سودابه رنجبر

پزشکی که فرشته نجات زنان باردار کرونایی شده است

پزشکی که فرشته نجات زنان باردار کرونایی شده است


گروه جامعه خبرگزاری فارس؛ سودابه رنجبر: بیشتر اهالی شهر اهواز، دکتر «فرهمند کلانتری» را می‌شناسند. چه آن‌ها که به بیمارستان‌های کرونایی اهواز مراجعه کرده‌اند و چه آن‌ها که در طول سال گذشته گذرشان به بیمارستان نیفتاده است. مگر می‌شود پزشکی در طول یک سال حدود ۱۲ هزار بیمار کویید مثبت، باحال وخیم را ویزیت کرده باشد و ناشناس بماند؟ پزشکی که بیش از ۸۵۰ بیمار را اینتوباسیون کرده و بالاترین درصد برگشت به زندگی را رقم‌زده باشد و کسی او را نشناسد؟ مهم‌تر اینکه دکتر کلانتری، متخصص بیهوشی، این روزها به فرشته نجات زنان باردار کرونایی مشهور شده است. هرچند خودش می‌گوید: «وقتی بیماران تحت مراقبت من بودند بارها معجزه را شاهد بودم.» دکتر کلانتری و پرستاران همراهش در بیمارستان‌های رازی و گلستان و چند بیمارستان دیگر در شهر اهواز، باجان و دل، مراقب حال و احوال مردم شهر هستند. آن‌ها در طول سالی که گذشت داستان‌های به‌یادماندنی را رقم زدند که روایتشان در گوش شهر پیچیده و همراه با دعای خیر مردم دهان‌به‌دهان می‌چرخد.

عکس مختص به ماه های  ابتدایی ورود کرونا است .

این ویار نیست

انتظار ۹ ساله پایان گرفته، جواب آزمایش بارداری مثبت شده است. زن و مرد از شادی در پوست خود نمی‌گنجند. برای درمان ناباروری، بارها از شهر اهواز به اصفهان سفرکرده‌اند و حالا جنین در بطن مادر شکل‌گرفته است. خوشحال‌اند خیلی زیاد، به‌اندازه همه ۹ سالی که منتظر فرزند بودند. شادی به دلشان سرازیر شده است. چند روز می‌گذرد. مادر منتظر حالت‌های ویار بارداری است؛ اما به‌جای ویار، سرفه و سردرد و بی‌قراری خودش را نشان می‌دهد بزرگ‌ترها لب می‌گزند که نه! کرونا نیست! حتماً حالت‌های ویار بارداری برای شما این‌طور خودنمایی کرده است؛ هر چه می‌گذرد درد و تب وسیع‌تر می‌شود. دل‌شوره و دلهره به جانشان افتاده. جواب آزمایش کرونا مثبت افراد خانواده از راه می‌رسد. جواب آزمایش مادر نیز مثبت است از بستری شدن امتناع می‌کند. انگار شادی‌شان دوامی ندارد. کاخ آرزوهایشان ترک برداشته است. به‌زحمت مادر جنین ۱۴ هفته راضی می‌شود در بیمارستان بستری شود. مادر اجازه سی‌تی‌اسکن نمی‌دهد نگران سلامت جنینی است که سال‌ها منتظرش بوده.

درمان را شروع می‌کنند. حال عمومی چندان بد به نظر نمی‌رسد؛ اما درصد اکسیژن خون در حال پایین آمدن است دکتر «فرهمند کلانتری» و پرستاران یک‌لحظه بیمار را تنها نمی‌گذارند این در حالی است که ۴۰ بیمار بدحال دیگر در بخش «آی سی یو» بیمارستان رازی اهواز بستری هستند.

سخت‌ترین بیماری که در کرونا ویزیت کردم

 از اینجای قصه را دکتر فرهمند کلانتری دکتر معالج خانم «ناهید غلامی» تعریف می‌کند: «۴ روز نخوابیده بودم به دلیل شلوغ شدن بیمارستان و کمبود نیرو مجبور بودم در بخش «آی سی یو» بمانم. خستگی اذیتم می‌کرد. لحظه‌شماری می‌کردم که هر چه زودتر به خانه بروم و کمی، فقط کمی بخوابم. خانم بارداری از دو روز قبل در بخش کرونا بستری‌شده بود. حالش چندان بد نبود. دارو گرفته بود و امید داشتیم که زودتر بهبود پیدا کند و ترخیص شود؛ اما به‌یک‌باره شرایط برگشت. لحظه‌به‌لحظه اکسیژن خونش پایین می‌آمد. شواهد نشان می‌داد که اوضاع اصلاً خوب نیست. مادر به دلیل مراقبت از جنین اجازه سی‌تی‌اسکن نمی‌داد. اما به‌هرحال اولویت به نجات جان مادر بود. هرچند ۹ سال انتظار برای مادر شدن تصمیم‌گیری را نیز برای ما سخت می‌کرد. سی‌تی‌اسکن انجام نشد. همسرش بسیار بی‌تاب بود. پایین تخت خانمش ایستاده بود و مات و مبهوت فقط نگاه می‌کرد. تلاش کردم از طریق کپسول اکسیژن میزان اکسیژن را بالا ببرم؛ اما بی‌فایده بود. همسرش اصرار می‌کرد که او را به لوله‌های تنفسی دستگاه ونتیلاتور وصل نکنیم. مادر ۳۷ ساله همراه با جنینش در شرایط بسیار نامساعدی بودند و هرلحظه احتمال می‌رفت که برای همیشه از هوش برود.»

به همه همکارانم التماس دعا گفتم

 «باید تصمیم می‌گرفتم. مسئولیت بیمار به عهده من بود هرچند خستگی جانم را فرسوده بود؛ اما حالا وقت هوشیاری تمام و کمال من بود باید از همه توان و تجربه یک‌ساله‌ام برای نجات جان مادر و جنین استفاده می‌کردم. ساعت ۱۰ و نیم شب در گروه واتساپی که چند صد نفر از پزشکان متخصص بیهوشی در سراسر کشور در آن حضور دارند. شرح‌حال بیمار بدحال باردار را نوشتم تا ساعت ۲ نیمه‌شب همه استدلال‌ها و مشاوره‌ها رسید. تصمیم این شد که خانم باردار اینتوباسیون شود. قبل از انجام این کار در همان گروه به همه همکارانم نوشتم «در شرایط تصمیم‌گیری سخت درمانی قرار گرفتم برایم دعا کنید.» خودم را به خدا سپرده بودم و هر آنچه از دستم می‌آمد انجام می‌دادم. ساعت ۲ و نیم بامداد، مادر را بی‌هوش کردم و طبق معمول همیشه، فقط یک دقیقه فرصت داشتم که ریه‌های مادر را به دستگاه ونتیلاتور وصل کنم.»

۴۵ دقیقه تنفس دستی

 دکتر کلانتری انگار که همه خستگی‌های ده شب گذشته برجانش نشسته باشد نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «این بخش از حرف‌هایم که حالا به شما می‌گویم را برای هیچ شخصی، تعریف نکرده‌ام. هیچ‌کسی از اتفاقات آن شب باخبر نیست الا پرستارانی که خودشان شاهد ماجرا بودند. اوضاع این‌طور پیش رفت؛ وقتی لوله گزاری در ریه‌های بیمار انجام شد. بازهم میزان اکسیژن خون بالا نرفت این در حالی بود که همه اقدامات به‌صورت صحیح انجام‌شده بود انگار که دستگاه نمی‌خواست کار کند و ریه‌های خانم «ناهید غلامی» به دستگاه وصل نمی‌شد. تنها راهی که مانده بود تا مادر و جنینش در آن لحظه نفس بکشند. ایجاد تنفس دستی به‌وسیله کیسه هوا «آمبوبگ» بود. حدود ۴۵ دقیقه بالای سر بیمار نشستم و تنفس دستی را با فشار دادن کیسه آمبوبگ انجام دادم. این دقایق برای من که در طول ۴ شبانه‌روز فقط ۴ ساعت خوابیده بودم خیلی سخت می‌گذشت. در لحظه‌هایی که با آخرین توانم کیسه هوا را با ضرباهنگ تنفس مادر هماهنگ می‌کردم، حتی یک‌لحظه هم چهره همسر بیمار از جلوی چشمانم محو نمی‌شد وقتی‌که با ناله و گریه التماس می‌کرد که جان همسرش را نجات دهیم. مرتب صدایش در گوشم زنگ می‌خورد که «دکتر جان همسر من فرشته است. همسرم را به من برگردان.»

مادری که به هوش می‌آمد

 «در واپسین تلاش‌ها بالاخره دستگاه ونتیلاتور جواب داد و میزان اکسیژن به حد مطلوب رسید؛ اما شرایط به‌قدری بحرانی بود که نمی‌توانستم بیمارستان را ترک کنم. ازآنجایی‌که خودم هم دو فرزند نوزاد شیرخوار دارم. همسرم مرتب تماس می‌گرفت که شیر خشک بچه‌ها تمام‌شده من یک‌بار در فروردین‌ماه همسرم با دو فرزند دوقلوی نوزاد را یک ماهی تنها گذاشته بودم و حالا تلاش می‌کردم بیشتر کمک حالا همسرم باشم؛ اما وقتی برای همسرم از شرایط وخیم حال مادر و جنینش گفتم. همسرم گفت بمان و مراقب حال آن‌ها باش حتی تا صبح چندین بار تماس گرفت و جویای حال مادر شد. تا صبح بیدار بودم و بیماران آی سی یو را ویزیت کردم.

 تازه به بخش بیمارستان رفته بودم تا به بقیه بیمارها سرکشی کنم که تلفنم زنگ خورد خبر رسید که حال مادر بحرانی است. حس می‌کردم هیچ انرژی در من نمانده است. خودم را رساندم بیمار به هوش آمده بود خودش لوله‌ها را از ریه‌اش بیرون کشیده بود. افت شدید اکسیژن داشت سروکله‌اش پیدا می‌شد. خستگی در وجودم آوار شده بود. بازهم باید تصمیم می‌گرفتم برای بار دوم او را بی‌هوش کردم و بازهم به دستگاه ونتیلاتور وصل شد. همه نگاه‌ها به من بود. بی‌قراری‌های همسرش درودیوار را به گریه می‌انداخت. اشک گوشه چشم همه پرستارها حلقه‌زده بود. انگار دیگر جانی برای من هم نمانده بود. دنیا دور سرم می‌چرخید. پرستارها کمک کردند بنشینم. چنددقیقه‌ای بعد از ۵ روز تلاش می‌توانستم بنشینم و استراحت کنم. در همه بیمارستان صحبت خانم باردار و همسر عاشق‌پیشه‌اش بود که هرلحظه امید ما برای ماندنش کمتر و کمتر می‌شد.»

  خودش معجزه بود

دکتر کلانتری سکوت می‌کند انگار که با یادآوری آن روزهای سخت شانه‌هایش بازهم به درد آمده باشد می‌گوید: «فرصتی پیش آمد کمی استراحت کنم و بیماران بخش ای سی یو بیمارستان گلستان را هم ویزیت کنم. در تمام این مدت استادم دکتر علوی راهنماییم می‌کرد. مرتب با او تماس می‌گرفتم و شرح‌حال بیماران بدحال را می‌دادم. غروب روز ششم بود به بیمارستان رازی برگشتم هنوز به «آی سی یو» نرسیده بودم که بازهم تلفنم زنگ خورد. در ناباوری بار دیگر شنیدم که خانم باردار به هوش آمده بود و خودش لوله‌ها را از ریه‌اش بیرون کشیده؛ شتابان خودم را بالای سر بیمار رساندم؛ اما این بار میزان اکسیژن پایین نیامده بود منتظر ماندیم واکنش‌های بدنش را ببینیم. خدا را شکر اکسیژن پایین نیامد. جنین هم سالم بود. من معجزه را می‌دیدم. جلوی چشمم. هرلحظه میزان اکسیژن بالاتر می‌رفت ۴ ساعتی گذشت خانم باردار درحالی‌که همسرش هم بالای سرش ایستاده بود چشمانش را باز کرد و پرسید: بچه‌ام سالمه؟»

دکتر می‌گفت: معجزه شامل حالت شد

حالا یک‌هفته‌ای است که بیمار باردار «ناهید غلامی» با جنین سالم ۱۵ هفته‌اش ترخیص شده است. شماره همراهش را می‌گیرم چند بار گوشی زنگ می‌خورد. یکی آن طرف گوشی با صدای خش‌داری می‌گوید: «سلام»

هنوز سرفه می‌کند؛ اما اسم دکتر کلانتر که می‌آید بغض می‌دود در گلویش و می‌گوید: «دکتر، جانم را نجات داد من که از آن روزها چیزی به خاطر نمی‌آورم. وقتی به هوش آمدم دکتر فقط یک جمله گفت: «هیچ‌وقت چهره همسرت را فراموش نمی‌کنم.»

 ناهید غلامی گوشی تلفن را به همسرش می‌دهد، «محمدرضا قناد» با صدایی لرزان می‌گوید: همسرم با معجزه برگشت. این را آقای دکتر کلانتری به من گفته است. قناد درحالی‌که تلاش می‌کند گریه‌هایش را کنترل کند می‌گوید: «بارها خواستم دست دکتر را ببوسم؛ اما اجازه نداد. من هیچ‌وقت این صحنه را فراموش نمی‌کنم؛ بعدازاینکه دومین بار دکتر همسرم را به دستگاه وصل کرد از فرط خستگی در راهرو بیمارستان زمین خورد. من دکتر کلانتری را می‌دیدم که چطور خودش را فدای زنده نگه‌داشتن بیمارانش می‌کند. پرستارها بلندش کردند. او را روی صندلی نشاندند. من تا آخر عمرم مدیون او هستیم که ۴ روز نخوابید تا حواسش به نفس بیماراش باشد.

۱۱ سال حسرت مادر شدن

 یکی از پرستاران روایت دیگری از یک مادر باردار دیگر تعریف می‌کند که تحت نظر دکتر کلانتری بود. این بیمار سزارین شد و فرزندش به دنیا آمد؛ اما مادر به دلیل وخامت حالش توسط دکتر کلانتری اینتوبه شد در آخرین لحظه اسم فرزندی که ۱۱ سال منتظرش بودند را گذاشتند امیرعلی. مادر با روش‌های کمک بارداری به‌سختی باردار شده بود و سال‌ها حسرت مادر شدن برجانش نشسته بود. قبل از بیهوشی مرتب اسم امیرعلی را بر زبان می‌آورد و با سرعت به حالت بیهوشی فرورفت. بیهوشی این مادر حدود دو هفته طول کشید دکتر کلانتری روزانه بالغ‌بر ۱۰ بار او را ویزیت می‌کرد و درصد اکسیژن و دستگاه را می‌سنجید بعد از دو هفته بیمار از دستگاه جدا شد و برخلاف همه بیماران که حدود ۶ ساعتی طول می‌کشد که حواسشان سر جایش بیاید. ظرف دو ساعت به هوش کامل آمد بازهم بلندبلند امیرعلی را صدا می‌کرد. فرزندی که  به دنیا آورده بود؛ اما هنوز فرصت دیدارش را پیدا نکرده بود. دکتر کلانتری به‌قدری خوشحال شده بود که فوراً با خانواده‌ بیمار تماس گرفت و از طریق واتساپ نوزاد را به مادرش نشان داد. او معتقد بود عشق به فرزند حال مادر را به‌سرعت روبه‌راه می‌کند. این اتفاق افتاد و مادر بعد از دو سه روز از بیمارستان مرخص شد. این‌یکی از خاطرات جذاب همه پرستارانی است که با دکتر کلانتری کار می‌کنند.

 رکورددار اینتوباسیون در کشور

البته این اولین یا دومین مادر بارداری نبوده است که در طول سال گذشته دکتر کلانتری مراقب نفس‌های او و کودکش بوده، او در طول این‌یک سالی که مردم کشورمان با ویروس کرونا دست‌وپنجه نرم می‌کردند حدود ۱۶ مادر باردار را در بخش «آی سی یو» تحت نظر داشته است. این در حالی است که حدود ۱۲ هزار بیمار کرونایی را ویزیت کرده و برای حدود ۸۵۰ بیمار بدحال کووید ۱۹، اینتوباسیون انجام داده است. دکتر کلانتری بالاترین آمار را اینتوباسیون بیماران کویید را انجام داده است. بعد از او پزشک متخصص بیهوشی دریکی از شهرهای شمالی حدود ۳۵۰ اینتوباسیون را انجام داده. این آمار نشان می‌دهد کلانتری دریک سال گذشته برای حفظ جان مردم اهواز شب و روزش را به هم دوخته است.

من هم مثل پدرم، می‌مانم

 وقتی متوجه می‌شویم که دکتر کلانتری از فرزندان شهدای ۸ سال دفاع مقدس است دیگر از این‌همه ایستادگی و روحیه مقاومت او تعجب نمی‌کنیم. او دنباله‌رو پدر شهیدش بوده وقتی از دکتر کلانتری می‌پرسم آیا پدرتان را به خاطر دارید؟ می‌گوید: «یادم می‌آید که خانه‌مان نزدیک اروند بود. پدرم تحصیل‌کرده و مهندس کشاورزی بود وحسابدار آموزش‌وپرورش. صحنه‌های کمی از پدرم به یاد دارم. روز خداحافظی را ولی هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. آبادان را بمباران کرده بودند. همه خانواده‌ها شهر را ترک می‌کردند خاله، عمو، پدربزرگ مادربزرگ به دنبال ما آمده بودند همه زندگی را در چند چمدان جمع کردیم که برویم؛ اما لحظه آخر که همه ما روانه شدیم پدر رو به مادر گفت: «برید به‌سلامت من نمی‌توانم شهرم را تنها بگزارم و بیایم.» مادرم خیلی بی‌تابی کرد؛ اما حریفش نشد ما رفتیم و بمباران شهر بیشتر شد. بعدها عموهایم پیکر بی‌جان و شهید پدرم را در همان بیمارستانی پیدا کردند که من در آن به دنیا آمده بودم.»

انتهای پیام/





منبع خبر

پزشکی که فرشته نجات زنان باردار کرونایی شده است بیشتر بخوانید »

فجر ۴۲

فجر ۴۲| محافظی که برای نجات امام، او را در آغوش گرفت و دوید


حوزه جامعه خبرگزاری فارس ـ سودابه رنجبر:نشستن پای صحبت‌های «حمیدرضا نقاشیان» تمامی ندارد. او می‌تواند ساعت‌ها درباره ابعاد شخصیتی امام، شرایط سیاسی قبل و بعد از انقلاب. شناسایی گروه‌ها و احزاب سیاسی سال‌های مبارزه قبل از ۵۷ و… صحبت کند. به‌خصوص وقتی متوجه می‌شوم که سال‌هاست اتفاقات روزانه را یادداشت‌برداری می‌کند تازه می‌فهمم که چه حافظه‌ای دارد؛ حافظه‌ای متکی به دلیل و مدرک. نقاشیان چه آن زمان که سه ماه مداوم محافظ شخصی بیت امام بوده و چه حالا که شاهد اتفاقات سیاسی روز است تحلیل‌گر تأثیر گزاری است. در سال ۵۷ حمیدرضا نقاشیان فقط ۲۴ ساله بود؛ اما همان موقع هم مثل یک مرد جاافتاده همه مسئولیت حفاظت از امام را بر عهده گرفت طوری که اگر عکس‌های آن دوره امام را ازنظر بگذرانید حمیدرضا نقاشیان را می‌بینید که همچون چریکی ورزیده با توانایی در مهارت‌های رزمی همه‌جا کنار امام حضور دارد.

او با درایت و بلوغ چندبعدی خود چه در فهم ریزه‌کاری‌های سیاسی و اجتماعی و چه در علوم و فنون اطلاعاتی و مراقبت و با شناختی عمیق از شرایط و جریان‌ها خیال همه را از بابت محافظت از امام راحت کرده بود. آن‌هم در شرایطی که هنوز حکومت شاهنشاهی برقرار بود. بااینکه شرایط آن روزها سخت و اضطراب‌آور بود؛ اما بازهم نقاشیان از آن روزها خاطرات جذاب و شیرینی روایت می‌کند.

نقاشیان بعد از شهادت استاد مطهری و بنا به درخواست حضرت امام وارد مأموریت جدیدی می‌شود و گروه فرقان را شناسایی و متلاشی می‌کند. او با شروع جنگ در سال‌های دفاع مقدس، نقش مهمی در موفقیت‌های جبهه و جنگ با عبور از صد تحریم‌های سخت، تهیه ملزومات موردنیاز جنگ در سال‌های دفاع مقدس بر عهده می‌گیرد. کوتاه‌مدت در وزارت اطلاعات قصد خدمت می‌کند و سپس مأموریت‌هایی مهم‌تر را در وزارت کشور به عهده می‌گیرد و با جدایی از کارهای دولتی و برای جدا نشدن از محور مقاومت و انقلاب وارد حوزه فرهنگ شده و از سال ۱۳۶۶ تاکنون در بخش خصوصی در سمت‌های متفاوت مدیریت در مؤسساتی مانند موسسه مطالعاتی صاحب‌الزمانی و موسسه هنر و ادبیات پارسی و موسسه سخن‌گستر با انتشار روزنامه‌های ایران‌نیوز و صبح اقتصاد فعال است.

 با او همراه می‌شویم و سعی می‌کنیم تنها در خصوص شرایط محافظت از امام و همچنین بخشی از شخصیت شناسی امام از او سؤال کنیم.

**شما محافظ امام بودید چطور مسئولیت حفاظت از امام را بر عهده گرفتید؟

 خیلی قبل از پیروزی انقلاب فعالیت‌های سیاسی، نظامی و فرهنگی علیه حکومت شاهنشاهی داشتم و با جمعی از دوستان رساله حضرت امام (ره) را جمع‌آوری، چاپ و توزیع می‌کردیم. در سال ۵۵ که مجموعه “فجر ” تأسیس شد با اعضای این گروه شروع به همکاری کردم. توسط مرحوم عباسعلی ناطق نوری به شهید «بروجردی» معرفی شدم و به مجموعه «صف» که گروهی توحیدی بود پیوستم. از سال ۵۶ با آن‌ها همکاری کردم.

حضرت امام که از پاریس به تهران آمدند با توصیه شهید دکتر بهشتی مجموعه «توحیدی صف»، مسئولیت حفاظت حضرت امام (ره) را به عهده گرفت و من هم توفیق یافته محافظت از اقامت گاه و شخص حضرت امام را به عهده گرفتم.

**چرا شما به‌عنوان محافظ شخصی امام انتخاب شدید؟

اول اینکه توفیقی بود که نصیب من شد و دیگر اینکه آموزش‌دیده دوره‌های رزمی بودم. پیش‌ازاین هم در بخشی از عملیات لجستیکی توانایی خودم را با عزیزان ثابت کرده بودم. بازهم فکر می‌کنم فقط خواست خداوند بود که من محافظ امام باشم.

البته گروه صف در بخش‌های دیگری از ورود امام تیم حفاظت ایشان بودند؛ اما من همراه با دو سه نفر از صفی‌ها، چند روز قبل از رسیدن امام به ایران در مدرسه رفاه مستقر شدیم تا اقامتگاه امام که از پیش تعیین‌شده بود را زیر نظر داشته باشیم. برای همین نه به فرودگاه رفتم و نه به بهشت‌زهرا. چشم‌به‌راه امام بودیم که پس از اتمام برنامه در بهشت‌زهرا (س) به مدرسه رفاه برسند.

**گویا امام وقتی در بهشت‌زهرا سوار هلیکوپتر می‌شوند تا به اقامتگاه بیایند با ساعت‌ها تأخیر به مدرسه رفاه می‌رسند و تیم حفاظت و اطرافیان امام نگران ایشان می‌شوند. این در حالی بوده که هیچ‌کسی از ایشان خبر نداشته است؟

بله همین‌طور است. جناب شیخ «علی‌اکبر ناطق نوری» پیکان آبی‌رنگی داشتند و خود را در ازدحام استقبال از امام نزدیک بیمارستان هزار تخت خوابی در محدوده ستارخان فعلی تاج سابق پارک می‌کنند و زمانی که هلیکوپتر از بهشت‌زهرا بلند می‌شود. هماهنگ می‌کنند که هلیکوپتر هوانیروز در محوطه بیمارستان هزار تختخوابی فرود بیاید. کادر درمان و بیمارستان از این اتفاق بی‌خبر بوده طوری که کادر درمان تصور می‌کنند چه بیمار بدحالی است که با هلیکوپتر وارد محوطه بیمارستان شده است. امام مورد استقبال اهالی بیمارستان قرار می‌گیرد و حتی ناطق نوری امام را چنددقیقه‌ای با کادر درمان تنها می‌گذارد و می‌رود ماشین شخصی‌اش را بیاورد. هرچند با همه این شرایط امام به محل اقامتگاه نمی‌آید و همراه با ناطق نوری می‌روند که به یکی از اقوامشان در جاده قدیم شمیران سری بزنند. تصور کنید ناطق نوری همراه با امام در خیابان‌های شلوغ و ناامن تهران حرکت می‌کنند ۴ تا ۵ ساعت دلهره عجیبی گرفته بودیم. هیچ‌کسی از امام خبر نداشت و هوا تاریک شده بود. که به‌یک‌باره در مدرسه رفاه باز شد. ناطق نوری همراه امام از آن سمت خیابان به سمت مدرسه رفاه می‌آمد. ما از همان ابتدا دست خدا را در حفاظت از امام می‌دیدیم.

تهران نماز خانه مدرسه علوی ۲۷ بهمن ۵۷

**شما در اضطراب‌آورترین شرایط «شب اولی که امام به مدرسه رفاه آمد» محافظ امام بودید و در سخت‌ترین شرایط و دقایق این وظیفه را بر عهده گرفتید چراکه هنوز نه دولت موقت تشکیل‌شده بود و همچنین نخست‌وزیر بختیار در دولت شاهنشاهی سرکار بود. از حال و هوای شب اول ورود امام به ایران در مدرسه رفاه بگویید.

لحظه‌ای که ایشان وارد اقامتگاه مدرسه رفاه شدند هوا تاریک شده بود و همان‌طور که گفتم بسیار مضطرب شده بودیم به‌محض دیدار امام پیشانی و شانه‌های امام را بوسیدم و همان‌طور که دو دست ایشان را به نشانه محبت در دستانم گرفته بودم. گفتم: «آقا میشه چندجمله‌ای برای بچه‌ها صحبت کنید؟ خیلی دل‌نگران شما بودیم.» امام با لبخند لطیف و نگاه پدرانه‌ای گفتند: «مانعی ندارد کجا بنشینیم؟» صندلی را گذاشتیم داخل پاگرد پله و امام ۱۰ دقیقه‌ای برای بچه‌ها صحبت کردند. همان چند جمله زندگی و خط مشی خیلی از بچه‌ها را تغییر داد. تا آنجا که یادم می‌آید امام در همان چند دقیقه توضیح دادند: آنچه دارد پیش می‌آید خواست خداست، فضایی که دارد مهیا می‌شود فضایی است برای بیداری مسلمان‌ها و شما بدانید که ما در این راه چه پیروز شویم و چه از بین برویم یکی از دو خیر یا “احدی الحسنیین ” است که داریم انجام می‌دهیم.

 **بیشتر محافظان اقامتگاه امام جزء چه گروهی بودند؟

فقط چند نفرمان جزو «توحیدی صف» بودیم و بیش از ۶۰ نفر که از قبل مدرسه رفاه را در محله و پشت‌بام و ساختمان‌های هم‌جوار حفاظت می‌کردند گروهی تقریباً جداشده از مجاهدین خلق بودند. نام خود را جنبش مجاهدین گذاشته بودند. البته از مشی غیرمسلحانه مجاهدین که به توصیه شهید بهشتی حفاظت از اقامتگاه امام را برعهده‌گرفته بودند و انشعابی گروه «لطف‌الله میثمی» تلقی می‌شدند. البته درباره این تصمیم می‌توان گفت که این انتخاب خالصانه بود. و به اعتبار بلوغ و تمهیدات آینده‌نگرانه شهید بهشتی انجام پذیرفته بود.

 شهید بهشتی برای اینکه این بچه‌ها را از مجاهدین خلق (منافقین) جدا کنند این تصمیم را گرفته بودند. مرحوم شاه‌آبادی، مرحوم مطهری و منتظری نسبت به این کار معترض بودند به همین دلیل حفاظت از مرکزیت اقامت گاه و جان امام (ره) را به مجموعه “صف ” سپرده شد.

 امام ساعت ۷ صبح فردای همان شب به مدرسه علوی منتقل شد. هرچند همان سخنرانی تأثیر بسیار مثبتی روی همان گروه انشعابی گذاشت که بازهم توضیحاتش مفصل است.

 

امام در عراق  در جمع روحانیون  که به دیدار او آمدند

**شما قبل از اینکه امام را در مدرسه رفاه ملاقات کنید، ایشان را از نزدیک دیده بودید؟

 بله حدود سال ۵۶ بخشی از گروه مبارزه انقلابی ما لو رفته بود و افراد گروه تحت تعقیب بودند من از طریق بندر گناوه به عراق رفتم و آنجا در نجف مستقر شدم. می‌دانستم که امام ساعت ۹ هر شب به زیارت بارگاه حضرت علی (ع) می‌رود. چندین بار ایشان را از دور ملاقات کردم. ممکن بود توسط نیروهای ساواک شناسایی شوم و به همین خاطر خیلی مراقب بودم. بارگاه حضرت علی (ع) پاتوق من شده بود و از دور امام خمینی (ره) را نیز زیارت می‌کردم. آن موقع یک جوان ۲۳ ساله بودم. خیالم که راحت‌تر شد توسط پیشکار امام «نصرالله خلخالی» وقت ملاقاتی را هماهنگ کردم و دومرتبه به دیدار امام رفتم و به‌صورت خصوصی با امام صحبت کردم. علاوه بر سؤال‌های خودم سؤال‌های دوستانی که در مبارزه بودند را نیز می‌پرسیدم و به اطلاع آن‌ها می‌رساندم. همان موقع اولین ملاقات من با امام بود به‌محض اینکه وارد مدرسه رفاه شدند من را شناختند و ارتباط مثبتی بین ایشان و حقیر به اعتباری دل‌ها به هم گره خورد و رابطه‌ای دلی برقرار شد.

 

**بعدازاینکه امام وارد مدرسه شدند و سخنرانی چنددقیقه‌ای انجام شد چطور شرایط استراحت امام را مهیا کردید؟

 با توجه به شرایط مراقبت از امام، در همان اتاقی که ایشان غذا خوردند در همان اتاق هم باید استراحت می‌کردند که تسلط ما برای محافظت از ایشان زیاد باشد. یکی از کلاس‌ها را فرش کرده بودیم دو متکا و یک جفت پشتی و تشک و لحاف گذاشته بودیم و در همان اتاق هم‌سفره شام را انداختیم.

 **چه غذایی برای شام امام تهیه‌شده بود؟ آیا شما هم در هنگام شام خوردن کنار امام بودید؟

 می‌دانستم امام شب‌ها غذای ساده و کم‌حجم می‌خورند. قبلاً در عراق دومرتبه‌ای که خدمت ایشان رسیده بودم متوجه شده بودم. شام آن شب کمی «نخود آب» بود با مقداری ماست. آبدارخانه کوچکی در طبقه دوم مدرسه رفاه بود غذا را که فرزند مرحوم شفیق آوردند به‌دوراز چشم امام خودم کمی از آن چشیدم طوری که امام متوجه نشود تا از سلامت غذا مطمئن شوم و بعد برای امام در ظرفی که داشتیم کشیدم و همین‌طور برای خودم. آن شب احمد آقا به دلیل شلوغی و ازدحام به مدرسه رفاه نرسیده بود و من برای شام کنار امام ماندم طوری که سر سفره با امام نشستم. چندجمله‌ای امام سر سفره صحبت کردند مثل‌اینکه خسته شدید! من هم جواب دادم: نه به‌اندازه شما.

**سخت نبود کنار امام غذا خوردن؟

 راستش سخت بود؛ اما من با همه وجودم می‌خواستم از امام مراقبت کنم. چون ایشان سر سفره تنها بود ترجیح دادم که بنشینم. برای خودم بسیار باورنکردنی بود. من اهل مبارزه بودم و جسارت انقلابی داشتم. رعایت ادب را می‌کردم و درعین‌حال سعی می‌کردم کارم را دقیق انجام دهم الآن که خودم عکس‌های جوانی را همراه امام می‌بینم متوجه می‌شوم چقدر روی کارم حساس و جدی بودم. شما در هیچ عکسی لبخند من را نمی‌بینید.

 **تابه‌حال به این فکر کرده‌اید که چرا شما به‌عنوان محافظ شخصی امام در بدو ورودشان انتخاب شدید؟

 راستش من از ۱۸ سالگی مبارز انقلابی علیه حکومت شاهنشاهی بوده‌ام و البته اهل مطالعه. از سال ۱۳۵۰ مطالعه عمیقی درباره شخص امام داشتم و می‌خواستم مسیر ایشان را پیدا کنم. دائماً امام را دنبال می‌کردم و تلاش می‌کردم هر چه بیشتر تفکر، شخصیت امام را بشناسم. اگر خداوند به من توفیق داد تا کنار ایشان بمانم برای این بود که در دعاهایم ازخداخواسته بودم که در کنار امام قرار بگیرم. من معتقدم محافظ شخصی شدن امام درواقع استجابت دعاهایم بود.

 **محافظت از امام برای شما مسئولیت بسیار سنگینی بود با توجه به اینکه هنوز حکومتی برقرار نشده بود و حتی هر آن احتمال حمله به اقامتگاه امام از طرف گارد شاهنشاهی و فرمانداری و … می‌رفت.

 بله دقیقاً همین‌طور بود من بارها دست خداوند را در محافظت از امام دیدم. من و امثال من فقط وسیله بودیم. خوب یادم هست بعد از چند روزی که در تهران بودیم. امام به سمت قم عزیمت کردند. جمعی از مراجع عظام مستقر در شهر قم از امام دعوت کردند که در مسجد امام حسن عسگریِ ایشان را ملاقات کنند یعنی در مسیر ورود به قم به استقبال حضرت امام آمده بودند. با پیکان سبزرنگ آقای توکلی روانه قم شدیم دریکی از خیابان‌های قم ازدحام مردم برای استقبال از امام به‌قدری بود که ماشین حامل امام قادر به حرکت نبود که هیچ، ماشین در همان ازدحام موتورش سوخت. بلافاصله از ماشین پیاده شدم و از آمبولانس برای انتقال امام استفاده کردیم.

مسیر بسیار شلوغ بود نزدیک مسجد امام حسن عسگریِ رسیدیم جایی که مراجع ثلاث حضرت آیت‌الله‌العظمی مرعشی نجفی و حضرت آیت‌الله‌العظمی محمدرضا گلپایگانی و حضرت آیت‌الله شریعتمداری می‌خواستند از امام استقبال کنند. آمبولانس نمی‌توانست جلوتر برود از چندنفری که نزدیک‌تر بودند خواهش کردیم طوری بایستند که با دست‌هایشان کوچه درست کنند تا ما بتوانیم امام را به مسجد برسانیم.

فقط ۵ قدم رفته بودیم که هجوم مردم باعث شد نتوانیم حرکت کنیم. یک‌لحظه حس کردم دیگر نمی‌توانیم روی پای خودمان بایستیم عمامه و عبای امام رفته بود. باید تصمیم می‌گرفتم. هرگز نفهمیدم چطور شد که امام را بغل گرفتم و به‌سرعت می‌دویدم وقتی امام را در حیاط مسجد که نسبت به بیرون خلوت‌تر بود روی زمین گذاشتم امام چندثانیه‌ای ایستاد و به من نگاه کرد. خودم هم متعجب بودم که چطور توانسته بودم امام را آن‌طور به بغل بگیرم و بدوم. من بارها دست خدا را در محافظت از امام دیدم.

 **سؤالی که همین لحظه برای من پیش آمد این است با این حس و ارتباط صمیمانه، امام شمارا چطور صدا می‌کردند؟

من وقتی در نجف به خدمت امام رسیدم خودم را با اسم کوچک «حمید» به امام معرفی کردم و امام همیشه من را حمید آقا صدا می‌کرد. ایشان همان‌طور که برای همه مردم ایران پدر بود برای من هم یک پدر بود. من محبت پدرانه ایشان را با همه وجودم حس می‌کردم.

ارتباط و اعتماد امام به من خیلی عمیق شده بود من با همه وجودم حس پدرانه امام را می‌فهمیدم. احمد آقا همیشه در حمام کردن به امام کمک می‌کرد و من تنها غریبه‌ای از خانواده امام بودم که در حمام کردن به امام کمک کردم. گاهی حس می‌کردم نگاه ایشان هم به من نگاه به فرزندشان است امام بسیار باعاطفه و مهربان بودند.

قم ۱۴ اردیبهشت کتابخانه مدرسه فیضیه قم

 

 

امام اهل شوخی هم بودند؟

 بله شوخی‌های لطیفی داشتند. یکی روزی به باغچه آقای اشراقی دامادشان در قم برای دوری از هیاهو و البته تمهیداتی برای خارج بودن از محل اقامت رفتیم و من هم تنها همراه ایشان بودم. وقت نماز ظهر شده بود. سجاده نماز را پهن کردم. روبه‌رویمان در طاقچه قاب عکسی از امام بود. قاب را برداشتم و کمی دورتر بردم و برگشتم. امام با لبخند ملیحی نگاهی به من انداختند و فرمودند عکس را کجا بردید؟ گم میشه!؟ باهم لبخند زدیم امام ازاین‌دست شوخی‌ها می‌کردند و بسیار لطیف بودند.

 **در مدتی که شما محافظ امام بودید گروهای سیاسی احزاب و مردم عادی به دیدار امام می‌آمدند و امام نسبت به مردم عادی تفقد زیادی داشتند می‌توانید نمونه‌هایی که در ذهن و خاطر شما مانده است برایمان بگویید؟

 امام نسبت به مردم عادی بسیار ابراز محبت و علاقه پدرانه داشتند؛ اما محبت و احترامی که به مسن‌ترها داشتند واقعاً برای من شگفتی‌آور بود. طوری که گاهی برای تفقد به این عزیزان مسیرشان را کج می‌کردند و پیش‌قدم برای احوال‌پرسی می‌شدند. خاطره‌ای جالب در این رابطه دارم. به قم رفته بودیم و امام طی جلساتی در مدرسه فیضیه حضور پیدا می‌کردند و در جمع مردم سخنرانی داشتند. انبوه جمعیت مردم برای دیدار امام به مدرسه فیضیه می‌آمدند. خودم رانندگی می‌کردم تا امام را به مدرسه برسانم. از پشت مدرسه می‌آمدیم طوری که جمعیت کمتری با امام روبه‌رو شوند. ترمز کردم پایین آمدم و در پشتی مدرسه را باز کردم. امام پیاده شدند و من بازهم پشت فرمان نشستم تا ماشین را پارک کنم در این حین که امام داشت وارد مدرسه می‌شد پیرمردی از دور امام را دید سیمای روستایی داشت و کلاه نمدی بر سرش بود. من وقتی متوجه شدم که دیدم امام به‌سرعت به سمت پیرمرد می‌رود به‌سرعت از ماشین پیاده شدم و به سمت امام دویدم. دیدم که ایشان دست پیرمرد را گرفته او را از زمین بلند می‌کند و هم‌زمان سر پیرمرد را نوازش می‌کند گویا پیرمرد به‌محض دیدن امام به سمت ایشان دویده و در مسیر بر زمین افتاده است. این صحنه هیچ‌وقت از جلوی چشم من پاک نمی‌شود.

قم اسفند ماه ۵۷ احتمالا ۲۱ اسفند باشه مدرسه حکیم نظامی دیدار با مردم قم

**مدتی که کنار امام بودید چه ویژگی از امام بیشتر در ذهن شما مانده است و برای شما جالب بود؟

 آرامش ایشان. هیچ‌وقت آدم احساس نمی‌کرد خبری امام را برانگیخته و او را به هم بریزد. من در خیلی از جلسات حضور داشتم. می‌دیدم تا اتفاقی می‌افتاد، بعضی از آقایان از جای خود بلند می‌شدند، بعضی راه می‌رفتند، بعضی نماز و بعضی استغفار می‌کردند و حتی بعضی هم عصبی می‌شدند امام در هر شرایطی آرام بود. انگار همه کارها را به دست قدرت بزرگ‌تری سپرده بودند. آرامش از چهره‌شان محو نمی‌شد.

**برای خود شما اتفاقی افتاد در مراوده با امام که متوجه آرام بودن ایشان شوید؟

 تا جایی که یادم هست یک‌بار برای سخنرانی به مسجد حکیم نظامی قم رفته بودیم خواستیم از یک‌دری وارد شویم که شلوغی کمتری داشته باشد؛ اما متأسفانه جمعیت زیادی وارد شدند و با در ورودی آهنی سنگینی مواجه شدیم. دست من بین در آهنی ماند و همان لحظه دستم شکست. امام باید در سیل جمعیت خودشان را به محل سخنرانی می‌رساندند؛ اما آرام و صبور ایستادند از جیبشان دستمالی را درآوردند و منتظر ماندند تا من دستم را ببندم. خیالشان که راحت شد باهم راه افتادیم.

**شما چه مدت محافظ شخصی امام بودید؟

 از ۱۲ بهمن سال ۵۷ روزی که امام وارد ایران شد تا ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۵۸ به مدت سه ماه مستقیم در خدمت امام بودم.

 **چطور شد که  ۱۵ اردیبهشت ۵۸ دیگر محافظ امام نبودید؟

برای انجام کار دیگری از امام مأموریت گرفتم. بعد از شهادت استاد مطهری که گروه فرقان وی را به شهادت رسانده بود جریان گروه فرقان را برای امام نقل کردم و به توصیه ایشان تصمیم گرفتم برای شناسایی این گروه وارد عمل شوم. این در شرایطی بود که من این گروه را خوب می‌شناختم و می‌دانستم گروه فرقان نسبت به شهید مطهری چه کینه‌ای دارد.

 دو روز بعد از شهادت استاد مطهری در مدرسه فیضیه مراسمی بود آقای هاشمی رفسنجانی که جریان فرقان را نمی‌شناخت موضوع ترور را به حزب توده نسبت داد من در همان زمان که سخنرانی انجام می‌شد در گوش حضرت امام گفتم: این جریان مربوط است به گروه فرقان که مذهبی هستند. حضرت امام سرشان را بالا کردند رو به من و فرمودند: مگر تو این‌ها را می‌شناسی؟ گفتم: بله، شهید مطهری هم خوب این‌ها را می‌شناختند. در جلسه‌ای به امام توضیح دادم که گروه فرقان چه کسانی هستند و چه‌کارهایی می‌کردند؟ دیدگاهشان چیست؟ توضیح دادم که انحراف و اشتباه آن‌ها کجا بوده؟ چگونه شهید مطهری با آن‌ها برخورد کرد؟ نهایتاً از چه زمانی بغض و کینه مطهری را پیدا کردند؟

امام فرمودند: شما که این‌ها را می‌شناسید، بروید و این موضوع را جمع کنید.

۱۸ بهمن بعد نماز و ناهار مدرسه علوی خیابان ایران

**شما به‌عنوان محافظ شخصی امام و فردی که امام به او خیلی اعتماد داشتند شخصیت امام را چطور می‌توانید تعریف کنید؟

سخن گفتن از شخصیت امام کار بسیار بسیار دشواری است. هر از یک ما که به امام نگاه می‌کنیم با بلوغ و شعور خودمان ایشان را درک می‌کنیم. او شخصیت چندبعدی دارد شخصیت سیاسی، شخصیت معنوی، شخصیتی معلم گونه و پدرانه و حتی شخصیت رندانه دارد. او با نگاه دقیق دوردست را می‌بیند. بسترسازی که برای تحقق انقلاب دارد بسیار دقیق است. از کشوری حرف می‌زنیم که تا فرق سر در استعمار امریکا و انگلیس قرار داشت و امام با حکمت متعالی توانست حکومت اسلامی را در چنین شرایطی برقرار کند. امام ایران را با مردم اش می‌شناخت. او توقع و علاقه و پتانسیل و توانایی مردم را به‌خوبی می‌شناخت. به هیچ جریانی به‌جز نیروی مردم برای تحقق نگاه اسلامی‌اش تکیه نکرد. علاوه بر آن امام فضا و نوع حضور خارجی‌ها را نیز در کشور می‌شناخت. حتی از آثار دینی و اسلامی روی مردم به‌خوبی آگاه بود. و با ترکیب منطقی ماهرانه‌ای از این آگاهی‌های عمیق توانست مردم را علیه منافع استکباری بسیج کند.

حضرت امام حتی نفوذی‌های اطراف خود را می‌شناخت و با هریک با شیوه‌ای که او نداند امام ایشان را می‌شناسد برخورد می‌کرد. در جریان شهادت آقا مصطفی همه جریان را می‌دانست دست جریان انگلیسی را شناخته بود؛ اما دم نزد تا فضا برای انقلاب دستخوش حوادث نشود. از دیگر ویژگی‌های امام صبوری او بود. اهداف و مبارزه سیاسی خود علیه حکومت شاهنشاهی را در دوره ۱۵ ساله دنبال کرد و به‌خوبی شرایط را تشخیص داد و ضعف دستگاه شاه را هم می‌شناخت از تمهیدات دشمن انقلاب علیه شاه استفاده می‌کرد و حساسیت‌ها را تشخیص می‌داد به همین منظور جنگ و دشمنی آن روز بین آمریکا و انگلیس را تشخیص دادند و در بین این دو نظر اختلافی که آمریکایی‌ها موافق برگشت نبودند ولی انگلیسی‌ها که از قبل در ایران یارگیری کرده بودند دنبال فریب آمریکا رفتند، استفاده کرده و تصمیم گرفتند شجاعانه و جسورانه و بدون پروا از هیچ پیش آمدی، به‌موقع وارد ایران شدند.

 **صحبتی برای نسل امروز درباره شناخت بیشتر امام دارید؟

 من پیشنهاد می‌کنم که سخنرانی‌های امام را گوش کنید. با توجه به دوراندیشی که امام داشتند وقتی نسل امروز و حتی دولتمردان صحبت‌های ۴۰ سال پیش امام را گوش می‌کنند مثل این است که امام همین امروز با توجه به شرایط امروز آن‌ها را نصیحت می‌کند. امام همان موقع هم در قالب تریبون با مسئولان کشور و دولتی‌ها حرف می‌زد یک‌بار دیگر حرف‌های امام را گوش کنید صحبت‌های امام تاریخ‌مصرف ندارد انگار که مشکلات این روزها را پیش‌بینی کرده بودند و حتی همه مشکلات و راه‌حل‌ها را تذکر می‌دهند.

انتهای پیام/





منبع خبر

فجر ۴۲| محافظی که برای نجات امام، او را در آغوش گرفت و دوید بیشتر بخوانید »

حاج قاسم سلیمانی کدام شهید را به خاک سپرد؟ +فیلم

کتابی که به درخواست حاج قاسم نوشته و منتشر شد


گروه جامعه،خبرگزاری فارس؛ سودابه رنجبر: کتاب پاییز ۵۰ سالگی سرگذشت شهید «حاج محمد جمالی پا قلعه» است. شهید جمالی در ۱۲ آبان، سال ۱۳۹۲ در جبهه سوریه شهید شد و در ۱۴ آبان در آرامگاه شهدای کرمان به خاک سپرده شد. حالا مزار او با مزار حاج قاسم سلیمانی ۴ قدم بیشتر فاصله ندارد.

«حاج محمد جمالی» مردی که سابقه دوستی‌اش با حاج قاسم به ۳۵ سال می‌رسد. اولین سلامی که به حاج قاسم داده بود در میدان جنگ بود وقتی ۱۶ سال بیشتر نداشت؛ آخرین خداحافظی‌اش هم با حاج قاسم در میدان جنگ بود وقتی ۵۰ ساله شده بود. نقطه مشترک هر دو دفاع از امنیت کشور بود. همه رفت‌وآمدها، همه قرارها، همه دلدادگی‌هایشان برای امنیت کشور بود. چه در زمان ۸ سال دفاع مقدس، چه وقتی جلوی نیروهای داعش در سوریه ایستاده بودند. اما زمانی هم بین این دفاع‌ها وجود داشت. می‌پرسید کی؟ کجا؟ همان موقع که سال‌ها اشرار در منطقه سیرجان کرمان قد علم کرده بودند تا امنیت کشور را از داخل لکه‌دار کنند. در تمام این مبارزه‌ها شهید محمد جمالی خودش را سرباز حاج قاسم می‌دانست. حتی بعد از بازنشستگی در مأموریت‌های سخت و جان‌فرسا فرمانده اش را همراهی می‌کرد.

شهادتش شبیه به زندگی‌اش بود

شهید محمد جمالی وقتی به شهادت رسید که مبارزه در جبهه سوریه هنوز علنی نشده بود و شهادت او، آن‌طور که باید برای خیلی از مردم جامعه آشکار نشد؛ حتی خیلی‌ها خبر شهادت او را از رادیوهای بیگانه شنیدند. هرچند اهالی کرمان به‌واسطه همه تلاش‌هایی که شهید جمالی سال‌ها برای دفاع از وطن و مبارزه با اشرار داشت در مراسم خاک‌سپاری او سنگ تمام گذاشتند و همین بس که خود حاج قاسم، در مراسم خاک‌سپاری او شرکت کرد و مراسم را خودش انجام داد.

و اما همه قصه دلدادگی فرمانده و سرباز وفادارش با شهادت شهید جمالی تمام نشد. در سال ۱۳۹۷ حاج قاسم در کنار همه دغدغه‌های امنیتی کشور دوست داشت یاد حاج محمد جمالی را نه‌تنها برای خودش بلکه برای همه مردم زنده نگه دارد. پیگیری نوشتن کتاب زندگی شهید، یکی از راه‌هایی بود که به ذهن حاج قاسم رسید. با پیگیری‌های سردار حاج قاسم سلیمانی ظرف مدت ۳ ماه کتاب حاضر شد. حاج قاسم کتاب را خواند با «مرتضی سرهنگی» نویسنده کتاب‌های مقاومت تماس گرفت که: کتاب خوب نوشته‌شده است. تقریر کتاب را هم کنار آن نوشته‌ام هر چه زودتر برای کتاب، مراسم رونمایی برگزار کنید حتماً خودم در این مراسم حاضر می‌شوم.

روز رونمایی رسید و حاج قاسم نبود

 حاج قاسم انتشارات «خط مقدم» را برای چاپ انتخاب کرد؛ روز رونمایی کتاب فرارسید؛ اما حاج قاسم نبود. در روز برگزاری رونمایی کتاب حدود ۳۵ روز بود که سردار شهید شده بود، مراسم رونمایی درست شبیه به مجلس ختم دیگری برای حاج قاسم بود. مجلسی که قرار بود حاج قاسم صاحب‌مجلس باشد؛ اما او رفته بود و مهرش مانده بود.

نویسنده کتاب پاییز ۵۰ سالگی فاطمه بهبودی نویسنده جوانی است که پیش‌ازاین داستان‌هایی  درباره جنگ نوشته است. او در بهمن‌ماه سال ۹۷ همراه با چند نویسنده دیگر راهی کرمان شد تا داستان زندگی یکی از رزمندگان دفاع مقدس را بنویسد. او تنها خانمی بود که در جمع نویسندگان، مسافر کرمان شد.

نشانه‌ها دست‌به‌دست هم داده بودند

«فاطمه بهبودی» نویسنده‌ای که او را بیشتر به کتاب «پوتین قرمزهایش» می‌شناسند. از روزی می‌گوید که قرار شد کتاب زندگی شهید جمالی را بنویسد: «بیشتر سال‌های عمرم را درباره جنگ ایران و عراق پژوهش کرده‌ام. چند کتاب هم در این زمینه نوشته‌ام. دلم می‌خواست اتفاق تازه‌ای بیفتد. یادم می‌آید همان روزها به مادرم گفتم دلم زیارت امام رضا می‌خواهد؛ تنها، مثل سفر حجی که رفتم! مادرم تعجب کرد چون تمام گلایه من از این سفر بی‌همسفری‌ام بود. چند روز بعد من و تنی چند از نویسنده‌ها برای معارفه به کنگره سرداران سپاه کرمان دعوت شدیم. سوژه‌ها یکی‌یکی به نویسنده‌ها معرفی شدند. به من که رسید نام شهیدی را آوردند که مدافع حرم بود. جا خوردم! قرار بود کارها مربوط به جنگ باشد! از طرفی تا کرمان رفته بودم که سوژه من یکی از شهدای جنگ هشت‌ساله باشد، چراکه سال‌ها در این حوزه تحقیق کرده بودم و می‌خواستم تکه دیگری از این پازل را بازآفرینی کنم، اما در آن لحظه انگار به دهانم قفل زدند! انگار کسی در گوشم می‌گفت: هیس! تو برای این کار انتخاب‌شده‌ای!

هرچند از همان‌جا دست‌به‌دست تقدیر دادم؛ اما انگار سرنوشت خیال سکوت داشت. مدتی از معارفه گذشته و راوی به من معرفی نمی‌شد، این در حالی بود که دوستان نویسنده مصاحبه را گرفته و مشغول نگارش بودند. با مسؤولان کنگره تماس گرفتم و گفتم: «مشکل چیست؟ چرا شرایط مصاحبه را فراهم نمی‌کنید؟»

بعد از سکوتی طولانی گفتند که: شما درخواست مصاحبه با همسر شهید را داشتید. ایشان مشهد زندگی می‌کنند. الآن هم فصل امتحانات پسرشان است و نمی‌توانند به تهران بیایند. گفتم: «خب ما می‌ریم!»

گفتند که: راه دور است. گفتم: «مشکلی نیست.»

گفتند که: مشهد است

دلم هری ریخت. یاد چند روز پیش افتادم که به مامان گفته بودم دلم زیارت امام رضا می‌خواهد! تنهایی! در آن زمستان سرد! نمی‌دانم دعای خیر مامان بود یا توجه شهید.

رفتنم به مشهد مصادف شد با میلاد بانوی دمشق. سه چهار روز مصاحبه گرفتم باقی وقتم را به حرم امام رضا (ع) می‌رفتم و گوش کرده‌ها را می‌نوشتم، بی‌آنکه مصاحبه‌ها پیاده شود. نمی‌دانم وسواس همیشگی‌ام کجا رفته بود که سطر به سطر مصاحبه پیاده شده را با صدایم تطبیق می‌دادم!

به تهران برگشتم. درخواست ملاقات با مادر شهید را دادم. برحسب اتفاق مصادف شد با وفات عقیله بنی‌هاشم. کتاب به مراحل پایانی نزدیک شده بود. بخش اسناد و تصاویر کتاب مانده بود و مطلعین همراهی نمی‌کردند، اما شهید با من همراه بود و کتاب چاپ شد. و در مدت کوتاهی به چاپ سوم رسید.

راوی کتاب پاییز ۵۰ سالگی

«مریم جمالی» همسر شهید حاج محمد جمالی همه قصه زندگی‌اش را ظرف سه روز برای خانم نویسنده تعریف کرد. مریم خانم از ۱۸ سالگی همسر پسرعمه‌اش محمد جمالی شده بود و از همان ابتدا می‌دانست محمد، حامی نه‌تنها خانواده بلکه هر مظلومی است که از او کمک بخواهد یا نخواهد. یاد گرفته بود که او هم باید همپای شوهرش باشد. وقتی حاج محمد برای کمک به زلزله‌زدگان بم رفت اقوام به مریم خانم شکایت می‌کردند که این نشد زندگی! هر جا که مشکلی هست حاج محمد رها می‌کند و می‌رود. مریم خانم گفته بود اگر هر همسری اجازه ندهند مردش به کمک دیگران برود پس همه مردها باید در خانه بمانند. آن‌وقت دیگر مردی پیدا نمی‌شود که بار از دوش دیگران بردارد.

 همه زندگی آن‌ها همین قانون را داشت چه آن زمان که ۴ سال زندگی‌اش را جمع کرده و رفت سیرجان تا اگر حاج محمد دو هفته یک‌بار بعد از مأموریت‌های مبارزه با اشرار به خانه بیاید خانه نزدیک باشد و زودتر خستگی از تن بگیرد چه وقتی حاج محمد همه ۸ سال جنگ را در جبهه بود. با همه این‌ها وقتی حاج محمد می‌خواست به سوریه برود مریم خانم بی‌تاب بود. او دیگر طاقت جوانی‌هایش را نداشت. حاج محمد ۵۰ ساله شده بود. داماد داشت و وقتش رسیده بود که دل به دل مریم خانم بدهد.

اولین سفر به سوریه

مریم خانم جمالی می‌گوید: «حاج محمد بازهم مثل جوانی‌هایش عطش رفتن داشت. اولین بار ۵۵ روز رفت سوریه و برگشت دو هفته پیش ما ماند دخترها هزار بار گفتند که باباجان دیگر نرو. طاقت دوری شمارا نداریم. به دخترها می‌گفت از مادرتان یاد بگیرید در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت مانع من نشد. سرم را پایین می‌انداختم و آرزو می‌کردم که من هم می‌توانستم به او بگویم نرو؛ اما نمی‌شد او آرزوی رفتن داشت آرزوی شهادت داشت. ایستادم و چیزی نگفتم تا رفت. شب قبل از رفتن دفترچه‌ای به من داد که اگر من شهید شدم این‌کارهای مانده من است آن‌ها را انجام بده گفتم: «حاج ممد فکر می‌کنی نوشیدن شربت شهادت به این راحتی‌هاست؟» شوخی می‌کردم که بفهمد دلم بی‌تاب است؛ اما خودش را به راه دیگری می‌زد..

باز اصرار می‌کرد که یادت نرود همه کارهایم را نوشته‌ام همه را موبه‌مو انجام بده می‌گفتم: «بهتر نیست خودت بمانی و کارهایت را به من محول نکنی، خودت کارهایت را انجام بده.» می‌خندید و ادامه نمی‌داد. نمی‌خواست به بی‌قراری من دامن بزند.

نیمه پاییز وقت رفتنش بود

۱۲آبان شهید شد ۴ روز بعدازاینکه از تهران عازم سوریه شده بود. ۱۴ آبان روز خاکسپاری بود. مراسم خاکسپاری در آرامگاه شهدای کرمان برگزار شد به‌محض اینکه وارد آرامگاه شدم حاج قاسم را دیدم که در آرامگاه قدم می‌زند. از چشمانم سیل اشک می‌بارید؛ اما خودم را جمع‌وجور کردم تا به حاج قاسم عرض ادب کنم.

گفت: ناراحت نباشید حاج محمد به آرزویش رسید.

 گفتم: این را خوب می‌دانم.

 حاج قاسم برای حاج محمد سنگ تمام گذاشت. خودش وارد قبر شد و او را به خاک سپرد با آمدنش دلمان  آرام گرفت. روز چهلم شهید، باورمان نمی‌شد که بااین‌همه دغدغه خودش را برساند. آمده بود بی‌صدا نشسته بود بین مهمان‌ها. درخواست کردند که حاج قاسم سخنرانی کند.

 گفته بود: نه! خیلی خسته‌ام.

 گفتند اگر پسر شهید از او تقاضا کند رویش را زمین نمی‌اندازد. پسرم حسین از حاج قاسم درخواست سخنرانی کند و حاج قاسم بی‌معطلی رفت پشت میکروفن مسجد.

تنها عکس به‌جامانده در ۳۵ سال رفاقت

مریم جمالی نفس تازه می‌کند و می‌گوید: «دوستی حاج قاسم سلیمانی و حاج محمد به سال‌های خیلی دور برمی‌گردد. حاج محمد عکس انداختن را دوست نداشت و الا امروز می‌دیدید که از کودکی در رکاب حاج قاسم بود. تنها عکس به یادگار مانده وقتی است که ۵ ماه قبل از شهادت حاج محمد به‌رسم هرساله حاج قاسم دوستان بازنشسته‌اش را دورهم برای افطاری جمع کرده بود. همه باهم عکس دسته‌جمعی می‌گیرند. محمد طبق معمول وقت عکس انداختن که می‌شود پشت دوربین می‌ایستد. این بار حاج قاسم شاکی می‌شود که «بیا یک عکسی با ما بگیر تو قرار است شهید شوی آن‌وقت یکی عکس باهم نداریم ها» با شنیدن این حرف حاج محمد لبخند بر لبش می‌نشیند و کنار حاج قاسم عکس یادگاری شهادت می‌اندازد، این عکس برای همیشه به یادگار ماند. حالا آرامگاه حاج محمد و سردار حاج قاسم سلیمانی فقط سه قدم باهم فاصله دارد.»

این قربانی را من بپذیر

مریم جمالی از آن روزها که می‌گوید نفسش تنگ می‌شود دلش بی‌تاب می‌شود و غم می‌دود در خانه دلش می‌گوید: «خانم بهبودی الحق نویسنده بسیار توانمندی است همه این‌ها را که من به شما می‌گویم او خیلی بهتر در کتاب نوشته است. تابه‌حال ۱۰۰ بار کتاب پاییز ۵۰ سالگی یعنی داستان زندگی خودم را خوانده‌ام. هر بار که می‌خوانم نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم حتی حالا که ۷ سال از رفتن حاج محمد گذشته هنوز هم خاطراتش زنده است. فصل‌های آخر کتاب خیلی غمگین است چون فصل آخر زندگی ماست؛ اما همیشه برای آرامش دلم می‌گویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر» مثل دعایی که حضرت زینب (ع) داشت.

چند سالی است به خاطر دانشگاه پسرم در مشهد زندگی می‌کنم هر بار که از مشهد به کرمان برمی‌گردیم در تاریکی شب پسرم نوحه حضرت زینب (ع) را در ماشین می‌گذارد و من ریزریز  از دوری و دل‌تنگی حاج محمد گریه می کنم . پسرم حسین در تاریکی شب من را نمی‌بیند؛ اما در همان تاریکی دستش را روی صورتم می‌کشد و می‌گوید: اگر گریه کنی نوحه را خاموش می‌کنم آن‌وقت در دلم می‌گویم: «خدایا این قربانی را از من بپذیر.»

انتهای پیام/

 





منبع خبر

کتابی که به درخواست حاج قاسم نوشته و منتشر شد بیشتر بخوانید »

حاج قاسم سلیمانی کدام شهید را به خاک سپرد؟ +فیلم

حاج قاسم سلیمانی کدام شهید را به خاک سپرد؟ +فیلم


گروه جامعه خبرگزاری فارس ـ سودابه رنجبر: حاج قاسم خودش به داخل قبر رفت اجازه نداد هیچ شخص دیگری وارد قبر شود انگار حرف‌های ناگفته‌ای داشت برای شهید جمالی. شهیدی که از ۱۶ سالگی تا ۵۰ سالگی به مدت ۳۴ سال در رکابش بود.

شهید «سردار محمد جمالی پاقلعه» اهل «شهربابک» کرمان، زاده روستای «پاقلعه»، متولد سال ۱۳۴۲ است. با ورودش به ۱۶ سالگی، سال‌های دفاع مقدس هم آغاز شد. درس و کتاب و مدرسه را رها کرد و تا اواخر ۸ سال دفاع مقدس در جبهه ماند. بیشترین سال‌های عمرش را در رکاب حاج قاسم بود و در عملیات مهمی مثل «طریق‌القدس، فتح المبین، بیت‌المقدس، رمضان، کربلای یک، چهار، پنج، والفجر هشت» همراه با لشگر ثارالله کرمان حضور داشت. رفاقت و دوستی او با حاج قاسم از حضورش در لشگر ثارالله کرمان شروع‌شده بود؛ اما ارتباط او و حاج قاسم با تمام شدن جنگ تحمیلی تمام نشد.

پابه پای حاج قاسم

 بعد از پایان جنگ تا مقطع کارشناسی در رشته مدیریت دولتی ادامه تحصیل داد. وقتی حاج قاسم به‌عنوان فرمانده مبارزه با اشرار جنوب کشور منصوب شد بازهم شهید جمالی در شهرستان‌های کرمان یکی از نیروها و فرماندهان مبارزه با اشرار قدم‌به‌قدم با حاج قاسم بود. گروهای اشرار که در حاشیه شهر سیرجان بودند با حضور او دیگر خواب راحتی به چشمانشان نیامد.

شهید جمالی چند سالی بود که بازنشست شده بود؛ اما در همین مدت نیز از در انجام کارهای فرهنگی، تبلیغ فرهنگ شهادت پرتلاش بود. کاروان‌هایی از دانشجوهای پزشکی را به سفر راهیان نور می‌برد و همیشه یکی از راویان تأثیرگذار جبهه فرهنگی بود. تنها شهید جمالی و امثال او هستند که می‌توانند این‌چنین راوی عشق و فرهنگ شهادت باشند.

پدرم مراقب همه ما بود

«فاطمه جمالی» دختر شهید جمالی می‌گوید: «مدتی بود که پدرم بازنشسته شده بود. بیشتر وقتش را با خانواده می‌گذارند. بااینکه من و خواهرم ازدواج‌کرده بودیم؛ وقتی برای شام به خانه پدری می‌آمدیم. پدرم اجازه نمی‌داد حتی ما ظرف بشوییم. پابه‌پای مادرمان کار می‌کرد. وقتی در خانه بود اجازه نمی‌داد مادرمان در انجام کارهای منزل خسته شود. ما هم حسابی با این مهربانی‌هایش به او وابسته و وابسته‌تر می‌شدیم.

فاطمه جمالی در ادامه می‌گوید: «پدرم با برخی از افراد فامیل و آشنایان که به لحاظ اعتقادی و سیاسی اختلاف داشت؛ اما رفت‌وآمدش را هیچ‌وقت محدود نکرد. می‌گفت این اختلافات نباید مانع دوستی‌ها و رفاقت‌ها شود.»

قصه سوریه و شهید جمالی

«مریم جمالی» همسر شهید جمالی قصه راهی شدن شهید جمالی به جبهه سوریه را تعریف می‌کند: «فروردین سال ۱۳۹۲، ایام فاطمیه بود. محمد مثل هرسال مهمان‌خانه حاج قاسم شده بود. حاج قاسم در ایام فاطمیه روضه می‌گرفت و خودش به‌رسم مهمان‌نوازی همیشه جلوی در خانه می‌ایستاد. به‌محض اینکه محمد و حاج قاسم یکدیگر را در آستانه در خانه می‌بینند گل ازگلشان می‌شکفد و محمد از دل‌تنگی‌هایش می‌گوید و حاج قاسم از حال و هوای جبهه سوریه برایش تعریف می‌کند. محمد همان موقع داوطلب رفتن به سوریه می‌شود و حاج قاسم قبول می‌کند.

 وقتی به من گفت؛ می‌خواهم به جبهه سوریه بروم چهارستون تنم به رعشه افتاد. گفتم محمد جان تو دینت را ادا کرده‌ای.

 من گفتم؛ اما او نشنید. آن‌قدر عشق به رفتن داشت که همان لحظه فهمیدم نباید مانعش شوم. مثل همه آن سال‌هایی که محمد مشغول دفاع از کشور بود و بعدها مشغول مبارزه با اشرار.

حاج قاسم هم دیگر راضی به رفتنش نبود

مریم جمالی از همسرش می‌گوید که حالا ۷ سال و اندی از فراغش می‌گذرد: «اولین بار که اعزام شد ۶۰ روز در سوریه بود از او بی‌خبر نبودیم؛ اما هیچ‌کسی نمی‌دانست که محمد کجا رفته. اوایل درگیری‌ها در سوریه بود و مردم از مبارزه در جبهه بیرون از مرز بی خبربودند.

آمده بود مرخصی. فقط ۱۵ روز ماند. بازهم قصد رفتن کرد. بچه‌هایمان مانعش شدند. راستش من هم خیلی بیتابش بودم؛ اما او دلش در سوریه در حرم بی‌بی زینب جامانده بود. شنیدم حاج قاسم هم راضی به رفتنش نیست و محمد مرتب به او اصرار می‌کرد که اجازه‌نامه را صادر کند. بالاخره حاج قاسم راضی شد. خانوادگی تا فرودگاه بدرقه‌اش کردیم به بچه‌ها گفتم بی‌تابی نکنید بگذارید در آرامش برود.۴ روز از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را آوردند.

پسر خلف مادر بود

«علی جمالی» برادر محمد جمالی توضیح می‌دهد: «آخرین بار که برای خداحافظی با مادرمان به شهربابک آمده بود همه کارهای خانه را برای مادرمان انجام داد. آشپزخانه‌اش را تمییز کرد البته همیشه همین‌طور بود. اجازه نمی‌داد مادرمان به‌زحمت بیافتد همیشه می‌گفت: «ننه! یک آبگرمو درست کن و خودت رو به‌زحمت نینداز» غروب همان روز خداحافظی کرده بود و تا سر کوچه رفته بود؛ اما انگار دلش همان موقع تنگ‌شده باشد، از همان سر کوچه برگشته بود تا خداحافظی دل‌چسب‌تری با مادر داشته باشد. همان آخرین خداحافظی‌اش با مادر بود.»

 اولین شهید مدافع حرم کرمان

«وقتی خبر شهادتش را آوردند می‌دانستیم که به آرزویش رسیده؛ اما ما چه می‌کردیم بادلی که هرلحظه برایش بیشتر می‌تپید. گفتند در اردوگاهی که برپا کرده بودند به شهادت رسید. تنها با شلیک یک گلوله بر سرش. محل اردوگاهشان فاصله چندانی با نیروهای دشمن نداشت. برای اینکه استتار کنند چادرهایی را آویزان کرده بودند. انگار صبح اول صبح برادرم برای سرکشی وارد محوطه می‌شود ازآنجاکه قد و قامت بلندی داشت یک‌لحظه سرش از استتار چادرها بالاتر آمده بود و همان موقع مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته بود.»

 

 

یادگار انگشتر

 وقت خاک‌سپاری‌اش تنها شخصی که می‌توانست قلب اعضای خانواده را آرام کند خودش را به‌موقع رساند. حاج قاسم را می‌گویم. بالاسر قبر ایستاده بود تا پیکر شهید محمد جمالی همراه با مشایعت‌کنندگان وارد مزار شهدای کرمان شود.

حاج قاسم، جیب‌هایش را وارسی کرد انگار به دنبال خاک تربت می‌گشت. کُتش را درآورد، کفش‌هایش را هم. وارد قبر شد. از همان پایین جمعیت را کنترل می‌کرد. تابوت شهید به قبر نزدیک شد. تابوت را کنار قبر روی زمین گذاشتند. جمعیت به سمت قبر هجوم می‌آورد. فرمانده اینجا هم فرمانده بود. یک‌کلام فریاد زد: «عقب بایستید تا خانواده برای آخرین دیدار با عزیزشان جلو بیایند» حرفش تمام نشده بود که در آن جمعیت کوچه‌ای باز شد تا دخترها، تنها پسر، همسر و مادر شهید جمالی برای آخرین وداع جلو بیایند. حاج قاسم اجازه نداد هیچ شخص دیگری وارد قبر شود در لحظه‌های آخر حاج قاسم و شهید برای چنددقیقه‌ای تنها بودند.

فارغ از همهمه بالای قبر انگشتر رهبری را بر انگشت شهید جمالی به یادگار گذاشت و خاک تیمم را بر دهانش ریخت. حالا همان‌طور که خواسته بود مراسم انجام‌شده بود و حاج قاسم با رفیق دیرین خود خداحافظی کرد.

مراسم چهلم و غریبی خانواده

علی جمالی از مراسم چهلم می‌گوید «از شهادت تا چهلم یک‌عمر گذشت. مراسم چهلم در مسجد برگزار می‌شد. بیشتر از همه جای حاج قاسم خالی بود. توقع نداشتیم که در مراسم چهلم شهید هم حاضر شود. حاج قاسم فرمانده سپاه قدس بود و در شرایط بود که تحرکات دشمن در خارج از مرزها روزبه‌روز بیشتر می‌شد؛ نبودش را درک می‌کردیم؛ اما انگار صاحب‌عزا نبود که دلداری بدهد فرزندان شهید را و قربان صدقه‌شان برود. اواخر مجلس بود که دیدم حاج قاسم مثل همه مردم عادی گوشه مسجد نشسته است. حضورش مثل آب روی آتش بود قلبمان را آرام کرد. او همیشه مردم‌دار بود و تا آخر رفاقت کنار شهید جمالی ایستاد.»

حاج احمد کاظمی را هم او به خاک سپرد

 شهید سردار محمد جمالی تنها شهیدی نبود که حاج قاسم سلیمانی به خاک سپرد. او پیش‌ازاین رفیقش، هم‌رزمش و یار غارش شهید «حاج احمد کاظمی» را نیز به خاک سپرده بود.

«احمد کاظمی» سه ماهی بود که حکم فرماندهی «نیروی زمینی سپاه» را از مقام معظم رهبری دریافت کرده بود که وقت مأموریت نظامی، طی سانحه هوایی به شهادت رسید. حاج قاسم در برگزاری مراسم تدفین درون قبر حاج کاظم خوابید تا قبر و مرقد دوست قدیمی و هم‌قطارش را برای پذیرش پیکر «حاج احمد کاظمی» آماده کند.

در این مراسم اجازه عکاسی نداد

یک سال بعد از شهادت سردار محمد جمالی، «سردار محمدعلی الله دادی» نیز در روز ۲۸ دی‌ماه سال ۱۳۹۳ در منطقه «قنیطره» سوریه موردحمله موشکی نظامی اسرائیل قرار گرفت و همراه با تعدادی اعضاء حزب‌الله لبنان به شهادت رسید.

سردار الله دادی فرمانده تیپ ادوات لشکر ۴۱ ثارالله بود و بعدها فرمانده تیپ رمضان لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) تهران و فرمانده سپاه الغدیریزد شد. در مراسم خاکسپاری شهید الله دادی، سردارحاج  قاسم سلیمانی به‌قدری ناراحت بود که همه شرکت‌کنندگان در مراسم این موضوع را متوجه شدند. او توان و تحمل دوری از دوستانش را از کف داده بود. کنار قبر در حین مراسم روی زمین، دوزانو نشسته بود و همه دوستداران او می‌توانستند حزن را در چهره او ببینند. بعد از اجرای مراسم به درون قبر رفت و خودش مراسم خاکسپاری را انجام داد؛ اما فرمانده به هیچ‌یک از عکاس‌ها اجازه عکاسی نداد.

انتهای پیام/





منبع خبر

حاج قاسم سلیمانی کدام شهید را به خاک سپرد؟ +فیلم بیشتر بخوانید »