سردار حاج قاسم سلیمانی

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!



شهید مدافع حرم سردار جان محمد علیپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله…» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود.

جان‌محمد علیپور متولد ۱۳۴۴ بود و ۱۵ ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و تانک‌های دشمن راحت شد، تصمیم گرفت به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل کند. فاطمه مریدی از اقوامشان در اندیمشک بود که به خواستگاری او «بله» گفت.

پاسدار بود و وقتی از سپاه بازنشسته شد، فرصت خوبی بود برای این که خستگی این همه سال را از تنش دور کند. همه چیز آرام و خوب بود و وقت ازدواج دوقلوهایش حسین و محسن رسیده بود که صدای شیپور دیگری از کیلومترها دورتر بلند شد. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر آتش بود و جان‌محمد نمی‌توانست بنشیند و نگاه کند. لباس‌های رزمی‌اش را پوشید و راهی شد. سردار جان‌محمد علیپور که با ریش‌ها و موهای سپیدش می‌توانست کناری بنشیند و نگاه کند، آنقدر در سوریه ماند و جنگید تا مزد جهاد هست‌ساله‌اش را آنجا گرفت. البته درخواست‌هایش از همسرش که برای شهادتش دعا کند هم بی‌تأثیر نبود.

دوستان خوبمان در واحد تاریخ شفاهی موسسه شهید جواد زیوداری (اندیمشک) ما را با خانواده سردار شهید علیپور آشنا کردند؛ از ایشان خصوصا برادر عظیم مهدی‌نژاد و خواهر فاطمه میرعالی سپاسگزاریم. آنچه در چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگو با همسر گرانقدر این شهید است. در این قسمت، با روند آشنایی و خواستگاری آقا جان‌محمد از همسرش آشنا می‌شویم…

**: خانم ­مریدی اهل کجا هستید؟

همسر شهید: روستایِ­ شهید مدنیِ خرم­آباد. بیست و پنج کیلومتریِ خرم­آباد. از طایفه­ ماکیانی. زیرمجموعۀ طایفۀ بزرگ سگوند.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار جان‌محمد علیپور در کنار همسر و سه پسرش (حسین، محسن و علی)

**: الان هم روستا است یا پیشرفت کرده؟

همسر شهید: نه. همان روستا است ولی با امکاناتِ بهتر. پدرم اصالتاً اندیمشکی هستند. زمانِ رضاخان تبعید می­شوند. ابتدا می­روند تربت­ حیدریه و بعد وقتی برمی­گردند، اینجا در اندیمشک ساکن می­شوند. ما زمان جنگ هم اندیمشک بوده‌ایم.

جنگ که شروع شد دیگر رفتیم خرم ­آباد. من هم شانزده سال داشتم که ازدواج کردم. یعنی من بیشتر از ده، دوازده سال خرم­ آباد نبودم.

**: دوران دبستان هم آنجا بودید؟

همسر شهید: من تا کلاس دوم آنجا بودم. بعدش آمدم اندیمشک.

**: شغل پدرتان چه بود؟

همسر شهید: کشاورزی، دامداری. پدرم الان هم باغ و زمین دارند. قبلاً در زمین‌شان جو و گندم کشت می کردند. حالا ده سالی هست که باغ میوه دارند. میوه‌هایی زردآلو، گیلاس، سیب، هلو، گردو.

زمانی هم که اندیمشک بودیم پدرم نگهبان نهضت بودند که سمت سی­اس( cs – ورزشگاه­سروندی) بود. حتی زمان بمبارانِ پنجاه و دو هواپیما در چهارم­آذر ۶۵ ما اندیمشک بودیم. خانه‌مان اندیمشک بود.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

**: دلیل اینکه شما در رفت ­و آمد به اندیمشک بودید، چه بود؟

همسر شهید: فامیل­های پدرم همه اندیمشک هستند.

پدرشوهرم و پدرم پسرخاله هستند. فامیل‌های پدری­ام همه اندیمشک هستند. اصالتاً پدرم اندیمشکی بوده و به خاطر تبعید می­روند و برمی­گردند. چند سالی دوباره آمدند اندیمشک. برای جنگ دوباره رفتند خرم­آباد. توی شهر خرم­­آباد بودند و به روستا نرفتند. بعد کشاورزی و باغداریشان را رو به راه کردند و دوباره رفتند آنجا تا حواسشان بیشتر به باغ و زمین و این­ چیزها باشد.

**: آنجا خودتان تنها بودید یا از اقوام کسی پیش شما بود؟

همسر شهید: عموی پدرم و پسرعمویش و فامیل­های مادری‌ام بودند. مادرم خرم­آبادی است و فامیل­هایشان خرم­آباد هستند. البته اندیمشک هم فامیل دارند.

مادرم از طایفۀ دالوند است.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور در دوران دفاع مقدس / نفر اول از راست

**: پدر و مادرتان چه سالی ازدواج کردند؟

همسر شهید: طوری که می­گویند؛ حدود سال ۴۸ ازدواج کرده­اند.

**: خب چند فرزند داشتند؟

همسر شهید: چهار دختر و سه­ پسر. اول برادرم محمد.بعد خودم بودم. بعد برادرم احمد. بعدی زهرا. بعد دوباره برادرم نعمت. خواهرهای دیگرم هم الهام و مریم.

**: چه سالی متولد شدید شما؟

همسر شهید: اواخر سال۵۲.

**: فضای مدرسه­‌تان در خرم­آباد چگونه بود؟

همسر شهید: اول انقلاب بود.کلاس اول و دوم را آنجا گذراندم بعد دیگر برای کلاس سوم، اندیمشک بودم.

**: می­شد در مدرسه، معلمی داشته باشید که ضدانقلاب باشد؟

همسر شهید: نه. نداشتیم. زمانی که ۲۲بهمن و سالگرد انقلاب می­‌شد یک عالمه شیرینی پخش می­‌کردند.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور، زائر حرم رضوی

**: وقتی حضرت امام به ایران آمدند چکار کردید؟

همسر شهید: وقتی که امام آمد من کوچک بودم. یادم هست بابایم تا قم هم رفت.عکس­هایی کوچک از امام درست کرده بودند. برای برادرهایم آورده بودند. من گریه می­کردم می­گفتم: «چرا برای من نیاوردی؟»

**: خانواده‌تان انقلابی بودند؟

همسر شهید: بله. مثلاً پدرم تا قم رفت. من از وقتی که یاد دارم پدرم ندیده­ام یک بار نمازش قضا بشود. خیلی معتقد هستند. الان به خاطر همسرم که شهیدشده، خیلی غصه‌ می‌خورند. خیلی همسرم را دوست داشتند. زمانی که ازدواج کردم، برادر بزرگم تازه دیپلم گرفته بود و کوچک بود. آقای­ علی­پور که آمده بود توی خانواده­مان، پدرم همیشه می­گفت: «این پسرِ بزرگم است.» من بعضی وقت­ها می­گفتم: «آقا این­جور نگو محمد ممکن است ناراحت بشود.» بعد می­گفت: «نه چرا ناراحت بشود؟ واقعاً این پسر بزرگم است.» حالا واقعاً خیلی برای پدر و مادرم سخت است.

**: شما چه سالی ازدواج کردید؟

همسر شهید: نیمۀ شعبان سال ۶۸ عقد کردیم. ۲/۱/۶۹ هم عروسی کردیم. یعنی کلاً مراسم خواستگاری و نامزدی و عروسی و این­ها یک­ ماه هم طول نکشید.

**: زمانی که جنگ بود شما اندیمشک بودید؟

همسر شهید: بله.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور در سوریه

**: منزلتان کجا بود؟

همسر شهید: چهل­ و پنج متری بودیم. بعدش رفتیم ساختمان. چون مستأجر بودیم، خانه‌مان هی جابه­جا می­شد.

**: شما با آقای علی­پور آشنایی داشتید؟

همسر شهید: پسرخاله پدرم بودند. من کاملاً خانواده­اش را می­شناختم. ولی خودش چون جبهه بود اصلاً ندیده بودمش. زمانی که اندیمشک بودیم ما رفت ­و آمد خانوادگی با هم داشتیم بعد آن­ها می­آمدند و می­رفتیم ولی من ایشان را اصلاً ندیده بودم! بعد می­آیند با پدرم صحبت می­کنند که می­خواهیم بیاییم برای خواستگاری و پدرم می­گوید: «من با دخترم صحبت کنم ببینم چه می‌گوید.» وقتی حرفش به میان آمد؛ من اصلاً ذهنیتی نداشتم.

**: چند سالتان بود؟

همسر شهید: سال ۶۸ بود. پانزده و خورده‌ای ساله بودم. هفده سالَم بوده است که حسین و محسن را زایمان کردم.

آن موقع اینقدر رسم نبود که دختر و پسر با هم صحبت کنند. وقتی با پدر و مادرش آمد از قضا آن روز مامان و بابایم خانه نبودند. فقط من و برادرانم خانه بودیم. می­دانستیم برای چه منظوری آمده­اند. خودم ازشان پذیرایی کردم که بعدها به شوخی آقا جان‌محمد می­گفت: «تو اینقدر اومدی و رفتی که باعث شدی با تو ازدواج کنم!» مزاح می­کرد.

**: یعنی آقای علیپور از قبل شما را ندیده بودند؟

همسر شهید: نه. اصلاً ما دوتا همدیگر را ندیده بودیم. آقا جان‌محمد زمان جنگ هشت سال همه­‌اش توی جبهه بود. خانواده می­‌خواستند از جنگ یک­ کم فاصله بگیرد؛ بعد بهش می­گویند: «بیا و ازدواج کن!» می­گوید: «نه، من ازدواج نمی­‌کنم.» وقتی جنگ تمام می­شود خودش می­گوید: «حالا هر کسی رو خودتون صلاح می­دونید برام خواستگاری کنین.» آن­ها هم باهاش صحبت می­کنند که پسرخاله بابا یک دختری دارد این­جور و آن­جور؛ ما با هم رفت ­و آمد داریم و ازش راضی هستیم. می­گوید: «اگه شما تاییدش می­کنید هر چی شما بگید من قبول می­کنم.» این شد که آمدند خواستگاری.

**: قبل از آقای­ علی­پور شما خواستگار دیگری هم داشتید؟

همسر شهید: بله.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت در سوریه

**: ملاک خودتان برای ازدواج چه بود؟

همسر شهید:  قبل از اینکه بدانم آقا جان‌محمد می­خواهد بیاید خواستگاری­ام، توی یک مراسمی بودم. دیدید زن­ها می­نشیند به غیبت و حرف‌ دیگران. من فقط گوش می­دادم و اصلاً چیزی نمی­گفتم. خدا را شاهد می­گیرم همان شب خواب دیدم کسی بهم گفت: «تو با یک آدم معصومی ازدواج می­کنی، ننشین توی این جمع. یک آدم پاک و معصوم میاد خواستگاریت.»

**: دقیقاً کِی بود این خواب را دیدید؟ چند سالتان بود؟

همسر شهید: دقیق سالش یادم نیست، ولی گفتم: «مامان! من همچین خوابی دیدم.» بعد مامانم گفت: «خب مامان نشین؛ کی بهت گفته بشینی؟» وقتی که آمدند خواستگاری­‌ام پدرم خیلی به فامیل­هایش احترام می­گذارد و دوستشان دارد خصوصاً همین خانوادۀ شوهرم که پسرخالۀ پدرم بودند. هر زمانی که کسی می­آمد خواستگاری‌­ام می­گفت: «نه؛ دخترم را دادم به پسرخاله­ام.» انگار بهش الهام شده بود. حتی یک سری مادرم بهش گفت: «تو چرا این رو میگی؟ تو از کجا می­دونی؟ اصلاً پسرخاله­ات کجاست که می­خواد بیاد؟» پدرم دوست نداشت من آنجا ازدواج کنم.

بعضی وقت­ها فامیل­های مادرم می آمدند خواستگاری، مادرم تا حدی راضی می­شد ولی پدرم نه. پدرم اصلاً با همان برخورد اول حتی بعضی­هایشان را اجازه نمی­داد بیایند به خانه‌مان. می­گفت: «من این رو گذاشتم برای فامیل­‌های خودم.»

زمانی که خانوادۀ شوهرم با پدرم صحبت کردند و گفت: «من فقط رضایت دختر و دایی­‌هایش را بگیرم؛ من اصلاً مخالفتی ندارم.» وقتی آمدند پدرم اصلاً مخالفتی نداشت.

**: دقیقاً مراسم خواستگاریتان چه تاریخی برگزار شد؟

همسر شهید: اسفند ۶۸ بود.

**: زمانی که به سن بلوغ رسیده بودید و خواستگار برایتان آمد، پوشش­تان چطور بود؟ یعنی این برایتان اهمیت داشت کسی که می­آید همه چیز برایش مهم باشد؟ مثلاً چادر برایش مهم باشد؟

همسر شهید: بله. چون برادرم که از من دو سال بزرگتر بود؛ فوق العاده حساس بود. برادرِ بزرگم حتی زمانی که من می­خواستم ظرف بشویم می­گفت: «آستین­‌هاتم بالا نزن.» بهش می­گفتم: «خب آستین­‌هام خیس میشه.» می­گفت: « نه. اصلاً خوشم نمیاد که این آستین­‌هاتو بزنی بالا؛ مبادا کسی ببیند.» برادرم فقط بزرگ بود توی خانواده­مان. اگر زمانی دوست‌هایش را می­آورد می­گفت: «هیچ کس بیرون نیاید. اگه مامانم تونست پذیرایی کنه، پذیرایی کنه اگه نه هیچ کس. تو حق نداری بیایی.»

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور در دوران دفاع مقدس

**: غیرتی بودند…

همسر شهید: بله، هم بابایم و هم خودش خیلی غیرتی بودند. فقط باید با مامانم جایی می­رفتم. فقط با مامانم یا بابایم می­رفتم بازار یا خانۀ فامیل. در همین حد بود. خودم اصلاً تنها زیاد جایی نمی­رفتم. چادری هم بودم.

**: در مراسم خواستگاری زمانی که آقا جان‌محمد ­علی­پور را دیدید، پسندیدید؟ یعنی ملاک­هایی که مد نظرتان بود را داشتند؟

همسر شهید: بله.

**: پدر و مادرتان کِی آمدند منزل؟

همسر شهید: بعدازظهر تقریباً ساعت دو و سه رسیدند خانه.

**: آقای علی­پور به همراه کی آمده بود؟

همسر شهید: پدرش و مادرش.

**: شما استرس نداشتید که خواستگار آمده و کسی هم خانه نیست؟

همسر شهید: برادرم خانه بود. ما چون فامیل بودیم، خیلی رفت ­و آمد داشتیم. چون مادرش بود، بی­احترامی بود که بخواهم بیایم بیرون از اتاق ولی خب مرتب می­رفتم بیرون و می­آمدم. واقعا خجالت می­کشیدم. من با پدر و مادرش اصلاً تعارف و رودربایستی نداشتم ولی چون خودش را اصلاً ندیده بودم، خجالت می‌کشیدم. بار اول بود که می­دیدمش. خودم را مشغول خواهرم مریم که هشت ­ماهش بود، کرده بودم. مادرم او را پیش من گذاشته بود و رفته بود. تا این که مامانم آمد. بعد بابابزرگم آمد، عموی پدری­ام هم آمد. مجلس به قول معروف رسمی شد و با هم صحبت کردند. بحث سر مهریه و بقیه مسائل بود ولی من اصلاً توی بحثشان، شرکت نداشتم. توی اتاق دیگری بودم. برادرم قبول نکرده بود. گفته بود: «این رسم و رسوم­‌ها چیه؟… می­خواید مهریه و شیربها بگیرید؟ ما که فامیلیم این رسم و رسومات رو دیگه جمع کنید!» پدرشوهرم گفته بودند درست است ما فامیل هستیم ولی به رسوم طایفه­‌ای همان شیربها و مهریۀ مختصر، باشد.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت در میان همرزمان

**: مهریه­‌تان چقدر بود؟

همسر شهید: یک جلد کلام الله با دویست هزارتومان وجه نقد!

**: شما برای اولین بار کی با آقای علی­پور صحبت کردید؟ توی جلسۀ خواستگاری که صحبت نکردید؟

همسر شهید: در جلسۀ خواستگاری فقط در حد سلام و علیک و احوالپرسی بود. ولی دیگر راجع به مسائل دیگر صحبت نکردیم. آقای علی­پور خیلی به محرم و نامحرم معتقد بودند. می­گفت: «خانوادم اگه کسی رو از نظر اخلاق، رفتار، خانواده تایید کنن من دیگه هیچ مشکلی ندارم.» وقتی که بعد با هم صحبت کردیم.

**: آقا جان‌محمد چند سالشان بود؟

همسر شهید: بیست و پنج سال. متولد سال ۴۴ بودند.

**: می­‌دانستید شغلشان چیست؟

همسر شهید: بله. می دانستم. به پدرم گفته بودند که پاسدار است.

**: اگر بعد از هشت سال جنگ، دوباره می‌خواستند به جبهه بروند برایتان سخت نبود؟

همسر شهید: نه. 

**: خرید عقد هم رفتید؟

همسر شهید: بله. برای عقدمان رفتیم خرید. محرم بودیم. اول رفتیم محضر عقد کردیم بعد با مامانم و مامانش و خواهرهایش، رفتیم خرید. حلقه و لباس گرفتیم. خرید عروسی را هم انجام دادیم.

آن­ موقع سال ۶۸ آنقدر رسم نبود که دختر و پسر بخواهند خیلی با همدیگر صحبت کنند. من هم سن زیادی نداشتم…  خدا را شاهد می­گیرم وقتی عروسی کردیم، خدا را شکر کردم که با چنین کسی ازدواج کردم.

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار شهید جان‌محمد علیپور در گلزار شهدای سوریه

**: زمانی که اولین بار برای خواستگاری آمدند یادتان هست چه لباسی پوشیده بودند؟

همسر شهید: بله؛ یک پیراهن شلوار خیلی ساده. پیراهنش هم روی شلوارش بود. (با خنده) با شلوار طوسی و پیراهن سفید.

**: یعنی تیپ حزب­‌اللهی؟

همسر شهید: بله. بعد از ازدواج اینقدر من باهاش صحبت کردم که دیگر به زور پیراهنش را می‌زد زیر شلوار. (با خنده) در کل تیپش خیلی ساده و حزب­‌اللهی بود.

**: برای عقد، فامیل را دعوت کردید؟

همسر شهید: نه. خیلی ساده بود. فقط خانواده خودم و خانوادۀ آقای علی­پور بودند با پسردایی پدرم که به عنوان شاهد امضاء کرد. صبح عقد کردیم، بعدازظهر رفتیم خریدها را انجام دادیم. شب هم خودشان یک مراسم خیلی ساده و مختصر گرفتند که حلقه­ها را دست کردیم. تازه جنگ تمام شده بود و حتی برای عروسی هم ساز و دُهُل محلی در کار نبود. خواهرهایش شادی کردند ولی از ساز و آواز خبری نبود.

**: وقتی که مَحرَم شدید برای صحبت راحت بودید یا هنوز رویتان نمی­شد؟

همسر شهید: شاید باورتان نشود من تا نزدیک سه، چهار ماه خجالت می­کشیدم توی جمع باهاش صحبت کنم. وقتی که ما ازدواج کردیم کارشان اهواز بود. دیگر شنبه صبح می­رفت، چهارشنبه بعدازظهر می‌­آمد خانه. بعد بهار بود که ما ازدواج کرده بودیم. آن ­موقع هم هوا خنک بود. همۀ خانوادۀ شوهرم پنج­شنبه و جمعه‌­ها جمع می­شدند توی حیاط. وقتی می‌آمدند، خجالت می­کشیدم. فقط در حد یک سلام صحبت می کردم.

* گفتگو: زهرا بختور / تنظیم: میثم رشیدی مهرآبادی

*ادامه دارد…

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!
سردار جان‌محمد علیپور در کنار همسر و سه پسرش (حسین، محسن و علی)



منبع خبر

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید! بیشتر بخوانید »

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس



جانباز مدافع حرم، ساشا ذوالفقاری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – اگر چه تنظیم قرار برای دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت اول این گفتگو را امروز بخوانید و برای قسمت‌های بعدی، خودتان را آماده کنید…

**:‌ ما فقط می‌دانیم شما سال ۱۳۹۳ عازم سوریه شدید؛ یعنی جزو اولین گروه‌های اعزامی بودید…

دانیال فاطمی: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ سالروز تشکیل لشکر فاطمیون بود. شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) هم فرمانده این لشکر بود. آن سال‌ها تعداد اعزامی‌ها هم کم بود. مثلا برای اعزام اول فقط ۲۲ نفر به سوریه رفتند. آن روزها فاطمیون حتی آرم و پرچم هم نداشتند.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی

**:‌ خود شما چطور با این تشکیلات آشنا شدید؟

فاطمی: من مادرم ایرانی و پدرم افغانستانی است. البته پدرم به رحمت خدا رفتند…

**:‌ خدا رحمتشان کند… پدرتان چه سالی به ایران آمدند؟

فاطمی: سال ۱۳۵۶ بود که به ایران آمدند.

البته قبلش لازم است شما اعتماد من را جلب کنید. چرا که ماجرایی با یکی از خبرنگاران پیش آمد و کمی اعتماد من را از بین برد.

**:‌ خیر باشد ان شا الله… چه ماجرایی؟

فاطمی: یکی از دوستانم در بین رزمندگان مدافعان حرم، «ساشا ذوالفقاری» است. جوانی که متولد سال ۷۳ است و در یک حادثه جنگی،‌ کنارش یک تله انفجاری منفجر شد و دو پایش قطع شد؛ یکی از بالای زانو و دیگری از زیر زانو! حتی خودش بعد از انفجار نشسته بود و پایش که به پوست بند بود را داشت جدا می کرد که یکی دیگر از رزمندگان هم از او فیلم گرفته بود. ساشا با آن انفجار شهید نشد اما رزمنده دیگری که در آن حوالی بود به شهادت رسید.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
ساشا ذوالفقاری از رزمندگان فاطمیون، در نبرد با تکفیری‌ها دو پایش را تقدیم اسلام کرد

ساشا الان در انتهای جاده قزل‌حصار کرج و در منطقه مهدی‌آباد زندگی می‌کند. یک روز به من زنگ زد و خیلی به هم ریخته بود. ابتدا فکر کردم مدت اقامتش را تمدید نکرده‌اند. گفت: نه، ‌من پا ندارم که بخواهم جایی بروم!… گمان کردم مشکل مالی دارد که این‌طور هم نبود. کمی که صحبت کردم متوجه شدم حوصله‌اش سر رفته. با این که نزدیک جاده چالوس است و این همه مسافر، هر روز برای تفریح به آنجا می روند اما ساشا چون پا ندارد نمی توانست جایی برود و حسابی کلافه شده بود. ما مدت‌ها با ساشا صحبت می کردیم که خانه‌نشین نشود و حال و هوایش را تغییر بدهد. یک روز رفتم و سوارش کردم و بردمش ابتدای جاده چالوس، کنار رودخانه. نصف روز آنجا بودیم. وقتی می خواستیم برگردیم، ‌روحیه‌اش زمین تا آسمان فرق کرده بود.

الان هم شکر خدا خیلی فعال است و درسش را خوانده و اصرار دارد که به دانشگاه هم برود و تحصیلات عالی‌اش را شروع کند. بعد از یک سال رفاقتمان از سوم ابتدایی رسید به پنجم و سه ماه پیش دیپلمش را گرفت. لپ تاپ را روی پایش می‌گذارد،‌ فیلم‌های آموزشی می بیند و شکر خدا از همه وقتش استفاده می کند. با خواهرش هم سر محله‌شان یک بوتیک لباس بچه راه انداخته است. پای مصنوعی هم گرفت و الان اوقت فراغتش را به مغازه می رود و شکر خدا با مردم هم تعامل خوبی دارد.

جانباز مدافع حرم، ساشا ذوالفقاری در زیارت مسجد جمکران

متاسفانه چند سال پیش خبرنگار یکی از روزنامه‌ها با او گفتگویی گرفته بود که وقتی مخاطب آن را می خواند،‌ احساس ترحم به او دست می داد. باید به این رزمنده‌ها رسیدگی بشود اما نه از موضع ضعف و ناتوانی.

قرار بود آن خبرنگار، متنش را قبل از انتشار به من بدهد تا بخوانم اما به قول و قرارش پایبند نبود. همین شد که اعتماد من هم خدشه‌دار شد.

**:‌ خیالتان راحت که ما همه قسمت‌های گفتگو با شما را قبل از انتشار برایتان می فرستیم تا در جریان باشید و ملاحظات امنیتی‌تان را هم در آن لحاظ کنید… حالا چه شد که به سوریه رفتید؟

فاطمی: دو برادر کوچکتر از خودم دارم. اواخر سال ۹۲ بود که یکی از بچه‌های نیروی قدس آمد و گفت:‌ سوریه نمی‌روی؟… کله من هم که شور و عشق داشت…

**:‌ آن موقع چند ساله بودید؟

فاطمی: من متولد ۶۳ هستم. آن روزها گُل جوانی‌ام بود. سی سالَم بود. من از چهارم ابتدایی وارد بسیج شدم و از همان سال‌ها فضای بسیج را تجربه کردم. افغانستانی بودم و بسیج هم اتباع را ثبت‌نام نمی کرد چون همان اولش، کپی شناسنامه و کارت ملی را می‌خواست. در پایگاه بسیج ما یک دوستی بود به نام آقا مجید. تمدنی که حضرت آقا از آن حرف می زنند،‌ از همین برخوردها شروع می‌شود.

این آقامجید مسئول نیروی انسانی پایگاه بسیج ما بود. من با پدرم برای ثبت‌نام رفته بودم و چهره پدرم به خوبی معلوم می‌کرد که ما از اتباع افغانستانی هستیم. خدا می داند در همان برخورد اولیه چنان محبتی به من کرد که هنوز هم طعمش در یادم هست. آن روزها مثل الان نبود که افغان‌ها تکریم بشوند. دوست دارم مردم بدانند که هنوز هم در یک سری از محلات، وقتی دو تا بچه ایرانی پنج شش ساله هم دعوایشان می شود وقتی می خواهند حرف بدی به هم بزنند، عبارت «افغانی» به زبانشان می‌آید! یا دیده‌ام برخی معلم‌ها این موضوع را رعایت نمی کنند. ما حدود نیم میلیون دانش‌آموز و چندین هزار دانشجو داریم. آن ‌رشته تمدنی که قرار است ساخته بشود از همین تفکر و رفتار و عقاید و منش و برخورد شکل می‌گیرد.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
تشییع پیکر یکی از شهدای لشکر فاطمیون

آن روزها آقا «مجید آقایی» این لطف را در حق ما کرد و گفت کپی مدرک شناسایی‌تان را بیاورید تا ثبت‌نام کنم. این نشان می داد که آدم توجیهی است و نمی خواهد من را به عنوان یک علاقمند به بسیج، پس بزند. ما هم مدرک شناسایی‌مان را آوردیم و خیلی سعی کرد که برای ما کارت عضویت عادی بسیج بگیرد. همسن و سال‌های من کارت بسیج می‌گرفتند و به من نشان می دادند. من هم نوجوان بودم و حس خوبی نداشتم که به من کارت بسیج نمی دهند. اما آنقدر برخوردها خوب بود که لذت می بردم و این کمبود را کمتر حس می کردم. بعدها هم که کارت فعال به من ندادند، همین ماجرا بود اما وقتی بحث آموزش و میدان تیر شد، با این که فقط باید اعضای فعال بسیج را پذیرش می‌کردند اما من را هم می بردند.

**:‌ این پایگاه بسیج کجا بود؟

فاطمی: آن روزها در چهارراه مصباح کرج زندگی می کردیم و پایگاه بسیج مسجد اسلامی ‌هم همانجا بود. احتمالا برخی از مخاطبان هم با این موضوع برخورد کرده باشد. مثلا یک بار دیدم یک جوان فعال در محله امامزاده یحیی (علیه السلام) در حوالی بازار تهران،‌ تعداد زیادی نوجوان افغانستانی و ایرانی را آورده بود بهشت زهرا(سلام الله علیها) و به من زنگ زد که بروم و برایشان حرف بزنم. من هم بردمشان قطعه ۵۰ و برایشان درباره دفاع از حرم و شهدای مدافع حرم صحبت کردم. الان هم می‌خواهم فقط از شهدا برایتان بگویم و ان شا الله مخاطب‌ها خودشان بهره کامل را از سیره آن بزرگواران ببرند.

**:‌ داشتید ماجرای اولین اعزامتان به سوریه را می‌گفتید…

فاطمی: آن دوستی که پاسدار نیروی قدس بود، چون رفیقمان بود با ادبیات رفاقتی باهاش حرف زدم و گفتم: عه!‌ از کی تا حالا ما افغانستانی‌ها را تحویل می‌گیرید؟ کارتان گیر افتاده؟… گفت:‌ نه، خودت می‌دانی. اگر دوست داشتی می شود هماهنگ کرد که بروی… من خودم ماهیت داعش را نمی شناختم و ابهاماتی در ذهنم بود. بعضی اخبار هم می رسید که اساسا داعش مولود کدام فرقه و مرام است؟ مثل الان نبود که به روشنی بدانیم داعش را آمریکا ایجاد کرده. دقیقا مثل طالبان که وقتی به کنسولگری ایران در مزار شریف تعرض کردند، متعجب بودیم که چرا ایران مقابله به مثل نمی کند. اما گذر زمان همه چیز را تغییر داد. همه این مسائل در رشته افکار من بود.

الغرض، من به برادر کوچکم آقاسلیم گفتم که به سوریه برود.

**: چند سالشان بود؟

فاطمی: متولد سال ۱۳۷۰ بود و آن روزها ۲۲سالش بود. گفتم: من،‌ زن و بچه دارم و تو مجردی. تو برو و اوضاع را ببین. اگر خوب بود من هم پشت سرت می آیم. گفت:‌ مادر چه می‌شود؟… گفتم: ‌معلوم است که نباید بداند. اگر مادر بفهمد اصلا نمی گذارد بروی… به مادر و پدرم نگفتیم و برادرم را فرستادم به سوریه برود. اصلا ذهنیتی نبود که آنجا چه خبر است. گفتم: فقط وقتی رفتی سریع به من زنگ بزن که اگر اوضاع میزان است،‌ من هم بیایم. وقتی می گویم اوضاع،‌ منظورم این بود که آیا واقعا با داعش می جنگیم و آیا واقعا بحث دفاع از حرم مطرح است؟ اعتمادی که الان به صدقه‌سر مدافعان حرم ایجاد شده، یک گذشته چندین ساله از بی‌اعتمادی دارد.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
رزمندگان لشکر فاطمیون، در نبرد سوریه مردانه جنگیدند

برادرم رفت و حدودا تا چهار هفته تماس نگرفت. ما هم هیچ خبری نداشتیم که کجاست. در اعزام‌های اول، نمی‌گذاشتند رزمنده‌ها گوشی تلفن همراهِ حتی ساده، با خودشان ببرند. روزی گوشی‌ام زنگ خورد و دیدم انتهای شماره، ‌چند تا صفر است. تا دیدم صدای سلیم است،‌ چون نگران شده بودم، شروع کردم به بد و بیراه گفتن. سلیم هم توضیح داد که نمی‌توانسته تماس بگیرد و گفت:‌ اینجا همان جایی است که ده پانزده سال است دنبالش می‌گردی.

سال ۸۲-۸۳ از نوجوانی درآمده بودیم و بچه‌های مسجد را به سفر مشهد و اردوی راهیان نور می بردیم. همین الان از بعضی ایرانی‌ها هم بپرسید، شلمچه و چزابه و طلائیه را نمی شناسند اما ما صدقه‌سر امام و انقلاب و نظام،‌ بارها به مناطق عملیاتی رفته بودیم. جوان بودیم و پر شر و شور. مثلا به پشت بام ساختمان‌های دوکوهه هم اکتفا نمی کردیم. روی خرپشته‌ها می رفتیم، نماز می خواندیم و دعا می کردیم که خداوند متعال ما را در فضای جهاد و شهادت قرار بدهد.

خدا گواه است که آن سال‌ها دعای صبح و شب من، جهاد و شهادت بود که خدا بعد از ۱۰ سال، ‌روزی‌ام کرد. خیلی برایم عجیب است که این عنایت را در حق من کرد. برادرم گفت: بجنب و بیا که اینجا همان جایی است که ده پانزده سال دنبالش بودی.

**:‌ برادر میانی‌تان در این فضاها نبود؟

فاطمی: آن برادرم در دانشگاه خواجه ‌نصیرالدین طوسی در رشته عمران قبول شد و مشغول درس و بحث بود. به این خاطر نیامد.

**:‌ در این چهار هفته، ‌بر حاج خانم و حاج‌آقا چه گذشت؟

فاطمی: گفتیم که آقاسلیم برای کار، به کرمانشاه رفته و جایی است که گوشی‌اش آنتن نمی دهد.

**:‌ برادرتان حرفه خاصی داشتند؟

فاطمی: نه؛ منظورمان این بود که رفته برای کارگری. البته سواد داشت و دیپلم کامپیوتر هم گرفته بود اما تخصص خاصی نداشت.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
بسیاری اذعان دارند افغانستانی‌های مبارز در نبرد سوریه، از جسورترین و شجاع‌ترین نیروهای این عرصه بودند

**:‌ یعنی طبیعی بود که چهار هفته به کرمانشاه برود؟

فاطمی: بله، ‌طبیعی بود چون سفرهای زیادی می رفت و به همین خاطر، پدر و مادرم حرف ما را قبول کردند. جوان و مجرد هم بود و کسی به کارش کار نداشت.

اسفند ۱۳۹۲ رفتیم و ثبت‌نام کردیم و منتظر زنگ آقایان بودیم که کی باید اعزام بشویم. پروسه ثبت نام خودش داستان عجیب و غریبی داشت چون به راحتی اعتماد نمی کردند. مثلا وقتی می خواستند آدرس بدهند، پیر ما را در می آوردند! تکه به تکه که می آمدیم باید زنگ می زدیم و مرحله بعد آدرس را می گرفتیم. من برای ثبت نام سمت کهریزک رفتم اما برای آن‌ها هم محدودیت‌هایی بود که باید مسائل امنیتی را رعایت می کردند و کارشان طبیعی و درست بود.

پارکینگ خانه‌ای بود که زیلویی کف آن انداخته بودند و فلاسک چای هم کنار مسئول ثبت نام بود و برای هر کسی که می آمد، یک صفحه آچهار از اطلاعات فردی‌اش پر می کرد. چهار پنج نفر بودیم.  به من که رسید، گفتم: ‌می شود من خودم فرمم را پر کنم؟… اولش تعجب کرد. قیافه من که هیچ و حتی لهجه‌ام هم افغانستانی نبود و شک کرد که من افغان هستم یا نه. من هم مثل شیرمردها پاسپورتم را درآوردم و نشانش دادم. او هم گفت: چند تا از این پاسپورت‌ها می خواهی برایت بیاورم؟!… گفتم: من دروغی ندارم برای گفتن.

**:‌ مرد جا افتاده‌ای بود؟

فاطمی: بله، ‌سن و سالی داشت و خودش هم افغانستانی بود. گفت: حالا فرم را پر کن تا ببینم… من هم فرم را به درستی پر کردم و عکس و کپی پاسپورتم را هم دادم. گفت:‌ برو بهت زنگ می‌زنیم.

 این جلسه ممکن است به همه حرف‌هایمان نرسیم اما همان روزِ ثبت‌نام اتفاقی افتاد که خیلی برایم عجیب بود. مهم‌تر از نحوه ثبت نام من، گفتن این ماجرا است که حتما خیلی می‌تواند خواندنی و شنیدنی باشد…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی



منبع خبر

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس بیشتر بخوانید »

واکنش تولیت آستان قدس به اظهارات ظریف درباره سردار سلیمانی

واکنش تولیت آستان قدس به اظهارات ظریف درباره سردار سلیمانی



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق به نقل از آستان نیوز، حجت‌الاسلام‌والمسلمین احمد مروی در جلسه بیان معارف اعتقادی «معاد در قرآن» که در حرم مطهر رضوی برگزار شد، ایستادگی در برابر ظالمان و مستکبران را یکی از مصادیق تعظیم شعائر الهی دانست و عنوان کرد: باید یاد کسانی که در راه احیای این شعائر الهی مقاومت و ایستادگی کردند و با نثار خون خود به فیض شهادت رسیدند را گرامی بداریم.

تولیت آستان قدس رضوی بابیان اینکه رشادت‌ها، فداکاری‌ها و خدمات شهید سلیمانی از خاطر ملت ایران و امت اسلام هیچ‌گاه پاک نخواهد شد، تصریح کرد: شهید سلیمانی مرد میدان و دیپلماسی بود، به طوری که بیان و تحلیل قوی و استدلال‌های قدرتمندانه این شهید باعث تأثیرگذاری او در کشورهای منطقه شده بود.

وی به نقش بسیار مؤثر و تعیین‌کننده شهید سلیمانی در حفظ امنیت منطقه اشاره و ابراز کرد: بی‌شک نقش شهید سلیمانی در ایجاد همسویی در کشورهای سوریه و عراق برای مقابله با سیل حملات داعش که با حمایت‌های مالی و تسلیحاتی صهیونیسم، استکبارو ارتجاع منطقه قدرت گرفته بود، بسیار چشم‌گیر است.

حجت‌الاسلام‌والمسلمین مروی افزود: ایجاد همسویی در عراق با توجه به ساختار قدرت در آن بسیار دشوارتر از سوریه بود؛ شهید سلیمانی به‌عنوان فردی که مرد میدان و دیپلماسی بود، به‌خوبی این وحدت و همراهی را در عراق برای مقابله با داعش ایجاد کرد.

وی یادآور شد: ایجاد همسویی در کشورهای مختلف و بسیج مردمی برای مقابله با داعش پیش از اینکه پروژه‌ای نظامی باشد، نیازمند پشتوانه قوی و عمیق فکری و استدلالی است که شهید سلیمانی از آن برخوردار بود.

تولیت آستان قدس رضوی تأکید کرد: شهید حاج قاسم سلیمانی با تبعیت از ولی‌فقیه زمان و جامه عمل پوشاندن به رهنمودهای رهبر معظم انقلاب، مانع از تحقق طمع‌ورزی و نقشه‌های شوم صهیونیسم، اروپایی‌ها و آمریکا در منطقه شد.

وی بابیان اینکه شهید سلیمانی برای دیپلماسی قدرت آورد، ادامه داد: اگر در دیپلماسی حرف برای گفتن داریم، به دلیل آن است که در میدان از قدرت و اقتدار برخورداریم، اگر آن مسئول ما باقدرت به مقام آمریکایی می‌گوید «هرگز یک ایرانی را تهدید نکن» و او این سخن را گنده‌گویی نمی‌پندارد، به این سبب است که می‌دانند پشتوانه این سخن در میدان سردار سلیمانی است و از آنچه این سردار بزرگ در سوریه و عراق بر سر داعش و حامیان آن آورده، آگاه است.

حجت‌الاسلام‌والمسلمین مروی بیان کرد: اگر ما در دیپلماسی این‌گونه مقتدرانه و عزتمندانه می‌توانیم سخن بگوییم و سران کشورهای به‌ظاهر قدرتمند دنیا را سر یک میز بنشانیم، به خاطر اقتدار کشور ما در میدان است و باید قدرآن رابدانیم.



منبع خبر

واکنش تولیت آستان قدس به اظهارات ظریف درباره سردار سلیمانی بیشتر بخوانید »