سردار حاج قاسم سلیمانی

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!



زینبیه

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما کردیم و آنچه در ادامه می‌خوانید، آخرین قسمت از این داستان است.

گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. 

نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. 

دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. 

قسمت اول تا نهم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵

اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶

قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷

خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹

«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا می‌زد. 

کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. 

بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه ائمه (علیهم السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. 

از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. 

خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. 

مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. 

ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و  ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید. 

به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. 

چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. 

مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، اشهدش را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. 

می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. 

مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس می‌کردم. 

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :« یا زینب!» 

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. 

با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. 

بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟» 

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» 

به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…

از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. 

ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 

احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» 

صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 

پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. 

با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 

پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. 

احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 

دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را وحشیانه فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. 

مسیر حمله به سمت حرم را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 

کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. 

تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از وهابی‌های افغانستانی؟!» 

جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» 

و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 

قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. 

از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 

رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :« یا حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. 

گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 

 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. 

صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 

گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد… 

تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. 

اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 

گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. 

دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 

اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. 

انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 

شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. 

مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 

جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. 

مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 

در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. 

نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. 

دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. 

یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 

سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. 

تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 

گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. 

در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 

نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» 

و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 

من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» 

چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید… 

سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. 

جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 

هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. 

خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 

صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید. 

رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته می‌شد. 

می‌توانستم تصور کنم تکفیری‌هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. 

تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 

نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» 

از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 

از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» 

هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب (علیهاالسلام)!» 

محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» 

و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 

در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. 

لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 

در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (علیهاالسلام) شدم. 

می‌دانستم رفتن امام حسین (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. 

مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین لبیک یا زینب در صحن حرم پیچید…

دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. 

آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب حاج قاسم اومده!» 

یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» 

بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 

سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد. 

از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 

ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد. 

در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 

حالا دل کندن از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. 

محافظت از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم. 

فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. 

از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 

با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» 

دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 

و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» 

و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 

بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. 

مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟» 

دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»…

پایان



منبع خبر

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»! بیشتر بخوانید »

پروازهای مشکوک آمریکا بر فراز آسمان عراق

پروازهای مشکوک آمریکا بر فراز آسمان عراق



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «صباح العکیلی» تحلیلگر و کارشناس امور امنیتی عراق می‌گوید که تحرکات هوایی آمریکا در اطراف استانهای دیالی، صلاح‌الدین، نینوی و الانبار بدون اطلاع اتاق عملیات مشترک و دولت عراق یکی از برگه‌های فشار واشنگتن برای عدم عقب‌نشینی از خاک عراق است.

وی در گفت‌وگو با پایگاه خبری «المعلومه» تصریح کرد: اخیرا شاهد تحرکات و حمل‌ونقلهای هوایی آمریکایی به ویژه در اطراف استانهای دیالی، صلاح‌الدین، نینوی و الانبار بدون اطلاع یا ابلاغ به اتاق عملیات مشترک یا دولت مرکزی هستیم که خود نقض آشکار حاکمیت عراق به شمار می‌رود.

العکیلی  توضیح داد: تحرکات این‌چنینی که در مقابل دید و زیر گوش دولت انجام می‌شود بیانگر این امر است که یا میان دولت و آمریکایی‌ها نوعی تبانی وجود دارد یا طرف آمریکایی دولت عراق را نادیده می‌گیرد. لذا باید پارلمان «مصطفی الکاظمی» نخست‌وزیر و فرماندهان امنیتی برای پاسخ به این تحرکات مشکوک فراخواند.

وی افزود: پروازهای آمریکا میان عراق و سوریه را می‌توانیم بیانگر پیامهای آمریکا به گروه‌های سیاسی و گروه‌های مخالف حضور نظامی آمریکا در عراق بدانیم که یکی از برگه‌های فشار دولت آمریکا برای عدم عقب‌نشینی است. اما تمامی این اقدامات مشکوک آمریکا موجب نخواهد شد که این گروه‌ها از موضع خود مبنی بر ضرورت عقب‌نشینی نیروهای خارجی از جمله آمریکایی از عراق و پایگاه‌های نظامی این کشور کوتاه بیایند.

اخیرا ناظران از فرود بالگردهای آمریکایی از نوع CH۴۷ با هواپیماهای پشتیبانی از نوع UH۶۰ در یک جزیره در غرب ناحیه «البلوج» از توابع الشرقاط در استان صلاح‌الدین خبر داده‌اند و گفته می‌شود که آمریکا در حال نقل و انتقال شماری از جنگجویان داعش است. امری که اظهارات مقامات مسئول در دولت آمریکا را کاملا توجیه می‌کند. آنها می‌گویند که در صورت عقب‌نشینی آمریکایی‌ها از عراق، بار دیگر داعش به این کشور بازخواهد گشت.

موضوع اخراج نیروهای آمریکا از عراق بعد از آن جدی و تبدیل به خواسته پارلمان این کشور و یک قانون مصوب شد که ارتش تروریستی آمریکا، شماری از نیروهای الحشد الشعبی و ارتش عراق را در غرب این کشور هدف قرار داد و بعد از آن در اقدامی جنایتکارانه، شهید سپهبد قاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را به همراه «ابومهدی المهندس»، معاون رئیس سازمان الحشد الشعبی و نیروهای مرتبط به این سازمان در تاریخ ۱۳ دی ماه گذشته به شهادت رساند.

منبع: فارس



منبع خبر

پروازهای مشکوک آمریکا بر فراز آسمان عراق بیشتر بخوانید »

حال سردار «استوار» وخیم است؛ دعا کنیم! + عکس

سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی به شهادت رسید + عکس



سردار عبدالرسول استوار محمود آبادی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی، یادگار هشت سال دفاع مقدس و همرزم شهید سردار سلیمانی، شب گذشته پس از ۴۰ سال پاسداری و تحمل سال‌ها درد عوارض شیمیایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی که متولد شهر کوار و بزرگ‌شده شیراز است، از شاگردان و نزدیکان شهید محراب آیت‌الله دستغیب و از جوانان انقلابی شیراز بود که در دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) در مقابل گروه‌های تکفیری دوشادوش سرداران شهید حاج قاسم سلیمانی و حاج حسین همدانی در سوریه و عراق به مجاهدت پرداخت.

این سردار رشید اسلام از ابتدای جوانی و با شروع دفاع مقدس عازم جبهه‌های غرب و جنوب شده و در لشکر ۱۹ فجر و تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (ع) به عنوان فرمانده گردان، مسئول اطلاعات و عملیات لشکر، فرمانده تیپ مستقل به دفاع از کشور پرداخته و در این عرصه بارها مجروح و مصدوم شیمیایی شد.

پس از آن نیز در عرصه‌های مختلف از جمله فرماندهی دانشکده علوم وفنون، مسئول آموزش و اطلاعات نیروی زمینی سپاه، موسس نیروی ویژه صابرین سپاه، فرمانده قرارگاه مدینه منوره در جنوب کشور، فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا در شمال‌غرب کشور، به دفاع از امنیت کشور پرداخت.

پس از آن در عرصه فرهنگی کشور مسئولیت مدارس سپاه پاسداران را بر عهده گرفت و مسئول پیاده‌سازی الگوی طرح تحول و سند چشم‌انداز نظام آموزشی مدارس کشور شد. در ماموریت اخیر او در کشور عراق، به ویروس کرونا مبتلا شده و به علت مصدومیت شیمیایی دوران دفاع مقدس ریه به شدت درگیر و حالش وخیم شد.

این سردار رشید اسلام و یادگار هشت سال دفاع مقدس و پیشکسوت رزمندگان جان برکف استان فارس پس از تحمل سال‌ها درد عوارض شیمیایی شب گذشته به درجه رفیع شهادت نائل شد.



منبع خبر

سردار عبدالرسول استوار محمودآبادی به شهادت رسید + عکس بیشتر بخوانید »

گلوله‌ای که از کنار گوش «حاج قاسم» رد شد

گلوله‌ای که از کنار گوش «حاج قاسم» رد شد



حاج قاسم سلیمانی پورجعفری

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نمی‌دانم چندبار صحنه را مرور کرده‌اید. آدمی با شنیدن خبری یک خطی و چند خرده روایت و توضیح و توصیف چند جمله‌ای و دیدن یکی دوعکس، می‌تواند برای خودش فیلم سینمایی یک ساعته بسازد و در ذهنش اکران کند. بعد هی بنشیند با دست بزند پشت دستش و لبش را گاز بگیرد و سر تکان دهد و دوباره آن فیلم را برای خودش در ذهن اکران کند. آدم داغدیده این‌طوری است. نمی‌توان گفت دوست دارد یا دلش می‌خواهد، اما تصویر تراژیک حادثه را برای خودش هی مرور می‌کند. شاید خواسته یا ناخواسته در تکرار آن دنبال چیزی می‌گردد. دنبال ردی که آرامش کند. دنبال نقطه‌ای که مرهمش شود. اصلا خدا را چه دیده‌اید. شاید در یکی از همین تکرارها دیگر آن حادثه اتفاق نیفتد. شاید یک‌بار دیگر که دارد برای نمی‌داند چندمین بار صحنه را مرور می‌کند، نیسان انتحاری به دلیل مشکل فنی منفجر نشود یا اصلا قبل از رسیدن خودروی دکتر فخری‌زاده، نیروهای اطلاعاتی بریزند و خیابان را ببندند.

شاید آدم در تکرارهایش دنبال چنین داستان‌های معکوسی می‌گردد، اما بعضی وقت‌ها در این تکرارها زوایایی از حادثه پیدا می‌شود که با یک بار شنیدن یا دیدن نمی‌شود به آن پی برد. مثلا شما برای اولین بار که خبر را شنیدید و صحنه‌اش را در ذهن برای خودتان بازسازی کردید، دیدید خودروی شهید فخری‌زاده به گلوله بسته و بعد خودروی انتحاری منفجر می‌شود و بعد هم لابد بدن خونین و بی‌جان شهید را دیدید که روی صندلی خودرویش افتاده و تروریست‌ها رفته‌اند. اما وقتی چندبار دیگر این صحنه را ببینید به نماهای دیگر هم می‌رسید. مثلا نمایی از خودروی محافظان شهید که سر می‌رسند و رو به تروریست‌ها اسلحه می‌کشند، اما تعداد تروریست‌ها بسیار بیشتر است و آتش حساب‌شده‌شان امان نمی‌دهد یا مثلا نمایی دیگر می‌بینید وقتی شهید فخری‌زاده از ناحیه دست و پا هدف دو گلوله قرار گرفته و محافظانش سر رسیده‌اند، سرتیم محافظان، خودش را روی دکتر می‌اندازد و بدنش را سپر می‌کند و بقیه گلوله‌ها را به جان می‌خرد.

بادیگارد یا محافظ؟

نمی‌دانم در تعریف جهانی از کلمه بادیگارد، شرح وظایف او دقیقا چیست و شامل چه خدماتی می‌شود. اما حکما و عقلا در شرح وظایف او سپر انسانی شدن در مقابل گلوله ذکر نشده است. در دنیا هستند کسانی که آموزش‌های نظامی و رزمی دیده‌اند و شغل‌شان این است که در قبال دریافت حقوق، محافظ اشخاص می‌شوند و شما می‌توانید یک یا چند نفرشان را استخدام کنید تا محافظت از شما را به عهده داشته باشند. مثلا اگر کسی خواست قصد جان‌تان را بکند، آنها با آموزش‌هایی که دیده‌اند از شما محافظت کنند. اما حکما و عقلا در آموزش‌هایشان نیامده وقتی دشمن شخصیت را مورد هدف قرار داد و شما چاره دیگری نداشتید خودتان را سپر انسانی گلوله کنید. مگر چقدر حقوق می‌گیرند که بخواهند از جان گذشتن را هم در لیست خدمات‌شان بگذارند؟ اصلا قیمت جان‌شان مگر قابل محاسبه است که موقع حساب و کتاب و قرارداد با شخصیت آن را هم لحاظ کنند؟

اما در فرهنگ انقلابی و مذهبی ما داستان فرق می‌کند. ابراهیم حاتمی‌کیا در فیلم «بادیگارد» به‌خوبی توانسته این تفاوت فرهنگی و تفاوت در نگرش به مضمون محافظت در فرهنگ ما و فرهنگ غربی را نشان بدهد. حاج حیدر این فیلم مدام می‌گوید او بادیگارد نیست، محافظ است. شاید بادیگارد همان تعریفی است که امروزه در بسیاری از کشورها داریم و یک شغل محسوب می‌شود. اما محافظ اولا به کاری که می‌کند به چشم وظیفه‌ای مقدس برای حفاظت از آرمانش نگاه می‌کند و ثانیا شخصیتی که از او محافظت می‌کند را نه با نگاه طرف قرارداد یا رئیس، بلکه با نگاه سرمایه‌ای برای آرمان مقدسش می‌بیند که هر طور شده باید از این سرمایه مقدس محافظت کند؛ سرمایه‌ای که هزار برابر مقدس‌تر از جان است.

حامد اصغری، سرتیم محافظان شهید محسن فخری‌زاده خودش را روی شهید انداخت و بدنش را سپر گلوله‌ها کرد تا بتواند از این سرمایه محافظت کند. وقتی دشمن تروریست یکی‌یکی از حلقه‌های حفاظت گذشته باشد، دیگر آخرین حلقه همین است که شاید با جان بشود کاری کرد؛ کاری که در  فهرست خدمات بادیگاردها نیست.

محافظ با شخصیت  یکی می‌شود

وقتی مأموران خودشان را رساندند به خودروی موشک‌خورده حاج‌قاسم و ابومهدی، نمی‌توانستند روی زمین خون حاج‌قاسم را از خون وحید زمانی‌نیا جدا کنند. وحید با حاج‌قاسم در هم آمیخته بود. یکی شده بود. شهید وحید زمانی‌نیا، جوان دهه هفتادی که چهار سال بود در سوریه سلاح دست گرفته و شده بود محافظ سردار سلیمانی، با سرداری که چند ده سال، چند نبرد مهم را فرماندهی کرده بود و نامش لرزه بر پشت دشمنان می‌انداخت، یکی شده بود. خاصیت محافظ همین است. با شخصیت یکی می‌شود.

دوستان و همرزمان وحید می‌گویند او چهار سال تلاش کرد و در سوریه سنگ تمام گذاشت که دست آخر حاج‌قاسم به عنوان محافظ خودش او را انتخاب کند. این یکی از آرزوهای وحید بود. وقتی دوستانش می‌گویند محافظ سردار شدن، آرزوی وحید بود یعنی محافظ بودن در مسلک ما شغل نیست. وگرنه برای یک بادیگارد چه فرقی می‌کند از چه کسی یا چه چیزی محافظت می‌کند.

اما وقتی یک جوان به این در و آن در می‌زند که محافظ حاج‌قاسم سلیمانی شود یعنی می‌خواهد با او یکی شود. یعنی می‌داند محافظ شدن در مسلک ما یعنی رنگ و بوی شخصیت را گرفتن و یکی شدن.

پدر وحید زمانی‌نیا می‌گوید تازه دو ماه بود نوعروس‌شان را برای وحید عقد کرده بودند. شب یلدا بنا داشتند به رسم و رسوم خودشان بروند خانه خانواده عروس اما وحید نپذیرفته و زیر بار نرفته بود که در آن شرایط حاج‌قاسم را رها کند و برگردد ایران تا رسم و رسوم ازدواجش را بجا بیاورد. حتی قبل از شهادت به رفقایش گفته بود اگر شرایط جور باشد و حاج‌قاسم اجازه بدهد می‌خواهد به کربلا و زیارت امام حسین(ع) برود، اما هیچ‌وقت دلش نیامد این موضوع را با حاج‌قاسم مطرح کند و حتی به قدر سفری او را تنها بگذارد. آن قدر کنار حاج‌قاسم ماند تا با او یکی شود. آخر کار هم کنار فرودگاه بغداد مأموران نتوانستند خون او را از خون حاج‌قاسم جدا کنند. آخر کار هم خود حاج‌قاسم دستش را گرفت تا با هم به کربلا بروند.

 نزدیک‌تر از برادر

حسین پورجعفری، همراه و دستیار و مشاور شهید حاج‌قاسم سلیمانی سال1395 بازنشسته شد. بعد از آن همه سال خدمت دیگر وقتش رسیده بود بنشیند خانه یا دست همسر و چهار فرزندش را بگیرد و بروند در یک شهر خوش آب و هوا زندگی بکنند. اگر خدمت تمام وقت به نظام شغل او بود، عقلا و منطقا باید از دوران بازنشستگی آن هم با حقوق مناسبش نهایت لذت را ببرد. اما شهیدحسین پورجعفری نپذیرفت بعد از سال۹۵ خانه‌نشین شود. او می‌خواست بعد از آن هم مثل همان سال‌های قبلش شانه به شانه حاج‌قاسم باشد. مگر سردار خودش را بازنشسته کرده بود که حالا او به بازنشستگی تن بدهد؟ اصلا پایان کار یک مجاهد اگر بازنشستگی باشد تمام سال‌های جهادش می‌رود زیر سوال. پایان مأموریت یک مجاهد نباید بازنشستگی باشد. شهید پورجعفری خیال حاج‌قاسم را راحت کرد که بعد از این هم، مثل تمام سال‌های خدمتش همراه او باقی خواهد ماند.

شهید پورجعفری از دوران جنگ با سردار آشنا و از همان موقع هم شده بود دستیار و همراه و هم‌راز حاج قاسم. رابطه آن دو طوری بود که اگر کسی نمی‌شناخت‌شان فکر می‌کرد با هم برادرند. اگر کسی که در فرهنگ غربی معنی بادیگارد را می‌داند، به آن دو نگاه می‌کرد حتی گمان هم نمی‌برد به این که این دو رابطه فرمانده و دستیار دارند. این‌قدر این رابطه صمیمی و نزدیک بود که حتی فرزندان شهیدسلیمانی از شهیدحسین پورجعفری خاطره نقل می‌کنند. آخر سر هم شهیدحسین پورجعفری یک شب جمعه کنار فرودگاه بغداد، به فرمانده و رفیق و برادرش ثابت کرد تا آخر کار پای او مانده است.

 شهدای غریب حفاظت

تقریبا از بعد از دوران دفاع‌مقدس تا الان، کم نبودند محافظانی که برای حفاظت از اشخاصی که سرمایه انقلابند، جان‌شان را سپر کردند. کم نبودند محافظانی که طی این سال‌ها غریبانه به شهادت رسیدند و گاهی اوقات حتی نام‌شان در محاق نامی بزرگ‌تر که شخصیت مورد حفاظت‌شان بود، ماند و کمتر دیده شد. مثل شهید سلگی و شهید نواب، دو محافظ شهید تهرانی‌مقدم که همراه او به شهادت رسیدند. یا شهید حسن اکبری، از اعضای سرتیم حفاظتی رهبر معظم انقلاب که در یک مأموریت آموزشی به شهادت رسید. یا محافظانی که وقتی حرم حضرت زینب(س) را در محاصره دیدند، حفاظت از حرم اهل‌بیت را در آن مقطع حساس‌تر و مهم‌تر یافتند و به سوریه اعزام شدند و خون‌شان فرش زیر پای زائرانی شد که الان در آسایش و امنیت به زیارت بانوی دمشق می‌روند. مثل شهید عبدا… باقری، محافظ رئیس‌جمهوری و شهید محسن فرامرزی، محافظ آیت‌ا… امامی کاشانی امام جمعه موقت تهران که هر دو در سوریه شهید شدند.

تفاوت در شخصیت است نه محافظ

تفاوت دیگری که محافظ در فرهنگ ما با بادیگارد به معنای عام دارد، در منش شخصی است که از او محافظت می‌کند. محافظ وقتی مرام و منش بزرگوارانه و آرمانگرایی مقدس را در شخصیت مورد حفاظتش ببیند، دیگر نگاهش به کاری که دارد انجام می‌دهد، متفاوت است. برای مثال، دوسیه این مقاله را با یک خاطره از شهیدحسین پورجعفری می‌بندم: روزی در جبهه نبرد سوریه همراه حاج‌قاسم رفته بود برای بررسی جبهه دشمن. مثل همیشه محافظت و همراهی سردار با او بود. حاج قاسم می‌خواست از بالای دیواری با دوربین جبهه دشمن را ببیند.  شهید پورجعفری که باید جوانب امنیت را می‌سنجید، بلوکی گذاشت بالای دیوار که استتار دوربین شود. اما تک‌تیرانداز دشمن طوری بلوک را هدف قرار داد که تکه‌تکه شد.

اصرار شهید پورجعفری برای ترک محل بی‌فایده بود و نهایتا حاج‌قاسم دوربین را دست گرفت و در همان محل، بدون استتار به دیده‌بانی پرداخت. در حین دیده‌بانی هم یک گلوله دیگر از تک تیراندازها درست کنار گوش سردار روی دیوار نشست.  بعد از دیده‌بانی سردار به اتاقکی رفت که تجدید وضو کند و نماز بخواند. شهید پورجعفری که اوضاع را ناامن می‌دید بالاخره توانست سردار را متقاعد کند محل را ترک کنند. به محض این که از اتاقک زدند بیرون و به راه افتادند، خمپاره‌های دشمن آن اتاقک را هدف قرار دادند و منفجر کردند. شهید پورجعفری مثل یک محافظ حرفه‌ای وظیفه‌اش را درست و بجا انجام داده بود. اما سردار در مسیر برگشت فقط یک جمله به او گفت: «حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف…»

*روزنامه جام جم



منبع خبر

گلوله‌ای که از کنار گوش «حاج قاسم» رد شد بیشتر بخوانید »

حجت‌الاسلام محمدی‌سیرت مسئول نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس سپاه شد

حجت‌الاسلام محمدی‌سیرت مسئول نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس سپاه شد



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آیین تکریم و معارفه مسئول نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس سپاه با حضور حجت‌الاسلام و المسلمین عبدلله حاجی صادقی نماینده ولی فقیه در سپاه، سردار اسماعیل قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه و جمعی از فرماندهان و مسئولین، با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی در مجتمع فرهنگی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی برگزار شد.

بیشتر بخوانید:

فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران:درگرفتن انتقام خون شهدا از تروریست‌ها هم‌پیمان می‌شویم

  نماینده ولی فقیه در سپاه  در این مراسم با گرامیداشت یاد و خاطره شهدای والامقام انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و جبهه مقاومت به ویژه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و دانشمند شهید محسن فخری‌زاده  و تأکید بر اینکه  نیروی قدس سپاه چشم امید جهان اسلام و انقلاب اسلامی است، اظهار داشت: امروز خط مقدم پاسداری و صیانت  از انقلاب اسلامی و عمق بخشی و توسعه گفتمان این انقلاب الهام بخش نیروی قدس سپاه است.

وی با تاکید بر اینکه راه حاج قاسم با اقتدار و قوت ادامه دارد،گفت: حرکت به سوی خدا پایانی ندارد و در این مسیر باید با جهاد اکبر، مبارزه پیوسته، مجاهدت، تقرب و اخلاص گام برداشت و این شرط پاسداری از انقلاب و رمز موفقیت ما است.

ببینید:

عکس/ فرمانده «نیروی قدس» با قدسیان آسمان

نماینده ولی فقیه در سپاه با اشاره به دستاوردهای انقلاب اسلامی در عرصه‌های مختلف اظهار کرد: یکی از مهمترین دستاوردهای انقلاب اسلامی  زنده کردن مکتب اسلام بود که به برکت آن حیات جدیدی در اسلام ایجاد و زمینه و فرصت برای تعالی و کمال انسان‌ها فراهم شد ودر مکتب این انقلاب انسان ساز و الهام بخش  ، حاج قاسم‌ها، شهید کاظمی‌ها، شهید میثمی‌ها و … پرورش یافتند.

حجت‌الاسلام و المسلمین حاجی صادقی شهادت را یکی از مراتب بالای حیات طیبه و بزرگ ترین آرزوی حاج قاسم دانست و گفت : مقصد حیات طیبه و احیاگری دین در مکتب اسلام شهادت است و شهیدان برندگان واقعی این میدان هستند.

وی در ادامه با اشاره به  مسیر حرکت متعالی و حیات طیبه شهید حاج قاسم سلیمانی گفت: حاج قاسم عزیز ما  به گونه ای در مسیر الهی گام برداشت که حیاتی طیبه یافت و به الگویی بی بدیل برای سایر انسان های آزاده تبدیل شد؛ حاج قاسم تربیت یافته  مکتب اسلام و انقلاب اسلامی است که هم با حیات و هم شهادتش به اسلام خدمت کرد و توانست عالمی را متحول کند .

 سردار قاآنی فرمانده نیروی قدس سپاه نیز در این مراسم با گرامیداشت یاد و خاطره شهدا به ویژه سالار شهیدان جبهه مقاومت و نیروی قدس شهید حاج قاسم سلیمانی، نیروی قدس را حافظ و پیشگام توسعه فرهنگ انقلاب اسلامی در جهان اسلام قلمداد و اظهار کرد: فرمانده شهیدمان حاج سلیمانی همواره با عمل خود از مستضعفین و مظلومین عالم حمایت کرد و کنار آنان ایستاد و در شهادت این سردار گرانقدر نیز سراسر عالم به شخصیت ایشان ابراز ارادت کردند و نشان دادند به این مکتب و مرام مدیون هستند.

 سردار قاآنی در ادامه  پاسداران  را رشد یافتگان مکتب قرآن و عترت و وارثان مکتب اسلام و شهدا توصیف و نقش روحانیت و نمایندگی ولی فقیه در سپاه را در حفظ بنیان معنوی، مسیر تعالی و گسترش  ایمان ، اخلاص و ایثارگری  بین پاسداران و خانواده سپاه مهم و اثرگذار دانست.

در پایان این مراسم با حکم نماینده ولی فقیه در سپاه، حجت‌الاسلام و المسلمین علی محمدی سیرت به عنوان مسئول  نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس سپاه معرفی و از تلاش‌ها و خدمات حجت‌الاسلام و المسلمین علی شیرازی در مدت نزدیک به یک دهه تصدی مسئولیت  نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس  تجلیل شد.



منبع خبر

حجت‌الاسلام محمدی‌سیرت مسئول نمایندگی ولی فقیه در نیروی قدس سپاه شد بیشتر بخوانید »