مدیرعامل سازمان بهشت زهرا (س) از ورود ۱۷۰ هزار خودرو به بهشت زهرا (س) از بامداد جمعه تاکنون خبر داد و گفت: این سازمان امشب تا ساعت ۲۴ میزبان مراجعان خواهد بود.
به گزارش مجاهدت از مشرق، سعید غضنفری در ارتباط زنده با شبکه خبر با اشاره به تمهیدات سازمان بهشت زهرا (س) برای مدیریت حجم بار ورودیها به این سازمان گفت: خوشبختانه با تدابیری که اتخاذ شد و با توجه به همراهی مردم امروز برای اولین بار در سازمان بهشت زهرا (س) حتی بر خلاف سایر پنجشنبه و جمعههای سال ترافیک سنگینی در سازمان مشاهده نشد و بار ترافیکی روان بود.
مدیرعامل سازمان بهشت زهرا (س) خاطرنشان کرد: از ابتدای بامداد تاکنون ۱۷۰ هزار خودرو بدون هیچ مشکلی وارد سازمان بهشت زهرا (س) شده است.
وی با اشاره به افزایش سرانه ۳۰ هزار متری پارکینگ بهشت زهرا (س) عنوان کرد: خوشبختانه هیچ مشکلی برای شهروندان در زمینه پارک خودرو وجود ندارد.
غضنفری در پایان گفت: سازمان بهشت زهرا (س) امشب تا ساعت ۲۴ میزبان مراجعان خواهد بود.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق– گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.
گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:
آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین بخش از این گفتگو است و در آن با حواشی خاکسپاری شهید پورهنگ، همراه خواهید شد.
**: بچهها در این وضعیت کجا بودند؟ کسی حواسشان به آنها بود؟
همسر شهید: خواهرانم و خواهرزادهها بودند و حواسشان به بچهها بود.
**: البته سنشان آنقدر بالا نبود که متوجه موضوع شهادت پدرشان بشوند…
همسر شهید: بچهها یک سال و چهارماهشان بود. شلوغی شاید اذیتشان می کرد اما دخترهای من خیلی طعم پدر داشتن را نچشیدند چون دو ماهشان بود که پدرشان رفت و محمدآقا دو ماه سوریه بود و یک هفته برمیگشت. در این یک هفته تا میخواستند با هم خودمانی بشوند دوباره باید می رفت. در این دو ماهی که در سوریه بودیم شاید یک مقدار نزدیک شده بودند مخصوصا فاطمه. حتی حرف می زدند و اسم محمدآقا را می گفتند اما باز خاطره شان آنقدر پررنگ نبود که بچه ها را اذیت کند. حالا نمی دانم این لطف خدا بود یا…
من دوشت داشتم بزرگتر می بودند و خاطرات مشترکی با پدرشان می داشتند و خودشان تجربه میکردند و به شناختی می رسیدند. البته بعدا به این نتیجه رسیدم که انگار اینطوری راحتتر کنار آمدند. البته من به چشم دیدهام که به فرزندان شهدا یک عنایات ویژهای می شود. بعدا فهمیدم این هم لطف خدا بود که دخترانم در این بازه زمانی پدرشان را از دست دادند.
**: بقیه کارهای بعد از شهادت حاج محمد را چه کسی مدیریت کرد؟
همسر شهید: در آن حال و هوا این بحث پیش آمد که ایشان در ایران از دنیا رفته و با تیر مستقیم هم نیست و شک و شبههها شروع شد. برخی می گفتند ایشان نباید به عنوان شهید محسوب بشود!
**: پایه اصلی این شک ها از چه کسی و کجا بود؟ اولین واکنشهایی که رسید چه بود؟
همسر شهید: نمی دانم این اولینش بود یا نه اما اولین مواجهه من این بود که برای خاکسپاری همسرم گفتند ما اجازه نداریم ایشان را در قطعه شهدا دفن کنیم!
**: چه کسی گفت دقیقا؟
همسر شهید: یادم هست صحبتهایی می شد و وقتی آقایان با هم صحبت می کردند این بحثها مطرح بود. مثلا به من گفتند شما اجازه بده که ایشان را در فلان جا دفن کنیم. برایم عجیب بود. می گفتم چرا؟ ایشان هم مثل بقیه شهدا باید در گلزار شهدا خاکسپاری بشوند.
**: کجاها مطرح بود؟
همسر شهید: مثلا امامزاده عبدالله شهرری مطرح بود. یک قطعه دیگری در بهشت زهرا غیر از شهدا مثل قطعه صالحین. یادم هست یک بنده خدایی میگفت: همسرت را در قطعه صالحین خاکسپاری کن و بعد که شهادتش احراز شد، نبش قبر می کنیم و به قطعه شهدا میبریم! این برای من خیلی عجیب بود. می گفتم این حق حاج محمد است. کمترین حق یک شهید این است که در قطعه شهدا و پیش بقیه شهدا باشد.
من ایستادگی کردم و گفتم ایشان را دفن نمی کنم تا وقتی که بروند قطعه شهدا.
**: حاج آقای پاشاپور و اخویها هم در این بحث بودند؟
همسر شهید: بله، کاملا حمایت می کردند. حتی مطرح کردند که از نظر شرعی درست نیست که یک نفر پیکرش روی زمین بماند اما برای من هم مهم بود که از نظر شرعی روح همسرم در عذاب نباشد. من می دانستم اگر کسی حقی داشته باشد و گرفتن آن حق منوط به این باشد که پیکرش روی زمین باشد، باید حق، گرفته بشود. یعنی حتی از نظر شرعی هم من روی کارم پافشاری کردم.
**: این را بر اساس روایتها می گفتید؟
همسر شهید: این موضوع را از مرجع تقلیدم پرسیدم. تماس گرفتم و پیگیری کردم. سعی می کردم بعد از حاج محمد هم همه چیز را رعایت کنم. حتی برای مراسمهایشان هم وقتی می خواستم یک ریال خرج کنم، مسائل شرعیاش را در همان حال و هوای جاماندن و نگرانی وضعیت ایشان، میپرسیدم. همهش به خاطر این بود که خود محمدآقا این مسائل را خیلی مراعات می کردند.
**: پیگیری وضع خاکسپاری حاج محمد چند روز طول کشید؟
همسر شهید:حدود شش روز طول کشید. من بعدا فهمیدم که این پروسه برای شهدای دیگر و حتی شهدایی که در معرکه به شهادت رسیدهاند هم اتفاق افتاده. چون باید پروندهها تشکیل میشد و کارهای مقدماتی برای تعیین قطعه به انجام میرسید؛ ولی برای همسر من با حاشیه همراه بود. ایشان اولین شهید نبودند که اینقدر خاکسپاریشان طول میکشید اما حاشیه داشت. در این فاصله هم در معراج بودند.
**: همین انتقالشان به معراج شهدا دلیل خوبی بود برای این که ایشان شهید محسوب شود…
همسر شهید: بله. هنوز جواب آزمایش مغز استخوان نیامده بود که ایشان شهید شدند. دوشنبه بعد، جوابش آمد و پیکر ایشان را دوباره به کالبدشکافی بردند و گفتند باید سم را شناسایی کنیم. این کار هم انجام شد و من دنبال جوابش هم بودم اما گفتند محرمانه است و به من ندادند! گفتم: من حق دارم بدانم؛ اما به من ارائه نشد.
برخی سَمها شناخته شده است ولی یک سری سَمها شناخته شده نیست و حتی اگر دید بشود هم قابل تشخیص نیست. و قطعا سمی که آقامحمد با آن مسموم شدند از دسته دوم بودند.
**: در این شش روز پس کالبد شکافی مجدد هم شد…
همسر شهید: بله، ما در این میانه به بنیاد شهید هم اطلاع دادیم که این اتفاق افتاده. کوچکترین حق همه خانواده شهدا این است که قطعه مورد نظرشان را برای خاکسپاری شهیدشان انتخاب کنند، ولی این حق به ما داده نشد و با پیگیری توانستیم این حق را بگیریم. خودشان دوست داشتند پایین پای برادر شهیدشان احمدآقا که سال ۱۳۶۷ شهید شده بودند و در قطعه ۴۰ دفن بشوند. اتفاقا پایین پای برادرشان یک سنگ بود که هر وقت میرفتیم فکر می کردم سنگ مزار است. بعدا فهمیدم که یادبود و خالی است. ایشان را آنجا به خاک سپردیم.
شکی نیست که خود محمدآقا اراده کرد که این موضوع حل شد اما من وظیفه داشتم و دارم که حق دخترانم را هم بگیرم. این که پیکر محمدآقا در قطعه شهدا به خاک سپرده شد، بهترین سند برای شهادت همسرم بود و هست. اگر محمدآقا را به قطعه عادی می بردند من بعدها باید به دخترانم پاسخگو میبودم. این بزرگترین سند است برای کسانی که در شهادت محمدآقا شک و شبهه داشتند. در همین شش روز هم به خود من حرفهایی زده شد یا از سایرین شنیدم که عجیب و غریب بود.
**: جزئیات تشییع را هم شما مشخص کردید؟
همسر شهید: جزئیاتش را هم خانوادگی مشخص کردیم و من هم بودم. در نهایت پرونده حاج محمد در سپاه تشکیل شد و به عنوان شهید، شناخته شدند.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – بغض میکند. از همان وقتی که دیدمش، پشت آن فریم بزرگ عینک، چشمهایش قرمز بود. نمی دانم قبل از آمدنم یک دل سیر گریه کرده است یا نه… هر چه بود، دوباره بغض کرد. زد زیر گریه. بغض من هم ترکید. مادرش اما که بینمان نشسته بود، قوی بود. پنهان از چشم ما، دو قطره اشکش را با گوشه چادر، پاک کرد و تمام.
میپرسم «فرزند شهید بودن، چه حسی دارد؟» میگوید: هم خوب است و هم بد. اما بیشتر خوب است. سختیهای زیادی دارد…
تعجب میکنم. میدانم مادر مقاوم خانواده نمیگذارد به بچهها سخت بگذرد. تعجبم را که میبیند، ادامه میدهد: آخر این هفته، روز پدر است… و بغض میکند.
حالا همه چیز آماده است که یک دل سیر گریه کند…
میگوید: ما برای روز پدر چه کار کنیم؟ حتی یادمانی نداریم که آنجا برویم! مدرسهمان هم گفته عکسی با پدرتان بگیرید و بفرستید. من چه کار کنم؛ وقتی هیچ عکسی با پدرم ندارم؟… نبودن پدرم کمبود بزرگی است…
مادر میآید وسط که: تا وقتی شهرری بودیم، سال تحویل، روز پدر، شب یلدا و بقیه مناسبتها میتوانستیم به بهشت زهرا برویم و سر مزار شهدای گمنام بنشینیم. اما حالا که آمدهایم گلتپه ورامین، همین را هم نداریم.
سمیراخانم وسط همان گریهها میگوید: آنجا که بودیم هفتهای چند بار به بهشت زهرا میرفتیم.
خانم احمدی حرفش را پی میگیرد که: چهارسال شهرری بودیم. آنجا از سازمان بهشت زهرا خواستم یادمانی برای شهید ما در نظر بگیرند که بچههایم در کنارشان آرام بشوند. آنها هم گفتند باید از بنیاد شهید پیشوا نامهای بیاورید که ما بتوانیم این کار را بکنیم. بنیاد شهید پیشوا این نامه را نداد و گفت: خودمان در پیشوا به شما مزار و یادمان میدهیم اما این کار را هم نکردند. حالا هم که خانهمان جایی آمده که هم از بهشت زهرا دوریم و هم از پیشوا…
همسر شهید جعفری ادامه میدهد: اگر در بهشت زهرا به ما مزار میدادند، مجبور نبودیم خانه مان را منتقل کنیم. نه مزاری داشتیم و نه انگیزهای.
در ذهنم مرور میکنم کملطفی بنیاد شهید و سازمان بهشت زهرا(س) برای چیست؟ اختصاص یک متر زمین لابلای مزار شهدا که با یک تخته سنگ و یک قاب عکس بتواند دل مادر پیر شهید، همسر شهید و چند دختر قد و نیمقدش را شاد کند، چقدر برای این تشکیلات عریض و طویل، خرج برمیدارد؟
باز هم میرویم سراغ سمیراخانم تا از پدرش برایمان بگوید؛ «خیلی مهربان بود. قبل از ۵ سالگیام که یادم نیست اما در این ۵ سال آخر با من مثل بقیه مهربان بود. پدرم آنقدر خوش اخلاق بود که در مناسبت ها همه خانه ما جمع می شدند. تکخور نبود و سفره خانهمان همیشه پهن بود. بهترین چیزهایی که داشت را با همه شریک میشد. با همسایهها هم رابطه خوبی داشت. هنوز هم همسایهها یادش میکنند. حتی برای گرفتن رب گوجه هم کمکشان میکرد…»
اولین دختر شهید خادمحسین جعفری ادامه میدهد: من ده سالَم بود که پدرم شهید شد. خوابش را هنوز هم میبینم. با هم در خواب حرف میزنیم، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده…
پدرها به شوق تو ای مولا دوباره به میدان کمر بستند ببین دختران شهیدان را که چشمانتظار پدر هستند…