند شدم و گفتم یا حضرت زینب! همانطوری که مرتضی را سپردم به شما، شما خودتان به من آن صبری که شما خودتان داشتید را به من هم بدهید که من هم بتوانم سر پا بایستم؛ بتوانم جلوی دشمن قد خم نکنم؛ بایستم و مهمانهای آقا مرتضی را پذیرایی کنم، در مراسم آقا مرتضی بایستم و مقاوم باشم؛ بچههای آقا مرتضی را نگهداری کنم. بلند شدم که دیگر همان روز شبش فرمانده های آقا مرتضی آمدند منزلمان، چند تا عکس آوردند، ۱۳ تا عکس بودند که ۱۲تا از نیروهای آقا مرتضی بودند که به شهادت رسیده بودند، آقا مرتضی خودش هم که سیزدهمین نفر بودند.
**: در همان خانطومان؟
مادر شهید: بله.
**: حال حاج آقا چطور بود؟ حاج آقا هم آمادگی این خبر را داشتند؟
مادر شهید: بله، حاج آقا چون خودشان خیلی به منطقه رفته بودند، در دوران جنگ به جبهه رفته بودند، چون اینها را خودش می دانست که هر کسی برود بالاخره این چیزها را دارد یا شهادت است، یا جراحت، یا اسارت. گفت من می دانستم وقتی آقا مرتضی رفت گفتم بالاخره این راهی دارد یا شهید است یا مجروح است یا اسیر است، فقط انشاالله پسرم اسیر نشود. دست دشمن نیفتد. بعد دیگر اینها آمدند و خبر را دادند.
**: به همسرشان چه کسی خبر داد؟
مادر شهید: همسرشان هم منزل ما بودند، همان وقتی که رفیقهایش آمدند همسر و فرزندانش هم در منزل ما بودند و خبردار شدند.
**: یعنی در این فاصله ده، دوازده روز که آقا مرتضی رفته بودند، بچه ها ماندند اینجا پیش شما؟
مادر شهید: بله پیش من بودند.
**: آقا مصطفی کلا پیش شما زندگی می کرد؟
مادر شهید: بله، طبقه سوم زندگی می کند. بعد دیگر آن شبی که اینها صبحش عملیات داشتند، شبش آقا مرتضی می رود غسل شهادت می کند، بعد می آید می گوید بچه ها! بیایید یک روضه حضرت رقیه را برایتان بخوانم. چون آقا مرتضی مداح و روضهخوان بود. خیلی اهل بیتی بودند. ولی واقعا جانش فدای اهل بیت شد؛ خوشا به سعادتش. چون همیشه وقتی می آمد در خانه فقط سینه می زد و در دهانش «یا زینب» و «یا زهرا» بود. می گفتم پسرم تو می روی مداحی و در این روضه ها این همه می خوانی سیر نمی شوی، می آیی در خانه و باز هم میخوانی؟… می گفت مادر! عاشقم، عاشق حضرت زهرا هستم؛ انشاالله روزی بشود که مثل حضرت زهرا گمنام بمانم. می گفتم پسرم، این دعاها لیاقت می خواهد. می گفت شاید یک لیاقتی داشته باشیم.
وقتی آن شب که می خواهد برود، روضه حضرت رقیه را می خواند. آن راوی ای که آنجا بود برایمان صحبت می کرد و می گفت روضه حضرت رقیه را که خواند، همه بچه ها جمع شدند، افغانیها، ایرانیها، سوریها، همه جمع شدند برای شنیدن این روضه؛ دیگر آن شب غوغا شد. واقعا آن شب یک محشری بود آنجا. می گفت نشستیم روضه را گوش کردیم و دیگر بلند شدند.
وقتی روی لباسها، اسمها را می نوشتند، یکی از دوستانش گفت من روی لباسهایش اسمش را می نوشتم، آمد لباسها را از دست من گرفت و خط زد و گفت من می خواهم گمنام بمانم چرا این کار را می کنی؟ بعدش گفت بچهها! چه خوب است فردا مثل آقاییم اباعبدالله الحسین به شهادت برسم؛ سر در بدن نداشته باشم، مثل ابوالفضل العباس دست نداشته باشم؛ مثل علی اکبر حسین اِربا اربا بشوم. بچه ها خندیدند و گفتند مگر با یک تیر می شود این نحو به شهادت برسی؟ برگشت خندید و گفت خدا را چه دیدی؟ خدا بخواهد می شود. بعد همان روز که بچه ها یکی یکی به شهادت می رسند، اولین مجید قربانخانی شهید می شود، علیرضا مرادی شهید می شود، بعد حسین امیدواری شهید می شود، بعد یکی یکی این بچه هایی که اسم هایشان را فعلا نمی دانم و مال جاهای مختلفی هستند، یکی یکی شهید می شوند و آقامرتضی می نشیند و گریه می کند. خودش هم تیر خورده بوده؛ بچه ها می گفتند به پهلویش و بازویش تیر خورده بوده؛ می گفت نشسته بود و گریه می کرد. می گفت زخمش را ما بستیم و گفتیم بیا برویم بیمارستان، گفت نه، من نیروهایم همه شهید شدهاند، من بروم بیمارستان که چی؟ من باید بروم پیکر نیروهایم را جمع کنم.
**: یعنی هنوز سر پا بود؟
مادر شهید: بله هنوز سرپا بوده؛ همان موقع بلند می شود؛ هر چی فرماندهاش می گوید باشد، من می روم بچه ها را می آورم، می گوید نه، من خودم باید بروم. خودش ماشین را با یک راننده برمیدارد که برود. می رود بچه ها را جمع کند، وقتی نیروها را جمع می کند، مجروح ها را جمع می کند، شهدا را جمع می کند و می گذارد در ماشین، از آن طرف یک موشک کُرنر می خورد که آقا مرتضی همانجا به شهادت می رسد…
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ میگفتم چرا؟ میگفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید محمدباقر مهردادی از شهدای مظلوم مدافع حرم فاطمیون و اولین شهید این لشکر در خمینیشهر است که خانوادهاش را در اصفهان یافتیم و به همت برادر سید ابراهیم و بروبچههای یک گروه فرهنگی جهادی، گفتگویی با همسرش انجام دادیم که متن کاملش را در سه قسمت تقدیمتان میکنیم.
**: عرض سلام و ادب خدمت همسر شهید بزرگوار شهید محمدباقر مهردادی، خوشحالیم که عنایت شهید بزرگوار نصیبمان شده که امروز در خدمت شما باشیم. اگر میشود شما خودتان را معرفی کنید.
دختر شهید: اسم من مرضیه است، کلاس پنجم هستم. به خاطر اینکه ما افغانستان بودیم تا آن زمان، وقتی آمدیم گفتند باید دَرسَت را از اول شروع کنی، پایه اولت محکم شود و ادامه بدهی تا آخر. ۱۵ سالَم است.
**: شما هم خودتان را برایمان معرفی میکنید؟
دختر شهید: سکینه هستم؛ کلاس پنجم.
همسر شهید: اسم کوچکم حکیمه و فامیلیام میردادی است. فامیلی خود شهید هم مهردادی است؛ ما دخترعمو پسرعمو هستیم؛ چون آن موقع که می خواستیم بیاییم ایران نتوانستیم بگوییم به واسطه این که شهید شده، برای پروندهمان، چون پروندهمان باید کامل باشد، چون همه کارهایش پنهانی بود؛ چون ما که رفتیم دنبال پاسپورت ایران، گفت برای چی می روید ایران؟ گفتم زیارتی می رویم. گفت بچه ها را چرا می بری زیارت؟ خب همه کارش پنهانی بود، آنجا اشتباه شد. فامیل شهید مهردادی است، ما و بچه ها میردادی شدیم. حالا مدرک های ما همه چیز میردادی است، باید مهردادی می بودیم.
**: آنجا که داشتید می آمدیم اطلاعاتتان را غلط ثبت کردند؟
همسر شهید: نمی توانستیم آنجا راستش را بگوییم؛ شرایط سخت بود. فهمیدیم آنجا اشتباه شده، پاسپورت ها را که به ما داد، این طرف که آمدیم، هر چند سواد هم نداشتیم، گفتم گمانم اطلاعات ما اشتباه شده، داداش بزرگم گفت اشتباه و درست را چه می خواهی در این شرایط؟ گفتم خب چه کار کنم؟ گفت هیچی، برویم.
**: همان زمان که از افغانستان می خواستید بیایید؟
همسر شهید: بله.
**: خیلی از این اتفاق ها افتاده، تاریخ تولد ها قاطی شده و…
همسر شهید: نه، بحث خانواده شهید مهردادی بحث امنیتی بود، چون اولین شهید مدافع حرم فاطمیون از خمینشهر هم بودند. بعد هم که شهید شد دختر بزرگم مرضیه هشت ساله بود، این سکینه ۵ ساله بود، زینب ۴ ساله؛ پشت سر هم هستند دیگه؛ بچه هام با فاصله یک ساله بودند.
**: بچهها کدام مدرسه می روند؟
همسر شهید: مدرسه شاهدِ شجاعی. زینبم چون کوچک بود به خاطر این یادش نیست بابا چه رقمی بود، کجا شد، چه کار کرد. این بنده خدا شش ماه اینجا کار کرد و بعد رفته سوریه. از اصفهان هم اعزام شده. سه ماه رفت، همین اعزام اولش بود، بعد از سه ماه شهید شد؛ همین امروز نه فردایش ما خبر شدیم. شهید شد ما با بچه هایم آنجا ماندیم؛ پدر و مادرش پاسپورت گرفتند؛ دیگر شرایط افغانستان را که می دانید چون ما بچه افغانستانیم. پدر و مادرش پاسپورت و ویزا گرفتند و آمدند. آنها که هیچی نداشتند، کارگرمان همین شهید بود، نان آورمان همین شهید بود؛ کار می کرد دیگر. شنیدیم که شهید شده؛ گفتند هیچ کس نمی تواند برود فقط پدر و مادرش. همین دو تا بعد از چهار ماه آمدند. پیکر شهید چهار ماه در سردخانه ماند؛ بعد از چهار ماه آمدند و پیکر را دفن کرد. دیگر خاطرات اصلا نداریم. تاریخ شهادتش را هم ما نداشتیم. آمدیم و روی سنگ قبرش دیدیم؛ تاریخ پروندهاش را نداریم، هیچی نداریم، در سپاه هیچی نداریم.
ما چندین بار گفتیم، زیاد دویدیم که تاریخ شهادت و شماره پرونده را به ما بدهند. چون من چهار بچه دارم و مسئولیت دارم؛ دیگر کسی صدای ما را نمی شنود. زیاد هم که بگویی بد است؛ خوب این بچههایم درست نمی دانند تاریخ شهادت و شماره پرونده پدرشان را. آن وقت ها یک پسرعمو داشتیم اسم کوچکش عبدالعلی است با فامیل رضایی؛ او مهردادی است؛ فامیلش اشتباه است؛ او دنبال کارهایش بود؛ از طرف عمویم وکیل بود؛ دار و ندار شهید پیش او بود؛ وقتی یک ذره رابطه اش قطع شد دیگر ما از شهید هیچی نداریم، فقط این قاب عکس او را داریم.
**: شما در تشیع جنازه شهید بودید؟
همسر شهید: نه؛ نه ما بودیم نه بچه ها؛ فقط پدر و مادرش بودند.
**: پدر و مادرش از افغانستان آمدند یا در ایران بودند؟
همسر شهید: از افغانستان آمدند. فقط آمدند بنده خدا را دفن کردند و برگشتند به افغانستان. بعد از یک سال ما آمدیم ایران. چون آنجا ما کسی را نداشتیم، مجبور بودیم؛ بنده خدا شهیدمان هم نه داداشی داشت و نه کسی؛ فقط یک پدر و مادر پیر دارد. آمدیم ایران به خاطر این بچهها.
**: شهید مهردادی برادر نداشتند؟
همسر شهید: هیچی.
**: خواهر چطور؟
همسر شهید: خواهر دارد؛ یکیش پارسال عروسی کرد؛ این تک پسر است. شهید هم که شد؛ اولین شهید مدافع حرم ایشان بود؛ کسی نبود پیش از او.
دیگه بندههای خدا بچه هایم هیچ چیزی یادشان نیست که بگویند. ولی خیلی آدم خوبی بود؛ خیلی خوب بود، خیلی. کارگر افغانستان که بود، کار داشت دیگر؛ به دنبال کار که میآمد در اول وقت نماز می خواند؛ می گفت بدون نماز، کار اصلا برکت ندارد؛ کار خوب نیست. شب ها که میآمد، شبهای چهارشنبه دعای توسل می خواند. زیارت عاشورا، هر روز و هر شب در جیبش بود؛ می گفت این مگر سنگین است؟ بگذار در جیبم باشد.. بنده خدا آدم خیلی خوبی بود. از خوبیاش دیگر هیچ حرف نداشت؛ برای پدر و مادرش یک حرف بلند نگفت؛ وگرنه خیلی فشار هم بود، یک کارگر ساده بود ولی هیچی نگفت. یک نفر از دست شهید شکایت نکرد که بگوید شهید بد بود. خدا شهادت را نصیبش کرده؛ خدا اینقدر لایقش دیده.
**: به شما هم لیاقت دادند همسر شهید باشید، بچه های شهید باشید.
همسر شهید: آن موقع خاکسپاری که ما نتوانستیم بیاییم، و الا ما خیلی آرزو داشتیم که مثلا در زندگی در کنار او باشیم که اینطور شد؛ آرزو داشتیم شهید که شد یکبار رویش را ببینیم اما ندیدیم.
**: پیکر را در سردخانه نگه داشته بودند؟
همسر شهید: بله، چهار ماه آنجا بود تا پدر و مادرش بیایند.
**: من یادم است انگار سال ۹۵ بود که بعد از سیزده به در، رفتیم تشییع پیکرشان؛ اگر چهار ماه قبلش باشد، شهادتشان می افتد در دی ماه یا آذرماه سال ۱۳۹۴.
دختر شهید: روی سنگ قبرش نوشته است: ۱۳۹۴/۹/۲
**: پس همان آذرماه بوده. ولی خاکسپاریشان در فروردین ماه بوده.
همسر شهید: در محوطه امامزاده سید محمد دفن کردند. بنده خدا آدم خوبی بود؛ آدم باایمانی بود؛ هیچ وقت دروغ نمیگفت. چشم بد نداشت. اینها اصلا در شأنش نبود؛ خدا بیامرزدش؛ روح همه شهدا شاد باشد. در همین راهی که رفتند، بندههای خدا خوب راهی را انتخاب کردند. علی اصغر هم که پسر شهید است قرار است راه بابایش را برود، یک پسر خوب بشود، این یک سالش بود؛ یک ساله بود که تازه پدرش شهید شد.
**: شما اسمتان چیست؟
دختر شهید: زینب مهردادی.
پسر شهید: من هم علی مهردادی هستم.
**: چند سالت است؟ کلاس چندم هستی؟
دختر شهید: ده سالَم است؛ کلاس چهارم هستم.
**: هر سه با هم به یک مدرسه می روید؟
دختر شهید: بله.
**: خودتان متولد چه سالی هستید؟ کجای افغانستان؟
همسر شهید: افغانستان که ما تقویم نداشتیم، تاریخ تولدمان که دقیق مشخص نبود، اما من ۳۵ سالَم است، اسم کوچکم حکیمه، فامیلیام میردادی است، گفتم که باید مهردادی می بود و علتش را گفتم.
**: تولدتان در کجا بود؟
همسر شهید: قزنی، سمت قره باغ می شود.
**: پدر و مادرتان هم اصالتا مال قزنی هستند؟
همسر شهید: بله.
**: شما این مدت در قزنی زندگی می کردید؟
همسر شهید: بله نزدیک قزنی بودیم.
**: پدرتان را هم معرفی می کنید؟
همسر شهید: اسم پدرم گلمحمد است.
**: شغلشان چه بود؟
همسر شهید: بنده خدا غریبحال بود دیگر؛ شغلش خیلی زیاد نبود؛ مثلا که بگویی درسخوان بود، آدم غریب حال بود، آدم کارگر بود.
**: مادرتان چطور؟
همسر شهید: مادرم خانه دار بود؛ اسمش فاطمه است.
**: پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
همسر شهید: پدرم نه ولی مادرم در قید حیات است.
**: شما در همان قزنی بزرگ شدید؟
همسر شهید: بله.
**: خواهر برادر هم دارید؟
همسر شهید: ۵ تا برادر دارم؛ خواهر ندارم.
**: به ترتیب از بزرگ به کوچک اسمهایشان را می گویید؟
همسر شهید: غلام سرور، غلام رسول، محمدجواد، عصمت الله و عبدالحلیم.
**: شما فرزند چندم خانواده هستید؟
همسر شهید: فرزند چهارم؛ تک دختر هستم.
**: در مورد شهید اطلاعاتی دارید به ما بدهید؟ متولد کجا هستند؟
همسر شهید: همان متولد قزنی می شوند؛ چون ما هم سمت قزنی بودیم.
**: با هم فامیل بودید؟
همسر شهید: دخترعمو پسرعمو بودیم.
**: اطلاعات دیگری به ما بدهید؛ شغلشان چی بوده؟
همسر شهید: شغلش راننده بود.
**: در قزنی؟
همسر شهید: همان دور و برها کار میکردند.
**: تحصیلاتشان چی بود؟ درس خوانده بودند آنجا؟
همسر شهید: تا کلاس پنجم درس خوانده بود.
**: در خود قزنی خوانده بودند؟
همسر شهید: بله.
**: رانندگی میکردند؟
همسر شهید: بله.
**: چطور قسمت شد با شهید بزرگوار ازدواج کردید؟
همسر شهید: بالاخره قسمت بود دیگر.
**: نحوه آشناییتان چطوری بود؟
همسر شهید: آشنایی هیچی؛ افغانستان آشنایی ندارد دیگر؛ پسر در ایران بود، دختر در افغانستان، خب ازدواج می کرد، اینطور نبود که یک ماه دو ماه بروند دور و بر راه بروند و انتخاب کنند، نه؛ از فامیل بود؛ دخترعمو پسرعمو بودیم.
**: یعنی پدر و مادرشان انتخاب کردند؟
همسر شهید: بله، خودش که ایران بود. می شناختیم، با هم می رفتیم و می آمدیم؛ اعضای یک خانواده بودیم؛ فامیل بودیم؛ خواهر شهید، زن داداشِ من است. زن داداش بزرگم است.
**: موقعی که شما را انتخاب کرده بودند، شهید در ایران بود؟
همسر شهید: بله.
**: چقدر در عقد ماندید؟
همسر شهید: تقریبا سه سال در عقد بودیم.
**: کی رفتند به ایران؟ از افغانستان کِی آمده بودند به ایران؟ قاچاق آمده بودند؟ برای چی آمدند ایران؟
همسر شهید: نه، قانونی آمدند. برای کار آمدند دیگر.
**: چند ساله بودند؟
همسر شهید: به نظرم ۲۶ ساله بود که آمد ایران.
**: چند ساله بودند که با شما ازدواج کردند؟
همسر شهید: نمیدانم؛ چون تک پسر بوده، بابا مامانش خیلی حواسش بوده به پسرش؛ ما اصلا نتوانستیم مدارک را بیاوریم؛ هیچی نتوانستم، بچهدار بودم، مردی با ما نبود. آن زمان که طرف ایران آمده بود، خودش گفت که ۳۶ سالَم است؛ می خواست ایران برود، حتی این شوخی را کرد که آدم که چهل ساله شد پیر می شود؛ میگفتم چرا؟ میگفت خب آدم که چهل ساله شد، پیر می شود دیگر. شوخی می کرد.
**: یعنی آن موقعی که می خواستند بروند سوریه؟
همسر شهید: نه، آن موقع که به ایران آمدند و می خواست بیاید ایران.
ادامه دارد…
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
من میخواهم موتورش را درست کنم، آماده باشد، بعد که من میروم اگر اتفاقی برای من افتاد بچهام بدون وسیله نباشد. به ما میگفت من خواب دیدم، اما نمیشود برای شما تعریف کنم خوابم را.
در «عقیله» با کتابی روبرو هستید که نویسندهاش بدون روضهخوانیهای ملالآور، بیشتر از آن که احساسات شما را درگیر کند، اطلاعات نابی میدهد که در «چینش»، «نوع قلم» و «انتخاب زاویه دید» کمنظیر است.