روایت دختر ترکیهای از حاج قاسم +عکس
روایت دختر ترکیهای از حاج قاسم +عکس بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شبکههایی در خارج از کشور میخواهند ارزشهای دفاع مقدس و پیروزی در مقابل نیروهای داعش را کم اهمیت جلوه دهند این در حالی است که سپهبد حاج قاسم سلیمانی در شکست تروریستهای داعشی نقش اصلی انجام داد که از چشم کارشناسان نیز پنهان نمانده است.
برای پی بردن به اصل ماجرا و اینکه عقیده و سلوک سردار شهید حاج قاسم سلیمانی درباره پارهای از موضوعات چه بوده است گفتوگویی با «مرتضی حاج باقری» از فرماندهان زمان جنگ و از دوستان نزدیک حاج قاسم سلیمانی انجام دادهایم که در ادامه میخوانید:
*ماجرای حمله داعش به عراق و سوریه چگونه آغاز شد؟
حاج باقری: در اوایل جنگ داعش به هدف خود نزدیک شده بود، دشمن ۸۵ درصد سوریه و ۵۰ درصد عراق را به تصرف خود در آورده بود و متاسفانه ما با انتشار تصاویر کشتار مردم سوریه و ایجاد خبرهای هولناک به داعش قدرت بیشتری داده و ناخواسته عاملان دشمن شده بودیم. مسئولان کشور بخاطر حفظ امنیت مردم ایران از نیروهای حرب الله حمایت و پشتیبانی کردند و حزب الله توانست نیروهای داعش را متوقف کتند تا امروز دست اسرائیل از ایران دور بماند.
اگر نیروهای مردمی و جهادی مسلمان از کشورهای دوست مانند پاکستان، افغانستان و عراق با ارتش سوریه همگام نمیشدند قطعاً ایران دیگر در اختیار ما نبود، حالا برخی میگویند ایران به مجاهدان افغانی میلیونها پول داده این دروغ محض است؛ مسلمانان به عشق حضرت زینب (ص) و حضرت رقیه (ص) پیشگام بودند و مادیات در موضوع مقاومت و ایثار هرگز دخیل نبوده است.
*نقش حاج قاسم در وحدت این نیروها چگونه بود؟
حاج قاسم با تکیه بر اعتقاد، فرامین مقام معظم رهبری و ایمان و اخلاصی که داشت، توانست نیروهای حزب الله، فاطمیون، حیدریون، زینبیون، نقویون و نیروهای جیش وطنی ارتش سوریه را جذب کند و فرماندهی آنها را در اختیار بگیرد تا کشورهای سوریه و عراق به دست متجاوزان داعش نیفتد. در صورتیکه بهترین سلاحها و نیروهای نظامی دنیا پشت داعش بود، اما با تفکر نظامی و تاکتیک حاج قاسم، دشمن در خاک سوریه زمین گیر شد، افرادی که بخاطر حضور ما در سوریه گلهمند هستند،ای کاش کشور سوریه را از نزدیک میدیدند که چگونه تمام زیرساختها و ساختمانهای بلند آن نابود شده و این آیندهای بود که دشمنان برای ایران ترسیم کرده بودند و آرامش و امنیتی که در ایران وجود دارد به برکت خون شهدا به ویژه حاج قاسم است چرا که شهدا با خون خود انقلاب را بیمه کردند.
*فرماندهی حاج قاسم در میدان نبرد چگونه بود؟
زمانیکه داعش ۶۵ درصد عراق را در اختیار گرفت حاج قاسم هرگز عقبنشینی نکرد و به تنهایی نیروها را جلو نفرستاد بلکه همیشه یک گام از بقیه جلوتر بود و جان نیروهایش از جان خودش عزیزتر بود؛ اگر رزمندهای در سوریه یا عراق زخمی میشد بسیار سختگیرانه موضوع را پیگیری میکرد و علت مجروح یا شهید شدن افراد را میپرسید و آرام و قرار نداشت تا نیروی دیگری را به دلیل غفلت از دست ندهند و همین توجه به نیروها موجب شده بود که همه خود را فدایی حاج قاسم بدانند.
اندیشههای حکیمانه که بر زبان حاج قاسم جاری میشد در هیچ کتابی نوشته نشده، جملاتی تاثیرگذاری که نیروها را با خود همراه میکرد که یکی از آنها «آقای ترامپ قمار باز، ما را از شهادت میترسانی ما ملت شهادتیم ما ملت امام حسنیم» بود. تنها خدا شاهد است که در هنگام نبرد در سوریه مانند زمان جنگ ایران و عراق امکانات و تغذیه کافی در سنگرها وجود نداشت، رزمندگان نخود و برنج میخوردند، اما حاج قاسم برای رزمندگان قوت قلب بود.
*چه چیز او را از بقیه جدا میکرد؟
زمانیکه حاج قاسم مسئولیت انجام کاری را بر عهده میگرفت از تمام زوایا به موضوع توجه داشت و کوچکترین مسئلهای از چشم ایشان پنهان نمیماند به عنوان مثال در جبهههای سوریه نزدیک منطقه قوچمان یکی از مسئولان به نام آقای ابوباقر کمردرد شدید داشت و همیشه از درد مینالید. یکروز یکی از رزمندگان کمربند درمانی بسیار نفیسی را برای او آورد و گفت: این کمربند را حاج قاسم برای شما فرستاده و برای سلامتی شما همیشه دعاگو هستند.
حاج قاسم بی نظیر بود و توجه او به همه باعث شده بود محبتی عمیق در قلب همه ایجاد شود و هر کسی با او برخورد داشت خود را فدایی حاج قاسم میدانست و جزء افتخارات خود میدانستند که حتی با او همصحبت شوند، زیرا نگاه او به دنیا نگاه خدایی بود، در همه لحظات خداوند را شاهد و ناظر اعمالش میدانست و این در رفتار او کاملاً مشهود بود.
*شهید علاقه ویژهای هم به خانواده شهدا داشتند؛ این علاقه و احترام به چه صورت بود؟
حاج قاسم علاقه بسیار شدیدی به خانواده شهدا داشت و معتقد بود که خانوادههای شهدا اعتبار و سرمایه مردم هستند و باید هزینههای درمان آنها تامین شود که حتی یکروز بیشتر عمر کنند یا اینکه درد آنها کم شود.
حتی حاج قاسم در یک سخنرانی عنوان کردند: «اگر در حیاط خانهای حوض باشد در سرما و گرما از آن محافظت میکنیم که نشکند، آیا پدر و مادر شهید از یک حوض کمتر هستند؟ آیا ما به اندازه کافی برای درمان خانوادههای شهدا به ویژه پدر و مادر شهدا تلاش کردهایم که مشکلات درمان آنها را برطرف کنیم؟»
حمایت از خانواده شهدا جزء دغدغههای حاج قاسم بود، به عنوان مثال اگر پدر شهیدی به داروی خارجی نیاز داشت حتماً برایش با هزینه خود تامین میکرد و هیچ توجیهی را برای عدم توجه به خانواده شهدا نمیپذیرفت و با آن برخورد قاطع میکرد.
*حاج قاسم اعتقاد ویژهای هم به ولایت فقیه و تبعیت از شخص رهبری داشت؛ از این اعتقاد شهید خاطرهای دارید؟
ولایت فقیه و مقام معظم رهبری خطر قرمز حاج قاسم بود. او به مناسبتهای مختلف کادر لشکر ثارالله را برای سخنرانی جمع میکرد که بعضی مواقع جلسات دو روز به طول میانجامید گرچه همه افراد میانسال بودیم، اما همیشه گوشهای از سخنرانی او درباره مقام معظم رهبری بود که میگفت: «بچهها وجود خودتان را خرج چهار سال نمایندگی مجلس و هشت سال ریاست جمهوری نکنید که حامی شخصی یا گروهی باشید. فدایی دیگران نباشید که آنها گذرا هستند از طرفی ارزش ما بالاتر از دیگران است، اما گوش و چشم شوید و تنها در زندگی صحبتهای مقام معظم رهبری را سرلوحه زندگی خود قرار دهید.»
من معتقدم که صحبتهای ایشان در مورد مقام معظم رهبری همیشه حکمیانه و صمیمانه بود.
او معتقد بود باید خدمت گزار کسانی باشیم که مقام معظم رهبری و نظام را قبول دارند و بقیه مسائل از جمله اصولگرا و اصلاح طلب را باید کنار گذاشت، زیرا این موضوعات فرعی باعث ایجاد تفرقه میان مردم میشود و مقام معظم رهبری قبول دارد ما باید نوکری کنیم و چپ و راست و اصولگرا و اصلاح طلب همه فرع است و باید بقیه را کنار بگذاریم.
*سردار سلیمانی در برابر خواستههای مردمی چگونه عمل میکرد؟
حُسن خلق حاج قاسم گفتنی و قابل وصف نیست. او مشکلات دیگران را در راس برنامههای خود قرار میداد گویا خودش هیچ مشکلی ندارد. به عنوان مثال یکی از فرمانده گردانها باید به دلایلی بازداشت میشد و هیچ راهی وجود نداشت جز اینکه شخصی سندی گرو بگذارد و حاج قاسم سند منزل خود را برای ضمانت گذاشت تا فرمانده آزاد شود.
بخاطر دارم زمانیکه در کرمان با مردم ارتباط برقرار میکرد از کنار هیچ موضوعی ساده رد نمیشد حتی اگر شخصی میگفت گوسفندم گم شده، برای پیدا شدن اموال فرد پیگیری میکرد، تمام نامهها را میخواند و حتماً پاسخ نامهها را ارسال میکرد و به ندرت اتفاق میافتاد که بگوید نتوانستم کاری انجام دهم.
*دوست و همراه همیشگی حاج قاسم؟
همیشه حاج قاسم همراه خود کتاب داشت و زمانیکه از ایران به سمت سوریه حرکت میکردیم در حال مطالعه بود. در سفرها کتاب از دست ایشان جدا نمیشد مگر اینکه راجع به موضوع مهمی میخواست صحبت کند. بخاطر دارم یک روز زمانیکه عازم سوریه بودیم ایشان غرق در مطالعه بود که پس از نیم ساعت کتاب را بست و من که دو تا صندلی عقبتر بودم را صدا کرد و گرم صحبت شدیم. زمانیکه به مقصد رسیدیم لبخندی زد و گفت: حاج مرتضی امروز یک کتاب به من ضرر زدی. خندیدم و گفتم: خودتون مرا صدا زدید، اما باز حاج قاسم لبخند میزد و میگفت: نه خودت را توجیه نکن امروز به من یک کتاب ضرر زد.
*شهید در زندگی شخصی چگونه عمل میکرد؟
حاج قاسم اخلاقهای ویژه و منحصر به فردی داشت؛ او همیشه اهل ورزش بود شاید برای جوانان جالب باشد که بدانند حاج قاسم در اوج جوانی زیبایی اندام کار میکرد. همیشه لباسهای شیک میپوشید، اما دلبسته آنها نبود که مبادا کثیف نشود حتی اگر لازم بود با همان لباس به صحنه جنگ میرفت. همیشه کم غذا میخورد، بیشتر وقت خود را صرف حل مشکلات میکرد، کم میخوابید و عقیده داشت فرصت برای خوابیدن زیاد است.
اگر حاج قاسم در قید حیات بود و مردم از گرفتاری و گرانی قیمتها گلایه داشتند اگر ایشان در تریبون آزاد واقعیتها و علل گرانیها را برای مردم توضیح میداد شک نکنید که مردم با جان و دل طلاها و دلارهای خود را به حاج قاسم قرض میدادند تا ایشان با مدیریت خود مشکلات را حل کند، چون مردم میدانند که او اهل دروغگویی و ریا نبود و اهل عمل بود و مردم عاشق ایشان بودند.
منبع:صحاب نیوز
واقعیتهایی از زندگی «حاج قاسم» که از چشمها دور مانده بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب پاییز ۵۰ سالگی سرگذشت شهید «حاج محمد جمالی پا قلعه» است. شهید جمالی در ۱۲ آبان، سال ۱۳۹۲ در جبهه سوریه شهید شد و در ۱۴ آبان در آرامگاه شهدای کرمان به خاک سپرده شد. حالا مزار او با مزار حاج قاسم سلیمانی ۴ قدم بیشتر فاصله ندارد.
«حاج محمد جمالی» مردی که سابقه دوستیاش با حاج قاسم به ۳۵ سال میرسد. اولین سلامی که به حاج قاسم داده بود در میدان جنگ بود وقتی ۱۶ سال بیشتر نداشت؛ آخرین خداحافظیاش هم با حاج قاسم در میدان جنگ بود وقتی ۵۰ ساله شده بود. نقطه مشترک هر دو دفاع از امنیت کشور بود. همه رفتوآمدها، همه قرارها، همه دلدادگیهایشان برای امنیت کشور بود. چه در زمان ۸ سال دفاع مقدس، چه وقتی جلوی نیروهای داعش در سوریه ایستاده بودند. اما زمانی هم بین این دفاعها وجود داشت. میپرسید کی؟ کجا؟ همان موقع که سالها اشرار در منطقه سیرجان کرمان قد علم کرده بودند تا امنیت کشور را از داخل لکهدار کنند. در تمام این مبارزهها شهید محمد جمالی خودش را سرباز حاج قاسم میدانست. حتی بعد از بازنشستگی در مأموریتهای سخت و جانفرسا فرمانده اش را همراهی میکرد.
شهادتش شبیه به زندگیاش بود
شهید محمد جمالی وقتی به شهادت رسید که مبارزه در جبهه سوریه هنوز علنی نشده بود و شهادت او، آنطور که باید برای خیلی از مردم جامعه آشکار نشد؛ حتی خیلیها خبر شهادت او را از رادیوهای بیگانه شنیدند. هرچند اهالی کرمان بهواسطه همه تلاشهایی که شهید جمالی سالها برای دفاع از وطن و مبارزه با اشرار داشت در مراسم خاکسپاری او سنگ تمام گذاشتند و همین بس که خود حاج قاسم، در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد و مراسم را خودش انجام داد.
و اما همه قصه دلدادگی فرمانده و سرباز وفادارش با شهادت شهید جمالی تمام نشد. در سال ۱۳۹۷ حاج قاسم در کنار همه دغدغههای امنیتی کشور دوست داشت یاد حاج محمد جمالی را نهتنها برای خودش بلکه برای همه مردم زنده نگه دارد. پیگیری نوشتن کتاب زندگی شهید، یکی از راههایی بود که به ذهن حاج قاسم رسید. با پیگیریهای سردار حاج قاسم سلیمانی ظرف مدت ۳ ماه کتاب حاضر شد. حاج قاسم کتاب را خواند با «مرتضی سرهنگی» نویسنده کتابهای مقاومت تماس گرفت که: کتاب خوب نوشتهشده است. تقریر کتاب را هم کنار آن نوشتهام هر چه زودتر برای کتاب، مراسم رونمایی برگزار کنید حتماً خودم در این مراسم حاضر میشوم.
روز رونمایی رسید و حاج قاسم نبود
حاج قاسم انتشارات «خط مقدم» را برای چاپ انتخاب کرد؛ روز رونمایی کتاب فرارسید؛ اما حاج قاسم نبود. در روز برگزاری رونمایی کتاب حدود ۳۵ روز بود که سردار شهید شده بود، مراسم رونمایی درست شبیه به مجلس ختم دیگری برای حاج قاسم بود. مجلسی که قرار بود حاج قاسم صاحبمجلس باشد؛ اما او رفته بود و مهرش مانده بود.
نویسنده کتاب پاییز ۵۰ سالگی فاطمه بهبودی نویسنده جوانی است که پیشازاین داستانهایی درباره جنگ نوشته است. او در بهمنماه سال ۹۷ همراه با چند نویسنده دیگر راهی کرمان شد تا داستان زندگی یکی از رزمندگان دفاع مقدس را بنویسد. او تنها خانمی بود که در جمع نویسندگان، مسافر کرمان شد.
نشانهها دستبهدست هم داده بودند
«فاطمه بهبودی» نویسندهای که او را بیشتر به کتاب «پوتین قرمزهایش» میشناسند. از روزی میگوید که قرار شد کتاب زندگی شهید جمالی را بنویسد: «بیشتر سالهای عمرم را درباره جنگ ایران و عراق پژوهش کردهام. چند کتاب هم در این زمینه نوشتهام. دلم میخواست اتفاق تازهای بیفتد. یادم میآید همان روزها به مادرم گفتم دلم زیارت امام رضا میخواهد؛ تنها، مثل سفر حجی که رفتم! مادرم تعجب کرد چون تمام گلایه من از این سفر بیهمسفریام بود. چند روز بعد من و تنی چند از نویسندهها برای معارفه به کنگره سرداران سپاه کرمان دعوت شدیم. سوژهها یکییکی به نویسندهها معرفی شدند. به من که رسید نام شهیدی را آوردند که مدافع حرم بود. جا خوردم! قرار بود کارها مربوط به جنگ باشد! از طرفی تا کرمان رفته بودم که سوژه من یکی از شهدای جنگ هشتساله باشد، چراکه سالها در این حوزه تحقیق کرده بودم و میخواستم تکه دیگری از این پازل را بازآفرینی کنم، اما در آن لحظه انگار به دهانم قفل زدند! انگار کسی در گوشم میگفت: هیس! تو برای این کار انتخابشدهای!
هرچند از همانجا دستبهدست تقدیر دادم؛ اما انگار سرنوشت خیال سکوت داشت. مدتی از معارفه گذشته و راوی به من معرفی نمیشد، این در حالی بود که دوستان نویسنده مصاحبه را گرفته و مشغول نگارش بودند. با مسؤولان کنگره تماس گرفتم و گفتم: «مشکل چیست؟ چرا شرایط مصاحبه را فراهم نمیکنید؟»
بعد از سکوتی طولانی گفتند که: شما درخواست مصاحبه با همسر شهید را داشتید. ایشان مشهد زندگی میکنند. الآن هم فصل امتحانات پسرشان است و نمیتوانند به تهران بیایند. گفتم: «خب ما میریم!»
گفتند که: راه دور است. گفتم: «مشکلی نیست.»
گفتند که: مشهد است
دلم هری ریخت. یاد چند روز پیش افتادم که به مامان گفته بودم دلم زیارت امام رضا میخواهد! تنهایی! در آن زمستان سرد! نمیدانم دعای خیر مامان بود یا توجه شهید.
رفتنم به مشهد مصادف شد با میلاد بانوی دمشق. سه چهار روز مصاحبه گرفتم باقی وقتم را به حرم امام رضا (ع) میرفتم و گوش کردهها را مینوشتم، بیآنکه مصاحبهها پیاده شود. نمیدانم وسواس همیشگیام کجا رفته بود که سطر به سطر مصاحبه پیاده شده را با صدایم تطبیق میدادم!
به تهران برگشتم. درخواست ملاقات با مادر شهید را دادم. برحسب اتفاق مصادف شد با وفات عقیله بنیهاشم. کتاب به مراحل پایانی نزدیک شده بود. بخش اسناد و تصاویر کتاب مانده بود و مطلعین همراهی نمیکردند، اما شهید با من همراه بود و کتاب چاپ شد. و در مدت کوتاهی به چاپ سوم رسید.
راوی کتاب پاییز ۵۰ سالگی
«مریم جمالی» همسر شهید حاج محمد جمالی همه قصه زندگیاش را ظرف سه روز برای خانم نویسنده تعریف کرد. مریم خانم از ۱۸ سالگی همسر پسرعمهاش محمد جمالی شده بود و از همان ابتدا میدانست محمد، حامی نهتنها خانواده بلکه هر مظلومی است که از او کمک بخواهد یا نخواهد. یاد گرفته بود که او هم باید همپای شوهرش باشد. وقتی حاج محمد برای کمک به زلزلهزدگان بم رفت اقوام به مریم خانم شکایت میکردند که این نشد زندگی! هر جا که مشکلی هست حاج محمد رها میکند و میرود. مریم خانم گفته بود اگر هر همسری اجازه ندهند مردش به کمک دیگران برود پس همه مردها باید در خانه بمانند. آنوقت دیگر مردی پیدا نمیشود که بار از دوش دیگران بردارد.
همه زندگی آنها همین قانون را داشت چه آن زمان که ۴ سال زندگیاش را جمع کرده و رفت سیرجان تا اگر حاج محمد دو هفته یکبار بعد از مأموریتهای مبارزه با اشرار به خانه بیاید خانه نزدیک باشد و زودتر خستگی از تن بگیرد چه وقتی حاج محمد همه ۸ سال جنگ را در جبهه بود. با همه اینها وقتی حاج محمد میخواست به سوریه برود مریم خانم بیتاب بود. او دیگر طاقت جوانیهایش را نداشت. حاج محمد ۵۰ ساله شده بود. داماد داشت و وقتش رسیده بود که دل به دل مریم خانم بدهد.
اولین سفر به سوریه
مریم خانم جمالی میگوید: «حاج محمد بازهم مثل جوانیهایش عطش رفتن داشت. اولین بار ۵۵ روز رفت سوریه و برگشت دو هفته پیش ما ماند دخترها هزار بار گفتند که باباجان دیگر نرو. طاقت دوری شمارا نداریم. به دخترها میگفت از مادرتان یاد بگیرید در تمام این سالها هیچوقت مانع من نشد. سرم را پایین میانداختم و آرزو میکردم که من هم میتوانستم به او بگویم نرو؛ اما نمیشد او آرزوی رفتن داشت آرزوی شهادت داشت. ایستادم و چیزی نگفتم تا رفت. شب قبل از رفتن دفترچهای به من داد که اگر من شهید شدم اینکارهای مانده من است آنها را انجام بده گفتم: «حاج ممد فکر میکنی نوشیدن شربت شهادت به این راحتیهاست؟» شوخی میکردم که بفهمد دلم بیتاب است؛ اما خودش را به راه دیگری میزد..
باز اصرار میکرد که یادت نرود همه کارهایم را نوشتهام همه را موبهمو انجام بده میگفتم: «بهتر نیست خودت بمانی و کارهایت را به من محول نکنی، خودت کارهایت را انجام بده.» میخندید و ادامه نمیداد. نمیخواست به بیقراری من دامن بزند.
نیمه پاییز وقت رفتنش بود
۱۲آبان شهید شد ۴ روز بعدازاینکه از تهران عازم سوریه شده بود. ۱۴ آبان روز خاکسپاری بود. مراسم خاکسپاری در آرامگاه شهدای کرمان برگزار شد بهمحض اینکه وارد آرامگاه شدم حاج قاسم را دیدم که در آرامگاه قدم میزند. از چشمانم سیل اشک میبارید؛ اما خودم را جمعوجور کردم تا به حاج قاسم عرض ادب کنم.
گفت: ناراحت نباشید حاج محمد به آرزویش رسید.
گفتم: این را خوب میدانم.
حاج قاسم برای حاج محمد سنگ تمام گذاشت. خودش وارد قبر شد و او را به خاک سپرد با آمدنش دلمان آرام گرفت. روز چهلم شهید، باورمان نمیشد که بااینهمه دغدغه خودش را برساند. آمده بود بیصدا نشسته بود بین مهمانها. درخواست کردند که حاج قاسم سخنرانی کند.
گفته بود: نه! خیلی خستهام.
گفتند اگر پسر شهید از او تقاضا کند رویش را زمین نمیاندازد. پسرم حسین از حاج قاسم درخواست سخنرانی کند و حاج قاسم بیمعطلی رفت پشت میکروفن مسجد.
تنها عکس بهجامانده در ۳۵ سال رفاقت
مریم جمالی نفس تازه میکند و میگوید: «دوستی حاج قاسم سلیمانی و حاج محمد به سالهای خیلی دور برمیگردد. حاج محمد عکس انداختن را دوست نداشت و الا امروز میدیدید که از کودکی در رکاب حاج قاسم بود. تنها عکس به یادگار مانده وقتی است که ۵ ماه قبل از شهادت حاج محمد بهرسم هرساله حاج قاسم دوستان بازنشستهاش را دورهم برای افطاری جمع کرده بود. همه باهم عکس دستهجمعی میگیرند. محمد طبق معمول وقت عکس انداختن که میشود پشت دوربین میایستد. این بار حاج قاسم شاکی میشود که «بیا یک عکسی با ما بگیر تو قرار است شهید شوی آنوقت یکی عکس باهم نداریم ها» با شنیدن این حرف حاج محمد لبخند بر لبش مینشیند و کنار حاج قاسم عکس یادگاری شهادت میاندازد، این عکس برای همیشه به یادگار ماند. حالا آرامگاه حاج محمد و سردار حاج قاسم سلیمانی فقط سه قدم باهم فاصله دارد.»
این قربانی را من بپذیر
مریم جمالی از آن روزها که میگوید نفسش تنگ میشود دلش بیتاب میشود و غم میدود در خانه دلش میگوید: «خانم بهبودی الحق نویسنده بسیار توانمندی است همه اینها را که من به شما میگویم او خیلی بهتر در کتاب نوشته است. تابهحال ۱۰۰ بار کتاب پاییز ۵۰ سالگی یعنی داستان زندگی خودم را خواندهام. هر بار که میخوانم نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم حتی حالا که ۷ سال از رفتن حاج محمد گذشته هنوز هم خاطراتش زنده است. فصلهای آخر کتاب خیلی غمگین است چون فصل آخر زندگی ماست؛ اما همیشه برای آرامش دلم میگویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر» مثل دعایی که حضرت زینب (ع) داشت.
چند سالی است به خاطر دانشگاه پسرم در مشهد زندگی میکنم هر بار که از مشهد به کرمان برمیگردیم در تاریکی شب پسرم نوحه حضرت زینب (ع) را در ماشین میگذارد و من ریزریز از دوری و دلتنگی حاج محمد گریه می کنم . پسرم حسین در تاریکی شب من را نمیبیند؛ اما در همان تاریکی دستش را روی صورتم میکشد و میگوید: اگر گریه کنی نوحه را خاموش میکنم آنوقت در دلم میگویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر.»
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب پاییز ۵۰ سالگی سرگذشت شهید «حاج محمد جمالی پا قلعه» است. شهید جمالی در ۱۲ آبان، سال ۱۳۹۲ در جبهه سوریه شهید شد و در ۱۴ آبان در آرامگاه شهدای کرمان به خاک سپرده شد. حالا مزار او با مزار حاج قاسم سلیمانی ۴ قدم بیشتر فاصله ندارد.
«حاج محمد جمالی» مردی که سابقه دوستیاش با حاج قاسم به ۳۵ سال میرسد. اولین سلامی که به حاج قاسم داده بود در میدان جنگ بود وقتی ۱۶ سال بیشتر نداشت؛ آخرین خداحافظیاش هم با حاج قاسم در میدان جنگ بود وقتی ۵۰ ساله شده بود. نقطه مشترک هر دو دفاع از امنیت کشور بود. همه رفتوآمدها، همه قرارها، همه دلدادگیهایشان برای امنیت کشور بود. چه در زمان ۸ سال دفاع مقدس، چه وقتی جلوی نیروهای داعش در سوریه ایستاده بودند. اما زمانی هم بین این دفاعها وجود داشت. میپرسید کی؟ کجا؟ همان موقع که سالها اشرار در منطقه سیرجان کرمان قد علم کرده بودند تا امنیت کشور را از داخل لکهدار کنند. در تمام این مبارزهها شهید محمد جمالی خودش را سرباز حاج قاسم میدانست. حتی بعد از بازنشستگی در مأموریتهای سخت و جانفرسا فرمانده اش را همراهی میکرد.
شهادتش شبیه به زندگیاش بود
شهید محمد جمالی وقتی به شهادت رسید که مبارزه در جبهه سوریه هنوز علنی نشده بود و شهادت او، آنطور که باید برای خیلی از مردم جامعه آشکار نشد؛ حتی خیلیها خبر شهادت او را از رادیوهای بیگانه شنیدند. هرچند اهالی کرمان بهواسطه همه تلاشهایی که شهید جمالی سالها برای دفاع از وطن و مبارزه با اشرار داشت در مراسم خاکسپاری او سنگ تمام گذاشتند و همین بس که خود حاج قاسم، در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد و مراسم را خودش انجام داد.
و اما همه قصه دلدادگی فرمانده و سرباز وفادارش با شهادت شهید جمالی تمام نشد. در سال ۱۳۹۷ حاج قاسم در کنار همه دغدغههای امنیتی کشور دوست داشت یاد حاج محمد جمالی را نهتنها برای خودش بلکه برای همه مردم زنده نگه دارد. پیگیری نوشتن کتاب زندگی شهید، یکی از راههایی بود که به ذهن حاج قاسم رسید. با پیگیریهای سردار حاج قاسم سلیمانی ظرف مدت ۳ ماه کتاب حاضر شد. حاج قاسم کتاب را خواند با «مرتضی سرهنگی» نویسنده کتابهای مقاومت تماس گرفت که: کتاب خوب نوشتهشده است. تقریر کتاب را هم کنار آن نوشتهام هر چه زودتر برای کتاب، مراسم رونمایی برگزار کنید حتماً خودم در این مراسم حاضر میشوم.
روز رونمایی رسید و حاج قاسم نبود
حاج قاسم انتشارات «خط مقدم» را برای چاپ انتخاب کرد؛ روز رونمایی کتاب فرارسید؛ اما حاج قاسم نبود. در روز برگزاری رونمایی کتاب حدود ۳۵ روز بود که سردار شهید شده بود، مراسم رونمایی درست شبیه به مجلس ختم دیگری برای حاج قاسم بود. مجلسی که قرار بود حاج قاسم صاحبمجلس باشد؛ اما او رفته بود و مهرش مانده بود.
نویسنده کتاب پاییز ۵۰ سالگی فاطمه بهبودی نویسنده جوانی است که پیشازاین داستانهایی درباره جنگ نوشته است. او در بهمنماه سال ۹۷ همراه با چند نویسنده دیگر راهی کرمان شد تا داستان زندگی یکی از رزمندگان دفاع مقدس را بنویسد. او تنها خانمی بود که در جمع نویسندگان، مسافر کرمان شد.
نشانهها دستبهدست هم داده بودند
«فاطمه بهبودی» نویسندهای که او را بیشتر به کتاب «پوتین قرمزهایش» میشناسند. از روزی میگوید که قرار شد کتاب زندگی شهید جمالی را بنویسد: «بیشتر سالهای عمرم را درباره جنگ ایران و عراق پژوهش کردهام. چند کتاب هم در این زمینه نوشتهام. دلم میخواست اتفاق تازهای بیفتد. یادم میآید همان روزها به مادرم گفتم دلم زیارت امام رضا میخواهد؛ تنها، مثل سفر حجی که رفتم! مادرم تعجب کرد چون تمام گلایه من از این سفر بیهمسفریام بود. چند روز بعد من و تنی چند از نویسندهها برای معارفه به کنگره سرداران سپاه کرمان دعوت شدیم. سوژهها یکییکی به نویسندهها معرفی شدند. به من که رسید نام شهیدی را آوردند که مدافع حرم بود. جا خوردم! قرار بود کارها مربوط به جنگ باشد! از طرفی تا کرمان رفته بودم که سوژه من یکی از شهدای جنگ هشتساله باشد، چراکه سالها در این حوزه تحقیق کرده بودم و میخواستم تکه دیگری از این پازل را بازآفرینی کنم، اما در آن لحظه انگار به دهانم قفل زدند! انگار کسی در گوشم میگفت: هیس! تو برای این کار انتخابشدهای!
هرچند از همانجا دستبهدست تقدیر دادم؛ اما انگار سرنوشت خیال سکوت داشت. مدتی از معارفه گذشته و راوی به من معرفی نمیشد، این در حالی بود که دوستان نویسنده مصاحبه را گرفته و مشغول نگارش بودند. با مسؤولان کنگره تماس گرفتم و گفتم: «مشکل چیست؟ چرا شرایط مصاحبه را فراهم نمیکنید؟»
بعد از سکوتی طولانی گفتند که: شما درخواست مصاحبه با همسر شهید را داشتید. ایشان مشهد زندگی میکنند. الآن هم فصل امتحانات پسرشان است و نمیتوانند به تهران بیایند. گفتم: «خب ما میریم!»
گفتند که: راه دور است. گفتم: «مشکلی نیست.»
گفتند که: مشهد است
دلم هری ریخت. یاد چند روز پیش افتادم که به مامان گفته بودم دلم زیارت امام رضا میخواهد! تنهایی! در آن زمستان سرد! نمیدانم دعای خیر مامان بود یا توجه شهید.
رفتنم به مشهد مصادف شد با میلاد بانوی دمشق. سه چهار روز مصاحبه گرفتم باقی وقتم را به حرم امام رضا (ع) میرفتم و گوش کردهها را مینوشتم، بیآنکه مصاحبهها پیاده شود. نمیدانم وسواس همیشگیام کجا رفته بود که سطر به سطر مصاحبه پیاده شده را با صدایم تطبیق میدادم!
به تهران برگشتم. درخواست ملاقات با مادر شهید را دادم. برحسب اتفاق مصادف شد با وفات عقیله بنیهاشم. کتاب به مراحل پایانی نزدیک شده بود. بخش اسناد و تصاویر کتاب مانده بود و مطلعین همراهی نمیکردند، اما شهید با من همراه بود و کتاب چاپ شد. و در مدت کوتاهی به چاپ سوم رسید.
راوی کتاب پاییز ۵۰ سالگی
«مریم جمالی» همسر شهید حاج محمد جمالی همه قصه زندگیاش را ظرف سه روز برای خانم نویسنده تعریف کرد. مریم خانم از ۱۸ سالگی همسر پسرعمهاش محمد جمالی شده بود و از همان ابتدا میدانست محمد، حامی نهتنها خانواده بلکه هر مظلومی است که از او کمک بخواهد یا نخواهد. یاد گرفته بود که او هم باید همپای شوهرش باشد. وقتی حاج محمد برای کمک به زلزلهزدگان بم رفت اقوام به مریم خانم شکایت میکردند که این نشد زندگی! هر جا که مشکلی هست حاج محمد رها میکند و میرود. مریم خانم گفته بود اگر هر همسری اجازه ندهند مردش به کمک دیگران برود پس همه مردها باید در خانه بمانند. آنوقت دیگر مردی پیدا نمیشود که بار از دوش دیگران بردارد.
همه زندگی آنها همین قانون را داشت چه آن زمان که ۴ سال زندگیاش را جمع کرده و رفت سیرجان تا اگر حاج محمد دو هفته یکبار بعد از مأموریتهای مبارزه با اشرار به خانه بیاید خانه نزدیک باشد و زودتر خستگی از تن بگیرد چه وقتی حاج محمد همه ۸ سال جنگ را در جبهه بود. با همه اینها وقتی حاج محمد میخواست به سوریه برود مریم خانم بیتاب بود. او دیگر طاقت جوانیهایش را نداشت. حاج محمد ۵۰ ساله شده بود. داماد داشت و وقتش رسیده بود که دل به دل مریم خانم بدهد.
اولین سفر به سوریه
مریم خانم جمالی میگوید: «حاج محمد بازهم مثل جوانیهایش عطش رفتن داشت. اولین بار ۵۵ روز رفت سوریه و برگشت دو هفته پیش ما ماند دخترها هزار بار گفتند که باباجان دیگر نرو. طاقت دوری شمارا نداریم. به دخترها میگفت از مادرتان یاد بگیرید در تمام این سالها هیچوقت مانع من نشد. سرم را پایین میانداختم و آرزو میکردم که من هم میتوانستم به او بگویم نرو؛ اما نمیشد او آرزوی رفتن داشت آرزوی شهادت داشت. ایستادم و چیزی نگفتم تا رفت. شب قبل از رفتن دفترچهای به من داد که اگر من شهید شدم اینکارهای مانده من است آنها را انجام بده گفتم: «حاج ممد فکر میکنی نوشیدن شربت شهادت به این راحتیهاست؟» شوخی میکردم که بفهمد دلم بیتاب است؛ اما خودش را به راه دیگری میزد..
باز اصرار میکرد که یادت نرود همه کارهایم را نوشتهام همه را موبهمو انجام بده میگفتم: «بهتر نیست خودت بمانی و کارهایت را به من محول نکنی، خودت کارهایت را انجام بده.» میخندید و ادامه نمیداد. نمیخواست به بیقراری من دامن بزند.
نیمه پاییز وقت رفتنش بود
۱۲آبان شهید شد ۴ روز بعدازاینکه از تهران عازم سوریه شده بود. ۱۴ آبان روز خاکسپاری بود. مراسم خاکسپاری در آرامگاه شهدای کرمان برگزار شد بهمحض اینکه وارد آرامگاه شدم حاج قاسم را دیدم که در آرامگاه قدم میزند. از چشمانم سیل اشک میبارید؛ اما خودم را جمعوجور کردم تا به حاج قاسم عرض ادب کنم.
گفت: ناراحت نباشید حاج محمد به آرزویش رسید.
گفتم: این را خوب میدانم.
حاج قاسم برای حاج محمد سنگ تمام گذاشت. خودش وارد قبر شد و او را به خاک سپرد با آمدنش دلمان آرام گرفت. روز چهلم شهید، باورمان نمیشد که بااینهمه دغدغه خودش را برساند. آمده بود بیصدا نشسته بود بین مهمانها. درخواست کردند که حاج قاسم سخنرانی کند.
گفته بود: نه! خیلی خستهام.
گفتند اگر پسر شهید از او تقاضا کند رویش را زمین نمیاندازد. پسرم حسین از حاج قاسم درخواست سخنرانی کند و حاج قاسم بیمعطلی رفت پشت میکروفن مسجد.
تنها عکس بهجامانده در ۳۵ سال رفاقت
مریم جمالی نفس تازه میکند و میگوید: «دوستی حاج قاسم سلیمانی و حاج محمد به سالهای خیلی دور برمیگردد. حاج محمد عکس انداختن را دوست نداشت و الا امروز میدیدید که از کودکی در رکاب حاج قاسم بود. تنها عکس به یادگار مانده وقتی است که ۵ ماه قبل از شهادت حاج محمد بهرسم هرساله حاج قاسم دوستان بازنشستهاش را دورهم برای افطاری جمع کرده بود. همه باهم عکس دستهجمعی میگیرند. محمد طبق معمول وقت عکس انداختن که میشود پشت دوربین میایستد. این بار حاج قاسم شاکی میشود که «بیا یک عکسی با ما بگیر تو قرار است شهید شوی آنوقت یکی عکس باهم نداریم ها» با شنیدن این حرف حاج محمد لبخند بر لبش مینشیند و کنار حاج قاسم عکس یادگاری شهادت میاندازد، این عکس برای همیشه به یادگار ماند. حالا آرامگاه حاج محمد و سردار حاج قاسم سلیمانی فقط سه قدم باهم فاصله دارد.»
این قربانی را من بپذیر
مریم جمالی از آن روزها که میگوید نفسش تنگ میشود دلش بیتاب میشود و غم میدود در خانه دلش میگوید: «خانم بهبودی الحق نویسنده بسیار توانمندی است همه اینها را که من به شما میگویم او خیلی بهتر در کتاب نوشته است. تابهحال ۱۰۰ بار کتاب پاییز ۵۰ سالگی یعنی داستان زندگی خودم را خواندهام. هر بار که میخوانم نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم حتی حالا که ۷ سال از رفتن حاج محمد گذشته هنوز هم خاطراتش زنده است. فصلهای آخر کتاب خیلی غمگین است چون فصل آخر زندگی ماست؛ اما همیشه برای آرامش دلم میگویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر» مثل دعایی که حضرت زینب (ع) داشت.
چند سالی است به خاطر دانشگاه پسرم در مشهد زندگی میکنم هر بار که از مشهد به کرمان برمیگردیم در تاریکی شب پسرم نوحه حضرت زینب (ع) را در ماشین میگذارد و من ریزریز از دوری و دلتنگی حاج محمد گریه می کنم . پسرم حسین در تاریکی شب من را نمیبیند؛ اما در همان تاریکی دستش را روی صورتم میکشد و میگوید: اگر گریه کنی نوحه را خاموش میکنم آنوقت در دلم میگویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر.»
کتابی که به درخواست «حاج قاسم» نوشته و منتشر شد بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محمد طه امیری، فعال رسانهای و عکاس جبهه مقاومت، با انتشار عکسی از محافظان حاج قاسم سلیمانی برای اولین بار در صفحه شخصی اینستاگرام خود نوشت: در بوکمال کار گره خورده بود، همه چیز به هم دیگر قفل شده بود. مشکلاتی در پشتیبانی، کمی کلافگی نیروهایی که نمیتوانستند راه ورود به شهر را پیدا کنند و ترس اینکه نکند با کار حساب نشدهای همه چیز بهم بریزد.
چند متر عقبتر از خط اما هلیکوپتری بر خلاف اصرار که «پرواز در این منطقه اصلا به صلاحش نیست» از زمین کنده میشود و به پرواز در میآید.
کمی جلوتر از خط و نزدیکی شهر در میان دود و خاک به هوا بلند شده، آرام به زمین مینشیند. کمک خلبان بیرون میپرد، در هلیکوپتر را باز میکند و بعد از آن حاجی پیاده میشود و روی خاک ناامن بوکمال که هنوز نیروهای اصلی به آن نرسیدهاند قدم میگذارد.
چند لحظه بعد سه نفر دیگر هم از پرواز پیاده میشوند. لباس رزم به تن دارند با اسلحهای در دست. تیم حفاظت حاجی هستند.
حاجی بیسیم میزند که ما نزدیکی ورودی بوکمال هستیم، بگویید نیروها بیایند.
این گوشهای از روایت سخت محافظت از شخصی است که همیشه جلوتر از محافظانش حرکت میکند.
برای توصیف عکس باید بگویم از سمت راست، شهید «هادیطارمی» ایستاده وسط شهید «رضاخرمی» و در گوشه سمت چپ هم شهید شهروزمظفرینیا».
اما ای کاش اینجا این امکان را داشتم که عکس را از سی متر عقبتر برایتان توصیف کنم.
حاجی و چند نفر دیگر در حال بازدید از میدان جنگی در عراق هستند.
قانون سی متر را خود حاجی وضع کرده بود، اینکه هر جایی که من هستم شما باید حداقل سی متر عقبتر باشید. در تعریف عرفی محافظ آمده، که او باید نفس به نفس با شخصیت برود. اما هادی و شهروز و رضا موتوری هیچ چیزشان مثل محافظهای عرفی نبود. همیشه باید همه چیز را از سی متر عقبتر هدایت میکردند.
یک بار حاجی گفته بود، من اصلا دیگر تیم حفاظت نمیخواهم! هادی و رضا و شهروز مثل دیوانهها آتش کردند، رفتند دم خانه حاجی. داخل خانه حاجی سینی چای را که گذاشت، شیرینی کلمپه کرمان را که تعارف کرد، هادی با بغض گفته بود: حاجی دیگه ما رو دوست نداری؟ خودت گفتی هرکی رو از تیم حفاظت بذارم کنار یعنی دوستش ندارم! حاجی هم گفته بود که نه همه شما را دوست دارم منتها بار بودن شما کنار من سنگین است، نمیخواهم برای وظیفه سازمانی ور دل من بمانید.
آن شب بچهها بار دیگر مجوز حضورشان را این بار با اشک از حاجی گرفته بودند. رابطهشان با حاجی یک جور دیگری شده بود. انگار که حاجی محافظ آنها بود. انگار قرار بود حاجی خیلی چیزها را برایشان تضمین کند.
شهر بوکمال سال ۹۶ آزاد شد اما شهید رضا خرمی سال ۹۵ به شهادت رسید.
آدمیزاد وقتی راه درست را پیدا میکند، رهایش نمیکند. آدمیزاد عاشق پایان درست است و انگار هر سه آنها خوب فهمیده بودند که به یمن حاجی قرار است تمام این راه صحیح و سالم بروند.
وقتی خبر رضا را که در حلب شهید شده بود به حاجی دادند، حاجی خدا را شکر کرده بود که «الحمدلله در میدان شهید شد، پیش من از دنیا میرفت نمیتوانستم جواب خونش را بدهم».
تمام تعاریف عرفی محافظ را بار دیگر مرور میکنم. یادم میآید یک بار یکی از مسئولین سابق بعد از اتمام کارش گفته بود همه پول محافظان را خودم میدهم فقط بگذارید بمانند، من بدون اینها نمیتوانم زندگی کنم!
هادی و شهروز هیچگاه قرار فاصلهی سی متر را نشکستند البته به جز یک بار فرودگاه بغداد و آن شب کذایی وقتی که دیگر حاجی اجازه داد بود در نزدیکترین حالت پیش او بمانند. حالتی که حتی دیگر نتوان گوشت و پوست و استخوانشان را هم از یکدیگر جدا کرد. حاجی انگار تیم محافظت از عاقبت بچهها بود. حفاظتی که تا شهادت شخصیت ادامه پیدا کرد. هادی، رضا و شهروز خوب میدانستند که در این قصه این حاجی است که محافظ است نه آنها…
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، این روزها در میان مسلمانان سلحشور و ستمکشیده کشمیر، ایام پیوند و ازدواج است و دو تصویری که می بینید، دو نمونه کارت عروسی مزین به تصاویر سرداران بزرگ جهان اسلام در کشمیر است:
تصاویر/ کارت عروسی کشمیری بیشتر بخوانید »