سنگر

دشمن در جنگ شناختی می‌خواهد جامعه را به سمت خود سوق دهد

دشمن در «جنگ شناختی» می‌خواهد جامعه را به سمت خود سوق دهد


حجت‌الاسلام «حمید طیبی‌فر» جانشین نماینده ولی فقیه در سپاه گفت‌وگو با خبرنگار دفاعی امنیتی دفاع‌پرس‌، در خصوص ضرورت شناخت دشمن، اظهار داشت: اکنون تنها بحث پدافندی در مقابل دشمن مطرح نیست، بلکه موضوع آفند است؛ دشمن با جنگ ادراکی و شناختی و تأثیرگذاری بر اندیشهها می‌خواهد جامعه ما را به سمتی که خود می‌خواهد، ببرد؛ به‌عنوان مثال در دوران دفاع مقدس مدتی که در حال پدافند بودیم تا زمانی که پدافند می‌کردیم، دشمن طراحی نو داشت و زمانی که آفند انجام می‌دادیم، دشمن آرام آرام دست روی سر می‌گذاشت و پرچم سفید را بالا می‌بُرد.

وی افزود: در جنگ فکری، ادراکی و شناختی اگر از حالت پدافند بیرون بیاییم و منتظر حمله دشمن نباشیم، وضعیت دشمن را ببینیم و اینکه کجا سنگر زده، کجا تدارک دیده و قصد تهاجم به کدام جبهه را دارد، آن موقع می‌توانیم قبل از عملیات او، علیه خودش اقدام کنیم؛ بنابراین با رصد تحرکات دشمن قبل از عملیات، لازم است تا به درستی وارد عمل شویم و دشمن را وادار به عقب‌نشینی کنیم.

جانشین نماینده ولی فقیه در سپاه گفت: دشمنان انقلاب اسلامی ۴۳ سال هرگونه اقدامی که می‌توانستند علیه این انقلاب و مردم کشورمان انجام دادند، ولی با وجود این الان احساس شکست می‌کنند؛ این واقعیت میدان است و شاید جبهه نهایی همین جبهه ادراکی و شناختی باشد.

حجت‌الاسلام طیبی‌فر سپس به نکته قرآن در خصوص جنگ ادراکی و شناختی اشاره و عنوان کرد: قرآن درباره امیدآفرینی و مبارزه با دشمن، در سوره نحل نکته‌ای دارد و آن اینکه وقتی جایی آبی ریخته می‌شود، کفی بالای آن آب شکل می‌گیرد و ممکن است آب دیده نشود، اما بعد از مدتی که کف از بین رفت، آب به صورت کامل دیده می‌شود؛ این یعنی باطل مانند کف روی آب است که خود را نشان می‌دهد.

انتهای پیام/ 231

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

دشمن در «جنگ شناختی» می‌خواهد جامعه را به سمت خود سوق دهد بیشتر بخوانید »

مواجهه با سختی‌های در «موقعیت ننه»

روایتی از شوخی عارفانه رزمندگان با پیرمرد نمازشب‌خوان در جبهه


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفا‌ع‌پرس، حمید باقری از رزمندگان دفاع مقدس در کتاب «موقعیت ننه» به روحیه رزمندگان در مواجهه با مشکلات سخن گفته که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید.

سال ۱۳۶۲ در خط دوم پدافندی پاسگاه زید، سنگر بزرگی داشتیم. یکی از هم‌سنگران ما که بالای ۶۰ سال داشت، هر شب ساعت هشت شب می‌رفت آخر سنگر می‌خوابید و ساعت سه بامداد که همه خواب بودند، برای نماز شب بلند می‌شد. تا می‌آمد به دم سنگر برسد، ناخواسته دست و پای بچه‌ها را لگد می‌کرد. چند شب گذشت و ماجرا باز هم تکرار شد. بچه‌ها به خاطر احترامی که برایش قائل بودند، به روی خودشان نیاوردند. یک شب، ناخواسته تعداد بیشتری از جمله پای مرا لگد کرد. یکی از بچه‌ها به او گفت: «حاج آقا! این‌طوری خدا رو خوش نمیاد. ما اذیت می‌شیم، تو این‌جوری ما رو از خواب بیدار می‌کنی.» ایشان قول مساعد داد که رعایت کند. اما انگار همه توصیه‌ها مثل آب در هاون کوبیدن بود.

نیمه شبی دیگر با صدای «آخ» یکی از بچه‌ها بیدار شدم. پیرمرد طبق روال خودش، طول سنگر را با لگد کردن بچه‌ها پیمود و از سنگر خارج شد. با سروصدایی که شد، بیشتر بچه‌ها بیدار شدند. پیرمرد رفت به نزدیک خاکریز؛ جایی که هر شب به نماز می‌ایستاد. جهت قبله به گونه‌ای بود که پشت او به ورودی سنگر بود. یکی از بچه‌ها، به نام علی که از همه بیشتر به ستوه آمده بود، گفت: «بچه‌ها! من امشب باید حسابی حال این پیرمرد رو بگیرم. فقط باید قول بدین نخندین و دندان روی جگر بذارین تا من نقشه‌مو اجرا کنم.» علی که جثه کوچکی هم داشت، چراغ‌قوه‌ای برداشت و آرام رفت داخل دیگ مسی بزرگی که پشت‌سر پیرمرد بود. پارچه‌ای را هم روی دهانه دیگ انداخت.

پیرمرد با خشوع خاصی می‌خواند: «ربنا اتنا…» ناگهان علی با صدای بلند از داخل دیگ گفت: «اقرأ.» پیرمرد تکانی خورد، کمی خودش را جمع‌وجور کرد و به نماز ادامه داد. دوباره صدای بلندی شنیده شد: «اقرأ.»، چون دیگ بزرگ بود، صدا در آن می‌پیچید. پیرمرد بنده خدا هاج‌وواج مانده بود که علی دوباره بلندتر گفت: «اقرأ.» و چراغ‌قوه را روشن کرد. نور سبزرنگی به سمت آسمان ساطع شد. صدای پیرمرد شروع به لرزیدن کرد. دوباره علی فریاد زد: «گفتم اقرأ.» و همزمان چراغ قوه را خاموش روشن کرد. پیرمرد با حالت تضرع و گریه گفت: «چه بخوانم؟! چه بخوانم مولای من؟!» علی بلند شد و گفت بخون: «بابا کرم، بابا کرم، دوسم داری، دوست دارم.» پیرمرد پاک قاطی کرده بود! همه زدند زیر خنده. یکی از بچه‌ها گفت: «حاجی جان، آخه چند بار بگیم برای نماز شب پا روی شکم و مخ ما نذار بیا اینم نتیجه اش.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از شوخی عارفانه رزمندگان با پیرمرد نمازشب‌خوان در جبهه بیشتر بخوانید »

مواجهه با سختی‌های در «موقعیت ننه»

مواجهه با سختی‌ها در «موقعیت ننه»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفا‌ع‌پرس، حمید باقری از رزمندگان دفاع مقدس در کتاب «موقعیت ننه» به روحیه رزمندگان در مواجهه با مشکلات سخن گفته که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید.

سال ۱۳۶۲ در خط دوم پدافندی پاسگاه زید، سنگر بزرگی داشتیم. یکی از هم‌سنگران ما که بالای ۶۰ سال داشت، هر شب ساعت هشت شب می‌رفت آخر سنگر می‌خوابید و ساعت سه بامداد که همه خواب بودند، برای نماز شب بلند می‌شد. تا می‌آمد به دم سنگر برسد، ناخواسته دست و پای بچه‌ها را لگد می‌کرد. چند شب گذشت و ماجرا باز هم تکرار شد. بچه‌ها به خاطر احترامی که برایش قائل بودند، به روی خودشان نیاوردند. یک شب، ناخواسته تعداد بیشتری از جمله پای مرا لگد کرد. یکی از بچه‌ها به او گفت: «حاج آقا! این‌طوری خدا رو خوش نمیاد. ما اذیت می‌شیم، تو این‌جوری ما رو از خواب بیدار می‌کنی.» ایشان قول مساعد داد که رعایت کند. اما انگار همه توصیه‌ها مثل آب در هاون کوبیدن بود.

نیمه شبی دیگر با صدای «آخ» یکی از بچه‌ها بیدار شدم. پیرمرد طبق روال خودش، طول سنگر را با لگد کردن بچه‌ها پیمود و از سنگر خارج شد. با سروصدایی که شد، بیشتر بچه‌ها بیدار شدند. پیرمرد رفت به نزدیک خاکریز؛ جایی که هر شب به نماز می‌ایستاد. جهت قبله به گونه‌ای بود که پشت او به ورودی سنگر بود. یکی از بچه‌ها، به نام علی که از همه بیشتر به ستوه آمده بود، گفت: «بچه‌ها! من امشب باید حسابی حال این پیرمرد رو بگیرم. فقط باید قول بدین نخندین و دندان روی جگر بزارین تا من نقشه‌مو اجرا کنم.» علی که جثه کوچکی هم داشت، چراغ‌قوه‌ای برداشت و آرام رفت داخل دیگ مسی بزرگی که پشت‌سر پیرمرد بود. پارچه‌ای را هم روی دهانه دیگ انداخت.

پیرمرد با خشوع خاصی می‌خواند: «ربنا اتنا…» ناگهان علی با صدای بلند از داخل دیگ گفت: «اقرأ.» پیرمرد تکانی خورد، کمی خودش را جمع‌وجور کرد و به نماز ادامه داد. دوباره صدای بلندی شنیده شد: «اقرأ.»، چون دیگ بزرگ بود، صدا در آن می‌پیچید. پیرمرد بنده خدا هاج‌وواج مانده بود که علی دوباره بلندتر گفت: «اقرأ.» و چراغ‌قوه را روشن کرد. نور سبزرنگی به سمت آسمان ساطع شد. صدای پیرمرد شروع به لرزیدن کرد. دوباره علی فریاد زد: «گفتم اقرأ.» و همزمان چراغ قوه را خاموش روشن کرد. پیرمرد با حالت تضرع و گریه گفت: «چه بخوانم؟! چه بخوانم مولای من؟!» علی بلند شد و گفت بخون: «بابا کرم، بابا کرم، دوسم داری، دوست دارم.» پیرمرد پاک قاطی کرده بود! همه زدند زیر خنده. یکی از بچه‌ها گفت: «حاجی جان، آخه چند بار بگیم برای نماز شب پا روی شکم و مخ ما نذار بیا اینم نتیجه اش.»

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مواجهه با سختی‌ها در «موقعیت ننه» بیشتر بخوانید »

ایثار شهید قربانی برای رسیدگی به احتیاجات سنگرهای دیگر در دفاع مقدس

خوش‌فکری شهید قربانی برای پیشبرد اهداف عملیات نصر ۴


ایثار شهید قربانی برای رسیدگی به احتیاجات سنگرهای دیگر در دفاع مقدسبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، متن زیر خاطرات ناصر اسکندری همرزم سردار شهید علی‌محمد قربانی از رزمندگان مدافع حرم است که در ادامه می‌خوانید:

«سال ۱۳۶۲ در پاسگاه زید خط پدافندی داشتیم. اولین‌بار او را آن‌جا دیدم. آن‌ موقع من و چند نفر از بچه‌های دزفول و اندیمشک در گردان قدس بودیم. تعدادی دیگر از بچه‌ها هم در گردان یاسر به فاصله چند کیلومتری گردان ما مستقر بودند.

یک روز اتفاقی من و شهید جهانبخشی برای دیدن حاج‌ رحیم نصیری، بهرام رحمانی، جان‌محمد جاری و چند نفر دیگر به گردان یاسر رفتیم و شب را پیش آن‌ها ماندیم. فردا صبح وقتی داشتیم از حاج‌ رحیم و دیگران خداحافظی می‌کردیم، یک موتور تریل از راه رسید. جوانی خوش تیپ و قیافه با چشمان سبز و چهره‌ای بشاش سوار موتور بود. لحظه‌ای ایستاد، سلامی کرد و رفت. مشخص بود پیکی است که برای انجام ماموریت در حال تردد است. از همان موقع آن جوان رعنا به دلم نشست. از حاج‌رحیم پرسیدم «آن موتوری چه کسی بود؟» گفت «علی قربانی، از بچه‌های روستای بنوارناظر است.»

اولین دیدار من و جوان رعنای موتورسوار همان چند لحظه و به اندازه یک سلام و خداحافظی مختصر بود اما بعد‌ها رفاقتی عمیق بین ما برقرار شد.

سال ۱۳۶۳ با علی‌محمد در منطقه عملیاتی بدر بودیم. من در گروهان نصر بودم و او در واحد اطلاعات عملیات گردان. ما بچه‌های گروهان نصر، یک ساعت قبل از اذان ظهر یا مغرب، جلوی محوطه گروهان شروع می‌کردیم به بازی فوتبال. سر و صدا و شادی بعد از گل زدن بچه‌ها به گوش همه واحد‌ها می‌رسید. هرکس وقت پیدا می‌کرد، با بچه‌های دیگر تیمی تشکیل می‌داد و به جمع ما اضافه می‌شد.

کم کم تیم‌ها زیاد شدند و بازی کردن نوبتی شد. طبق روال بازی، هر دسته‌ای که بهتر بازی می‌کرد و گل می‌زد، داخل بازی می‌ماند و باقی دسته‌ها باید تعویض می‌شدند. علی‌محمد هم به دلیل علاقه به فوتبال، یکی دو باری بازی کرد. خوشش آمد، ولی از باخت و بیرون ماندن تیمش، ناراحت می‌شد. تیم ما خوب بازی می‌کرد و در آن یکی دو بازی رقیب نداشتیم.

شهید مدافع حرم علی‌محمد قربانی یک روز کمی دیرتر آمد. وقتی هم آمد، دو بازیکن جدید همراهش بود؛ محمد یوسفی و پرویز گودرزی. او تیم خوبی تشکیل داده بود. هم بازی محمد یوسفی خوب بود و هم پرویز گودرزی. آمده بود برای رو کم کنی! خلاصه این سه نفر با تشکیل یک تیم خوب، مدعی قهرمانی شدند. وقتی  داخل بازی می‌رفتند، دیگر بیرون کردن‌شان مشکل بود. بهتر از بازی فوتبال‌شان، اخلاق خوب‌شان بود که باعث دلگرمی و رفاقت همیشگی ما شد. همیشه در کنار هم فوتبال بازی می‌کردیم و تیم‌مان روز به روز پیشرفت می‌کرد. تا جایی که تیم فوتبال گردان حمزه در لشکر ۷ با انجام فوتبال خوب و کسب بهترین نتیجه‌ها از همه تیم‌ها جلو زد. این تیم، پایه‌گذار ورزش فوتبال در لشکر ۷ شد و بعد‌ها با تشکیل باشگاه‌های فتح و فجر سپاه در شهرستان‌های اندیمشک و دزفول گسترش پیدا کرد.

راه‌اندازی زمین‌های فوتبال و والیبال برای فراغت از کلاس‌های آموزشی و تمرینات آمادگی رزم

اواخر سال ۶۵ تا اوایل ۶۶ برای انجام عملیات در کردستان بودیم. یک روز من و علی‌محمد تصمیم گرفتیم برای سرگرمی بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدا بعد از فراغت از کلاس‌های آموزشی و تمرینات آمادگی رزمی، بند و بساط فوتبال و والیبال راه بیندازیم. منطقه، کوهستانی و پوشیده از درخت بلوط بود و برای این کار مناسب نبود. جلوی محوطه گروهان ما شیب ملایم‌تری داشت.

صبح بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات نظامی، با چند نفر از بچه‌ها بیل و کلنگ برداشتیم که شیب محوطه را صاف کنیم. شیب داشت ملایم‌تر می‌شد که علی‌محمد با چند نفر، بیل و کلنگ به دست، به کمک ما آمدند. بعد از یکی دو روز کنده‌کاری، میدانی به ابعاد زمین گُل‌کوچک آماده شد. دوباره تیم و تیم‌داری و گل‌زنی و کُر‌ی خواندن بین فوتبالی‌ها و والیبالی‌ها راه افتاد. بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات رزمی، در زمین فوتبال دیگر جای سوزن انداختن نبود. همه جمع می‌شدیم و برای یکدیگر خط و نشان می‌کشیدیم.

انتقال وسایل حمل و نقل به خط پدافندی توسط علی‌محمد برای جلوگیری از تلفات احتمالی

اوایل سال ۶۶ در ماموریت پدافند منطقه عملیاتی نصر ۴ در ارتفاعات ماووت عراق بودیم. من با تعدادی نیرو در انتهای یال بودم و علی‌محمد با نیروهایش در ابتدای یال. پنج کیلومتر با هم فاصله داشتیم. در امتداد یال، ارتفاعات سنگلاخی بودند. ایجاد سنگر اجتماعی و استحکامات دفاعی در خط پدافندی ناممکن و سخت بود. برای تقویت خطوط دفاعی، وسایل سنگرسازی مثل گونی، خاک، ایرانیت و مهمات را از پنج شش کیلومتر عقب‌تر به سمت امتداد یال انتقال می‌دادیم؛ آن هم روی دوش نیرو‌ها یا با قاطر. همزمان، دیده‌بانی و نگهبانی و حفظ و حراست منطقه هم باید بدون وقفه و شبانه‌روزی انجام می‌گرفت.

محل استقرار خط دفاعی ما در تیررس دشمن قرار داشت. دشمن از جلو و چپ و راست بر این منطقه مسلط بود. برای همین، با تردد زیاد نیرو‌ها و شلیک مداوم گلوله خمپاره و توپ، امکان تلفات بالا می‌رفت. این‌جا بود که حاج‌علی با درایت و همکاری، بخشی از زحمت ما را کم کرد. برای آسان‌تر شدن حمل وسایل و جلوگیری از تلفات احتمالی، شبانه این وسایل را از دو سه کیلومتر عقب‌تر به خط پدافندی منتقل می‌کرد. حمل وسایل در شب واقعا مشکل و طاقت‌فرسا بود. با خون دل، وسایل مورد نیاز را به وسیله نیرو و حمل با قاطر به یال می‌رساندیم. بچه‌های ما پس از دپو کردن وسایل توسط نیرو‌های حاج‌علی، شب بعد آن‌ها را به انتهای یال انتقال می‌دادند. همکاری صمیمانه و خوش‌فکری حاجی، باعث تقسیم کار بین نیرو‌ها و سرعت عمل در انتقال وسایل شد.

زحمتش مضاعف می‌شد اما خم به ابرو نمی‌آورد

شب قبل، نیرو‌های حاجی وسایل مورد نیاز استحکامات را به خط پدافندی منتقل کرده بودند. تعدادی از بچه‌های ما از جمله گل‌یار قلاوند، ایرج رشیدی، یار‌علی عیسی‌وند، یعقوب امیری، حسین طافی و بقیه با آن وسایل مشغول درست کردن یک سنگر اجتماعی برای استراحت بودند. بچه‌ها از اول شب تا ساعت چهار صبح مشغول کار بودند و خسته و گرسنه. علی‌محمد اتفاقی برای سرکشی آمده بود. به شوخی از بچه‌ها پرسید «با این همه کار گرسنه نیستید؟!» همه گفتند «مگر چیزی برای خوردن پیدا می‌شود؟!»

علی‌محمد با تبسم همیشگی‌اش گفت «بله، من مقداری سیب‌زمینی و تخم‌مرغ پخته از دیشب دارم، اگر نیاز است، بیاورید.» از آن شب به بعد وقتی بچه‌ها گرسنه می‌شدند، سراغ سنگر حاج‌ علی می‌رفتند و با اجازه و بی‌اجازه هرچه می‌دیدند برای خوردن با خودشان می‌آوردند.

علی‌محمد با این که خط پدافندی‌اش از ما جدا بود، اما هر شب علاوه بر وسایل مورد نیاز خط پدافندی خودش، مقداری خوراکی برای خط ما ذخیره می‌کرد. زحمتش مضاعف می‌شد، ولی خم به ابرو نمی‌آورد. او با تمام وجود تا سنگر آخر و اتمام استحکامات با ما همکاری کرد.

ما هم طاقت نیاوردیم و به منطقه رفتیم تا کنارشان باشیم

اواخر سال ۶۷ به همراه علی‌محمد و محمد یوسفی و یاسم پورمیرزا از لشکر ۷، ولی عصر (عج) به اهواز اعزام شدیم. قرار بود یک دوره آموزش فرماندهی در پادگان شهید حبیب‌اللهی بگذرانیم. از یگان ترخیص شده بودیم و تا پایان دوره آموزشی نسبت به ماموریت یگان در خط پدافندی وظیفه‌ای نداشتیم، اما احتمال داشت عراق دوباره به کشور حمله کند. به پیشنهاد علی‌محمد، مرخصی میان‌دوره را به منطقه پدافندی کوشک و جُفِیر می‌رفتیم. رفتن‌مان به منطقه باعث دلگرمی همرزمان و نزدیکی به میدان نبرد می‌شد.

یک روز چند نفر از بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدا برای دیدن ما به پادگان حبیب‌اللهی آمده بودند. از وضعیت حساس خط پدافندی گفتند و این که ممکن است دشمن حمله کند. همان شب برای یاسم پورمیرزا مشکلی پیش آمد. باید می‌رساندیمش دکتر. من همراهش رفتم درمانگاه. فردا وقتی برگشتم پادگان، علی‌محمد و محمد یوسفی را سر کلاس ندیدم. سراغ‌شان را از بچه‌های هم‌دوره گرفتم. گفتند با بچه‌هایی که دیشب آمده بودند دیدن‌تان، رفتند منطقه. یکی دو روز بعد برگشتند. علت رفتن را از علی‌محمد پرسیدم. گفت «آن شب بچه‌ها گفتند احتمال حمله دشمن زیاد است، ما هم طاقت نیاوردیم و به منطقه رفتیم تا کنارشان باشیم.»

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

خوش‌فکری شهید قربانی برای پیشبرد اهداف عملیات نصر ۴ بیشتر بخوانید »

ایثار شهید قربانی برای رسیدگی به احتیاجات سنگرهای دیگر در دفاع مقدس

خوش‌فکری شهید قربانی برای پیشبرد اهداف عملیات نصر ۴


ایثار شهید قربانی برای رسیدگی به احتیاجات سنگرهای دیگر در دفاع مقدسبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، متن زیر خاطرات ناصر اسکندری همرزم سردار شهید علی‌محمد قربانی از رزمندگان مدافع حرم است که در ادامه می‌خوانید:

«سال ۱۳۶۲ در پاسگاه زید خط پدافندی داشتیم. اولین‌بار او را آن‌جا دیدم. آن‌ موقع من و چند نفر از بچه‌های دزفول و اندیمشک در گردان قدس بودیم. تعدادی دیگر از بچه‌ها هم در گردان یاسر به فاصله چند کیلومتری گردان ما مستقر بودند.

یک روز اتفاقی من و شهید جهانبخشی برای دیدن حاج‌ رحیم نصیری، بهرام رحمانی، جان‌محمد جاری و چند نفر دیگر به گردان یاسر رفتیم و شب را پیش آن‌ها ماندیم. فردا صبح وقتی داشتیم از حاج‌ رحیم و دیگران خداحافظی می‌کردیم، یک موتور تریل از راه رسید. جوانی خوش تیپ و قیافه با چشمان سبز و چهره‌ای بشاش سوار موتور بود. لحظه‌ای ایستاد، سلامی کرد و رفت. مشخص بود پیکی است که برای انجام ماموریت در حال تردد است. از همان موقع آن جوان رعنا به دلم نشست. از حاج‌رحیم پرسیدم «آن موتوری چه کسی بود؟» گفت «علی قربانی، از بچه‌های روستای بنوارناظر است.»

اولین دیدار من و جوان رعنای موتورسوار همان چند لحظه و به اندازه یک سلام و خداحافظی مختصر بود اما بعد‌ها رفاقتی عمیق بین ما برقرار شد.

سال ۱۳۶۳ با علی‌محمد در منطقه عملیاتی بدر بودیم. من در گروهان نصر بودم و او در واحد اطلاعات عملیات گردان. ما بچه‌های گروهان نصر، یک ساعت قبل از اذان ظهر یا مغرب، جلوی محوطه گروهان شروع می‌کردیم به بازی فوتبال. سر و صدا و شادی بعد از گل زدن بچه‌ها به گوش همه واحد‌ها می‌رسید. هرکس وقت پیدا می‌کرد، با بچه‌های دیگر تیمی تشکیل می‌داد و به جمع ما اضافه می‌شد.

کم کم تیم‌ها زیاد شدند و بازی کردن نوبتی شد. طبق روال بازی، هر دسته‌ای که بهتر بازی می‌کرد و گل می‌زد، داخل بازی می‌ماند و باقی دسته‌ها باید تعویض می‌شدند. علی‌محمد هم به دلیل علاقه به فوتبال، یکی دو باری بازی کرد. خوشش آمد، ولی از باخت و بیرون ماندن تیمش، ناراحت می‌شد. تیم ما خوب بازی می‌کرد و در آن یکی دو بازی رقیب نداشتیم.

شهید مدافع حرم علی‌محمد قربانی یک روز کمی دیرتر آمد. وقتی هم آمد، دو بازیکن جدید همراهش بود؛ محمد یوسفی و پرویز گودرزی. او تیم خوبی تشکیل داده بود. هم بازی محمد یوسفی خوب بود و هم پرویز گودرزی. آمده بود برای رو کم کنی! خلاصه این سه نفر با تشکیل یک تیم خوب، مدعی قهرمانی شدند. وقتی  داخل بازی می‌رفتند، دیگر بیرون کردن‌شان مشکل بود. بهتر از بازی فوتبال‌شان، اخلاق خوب‌شان بود که باعث دلگرمی و رفاقت همیشگی ما شد. همیشه در کنار هم فوتبال بازی می‌کردیم و تیم‌مان روز به روز پیشرفت می‌کرد. تا جایی که تیم فوتبال گردان حمزه در لشکر ۷ با انجام فوتبال خوب و کسب بهترین نتیجه‌ها از همه تیم‌ها جلو زد. این تیم، پایه‌گذار ورزش فوتبال در لشکر ۷ شد و بعد‌ها با تشکیل باشگاه‌های فتح و فجر سپاه در شهرستان‌های اندیمشک و دزفول گسترش پیدا کرد.

راه‌اندازی زمین‌های فوتبال و والیبال برای فراغت از کلاس‌های آموزشی و تمرینات آمادگی رزم

اواخر سال ۶۵ تا اوایل ۶۶ برای انجام عملیات در کردستان بودیم. یک روز من و علی‌محمد تصمیم گرفتیم برای سرگرمی بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدا بعد از فراغت از کلاس‌های آموزشی و تمرینات آمادگی رزمی، بند و بساط فوتبال و والیبال راه بیندازیم. منطقه، کوهستانی و پوشیده از درخت بلوط بود و برای این کار مناسب نبود. جلوی محوطه گروهان ما شیب ملایم‌تری داشت.

صبح بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات نظامی، با چند نفر از بچه‌ها بیل و کلنگ برداشتیم که شیب محوطه را صاف کنیم. شیب داشت ملایم‌تر می‌شد که علی‌محمد با چند نفر، بیل و کلنگ به دست، به کمک ما آمدند. بعد از یکی دو روز کنده‌کاری، میدانی به ابعاد زمین گُل‌کوچک آماده شد. دوباره تیم و تیم‌داری و گل‌زنی و کُر‌ی خواندن بین فوتبالی‌ها و والیبالی‌ها راه افتاد. بعد از ورزش صبحگاهی و تمرینات رزمی، در زمین فوتبال دیگر جای سوزن انداختن نبود. همه جمع می‌شدیم و برای یکدیگر خط و نشان می‌کشیدیم.

انتقال وسایل حمل و نقل به خط پدافندی توسط علی‌محمد برای جلوگیری از تلفات احتمالی

اوایل سال ۶۶ در ماموریت پدافند منطقه عملیاتی نصر ۴ در ارتفاعات ماووت عراق بودیم. من با تعدادی نیرو در انتهای یال بودم و علی‌محمد با نیروهایش در ابتدای یال. پنج کیلومتر با هم فاصله داشتیم. در امتداد یال، ارتفاعات سنگلاخی بودند. ایجاد سنگر اجتماعی و استحکامات دفاعی در خط پدافندی ناممکن و سخت بود. برای تقویت خطوط دفاعی، وسایل سنگرسازی مثل گونی، خاک، ایرانیت و مهمات را از پنج شش کیلومتر عقب‌تر به سمت امتداد یال انتقال می‌دادیم؛ آن هم روی دوش نیرو‌ها یا با قاطر. همزمان، دیده‌بانی و نگهبانی و حفظ و حراست منطقه هم باید بدون وقفه و شبانه‌روزی انجام می‌گرفت.

محل استقرار خط دفاعی ما در تیررس دشمن قرار داشت. دشمن از جلو و چپ و راست بر این منطقه مسلط بود. برای همین، با تردد زیاد نیرو‌ها و شلیک مداوم گلوله خمپاره و توپ، امکان تلفات بالا می‌رفت. این‌جا بود که حاج‌علی با درایت و همکاری، بخشی از زحمت ما را کم کرد. برای آسان‌تر شدن حمل وسایل و جلوگیری از تلفات احتمالی، شبانه این وسایل را از دو سه کیلومتر عقب‌تر به خط پدافندی منتقل می‌کرد. حمل وسایل در شب واقعا مشکل و طاقت‌فرسا بود. با خون دل، وسایل مورد نیاز را به وسیله نیرو و حمل با قاطر به یال می‌رساندیم. بچه‌های ما پس از دپو کردن وسایل توسط نیرو‌های حاج‌علی، شب بعد آن‌ها را به انتهای یال انتقال می‌دادند. همکاری صمیمانه و خوش‌فکری حاجی، باعث تقسیم کار بین نیرو‌ها و سرعت عمل در انتقال وسایل شد.

زحمتش مضاعف می‌شد اما خم به ابرو نمی‌آورد

شب قبل، نیرو‌های حاجی وسایل مورد نیاز استحکامات را به خط پدافندی منتقل کرده بودند. تعدادی از بچه‌های ما از جمله گل‌یار قلاوند، ایرج رشیدی، یار‌علی عیسی‌وند، یعقوب امیری، حسین طافی و بقیه با آن وسایل مشغول درست کردن یک سنگر اجتماعی برای استراحت بودند. بچه‌ها از اول شب تا ساعت چهار صبح مشغول کار بودند و خسته و گرسنه. علی‌محمد اتفاقی برای سرکشی آمده بود. به شوخی از بچه‌ها پرسید «با این همه کار گرسنه نیستید؟!» همه گفتند «مگر چیزی برای خوردن پیدا می‌شود؟!»

علی‌محمد با تبسم همیشگی‌اش گفت «بله، من مقداری سیب‌زمینی و تخم‌مرغ پخته از دیشب دارم، اگر نیاز است، بیاورید.» از آن شب به بعد وقتی بچه‌ها گرسنه می‌شدند، سراغ سنگر حاج‌ علی می‌رفتند و با اجازه و بی‌اجازه هرچه می‌دیدند برای خوردن با خودشان می‌آوردند.

علی‌محمد با این که خط پدافندی‌اش از ما جدا بود، اما هر شب علاوه بر وسایل مورد نیاز خط پدافندی خودش، مقداری خوراکی برای خط ما ذخیره می‌کرد. زحمتش مضاعف می‌شد، ولی خم به ابرو نمی‌آورد. او با تمام وجود تا سنگر آخر و اتمام استحکامات با ما همکاری کرد.

ما هم طاقت نیاوردیم و به منطقه رفتیم تا کنارشان باشیم

اواخر سال ۶۷ به همراه علی‌محمد و محمد یوسفی و یاسم پورمیرزا از لشکر ۷، ولی عصر (عج) به اهواز اعزام شدیم. قرار بود یک دوره آموزش فرماندهی در پادگان شهید حبیب‌اللهی بگذرانیم. از یگان ترخیص شده بودیم و تا پایان دوره آموزشی نسبت به ماموریت یگان در خط پدافندی وظیفه‌ای نداشتیم، اما احتمال داشت عراق دوباره به کشور حمله کند. به پیشنهاد علی‌محمد، مرخصی میان‌دوره را به منطقه پدافندی کوشک و جُفِیر می‌رفتیم. رفتن‌مان به منطقه باعث دلگرمی همرزمان و نزدیکی به میدان نبرد می‌شد.

یک روز چند نفر از بچه‌های گردان حمزه سیدالشهدا برای دیدن ما به پادگان حبیب‌اللهی آمده بودند. از وضعیت حساس خط پدافندی گفتند و این که ممکن است دشمن حمله کند. همان شب برای یاسم پورمیرزا مشکلی پیش آمد. باید می‌رساندیمش دکتر. من همراهش رفتم درمانگاه. فردا وقتی برگشتم پادگان، علی‌محمد و محمد یوسفی را سر کلاس ندیدم. سراغ‌شان را از بچه‌های هم‌دوره گرفتم. گفتند با بچه‌هایی که دیشب آمده بودند دیدن‌تان، رفتند منطقه. یکی دو روز بعد برگشتند. علت رفتن را از علی‌محمد پرسیدم. گفت «آن شب بچه‌ها گفتند احتمال حمله دشمن زیاد است، ما هم طاقت نیاوردیم و به منطقه رفتیم تا کنارشان باشیم.»

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

خوش‌فکری شهید قربانی برای پیشبرد اهداف عملیات نصر ۴ بیشتر بخوانید »