سردار شهید جان محمد علیپور

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان



شهید مدافع حرم سردار جان محمد علیپور - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله…» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود.

جان‌محمد علیپور متولد ۱۳۴۴ بود و ۱۵ ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و تانک‌های دشمن راحت شد، تصمیم گرفت به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل کند. فاطمه مریدی از اقوامشان در اندیمشک بود که به خواستگاری او «بله» گفت.

پاسدار بود و وقتی از سپاه بازنشسته شد، فرصت خوبی بود برای این که خستگی این همه سال را از تنش دور کند. همه چیز آرام و خوب بود و وقت ازدواج دوقلوهایش حسین و محسن رسیده بود که صدای شیپور دیگری از کیلومترها دورتر بلند شد. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر آتش بود و جان‌محمد نمی‌توانست بنشیند و نگاه کند. لباس‌های رزمی‌اش را پوشید و راهی شد. سردار جان‌محمد علیپور که با ریش‌ها و موهای سپیدش می‌توانست کناری بنشیند و نگاه کند، آنقدر در سوریه ماند و جنگید تا مزد جهاد هست‌ساله‌اش را آنجا گرفت. البته درخواست‌هایش از همسرش که برای شهادتش دعا کند هم بی‌تأثیر نبود.

دوستان خوبمان در واحد تاریخ شفاهی موسسه شهید جواد زیوداری (اندیمشک) ما را با خانواده سردار شهید علیپور آشنا کردند؛ از ایشان خصوصا برادر عظیم مهدی‌نژاد و خواهر فاطمه میرعالی سپاسگزاریم. آنچه در چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگو با همسر گرانقدر این شهید است. در این قسمت، با روند آغاز زندگی مشترک آقاجان‌محمد و همسرش آشنا می‌شویم…

قسمت اول  و دوم گفتگو را اینجا بخوانید…

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس

**: کارهای منزل مثل آشپزی را از قبل یاد گرفته بودید؟

همسر شهید: بله. آشپزی هم بلد بودم. روز سوم یا چهارم عروسی بود، مادرشوهرم گفت: «بیا غذا درست کن.» برنج و گوشت آورد، گفت: «برنج و خورشت درست کن.» بدون استرس درست کردم. چون وقتی خانۀ پئذم که بودم تا مادرم می­رفت بیرون شروع می­کردم به غذا درست کردن. روی همین حساب آشپزی و کار خانه را بلد بودم. مشکلی با آشپزی نداشتم.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور بر مزار شهید گمنام

**: اولین غذایی که شما درست کردید روز سوم بود؟

همسر شهید: بله. غذایم هم خوب شده بود. از دستپختم تعریف هم کردند. هیچ مشکلی با غذا درست کردن نداشتم. همه چیز را بلد بودم. اصلاً هیچ ­وقت استرس غذا درست کردن توی خانۀ شوهر را نداشتم چون همه چیز بلد بودم.

**: وضع تحصیلتان چطور بود؟

همسر شهید: من در همان مقطع سیکل ازدواج کردم. دیگر ادامه ندادم. می‌خواستم شروع کنم اما نشد. آقای علی­پور هم می‌گفت: «کمکت می­کنم برو پرونده‌ات را بگیر که شروع کنی و درست را ادامه بدهی که من هم اینجا نیستم برای خودت سرگرمی داشته باشی.» بعد که دوقلوهایم حسین و محسن را که باردار بودم، خیلی اذیت شدم. اصلاً نمی­توانستم غذا بخورم. مرتب با سِرُم و آبمیوه و این چیزها تغذیه می­کردم. غذا را اصلاً نمی‌توانستم بخورم.

**: وقتی ازدواج کردید، تحصیلات آقای علی­پور چقدر بود؟

همسر شهید: دیپلمش را هنوز نگرفته بود. بعدها دیپلمش گرفت. بعد هم فوق­دیپلم نظامی گرفت. من خانه­‌داری و بچه‌داری می­کردم و او راحت درسش را می­خواند.

**: زمانی که آقای علی­پور می­رفتند سرکار و یک هفته­ نبودند، شما چه کار می­کردید؟

همسر شهید: خانم الهام ­آژیراک دخترخواهر بزرگش، هم سن و سال من بود. پدرش آقای صفرآژیراک هم اسیر بود. او می­آمد پیشم. وقتی که از مدرسه تعطیل می­شد تکالیفش را انجام می­داد. اول دبیرستان بود. بیشتر اوقات شب­ها می­آمد پیشم می­‌خوابید.

**: این چند روزی که آقا علیپور نمی ­آمدند، راه ارتباطی داشتید با هم ؟ تلفن می­زد احوال بپرسد؟

همسر شهید: بله تلفن می­زد. تلفن پادگان بود.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور در مأموریت‌های خارجی

**: برایتان سخت نبود؟ شد که مثلاً بگویید خب من تازه ازدواج کردم دوست دارم بیشتر پیش هم دیگر باشیم؟

همسر شهید: دوست داشتم که بیشتر پیشم باشد ولی اینکه نمی خواستم خیلی نِق بزنم. این­جور نبودم. چون می­دانستم که این کارش است. خودش هم می­گفت: «اگه مسئلۀ بارداری نبود، می­رفتیم. ولی چون تو الان وضعیتت ناجور هست و آنجا هم ببرمت، اهواز کسی رو نداریم و غریبیم؛ بزار ایشالا بچه­ها که متولد شدند، می‌ریم.» بچه­‌ها که تولد شدند دی ماه همان سال  ۶۹ رفتیم اهواز. من همان سال اول ازدواجم باردار شدم.

**: کِی متوجه شدید دوقلو هستند؟

همسر شهید: وقتی که می­رفتم برای پزشک زنان متوجه شدم. روزی دکتر گفت: «برو روی ترازو.» من جُثۀ خیلی لاغر و ریزی داشتم. بعد گفت: «خیلی عجیبه یک­ دفعه اینقدر تغییر کرده­اید. خیلی وزنت رفته بالا یک سونوگرافی انجام بدید.» من حتی نمی­دانستم سونوگرافی چیست! یک برگه بهم داد بعد آوردم به آقای علی­پور دادم گفتم که: «بهم گفته برو سونوگرافی؛ سونوگرافی چیه؟» گفت: «حالا میریم می­پرسیم ما که دیگه با این بچه­ها همه چیز رو یاد گرفتیم! حالا میریم می­پرسیم.» بعد رفتیم دزفول. آن ­موقع­ها اندیمشک متخصص زنان نداشت. سونوگرافی دزفول هم توسط پزشک آقا انجام می‌شد که خیلی باعث ناراحتی‌مان شد. آقای علی­پور به شدت ناراحت شدند.

گفتند : «چرا ما این همه جنگ کردیم، انقلاب کردیم این همه بدبختی کشیدیم بعد بیایم پزشک­ سونوگرافی هم آقا باشد!» این را هم مجبوری رفتم. دکتر گفته بود حتماً باید سونوگرافی را انجام بدهد. دیگر خودش هم باهام آمد توی اتاق سونوگرافی. به محض این که پروب سونوگرافی را گذاشت، رو کرد به آقای علی­پور و گفت: «خواهر و برادر دوقلو دارید؟»

آقای علی­پور با حالت شوک گفت: نه. به خودم هم گفت: «شما خواهر و برادر دوقلو دارید؟» گفتم: نه. گفت: «بچه­‌تون دوقلوئه.» ولی جنسیت را بهمان نگفت. سریع آمدم پایین و برگه را بردم برای دکتر گفتم که این­جور گفته است. دکتر گفت: «بله چون وزنت یک­ دفعه افزایش داشته می­‌خواستم مطمئن بشم از جنین­‌هات که دوقلو هستند.» چون دکتر که خودش می­دانست.

ماه هشتمم بود که دوباره یک سونوگرافیِ مجدد برایم نوشت که باز هم نگفت جنسیت­‌شان چی هست. دیگر آقای علی­پور وقتی که با هم صحبت می­کردیم می­گفت: «من هیچ اسمِ دختر توی ذهنم نمیاد. نمی­گردم دنبال اسم دختر.» بعد نمی­دانم قبل زایمانم بود یا مثلاً همان اوایل بارداری گفت: «خواب دیدم یکی بهم گفته خانمت رو بردند بیمارستان وضع حمل کرده پسری آورده اسمش رو بزار یا حسین یا محسن.» بعد دیگر وقتی خب تولد شدند دوتا بودند گفت: «خدایا شکرت هم محسنم جور شد، هم حسینم.» اسمشان را گذاشتیم حسین و محسن.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
خانواده علیپور

من تا سه ماه اول هر چی آزمایش هم می­دادم چیزی معلوم نبود. ولی حالم بد بود. اصلاً آزمایش­ها، جواب نمی­داد که باردار هستم. وقتی آزمایش­ها بهم می­گفت که باردار نیستم از یک طرف خوشحال می­شدم و می­گفتم: «برای من هنوز زوده. اصلاً نمی­دونم که چه کار باید بکنم برای بچه­‌داری.» دکترم که یک خانم­ دکترِ فکر کنم اصفهانی بود می‌گفت: «شما الان باید عروسک بازی کنید نه بیای دکتر زنان.» (باخنده)

**: تنها می‌رفتید دکتر؟

همسر شهید: نه، هر ماه که نوبتم می­شد، می­دانست. هر ماه خودش من را می­برد. مرخصی­هایش را برای رفتن به دکتر تنظیم می­کرد که همیشه خودش من را ببرد.

**: قبل از اینکه باردار بشوید، آقا علیپور بچه دوست داشت؟

همسر شهید: بله. می­گفت: «دوست دارم بچه دار بشیم.»

**: دوست داشت پسر باشد؟

همسر شهید: بیشتر بله. می­گفت: «دختر خیلی مسئولیت داره.» وقتی باهاش صحبت می­کردم، می­گفتم که: «چرا دختر دوست نداری؟!» بعد خودش این­جور بهم می­گفت. آقای علی­پور به ندرت قسم می­خوردند. یک بار خودش قسم خورد و می­‌گفت: «اگه خدا دختر بهم بده میرم… یا باید بیاد باهام زندگی کنه یا میرم باهاش زندگی می­کنم.» می­گفتم: چرا؟ گفت: «چون من تحمل ندارم یکی به دخترم تو بگه.» بعد دیگر من هم باهاش شوخی می­کردم می­گفتم: «حالا پدر من هم اومده با ما زندگی کنه؟» گفت: «مگه من چی به تو میگم؟ من از گل نازک­تر به تو نمیگم ولی طاقت ندارم کسی چیزی به دخترم بگه. این برام سنگینه.» بعد خدا هم خواسته‌اش را قبول کرد و دختر بهش نداد.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور در دوران دفاع مقدس

**: اوایل عروسی یک چیزِ ممتازی که آقای علی­پور داشتند برایمان می­گویید؟

همسر شهید: خیلی با هم صمیمی شده بودیم. هر چقدر که رو به جلو می­رفت، دل­تنگی­هایم برایش خیلی بیشتر می­شد.

**: دوری­اش سخت بود.

همسر شهید: دوری­اش خیلی برایم سخت بود. کمک کردنش توی خانه، احترام گذاشتن به خانوادۀ خودش و به خانوادۀ من و احترام به خودم خیلی برای ارزشمند و عزیز بود.

**: رفتارشان با مادرشان چطور بود؟

همسر شهید: خیلی خوب بود.

**: زمانی که مثلاً می­رفتند اهواز و برمی­گشتند، دست مادر را می­بوسیدند؟ این­جوری بود که خیلی رابطه­ صمیمی داشته باشند؟

همسر شهید: بله خیلی. با همه­شان روبوسی می­کرد. شوهرم احترام خیلی خاصی برای خانوادۀ خودش و خانوادۀ من قائل بودند.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور در ورودی شهر نبل که در محاصره داعشی‌ها بود

**: آقا علیپور لُری صحبت می­کرد؟

همسر شهید: بله. توی خانه خودمان لری صحبت می­کرد.

**: زمانی که می­آمدند از اهواز برایتان هدیه­ای می­آوردند؟

همسر شهید: بله. اولین بار که آمده بودند، مثلاً یک هفته­، ده روزی بود که ازدواج کرده بودیم. دمپایی برای توی حیاط نداشتم و برایم صندل خریده بود.خواهرش و مامانش هی بهش می­خندید و می­گفتند: « این­ها برای توی حیاط و این­ها مناسب نیستن!» گفت: «من ­نخواستم برم دمپایی پلاستیکی برای خانمم بگیرم.» آن­ها را برداشتم و خواهرش رفت دوباره یکی برایم گرفت.

**: سلیقه­‌شان خوب بود؟

همسر شهید: سلیقه­اش عالی بود. امکان نداشت هر شهری ماموریتی برود و برایم هدیه نیاورند.

سال‌ها بعد و حتی وقتی علی را هم داشتم برای دوره آموزشی خیلی به ماموریت می‌رفت. مثلاً دوره قم ، دوره مشهد ، تهران، اصفهان، شیراز و… خیلی دوره­های زیادی شیراز گذرانده بود. هر سری که می­آمد برای من هدیه می­آورد. بچه­ها باهاش شوخی می­کردند و می­گفتند: «تو هر وقتی میای همه رو برای زنت میاری!» برای آن­­ها هم می­آورد. ولی می­گفتند: « چرا تو هر چی میاری برای زنت میاری؟» بعد می­گفت: « خب بابا دیگر چه کار کنم.» همه چیز برایم می­آورد.

**: برای مادرشان چیزی نمی­‌آوردند؟

همسر شهید: چرا برای مادرش هم می‌آورد. مخصوصاً وقتی که سفرهای زیارتی می­رفتند برای مادر خودشان خیلی هدیه و سوغات می­آوردند. برای مادر من هم می­آوردند. ولی وقتی که دیگر مستقل شدیم و اهواز بودیم، فقط برای من و بچه­ها می­آورد. ولی سفرهایی مثل قم و مشهد که می­رفتند اگر شده بود یک چادر نماز برای مادرش می­آورد و یک چادر نماز برای مادر من. هیچ­ وقت فرق بین­شان نمی­گذاشت. اگر شده یک سجاده هم بیاورد، این کار را می‌کرد. یکی برای این می­آورد، یکی برای او.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
مراسم وداع با پیکر شهید سردار علیپور

**: خانم­ مریدی! آقای علی­پور چطور صدایتان می­کرد؟

همسر شهید: من تا قبل از این که بروم مکه، به اسم خودم یا «مامان حسین» صدایم می‌کرد. بعد بعضی وقت­ها توی خانه، با عزیزم، گلم و این­جور القاب صدایم می­کرد. وقتی که رفتیم مکه همیشه حاج خانم صدایم می­کرد. یعنی قبلش هم می­گفت حاج خانم من می­گفتم: «من که هنوز حاج خانم نشدم. مکه نرفته‌ام.» گفت: «ایشالا مکه هم می­برمت.» دیگر همش حاج خانم صدایم می­کرد.

من هم بیشتر به اسم خودش «جان­محمد»  و اگر کسی بود «آقا محمد» صدایش می­کردم.

**: قبل از بارداریتان می­شد وقتی زنگ می­زدند از اهواز مثلاً بگویند مأموریتی پیش آمده است و دو هفته نمی­توانم بیایم؟

همسر شهید: نه. اکثراً یک هفته­ای بود. وقتی که حسین و محسن متولد شدند، ماموریت دو سه هفته می‌رفت. می­آمد. چون مدتی می­رفتند عراق و بصره و دیرتر می‌آمد. بعضی­ها به من می­گفتند: «یک جوری تهدیدش کن که نره!» ولی من هیچ ­وقت برای کار تهدیدش نمی­کردم. می­گفتم: «چه کارش دارم؟ وقتی کار داره می­خواد بره چرا من کمکش نکنم و باعث بشم ناراحت بشه.»

**: می­‌دانستید تا عراق می‌­روند؟

همسر شهید: بله. بهم می­گفت. هیچ ­وقت هیچ چیز را از من مخفی نمی­کرد. بعد از جنگ سال ۶۹ که به بصره می رفت به من می­گفت. برای کارشان، می­رفتند آنجا.

**: از شغلشان چیزی به شما می‌­گفتند؟ می­‌گفتند که مثلاً من توی جبهه چه دوست­هایی داشتم که شهید شدند؟

همسر شهید: بله، می­گفت. از دوست­هایش که پیشش شهید شده بودند برایم تعریف می‌کرد. خیلی اذیت می­شد. وقتی که برایم تعریف می­کرد اشک توی چشم­هایش جمع می­شد. با حسرت ازشان می­گفت. بعد هی می­گفت: «من لایق شهادت نبودم.» من هم می­گفتم: «خب خدا خواسته که تو شهید نشی بیای با من ازدواج کنی.» این­ها را بهش می­گفتم. خیلی تعریف می کرد از دوست­هایش، از نحوۀ شیمیایی شدن خودش، از نحوۀ مجروحیت خودش.

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
تشییع پیکر سردار شهید، جان‌محمد علیپور

**: مجروح هم شده بودند؟

همسر شهید: بله. آقای علی­پور دو بار در دوران جنگ مجروح شده بود. یک بار تانکش را که زده بودند ترکش می­خورَد توی سرش، که ترکش توی سرش ماند تا آخر که شهید شد.

**: سال چند بوده است؟

همسر شهید: سال ۶۳. تانکش را می­زنند. بعد می­برنش بیمارستان سنندج و وقتی حالش بدتر می­شود، می­برندش یزد. بعد دوباره می­برندش گرگان برای ام آر آی (MRI). خودش می­گفت که بر اثر موج انفجار و این ترکشی که توی سرش بوده است چند روزی حتی صحبت نمی­توانسته بکند. می­گفت فقط نوشته­ها را می­توانستم بخوانم. ­می‌گفت: «یک «بسم­ الله ­الرحمن­ الرحیم» جلوم توی اتاق بیمارستان روبه­روی تختم بود. می‌دونستم این چیه ولی نمی­تونستم بخونم. نمی‌توانستم حرف بزنم.» بعد از تقریباً چهار، پنج روز دیگر حرف زدن را شروع کرده بود. گفت: «آن وقت دیگه فهمیدم کجام.» دیگر ترکش را هم توانستند دربیاوردند.

**: خب این مجروحیت اول، مجروحیت دومشان سال چند بوده است؟

همسر شهید: توی حلبچه شیمیایی ­شدند. آثار شیمیایی را تا آخر داشت. روی پاهایشان و روی بدنش آثار شیمیایی بود. می­برنشان که با آب سرد و یخ حمام­ بگیرند؛  به خاطر این که این مواد شیمیایی از بدنشان در بیاید. بعد می­برندش بیمارستان چمران تهران. مدتی هم آنجا بستری بود. بعد از اینکه یک کم بهتر می­شود می­آید خانه.

مادرشان تعریف می­کنند آقاجان‌محمد اینقدر دیر می­آمد مرخصی که دیگر وقتی می­اومد خونه خجالت می­کشید درِ یخچال را باز کند. خودش هم می­گفت: «اینقدر دیر به دیر می­اومدم مرخصی که وقتی می اومدم احساس غریبگی می­کردم توی خونۀ پدرم.»

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
سردار علیپور در کنار آثار باستانی سوریه

**: از اینکه شهید نشده بودند، چه حسی داشتند؟

همسر شهید: همیشه ناراحت بودند. من هم همیشه این را بهشان می­گفتم: «که این خدا خواسته که تو شهید نشی تا بیای با من ازدواج کنی!» من همیشه این را بهش می­گفتم می­خندید می­گفت: «شاید هم.»

**: این حرفتان از ته دل بود؟ یعنی واقعاً اینقدر این علاقه به وجود آمده بود که دوست داشتید همیشه در کنارتان باشند؟

همسر شهید: بله واقعاً. با این که صحبت زیادی با هم نداشتیم، یک نامزدی و یک دوران عقد طولانی هم با هم نداشتیم، ولی من شاید یک ماه هم نکشیده بود که وقتی از در می­آمد با این اخلاق خوب و لبخند، همه دنیا را به من می‌دادند. لبخندش خیلی آرام و متین بود. هیچ ­وقت قهقهه نمی­زدند. خندیدن و صحبت کردنشان همیشه آرام بود. من هی می­گفتم: «خدایا شکرت، که من با این­طور شخصی ازدواج کردم.» همیشه خدا را شکر می­کردم. می­گویم حتی شاید یک ماه هم از ازدواجمان نگذشته بود.

**: یعنی می­شد که سجده شکر هم به جا بیاورید؟

همسر شهید: بله. واقعاً خدا را همیشه شکر می­کردم که آقای علی­پور را دوستش داشتم. خیلی دوستش داشتم. یعنی می­گویم الان که رفته است اصلاً باورم نمی­شود. هنوز احساس می­کنم الان بهم زنگ می­زند. احساس می‌کنم الان در را باز کند و می‌آید. (با گریه)

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
سردار علیپور در کنار نیروهای روسیه در سوریه

**: خیلی ممنون خانم­ مریدی دست شما درد نکند به ما وقت دادید ان­شاءالله خداوند شما را حفظ کند. واقعاً خوشا به حال شما که بهترین توفیق نصیبتان شده است. لیاقت این را داشتید که همسر همچین شهیدی بشوید. ان­شاءالله که ما بتوانیم راهشان را ادامه بدهیم.

همسر شهید: ان­شاءالله که شرمنده شهدا نشویم.

* گفتگو: زهرا بختور / تنظیم: میثم رشیدی مهرآبادی            

پایان

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان
شهید علیپور بر مزار شهید گمنام



منبع خبر

چرا خدا به «سردار محمد» دختر نداد؟! + عکس فرزندان بیشتر بخوانید »

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس



شهید مدافع حرم سردار جان محمد علیپور

گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج قاسم سلیمانی می‌گفت: «جان‌محمد؛ یعنی فدایی رسول الله…» این لقب را حاج قاسم به سردار جان‌محمد علیپور، فرمانده ارشد زرهی جبهه مقاومت داده بود.

جان‌محمد علیپور متولد ۱۳۴۴ بود و ۱۵ ساله بود که شیپور جنگ تحمیلی زده شد. اهل اندیمشک بود و نمی‌توانست ببیند دشمن تا نزدیکی‌های شهرش آمده و او کاری نمی‌کند. تمام هشت سال را جنگید و وقتی خیالش از توپ و تانک‌های دشمن راحت شد، تصمیم گرفت به سنت رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عمل کند. فاطمه مریدی از اقوامشان در اندیمشک بود که به خواستگاری او «بله» گفت.

پاسدار بود و وقتی از سپاه بازنشسته شد، فرصت خوبی بود برای این که خستگی این همه سال را از تنش دور کند. همه چیز آرام و خوب بود و وقت ازدواج دوقلوهایش حسین و محسن رسیده بود که صدای شیپور دیگری از کیلومترها دورتر بلند شد. حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) زیر آتش بود و جان‌محمد نمی‌توانست بنشیند و نگاه کند. لباس‌های رزمی‌اش را پوشید و راهی شد. سردار جان‌محمد علیپور که با ریش‌ها و موهای سپیدش می‌توانست کناری بنشیند و نگاه کند، آنقدر در سوریه ماند و جنگید تا مزد جهاد هست‌ساله‌اش را آنجا گرفت. البته درخواست‌هایش از همسرش که برای شهادتش دعا کند هم بی‌تأثیر نبود.

دوستان خوبمان در واحد تاریخ شفاهی موسسه شهید جواد زیوداری (اندیمشک) ما را با خانواده سردار شهید علیپور آشنا کردند؛ از ایشان خصوصا برادر عظیم مهدی‌نژاد و خواهر فاطمه میرعالی سپاسگزاریم. آنچه در چند قسمت می‌خوانید، حاصل گفتگو با همسر گرانقدر این شهید است. در این قسمت، با روند آغاز زندگی مشترک آقاجان‌محمد و همسرش آشنا می‌شویم…

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید…

مهریه ۲۰۰هزار تومانی همسر شهید!

**: در زمان عقد با هم صمیمی بودید؟ با هم ارتباط برقرار کردید؟

همسر شهید: فاصله عقد تا عروسی‌مان خیلی طول نکشید. در این فاصله هم همدیگر را ندیدیم. اسفند ۶۸ که این­ها آمدند برای خواستگاری، ۲فروردین ۶۹  عروسی کردیم. آن ­موقع خرم­آباد راهش مثل حالا اینقدر نزدیک نبود. ما آن زمان خرم‌آباد زندگی می‌کردیم. همان روز عروسی جهیزیه‌مان را هم از خرم‌آباد آوردیم اندیمشک.

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
شهید علیپور در دوران جنگ / نفر اول از راست

**: جهیزیه ­تان مفصل بود؟

همسر شهید: نه؛ مامانم آن چیزهایی که احتیاج داشتم را برایم خرید. وسایل سنگین را بیش­تر مادرشوهرم خریدند.

**: مستقل نبودید؟

همسر شهید: نه. تا یک سال و چهار ماه توی یک اتاق با مادرشوهرم زندگی می‌کردم.

**: تاریخ عروسی را کی مشخص کرد؟

همسر شهید: بزرگ­ترها. چون عید نوروز و تعطیلی بود و به خاطر بچه­ها که درسشان شروع می‌شد، دوم عید عروسی‌مان را برگزار کردیم.

**: مراسم عروسی چطور بود؟ کجا برگزار شد؟

همسر شهید: برای عروسی، آرایشگاه هم رفتم. لباس عروس هم پوشیدم ولی با چادر و حجاب کامل بودم. همان چادر رنگی که برای نامزدی برایم خریده بودند را سر کردم.

یک چادر سفید بود که گل­های صورتی قشنگی داشت. عروسی خانۀ خواهرشوهرم بود و زمانی هم که توی ماشین نشستیم تا زمانی که آمدیم، چادر را از خودم دور نکردم. خانۀ پدرشوهرم و خانۀ خواهرشوهرم روبه­روی هم بودند. بعد از آن­ موقعی که مجلس فقط زنانه بود، چادرم را درآوردم.

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
مقبره حکیم ابوالقاسم فردوسی در کنار سردار شهید جام محمد علیپور و همسر

به رسم آن ­موقع ناهار را خانۀ خانوادۀ عروس بودیم و فامیل ما هم آنجا دعوت بودند. شام را فامیل­های داماد که اندیمشک بودند، دادند. آقاجان‌محمد می­گفت: «خداروشکر می­کنم که با اینکه سن کمی داری ولی این چیزها را خوب تشخیص میدی.» گفتم: «این تشریفات را دوست ندارم. دوست نداشتم با اون لباس عروس و وضعیت آرایش کرده بدون چادر و حجاب باشم.» وقتی بهش این را گفتم، خیلی خوشحال شد. بعد گفت: «خداروشکر می­کنم که این چیزها رو خودت رعایت می­کنی.»

**:زمانی که از آرایشگاه برگشتید، آقای علی­پور آمد سراغتان؟

همسر شهید: نه. دمِ در آرایشگاه در ماشین را باز کرد و نشستم.

**: می­توانستید جایی را ببینید یا چادرتان را آورده بودید کامل پایین؟

همسر شهید: خواهرشوهرم دستم را گرفته بود. ماشین هم که نزدیک بود، بالاخره سوار شدم.

**: آقای علی­پور چی پوشیده بود؟

همسر شهید: آقای علی­پور هم یک پیراهن سفید و کت و شلوار سورمه­ای پوشیده بودند.

**: زمانی که برگشتید از آرایشگاه تا خانه توی مسیر چیزِ خاصی بهتان نگفتند؟

همسر شهید: همه با هم صحبت می­کردیم؛ چون شوهرخواهرش راننده ماشین عروس (تاکسی) بود. خواهرش هم جلو نشسته بود. یکی از فامیل هم پیشمان بود. ماشین شلوغی بود. (با خنده)

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
شهید علیپور در گرما و سرما می جنگید

**: مراسم عروسی­تان چطور برگزار شد؟ مولودی­‌خوانی داشتید؟

همسر شهید: نه. فقط زن­های فامیل خودشان لری می­خواندند و و دست می­زدند و شادی می‌کردند.

**: از خانواده­ شما کسی به اندیمشک آمده بود؟

همسر شهید: چون ما فامیل بودیم، هیچ ­کس از خرم­آباد با من نیامد.

**: سخت­تان نبود؟

همسر شهید: چرا خیلی. من توی مسیر همش گریه می­کردم. طوری بود وقتی رسیدم اندیمشک بیشتر آرایش­‌هایم پاک شده بودند؛ از بس که گریه کرده بودم. چون ما فامیل­‌های پدریمان مشترک بودند مثلاً خالۀ پدرم پیشم بودند. عروس­های داییِ پدرم پیشم بودند. اگر آن­ها پیشم نبودند زیاد احساس غریبی و غربت می­کردم ولی چون با هم رفت ­و ­آمد داشتیم و خیلی زیاد صمیمی بودیم یک کمی از آن نگرانی­‌ام کم می­شد. خب رسم نداشتیم که مثلاً کسی با عروس بیاید. ناهار را هم که فامیل‌های عروس و همسایه­ها را ما دعوت کرده بودیم.

**: منزلتان بزرگ بود که عروسی را آنجا گرفتید؟

همسر شهید: عموم خانه­‌های خانوادۀ ما پیش هم بودند. حیاط بزرگی هم داشتیم. در اندیمشک هم مجلس زنانه خانۀ خواهر آقاجان‌محمد بود. مردها هم خانۀ دخترعموی آقای علی­پور توی همان خیابان نزدیک خودشان بود.

**: زمانی که خواستید بیایید پدر و مادرتان حس و حالشان چطور بود؟ گریه می­کردند ؟

همسر شهید: خیلی. دوتایی­شان ناراحت بودند.

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
سردار علیپور در نبرد سوریه

**: خب شما هم آنجا گریه می­کردید؟

همسر شهید: بله. خودم هم توی مسیر همش گریه می­کردم که «کسی با من نیست؛ می­خواهم کجا بروم؟»

**: نگفتید مثلاً خواهری یا برادری با شما بیاید؟

همسر شهید: خواهر و برادرهایم کوچک بودند.آن موقع هم رسم نبود کسی هم با عروس بیاید. بعد ما هم چون فامیل  نزدیک هم بودیم. فامیل­های پدری ام همه اینجا بودند و توی مراسم عروسی شرکت داشتند دیگر مامانم به آن­ها سفارش کرده بود که پیشم باشند.

**: توی مسیر که گریه می­کردید آقای علی­پور دل­داری نمی­دادند؟

همسر شهید: آنقدر بی صدا گریه می‌کردم و سرم پایین بود که هیچ ­کس متوجه نمی­شد. چرا مثلاً بین­راه می­گفت: «اگه چیزی می­خوای یا گرسنه­اته چیزی می­خوای یا آبی چیزی، بگو…» من گفتم: نه. اینقدر آرام گریه می­کردم که هیچ­ کس متوجه­ام نمی­شد. فقط وقتی آمدم خانه خودم، تعجب کردند. چون وقتی گریه می­کردم اشک­هایم را سریع پاک می­کردم و آرایشم خراب شده بود و از آنجا فهمیدند.

**: جلو نشسته بودند؟

همسر شهید: نه. مادرشوهرم جلو بود. بعد من و آقای علی­پور و عروس دایی پدرم عقب نشسته بودیم.

**: وقتی آقای علیپور شنید که گریه کردید و خودش متوجه شده بود، چی بهتان گفت؟

فاطمه مریدی: شلوغ بود. بعد که ما رسیدیم خانه من را گذاشت. تقریباً چند دقیقه­ای پیشم نشست. رفت توی جمع آقایان و دوست­هایش و فامیل­ها که بودند. بعد که دیگر رفتند، خانم­های فامیل آمدند و گفتند: «پس چرا اینجوری گریه کردی که آرایشت بریزه و دوباره یک آرایش دیگر بکنی.» دوباره آرایش شدم. دیگر دوست­های خودم که اینجا هم­کلاسی بودیم آمدند پیشم. چشمم خورد به آن­ها و فامیل­های نزدیک و دیگر یک ­کم فراموش کردم. ولی دوباره وقتی نگاه می­کردم این همه فامیل خودشان دوباره اشک­هایم می­آمدند. ناراحت می­شدم ولی دیگر چاره­ای هم نداشتم. باید تحمل می­کردم این دوری را.

دوست­هایم باهام صحبت می­کردند و فامیل­های خواهرشوهرم می­گفتند: اینقدر دیگه گریه نکن روز عروسیته.» باهام صحبت می­کردند. یکی برایم آب می­آورد، یکی چای، یکی… خیلی دورم بودند. یک لحظه­ تنهایم نمی­گذاشتند. مثلاً می­گفتند: «گریه نکن الان زشت میشی!»

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
سردار علیپور در نبرد سوریه

**: شما عروس چندم آن خانواده بودید؟

همسر شهید: دوم. من زمانی که ازدواج کردم برادر بزرگتر آقاجان‌محمد سه­تا بچه داشتند. دوتا دختر داشتند و یک پسر. وقتی که من ازدواج کردم پسر برادرشوهرم هشت، نُه ماهش بود.

**: قبل از این که این بار بیایید اندیمشک چند سال قبلش آمده بودید اندیمشک برای زندگی؟

همسر شهید: بله. سال ۶۰  آمدیم اندیمشک. تا سال ۶۵ هم بودیم. بعضی وقت­ها که مامانم عصبانی می­شود از یک چیزی، به بابام می­گوید: «تو دیگه اواخر جنگف ترسیدی!»

پدرم وقتی کوچک بوده در شش ماهگی، مادرش را از دست داده است. شش سالش بوده که پدرش را هم از دست داده است. بعدِ فوت مادرشان، پدرش با خاله­اش ازدواج می­کند و دو تا دختر گیرش می­آید. دوتا خواهر داشته که پدربزرگم هم به رحمت خدا می­رود. پدرم شش سالش بوئ. دخترها هم به مرور که کوچک بوده­اند، فوت می­شوند. پدرم خودش تنها بود وابستگیِ عجیبی به ما داشت. فقط می­گفت از اندیمشک دورشان کنم که مبادا اتفاقی برایشان بیفتد. دیگر روی این حساب بود که رفتیم به خرم آباد. پدرم همیشه به من می­گفت: «تو مادرمی، تو خواهرمی.» کوچک هم که بودم هیچ ­وقت من را به عنوان یک دختر صدا نمی­زد.

**: یعنی رابطه­تان اینقدر صمیمی بود.

همسر شهید: بله. برادرم را هم همین­طور دوست داشت. می­گفت: «من هیچ­کسی جز شما ندارم.» عمو داشت، دایی داشت، پسردایی­هایی داشت، دختردایی­هایی داشت؛ تا دلت بخواهد فک و فامیل زیاد داشت، ولی چون خودش برادر و خواهر نداشت تمام امید پدرم به ما بود. ما بچه­ها برادر، خواهر، پدر و مادرش شده بودیم،. من یادم می­آید یک شب که توی خیابانِ پرتو بودیم. پدرم شب توی نهضت نگهبان بود که بمباران شد. خدا را شاهد می­گیرم این را خود پدرم می­گوید: «من اینقدر بُدو آمدم که داشتم این­جور بُدو بُدو می­کردم، خوردم به یک آقایی.» یعنی باور کنید می­گوید: «نفهمیدم طرف چی شد. افتاد؟ نیفتاد؟» همین­جوری ول کرده بود، آمده بود که ببیند چه بلایی سر ما آمده… وقتی آمد و دید ما سالم هستیم فقط گریه می­کرد که این همسایه­هایمان نشسته بودند دور بابام هِی می­گفتند: «آقای­مریدی توروخدا بگو چی شده؟!» می­گفت: «خداروشکر می­کنم که اتفاقی برای بچه­هام نیفتاده.»

مادرم اصلاً راضی نبود که دوباره برگردیم خرم­آباد ولی چون مرتب اندیمشک بمباران می­شد و اواخر جنگ هم بمباران‌ها بیشتر شده بود، مجبور به این کار شدیم. پدرم هم خیلی استرس و نگرانی داشت. می‌گفت: «بریم خرم­آباد حداقل بمباران یک کم کمتر است. من تمام دار و ندارم همین بچه­ ها هستن… حاضرم خودم فدایی­شون بشم ولی بچه­هام اتفاقی براشون نیفته. سال ۶۹ که ازدواج کردیم و آمدم اندیمشک، خرداد سال۷۰ ما رفتیم اهواز. حسین و محسن را هم داشتم. حسین و محسن هفت ماهشان بود.

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
سردار علیپور در حرم رضوی

**: آقای علی پور چند روز بعد از عروسی رفتند سرکار؟

همسر شهید: دوم فروردین که روزِ عروسیمان بود تا روز چهاردهم که آن ­موقع رسم بود بیایند عروس را دوباره خانواده عروس ببرند، آقاجان‌محمد پیش من بود. چهاردهم مامانم و فامیل­ها و دایی­ها و خاله­ها آمدند دنبالم. بعد از آن آقای علی­پور رفته بود سرکار. یک هفته­ ده روزی هم آنجا ماندم و بعد دوباره خودش و خواهرهایش و مادرش و پدرش و فامیل­هایش آمدند دنبالم. ناهار را خانۀ ما بودند و دوباره برگشتیم. وقتی هم که برگشتیم او شنبه صبح می­رفت سرکار و چهارشنبه بعدازظهر برمی­گشت.

**: از دوم تا چهاردهم که آمدند سراغتان و بردندتان خرم­آباد، به آقای علیپور وابستگی پیدا کرده بودید؟ یعنی آن صمیمیت زن و شوهری ایجاد شده بود؟

همسر شهید: بله.

**: سخت­تان نبود بخواهید بروید خرم ­آباد؟

همسر شهید: نه. خیلی سخت هم نبود. (باخنده) وقتی که باهاش صحبت می­کردم می­گفتم: «من فردا فلان ساعت چند مثلاً پلدخترم هستم.» می­گفت: «یعنی اینقدر ذوق داری که بری پیش مامان و بابات و منو تنها بذاری؟» می­گفتم: «ذوقِ رفتن دارم، ولی قصد ناراحت کردن تو رو هم ندارم.» دیگر فکر کنم یک هفته­ای شاید هم کم­تر آنجا ماندم.

**: توی این چند روز اخلاقشان دیگر دست­تان آمده بود؟ چون شما دوران عقدتان زیاد نبود که بخواهید خیلی بشناسیدشان.

همسر شهید: بله. اخلاقش خیلی خوب بود. آقای علی­پور از همان اوایل که ما شروع کردیم به صحبت کردن خیلی روی حجاب تاکید داشتند. می­گفت: «من تنها چیزی که آزارم میده بدحجابیه.» و خداروشکر من هم رعایت می­کردم. مثلاً وقتی که ازدواج کردیم و آمدیم زیرِ یک سقف می­گفت: «من دوست ندارم بعضی خانم­ها نسبت به نامحرم‌های فامیل،‌بی‌تفاوتند و حجابشون رو رعایت نمی‌کنن.» من هم موافق حرفش بودم و همیشه مراقب حجابم بودم.

**: از نامحرم‌های فامیل کس یدر خانه‌تان هم بود؟

همسر شهید: توی خانۀ مادرشوهرم، چهارشنبه و پنج­شنبه خواهرهایش با شوهرهایشان می­آمدند. برادرشوهر مجردی هم توی خانه داشتم.

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
سردار علیپور در دوران دفاع مقدس / نفر اول از چپ

**: این که در خانه باید حجاب کامل هم می‌داشتنی، سخت نبود؟

همسر شهید: نه. من عادت کرده بودم. لباسِ مرتب و آستین بلند و روسری سرم بود. برادرشوهرم صبح که می­رفتند سرکار، غروب می­آمدند. خسته و کوفته بودند. دیگر وقتی دور یک سفره جمع می­شدیم، شامی چیزی می­خوردیم، بعدش من می­آمدم توی اتاق خودمان. توی اتاق خودم می­خوابیدم. از اول هفته تا چهارشنبه که تنها بودم. پدرشوهر و مادرشوهرم هم توی یک اتاق بودند.

**: رفتارتان با مادرشوهر چطور بود؟ با همدیگر صمیمی بودید ؟

همسر شهید: بله. من و مادرشوهرم خیلی به هم احترام می ­گذاشتیم. حرفش را گوش می­کردم. من همیشه مادرشوهرم را با مادر خودم مقایسه می­کردم. مثلاً می­گفتم: «اگه مادرم جارو بزنه، خسته میشه.» بعد دیگر خودم دست به کار می‌شدم. تا وقتی که حسین و محسن را باردار شدم و نمی­توانستم کاری بکنم. وگرنه هرکاری از دستم برمی­آمد برایشان انجام می­دادم. مثلاً پخت ­و پز، جارو. آن ­موقع هم این­جور نبود که لباس­شویی همه داشته باشند؛ لباس­هایشان را هم می­‌شستم.

* گفتگو: زهرا بختور / تنظیم: میثم رشیدی مهرآبادی

*ادامه دارد…

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس
شهید علیپور در دوران جنگ / نفر اول از راست



منبع خبر

پیدا و پنهان عروسی متفاوت سردار با دختر خرم‌آبادی + عکس بیشتر بخوانید »