سردار علی ناصری

صدام ایرانی که اسیر صدام بعثی شد/ تا توانستم بعثی کشتم بعد اسیر شدم

صدام ایرانی که اسیر صدام بعثی شد/ تا توانستم بعثی کشتم بعد اسیر شدم


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار علی ناصری از رزمندگان خوزستانی دوران دفاع مقدس در بخشی از خاطرات خود در کتاب پنهان زیر باران آمده است روایتی از رزمنده کهنسال دفاع مقدس صدام آل کثیر آورده است که در ادامه می‌خوانید.

حاج صدام آل کثیر همان اوایل جنگ اسیر شده بود. آن‌طور که خودش تعریف می‌کرد، عراقی‌ها خیلی شکنجه‌اش کرده بودند. می‌گفت: توی سنگرم بودم و با اسلحه کلاش داشتم روی عراقی‌ها رگبار می‌بستم. جنازه بود که جلوی سنگرم ریخته بود. تا توانستم، بعثی کشتم. تیرهایم که تمام شد، دیدم یک عراقی تفنگش را به طرفم نشانه رفته است. اشهدم را خواندم، ولی نمی‌دانم چطور شد که شهید نشدم. اسیرم کردند. در اسارت مفصل شکنجه‌ام دادند. زیر شکنجه به عراقی‌ها می‌گفتم: اگر مرا هم بکشید باکی نیست. خیالم راحت است که سی چهل نفر از شما را کشته‌ام. زمانی اسیرتان شدم که تیرهایم تمام شده بود، هنر نکردید.

وقتی اسیر شد، پیرمرد بیش از ۶٠ ساله‌ای بود. وقتی من در اسارت دیدمش حدود ۶۵، ۶۶ سال داشت. پسر کوچکش بعد از اسارت خودش، در جبهه شهید شده بود. البته عمو صدام در دوران اسارت از این واقعه بی‌خبر بود. می‌گفت: یک بار، یک نظامی عراقی با توهین گفت: تو چرا اسمت را صدام گذاشته‌ای؟
_چرایش را بروید از سید الرئیس‌تان بپرسید.
_چطور؟
_صدام حسین چند سالشه؟
_پنجاه و خرده‌ای.
_من شصت سالم است. او آمده اسم مرا برده. من باید از دست او شاکی باشم.
_خیلی زبانت دراز است.
بعد با کابل و لگد به جانم افتاد.

حاج صدام یک ماجرای دیگری را هم تعریف کرد:
_روزی روی تخت بهداری بودم که دکتر آمد بالای سرم و گفت: اسم تو صدام است؟
_بله.
_ تو صدام! خیلی ظالمی! برای ما نه آبرو گذاشته‌ای و نه حیثیت! تو آدم‌کشی! از زمانی که تو آمده‌ای، ما راحتی به چشم خودمان ندیده‌ایم. خدا عمرت را بگیرد.

حسابی از حرف‌های دکتر جا خوردم. گفتم: جناب دکتر! مگر من پیرمرد با شما چه کرده‌ام که این طور به من اهانت می‌کنی؟

من که حرف می‌زدم، همراهان دکتر می‌خندیدند. دکتر نیز لبخندی زد. گفتم: آن همه شکنجه‌ام کردید، بس نیست؟ دکتر گفت: نه! والله تو آدم خوبی نیستی.

من مانده بودم که چطور هم به من لبخند می‌زند و هم توهین می‌کند. شب که شد برای رفتن به دستشویی از روی تختم بلند شدم. وقتی که می‌خواستم به تختم باز گردم، متوجه قاب عکس بالای سرم شدم. ناخودآگاه لبخندی روی لبانم نقش بست و متوجه حرف‌های دکتر شدم. روی دیوار قاب عکس صدام بود. صبح که آن دکتر آمد، آهسته، در حالیکه به عکس صدام اشاره می‌کردم، گفتم: من فهمیدم که با من نیستی، بلکه با «او» هستی. دکتر چیزی نگفت و فقط خندید.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

صدام ایرانی که اسیر صدام بعثی شد/ تا توانستم بعثی کشتم بعد اسیر شدم بیشتر بخوانید »

پیشنهاد خاص سردار علی هاشمی به همرزمش

ترفند جالب شهید علی هاشمی برای متاهل شدن همرزمش


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سردار علی ناصری» در دوران دفاع مقدس مسئول اطلاعات‌ عملیات لشکر هفت ولیعصر (عج)، جانشین مرکز اطلاعات‌ عملیات قرارگاه کربلا، فرمانده تیپ ششم امام حسن عسکری‌ (ع) و جانشین قرارگاه نصر بود که خاطرات او در کتاب «پنهان زیر باران» به چاپ رسیده است.

او در مدت فعالیتش در قرارگاه نصر با سردار علی هاشمی ارتباطی نزدیک داشت و از این رو خاطراتی از این شهید را در میان دیگر خاطرات خود از دفاع مقدس روایت کرده است که در ادامه بخشی از آن را می‌خوانید.

علی هاشمی در کار مدیریت خیلی دقیق بود. سخت هوای نیروهایش را داشت و مراقب زندگی خصوصی‌شان هم بود. جدا از مسائل کاری خیلی دلم می‌خواست بدانم علی هاشمی تا چه اندازه به من محبت دارد. روزی علی هاشمی رو به من کرد و گفت: «علی، نمی‌خواهی ازدواج کنی؟» من تا آن زمان هنوز مجرد بودم. جنگ همه چیزم بود و اجازه نمی‌داد به چیز دیگری فکر کنم. گفتم: «والله می‌خواهم ازدواج کنم ولی نمی‌توانم.»
_چرا؟
_خانه ما در دهات است. دختر شهری هم حاضر نمی‌شود بیاید دهات زندگی کند.

آن ایام خانواده‌ام ساکن روستای مظفری بودند که در شش هفت کیلومتری اهواز بود. اضافه کردم: تازه کسی را هم سراغ ندارم.
_ من برایت سراغ دارم! توی دهات هم می‌آید و مشکلی هم ندارد.
_کیه؟
_توی محله مان است. توی حصیرآباد زندگی می‌کند. می‌شناسمش.
_کیه؟
_من پدرش را می‌شناسم، مادرش را می‌شناسم، دختره را هم می‌شناسم. برادرهایش را هم می‌شناسم. به‌خصوص برادر بزرگش خیلی بچهٔ خوب و بامعرفتی است. بچهٔ نازیه.
کنجکاو شدم بدانم کیست. علی ادامه داد: با مادرت هماهنگ کن بیاد دختر را ببیند.
_ بالاخره نگفتی کیه؟
_اگر بگویم ناراحت نمی‌شوی؟
_نه. برای چی ناراحت بشوم؟

آهسته گفت: دختره، خواهرم است و با شیطنت ادامه داد: آن برادر بزرگش هم خودم هستم! احساس کردم سطل آب یخ رویم ریختند. احساس دوگانه‌ای داشتم. از طرفی از اینکه فردی مثل علی هاشمی آن انداره به من محبت دارد، در پوستم نمی‌گنجیدم و از طرف دیگر از پیشنهادش حسابی شرم‌زده و خجول شدم. راستش کمی هم دست و پایم را گم کردم. گفتم: خدا شاهد است این همه من خانهٔ شما رفت‌ و آمد کرده‌ام، نمی‌دانستم خواهر شوهر نکرده داری.

_ پدر و مادرم به تو علاقه پیدا کرده و گفته‌اند به علی زن بدهیم. من هم نظرم مثبت است. اگر می‌خواهی، بیا خواستگاری.

برای رهایی از مخمصه‌ای که در آن وضع برایم پیش‌آمده بود، گفتم: باید فکر کنم. مدتی فکر کردم. دیدم روابط خانوادگی ممکن است خوب یا بد از آب دربیاید. این بود که روزی به علی هاشمی گفتم: حیف است به خاطر پیوند با شما، رابطهٔ دو نفر به هم بخورد. علی هاشمی گفت: من، چون دوستت دارم و به تو اطمینان دارم، این حرف را زدم. به هر کسی چنین پیشنهادی نمی‌دهم.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

ترفند جالب شهید علی هاشمی برای متاهل شدن همرزمش بیشتر بخوانید »

بچه‌های مردم دارن میرن جبهه، من برای یه خمپاره فرار کنم؟!

اشک و لبخند پدری روستایی برای همدلی با رزمندگان اسلام


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار «علی ناصری» مسوول اطلاعات لشکر هفت نصر در خاطرات خود که در کتاب پنهان زیر باران آمده است روایتی از روز‌های جنگ و باران گلوله و خمپاره روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

پدرم به هیچ وجه حاضر به ترک روستا نبود. غروبی برای دیدن آن‌ها به روستای مظفری رفتم. عراقی‌ها با خمپاره روستا را هدف قرار دادند. در خانه بودم که یکی از خمپاره‌های عراقی درست کنار دیوار خانه‌مان فرود آمد و منفجر شد. اکثر اهالی روستای مظفری رفته بودند، اما پدرم و چند خانواده دیگر مانده بودند. خمپاره که فرود آمد و منفجر شد، مادرم و یکی از خواهرهایم به پدرم گفتند: «اینجا امن نیست، بیا برویم.»

پدرم گفت: «بچه‌های مردم توی جبهه می‌جنگند و شهید می‌شوند، من برای انفجار یک خمپاره فرار کنم؟ مردم چه می‌گویند؟ تو می‌خواهی بروی، برو.» مادرم و خواهرم رفتند؛ اما پدرم ماند و خم هم به ابرو نیاورد. پدرم همه ما را در اتاقی جمع کرد. بیرون روستا زیر آتش خمپاره‌های عراقی بود. خانه ما، آخرین خانه روستا به سمت رودخانه بود و حکم خط مقدم را داشت. پدرم گفت: «فرزندانم، بیایید دور هم جمع شویم تا اگر خمپاره‌ای آمد، همگی برویم و کسی نماند که حسرت بخورد.»

دور پدرم نشسته بودیم و من مضطربانه به صدای مهیب انفجار خمپاره‌ها گوش می‌دادم. زمین زیر پا می‌لرزید. بارش خمپاره شدیدتر شد. پدرم ناگهان احساس خطر کرد و گفت: «نکند خانواده ناصر علی‌داد یکباره از بین بروند! هر کدامتان در جایی بخوابید. زود پخش شوید!» صحنه خنده‌دار و در عین حال گریه‌آوری بود. هر یک از ما در اتاقی پخش شدیم. تا صبح پدرم نخوابید و هر از گاهی به اتاقی سر می‌زد و حالی از ما می‌پرسید. آن شب تا صبح خواب به چشم کسی نرفت.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

اشک و لبخند پدری روستایی برای همدلی با رزمندگان اسلام بیشتر بخوانید »

بچه‌های مردم دارن میرن جبهه، من برای یه خمپاره فرار کنم؟!

بچه‌های مردم دارن میرن جبهه، من برای یه خمپاره فرار کنم؟!


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار علی ناصری مسوول اطلاعات لشکر هفت نصر در خاطرات خود که در کتاب پنهان زیر باران آمده است روایتی از روز‌های جنگ و باران گلوگله و خمپاره روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید. در ادامه بخشی از این خاطرات آمده است.

پدرم به هیچ وجه حاضر به ترک روستا نبود. غروبی برای دیدن آن‌ها به روستای مظفری رفتم. عراقی‌ها با خمپاره روستا را هدف قرار دادند. در خانه بودم که یکی از خمپاره‌های عراقی درست کنار دیوار خانه‌مان فرود آمد و منفجر شد. اکثر اهالی روستای مظفری رفته بودند، اما پدرم و چند خانواده دیگر مانده بود. خمپاره که فرود آمد و منفجر شد، مادرم و یکی از خواهرهایم به پدرم گفتند: «اینجا امن نیست، بیا برویم.»

پدرم لجوجانه گفت: «بچه‌های مردم توی جبهه می‌جنگند و شهید می‌شوند، من برای انفجار یک خمپاره فرار کنم؟ مردم چه می‌گویند؟ تو می‌خواهی بروی، برو.» مادرم و خواهرم رفتند؛ اما پدرم ماند و خم هم به ابرو نیاورد. پدرم همه ما را در اتاقی جمع کرد. در بیرون، روستا زیر آتش خمپاره‌های عراقی بود. خانه ما، آخرین خانه روستا به سمت رودخانه بود و حکم خط مقدم را داشت. پدرم گفت: «فرزندانم، بیایید دور هم جمع شویم تا اگر خمپاره‌ای آمد، همگی برویم و کسی نماند که حسرت بخورد.»

دور پدرم نشسته بودیم و من مضطربانه به صدای مهیب انفجار خمپاره‌ها گوش می‌دادم. زمین زیر پا می‌لرزید. بارش خمپاره شدیدتر شد. پدرم ناگهان احساس خطر کرد و گفت: «نکند خانواده ناصر علی‌داد یکباره از بین بروند! هر کدامتان در جایی بخوابید. زود پخش شوید!» صحنه خنده‌دار و در عین حال گریه‌آوری بود. هر یک از ما در اتاقی پخش شدیم. تا صبح پدرم نخوابید و هر از گاهی به اتاقی سر می‌زد و حالی از ما می‌پرسید. آن شب تا صبح خواب به چشم کسی نرفت.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

بچه‌های مردم دارن میرن جبهه، من برای یه خمپاره فرار کنم؟! بیشتر بخوانید »