سردار شهید سلیمانی

ویدئویی از شادمانی دو شهید سلیمانی و المهندس در پیروزی علیه داعش

ویدئویی از شادمانی دو شهید سلیمانی و المهندس در پیروزی علیه داعش

ویدئویی از شادمانی دو شهید سلیمانی و المهندس در پیروزی علیه داعش بیشتر بخوانید »

کلیپ دیدنی از دیدار امروز رهبر انقلاب با خانواده سردار شهید سلیمانی

کلیپ دیدنی از دیدار امروز رهبر انقلاب با خانواده سردار شهید سلیمانی

کلیپ دیدنی از دیدار امروز رهبر انقلاب با خانواده سردار شهید سلیمانی بیشتر بخوانید »

این پیرمرد در عراق چه می‌کرد؟

این پیرمرد در عراق چه می‌کرد؟



این پیرمرد در عراق چه می‌کرد؟

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، طلبه‌ای به نام «سید مصطفی موسوی» با انتشار تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی در صفحه مجازی‌اش نوشته است:

قبل‌ترها می‌ترسیدم از پیر شدن، از رعشه‌ی دستان چروکیده و رگ‌های کبود بادکرده که روی صورت کوچک و صاف نوه‌هایم کشیده شود. از فکر دیدن تار موهای سفید روی سرم، از چروک پیشانی بلندم، ته دلم خالی میشد! سخت بود تصور اینکه تنها بروم توی پارک مثل باقی پیرمردها بنشینم و ساعت‌ها زل بزنم به رقص شاخه‌ی درخت‌های لابد پیرتر از خودم و صدای خنده‌های از ته دل بچه‌ها که احتمالا باید لبخند بیاورد به لب‌هایم.

قبل‌ترها میگفتم دلم نمیخواهد پیر بشوم! الان هم میگویم! چندسال پیش به آن شیخ پیرمردِ مقامِ مسئول هم گفتم که نشسته بود آن سوی میز چوبی که شاید همسنِ هم بودند. پیرمرد ریش‌هایش رنگ عمامه‌اش شده بود و تسبیح شاه‌مقصود به دست، یک خط حرف میزد یک دانه تسبیح می‌انداخت. گفت برای چه بروی سوریه؟ نگفتم جهاد، نگفتم جنگ، نگفتم خسته‌ام، نگفتم و فکر کرد جواب ندارم…من حواسم به عکس امام پشت سرش بود که پیرمردی با عمامه‌ مشکی و نگاه پر از جذبه‌اش داخل قاب چوبی قدیمی، زل زده بود به من و با نگاهش میگفت انقلاب نکردیم که بنشینند پشت میز جوان‌ها را نصیحت کنند!

گاهی میان جملات تکراری و شعاری‌ دستی به ریش‌های سفیدش میکشید که یعنی این‌ها را در آسیاب سفید نکرده‌ام و بعد هرچه نصیحت بلد بود نقل قول، ولی افاقه نمیکرد! منِ جوانِ عمامه مشکی به سر، این سمت میز اسپند روی آتش شده بودم.

گروه گروه هم‌قطارهایم میرفتند و حس جاماندن داشت ضربان قلبم را گرومپ گرومپ بالا میبرد! لنگ اجازه‌ی خروج از کشور با امضای این پیرمرد بودم! انگار که یاسین بخوانم هرچه میگفتم اثر نمیکرد و هرچه میگفت اثر نمیکرد! آخر سر ناله سردادم که حاج‌آقا هرچه بگویید سمعا و طاعتا! ولی من دلم نمیخواهد ریش‌هایم سفید بشود! نمیخواهم مثل همه بمیرم! از اینکه قطعه شهدا خاکم نکنند میترسم! من میگفتم و پیرمرد عمامه به سر فقط نگاه میکرد! سر آخر هم رضایت نداد و نشد آن چه باید بشود، اسم ما در لیست بنیاد شهید ثبت نشد..

الان نمیترسم! البته به همان قدری که از بالا رفتن سن شناسنامه‌ام نمیترسم، پیر شدن را هم نمیخواهم! قبل‌ترها که میترسیدم از پیر شدن، چون هنوز به آن پیرمردِ محبوبم، به تار موهای سفیدش، به چروک پیشانی‌اش، به صدای پخته‌ی مردانه‌اش دقت نکرده بودم! به اینکه او توی این سن مگر نباید بنشیند خانه‌شان قد کشیدن بچه‌هایش را ببیند و قربان صدقه‌شان برود؟ مگر نباید با شیرین‌کاری نوه‌هایش عشق کند؟ این پیرمرد با آن موهای سپیدش، آغوش عمیقش، لبخند گرمش، عراق چه میکرد؟ دور از وطن، نیمه‌ی شب، میان حجم آتش…

سید مصطفی موسوی
۲۸ مهر ۱۳۹۹

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، طلبه‌ای به نام «سید مصطفی موسوی» با انتشار تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی در صفحه مجازی‌اش نوشته است:

قبل‌ترها می‌ترسیدم از پیر شدن، از رعشه‌ی دستان چروکیده و رگ‌های کبود بادکرده که روی صورت کوچک و صاف نوه‌هایم کشیده شود. از فکر دیدن تار موهای سفید روی سرم، از چروک پیشانی بلندم، ته دلم خالی میشد! سخت بود تصور اینکه تنها بروم توی پارک مثل باقی پیرمردها بنشینم و ساعت‌ها زل بزنم به رقص شاخه‌ی درخت‌های لابد پیرتر از خودم و صدای خنده‌های از ته دل بچه‌ها که احتمالا باید لبخند بیاورد به لب‌هایم.

قبل‌ترها میگفتم دلم نمیخواهد پیر بشوم! الان هم میگویم! چندسال پیش به آن شیخ پیرمردِ مقامِ مسئول هم گفتم که نشسته بود آن سوی میز چوبی که شاید همسنِ هم بودند. پیرمرد ریش‌هایش رنگ عمامه‌اش شده بود و تسبیح شاه‌مقصود به دست، یک خط حرف میزد یک دانه تسبیح می‌انداخت. گفت برای چه بروی سوریه؟ نگفتم جهاد، نگفتم جنگ، نگفتم خسته‌ام، نگفتم و فکر کرد جواب ندارم…من حواسم به عکس امام پشت سرش بود که پیرمردی با عمامه‌ مشکی و نگاه پر از جذبه‌اش داخل قاب چوبی قدیمی، زل زده بود به من و با نگاهش میگفت انقلاب نکردیم که بنشینند پشت میز جوان‌ها را نصیحت کنند!

گاهی میان جملات تکراری و شعاری‌ دستی به ریش‌های سفیدش میکشید که یعنی این‌ها را در آسیاب سفید نکرده‌ام و بعد هرچه نصیحت بلد بود نقل قول، ولی افاقه نمیکرد! منِ جوانِ عمامه مشکی به سر، این سمت میز اسپند روی آتش شده بودم.

گروه گروه هم‌قطارهایم میرفتند و حس جاماندن داشت ضربان قلبم را گرومپ گرومپ بالا میبرد! لنگ اجازه‌ی خروج از کشور با امضای این پیرمرد بودم! انگار که یاسین بخوانم هرچه میگفتم اثر نمیکرد و هرچه میگفت اثر نمیکرد! آخر سر ناله سردادم که حاج‌آقا هرچه بگویید سمعا و طاعتا! ولی من دلم نمیخواهد ریش‌هایم سفید بشود! نمیخواهم مثل همه بمیرم! از اینکه قطعه شهدا خاکم نکنند میترسم! من میگفتم و پیرمرد عمامه به سر فقط نگاه میکرد! سر آخر هم رضایت نداد و نشد آن چه باید بشود، اسم ما در لیست بنیاد شهید ثبت نشد..

الان نمیترسم! البته به همان قدری که از بالا رفتن سن شناسنامه‌ام نمیترسم، پیر شدن را هم نمیخواهم! قبل‌ترها که میترسیدم از پیر شدن، چون هنوز به آن پیرمردِ محبوبم، به تار موهای سفیدش، به چروک پیشانی‌اش، به صدای پخته‌ی مردانه‌اش دقت نکرده بودم! به اینکه او توی این سن مگر نباید بنشیند خانه‌شان قد کشیدن بچه‌هایش را ببیند و قربان صدقه‌شان برود؟ مگر نباید با شیرین‌کاری نوه‌هایش عشق کند؟ این پیرمرد با آن موهای سپیدش، آغوش عمیقش، لبخند گرمش، عراق چه میکرد؟ دور از وطن، نیمه‌ی شب، میان حجم آتش…

سید مصطفی موسوی
۲۸ مهر ۱۳۹۹



منبع خبر

این پیرمرد در عراق چه می‌کرد؟ بیشتر بخوانید »

روز پنجم همه دیدند زمین غوغا شد/ عاقبت ناب‌ترین زیره به کرمان آمد

روز پنجم همه دیدند زمین غوغا شد/ عاقبت ناب‌ترین زیره به کرمان آمد



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، حاج قاسم، اسمی که نه تنها تک‌تک ایرانیان، بلکه تمامی آزاده‌های جهان آن را می‌شناسند، رزمنده‌ای که ابهت آن لرزه بر اندام دشمنان نظام و کشور انداخته بود، به وجود داعش پایان داد و مزد جانفشانی و ایثارگری‌هایش را با شهادت گرفت.

شهادت حاج قاسم، داغ بزرگی بر دل ملت ایران گذاشت، هر کس به گونه‌ای داغ درونش را نشان می‌داد.

علی‌احسان فریدونی یکی از شاعران بنام کرد کردستان هم با سروده‌ای اوج ناراحتی و غم شهادت سردار شهید سلیمانی را بیان کرده است.

در شب واقع خون از رگ مهتاب چکید    حق در آن حادثه تلخ به حق‌دار رسید

خون قاسم به زمین ریخت خبر آوردند    قطره‌ها روی جبین ریخت خبر آوردند

شعله‌ور شد همه روی زمین از این داغ    آتش افتاد به جان در و دیوار چراغ

باز هم سینه‌ای از آتش تند در سوخت    از لگدهای حرامی جگر حیدر سوخت

عرشیان ره بگشایید که حاجی آمد   یار دیرینه عباس زجاجی آمد

ای خدا ناله فریاد شهید آوردند   از نهانخانه بغداد شهید آوردند

وای یک بار دگر فصل زمستان آمد    بازهم حرمله با تیر به میدان آمد

پسر فاطمه خون خدا را کشتند      خون یک کشور آزده به غلیان آمد

وای من از سربر نیزه و دستی برخاک    سینه سوخته‌ای که به خراسان آمد

روز اول بدنش زیر سم اسبان بود       روز سوم تن صد پاره به تهران آمد

روز پنجم همه دیدند زمین غوغا شد     عاقبت ناب‌ترین زیره به کرمان آمد

شب معراج یکی مست و جنون می‌رقصید  حاج قاسم وسط برکه خون می‌رقصید

تیرباران شده قاسم خبرش را بدهید   تکه تکه شده سهم پسرش را بدهید

باز کن راه سفیر شهدا آمده است      حاج قاسم پسر کرب بلا آمده است

این چه داغیست که باشد ز همه سنگین‌تر؟   این چه مرگیست که باشد ز عسل شیرین‌تر؟

غبطه خوردن ملائک به تو و احوالت     آمده عمه سادات به استقبالت

توچهل سال به دنبال خطر می‌گشتی   این همه از روزی بی‌سابقه‌ی امسالت

این چه سری‌ست علی واله و مجنون تو شد؟    که خداوند خریدار سر و خون تو شد؟

ای چه سری ست که دنیا به خروش آمده است؟   خون عباس ابوالفضل به جوش آمده است؟

سید مهلکه کرب و بلا را کشتند       پسر فاطمه و شیرین خدا را کشتند

کربلا سرخ‌ترین واقعه تاریخ است       قاسم آن یار و معین الضعفا را کشتند

نیمه شب بود یزید از ته دل داد کشید    وسط مستی خود یکسره فریاد کشید

ابن سعد از وسط خیمه به بیرون آمد   نقشه موشک و خمپاره و پهباد کشید

شیمر بر سینه ارباب وفادار نشست    نوحه میر و علمدار به بغداد کشید

مثل ماه رمضان شیر خدا را کشتند      وای در معرکه فرمانده ما را کشتند

قطره‌ای آب ننوشید که اصغر باشد    تا شبیه پسر حضرت حیدر باشد

خواهری مضطرب و خسته و بی‌حال رسید   روضه نعش حسین وای به گودال رسید

حاج قاسم پسر گم شده زینب بود      چهل سال خودش منتظر آن شب بود

او چهل سال به دنبال شهادت می‌گشت   پی آن موشک ویرانگر لامذهب بود

تا تن سوخته را گرد حرم گرداندند    روضه خوان‌ها همه از حضرت قاسم خواندند

پرده ‌خوان‌ها همه از غیرت قاسم گفتن     از هماوردی او با متخاصم گفتند

ای مردان غیوری که شجاعت دارید   در دل خسته خود میل شهادت دارید

ای مردان غیوری که سپاهی هستید        مثل دریا همگی لایتناهی هستید

ما همه پشت شمائیم به قاسم سوگند        رهروان شهدائیم به قاسم سوگند

ما وفادار به عباس و حسین و حسنیم       پیرو امر ولی ـ حیدر خبیر شکنیم

راه ما منشعب از راه سلیمانی نیست    راهمان جز دل آگاه سلیمانی نیست

به ستم کار بگوئید ظفر نزدیک است    به شب تیره بگوئید سحر نزدیک است

مالک افتاده به خون گرچه، علی تنهانیست         هرکه این نکته نداند به خدا از مانیست

تا در این پیکر بی ارزش خود جان داریم      ما به فرمانده دانای خود ایمان داریم

نقش یا فاطمه را جمله به سر می‌بندیم      ذوالفقار علوی را به کمر می‌بندیم



منبع خبر

روز پنجم همه دیدند زمین غوغا شد/ عاقبت ناب‌ترین زیره به کرمان آمد بیشتر بخوانید »