سردار حاج قاسم سلیمانی

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش سوم این گفتگو، پیش روی شماست.

قسمت اول و دوم این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

مادر شهید: به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچه‌ات هم حقی بر گردنت دارند. می‌گفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفته‌ایم. چرا جلوی فعالیت‌های من را می‌گیری؟

ما با زن و بچه‌های اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفته‌اند، ‌گناه دارند؛ ببرمشان مشهد. می گفتم: تو زن و بچه‌ات را می گذاری و می روی؟! می گفت: ‌این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم.

یک پسری بود که زنجیر می‌انداخت و شلوار لی تنگی می‌پوشید. یک روز دیدم اصغر باهاش حال و احوال می کند و حرف می زند. گفت: اصغر جان! با اون پسره نگردی لنگه اون بشی؟! گفت:‌ من زن و بچه دارم. می خواهم به راه بیاید… الان آن بچه شده سر به راه و عالی.

پدرشهید: من ۵ سال در بیمارستان خوابیدم. ۲ سال کسی را نمی شناختم.

مادر شهید: برای من رفتن به ملاقات خیلی سخت بود. چون آن موقع مثل الان آژانس و اسنپ نبود. تلفن هم نداشتیم.

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
حاج عزیزالله پاشاپور (پدر شهید) در همه عملیات‌های جنگ تحمیلی حضور داشت

بیمارستان نورافشار کجا بود؟

مادر شهید: آن کله تهران بود. طرف دارآباد. خانه اسدالله علم بوده که کرده اند بیمارستان. آب از زیر کوه بیرون می آمد. من هم می رفتم و چای و همه چیز برایشان می بردم. درشان قفل بود چون موجی بودند. می خواستم قفل را باز کنند تا حاج آقا را بیاورم در حیاط و با هم باشیم. می گفتند اگر فرار کند چه؟!… می گفتم: برای چه فرار کند؟ می آمد می نشست، چای و میوه می خوردیم. سربازهایی هم بودند که می آمدند. من با بچه ها می رفتم ملاقات. رفتن به بیمارستان خیلی سختم بود. هفته ای دو بار می رفتم. سری می زدم و می آمدم.

بیمارستان بقیه الله هم خیلی حالش بد بود. ملاقات هم نداشت. طبقه پنجم بود.

یک بار که می رفتم برای ملاقات، از اتوبوس پیاده شدم که سوار ماشین شخصی بشوم. دیدم یک کیف داخل اتوبوس است. آن موقع بمب‌گذاری زیاد بود. من آخرین نفر پیاده شدم. راننده گفت: ‌خانم کیفت را بردار. گفتم: مال من نیست. گفت: ‌بمب گذاشته‌ای اینجا که نمی خواهی برش داری؟ گفتم: بمب کجا بوده؟ کیف را برداشتم و می گفتم نکند راستی راستی بمب باشد؟

کیف را تکان تکان می دادم اما هیچ صدایی نمی داد. گفتم خدایا اگر بمب داخلش هست من را بکشد و آسیبی به کسی نرسد. سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان نجمیه. یکی از خواهران آنجا حاج آقا را می شناخت. گفتم این کیف را پیدا کرده ام و راننده گفته داخلش بمب است. گفت: بهش دست نزنید! درش را هم باز نکنید! تعدادی از برادران حفاظت آمدند و در کیف را باز کردند. دیدند همه‌اش چک حامل است. کلی مدارک و سویچ ماشین و مقدار زیادی پول داخلش بود. گفتم بیایید آدرس و تلفنش را پیدا کنید، بیاید کیفش را ببرد. من را نصف جان کرد. صاحبش که آمد، کیف را جلوی من گرفت و گفت تو را به خدا هر چه می خواهی بردار. گفتم: ‌من چیزی نمی خواهم. این کیف، من را نصف جان کرد. مدام پیش خودم می گفتم این کیف من را می کشد یا کس دیگری را آسیب می‌زند.

آن بنده خدا هر دفعه می آمد ملاقات حاج آقا. گفتم وقتی راهت نمی دهند برای چه می آیی؟ من خودم پشت در می مانم…

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

شما در این ۵ سال هفته‌ای دو بار این مسیر را می رفتید و می آمدید؟

مادر شهید: بله. بچه ها هم با من می‌آمدند. هر بار دو تایشان را با خودم می بردم. یک بار یک ماشینی آمد و گفت: ‌بیا سوار شو؛ من دارم می روم بیمارستان. من ترسیدم. با خودم گفتم نکند ما را ببرد و سر بچه ها را ببرد! گفتم: نه. ما بیمارستان نمی رویم.

همین الان هم رفتن از شهرری تا دارآباد سخت است؛ چه برسد به آن روزها…

مادر شهید: پسرم! وقتی آدم برای اسلام کار کند، باید سختی ها را هم به جان بخرد. قدمی که برای خدا برمی داری باید سختی ها را هم تحمل کنی.

پدرشهید: خانه ای که گفتم آتش گرفت و سوخت؛ تیرماه سال که ۹۲ دامادمان حاج محمود مهربان در بیمارستان شهید شد، خراب شد.

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
شهید حاج محمود مهربانی ارتشی بود و بر اثر جراحات زمان جنگ به شهادت رسید

داماد بزرگتان بود؟

پدرشهید: اولین دامادمان آقای خزایی است و بعدش ایشان بزرگتر بود. همان خانه که یک بار آتش زدند، کنارش گودبرداری کردند. گفتم خانه ما خراب می شود اما قبول نکردند. در همین روزها بود که گفتند حاج محمود مهربانی در بیمارستان شهید چمران شهید شده. خانه را خالی کردیم و به بیمارستان رفتیم. یک مستأجر هم داشتیم که خاله‌ام بود که بی‌اجاره می نشست. وقتی از بیمارستان رفتیم و برگشتیم دیدیم خانه خراب شده. الان هشت سال است که به دادگاه می رویم تا تکلیف آنجا را مشخص کنیم.

حاج محمود چطوری شهید شدند؟

پدرشهید: در زمان جنگ، هم شیمیایی شده بود و هم قطع نخاعی بود. ارتشی بود.

ماشاءالله آنقدر در خانواده‌تان شهید و جانباز دارید که حسابش از دست ما خارج شده.

مادر شهید: خانمِ شهید مهربانی هم در شهرک شهید چمران زندگی می کند.

پدرشهید: همسر حاج محمود مهربانی (مژگان خانم)‌ همان زمان که برای داشتن رساله حضرت امام ما را به دادگاه می بردند و اخراجمان کردند در سال ۵۴، بیمار شد. من ناراحت بودم. هرروز هم من را به کارگزینی می بردند و سین جیم می کردند. مسئله ای برای روزه و اختلافی بین مراجع بود که می خواستم از روی رساله برای همکارانم بخوانم. کل مشکل همین بود. آن موقع رساله آقای شریعتمداری را آورده بودند که نظراتش با نظر حضرت امام فرق داشت. من آورده بودم که این مسئله روزه را با هم بررسی کنیم. فقط همان مسئله را نگاه کردم و کتابچه را بستم و به خانه بردم!

دخترم مژگان‌خانم در همین گیر و دار مریض شد و به درمانگاه خانی‌آباد رفتیم. من به دکترها گفتم دخترم تب دارد و حالش ناجور است. آمپول‌هایی از آمریکا آورده بودند برای فلج اطفال که می خواستند امتحان کنند. مثل الان که واکسن‌های کرونا را روی آدم ها تست می‌کنند. به دکتر گفتم ما دو بار دخترم را آورده‌ایم اما تب‌ش نمی آید پایین. دارویی بدهید که تبش بیاید پایین. دکتر هم ناراحت شد و فحشی به رییس‌جمهور آمریکا داد. گفتم: چه کار به آمریکا داری؟ یک آمپول آوردند و زدند و بچه‌ام فلج شد. دخترم را آوردیم خانه و دیدیم و بعد از دو سه روز راه نمی رود. الان هم با ویلچر تردد می کند.

مادر شهید: تازگی‌ها با واکر راه می رود.

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
تصویر حاج اصغر پاشاپور در سفره هقت‌سین مسجد شهرک شهید بروجردی

چند سالشان بود؟

پدرشهید: دو سالشان بود.

با همین وضعیت آقای مهربان به خواستگاری‌شان آمد؟

پدرشهید: بله؛ آقای مهربان هم شیمیایی بود. یک پا هم نداشت. بعد از جنگ آمدند خواستگاری و ازدواج کردند. دکتری بود که به من سر می زد. او پیشنهاد این ازدواج را داد. گفتم: وضعیت دختر من طوری است که با ویلچر راه می رود. گفت: اشکال ندارد. مثل هم هستند. بالاخره این زندگی شروع شد. حاج محمود خیلی مرد خوب و آقایی بود. وقتی هم شهید شد، شهادتش ما را نجات داد. همانطور که گفتم، رفتیم بیمارستان و وقتی برگشتیم دیدیم خانه‌مان خراب شده است! آن خانه هنوز هم خراب است.

عروسی اصغر هم در آن خانه برگزار شد. شب ولادت امیرالمومنین(ع) بود.

اصغر آقا چطور ازدواج کردند؟

پدرشهید: همسر اصغر را خودم برایش پیدا کردم.

مادر شهید: اصغر دو سال رفته بود مهاباد. آموزش نظامی می داد. یکی از سربازانش را با ملحفه درست کرده بود و عکس گرفته بود. می گفت می خواهم با این دختر ازدواج کنم. گفتم: این دختر پدر و مادر نداشته؟ نگفته تو پدر و مادر داری؟!… با اصغر قهر کردم. خواهر بزرگش ماجرا را می دانست. گفت: چه اشکالی دارد؟… سربازی که در عکس بود هم تهرانی بود. خیلی ناراحت شدم. اصغر آمد بغلم کرد و زد زیر خنده. گفت: این سرباز من است… من فهمیدم که زن می خواهد. سن زیادی هم نداشت. فکر کنم ۱۹ سالش بود. گفت: خیلی زود است.

پدرشهید: دو سال هم در پادگانی در جاده مشهد و نرسیده به مامازن آموزش نظامی می داد. یک بار همسرش آمده بود خانه‌مان و ناراحت بود. گفت:‌ اصغر چهار روز است خانه نیامده. نمی دانیم چه شده… رفتم پادگان و پیدایش کردم و گفتم بیاید خانه.

مادر شهید: من هم به اصغر گفتم به خانمت بگو که آموزش می‌دهم. گفت:‌ من روز اول گفته ام که من پاسدارم و باید بفهمد که کار پاسدار همین است. من هم ناراحت شدم. من هم بلند شدم رفتم.

اصغر رفت خانه دخترم تا لوله‌شان که شکسته بود، تعمیر کند. خواهر عروس ما آنجا مستأجر بود. شوهرش هم روحانی بود. آمد و گفت دختر خوبی پیدا کرده ام برای اصغر که خیلی محجبه است. گفتم: اول باید بشناسیمش. نشناخته نمی شود تصمیم گرفت. رفتم و از دخترم سئوال کردم. دخترم گفت:‌ من نمی شناسمش اما خواهرش را می بینم. بچه خوبی است. اتفاقا مادرش هم سید بود و پدرش هم هم‌اسم حاج‌آقا عزیزالله بود. پیش مادرش رفتیم و اتفاقا پسندیدند اما گفتند نمی شود! پرسیدم چرا؟… گفت:‌آخر ما شیعه‌ایم. گفتم: چرا فکر می کنی هر چه کُرد است سُنی است؟ ما هم شیعه‌ایم. اسم پدر من سید علی است. ما هم شیعه‌ایم؛ نترس…

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
لباس و جوراب خاکی حاج اصغر که با پیکرش از سوریه آمد

اصغر که آمد گفتم یک دختر خوب پیدا کرده‌ایم. ببین اگر می توانی با هم زندگی کنید، ما برویم خواستگاری. گفت من تنهایی نمی روم. گفتم با خواهرت برو. رفت و آمد و گفت: ‌مامان! بد نیست. خودتان می‌دانید… راضی بود. خدایی‌ش آن ها هم سختگیری نکردند. ۱۱۴ سکه بهار آزادی مهریه شد و ما هم قبول کردیم. عروسی شان هم در خانه خودمان بود. نگفتند باشگاه و سالن بگیرید. چادر کشیدیم روی حیاط، برای زنانه. مردانه هم در حیاط همسایه بود. بزن و برقص هم در عروسی هیچکدام از بچه ها نداشتیم. عروسی گرفتند و تقریبا ۱۰ سال در حیاط خودمان می نشستند. در یک اتاق و یک آشپزخانه کوچک. این ده سال را اصغر در خدمت بسیجی‌ها و جوان ها بود. بچه‌های ملک‌آباد را می برد مشهد. خانواده شهدا را می برد سفر و گردش. ماه رمضان و شب های قدر را افطاری می داد. وضع زندگی خودش خوب نبود اما این کارها را می کرد. می گفت خدا خودش می رساند. چرا به فکر زندگی دنیا هستید؟… می‌گفتم: ما هم که مثل تو زندگی می کنیم.

تا این که یک خانه سازمانی در شهرک الماسی به اصغر دادند. آنجا هم در خانه‌شان نمی ایستاد و هر شب پیش بچه‌های ملک‌آباد بود. فرمانده پایگاه شده بود و پایگاهشان هم رتبه اول شده بود. گفتم تو الان باید پیش زن و بچه‌ات بمانی. می گفت: نمی شود این بچه ها را به حال خودشان واگذاشت.

کم کم رفت سوریه. هر بار که می‌رفتیم اندازه نیم ساعت پیش ما می آمد. می گفتم اصغر تو ما را می کشانی اینجا اما خودت نیستی. خب یک شب بیا و پیش ما بمان.

شما چقدر آنجا می ماندید؟

مادر شهید: پنج روز تا یک هفته. جایی که پاسپورت را می گرفتند باید می گفتیم که چند روز می مانیم. ما هم معمولا پنج روز می‌ماندیم.

این برای زمانی بوده که خانواده‌شان هم آنجا بودند؟

مادر شهید: یک بار هم قبل از رفتن خانواده اصغر، من و مادر زن و پدرزنش با حاج آقا رفتیم برای زیارت. ما رفتیم هتل. وقتی از هواپیما پیاده شدیم شب بود. گفتم ما که کسی را نمی شناسیم. الان باید کجا برویم؟ حاج آقا گفت بالاخره یک می‌آید دنبال ما. یک کاروان هم آمده بود. آن ها را صدا کردند و رفتند اما ما ماندیم. گفتم امشب ما دست داعشی‌ها می افتیم! (با خنده) یک نفر آمد و گفت از طرف پاشاپور آمده‌ام. عرب بود. اصغر آقا فرستاده بود دنبالمان. پاسپورت ما را گرفت و رفتیم. تاریک بود. من هم مدام صلوات می فرستادم و با خودم می گفتم الان ما را کجا می برد؟ هیچ کجا معلوم نبود. خلاصه ما را برد هتل. گفتم اصغر کو؟ حاج محمد پورهنگ هم آن موقع آنجا بود. هیچ کدامشان را ندیدیم. فردا حدود ظهر بود که اصغر آمد. گفتم این همه می گویی بیایید، نگفتی عرب ما را می برد و سرمان را می برد؟

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

گفت: نه مامان!‌ اینطوری هم نیست که شما می‌گویید. بعد از ظهر می روید حرم حضرت زینب، همه خستگی هایتان در می‌آید. عصر رفتیم حرم. فردایش هم رفتیم حرم حضرت رقیه. دیدم حاج محمد آمد. با ایشان هم حال و احوال کردیم. ما را برد طرف حرم حضرت رقیه. گفتم امشب شما یا اصغر پیش ما می آیید؟ گفت‌: نه من می آیم و نه اصغر. گفتم چرا؟ گفت: آخر ما شب ها یک کارهایی داریم که نمی شود بیاییم.  

وقتی می خواستیم از ایران برویم، اصغر گفت به اندازه ۲۰ نفر برنج ایرانی بیاور ولی خورشت‌اش را درست کن. برنج ها را خام بیاور. خیلی قیمه دوست داشت. درست کردم و سیب‌زمینی‌هایش را قاطی نکردم. حاج محمد آمد و پرسیدم خورشت‌ها خوشمزه بود؟ گفت: سیب‌زمینی‌هایش خیلی عالی بود. خیلی خوب سرخش کرده بودی… فهمیدم نخورده است. اصغر هم آمد و پرسیدم او هم همین را گفت. گفت:‌ مامان! آنقدر اینجا گرسنه هست که اگر یک تُن هم برنج درست کنید، هیچ کدامشان سیر نمی شوند.

پدرشهید: واقعا آدم وقتی نگاه می کند می فهمد چقدر خرابه شده. ما هم جنگ داشتیم اما اینطوری نبود. شهر داغونِ داغون شده بود. اگر ایران هم می آمدند، ایران همینطور خراب می شد دیگر.

مادر شهید: رفتم فرودگاه دیدم بچه‌های سوری که مجروح بودند را همینطور روی باند فرودگاه خوابانده بودند که به تهران بیاورند. هیچ چیزی زیر و رویشان نبود. بدنشان سوخته بود و آنطوری عفونت می‌کرد. از سه ساله بودند تا ۵-۶ ساله.

پدرشهید: آدم اگر برود بوکمال و حلب و دوما را ببیند، متوجه عمق خرابی‌ها می شود. لاذقیه را هم می خواستند بگیرند؛ اصغر جلویشان را گرفت. فقط خدا می داند که چه اتفاقی افتاده…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!
حاج عزیزالله پاشاپور (پدر شهید) در همه عملیات‌های جنگ تحمیلی حضور داشت



منبع خبر

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد! بیشتر بخوانید »

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش دوم این گفتگو، پیش روی شماست.

قسمت اول این گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

ماجرای پسرتان آقا پرویز که در آموزش بسیج به رحمت خدا رفتند چه بود؟

پدر شهید: من در عملیات فتح المبین بودم که پسرم آقا پرویز که ۱۴ ساله بود به آموزش نظامی بسیج رفته بود. در حین آموزش پایش ضربه خورده و خانمم او را به بیمارستان معیری برده بود. دکتر گفته بود بر اثر ضربه، خون لخته شده و باید عمل بشود. عمل کردند اما پسرم به هوش نیامد. من که نبودم اما خانمم پرویز را برده بود قطعه ۹۴ و دفن کرده بود.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

مادر شهید: بسیجی‌ها گفتند برو از دست دکتر شکایت کن اما من گفتم الان موقعیت شکایت نیست. حتی دنبال بودند که پرویز را به قطعه شهدا ببرند اما نشد. دکتر بیهوشی به خانه ما آمد و گریه و زاری کرد که اگر شکایت کنی من مادر پیری دارم که از بین می رود. آمپول بیهوشی برای یک جانباز بود که اشتباهی به پرویز زدند و دیگر به هوش نیامد! یک شب بعد از عمل در بیمارستان ماند اما هر کاری کردند به هوش نیامد. با برادرهایم مشورت کردم. آن‌ها گفتند هر چه بسیج بگوید. من اما می گفتم الان وسط جنگ است. صلاح نیست کار به شکایت و شکایت‌کشی برسد.

پدر شهید: برادر دامادمان آقای خزائی شهید شده بود. شهید زیاد می آوردند و همان حس و حال باعث شد حاج خانم از شکایت صرف نظر کند.

مادر شهید: دکتر بیهوشی ما را نمی شناخت که از قصد این کار را بکند. ما هم گذشت کردیم.

علت رفتن آقا پرویز به بسیج و آموزش جبهه چه بود؟

 مادر شهید: یک‌روز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج. می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد. گفت:‌ مادر! شما این سفره را پهن کرده‌ای. هر کسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم. گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی.

چون سنش کم بود؟

مادر شهید: سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم. گفتم: شما باید بروی مدرسه و دَرسَت را بخوانی.

پدر شهید: من برای چهلمش آمدم. پسر بزرگم هم جبهه بود و خبردار نشده بود.

شما در همان جبهه از موضوع مطلع شدید؟

پدر شهید: نه. تلفن که نداشتیم. وقتی آمدم، متوجه شدم پسرم از بین رفته. البته در آن شرایط بهتر می شد تحمل کرد. سخت بود اما هر روز شهید می آوردند.

مادر شهید: من خودم هم بسیجی بودم و همه‌اش در پشتیبانی جنگ، برای خیاطی و بافتنی لباس رزمندگان فعالیت می کردم.

پس شما یک شهید در دوران دفاع مقدس داده‌اید…

پدر شهید: خدا خودش قبول کند.  همه می رویم و چاره‌ای نداریم.

مادر شهید: انسانی که می خواهد از این دنیا برود باید با عزت برود. من نمی دانستم اصغر به سوریه می رود. آمد اینجا و دیدم ساکی دستش است. مأموریت خیلی می رفت. گفتم: اصغرآقا! ان شا الله کجا می روی؟ گفت: مامان با اجازه‌تون دارم می روم سوریه. گفتم: پس چرا نگفتی؟ گفت: الان آمده‌ام بگویم دیگر… زن و بچه‌اش را هم آورده بود. بلند شدم و طبق معمول یک جلد قرآن و یک کاسه آب‌ و مقداری صدقه آوردم. گفت: مامان همین جا از زیر قرآن رد می شود اما تو را به قرآن، پایین نیا که پشت سرم آب بریزی… گفتم: چرا؟ گفت: آخر من دوست ندارم. یعنی چی؟ این می شود خودنمایی… گفتم: آب رسم است که پشت سر مسافر می ریزند… گفت: مامان! خدا هست. من می روم.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
پدر و مادر شهید حاج اصغر پاشاپور چندین سفر برای دیدار با فرزندشان به سوریه رفتند

پدر شهید: مادرش هم آب را در آشپزخانه ریخت. (با خنده) اصغر شوخ بود.

مادر شهید: ۶۰ روز بعدش آمد مرخصی. گفتم: اصغرجان باز می روی؟ گفت: بله مامان؛ تازه شروع شده، من نروم؟… رفت و دیگر نیامد تا یک سال بعد. بچه کوچکش که به دنیا آمد برگشت.

یعنی مأموریت دومش یک سال طول کشید؟

پدر شهید: مرخصی می آمد اما کلا آنجا بود.

گویا همسرشان را هم به سوریه بردند…

پدر شهید: بعد از چهار سال خانمش را هم بُرد. چهار سال اینجا بودند و  در شهرک الماسی می نشستند.

مادر شهید: من می گفتم سه تا بچه داری و باید سایه‌ات بالای سرشان باشد. گفت:‌ خدا بالای سرشان است. اگر شما آنجا را ببینی که چه وضعی داری، اصرار نمی‌کنی که برگردم… وقتی (شهید) حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) مرخصی می آمد، دو سه تا ساک خالی می آورد. می گفتم: ‌حاجی! این ها را برای چه آوردی؟ می گفت: ‌هر چه لباس نو و دست دوم دارید جمع کنید و از فامیل هم بگیرید تا با خودم ببرم. پیش خودم می گفتم الان این ساک‌ها را هر کسی ببیند، فکر می کند شما از آنجا برایمان سوغات آورده ای. (با خنده) حاج محمد هم شوخ بود. می گفت: عیب ندارد. هر کسی هر چیزی دلش خواست بگوید. اصغر تلفن که می زد می گفت: هر چیزی دوست داری به حاج محمد بده تا بیاورد.

این لباس‌ها را برای چه می خواستند؟

پدر شهید: برای سوریه‌ای‌های بی‌پناه و آواره.

مادر شهید: من وقتی رفتم و وضعیت‌شان را دیدم، از غصه ‌مریض شدم.

پدر شهید: وقتی به سوریه رفتیم، جایی بودیم که اصغر تعدادی از زن و بچه‌های سوری را آورده بود. خانومش اعتراض کرد که وقتی مهمان داریم، چرا این‌ها را آورده‌ای؟ به مادرش گفت: بیا اینجا. این ها با همین یک لا لباس آمده اند و هر چیزی داشته اند را از دست داده اند. حقوقی هم ندارند. هیچ چیز ندارند. کل زندگی‌شان از بین رفته است. ما این لباس‌ها را می گیریم و برای بچه هایشان ردیف می کنیم. اصغر گریه می‌کرد و حرف می‌زد.

دوستی حاج محمد پورهنگ و حاج اصغر کجا شکل گرفت؟

مادر شهید: حاج محمد ابتدا با پسرم احمدآقا دوست بود و از طریق ایشان با حاج اصغر دوست شد. دختر ما زینب خانم در دانشگاه امام صادق(ع) لیسانس گرفت و برای فوق‌لیسانس به قم رفت. هر کسی خواستگار برای ایشان می آمد اصغر یک عیبی برایش پیدا می کرد. یک روز برگشت به من گفت رفیقی دارم که خیلی پسر خوبی است. باید خواهرم را به او بدهیم. گفتم: ‌اصغر جان! خواهرت باید قبول کند و بپسندد. گفت: من خواهرم را راضی می کنم.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ به شهادت رسید

ما به هیئت حاج حسین سازور رفته بودیم که مدام زنگ می زد و می گفت به خواهرم گفتی؟ من هم گفتم: در هیئت هستم. خانه که آمدم به‌ش می گویم.

خودش آمده بود و با خواهرش صحبت کرده بودم و زینب‌خانم هم گفته بود نمی‌توانم با ایشان ازدواج کنم. بعد از سه سال، هر کسی می آمد، دخترم می گفت ولایی نیست و ایراداتی می گرفت. می گفت: می خواهم درسم را ادامه بدهم. آنقدر اصغر توی گوشش خواند که دخترم قبول کرد با حاج محمد ازدواج کند. پدر و مادرش به رحمت خدا رفته بودند. وقتی آمد گفت: ‌حاج خانم! من یک عبا دارم و یک قبا. هیچ چیزی ندارم. گفتم: عوضش دین که داری؟ دین که باشد، همه چیز هم هست. ثروت چیست؟ به دخترم گفتم از لحاظ مالی هیچ خواسته‌ای نباید داشته باشی. دخترم هم گفت که برای من هم، دینداری مهم است.

نگذاشتیم عروسی بگیرند. ۱۴ سکه مهریه قرار دادیم و گفتیم بروید مشهد. گفت: بگذارید من بروم وام بگیرم و عروسی بگیرم. گفتم: بروی وام بگیری و عروسی بگیری و بدَهی به مردم. یکی بگوید غذا شور بود و دیگری… نمی‌خواهد. ما خودمان یک ولیمه می دهیم. رفتند مشهد و برگشتند. خانه‌ای هم گرفتند و ما هم جهازیه را بردیم و زندگی‌شان شروع شد.

این برای چه سالی است؟

پدر شهید: حدود سال ۹۱ بود.

خودشان چند سال‌شان بود؟

مادر شهید:حاج محمد ۱۱ سال از دخترم بزرگتر بود. فکر کنم متولد ۱۳۵۶ بود. از اصغرآقا هم بزرگتر بود. من همه‌ش به دخترم می گفتم مرد باید سنش بیشتر باشد. مهم این است که با هم به خوبی زندگی کنید.

شما چقدر اختلاف سنی داشتید؟

پدر شهید: من ۸ سال بزرگتر از حاج خانم هستم.

مادر شهید: البته آن موقع مثل الان نبود که فوری شناسنامه بگیرند. هم ایشان و هم من، شناسنامه‌هایمان برای خودمان نیست. شناسنامه من برای خواهرم بوده که فوت کرده‌اند. مثل الان نبود.

پدر شهید: اگر بخواهیم تعریف کنیم، خیلی برنامه‌ها داشتیم که نمی شود گفت. چیزهایی که برای خود من رخ داده اگر بخواهم تعریف کنم، خیلی طول می کشد. من در سربازی به خاطر روزه کتک خوردم! به خاطر نماز زندانی شدم!

لشکر خرم‌آباد بودید؟

پدر شهید: اول خرم‌آباد بودم و بعدش آمدم کردستان. جنگ عبدالکریم قاسم و ملا مصطفی بارزانی که در عراق شروع و کودتا شد ما در مرز مریوان بودیم. مجروح شدم و ۵ سال در بیمارستان خوابیدم. بعد از عملیات مرصاد بود.

مادر شهید: بیمارستان نورافشار بودند.

مجروحیتتان از چه ناحیه‌ای بود؟

پدر شهید: فکم، پایم، کمرم و سرم آسیب دیده بود. موج گرفته بودم و کسی را نمی‌شناختم. ۲۶ جلسه به سرم شوک زدند. نوربالا، ‌ابهری و فرهادی دکترهای من بودند.

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
به ترتیب، مادر، زینب، حمید، احمد و اصغر در سفر مشهد مقدس

از فتح‌المبین تا آخر جنگ، همه عملیات‌ها را بودید؟

پدر شهید:همه را بودم. در آزادسازی خرمشهر هم بودم. در محله گفته بودند همه‌مان شهید شده‌ایم و همه عزادار بودند اما دو هفته بعدش آمدیم. می گفتند من بچه‌هایشان را برده‌ام و به کشتن داده‌ام! در سردشت شیمیایی شدم. عملیات بیت‌المقدس و فتح‌المبین مجروح شدم. آخرین مجروحیت هم در مرصاد بود.

در مرصاد، کجای عملیات بودید؟

پدر شهید: گردنه چهارزبر را ما گرفتیم و نگذاشتیم منافقین بالا بیایند. آنها آمدند حسن‌آباد ولی جاده بسته شد. ما آمدیم از کرمانشاه حرکت کنیم به سمت گردنه که راه بسته شد. مردم فرار می کردند و راه را بسته بودند. ماشین را گذاشتیم و پیاده راه افتادیم. منافقین به حسن‌آباد رسیده بودیم. ما هم به چهارزبر رسیدیم. دو روز آنها را نگه داشته بودیم که عملیات شروع شد. سه تا ماشینشان بالا آمدند که ما زدیم‌شان. راه‌بندان شد و عملیات شروع شد. گردنه را ما گرفتیم و دو شبانه روز ایستادیم و نگذاشتیم بالا بیایند. من را زدند و متوجه نشدم. از هوش رفته بودم.

مادر شهید: پسر بزرگم هم در منطقه بود. وقتی آمد گفتم: برای چه آمدی؟ مگر عملیات نیست؟! گفت: ‌پدرم گم شده! مجروح شده اما پیدایش نمی کنیم. حاج‌آقا را به کرمانشاه می برند. بعدش به همدان می برند و بعدش می‌آورند تهران. ما وقتی رفتیم، حاج‌آقا را نشناختیم. گفتم: این پدرتان نیست. آنقدر سرش باد کرده بود که قابل شناسایی نبود. دندان­هایش رفته بود. لبهایش هم پاره شده بود. گفتم: این پدرتان نیست. بیایید برویم… پسرم گفت: پلاکش گردنش است. این پدر ما است.

یک‌بار هم در خانه، حاجی را زدند.

پدر شهید: می‌خواستند من را بکشند که نشد! (با خنده) حفاظت بیمارستان نجمیه دست من بود. شهید عباس کریمی که از فرماندهان لشکر ۲۷ بود، مجروح شده بود و آورده بودند آنجا. می‌خواستند بیایند در بیمارستان و به ایشان ضربه بزنند که گرفتیمشان. یکی از منافقین سیانور خورد و خودش را کُشت. بعد از ‌آن که من را شناسایی کردند آمدند درِ خانه‌مان در مَلِک‌آباد. من خوابیده بودم که زنگ زدند. آمدم؛ تا در را باز کردم، ‌با یک چیزی کوبیدند روی سرم. من افتادم پشت در و نتوانستند وارد خانه بشوند. فردایش من را بردند بیمارستان. بعدش مشکوک شده بودند به حاج خانم که چرا من را زده است! (با خنده)

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
کلکسیونی از تصاویر و وسائل حاج اصغر پاشاپور در گوشه خانه پدری

مادر شهید: من خواب بودم. بیدار شدم برای نماز صبح که دیدم حاج آقا افتاده پشت در. رفتم و دیدم سرش به اندازه یک تخم‌مرغ باد کرده. پرسیدم چرا اینجا خوابیدی؟ فقط مسجدمان تلفن داشت. زنگ زدم به بیمارستان نجمیه و جریان را گفتم. آمبولانس آمد و حاجی را بردند. دیدم هر جا می روم، یک سرباز پشت سر من راه می رود. پرسیدم چرا دنبال من می‌آیی؟ گفت: چون شما مجرمید! گفتم برای چی؟(با خنده) گفت: ‌همسرت را زده‌ای! گفتم من؟ خب حالا که مجرمم عیبی ندارد. دنبالم بیا!…

حاج‌آقا آنجا به هوش نیامد و بردندش بیمارستانی خصوصی در همان حوالی بیمارستان نجمیه که به هوش آمد. به حرف ‌آمد و سوالاتی کردند و انگشت‌نگاری کردند. بعدش مشخص بود که با جسم سختی به پشت سرش زده‌اند و کار من نبوده. دیگر سربازها از گردن من افتادند. تعجب کرده بودم که چه کسی شوهر خودش را می‌زند؟

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس
پدر و مادر شهید حاج اصغر پاشاپور چندین سفر برای دیدار با فرزندشان به سوریه رفتند



منبع خبر

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس بیشتر بخوانید »

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس



گفتگو با پدر و مادر شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور - اصغر پاشاپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبه‌ای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرت‌زده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آن‌ها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، می‌دانستند که شهادت فرزند میانی‌شان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانه‌شان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاش‌هایش را گرفته.

حالا حاج‌ اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و می‌شد درباره ویژگی‌های اخلاقی و مدیریتی‌اش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیری‌ها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.

در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسوی‌پناه،  پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشه‌های رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش اول این گفتگو، پیش روی شماست.

حرف‌ها از یک روضه شروع می‌شود. حاج‌آقا رفته‌اند برایمان چای بیاورند که مادر، حرف را با دلتنگی دوقلوهای شهید حاج محمد پورهنگ شروع می کند و می گوید: حالا که شش سالشان شده، بیشتر برای پدرشان دلتنگی می‌کنند. سر مزار پدرشان می‌روند و با او صحبت می کنند. مدام به مادرشان می‌گویند پس ما کِی به بهشت و پیش بابا می‌رویم…

مادر شهید: پسر کوچک اصغر دستش را زیر بُلیزش می بَرد و می گوید دست ندارم و مثل بابایم شده‌ام… ۹ سال است حاج اصغر را درست و حسابی ندیده ایم. ۵ بار به سوریه رفتیم اما آنجا هم نمی شد اصغر را سیر ببینیم. شش روز آنجا بودیم اما ممکن بود فقط نیم ساعت اصغر را ببینیم.

قلبتان آسیب دیده بود بهتر شد؟

مادر شهید: مشکل قلبم همیشگی است. وقتی سردار سلیمانی به شهادت رسید، بیمارستان بودم. رفتم نماز صبحم را خواندم و آمدم. دخترم گفت: نمی دانم چرا پرستارها دارند گریه می کنند. گفتم: نمی خواهد چیزی بپرسی شاید مشکلاتی دارند. تلویزیون را که روشن کرد و فهمیدم حاج قاسم شهید شده، خیلی ناراحت شدم. فشارم رفت روی بیست و قندم رفت روی ۳۰۰ و آن روز عمل جراحی‌ قلبم کنسل شد. هر چه به تلویزیون نگاه می کردم، می دیدم که صورت اصغر را شطرنجی می کنند. به دکترم هم اصغر را نشان دادم. همانجا قلبم لرزید و گفتم اصغر هم شهید می شود. خودم را دلداری می دادم. یک روز تقریبا همین موقع ها قبل از ظهر بود که زنگ زد. عجیب بود. هیچ وقت این زمان تلفن نمی‌کرد. تعجب کردم. گفت:‌ مادر! داریم به خط می رویم، برای ما دعا کن… دوباره پرسیدم چه گفتی؟… گفت: هیچی. توی جاده هستیم. برای دوستانم دعا کن که می خواهند به خط بروند… من آمادگی همه چیز را پیدا کردم. گفتم من دیگر اصغر را نمی بینم. آن روز یک­طور دیگر حرف می‌زد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در شهرک شهید بروجردی میزبان ما بودند

هر وقت زنگ می‌زد تا نمی‌گفتم «اصغر جان! ان شا الله عاقبت به خیر بشوی!» قطع نمی کرد. می‌گفت این جمله یادت رفته. آن روز همین را گفت و اضافه کرد که برای دوستانم هم دعا کن. گفتم ان‌شاءالله به سلامتی برگردید. گفت هر چه خدا بخواهد. رفیق شفیقم به خوابم آمده… منظورش حاج محمد پورهنگ بود. گفت: مادر! نذری داری به نیت من هم چیزی بده.

ما هر سال برای رحلت حضرت ام‌البنین و ایام فاطمیه نذری می دهیم. گفت به یاد من هم باش. آخرین تلفنش بود. یک هفته بعدش به شهادت رسید.

وقتی هم شهید شد شب دخترم زینب (همسر شهید پورهنگ) به بابایش گفت من را به خانه­‌ام ببر. خانه‌شان همین نزدیکی است. طولی نکشید که دختر بزرگم آمد. زینب هم برگشت. گفتم: برای چی رفتی و برای چی برگشتی؟ پس بابا کو؟… گفت: بابا پایین است، می‌آید.

من دیدم از کوچه خیلی سر و صدا می آید. نگاه کردم و دیدم ماشین های زیادی آمده اند. دختر بزرگم گفت نگاه نکن، زشته. گفتم: می خواهم ببینم این ها کی هستند؟ بابایتان چه شد… وقتی حاج آقا آمد، پرسیدم کجا بودی؟ گفت: رفتم از مغازه‌دار پول بگیرم… گفتم: عابربانک که همین نزدیکی است. چرا می روی پیش مغازه؟ مگر کرونا نیست؟ همین جا یک دستکش دستت می کردی و می‌رفتی عابربانک.

حاج آقا گفت: می‌خواهم بروم دکتر. پایم خیلی اذیت می‌کند. گفتم با یکی از بچه‌ها برو. من فکر کردم می روند دکتر. البته آن شب دکتر هم رفته بود. بچه‌ها به حاج آقا گفته بودند اصغر شهید شده. ما هم نمی دانستیم. صبح نشسته بودیم که دخترم گفت یکی از نزدیک‌ترین دوستان حاج محمد شهید شده. کمی فکر کردم و فهمیدم اصغر است. گفت: نه، اصغر مجروح شده… گفتم:‌ من خودم می‌دانم اصغر شهید شده. واقعا حقش و مزدش را گرفت. این همه آنجا زحمت کشید، نمی شود که دست خالی برگردد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
شهید مدافع حرم حاج اصغر پاشاپور

حاج آقا! اصالتا کجایی هستید؟

پدر شهید: جد در جد اهل ارومیه‌ایم اما متولد بیجار کردستان هستم.

اصغرآقا و بچه‌ها اینجا به دنیا آمدند؟

پدر شهید: بله، ما سال ۴۲ آمدیم تهران.

حاج خانم! شما هم بیجاری هستید؟

مادر شهید: اصلیت پدری من، برای سبزوار است. مغول‌ها که آمدند، یک ارباب را کشتند و شبانه کوچ کردند و عده‌ای پیش  میرزا کوچک خان به شمال رفتند و عده‌ای هم به کردستان رفتند. هم پدرم آقا سید علی و هم برادرم، روحانی بودند.

شما بیجار بودید که با حاج آقا آشنا شدید؟

پدر شهید: ما فامیل هستیم.

سال ۴۲ تشریف‌آوردید تهران. چرا آمدید و کجا ساکن شدید؟

پدر شهید: من در خرم‌آباد دوره افسری دیدم. خدمت سربازی‌ام که تمام شد، خوردیم به ایام محرم. شب محرم به هیئت و سینه‌زنی رفتیم. یک کلام هم گفتیم که چرا امام حسین به کربلا رفت و چرا سینه می‌زنیم. صبح، ‌مأموران آمدند دم خانه ما و گفتند حق ندارید این حرف‌ها را بزنید. دیدم مزاحم ما می‌شوند. آن موقع جرم سنگینی بود و پاسگاه ژاندارمری هم سراغ ما آمد. پدرم را همه می شناختند و گفتند اگر پسرت از روستا برود، بهتر است.

ازدواج کرده بودید؟

پدر شهید: بله، بچه‌ام دو ماهه بود. سال ۴۲ آمدیم تهران. بچه‌های دیگرم تهران به دنیا آمدند. بعدش رفتم به شرکت روغن نباتی شاه‌پسند. بعد از ۱۰ سال در سال ۵۴ بیرونم کردند. مسجد سید عزیزالله بازار در ماه رمضان هیئت بود و آقای فلسفی منبر رفته بود. در آن مجلس رساله امام را می دادند که یک نسخه را هم من گرفتم. این را بردم کارخانه تا راجع به یک مسئله‌ای با همکارانم صحبت کنیم. رساله را از من نگرفتند اما اخراجم کردند.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

مادر شهید: نماینده کارگران، همشهری ما و بیجاری بود. آمد دم در خانه و موضوع را تعریف کرد و گفت: کله‌ همسر شما بوی قرمه‌سبزی می‌دهد! بهش بگویید رساله امام را نیاورد. گفتم چه اشکالی دارد؟ نمی شود که نیاورد. گفت: مثلا ‌من آمدم به شما بگویم که جلویش را بگیرید!

پدر شهید: خانه‌ای که در آن مستاجر بودیم را هم شبانه عوض کردیم. دروازه غار مستأجر بودیم، آمدیم کوره‌پزخانه باغ‌آذری. می‌خواستم گم بشوم که اذیتم نکنند.

چند فرزند دارید؟

پدر شهید: بزرگترین فرزندم وجیه‌الله بود که هشت سال جنگ در سپاه بود. بعد که جنگ تمام شد مسئله درجه پیش آمد و از سپاه بیرون آمد. متولد سال ۴۲ است. بعدش دختر بزرگم، رضوان‌خانم است که همسر آقای خزائی است. شوهرش برادر شهید است. فرزند بعدی‌مان پرویز بود که در آموزش جبهه مجروح شد و در اتاق عمل از دنیا رفت. دختر بعدی‌ام مژگان خانم است که با حاج محمود مهربانی ازدواج کرد و ایشان هم بر اثر جراحات زمان جنگ به شهادت رسید. زهرا خانم هم بعد از مژگان‌هانم به دنیا آمدند. بعدش اکبر آقا است. اصغر آقا هم سال ۵۸ به دنیا آمد. بعد از ‌آن، خدا احمد آقا را به ما داد. بعد از احمدآقا هم نوبت حمیدآقا بود.

زینب خانم که همسر شهید پورهنگ است، وقتی من در عملیات مرصاد مجروح شدم به دنیا آمد. بعدش هم محمدآقا به دنیا آمد که آخرین فرزند ماست.

پسرها الان چه می کنند؟

پدر شهید: آقا وجیه‌الله ۵ سال در جبهه بود و الان هم جانباز شیمیایی است و هم پرده یک گوشش از کار افتاده. الان هم کارگاه کارتن‌سازی دارد. اکبرآقا مکانیک است. احمدآقا و محمدآقا هم در سپاه هستند.

ماشاءالله بچه‌های شما همه شیرمَردند.

پدر شهید: باید ببینیم خدا چه می‌خواهد. ما هر چه بگوییم فایده ندارد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
شهید حجت‌الاسلام محمد پورهنگ، داماد خانواده پاشاپور بودند

زینب خانم هم قلم خوبی دارند. کتابی که برای همسرشان نوشته اند با نام «بی تو پریشانم» را خوانده‌ام…

مادر شهید: کتابی برای یمن نوشته که تازگی‌ها تمام شده. قرار است کتابی هم برای اصغر بنویسد.

حاج‌آقا! بعد از این که از آن کارخانه اخراج شدید کجا رفتید؟

پدر شهید: خانه‌ای تازه با قسط بانکی خریده بودیم، که پایین‌ش خالی بود. کارتن‌های دست دوم را جمع می‌کردیم و به بلورسازی‌ها می دادیم. قبل از انقلاب یک روز به راهپیمایی رفته بودیم که آمدیم و دیدیم خانه‌مان را آتش زده‌اند! کل خانه و زندگی سوخت. حتی کتاب و لباس بچه‌ها هم سوخت. فقط شانس آوردیم که خانه نبودیم.

از قصد، کسانی این کار را کرده بودند؟

پدر شهید: بله، سوزاندند دیگر.

مادر شهید: اول می خواستیم بچه ها را نبریم. حاج آقا گفت بچه ها را نیاور؛ شاید اتفاقی بیفتد. من گفتم: توکل به خدا. بچه‌ها را هم بردیم. وقتی برگشتیم دیدیم که همه جمع شده‌اند و آتش نشانی هم آمده. تیرآهن‌های خانه هم پایین آمده بود.

چه سالی بود؟

پدر شهید: نزدیک ۵۷ بود. روزش یادم نیست اما کل زندگی‌ام سوخت.

فامیلی داشتید که به خانه‌اش بروید؟

مادر شهید: شب به خانه یکی از اقوام رفتیم و صبح آمدیم و شروع کردیم به سرو سامان دادن به خانه. خانه چون برای بانک بود، بیمه بود و هزینه تعمیر را دادند تا توانستیم بعد از دو ماه برگردیم و زندگی کنیم. انقلاب که شد، به کمیته رفتم.

حاج‌آقا! شما متولد چه سالی هستید؟

پدر شهید: من متولد ۱۳۱۸ هستم. سال ۴۲ که به تهران آمدم، ۲۴ ساله بودم. غرور بود که دور سرم می‌چرخید و نمی‌توانستم یک جا بنشینم. یک بار هم نزدیک بود نوار حضرت امام را از من بگیرند. همان نواری که امام فریاد می‌زد و اعتراض می کرد. به دو سه نفر آن نوار را دادم و نزدیک بود لو بروم که دیگر انقلاب شد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در سال‌های اولیه انقلاب

ماجرای آمدنتان به کمیته چه بود؟

پدر شهید: امام که آمد، شب اعلام کردند که ریخته‌اند به نیروی هوایی و می‌خواهند همافرها را بگیرند. ما هم رفتیم به خیابان پیروزی. دیدم مردم ریخته اند و غوغا است. یک تانک از زیرگذر میدان فوزیه (امام حسین(ع)) می‌آمد که آتش زدیم و نگذاشتیم بیاید. جمعیت چنان بود که هول دادند و دیوار نیروی هوایی فروریخت و همه رفتیم تو و همافرها آزاد شدند. آنجا معجزه شد. هیچ ماشین و دستگاهی هم در کار نبود.

روز ۲۲ بهمن به ما گفتند پادگان لویزان مقاومت می‌کند. همه جا را گرفته‌اند اما آنجا مقاومت می‌کنند. با سه نفر رفتیم آنجا. آن دو نفر فرار کردند. به هر شکلی بود رفتم داخل. گفتند فرمانده پادگان فردی به نام ربیعی است. زدند و درِ اسلحه‌خانه را شکاندند. یکی فقط لباس‌های نظامی را روی هم می‌پوشید! نمی‌دانستیم این همه لباس و اورکت آمریکایی را برای چه می‌خواهد؟ (خنده)

من هم یک اسلحه تاشو برداشتم و آمدم بیرون. دیدم دو تا نیسانی ایستاده‌اند و هر کسی که اسلحه داشته باشد را از دستش می‌گیرند و داخل نیسان می‌اندازند. سه چهار نفر بودند. من گلنگدن را کشیدم و گفتم: هر کسی جلو بیاید را درو می کنم! شما حق ندارید اسلحه مردم را بگیرید. گفتند: ما مأموریم. من آموخته شده بودم و می‌دانستم اگر مأمور هستند باید حکم داشته باشند. گفتم: حکمتان را بدهید… وقتی دیدند من اصرار دارم به بردن اسلحه، گذاشتند که بروم.

آمدم تا رسیدم به میدان خراسان. جلویم را گرفتند. گفتند: ‌اسلحه را بده. گفتم: ‌من اسلحه را آنجا ندادم، اینجا بدهم؟! گفتند به فرمان حضرت امام کمیته انقلاب تشکیل شده و همه اسلحه‌ها را باید جمع کنیم. این را که شنیدم، گفتم دنبال من بیایید تا کلی اسلحه نشانتان بدهم. همراه هم رفتیم به پادگان لویزان. ماجرای نیسان‌ها را هم برایشان تعریف کردم. ده نفر شدیم و راه افتادیم. نیسانی‌ها را گرفتیم و آمدیم. بعد به من اعتماد پیدا کردند و وقتی فهمیدند که خانه‌ام شهرری است، گفتند با اسلحه‌ات به کمیته نازی‌آباد برو. ما مَلِک‌آباد شهرری زندگی می کردیم.

کاغذی دادند و گفتند پیش آقای بنی‌حسینی در مسجد سیدالشهدای نازی‌آباد بر خیابان آرامگاه (شهید رجایی) برو. آمدم و در کمیته مشغول شدم تا وقتی که سپاه تشکیل شد که به سپاه آمدم.

در درگیری پاوه هم همراه دکتر چمران بودم. کردستان هم رفتم. پادگان سنندج را که گرفته بودند، آنجا هم رفتم. خدا رحمت کند دکتر چمران یک توپ روی این کوه گذاشت و یک توپ هم بالای آن کوه. گفت اگر ۵ دقیقه دیگر دور پادگان را خالی نکنید، تمام شهر را به توپ می‌بندیم. دو تا که شلیک کردند، ‌همه رفتند و پادگان آزاد شد.

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
آقا سید علی موسوی‌پناه، پدربزرگ مادری خانواده پاشاپور

این اعزامتان از کجا بود؟

پدر شهید: از کمیته بود. در جایی نزدیک لانه جاسوسی که الان دقیق جایش را یادم نیست، اعزام شدیم. شاید ورزشگاه امجدیه (شهید شیرودی) بود. با کمیته نازی‌آباد هماهنگ کردند و مأمور شدیم که اعزام شویم.

شما آموزش نظامی هم دیدید؟

پدر شهید: بله، همان آموزش دوران سربازی بود. غیر از آن چیزی نبود. بعدش که جنگ شروع شد در عملیات فتح‌المبین من منطقه بودم که یکی از بچه‌های ۱۳ -۱۴ ساله‌ام که بسیجی بود، به رحمت خدا رفت…
*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
حاج عزیزالله پاشاپور در شهرک شهید بروجردی میزبان ما بودند



منبع خبر

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس بیشتر بخوانید »

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون - شهید عباس حسینی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای ده‌خیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راه‌آهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمین‌های کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمین‌های سبزی‌کاری سر سفره می‌برند. حاج‌آقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علی‌آقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.

قسمت اول  و دوم این گفتگو را نیز بخوانیم:

تغییر سرنوشت خانواده شهید با فرار از سربازی! + عکس

ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد +‌ عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، قسمت سوم و پایانی این گفتگو است…

سه شنبه که به شما خبردادند تشییع پیکر چه زمانی انجام شد؟

سه شنبه به ما اطلاع دادند و چهارشنبه رفتیم برای شناسایی و پنجشنبه تشییع در ده‌خیر برگزار شد.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

اقوامتان هم در مراسم بودند؟

بله؛ اقوام زیادی داریم که در گل‌حصار هستند و همه شان برای تشییع آمدند. از جاده ساوه و کرج و جاهای دیگر هم آمدند.

پیکر را به منزل هم آوردید؟

بله، البته منزل ما اینجا نبود. منزلمان بعد از زیرگذر خط آهن و در اول روستا بود. پیکر را داخل حیاط آوردند و تشییع هم از همانجا به سمت گلزار شهدا شروع شد. جمعیت زیادی آمد و با این که اطلاع‌رسانی از سمت ما و مسئولان خیلی کم بود ولی خیلی باشکوه شد. ۱۵ تیرماه، هوا هم در بعدازظهر، گرم بود. معمولا تشییع همه شهدا صبح بود اما مسئولان بخشداری قلعه‌نو گفتند که پیش از ظهر مراسم تشییع یک شهید دیگر را داریم و نمی رسیم که بیاییم و برنامه‌تان را برای بعدازظهر تنظیم کنید.

ما اتفاقا بعد از شهادت عباس، هر کاری که داشتیم به خاطر روح شهید عباس، معجزه‌آسا انجام می شد و خود به خود سر و سامان می‌گرفت.

مراسم ختم هم گرفتید؟

بله؛ یکی از فامیل‌های ما در ده‌خیر گفت من سر ساعت که آمدم برای تشییع پیکر، دیدم هوا گرم است و کسی هم نیامده، خیلی نگران شدم که باشکوه برگزار نشود و این بی‌احترامی به شهید است. اما نیم ساعت که گذشت تا پیکر را آوردند، جمعیت به حدی جمع شد که در خیابان جا نبود. آن بنده خدا هم از این شکوه و جمعیت تعجب کرده بود. من این معجزه‌آسایی را چند جای دیگر هم دیدم.

ما مراسم ختم و هفتم را هم فردایش یعنی عصر جمعه گرفتیم. مسجد ده‌خیر دیگر جا نبود از حجم جمعیت. برای مراسم سالگردش، مسئولین ده‌خیر با مسئول فاطمیون هماهنگ کردند که هم سالگرد شهید عباس باشد و هم یادواره شهدای ده‌خیر که مراسم باشکوه‌تر بشود. هماهنگی‌ها شد و دهیاری و بسیج هم قبول کردند. با این که یک سال گذشته بود و خیلی­ها ممکن بود نیایند اما واقعا به حدی جمعیت آمده بود که در مسجد، جا نبود. برای هزار نفر غذا سفارش داده بودند و نگران بودند که کم بیاید اما بعد از این که مراسم تمام شد، رفتم تا از آقای سعادتمند وضعیت برنامه را بپرسم. گفت من خیلی نگران بودم اما شکر خدا غذا به همه رسید. سفره را هم پهن کرده بودند تا کسانی که پذیرایی کرده بودند هم شام بخورند.

یکی از بسیجی‌های ده‌خیر به نام «مجتبی غنی» بعد از یک هفته به سر مزار شهید عباس آمد و فاتحه خواند و گفت: ما هفت یا هشت بار برای شهدای ده‌خیر مراسم گرفتیم اما جمعیت زیادی نمی‌آمد اما یادواره امسال که با سالگرد شهید عباس همزمان شد خیلی استقبال شد و ما اصلا انتظار این شکوه را نداشتیم.

تأثیر رفتن عباس به سوریه بر روی روحیه‌اش خیلی زیاد بود. از دوستانش هم شنیدیم که آخرین باری که می‌خواست اعزام شود، ‌طوری خداحافظی کرد که خودش می دانست دیگر برنمی‌گردد. دلش را از دنیا کنده بود و تأثیر این چند بار رفت و برگشتش بود و الا قبلا این مقدار دل‌کنده از دنیا نبود؛ می خواست ازدواج کند، می خواست ماشین بخرد و…

کلا دل از دنیا کنده بود و چند نمونه‌اش را بعد از شهادتش فهمیدیم و الا چیزی به ما نمی گفت. در وصیت‌نامه‌اش هم این را نوشته بود.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
پدر و مادر شهید عباس حسینی در روستای ده‌خیر پذیرای ما بودند

مگر نگفتید بار آخر وصیت‌نامه‌ای از عباس‌آقا به جا نماند؟

یادم رفت بگویم که از نبودن وصیت‌نامه‌اش خیلی ناراحت بودم. شبی که به ما خبر دادند، بعد از رفتن مهمان‌ها نشستیم که تصمیم بگیریم برای محل مزار عباس. صحبت وصیت‌نامه هم پیش آمد. برادرم گفت: نظر خودش کجا بوده؟ من هم قضیه وصیت‌نامه را گفتم. بعد از چند دقیقه پسر عمویم آمد و یک پاکت آورد و گفت: این وصیت‌نامه عباس است.

عباس به خانه دایی‌اش بیشتر رفت و آمد می کرد. مجرد بودند و با هم دوست بودند. اتفاقا قبل از رفتنش وصیت‌نامه را پشت قاب عکسی در خانه دایی‌رضایش گذاشته بود و به پسرعموی من جایش را گفته بود. برای این که دایی‌اش ناراحت نشود، به محمد، پسرعمویم گفته بود که وصیت‌نامه من فلان جا است.

وصیت‌نامه را باز کردیم و دیدیم درباره مزارش چیزی نگفته است. البته شفاهی به محمدآقا (پسر عموی من) گفته بود که اولین شهید مدافع حرم ده‌خیر من هستم و دوست دارم همین‌جا خاکسپاری بشوم. این را که شنیدیم دیگر خیالمان راحت شد.

توی وصیت‌نامه عباس این جمله بود که… (بغض، گلوی پدر شهید را فشرد تا چشم‌هایش به یاد پسرش خیس شود…) من از این دنیا دل کندم و هیچ وابستگی به این دنیا ندارم.

فردایش یکی از دوستانش به نام سعید که بار اول با هم اعزام شده بودند و فرمانده عباس هم بوده، از ورامین آمد و گفت: عباس به من زنگ زد و گفت من ان شا الله سه‌شنبه می روم به سوریه. این دفعه که بروم دیگر برگشتی در کار نیست.

وصیت‌نامه عباس آقا خیلی کوتاه بود. البته چند جمله‌اش که خصوصی بود را حذف کردیم و بقیه‌اش را در برگه کاغذی تکثیر کردیم و به دوستان و آشنایان دادیم.

عباس ‌آقا کجا شهید شد؟

در تدمر.

فرد دیگری از همرزمانش هم در آن حادثه شهید شد؟

گویا یکی از همرزمانش هم مجروح شده بود که شکر خدا خوب شد. بعد از دوماه، همرزمش آمد و با ما حرف زد. گوشی موبایل و مقداری پول که در جیب عباس بود را هم برای ما آورد و جزئیات آن حادثه را برای ما تعریف کرد.

ساعت شهادت هم معلوم بود؟

بله؛ ساعت سه و چهار بعد از ظهر آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که عباس‌آقا شهید شد.

عباس آقا چطور پسری بود؟

مادر شهید: عباس آقا پسر خیلی خوب و مهربان و بامحبتی بود. مؤمن بود. شب های قدر که از مسجد می‌آمدیم می دیدم که مشغول قرآن و دعا است. در کارهای خانه کمک می کرد. به خواهرش خیلی سر می زد. با فامیل و اقوام خیلی خوب بود و در این بیست و هفت سالی که از خدا عمر گرفت، هیچ کسی از او شکایتی نداشت.

در بچگی‌ها شیطنت هم می کرد؟

بعضی وقت ها کارهای خنده‌دار می کرد. مثلا یک بار ۲۲ بهمن بود و در تلویزیون نشان داده بود که چتربازها با سیم راپل به پایین می آمدند. یاد گرفته بود. با خواهرم نشسته بودم که دیدیم چادر من را به کمرش بسته بود و خودش را پرت کرده بود. چون چادر کوتاه بود بین زمین و هوا مانده بود. همین کار را در سوریه هم کرده بود.

رابطه‌شان با علی‌آقا خوب بود؟

بله؛ خیلی با هم خوب بودند. کارهایی می کرد که همه دور و بری‌ها خوش باشند.

شما واقعا از ته دل اجازه می دادید به سوریه بروند؟

مادر شهید: اول جنگ برادر کوچکم به سوریه رفت و عباس هم گفت من هم می‌روم. خواهرم می گفت شما دوتایتان مریض هستید و عباس نباید برود. ولی عباس می گفت چه اجازه بدهید و چه اجازه ندهید، من می روم.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
شهید عباس حسینی و برادرش کربلایی حسینی که در یک حادثه درگذشت

راستی رضایت نامه هم می خواستند؟

بله، رضایت مکتوب هم از ما گرفتند.

مادر شهید: بالاخره آنقدر رفت ‌و آمد که خودش را ثبت نام کرد. خواهرم گفت که تو که می روی، برادرت وصیت کرده که مواظب پدر و مادر باشی. عباس گفت: پدر و مادر من هم خدا دارند… بعد وسائلش را حاضر کرد و چون نزدیک محرم بود گفت پیراهن مشکی من را هم بده. از شهرری لباس نو هم گرفت و رفت. بعد از آن پسر خواهرم هم با او رفته بود. طوری رفته بود که پدر و مادرش هم نفهمیدند.

شب های قدر یک مهمانی بود و چون مادرش خانه نبود، ساکش را در حیاط گذاشته بود که صبح بدون سر و صدا از خانه بیرون بیاید. به ما زنگ زد و گفت ناصر به خانه شما نیامده؟ گفتم عباس رفته و احتمالا با هم رفته‌اند. بعدا یکی از ‌آشنایان عباس و ناصر را با هم دیده بودند که می‌رفتند.

اخوی شما و خواهرزاده‌تان چند اعزام رفتند؟

مادر شهید: چهار پنج بار رفتند تا این که پسر خواهرم ناصر زخمی شد. بار اول اعزامشان با هم بود اما بارهای دیگر با هم نبودند و بعد از مجروحیت دیگر دستش خوب کار نمی کرد و به سوریه نرفت. الان هم برادر بزرگم محمد در سوریه است. حدود شش سال است که در سوریه است.

برای مراسم عباس‌آقا در اینجا بودند؟

نه، در سوریه بودند. من به بچه اش گفتم که نگوید عباس شهید شده. به خانه ما زنگ زد و گفت از عباس چه خبر؟ گفتم خبری ندارم و زنگ نزده. گذاشیم از سوریه برگردد و خودش خبردار شود. سه چهار روز به چهلمش مانده بود که از سوریه برگشت. می گفت اگر گفته بودید به محل شهادت عباس می‌رفتم.

ماشاءالله در خانواده‌تان زیاد مدافع حرم دارید…

مادر شهید: پسر خاله پدرم که فیروزآباد می‌نشستند هم شهید شد. شکر خدا هنوز هم در سوریه مدافع حرم داریم.

داییِ عباس‌آقا در آنجا مسئولیتی دارند؟

بله، مسئولیت ضدهوایی در پدافند دارند. چون چند سال سابقه دارد کلا فرمانده یک گروه است.

مجردند؟

نه؛ خانواده‌اش در کرج هستند. می رود ماموریت و برمی گردد. شکرخدا الان آنجا امنیت هست و وضعیت خوب است. اتفاقا پسر خواهر مادر عباس که رفته بود، از پدر و مادرش اجازه نگرفت ولی عباس علنی به ما گفت و رفت.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس

بارهای بعد پدر و مادرشان موافق شدند؟

بله؛ بعدش موافقت کردند. البته وقتی رفتند، ناصر که زنگ می زد، لو نمی داد که با عباس رفته است و می گفت دورادور می بینمش! عباس هم لو نمی داد که با ناصر رفته است در حالی که با هم بودند. پسر خاله اش هم خاطرات زیادی از عباس دارد. می گفت عباس خیلی نترس بود.

عباس چند خصوصیت داشت که بعد از شهادتش خیلی به دردش خورد. عباس همتش خیلی بالا بود…

اگر می‌خواست کاری انجام بدهد تا آخر انجام می داد.

به ورزش خصوصا ورزش‌های رزمی هم خیلی علاقه داشت. به اسلحه خیلی علاقه داشت و عکس سلاح ها را روی دیوارش می چسباند.

ساک و وسائل عباس هم آمد؟

نه، فقط گوشی و پولش را همرزمانش آوردند.

سرنوشت آن صندوقچه چه شد؟

اتفاقا حسینیه ده‌خیر در ایام محرم صندوقچه‌ای می گذارد که مردم پول نذری‌هایشان را بریزند. گفتند یک صندوق برای قسمت زنانه کم داریم. من هم آن صندوق شهید عباس را به حسینیه دادم تا نذری‌ها را توی آن بریزند. اتفاقا از صندوق‌هایی بود که جای انداختن پول داشت و قفل می‌شد.

یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خاله‌اش می گفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود. نگران شدیم. ترسیدیم اسیر شده باشد. بعد از نیم ساعت دیگر دیدیم عباس پیدا شد. گفته بود رفتم گشتی بزنم و ببینم داعشی‌ها کجا هستند.

مادر شهید: می‌گفت یک بار سر نماز بودیم که صدای مهیبی آمد و همه ریختند بیرون اما عباس نمازش را رها نکرد. بعدش دیدند که پشت اتاق، گلوله‌ای خورده اما منفجر نشده. می گفتند روز تاسوعا و عاشورا، بشکه‌های انفجاری که به سمت ما پرتاب می‌کردند، منفجر نمی شد.

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
مادر شهید عباس حسینی

ممنونم از شما و شرمنده شدیم از مزاحمت برای شما…

ما تعدادی مهمان ویژه داریم که مهمان شهید عباس هستند و بیشتر هم به آن‌ها احترام می گذاریم.

مادر شهید: امروز خیلی به یاد عباس بودم و هر وقت به یادش باشم، مهمانی برای عباس می آید که امروز هم خدا شما را رساند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس
پدر و مادر شهید عباس حسینی در روستای ده‌خیر پذیرای ما بودند



منبع خبر

سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟‌ + عکس بیشتر بخوانید »

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون



عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون/ گفت این تعاریف برای شهداست

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مهدی صدفی متولد ۱۳۴۰ و اهل شهرستان جیرفت است اما می گوید بمی الاصل است و افتخار می کند که منتسب به این شهرهاست. وی مسئولیت تبلیغات و انتشارات لشکر ۴۱ ثارالله را در مقطعی از دفاع مقدس بر عهده داشته و بعد از جنگ نیز مسئول تبلیغات سپاه هفتم صاحب الزمان (عج) را به عهده داشته است. همچنین به مدت ۱۵ سال ریاست شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان کرمان را عهده دار بوده است. او اولین مدیر کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس تا سال ۸۶ در استان کرمان بوده است.

می گوید از اواخر سال ۱۳۶۰ به تیپ ثارالله وارد شده و سال ۶۱ بعد از عملیات رمضان در بین الصلاتین ظهر و عصر در قرارگاه تیپ ثارالله مراسم مداحی داشته است. قصه آشنایی اش با حبیب لشکر ثارالله را اینگونه برای مان روایت می کند: ایام محرم بود، حاج قاسم در میان نمازگزاران حضور داشت، برای نخستین بار او را از نزدیک می دیدم، حاجی مرا مورد تفقد قرار داد و همین طور که دستم را گرفته بود؛ به سنگر فرماندهی رفتیم. شهید سلیمانی در بین راه سوالاتی از خودم و فعالیت هایم پرسید و اصالتم را جویا شد. گفتم از نیروهای اعزامی جیرفت هستم، آن روز، ناهار هم مهمان ایشان بودم و روضه سیدالشهدا (ع) دلیل رفاقت مان شد.

قول بدهید ما را شفاعت کنید

به واسطه محبت اهل بیت (ع) مهرم به دلش افتاده بود. یک روز در جلسه تقدیر از خادمان حسینیه ثارالله به ایشان گفتم باید قول بدهید ما را شفاعت کنید. حاج قاسم گفت: من نوکر نوکران امام حسین (ع) هستم. نوکران امام حسین (ع) باید ما را شفاعت انجام کنند. شهید سلیمانی ارتباط صمیمی و ادامه داری را با همه نیروها و دوستانش و از جمله اینجانب داشت. او مرا با نام مهدی مورد خطاب قرار می داد و هیچ وقت با مناسبات و درجات نظامی صدا نمی کرد. (جناب سرهنگ صدفی در سال های گذشته مسئولیت بیت الزهرا (س) را بر عهده داشته است.)

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

مومن بالله

آقای صدفی در ابتدای کلامش برای اینکه دقایقی از شهید سلیمانی برای مان بگوید، این شعر را خواند: «به مثل و شعر معروف آب دریا را اگر نتوان چشید، بر مثل قدر جرعه ای باید چشید.» مهم ترین ویژگی حاج قاسم که رمز موفقیتش بود. عبودیت، بندگی و اخلاص در عملش بود. او جامعیتی در تمامی ابعاد داشت. انسان تک بعدی نبود. به مصداق آیه شریف ۱۵ از سوره حجرات، مومنان واقعی کسانی هستند که به خدا و جانشینان شان ایمان دارند در دل خودشان هیچ شک و تردیدی راه ندادند با مال و جان و اموال شان در راه خدا جهاد کردند و در گفتارشان هم صادق هستند. حاج قاسم مومن بالله بود، ایمان بسیار قوی و زندگی موحدانه ای داشت. حاج قاسم در مجاهدت از اول انقلاب تاکنون هیچ گونه شک و تردیدی به دل راه نداد. او ۴۰ سال لباس رزم را از تنش در نیاورد. با مال و جانش در راه خدا جهاد کرد و روی حرفش ایستاد.

همه ما رفتنی هستیم

یک روز با جمعی از دوستان پیشکسوت جلسه انس و دورهمی ای داشتیم. بعد از صرف ناهار هر کدام از رفقا مطلبی، حدیثی یا خاطره ای نقل کردند. بنده هم در آن جلسه اشعاری در مدح حضرات معصومین (ع) خواندم. حاج قاسم در حسن ختام این جلسه، چند جمله زیبا که بیانگر اعتقاد و باور قلبی اش بود برای مان تبیین کرد. گفت بچه ها شما دو چیز را هرگز فراموش نکنید، اول یاد خدا و بعد یاد مرگ، اگر این دو مسئله مهم را به یاد داشته باشید، اگر هیچ وقت معصیت نکنید، عاقبت به خیر می شوید. وقتی خدا را شاهد و ناظر ببیند، از مسیر اصلی تان منحرف نمی شوید. کل من علیها فان، جز ذات اقدس پروردگار همه مان رفتنی هستیم.

طبق روال معمول خواستم ایشان را دعوت کنم. چند توصیف معمولی نسبت به ایشان به کار بردم. از جمله سردار دفاع مقدس، یادگار سال های جهاد و شهادت، عزیز همه رزمندگان، آخرین جمله مالک اشتر زمان را گفتم، دیدم عصبانی شد. به محض اینکه این جملات را شنید عصبانی شد و بدون دعوت برای سخنرانی در کنارم حضور یافت و گفت: «مهدی! این حرف ها چیه می زنی؟» این حرف ها برای شهداست. سپس پشت تریبون هم از مردم عذرخواهی کرد و گفت: این تعاریف برای شهداست

استشمام بوی شهدا

یکی از نکاتی که ایشان بیان می کردند و بیانگر بعد رفتاری خودشان بود. شهیدانه زیستن بود. حاج قاسم به بچه های جنگ توصیه می کرد، باید طوری در زندگی شخصی تان رفتار کنید و با مردم به گونه ای برخورد کنید که وقتی در کوچه و محله تان راه می روید مردم بوی شهید مغفوری، شهید یوسف الهی، شهید گرامی و… را از شما استشمام کنند. این عزیزان که نام بردم از شهدای عارف و با معرفت لشکر ۴۱ ثارالله هستند.

حاج قاسم به مصداق فرمایش معصوم که فرمودند مردم را با عمل تان به سوی حق دعوت کنید، نه با شعار و سخنرانی، در تمام طول حیات معنوی خود برای زندگی مومنانه تلاش کرد. او اخلاص در عمل داشت، حضرت آقا هم نسبت به اخلاص او فرمایشاتی را مطرح کردند. او هرگز برای دنیا نجنگید، برای پست و مقام، شهرت طلبی مجاهدت نکرد برای و زراندوزی جانش را در طبق اخلاص نگذاشت، بلکه برای خدا و دین و دفاع از ناموس این ملت مخلصانه جهاد کرد و در به فیض عظمای شهادت رسید.

این تعاریف برای شهداست

جلسه ای داشتیم و قرار بود قبل از صحبت های حاج قاسم خیرمقدم و گزارشی در خصوص فعالیت های فرهنگی ارائه کنم. خب طبق روال معمول خواستم ایشان را دعوت کنم. چند توصیف معمولی نسبت به ایشان به کار بردم. از جمله سردار دفاع مقدس، یادگار سال های جهاد و شهادت، عزیز همه رزمندگان، آخرین جمله مالک اشتر زمان را گفتم، دیدم عصبانی شد. به محض اینکه این جملات را شنید عصبانی شد و بدون دعوت برای سخنرانی در کنارم حضور یافت و گفت: «مهدی! این حرف ها چیه می زنی؟» این حرف ها برای شهداست. سپس پشت تریبون هم از مردم عذرخواهی کرد و گفت: این تعاریف برای شهداست. علیرغم عنایت و محبتی که همیشه به من داشتند، اما اینجا عصبانی شدند.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

وقتی عملیات والفجر تمام شد خبرنگار درخواست مصاحبه داشت، گفت چرا با من؟ بروید با بچه رزمنده ها مصاحبه کنید. آنها جنگیدند. در صورتی که حاج قاسم در همه عملیات ها و حتی در زمان شناسایی و کسب اطلاعات از موقعیت دشمن همیشه پیش قراول بود. حاج قاسم گاهی زودتر از بچه های شناسایی و تخریب برای شناسایی و استعداد و توان دشمن به خط می رفت. به قول فرمایش خودشان که می گفت فرماندهان ما اینگونه بودند، هیچ وقت به نیروها نگفتند، بروید. بلکه خودشان می رفتند و رزمنده ها را فراخوان می دادند. او خودش نیز همین گونه بود. هیچ گاه از خود تعریف نکرد. چند بار به طور خصوصی از مباحث جبهه مقاومت و اقداماتی که صورت گرفته، سعی می کردم مطالبی سوال کنم. خداوند شاهد است، یک بار نگفت من این کار را انجام دادم، اگر در عراق پیروزی رخ می داد، می گفت حشدالشعبی و مردم عراق مجاهدت کردند. در حالی که بنیانگذار حشدالشعبی خودش بود، اگر حزب الله لبنان هم به هر پیروزی ای دست می یافت، نمی گفت من نقشی داشتم. در حالی که نقش بی بدیل و ارزشمند حاج قاسم در پیروزی های حزب الله لبنان، در عملیات ها و جنگ های مختلف بر کسی پوشیده نیست؛ او در همه این سال ها از حزب الله به طروق مختلف حمایت گری کرده بود.

بالاترین افتخار

تواضع شهید سلیمانی در کنار اقتدارش مثال زدنی بود. وقتی در جلسه ای وارد می شد سکوت کاملی در جلسه حاکم می شد و صدایی در نمی آمد. اما وقتی می نشست، لب به سخن باز می کرد یخ همه بچه ها آب می شد. همه با شور و شعف و اشتیاق گفت و گو می کردند این دو خصلت را کمتر کسی می تواند توامان داشته باشد، از طرفی روحیه نظامی گری اقتدار و صلابت، و از طرفی روحیه مهربانی و تواضع را داشت. حاج قاسم سه نشان فتح و یک نشان ذوالفقار که عالی ترین نشان نظامی در تاریخ ایران و در جمهوری اسلامی است؛ را دریافت کرد. اما علیرغم اینکه افتخار می کرد که توسط رهبری تکریم شدم. می گفت همین که لبخند حضرت آقا و رضایت او را می دیدم، همان بالاترین افتخار و نشان بود. علیرغم اینکه همه فرماندهان ارشد دنیا مرسوم است که روی سینه شان این نشانه ها را نصب کنند. اما حاج قاسم روی لباس نظامی اینها را نصب نکرد. شما یک عکس و فیلم روی لباس نظامی اش نمی بینید که نشانه ها را نصب کرده باشد.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

در بین مردم

در مراسم عمومی که توده مردم حضور داشتند، مثل مجالس ترحیم و شهدا اگر کسی او را نمی شناخت، هر جا جای خالی می دید، در بین مردم می نشست. کسی را دنبال خودش راه نمی انداخت، اگر هم کسی بود، تاکید می کرد با فاصله بیایید. از طرفی می خواست حرمت افراد همراهش را حفظ کند از طرفی هم نمی خواست در جامعه فخر فروشی کند.

آقای سلیمانی اهل دعا و ذکر بود و از هر فرصتی که به دست می آمد قرآن می خواند. وقتی وارد بیت الزهرا (س) می شد قرآن و زیارت عاشورا می خواند اول به حال معنوی خود می رسید. در انس با دعا و توسل بی نظیر بود. حتی از ۱۵ دقیقه بین مسیرها را هم در خودرو قرآن و دعا می خواند، وقتش را هدر نمی داد.

شهید سلیمانی با چند تن از مداحان جلسه ای داشت، توصیه هایی کردند که بسیار مطالب ارزشمند و کارشناسی شده ای بود. گفتند بچه ها شما برای مردم زیارت عاشورا می خوانید اما آیا برای حال خودتان هم وقتی اختصاص می دهید و برای دلتان می خوانید؟

در یکی از روزهای جمعه با من تماس گرفت، گفت: حاج مهدی ساعت ۱۰ و نیم به بیت الزهرا بیا. کمی دیرتر از ایشان به بیت الزهرا (س) رسیدم، بعد از احوالپرسی گفت: ما در اینجا برنامه ذکر و توسل و روضه ائمه را داریم، اما احساس می کنم، قرآن در بیت الزهرا (س) مهجور است. بعد از بازسازی، جلسات انس و تفسیر قرآن و معارف قرآنی را بیشتر برگزار کنید. تمایل دارم، بچه های قدیمی جبهه و جنگ، پیشکسوتان و نسل جوان برای چنین مراسم های معنوی کنار هم جمع شوند و اینجا در جهت ترویج قرآنی اهل بیت (ع) و موعظه فعالیت نمایند.

یک روز از مقابل حسینیه ثارالله به اتفاق حاج قاسم عبور می کردیم. در این مکان از سال شصت و یک مراسم روضه خوانی توسط بچه های سپاه برگزار می شد. بعد از دوران دفاع مقدس چون روضه خوانی در کوچه و جنب ساختمان سپاه برگزار می شد، حاجی تصمیم گرفتند حسینیه ای به نام ثارالله احداث کنند. لذا موسس حسینیه ثارالله حاج قاسم بود. ایشان معتقد بودند شان و مرتبه اهل بیت (ع) بالاتر از این است که مراسم در خیابان برگزار شود و مردم نیز اذیت شوند. دهه هفتاد حسینیه را ساختند، بنای معظمی که میعادگاه شهدا و رزمندگان بود.

نمایشگاه رفتارهای قرآنی

از من پرسید در حسینیه چه خبر است؟ خب ایشان در تهران بودند و از برنامه ها مطلع نبودند. گفتم نمایشگاه علوم قرآنی در حسینیه دایر است. حاج قاسم پس از توضیحات من گفت: ای کاش در کنار کارهای ارزشمندی که در این مجموعه انجام می شود. نمایشگاهی از رفتارهای قرآنی به صورت هنرمندانه و کارشناسی شده برگزار کنید. حاج قاسم همیشه با قرآن مانوس بود. در مقطعی از جنگ بنده مسئولیت فرهنگی تبلیغی لشکر را بر عهده داشتم، در دوران دفاع مقدس علیرغم مشکلات مالی، همیشه اعتبار در اختیارم قرار می داد تا دو کتاب قرآن و مفاتیح آقا شیخ عباس قمی را تهیه کنم. تاکید می کرد این کتب معنوی را باید به وفور در دست نیروها قرار دهید.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

ذوب در اهل بیت (ع)

با تمام وجودش ذوب در اهل بیت (ع) بود، معتقد بود در کوران جنگ از صمیم قلب به اهل بیت (ع) متوسل شویم و بین خود و خدا واسطه قرار ندهیم، در هیچ عملیاتی شکست نمی خوریم. قبل از عملیات والفجر ۸ در دی ماه ۶۴ که همزمان با ایام فاطمیه شده بود، ایشان برای برنامه ریزی عملیات در منطقه حضور یافته بود.

بچه های مرکز پیام گفتند حاجی منتظر تماس شماست با او تماس بگیر. حاجی در یکی از روستاهای آبادان کنار رودخانه بهمن شیر در روستایی مستقر شده بود. ارتباط گرفتم فرمودند، نماز و مغرب و عشا بیایید منطقه کارتان دارم، حرکت کردم و نماز مغرب و عشا رسیدم. خب ایام فاطمیه بود، به من گفتند برای بی بی دو عالم می خواهم مراسم برگزار کنید. این درخواست را در شرایط مقدمات عملیات داشتند، خب مقدمات عملیات و فراهم کردن تمهیداتش آن هم چند روز قبل از اقدام، در سطح عملیات است. حدوداً ۲۵ نفر در آنجا حضور داشتیم، مراسم آغاز شد به قدری با شور و حماسه بود، احساس می کردیم جمعیت ۵۰۰۰ نفری است. همه رزمندگان در حال خود بودند، آن شب حاجی مثل اینکه عزیزترین عضو خانواده خود را از دست داده است، اشک می ریخت. در انتهای همین مراسم هم با زبان محلی و سبک و سیاق منطقه قنات ملک روضه خوانی و مداحی کرد. اینها بیانگر عشق و ارادت شهید به اهل بیت (ع) بود. در شب های وداع هم روضه خوانی باید برای حضرت زهرا (ع) می بود.

توسل حاج قاسم کارگشا بود

رودخانه اروند آرام و همه چیز متناسب با یک عملیات خوب بود. از بعد از ظهر و ساعاتی قبل از عملیات، خیلی از معادلات به هم خورد، هوا طوفانی و رود اروند متلاطم شد و طغیان کرد به طوری که رزمندگان و فرماندهان وحشت کردند که غواصان نتوانند از اروند عبور کنند.

بچه ها باید به دل آب وارد می شدند، در همین لحظات آب و هوا تغییر کرد و رعد و برق زد. حاج قاسم کنار یکی از نهرها که محل عبور غواص ها بود، بادگیری بر سر انداخت، در محضر خدا زانو زد و خدا را به پهلوی شکسته حضرت زهرا (س) قسم داد تا این عملیات با موفقیت انجام شود. هوا به قدری طوفانی شده بود که موج آب، بچه ها را به ساحل خودی بر می گرداند. توسلات حاج قاسم و سایر رزمندگان و غواصان کارگشا بود و بچه ها توانستند از اروند عبور کنند و به قلب دشمن بزنند.

وقت برای صحبت زیاد است

از مهمانسرای سپاه ثارالله به سمت مهدیه لشکر ثارالله در اول جاده کوهپایه در حال حرکت بودیم، حاجی در آنجا برنامه سخنرانی داشت. قرار بود توی ماشین راجع به موضوعی صحبت کنم. دیدم زیر لب زیارت عاشورا می خواند. گفت: مهدی جان، وقت برای صحبت زیاد است، بیا زیارت عاشورا بخوانیم، ثواب و بهره اش را هم به روح بچه های لشکر هدیه کنیم.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

برای دلتان مداحی کنید

شهید سلیمانی با چند تن از مداحان جلسه ای داشت، توصیه هایی کردند که بسیار مطالب ارزشمند و کارشناسی شده ای بود. گفتند بچه ها شما برای مردم زیارت عاشورا می خوانید اما آیا برای حال خودتان هم وقتی اختصاص می دهید و برای دلتان می خوانید؟ در طول هفته جلسات متعددی برای مردم دارید، توصیه می کنم جلسات خاصی برای خودتان داشته باشید. اگر می خواهید توفیق نوکری برای اهل بیت (ع) مستدام باشد و عاقبت بخیر شوید، هر روز زیارت عاشورا بخوانید اگر نمی توانید و توفیق یار نبود، حداقل هفته ای یک بار برای خودتان بخوانید. این کار را حتماً انجام دهید. حاج قاسم مثل بسیاری از علما جمعه ها در منزل شان مراسم هفتگی و خانگی داشتند.

دیدم چند جوان با تیپ امروزی نزدیک شدند. یکی از آنها رو به من کرد و با بغض گفت آقای صدفی من را می شناسید؟ خب من در آن بحبوبه کارها و حال نامناسبی که داشتم گفتم، متاسفانه حضور ذهن ندارم. گفت من همان جوانم که در فرودگاه کارت پروازت را دادی و کنار حاج قاسم نشستم، با همان حالت بغض و گریه گفت حاج قاسم زندگی مرا نجات داد. بعد بلافاصله دست کرد توی جیبش و کلیدی را به سمت من گرفت و گفت: این کلید خانه من برای کسانی که برای تشییع پیکر به کرمان می آیند نزد شما امانت باشد

در اوایل جنگ خاطرم هست که امام فرمودند دسته جات عزاداری و روضه خوانی ها را با سبک سنتی احیا کنید. حاج قاسم بلافاصله دستور دادند تا برای همه گردان ها از قم و مشهد، کتل و پرچم و طبل خریداری کنند تا هر گردان خودش هئیت داشته باشد. عرض کردند می خواهیم محرم برنامه عزاداری سنتی برگزار کنیم. هر گردانی که کد داشت و به نام اهل بیت (ع) بود، مثلاً بنویسید هئیت عزاداری امام رضا (ع) گردان ۴۰۷ و همه گردان ها به همین ترتیب هیئت داشته باشند.

توصیه های حاج قاسم برای برگزاری مراسم بیت الزهرا: قطب نمای حرکت هایتان حضرت آقا باشد

پیش از برگزاری یکی از انتخابات ها، از حاج قاسم پرسیدم نظرتان راجع به احزاب و کاندیداها چیست و چند تن از شخصیت ها را نام بردم. گفت: فلانی از من می پرسی به چه کسی رای می دهی من به شما می گویم، اگر همه احزاب و گروه ها و همه کسانی که نام بردی، در یک صف بایستند، من در صفی هستم که حضرت آقا فرمودند. تو هم اگر می خواهی عاقبت به خیر باشی، قطب نما و گرای حرکت هایت باید رهنمودهای حضرت آقا باشد. من حزبم حزب ولایت است. این سخن را یک بار دیگر به صورت عمومی در جمع پیشکسوتان دفاع مقدس در اردویی که جمعی از این عزیزان به دعوت حاج قاسم حضور داشتند، دوباره مطرح کردند. این مطلب بیانگر ارادات قلبی اش به آقا بود.

در خصوص برگزاری مراسم های بیت الزهرا (س) توصیه هایی داشتند، یک روز فرمودند: حاج مهدی، مداح، سخنران و واعظی که به بیت الزهرا (س) دعوت می شود، علاوه بر ارادت قلبی به اهل بیت (ع)، باید محب و پیرو امام خمینی (ره) و امام خامنه ای باشند. اما برای مستمعین و کسانی که می خواهند از این مجالس استفاده کنند و به این مجلس می آیند خط کش نگذارید، همه میهمان اهل بیت (ع) هستند.

حاج قاسم همه را به یک چشم می دید

مردم داری حاج قاسم خیلی زبانزد بود. برای وی مردم ایران از هر منطقه، استان، شهر و یا روستا فرقی نداشت همه را دوست می داشت. همان طوری که امام خمینی (ره) فرمودند: مردم صاحبان اصلی انقلاب و ولی نعمت ما هستند. کمتر کسانی هستند که بتوانند افراد و دیدگاه ها و مذاهب مختلف را زیر یک چتر قرار دهند. در لشکر ثارالله برادران اهل سنت داشتیم که بیشترشان رزمنده گردان ۴۰۹ سیستان و بلوچستان و هرمزگان بودند. برادران زرتشت، کرد، بلوچ و ترک هم در لشکر داشتیم. اما حاج قاسم همه شان را به یک چشم می دید. همه او را دوست می داشتند. در فرمایش امام صادق (ع) داریم که فرمودند اگر کسی رابطه اش را با خدا خوب کرد، خداوند او را در جامعه محبوبش می کند. عزت و ذلت دست خداست.

کارت و همسفر پرواز

سال ۹۵ با شهید سلیمانی از فرودگاه مهرآباد به سمت کرمان پرواز داشتیم. در فرودگاه، جوانی به سمت حاجی آمد و پس از احوالپرسی گفت من خیلی دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم و با هم گفت و گو کنیم، حاجی گفت عازم کرمانی؟ گفت بله. کارت پرواز را از آن جوان گرفت و گفت همسفریم، من را صدا کرد و کارت پرواز آن مسافر جوان را به من داد و گفت: شما کارت پروازت را به این جوان بده تا کنار من بنشیند، از تهران تا کرمان ۱ ساعت و نیم با آن جوان گفت و گو کرد. وقتی پیاده شدیم دیدم آن مرد جوان چشم هایش سرخ شده، وقت خداحافظی می خواست دست حاجی را ببوسد. آن روز گذشت تا روز ۱۳ دی که حاج قاسم به شهادت رسید، بعد از ظهر آن روز در حسینیه ثارالله با همان احوال متالم مشغول هماهنگی های لازم برای تشییع پیکر در کرمان و… بودیم. دیدم چند جوان با تیپ امروزی نزدیک شدند.

یکی از آنها رو به من کرد و با بغض گفت آقای صدفی من را می شناسید؟ خب من در آن بحبوبه کارها و حال نامناسبی که داشتم گفتم، متاسفانه حضور ذهن ندارم. گفت من همان جوانم که در فرودگاه کارت پروازت را دادی و کنار حاج قاسم نشستم، با همان حالت بغض و گریه گفت حاج قاسم زندگی مرا نجات داد. بعد بلافاصله دست کرد توی جیبش و کلیدی را به سمت من گرفت و گفت: این کلید خانه من برای کسانی که برای تشییع پیکر به کرمان می آیند نزد شما امانت باشد، هر کس جا نداشت این را در اختیارش قرار دهید. این تنها کاری است که می توانم برای شهید سلیمانی انجام دهم.

گفت آن یک ساعت و نیم صحبت های حاج قاسم زندگی من را متحول کرد. از آن روز به بعد یک آدم دیگر شدم. حاج قاسم زندگی ام را متحول کرد. اینها را می گفت و اشک می ریخت. می گفت: من از آن روز به بعد نماز خوان شدم. نمی دانید این جوان و دوستانش چطور برای حاج قاسم اشک می ریختند. وضع ظاهری شان هم حزب اللهی و مذهبی نبود اما درون شان با صفا بود. در همان روزها هم دیدم در میان جمعیت سقایی می کردند.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

طومار اشرار را در هم پیچید

زمانی که اشرار را در جنوب شرق جان و مال مردم را تهدید می کردند و منطقه جنوب شرق نا امن شده بود. حاج قاسم همان طوری که در دهه نود و در مدت کوتاهی طومار داعش را در هم پیچید، طومار اشرار و قاچاق چیان دهه هفتاد را هم در جنوب شرق کشور در هم پیچید. می گفت: باید هم شر اشرار کم شود و هم به مردم خدمت شود. بیش از یکصد حلقه چاه برای زمین کشاورزی با هماهنگی مسئولین دولتی برای شان حفر کرد. اینکه حضرت آقا فرمودند به سردار عزیز ما به چشم یک مرد نگاه نکنید، بلکه به چشم یک مکتب درس آموز بنگرید. به واسطه همین جامعیت حاج قاسم بود. مکتب حاج قاسم، همان مکتب اهل بیت (ع) و مکتب امام خمینی و امام خامنه ای است، او آموزهای دینی را عینیت بخشید و اصول و مبانی را با رفتار خودش در عصر ما جامعه عمل پوشاند.

مصادیق عملی و رفتاری حاج قاسم را ببینید، در توجه به زیر دستان چگونه برخورد می کرد. او بر جسم نیروهایش حاکم نبود، بلکه بر قلب نیروهایش حکومت می کرد. یک ماه قبل از عملیات می خواست نیروهای شهادت طلب لشکر ثارالله را انتخاب کند، وقتی می گفت نیروهایی می خواهم که رفتن با خودشان و برگشتن شان با خداست، همه بلند می شدند. اگر به گردانی می گفتند: گردان شما در عملیات نباید خط شکن باشد، بلکه باید یگان پشتیبانی باشید، نیروهای آن گردان ناراحت می شدند که چرا ما باید در خط حضور نداشته باشیم. اینکه می گفتند شما نیروی پدافندی هستی آن را توهین به خود تلقی می کردند. اینکه که رزمندگان، اسلام و جهاد در راه خدا را دوست داشتند یک مسئله بود، اما مسئله مهم تر این بود که حاج قاسم دل و قلب و بیانش در مواجه به این نیروها بی نظیر بود.

رهایش نکنید

حاج قاسم از طرفی دستور می داد به منطقه بروید، از طرف دیگر هم وقتی مشکلی برای نیروهایش پیش می آمد، با جان و دل از آنها حمایت می کرد. این حمایت گری نه برای ایام دفاع مقدس بلکه سال ها بعد هم این محبت و برادری اش ادامه داشت. یکی از پیشکسوتان لشکر خودش برای خودش مشکلی پیش آورده بود، این مسئله را برای حاج قاسم مطرح کردم، وقتی مشکل را شنید، خدا را شاهد می گیرم که اشک از چشمانش جاری شد. هم خودش برای حل مسئله ورود کرد، هم دایم به ما توصیه می کرد، رهایش نکنید.

یا در مورد دیگری مشکلات مالی یکی دیگر از دوستان و رزمندگان پیشکسوت لشکر را به ایشان رساندم، حاجی گفت حتماً با خیرین در این مورد صحبت می کنم، چند روز بعد حسین پورجعفری تماس گرفت و گفت حاج قاسم گفتند بروید پول را شبانه و محرمانه به او تحویل بدهید. به هیچ وجه هم اسمی از من نبرید. دلم نمی خواهد کسی متوجه این کار شود.

در خصوص حمایت از مظلومین هم او توجه داشت. حضور او و سازماندهی نیروهای مقاومت در حشدالشعبی عراق و دفاع وطنی سوریه، فاطمیون افغانستان و همچنین زینبیون پاکستان همگی در راستای کمک به مظلومین عالم بود. این رفتار حاج قاسم هم توجه به کلام و سیره نبی مکرم اسلام بود که فرمودند: «اگر کسی فریاد دادخواهی مسلمانی را بشنود و به کمک آن مسلمان نرود، مسلمان نیست.» بنده به عنوان دوستی که ۴ دهه با این شهید عزیز رفاقت داشتم، حاج قاسم را به عنوان مالک اشتر زمان در ابعاد دین داری، ولایت مداری و شجاعت شناختم.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مهدی صدفی متولد ۱۳۴۰ و اهل شهرستان جیرفت است اما می گوید بمی الاصل است و افتخار می کند که منتسب به این شهرهاست. وی مسئولیت تبلیغات و انتشارات لشکر ۴۱ ثارالله را در مقطعی از دفاع مقدس بر عهده داشته و بعد از جنگ نیز مسئول تبلیغات سپاه هفتم صاحب الزمان (عج) را به عهده داشته است. همچنین به مدت ۱۵ سال ریاست شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان کرمان را عهده دار بوده است. او اولین مدیر کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس تا سال ۸۶ در استان کرمان بوده است.

می گوید از اواخر سال ۱۳۶۰ به تیپ ثارالله وارد شده و سال ۶۱ بعد از عملیات رمضان در بین الصلاتین ظهر و عصر در قرارگاه تیپ ثارالله مراسم مداحی داشته است. قصه آشنایی اش با حبیب لشکر ثارالله را اینگونه برای مان روایت می کند: ایام محرم بود، حاج قاسم در میان نمازگزاران حضور داشت، برای نخستین بار او را از نزدیک می دیدم، حاجی مرا مورد تفقد قرار داد و همین طور که دستم را گرفته بود؛ به سنگر فرماندهی رفتیم. شهید سلیمانی در بین راه سوالاتی از خودم و فعالیت هایم پرسید و اصالتم را جویا شد. گفتم از نیروهای اعزامی جیرفت هستم، آن روز، ناهار هم مهمان ایشان بودم و روضه سیدالشهدا (ع) دلیل رفاقت مان شد.

قول بدهید ما را شفاعت کنید

به واسطه محبت اهل بیت (ع) مهرم به دلش افتاده بود. یک روز در جلسه تقدیر از خادمان حسینیه ثارالله به ایشان گفتم باید قول بدهید ما را شفاعت کنید. حاج قاسم گفت: من نوکر نوکران امام حسین (ع) هستم. نوکران امام حسین (ع) باید ما را شفاعت انجام کنند. شهید سلیمانی ارتباط صمیمی و ادامه داری را با همه نیروها و دوستانش و از جمله اینجانب داشت. او مرا با نام مهدی مورد خطاب قرار می داد و هیچ وقت با مناسبات و درجات نظامی صدا نمی کرد. (جناب سرهنگ صدفی در سال های گذشته مسئولیت بیت الزهرا (س) را بر عهده داشته است.)

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

مومن بالله

آقای صدفی در ابتدای کلامش برای اینکه دقایقی از شهید سلیمانی برای مان بگوید، این شعر را خواند: «به مثل و شعر معروف آب دریا را اگر نتوان چشید، بر مثل قدر جرعه ای باید چشید.» مهم ترین ویژگی حاج قاسم که رمز موفقیتش بود. عبودیت، بندگی و اخلاص در عملش بود. او جامعیتی در تمامی ابعاد داشت. انسان تک بعدی نبود. به مصداق آیه شریف ۱۵ از سوره حجرات، مومنان واقعی کسانی هستند که به خدا و جانشینان شان ایمان دارند در دل خودشان هیچ شک و تردیدی راه ندادند با مال و جان و اموال شان در راه خدا جهاد کردند و در گفتارشان هم صادق هستند. حاج قاسم مومن بالله بود، ایمان بسیار قوی و زندگی موحدانه ای داشت. حاج قاسم در مجاهدت از اول انقلاب تاکنون هیچ گونه شک و تردیدی به دل راه نداد. او ۴۰ سال لباس رزم را از تنش در نیاورد. با مال و جانش در راه خدا جهاد کرد و روی حرفش ایستاد.

همه ما رفتنی هستیم

یک روز با جمعی از دوستان پیشکسوت جلسه انس و دورهمی ای داشتیم. بعد از صرف ناهار هر کدام از رفقا مطلبی، حدیثی یا خاطره ای نقل کردند. بنده هم در آن جلسه اشعاری در مدح حضرات معصومین (ع) خواندم. حاج قاسم در حسن ختام این جلسه، چند جمله زیبا که بیانگر اعتقاد و باور قلبی اش بود برای مان تبیین کرد. گفت بچه ها شما دو چیز را هرگز فراموش نکنید، اول یاد خدا و بعد یاد مرگ، اگر این دو مسئله مهم را به یاد داشته باشید، اگر هیچ وقت معصیت نکنید، عاقبت به خیر می شوید. وقتی خدا را شاهد و ناظر ببیند، از مسیر اصلی تان منحرف نمی شوید. کل من علیها فان، جز ذات اقدس پروردگار همه مان رفتنی هستیم.

طبق روال معمول خواستم ایشان را دعوت کنم. چند توصیف معمولی نسبت به ایشان به کار بردم. از جمله سردار دفاع مقدس، یادگار سال های جهاد و شهادت، عزیز همه رزمندگان، آخرین جمله مالک اشتر زمان را گفتم، دیدم عصبانی شد. به محض اینکه این جملات را شنید عصبانی شد و بدون دعوت برای سخنرانی در کنارم حضور یافت و گفت: «مهدی! این حرف ها چیه می زنی؟» این حرف ها برای شهداست. سپس پشت تریبون هم از مردم عذرخواهی کرد و گفت: این تعاریف برای شهداست

استشمام بوی شهدا

یکی از نکاتی که ایشان بیان می کردند و بیانگر بعد رفتاری خودشان بود. شهیدانه زیستن بود. حاج قاسم به بچه های جنگ توصیه می کرد، باید طوری در زندگی شخصی تان رفتار کنید و با مردم به گونه ای برخورد کنید که وقتی در کوچه و محله تان راه می روید مردم بوی شهید مغفوری، شهید یوسف الهی، شهید گرامی و… را از شما استشمام کنند. این عزیزان که نام بردم از شهدای عارف و با معرفت لشکر ۴۱ ثارالله هستند.

حاج قاسم به مصداق فرمایش معصوم که فرمودند مردم را با عمل تان به سوی حق دعوت کنید، نه با شعار و سخنرانی، در تمام طول حیات معنوی خود برای زندگی مومنانه تلاش کرد. او اخلاص در عمل داشت، حضرت آقا هم نسبت به اخلاص او فرمایشاتی را مطرح کردند. او هرگز برای دنیا نجنگید، برای پست و مقام، شهرت طلبی مجاهدت نکرد برای و زراندوزی جانش را در طبق اخلاص نگذاشت، بلکه برای خدا و دین و دفاع از ناموس این ملت مخلصانه جهاد کرد و در به فیض عظمای شهادت رسید.

این تعاریف برای شهداست

جلسه ای داشتیم و قرار بود قبل از صحبت های حاج قاسم خیرمقدم و گزارشی در خصوص فعالیت های فرهنگی ارائه کنم. خب طبق روال معمول خواستم ایشان را دعوت کنم. چند توصیف معمولی نسبت به ایشان به کار بردم. از جمله سردار دفاع مقدس، یادگار سال های جهاد و شهادت، عزیز همه رزمندگان، آخرین جمله مالک اشتر زمان را گفتم، دیدم عصبانی شد. به محض اینکه این جملات را شنید عصبانی شد و بدون دعوت برای سخنرانی در کنارم حضور یافت و گفت: «مهدی! این حرف ها چیه می زنی؟» این حرف ها برای شهداست. سپس پشت تریبون هم از مردم عذرخواهی کرد و گفت: این تعاریف برای شهداست. علیرغم عنایت و محبتی که همیشه به من داشتند، اما اینجا عصبانی شدند.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

وقتی عملیات والفجر تمام شد خبرنگار درخواست مصاحبه داشت، گفت چرا با من؟ بروید با بچه رزمنده ها مصاحبه کنید. آنها جنگیدند. در صورتی که حاج قاسم در همه عملیات ها و حتی در زمان شناسایی و کسب اطلاعات از موقعیت دشمن همیشه پیش قراول بود. حاج قاسم گاهی زودتر از بچه های شناسایی و تخریب برای شناسایی و استعداد و توان دشمن به خط می رفت. به قول فرمایش خودشان که می گفت فرماندهان ما اینگونه بودند، هیچ وقت به نیروها نگفتند، بروید. بلکه خودشان می رفتند و رزمنده ها را فراخوان می دادند. او خودش نیز همین گونه بود. هیچ گاه از خود تعریف نکرد. چند بار به طور خصوصی از مباحث جبهه مقاومت و اقداماتی که صورت گرفته، سعی می کردم مطالبی سوال کنم. خداوند شاهد است، یک بار نگفت من این کار را انجام دادم، اگر در عراق پیروزی رخ می داد، می گفت حشدالشعبی و مردم عراق مجاهدت کردند. در حالی که بنیانگذار حشدالشعبی خودش بود، اگر حزب الله لبنان هم به هر پیروزی ای دست می یافت، نمی گفت من نقشی داشتم. در حالی که نقش بی بدیل و ارزشمند حاج قاسم در پیروزی های حزب الله لبنان، در عملیات ها و جنگ های مختلف بر کسی پوشیده نیست؛ او در همه این سال ها از حزب الله به طروق مختلف حمایت گری کرده بود.

بالاترین افتخار

تواضع شهید سلیمانی در کنار اقتدارش مثال زدنی بود. وقتی در جلسه ای وارد می شد سکوت کاملی در جلسه حاکم می شد و صدایی در نمی آمد. اما وقتی می نشست، لب به سخن باز می کرد یخ همه بچه ها آب می شد. همه با شور و شعف و اشتیاق گفت و گو می کردند این دو خصلت را کمتر کسی می تواند توامان داشته باشد، از طرفی روحیه نظامی گری اقتدار و صلابت، و از طرفی روحیه مهربانی و تواضع را داشت. حاج قاسم سه نشان فتح و یک نشان ذوالفقار که عالی ترین نشان نظامی در تاریخ ایران و در جمهوری اسلامی است؛ را دریافت کرد. اما علیرغم اینکه افتخار می کرد که توسط رهبری تکریم شدم. می گفت همین که لبخند حضرت آقا و رضایت او را می دیدم، همان بالاترین افتخار و نشان بود. علیرغم اینکه همه فرماندهان ارشد دنیا مرسوم است که روی سینه شان این نشانه ها را نصب کنند. اما حاج قاسم روی لباس نظامی اینها را نصب نکرد. شما یک عکس و فیلم روی لباس نظامی اش نمی بینید که نشانه ها را نصب کرده باشد.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

در بین مردم

در مراسم عمومی که توده مردم حضور داشتند، مثل مجالس ترحیم و شهدا اگر کسی او را نمی شناخت، هر جا جای خالی می دید، در بین مردم می نشست. کسی را دنبال خودش راه نمی انداخت، اگر هم کسی بود، تاکید می کرد با فاصله بیایید. از طرفی می خواست حرمت افراد همراهش را حفظ کند از طرفی هم نمی خواست در جامعه فخر فروشی کند.

آقای سلیمانی اهل دعا و ذکر بود و از هر فرصتی که به دست می آمد قرآن می خواند. وقتی وارد بیت الزهرا (س) می شد قرآن و زیارت عاشورا می خواند اول به حال معنوی خود می رسید. در انس با دعا و توسل بی نظیر بود. حتی از ۱۵ دقیقه بین مسیرها را هم در خودرو قرآن و دعا می خواند، وقتش را هدر نمی داد.

شهید سلیمانی با چند تن از مداحان جلسه ای داشت، توصیه هایی کردند که بسیار مطالب ارزشمند و کارشناسی شده ای بود. گفتند بچه ها شما برای مردم زیارت عاشورا می خوانید اما آیا برای حال خودتان هم وقتی اختصاص می دهید و برای دلتان می خوانید؟

در یکی از روزهای جمعه با من تماس گرفت، گفت: حاج مهدی ساعت ۱۰ و نیم به بیت الزهرا بیا. کمی دیرتر از ایشان به بیت الزهرا (س) رسیدم، بعد از احوالپرسی گفت: ما در اینجا برنامه ذکر و توسل و روضه ائمه را داریم، اما احساس می کنم، قرآن در بیت الزهرا (س) مهجور است. بعد از بازسازی، جلسات انس و تفسیر قرآن و معارف قرآنی را بیشتر برگزار کنید. تمایل دارم، بچه های قدیمی جبهه و جنگ، پیشکسوتان و نسل جوان برای چنین مراسم های معنوی کنار هم جمع شوند و اینجا در جهت ترویج قرآنی اهل بیت (ع) و موعظه فعالیت نمایند.

یک روز از مقابل حسینیه ثارالله به اتفاق حاج قاسم عبور می کردیم. در این مکان از سال شصت و یک مراسم روضه خوانی توسط بچه های سپاه برگزار می شد. بعد از دوران دفاع مقدس چون روضه خوانی در کوچه و جنب ساختمان سپاه برگزار می شد، حاجی تصمیم گرفتند حسینیه ای به نام ثارالله احداث کنند. لذا موسس حسینیه ثارالله حاج قاسم بود. ایشان معتقد بودند شان و مرتبه اهل بیت (ع) بالاتر از این است که مراسم در خیابان برگزار شود و مردم نیز اذیت شوند. دهه هفتاد حسینیه را ساختند، بنای معظمی که میعادگاه شهدا و رزمندگان بود.

نمایشگاه رفتارهای قرآنی

از من پرسید در حسینیه چه خبر است؟ خب ایشان در تهران بودند و از برنامه ها مطلع نبودند. گفتم نمایشگاه علوم قرآنی در حسینیه دایر است. حاج قاسم پس از توضیحات من گفت: ای کاش در کنار کارهای ارزشمندی که در این مجموعه انجام می شود. نمایشگاهی از رفتارهای قرآنی به صورت هنرمندانه و کارشناسی شده برگزار کنید. حاج قاسم همیشه با قرآن مانوس بود. در مقطعی از جنگ بنده مسئولیت فرهنگی تبلیغی لشکر را بر عهده داشتم، در دوران دفاع مقدس علیرغم مشکلات مالی، همیشه اعتبار در اختیارم قرار می داد تا دو کتاب قرآن و مفاتیح آقا شیخ عباس قمی را تهیه کنم. تاکید می کرد این کتب معنوی را باید به وفور در دست نیروها قرار دهید.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

ذوب در اهل بیت (ع)

با تمام وجودش ذوب در اهل بیت (ع) بود، معتقد بود در کوران جنگ از صمیم قلب به اهل بیت (ع) متوسل شویم و بین خود و خدا واسطه قرار ندهیم، در هیچ عملیاتی شکست نمی خوریم. قبل از عملیات والفجر ۸ در دی ماه ۶۴ که همزمان با ایام فاطمیه شده بود، ایشان برای برنامه ریزی عملیات در منطقه حضور یافته بود.

بچه های مرکز پیام گفتند حاجی منتظر تماس شماست با او تماس بگیر. حاجی در یکی از روستاهای آبادان کنار رودخانه بهمن شیر در روستایی مستقر شده بود. ارتباط گرفتم فرمودند، نماز و مغرب و عشا بیایید منطقه کارتان دارم، حرکت کردم و نماز مغرب و عشا رسیدم. خب ایام فاطمیه بود، به من گفتند برای بی بی دو عالم می خواهم مراسم برگزار کنید. این درخواست را در شرایط مقدمات عملیات داشتند، خب مقدمات عملیات و فراهم کردن تمهیداتش آن هم چند روز قبل از اقدام، در سطح عملیات است. حدوداً ۲۵ نفر در آنجا حضور داشتیم، مراسم آغاز شد به قدری با شور و حماسه بود، احساس می کردیم جمعیت ۵۰۰۰ نفری است. همه رزمندگان در حال خود بودند، آن شب حاجی مثل اینکه عزیزترین عضو خانواده خود را از دست داده است، اشک می ریخت. در انتهای همین مراسم هم با زبان محلی و سبک و سیاق منطقه قنات ملک روضه خوانی و مداحی کرد. اینها بیانگر عشق و ارادت شهید به اهل بیت (ع) بود. در شب های وداع هم روضه خوانی باید برای حضرت زهرا (ع) می بود.

توسل حاج قاسم کارگشا بود

رودخانه اروند آرام و همه چیز متناسب با یک عملیات خوب بود. از بعد از ظهر و ساعاتی قبل از عملیات، خیلی از معادلات به هم خورد، هوا طوفانی و رود اروند متلاطم شد و طغیان کرد به طوری که رزمندگان و فرماندهان وحشت کردند که غواصان نتوانند از اروند عبور کنند.

بچه ها باید به دل آب وارد می شدند، در همین لحظات آب و هوا تغییر کرد و رعد و برق زد. حاج قاسم کنار یکی از نهرها که محل عبور غواص ها بود، بادگیری بر سر انداخت، در محضر خدا زانو زد و خدا را به پهلوی شکسته حضرت زهرا (س) قسم داد تا این عملیات با موفقیت انجام شود. هوا به قدری طوفانی شده بود که موج آب، بچه ها را به ساحل خودی بر می گرداند. توسلات حاج قاسم و سایر رزمندگان و غواصان کارگشا بود و بچه ها توانستند از اروند عبور کنند و به قلب دشمن بزنند.

وقت برای صحبت زیاد است

از مهمانسرای سپاه ثارالله به سمت مهدیه لشکر ثارالله در اول جاده کوهپایه در حال حرکت بودیم، حاجی در آنجا برنامه سخنرانی داشت. قرار بود توی ماشین راجع به موضوعی صحبت کنم. دیدم زیر لب زیارت عاشورا می خواند. گفت: مهدی جان، وقت برای صحبت زیاد است، بیا زیارت عاشورا بخوانیم، ثواب و بهره اش را هم به روح بچه های لشکر هدیه کنیم.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

برای دلتان مداحی کنید

شهید سلیمانی با چند تن از مداحان جلسه ای داشت، توصیه هایی کردند که بسیار مطالب ارزشمند و کارشناسی شده ای بود. گفتند بچه ها شما برای مردم زیارت عاشورا می خوانید اما آیا برای حال خودتان هم وقتی اختصاص می دهید و برای دلتان می خوانید؟ در طول هفته جلسات متعددی برای مردم دارید، توصیه می کنم جلسات خاصی برای خودتان داشته باشید. اگر می خواهید توفیق نوکری برای اهل بیت (ع) مستدام باشد و عاقبت بخیر شوید، هر روز زیارت عاشورا بخوانید اگر نمی توانید و توفیق یار نبود، حداقل هفته ای یک بار برای خودتان بخوانید. این کار را حتماً انجام دهید. حاج قاسم مثل بسیاری از علما جمعه ها در منزل شان مراسم هفتگی و خانگی داشتند.

دیدم چند جوان با تیپ امروزی نزدیک شدند. یکی از آنها رو به من کرد و با بغض گفت آقای صدفی من را می شناسید؟ خب من در آن بحبوبه کارها و حال نامناسبی که داشتم گفتم، متاسفانه حضور ذهن ندارم. گفت من همان جوانم که در فرودگاه کارت پروازت را دادی و کنار حاج قاسم نشستم، با همان حالت بغض و گریه گفت حاج قاسم زندگی مرا نجات داد. بعد بلافاصله دست کرد توی جیبش و کلیدی را به سمت من گرفت و گفت: این کلید خانه من برای کسانی که برای تشییع پیکر به کرمان می آیند نزد شما امانت باشد

در اوایل جنگ خاطرم هست که امام فرمودند دسته جات عزاداری و روضه خوانی ها را با سبک سنتی احیا کنید. حاج قاسم بلافاصله دستور دادند تا برای همه گردان ها از قم و مشهد، کتل و پرچم و طبل خریداری کنند تا هر گردان خودش هئیت داشته باشد. عرض کردند می خواهیم محرم برنامه عزاداری سنتی برگزار کنیم. هر گردانی که کد داشت و به نام اهل بیت (ع) بود، مثلاً بنویسید هئیت عزاداری امام رضا (ع) گردان ۴۰۷ و همه گردان ها به همین ترتیب هیئت داشته باشند.

توصیه های حاج قاسم برای برگزاری مراسم بیت الزهرا: قطب نمای حرکت هایتان حضرت آقا باشد

پیش از برگزاری یکی از انتخابات ها، از حاج قاسم پرسیدم نظرتان راجع به احزاب و کاندیداها چیست و چند تن از شخصیت ها را نام بردم. گفت: فلانی از من می پرسی به چه کسی رای می دهی من به شما می گویم، اگر همه احزاب و گروه ها و همه کسانی که نام بردی، در یک صف بایستند، من در صفی هستم که حضرت آقا فرمودند. تو هم اگر می خواهی عاقبت به خیر باشی، قطب نما و گرای حرکت هایت باید رهنمودهای حضرت آقا باشد. من حزبم حزب ولایت است. این سخن را یک بار دیگر به صورت عمومی در جمع پیشکسوتان دفاع مقدس در اردویی که جمعی از این عزیزان به دعوت حاج قاسم حضور داشتند، دوباره مطرح کردند. این مطلب بیانگر ارادات قلبی اش به آقا بود.

در خصوص برگزاری مراسم های بیت الزهرا (س) توصیه هایی داشتند، یک روز فرمودند: حاج مهدی، مداح، سخنران و واعظی که به بیت الزهرا (س) دعوت می شود، علاوه بر ارادت قلبی به اهل بیت (ع)، باید محب و پیرو امام خمینی (ره) و امام خامنه ای باشند. اما برای مستمعین و کسانی که می خواهند از این مجالس استفاده کنند و به این مجلس می آیند خط کش نگذارید، همه میهمان اهل بیت (ع) هستند.

حاج قاسم همه را به یک چشم می دید

مردم داری حاج قاسم خیلی زبانزد بود. برای وی مردم ایران از هر منطقه، استان، شهر و یا روستا فرقی نداشت همه را دوست می داشت. همان طوری که امام خمینی (ره) فرمودند: مردم صاحبان اصلی انقلاب و ولی نعمت ما هستند. کمتر کسانی هستند که بتوانند افراد و دیدگاه ها و مذاهب مختلف را زیر یک چتر قرار دهند. در لشکر ثارالله برادران اهل سنت داشتیم که بیشترشان رزمنده گردان ۴۰۹ سیستان و بلوچستان و هرمزگان بودند. برادران زرتشت، کرد، بلوچ و ترک هم در لشکر داشتیم. اما حاج قاسم همه شان را به یک چشم می دید. همه او را دوست می داشتند. در فرمایش امام صادق (ع) داریم که فرمودند اگر کسی رابطه اش را با خدا خوب کرد، خداوند او را در جامعه محبوبش می کند. عزت و ذلت دست خداست.

کارت و همسفر پرواز

سال ۹۵ با شهید سلیمانی از فرودگاه مهرآباد به سمت کرمان پرواز داشتیم. در فرودگاه، جوانی به سمت حاجی آمد و پس از احوالپرسی گفت من خیلی دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم و با هم گفت و گو کنیم، حاجی گفت عازم کرمانی؟ گفت بله. کارت پرواز را از آن جوان گرفت و گفت همسفریم، من را صدا کرد و کارت پرواز آن مسافر جوان را به من داد و گفت: شما کارت پروازت را به این جوان بده تا کنار من بنشیند، از تهران تا کرمان ۱ ساعت و نیم با آن جوان گفت و گو کرد. وقتی پیاده شدیم دیدم آن مرد جوان چشم هایش سرخ شده، وقت خداحافظی می خواست دست حاجی را ببوسد. آن روز گذشت تا روز ۱۳ دی که حاج قاسم به شهادت رسید، بعد از ظهر آن روز در حسینیه ثارالله با همان احوال متالم مشغول هماهنگی های لازم برای تشییع پیکر در کرمان و… بودیم. دیدم چند جوان با تیپ امروزی نزدیک شدند.

یکی از آنها رو به من کرد و با بغض گفت آقای صدفی من را می شناسید؟ خب من در آن بحبوبه کارها و حال نامناسبی که داشتم گفتم، متاسفانه حضور ذهن ندارم. گفت من همان جوانم که در فرودگاه کارت پروازت را دادی و کنار حاج قاسم نشستم، با همان حالت بغض و گریه گفت حاج قاسم زندگی مرا نجات داد. بعد بلافاصله دست کرد توی جیبش و کلیدی را به سمت من گرفت و گفت: این کلید خانه من برای کسانی که برای تشییع پیکر به کرمان می آیند نزد شما امانت باشد، هر کس جا نداشت این را در اختیارش قرار دهید. این تنها کاری است که می توانم برای شهید سلیمانی انجام دهم.

گفت آن یک ساعت و نیم صحبت های حاج قاسم زندگی من را متحول کرد. از آن روز به بعد یک آدم دیگر شدم. حاج قاسم زندگی ام را متحول کرد. اینها را می گفت و اشک می ریخت. می گفت: من از آن روز به بعد نماز خوان شدم. نمی دانید این جوان و دوستانش چطور برای حاج قاسم اشک می ریختند. وضع ظاهری شان هم حزب اللهی و مذهبی نبود اما درون شان با صفا بود. در همان روزها هم دیدم در میان جمعیت سقایی می کردند.

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون

طومار اشرار را در هم پیچید

زمانی که اشرار را در جنوب شرق جان و مال مردم را تهدید می کردند و منطقه جنوب شرق نا امن شده بود. حاج قاسم همان طوری که در دهه نود و در مدت کوتاهی طومار داعش را در هم پیچید، طومار اشرار و قاچاق چیان دهه هفتاد را هم در جنوب شرق کشور در هم پیچید. می گفت: باید هم شر اشرار کم شود و هم به مردم خدمت شود. بیش از یکصد حلقه چاه برای زمین کشاورزی با هماهنگی مسئولین دولتی برای شان حفر کرد. اینکه حضرت آقا فرمودند به سردار عزیز ما به چشم یک مرد نگاه نکنید، بلکه به چشم یک مکتب درس آموز بنگرید. به واسطه همین جامعیت حاج قاسم بود. مکتب حاج قاسم، همان مکتب اهل بیت (ع) و مکتب امام خمینی و امام خامنه ای است، او آموزهای دینی را عینیت بخشید و اصول و مبانی را با رفتار خودش در عصر ما جامعه عمل پوشاند.

مصادیق عملی و رفتاری حاج قاسم را ببینید، در توجه به زیر دستان چگونه برخورد می کرد. او بر جسم نیروهایش حاکم نبود، بلکه بر قلب نیروهایش حکومت می کرد. یک ماه قبل از عملیات می خواست نیروهای شهادت طلب لشکر ثارالله را انتخاب کند، وقتی می گفت نیروهایی می خواهم که رفتن با خودشان و برگشتن شان با خداست، همه بلند می شدند. اگر به گردانی می گفتند: گردان شما در عملیات نباید خط شکن باشد، بلکه باید یگان پشتیبانی باشید، نیروهای آن گردان ناراحت می شدند که چرا ما باید در خط حضور نداشته باشیم. اینکه می گفتند شما نیروی پدافندی هستی آن را توهین به خود تلقی می کردند. اینکه که رزمندگان، اسلام و جهاد در راه خدا را دوست داشتند یک مسئله بود، اما مسئله مهم تر این بود که حاج قاسم دل و قلب و بیانش در مواجه به این نیروها بی نظیر بود.

رهایش نکنید

حاج قاسم از طرفی دستور می داد به منطقه بروید، از طرف دیگر هم وقتی مشکلی برای نیروهایش پیش می آمد، با جان و دل از آنها حمایت می کرد. این حمایت گری نه برای ایام دفاع مقدس بلکه سال ها بعد هم این محبت و برادری اش ادامه داشت. یکی از پیشکسوتان لشکر خودش برای خودش مشکلی پیش آورده بود، این مسئله را برای حاج قاسم مطرح کردم، وقتی مشکل را شنید، خدا را شاهد می گیرم که اشک از چشمانش جاری شد. هم خودش برای حل مسئله ورود کرد، هم دایم به ما توصیه می کرد، رهایش نکنید.

یا در مورد دیگری مشکلات مالی یکی دیگر از دوستان و رزمندگان پیشکسوت لشکر را به ایشان رساندم، حاجی گفت حتماً با خیرین در این مورد صحبت می کنم، چند روز بعد حسین پورجعفری تماس گرفت و گفت حاج قاسم گفتند بروید پول را شبانه و محرمانه به او تحویل بدهید. به هیچ وجه هم اسمی از من نبرید. دلم نمی خواهد کسی متوجه این کار شود.

در خصوص حمایت از مظلومین هم او توجه داشت. حضور او و سازماندهی نیروهای مقاومت در حشدالشعبی عراق و دفاع وطنی سوریه، فاطمیون افغانستان و همچنین زینبیون پاکستان همگی در راستای کمک به مظلومین عالم بود. این رفتار حاج قاسم هم توجه به کلام و سیره نبی مکرم اسلام بود که فرمودند: «اگر کسی فریاد دادخواهی مسلمانی را بشنود و به کمک آن مسلمان نرود، مسلمان نیست.» بنده به عنوان دوستی که ۴ دهه با این شهید عزیز رفاقت داشتم، حاج قاسم را به عنوان مالک اشتر زمان در ابعاد دین داری، ولایت مداری و شجاعت شناختم.



منبع خبر

دلیل عذرخواهی حاج‌قاسم از مردم پشت تریبون بیشتر بخوانید »