به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، حجتالاسلام سید علیاکبر ابوترابیفرد از چهرههای محبوب در بین اسرا بود که به سیدالاسرا و رهبر فکری و دینی اسرا در دوران دفاع مقدس شهرت داشت؛ کسی که با رفتار و شخصیت بزرگ خود علاوه بر اسرای ایرانی، نگهبانان بعثی را نیز تحت تاثیر خود قرار داد. او پیش از انقلاب فعالیتهای ضد رژیم شاهنشاهی را آغاز کرد و در این راه سختیهای زیادی را متحمل شد. پس از انقلاب و در دوران دفاع مقدس به اسارت نیروهای بعثی درآمد و سالها در اردوگاههای صدام به انجام فعالیتهای فرهنگی پرداخت و در میان اسرا به «سید آزادگان» معروف شد.
وی به همراه پدرش در سال ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) بر اثر سانحه رانندگی درگذشت. رهبر انقلاب از ایشان به عنوان «ابر فیاض» یاد کرده است.
در ادامه خاطراتی از وی آمده است.
رها کردن خلبانی به خاطر پدر
آقای ابوترابی در جوانی به ورزش و خلبانی علاقه زیادی داشت.
او در این باره گفته است:
با احساسات دوره جوانی که هر جوان میخواهد مستقل زندگی کند و علاقهمند است سرنوشت خودش را تعیین کند و نیز به خاطر علاقمندی به ورزش، به خصوص در قسمت شنا که کارت قهرمانی استخر امجدیه تهران را داشتیم و فوتبال و والیبال که معمول و متعارف بود و همیشه جزو بازیکنان خوب کلاس به حساب میآمدیم و از روی همین علاقه به ورزش و آن شور و احساسات جوانی، اصرار داشتیم از خانه پدری به این صورت بیرون بیاییم و مستقل زندگی کنیم و خلبانی هم قهر با حرمتی که یک افسر خلبان به عنوان سرباز جان بر کف و آماده برای شهادت در جامعه دارد، باعث شد انگی بیشتری برای رفتن به رشته خلبانی پیدا کنیم.
پدرمان مثل کسی که ببیند فرزندش میخواهد در آتش بسوزد، چطور مضطرب و نگران به نظر میرسد، با چنین احساس و حالتی آن هم در کمال ملاطفت و آرام و نه به گونهای که باعث سرکشی بیشتر ما بشود، به تهران تشریف آورد و به صورت خواهش و تمنا گفت: اگر این کار را نکنی بهتر است. ادامه تحصیل بده. دیپلمت را که گرفتی همین رشته خلبانی را که امروز به آن تمایل داری انتخاب کن. من ممانعت نمیکنم. میخواهم امروز درس خود را بخوانی تا بهتر بتوانی تصمیم بگیری.
بعد از معاینه چشم و گوش و حلق و بینی میخواستند ما را معاینه بدنی کنند. یک روز هم شرکت کنندگان را که جوانانی هم سن و سال بودند، فقط با یک شورت به خط کردند و در داخل اتاقی به صورت کاملا برهنه از آنها آزمایش گرفتند. در اینجا به یکی از پزشکان گفتم در داخل این اتاق افراد زیادی نشسته اند، چه دلیلی دارد یک پزشک همه را جلوی هم معاینه بدنی کند؟ دیدم عصبانی شد و با لحن بدی با من برخورد کرد. بعد از این هم سعی میکرد در ابتدای ورودی اتاق، بچهها را لخت کند و همین باعث شد آن اصرار پدر در من صد در صد مؤثر واقع شود و از همان جا ضمن پوزش از پافشاری و اصرار گذشته، انصراف خود را از حضور در دوره آموزش خلبانی به پدرمان اعلام کردم.
ارتباط با شهید اندرزگو و نگرانی از لو رفتن او
یکی از کسانی که آقای ابوترابی فرد به شهید اندرزگو معرفی کرده بود، شیخ احمد نفری از دوستان دوره طلبگی او در نجف بود که بعدها به لبنان رفت و به فعالیتهای سیاسی پرداخت و با سازمان الفتح ارتباط داشت. او در یک عملیات انفجاری آسیب شدیدی دید و مدتی در بیمارستان بستری شد.
شیخ احمد نفری با گذرنامه عربی به ایران وارد شد و به مناسبتی به خانه آقای ابوترابی آمد. آقای ابوترابی تصمیم گرفت او را به علت فعالیتهایی که در لبنان داشته است، با شهید سیدعلی اندرزگو مرتبط کند. قرار شد شیخ احمد نفری که عازم مشهد بود، در یکی از خانههای امنی که آقای ابوترابی تهیه کرده بود، ساکن شود. آقای ابوترابی نیز مخفیانه راهی مشهد شد و با دقت خاصی زمینه ارتباط شهید اندرزگو و نفری را فراهم نمود. در همین دیدار شهید اندرزگو برای قرار دیگری با شیخ احمد نفری در تهران، نشانی مغازه اکبر صالحی را به او داد.
به عقیده آقای ابوترابی، دادن این نشانی اولین اشتباه شهید اندرزگو بود و اشتباه دوم زمانی اتفاق افتاد که او خانه حاج علی حیدری را که در اختیار داشت و از خانههای امن او به حساب میآمد، در اختیار شیخ احمد نفری گذاشت. پس از یکی، دو روز که از اقامت شیخ احمد نفری در تهران گذشت، قرار شد وی به نزد آقای ابوترابی برود چرا که ماندن او در خانه حاج علی حیدری به مصلحت نبود.
شما با هم برادر هستید
پس از پیروزی انقلاب اسلامی، آقای ابوترابی در ایجاد صلح و دوستی و رفعی و دشمنیهای قبیلهای و طایفهای در روستاهای اطراف قزوین بسیار مؤثر بود وهری که در میان روستاییان اختلاف و درگیری پدید میآمد با حضور خود و دعوت آنها به برادری و وحدت، کینهها را برطرف میکرد. یک بار که به محل درگیری رسید و مشاهده کرد دو طرف به شدت با هم درگیر شده اند و به سمت یکدیگر تیر و سنگ پرتاب میکنند، با شجاعت خود را به وسط درگیری رساند و در حالی که از هر طرف به سمت او سنگ و تیر میآمد، فریاد زد: بس کنید. شما با هم برادرید.
آنها به احترام آن سید بزرگوار دست از نزاع کشیدند و از آن پس با هم مهربان و دوست شدند.
انتهای پیام/ ۱۴۱