به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از قزوین، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین«سید علی اکبر ابوترابی فرد» ملقب به «سید آزادگان» در ۲۶ آذر ۱۳۵۹ در اطراف اهواز به اسارت نیروهای عراقی درآمد. وی نقش عمدهای در اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق داشت. مرحوم ابوترابى پانزده ماه اول اسارت را در سلولهاى زندانهاى بغداد و تحت شدیدترین شکنجهها گذراند و در اراده پولادین این مرد خدا خللى ایجاد نشد تا پس از سپرى کردن سختىهاى فراوان و دو بار تا پاى چوبهدار رفتن با لطف و رحمت الهى و امدادهاى غیبی، ایشان به اردوگاه و جمع اسیران ایرانى منتقل شد.
حجت الاسلام ابوترابى فرد پس از حضور در جمع سایر اسیران، با رهبرى حکیمانه خود و با تمسک به ائمه معصومین (ع) و با معنویت و سعه صدر و حلم و بردبارى فوق العاده مکر و حیله دشمنان بعثى را بى تأثیر نمود و شمع محفل ایران شد و در جهت تقویت روحیه مقاومت و ایمان آنان از هیچ اقدام و ایثارى دریغ نورزید. هدف و راه را به آنان نشان مى داد و چون ابرى فیاض، امید و ایمان را بر آنان مى بارید.
اردوگاههاى عنبر، موصل۱، ۳، ۴ و رمادیه و تکریت ۵، ۱۷، ۱۸، و نیز سلولهاى زندانهاى بغداد شاهد خوبیها و مجاهدتهاى خستگى ناپذیر آن عارف حکیم هستند.
این عارف مجاهد، پس از ده سال اسارت سرانجام در سال ۱۳۶۹، همراه با خیل آزادگان سرافراز به میهن اسلامى بازگشت، وی در خاطره ای نحوه اسارت و شکنجه خود را اینگونه بیان کرده هست:
به هنگام شناسایی، سرباز همراه آقای ابوترابی زخمی شد و دشمن با قطع تیراندازی و به قصد اینکه آنان را زنده دستگیر کند، راه را بر آنان بست. آقای ابوترابی آن لحظه را چنین به تصویر کشیده هست:
«من وقتی اوضاع را چنین دیدم با توسل به ائمه بدون هدف مشخصی شروع به دویدن کردم و در همین حال وقتی به پشت سر خود نگاه کردم، متوجه شدم که «شنی» تانکی که مرا تعقیب می کرد درآمده و آن تانک دیگر قادر به تعقیب کردن من نیست. مقداری که از تانک دور شدم، دیدم دور از انصاف هست که آن برادر مجروح را تنها رها کنم و با خود گفتم باید جای او را شناسایی کنم تا بلکه بتوانیم شب به آن محل بازگشته و آن برادر را با خود ببریم.
وقتی به طرف او می رفتم دیدم یک دستگاه «نفربر» از سمت ایران به سوی من می آید. به سرنشینان آن اشاره کردم و آنها هم صدا می زدند «بیا! بیا».
به خیال اینکه آنها ایرانی اند به سمت برادر مجروح حرکت کردم تا او را هم با خود ببریم. ولی متاسفانه وقتی «نفربر» نزدیک شد، متوجه شدم آنها عراقی هستند و لذا برای نجات خود به پشت تپه رفته و خودم را داخل «چاله خمپاره» انداختم. عراقیها من را در چاله پیدا کردند. ولی هرچه اصرار کردند که بلند شوم بلند نشدم و گفتم اگر شهید شوم بهتر از این هست که به اسارت درآیم.
عراقی ها پیاده شدند و به زور دست مرا کشیده و به داخل «نفربر» انداختند. برادرانی که در آن نزدیکی بودند و با دوربین منطقه را زیر نظر داشتند این صحنه را که دیده بودند، فکر کرده بودند من شهید شده ام و لذا نام مرا به عنوان شهید اعلام کردند…».
اعلام خبر شهادت حجت الاسلام ابوترابی در آن ایام بازتاب وسیعی داشت و به مناسبت خبر شهادت وی مجالس متعدد بزرگداشت برپا شد.
پس از ورود به قرارگاه پشت خط دشمن، افسران عراقی سئوالاتی از آنان کردند و آقای ابوترابی به خیال اینکه بازجویی زودتر تمام خواهد شد با زبان عربی و با کلمات مختصر جواب آنها را داد و گفت:
«یک شاگرد بزازم و در منطقه گشتی های شما مرا دستگیر کردند. ما در روستای مجاور جبهه شما بودیم و یک شب بیشتر در جبهه نبوده ام و هیچ اطلاعی هم از وضعیت منطقه ندارم.»
ولی آنها سرباز مجروح را به هوش آوردند و با تهدید از او بازجویی کردند. وی هم برای اینکه جوابی داده باشد، گفت: «هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیت من با «ابوترابی» هست.»
نحوه شکنجه
این سخن موجب شد عراقی ها با تهدید و اصرار بیشتر با آقای ابوترابی برخورد کنند. لذا پس از اذیت و آزار وی را تهدید کردند که اگر صحبت نکنی، شب سرت را با میخ سوراخ می کنیم. سپس او را تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن آقای ابوترابی شود. آقای ابوترابی درباره آن تهدید می گوید:
«با اینکه عراقی ها هیچ وقت راست نمی گفتند ولی آن شب به وعده خودشان عمل کردند. آخر شب بود که دوباره همان سرهنگ برای بازجویی آمد و هنگامی که جواب های اول شب را گرفت. میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن می زد. صبح هیچ نقطهای از سرم جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود.
فردای آن شب ساعت ۸ صبح بود که ما را سوار جیپی کرده و به پشت مقر فرماندهی قرارگاه در جایی که یک خط آتش تشکیل شده بود، بردند سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما گذاشت و گفت: «این آخرین آبی هست که می نوشید، مگر آنچه که ما می خواهیم بگویید».
پس از آن ما را سینه دیوار گذاشته و سربازها آماده آتش بودند که پس از تهدیدهای فراوان بالاخره دست از سر ما برداشتند.»
عصر همان روز آنان را به «العماره» بردند. در «العماره» هنگام غروب همان سرهنگ باز پس از اذیت و تهدید زیاد، آنان را سینه دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. «یک» و «دو» را گفت، ولی «سه» را صبر کرد و باز به آنان تا فردا صبح مهلت داد. شب به مدرسه ای که قرنطینه اسرا بوده تحویل داده شدند و همان سرهنگ از یک افسر ستوان سه خواست از آنان بازجویی کند.
افسر بعد از رفتن سرهنگ برخورد خیلی خوبی با آنان داشت و آب و غذا در اختیارشان گذاشت و صبح زود نیز به جای بازجویی چای و بیسکویت به آنان داد.
افسر که مقداری زبان فارسی بلد بود، با آنان صحبت هایی کرد، بدون اینکه بازجویی در میان باشد و به هنگام آمدن سرهنگ گفت: «چهار ساعت هست که از او بازجویی می کنم. جز یک شاگرد بزاز نیست و اطلاعاتی هم ندارد». در نتیجه سرهنگ از بازجویی های بعدی منصرف شد. و افسر عصر همان روز آنان را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد.
برگرفته از مطالبی منتشر شده در روزنامه اطلاعات
انتهای پیام/