زینبیه

از نوزادی همه عاشقش بودند

از نوزادی همه عاشقش بودند



همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – «محمدتقی» خردادماه ۱۳۹۴ هنگام رفتن به سوریه از منزل به بهانه کارکردن در شهر دیگر خارج شد. تا بیست روز که در پادگان بود با گوشی خودش زنگ می زد و من اصلا شک نکردم که می خواهد سوریه برود…

تواضع، مظلومیت و غربت سه خصیصه مشترک رزمندگان مهاجری است که با عشق دفاع از حرم حضرت زینب(س) به مهاجرت دیگری دست زدند و چه زیبا مصداق واژه قرآنی مهاجران به سمت خدا را معنا کردند. لشکر فاطمیون در سال ۱۳۹۰ شمسی با استعداد یک گروهان اعلام موجودیت کرد و امروز با نام تیپ یا لشکر فاطمیون با نام عربی (لواء فاطمیون) شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه شهید علیرضا توسلی (متولد ۱۳۴۱) ملقب به ابوحامد بود که در سال ۱۳۹۳ در جبهه سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گشت. در دوران هشت سال دفاع مقدس نیز بیش از ۲ هزار نفر افغانستانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی به شهادت رسیدند.

جوان است و در سرش هزاران آرزو می پروراند و برای رسیدن به این آرزوها تمام تلاش خود را می کند. حال چگونه می شود که همین جوان همه آرزوهایش را زیر پا می گذارد و با تمام خواسته ها و تمایلات درونی خود مبارزه می کند و راه رفتن را بر می گزیند؟

شهید محمدتقی باقری با وجود اینکه از خطرات و مشکلات سوریه به خوبی آگاه بود درسال ۹۴ وارد میدان نبرد با تکفیری‌ها شد. او با وجود اینکه خوب می دانست در غربت چه خطرها و مشکلاتی همسر و دختر دوساله اش را تهدید می کند باز هم آن ها را به خدای خویش سپرد تا کربلایی دیگر برپا نشود. در ادامه و در چند قسمت، گفتگوی مشرق با مادر این شهید بزرگوار را می‌خوانیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: با عرض سلام و خدا قوت، لطفا خودتان را برای خوانندگان ما معرفی کنید.

مادر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم؛ سلام به همه دوستان؛ باقری مادر شهید محمدتقی باقری هستم.

**: شما الان چند سالتان است؟

مادر شهید: ۴۷ ساله هستم.

**: افغانستان به دنیا آمدید؟

مادر شهید: بله.

**: کدام ولایت؟

مادر شهید: غزنی.

**: چند سال است به ایران آمده‌اید؟

مادر شهید: ۳۶ سال است.

**: الان ۳۶ سال است شما به ایران آمده‌اید، مثلا ده یازده سالتان بوده به ایران آمدید.

مادر شهید: موقع جنگ ایران و عراق بود.

**: موقع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آمدید. پس آن روزها یادتان هست دیگر. تقریبا فکر می کنم سال ۶۴ **: ۶۵ می شود.

مادر شهید: بله.

**: از آن موقعی که آمدید سمت ایران چیزی یادتان هست؟

مادر شهید: زیاد یادم نیست، کوچک بودم آن موقع. بعد با ماشین از مرز آمدیم، سختیِ زیادی ندیدیم، آمدیم داخل اصفهان.

**: از خود افغانستان، همان ولایت غزنی که شما گفتید چیزی یادتان هست؟ خاطره ای که پررنگ باشد؟

مادر شهید: پدر و مادرم کشاورز بودند، خیلی یادم نیست، کوچک بودم که آمدیم ایران.

**: شما در خود ولایت غزنی بودید یا یکی از روستاهای آنجا؟ یادتان است چه روستایی بود؟

مادر شهید: روستایش یادم نیست.

**: ولی گفتید پدر و مادرتان مثل سایر مردم کشاورزی می کردند، شغل های دیگری هم در کنار کشاورزی داشتند؟

مادر شهید: آره دیگه، کار دولتی هم می کردند.

**: یعنی کارمند دولت بودند؟

مادر شهید: در ایران می گویند فرمانده، آنجا می گویند در افغانستان قوماندان.

**: از جنگ شوروی، فکر می کنم چیزی یادتان نمی آید؟

مادر شهید: نه، من نبودم.

**: پدرتان که گفتید قوماندان (فرمانده) بودند یادتان هست برای مردم مظلوم افغانستان چه کارهایی انجام می دادند؟

مادر شهید: پدرم با یک کسی عهد و همکاری کرده بود که مظلوم ها را خیلی حمایت می کردند، می آمدند مثلا آنجاهایی که مردهای خانواده ها را در خود ماه رمضان می بردند و قبرش را خودشان می کندند و زنده به گورش می کردند، پدرم از اینها و از این مظلوم ها حمایت می کرد.

**: که صدایشان را برساند به دولت ها و حقشان را بگیرد.

مادر شهید: بله؛ با آقای سید جنرال همکاری می کرد.

**: شما گفتید که با پدر و مادر مستقیم آمدید ایران یا جای دیگری هم رفتید؟

مادر شهید: اول رفتیم پناهنده شدیم به پاکستان.

**: به خاطر جنگ و مشکلاتی که داشتید؟

مادر شهید: همان جنرال به پدرم دستور داد که آدم هایی که دنبال پدرم می گشتند و حسین داد صفری را باید دستگیرش کنید و با نفت آتشش بزنید.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: به خاطر اینکه از مردم مظلوم دفاع می کرد دولتی ها به خونش تشنه بودند؟

مادر شهید: دولتی نبودند، مثل طالبان یک گروهی بودند.

**: کمونیست بودند؟

مادر شهید: آره، کمونیستی بودند که با لباس طالب ها آمده بودند، اما به عنوان تروریسم حساب می شدند چون مردهای خانواده ها را در ماه رمضان اینطوری می کشتند و قبرشان را می کندند؛ بعد می گفتند بخواب، بعد دوباره رویشان خاک می‌ریختند و زنده به گور می کردند…

**: مخالف دین و تشیع بودند؟ می خواستند که کلا مردم شیعه بساطشان برچیده شود، هدفشان همین بود. چون پدر شما مدافع حقوق شیعه بوده اولویت بوده که حتما پدر شما را بتوانند یک طورهایی سر به نیست کنند.

مادر شهید: آره؛ می گفت با نفت آتشش بزنیم. به خاطر اینکه جانش خیلی در خطر بود آقای جنرال دستور داد که با خانواده ات باید از افغانستان بروی.

**: از طرف فرمانده کل‌شان دستور دادند که از افغانستان خارج شوی؟

مادر شهید: آره، گفت چند سال زحمت کشیدی دستور می دهم که با خانواده ات بروی که دستگیر نشوی. نه نفر فرستاده بودند که ما با قرآن می آییم پیش شما، برای عذرخواهی، خود جنرال این را فهمید که با قرآن می خواهند پدرن را گولش بزنند و می خواهند دستگیرش کنند.

**: اینها یک حزبی بودند که مثلا ظاهرنمایی می کردند.

مادر شهید: ظاهرنمایی مثل افرادی که می گویند حضرت محمد رسول الله است و باید به دین اسلام باشیم اما دستورات دین را اجرا نمی کنند.

**: شما نمی دانید چه گروهی بودند؟

مادر شهید: گروهش از طائفه نصری بودند، ما شورایی بودیم.

**: یعنی آن حزب هایی که بعد از جنگ شوروی در افغانستان شکل گرفت؟ چون بعد از این اتفاق، گروه ها و حزب های مختلفی شکل گرفت، گروه ها و حزب هایی که مخالف هم می جنگیدند یکی نصری با لباس های مبدل می رفتند که جبهه مخالفشان را از بین ببرند.

مادر شهید: می خواستند نفرات مهم و کشور افغانستان را نابود کنند.

**: شما گفتید که فرزند چندم خانواده هستید؟

مادر شهید: فکر کنم چهارمین فرزند هستم.

**: پس ده یازده سالتان بود و با خانواده تصمیم گرفتید از افغانستان بروید؛ چون فرمانده کلشان آقای جنرال به پدرتان دستور دادند که شما باید از افغانستان خارج شوید وگرنه جانتان در خطر است و هر اتفاقی که بیفتد به گردن خودتان است، حتما باید از اینجا خارج شوید.

مادر شهید: آره، چون خیلی پدرم را دوست داشتند برای همین گفتند تو نباید کشته شوی.

**: به خاطر آن خدمات ارزشمندی که انجام داده بودند برای ایشان.

مادر شهید: بله. به خانه بابام حمله کرده بودند، شبی که قرار بود ما فردایش برویم طرف پاکستان، شبش حمله کردند.

**: شما از آن حمله چیزی یادتان می آید؟

مادر شهید: کم کمش آره. حمله کردند بعد دوباره از زیر درخت ها بابام و نفراتشان رفتند، می خواستند بابام را دستگیر کنند و همانجا آتشش بزنند، با نفراتش فرار کردند، بعد از طرف پاکستان به صورت پیاده آمدیم.

**: شما مثلا در خانه ماندید، از یک راه مخفی خودشان را سعی کردند نجات بدهند.

مادر شهید: ما زن ها ماندیم.

**: بعد از اتفاقی که آن شب افتاد، چند روز بعدش شما مهاجرت کردید؟

مادر شهید: آنها رفتند یک جای دیگر و در منطقه کوهستانی منتظر ما بودند، بعدش من با مادرم و داداش هایم رفتیم.

**: شب بود؟

مادر شهید: روز بود، به ما کاری نداشتند.

**: پس هدفشان فقط پدرتان بود.

مادر شهید: آره، فقط می خواستند پدرم را دستگیر کنند.

**: شما خودتان را رساندید و پناهنده پاکستان شدید، چند سال پاکستان بودید؟

مادر شهید: حدودا سه سال انجا بودیم. خانه‌ای در آنجا خریدیم، خانه داشتیم، خانه را دوباره فروختیم. آمدیم ایران.

**: پدرتان به این فکر نیفتاد که از پاکستان برگردد به افغانستان؟

مادر شهید: به خاطر نبودن امنیت نتوانست برود. همان دشمن هایش آنجا و دنبالش بودند.

**: یادتان هست چرا پدرتان تصمیم گرفتند بیایند ایران؟ چرا ایران را انتخاب کردند؟

مادر شهید: ایران بهترین جا بود، شیعه بود، افغانستان که شیعه و سنی زیاد دارد.

**: به خاطر اینکه ایران یک حکومت شیعی بود پدرتان اولویتش ایران بود. و فکر می کنم سال ۶۷ وارد ایران شدید، درست است؟

مادر شهید: نه، شاید هم زودتر، شاید سال ۶۶  بود. نمی دانم. شهیدم سال ۶۸  به دنیا آمد. فکر کنم همان ۶۷ آمدیم به ایران.

**: بعد گفتید آمدید وارد ایران شدید، فکر می کنم گفتید وارد ایران که شدید ۱۱ سال داشتید؟

مادر شهید: از پاکستان که آمدم ایران ۱۱ ساله بودم.

**: پس شما تقریبا هشت ساله بودید که وارد پاکستان شدید، ۸ سالگی از افغانستان مهاجرت کردید بعد رفتید پاکستان، سه سال پاکستان بودید با خانواده بعد که ۱۱ ساله بودید آمدید ایران.

مادر شهید: بله.

**: ایران که آمدید اصفهان ساکن شدید؟

مادر شهید: بله؛ ما را فرستادند اصفهان.

**: چرا اصفهان؟ می دانید برای چی شما را به اصفهان فرستادند؟ در اصفهان فامیل  و اقوام داشتید؟

مادر شهید: نه، در اردوگاهی که ما بودیم، آنها خودشان تصمیم گرفتند بفرستند مشهد، قم یا اصفهان. ما را اصفهان فرستادند.

**: شما پناهنده شدید، یک طورهایی خودتان را به اردوگاه تسلیم کردید و گفتید می خواهید پناهنده شوید؟

مادر شهید: ما معرفی کردیم.

**: در راه هم عملاً اذیت نشدید؟

مادر شهید: نه دیگر، با ماشین آمدیم.

از نوزادی همه عاشقش بودند

**: آمدید دم مرز ایران و گفتید که ما می خواهیم پناهنده ایران شویم؟

مادر شهید: با ماشین آمدیم.

**: یک مدت باید در اردوگاه مانده باشید.

مادر شهید: حدود ده روز در آنجا بودیم.

**: از مشهد وارد ایران شدید؟

مادر شهید: کرمان بودیم، زاهدان بودیم بعدش به سمت اصفهان آمدیم.

**: از مرز پاکستان وارد شدید، پس شما یک مدت در کرمان بودید؟

مادر شهید: کرمان بودیم اما مشهد نبودیم.

**: بعد دیگر از آنجا شما را فرستادند اصفهان. حمایتی هم از شما کردند مثلا بخواهند فرضا وسایل اولیه زندگی را به شما بدهند؟

مادر شهید: آن زمان که آمدیم ایران، امام خمینی خیلی به ما کمک کردند.

**: زمان رهبری امام خمینی بود؟

مادر شهید: کمک زیاد کردند، مدارک ها را زود به ما دادند.

**: پس برای مدارک اصلا اذیت نشدید.

مادر شهید: زود ثبت نام کردیم، بعدش کوپن دادند، کارت آمایش به ما دادند.

**: کارت آبی که اوایل می دادند، به شما کارت دادند و اذیت نشدید.

مادر شهید: مستقیم ثبت نام کردیم.

**: وقتی آمدید ایران، شما درس خواندید؟

مادر شهید: چهار کلاس نهضت خواندم.

**: بعدش دیگر ازدواج کردید؟

مادر شهید: آره، بعدش ازدواج کردیم.

**: چند ساله بودید؟

مادر شهید: ۱۶، ۱۵ ساله بودم.

**: با پدر شهید نسبت فامیلی دارید؟

مادر شهید: پسرعمویم است.

**: می رسیم به تولد شهید. فرزند اولتان بود؟

مادر شهید: بله.

**: چند سال بعد از ازدواجتان به دنیا آمد؟

مادر شهید: سه ماه بعد از ازدواجم باردار شدم.

**: یک سال بعد پسرتان به دنیا آمد. از تولد پسرتان بگویید و اینکه مثلا تفاوتی داشت با سایر فرزندانتان.

مادر شهید: خیلی تفاوت داشت، اصلا تعجبی، وقتی به دنیا آمد، یکی از دوستانم، دختری که زمان دختری دست خواهری داده بودیم، بعد این آمد دید شهید ما، لباس سفید تنش کرده بودم، اینقدر سفید و خوشگل بود، آمد فقط این را بغل کرد، می گفت خدایا نمی توانم از این دل بکنم.

**: چهره اش هم انگار متفاوت است با دیگر فرزندانتان.

مادر شهید: اینقدر سفید و خوشگل بود، اصلا نمی توانست از بغلش بگذارد و برود خانه اش، هر روز می آمد دیدنش. بعد در خانواده، ما چهار جاری بودیم در یک خانه، با هم زندگی می کردیم. اول ها که آمده بودیم سه تا بچه جاری بزرگم داشتم، دو تا جاری دومم داشتم که خواهرم می شود، یکی هم جاری از من بزرگتر که یک دختر داشت، بین کل خانواده، آن همه بچه، همه خانواده عموها و پدربزرگ و مادربزرگ، همه شهید ما را دوست داشتند.

**: یک طوری خودش را در دل همه جا کرده بود…

مادر شهید: همه دور هم نشسته بودند، عموها و پدربزرگ، این شیرین‌زبانی می کرد، همه هم بغلش می کردند اینقدر دوستش داشتند، بین آن همه بچه فقط او را قبولش داشتند. پدربزرگش بیشتر از همه دوستش داشت، عمویش، اینقدر او را دوست داشتند که نگو…

**: بیمارستان به دنیا آمدند؟

مادر شهید: نه.

**: اصفهان در منطقه زینبیه.

مادر شهید: اصفهان در منطقه بیسیم، یک فروشگاه هست، بالای سر آن خانه مان بود.

**: گفتید در خانه به دنیا آمدند و خیلی زود زبان باز کردند؟

مادر شهید: خیلی شیرین‌زبان بود، به خاطر اینکه شیرین‌زبان بود همه دوستش داشتند.

**: گفتید با آن جمعیت بچه ها که زیاد بودند، سه تا جاری داشتید که هر کدام بچه داشتند، ولی باز پسر شما مثلا خیلی سریع خودش را در دل همه جا کرد. چرا اسمش را محمدتقی گذاشتید؟ دلیل خاصی دارد؟

مادر شهید: نمی دانم، من خودم به اسم محمدتقی علاقه داشتم. می‌خواستم اولش اسم محمد باشد؛ می‌گفتم اسم «محمد» باید باشد.

**: معمولا افغانستانی ها اول اسم پسرهایشان را محمد می گذارند، دلیل خاصی دارد به نظرتان؟

مادر شهید: خودم علاقه داشتم به حضرت محمد، این پسر کوچکم هم، دومی، این را هم اسمش را گذاشتم «محمدباقر».

**: در همین منطقه زینبیه پسرتان بزرگ شد تا اینکه به سن مدرسه رسیدند و شما ثبت نام کردید در همین محله زینبیه…

مادر شهید: اول مهدکودک می رفت. ثبت نامش کردیم.

* معصومه حلیمی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

از نوزادی همه عاشقش بودند بیشتر بخوانید »

تولد پنج‌قلوها در بیمارستان زینبیه شیراز/ درخواست کمک پدر پنج‌قلوها از دولت

تولد پنج‌قلوها در بیمارستان زینبیه شیراز/ درخواست کمک پدر پنج‌قلوها از دولت


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرگزاری فارس از مُهر، روز گذشته طاهره گشتاسب، مدیر بیمارستان حضرت زینب(س) شیراز خبر از تولد نوزادان پنج قلو در این بیمارستان داد و اظهار داشت: یک زن ۲۲ ساله اهل روستای مزایجان بخش اسیر شهرستان مُهر در بیمارستان حضرت زینب در نخستین زایمان خود، نوزادان پنج قلوی خود را سالم به دنیا آورد.

وی با بیان اینکه نوزادان پنج قلوی این مادر با جراحی سزارین به دنیا آمده‌اند، افزود: حال مادر و نوزادان پنج قلو  در حال حاضر رضایت بخش است و نوزادان تحت مراقبت قرار دارند.

گشتاسب با بیان اینکه نوزادان در هفته بیست و نهم حاملگی این بانوبه دنیا آمده اند، گفت: تمامی نوزادان پسر بوده و خانواده این نوزادان چشم به راه کمک نیکوکاران و خیرین هستند.

مدیر بیمارستان حضرت زینب (س)  شیراز با بیان اینکه وزن نوزادان کم بوده است، ادامه داد: این ۵ قلوها در حالی به دنیا آمده‌اند که زوجین هیچ گونه سابقه نازایی نداشته و در نخستین زایمان مادر این اتفاق صورت گرفته است.

عابد مرادی پدر ۵ قلوها که راننده یکی از شرکت های مستقر در عسلویه است درگفت و گو با خبرنگار فارس گفت: بسیار خوشحال و خرسندم که در سن ۲۶ سالگی خداوند متعال بسیار به بنده و همسرم فاطمه مرادی لطف و محبت فراوان داشت و ۵ فرزند پسر به ما عطا نمود و هم اکنون حال  تمامی ۵ قلوها خوب است.

وی ادامه داد: باتوجه به شرایط بد اقتصادی و از آنجائیکه یک کارگر ساده هستم  از دولت می خواهم حمایت‌های لازم را در این زمینه انجام دهد.

مرادی در خصوص انتخاب اسامی فرزندان خود نیز گفت: با مشورت همسرم، اسامی فرزندان خود را امیرعباس، امیرسام، امیررضا، محمدماهان و محمد مهدی یار انتخاب کردیم و امیدواریم همانگونه که خداوند ما را لایق دانسته و پنج فرزند به ما عطا کرده است حامی ما باشد.

انتهای پیام/ن





منبع خبر

تولد پنج‌قلوها در بیمارستان زینبیه شیراز/ درخواست کمک پدر پنج‌قلوها از دولت بیشتر بخوانید »

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!



زینبیه

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما کردیم و آنچه در ادامه می‌خوانید، آخرین قسمت از این داستان است.

گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. 

نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. 

دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. 

قسمت اول تا نهم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵

اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶

قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷

خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹

«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا می‌زد. 

کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. 

بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه ائمه (علیهم السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. 

از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. 

خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. 

مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. 

ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و  ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید. 

به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. 

چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. 

مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، اشهدش را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. 

می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. 

مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس می‌کردم. 

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :« یا زینب!» 

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. 

با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. 

بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟» 

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» 

به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…

از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. 

ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 

احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» 

صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 

پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. 

با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 

پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. 

احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 

دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را وحشیانه فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. 

مسیر حمله به سمت حرم را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 

کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. 

تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از وهابی‌های افغانستانی؟!» 

جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» 

و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 

قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. 

از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 

رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :« یا حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. 

گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 

 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. 

صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 

گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد… 

تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. 

اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 

گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. 

دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 

اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. 

انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 

شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. 

مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 

جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. 

مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 

در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. 

نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. 

دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. 

یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 

سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. 

تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 

گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. 

در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 

نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» 

و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 

من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» 

چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید… 

سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. 

جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 

هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. 

خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 

صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید. 

رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته می‌شد. 

می‌توانستم تصور کنم تکفیری‌هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. 

تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 

نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» 

از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 

از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» 

هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب (علیهاالسلام)!» 

محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» 

و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 

در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. 

لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 

در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (علیهاالسلام) شدم. 

می‌دانستم رفتن امام حسین (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. 

مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین لبیک یا زینب در صحن حرم پیچید…

دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. 

آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب حاج قاسم اومده!» 

یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» 

بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 

سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد. 

از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 

ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد. 

در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 

حالا دل کندن از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. 

محافظت از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم. 

فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. 

از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 

با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» 

دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 

و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» 

و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 

بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. 

مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟» 

دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»…

پایان



منبع خبر

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»! بیشتر بخوانید »

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!



بارش باران پاییزی در دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» 

و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد : «من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 

قسمت اول تا سوم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم : «شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین…» 

اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد : «اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 

نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد فراری‌ام دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد : «اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» 

احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند : «اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 

و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد : «نمی‌دونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» 

از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد : «این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!» 

طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت : «حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» 

نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند : «پس چرا نمیاید بیرون؟» 

از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد : «الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت : «اینجوری هم در راه خدا جهاد می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» 

تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد : «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 

من میان اتاق ماندم و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد : «امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» 

سال‌ها بود نامی از ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.  

انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم.  

چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند.  

با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد.  

وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.  

بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت : «می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»… 

گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد : «ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراه‌مان آمده است.  

بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد : «تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد : «کل رافضی‌های داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» 

باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد : «همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» 

نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند : «امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» 

دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت : «سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» 

از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید : «چته؟ دوباره ترسیدی؟» 

دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد : «فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» 

چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه تهدیدم کرد : «می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه ترکیه رو میده و عقدت می‌کنه!» 

نغمه مناجات از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم : «باشه…» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد خدا باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و قرآن می‌خواند.  

پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر حضرت علی (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید.  

عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای نوحه از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد.  

پرچم عزای امام صادق (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد : «جمع کنید این بساط کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید : «شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 

می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند.  

با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید : «این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 

دیگر صدای روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.  

روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد : «مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست…

زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم.  

همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از حرم خارج شدم.  

در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی وحشتزده می‌چرخیدم مبادا شکارم کند.  

پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.  

پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.  

کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید : «برا چی فرار می‌کنی؟» 

صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد : «از آدمای ابوجعده‌ای؟» 

گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم.  

خط خون پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.  

چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت : «شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 

شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم : «من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم…» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند.  

می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.  

احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم.  

بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم.  

مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک داریا را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست : «برای زیارت اومده بودید حرم؟» 

صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید : «می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد : «نه…» 

به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد : «خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» 

خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید : «همسرتون خبر داره اینجایید؟» 

در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم : «تو حرم کسی کشته شد؟»…

سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت : «الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» 

شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم : «اونا می‌خواستن همه رو بکشن…» 

فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست : «هیچ غلطی نتونستن بکنن!» 

جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد : «از چند وقت پیش که وهابی‌ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 

و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد : «فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» 

یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد : «درسته ما شیعه‌های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!» 

و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد : «خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما سُنی‌ها اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه‌ها، وحشی‌تر شدن!» 

اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت : «یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید : «من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 

دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود : «خواهرم!» 

چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام خجالت کشیدم.  

خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم : «خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید : «امشب جایی رو دارید برید؟» 

و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.  

چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.  

روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد : «وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون…» 

و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد : «خدا رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» 

هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی مظلومانه نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.  

رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد : «امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»… 

اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم : «سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» 

حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید : «شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد : «این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!» 

نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد : «اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟» 

با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد : «دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 

کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.  

دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند : «مامان مهمون داریم!» 

تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد : «هنوز شام نخوردی مامان؟» 

زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد : «مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی‌ها به حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 

جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.  

مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید : «اهل کجایی دخترم؟» 

در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت : «ایشون از ایران اومده!» 

نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید : «همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 

به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.  

او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.  

به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد : «اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد : «زینب!» 

از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم…

ادامه دارد…



منبع خبر

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت! بیشتر بخوانید »

• یک روز به همراه احمد در خانه خودشان ویدئویی میدیدیم که در آن دختر شهید قهرمان حاج عماد م…



?یک روز به همراه احمد در خانه خودشان ویدئویی میدیدیم که در آن دختر شهید قهرمان حاج عماد مغنیه با سید حسن نصرالله و رهبر مسلمانان جهان امام خامنه ای (مدظله العالی) صحبت میکرد.
احمد وسط تماشای آن ویدیو شروع به گریه کرد و گفت:”خوش بحالش با رهبر صحبت کرد.”
? احمد عاشق امام خامنه ای(مدظله العالی) بود و همیشه سخنرانی های ایشان، مخصوصا در جمع دانشجویان را از شبکه صراط گوش میداد.

?به نقل از علی مرعی ( دوست شهید)
? کتاب ملاقات در ملکوت خاطرات شهید احمد مشلب



منبع

shahid.ahmad.mashlab@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

• یک روز به همراه احمد در خانه خودشان ویدئویی میدیدیم که در آن دختر شهید قهرمان حاج عماد م… بیشتر بخوانید »