سوره مهر

خرید نیویورک با 24 دلار!

خرید نیویورک با 24 دلار!



کتاب راهپیمایی اشک ها - سوره مهر - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «وجه تسمیه» یعنی آن صورتی که شخصی یا چیزی نام برده می‌شود یا به آن معروف است. در تعریف دیگر وجه تسمیه این چنین آمده است: «دلیل نامگذاری یا تاریخچه بعضی از کلمات و عبارات.»

وجه تسمیه درس امروز ادبیات‌مان بود که آقای خیری داشت تند تند درس‌مان می‌داد. درسی که در کلاس تاریخ و جغرافی نیز آقای یعقوبی برایمان گفته بود. آقای خیری گفت: «من با آقای یعقوبی هماهنگ شده‌ایم تا این درس را به‌صورت تحقیق از شما تحویل بگیریم. هر کدام از شما باید اسم یک مکان یا واقعه تاریخی را انتخاب کنید و وجه تسمیه آن را توضیح دهید. برای این تحقیق دو نمره کلاس در نظر گرفته‌ایم که هرکس انجام بدهد هم در درس تاریخ و جغرافی هم درس ادبیات دو نمره کلاسی می‌گیرد. نماینده کلاس آقای بصیری باید اسم هر کدام از دانش‌آموزانی را که تمایل دارند این تحقیق را انجام دهند بنویسد و به ما تحویل بدهد.

تا به مرور در کلاس هر هفته، دانش‌آموزان تحقیقات‌شان را ارائه دهند.» همین‌طور که آقای خیری داشت این حرف‌ها را می‌زد فکرم مشغول شد و به یاد کتابی که به‌تازگی دایی جان رسول برایم خریده بود افتادم. کتاب «راهپیمایی اشک‌ها» نوشته آقای مهدی میرکیایی که توسط بخش کودک و نوجوان انتشارات سوره مهر، مهرک به چاپ رسیده است. این کتاب در مورد سرخپوستان آمریکاست و ظلم و ستم‌هایی که اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها به آنها وارد می‌کردند. کتاب عجیبی است وقتی که می‌خوانیش دلت می‌خواهد بنشینی و یک دل سیر گریه کنی، اما این کتاب و موضوعش چه ربطی به وجه تسمیه دارد الان خدمت‌تان عرض می‌کنم. این کتاب ۱۱۲ صفحه‌ای انگار که اندوه نامه سرخپوستان است. کتابی که

پر است از قصه‌های واقعی سرخپوستان و سیاهپوستانی که در سال‌های نه‌چندان دور در نظام سرمایه‌داری و برده‌داری به راحتی جان‌ها و مال‌هایشان نابود می‌شد. بچه‌هایشان از گرسنگی می‌مردند و کاری از دست والدین‌شان بر نمی‌آمد. والدینی که خودشان اگر از اوامر سرمایه‌داری تبعیت نمی‌کردند دست‌هایشان بریده می‌شد و به گوشه‌ای انداخته می‌شدند تا آن‌قدر از آنها خون برود و مرگ به سراغ‌شان بیاید.

دایی جان رسول این کتاب را وقتی برای من هدیه آورد که من حسابی از زندگی روزمره خسته شده بودم و شروع کردم به درددل کردن برای دایی جان رسول و او که خوره کتاب از هر نوعی بود حالا می‌دانست که چه کتابی به درد حال و روز من می‌خورد و همان را برایم هدیه آورده بود. دایی جان می‌گفت: «یکی از خوبی‌های کتاب خواندن این است که آدم متوجه می‌شود فقط خودش مشکل ندارد، بلکه خیلی از آدم‌ها هستند که در شرایط سخت‌تر و بدتر از ما هستند که زندگی را ادامه می‌دهند.»

می‌گفت: «خیلی وقت‌ها آدم باید خودش را برای ادامه زندگی گول بزند. درست مثل بچه‌ای که برای انجام کاری به او قول شکلات می‌دهیم، ما هم برای ادامه زندگی به امید نیاز داریم حتی اگر آن امید فقط شیرینی‌اش چند لحظه زیر دندان‌هایمان باقی بماند.»

اما برایتان بگویم از وجه تسمیه؛ یادم آمد که در قسمتی از همین کتاب، وجه تسمیه نیویورک آورده شده بود. بگذارید قسمت‌هایی از آن را برایتان بگویم: «هلندی‌هایی که به آمریکا رسیده بودند «مانهاتان» را جای خوبی برای تجارت و آغاز نفوذ خود در قاره جدید می‌دانستند، اما قبیله‌ای از سرخپوست‌ها در این ساحل وسوسه‌انگیز که آینده پرسودی را به هلندی‌ها وعده می‌داد ساکن بودند. «پیترمینوییت: فرمانده هلندی‌ها به دیدار رئیس قبیله رفت و به او پیشنهاد کرد که مانهاتان را به هلندی‌ها بفروشد. 

رئیس قبیله می‌خواست بداند هلندی‌ها در برابر محل زندگی آنها که باید از آن کوچ می‌کردند چه بهایی می‌پردازند؟ 

فرمانده هلندی‌ها کیسه‌ای را از جیبش بیرون کشید و سر آن را باز کرد. تعدادی مهره شیشه‌ای رنگارنگ که در هلند برای بازی بچه‌ها ساخته شده بودند. 

رئیس قبیله زیر بار نرفت. به نظر او هلندی‌ها باید بهای بیشتری را می‌پرداختند. مینوییت به کشتی بازگشت و این‌بار با تعدادی قلاب ماهیگیری برگشت. قلاب‌های فلزی که سرخپوست‌ها با آنها آشنا نبودند و شیوه‌های دیگری برای ماهیگیری داشتند. فرمانده کیسه قلاب‌ها را هم کنار کیسه مهره‌ها گذاشت. این‌بار رئیس قبیله با خشنودی سر تکان داد و از جا بلند شد. به نشانه آن که حاضر است قبیله‌اش را از مانهاتان کوچ دهد. ارزش دو کیسه‌ای که فرمانده هلندی به رئیس سرخپوست‌ها داده بود و مانهاتان را صاحب شده بود ۲۴ دلار بود. این بندر پس از غلبه انگلیسی‌ها بر هلندی‌ها «نیویورک» نامیده شد. البته هلندی‌ها به مانهاتان بسنده نکردند، آنها با تصرف سرزمین‌های بیشتر، از برخی قبیله‌ها درخواست مالیات هم می‌کردند.» 

بله و این بود که کار کلاسی من به همین راحتی و به‌واسطه لطف دایی جان رسول آماده شد و چهار نمره کلاسی را به‌راحتی نوش جان کردم. 

*نجمه نیلی‌پور / ویژه نامه قفسه کتاب / روزنامه جام جم



منبع خبر

خرید نیویورک با 24 دلار! بیشتر بخوانید »

چرا «حاج قاسم» به دیدار «حاج جلال» رفت؟ 

چرا «حاج قاسم» به دیدار «حاج جلال» رفت؟ 



حاج جلال حاجی بابایی - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، بیشتر از سه ماه پیش، خبری منتشر شد که اعلام می‌کرد؛ کتاب «حاج جلال» نوشته لیلا نظری‌گیلانده که خاطرات حاج جلال حاجی بابایی اختصاص دارد، منتشر شده است.

«حاج جلال» فصیح‌ترین اثر از ادبیات جنگ مردمی و روستایی است که مردم عادی با آن درگیر بودند. حاج جلال و پسرانش برای جنگ تربیت نشده بودند اما نان‌شان را از زمین درمی‌آوردند و حالا زمین‌شان در خطر بود و برای همین دست به کار شدند تا از زمین و سرزمین خود دفاع کنند و در این راه دو فرزند و دو دامادش برای پاسداری از میهن و انقلاب اسلامی در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند.

در بخشی از این کتاب آمده است: «رویش را که باز کردند، انگار روح از بدنم جدا شد. آرام خوابیده بود. غورۀ من خواب بود. اشک همه صورت و محاسنم را خیس کرده بود. این ابوالقاسم من بود که بی‌تفاوت به وجود ما چشم‌هایش را بسته بود و قرار نبود بیدار شود. گفتم: «ابوالقاسم؟ غوره بابا! مگر باز هم داری با خدا عبادت مُکنی که ما را نمی‌بینی! پا شو ببین کیا آمده‌اند…»

حرف‌ها و درد دل‌هایم با او تمامی نداشت. عزیزآقا کنارم ایستاده و دستم را گرفته بود تا مبادا حالم بیشتر از این خراب شود. دستم را از دستش رها کردم و بردم توی موهای پهن‌شده روی پیشانی ابوالقاسم و سرش را نوازش کردم. یاد امام‌حسین(ع) افتادم که صورتش را روی صورت علی‌اکبرش گذاشت و سینه به سینه فرزندش. خودم را چسباندم روی سینه‌اش. انگار که زنده بود. کافی بود چشم باز کند و مرا ببیند.»

حاج‌جلال حاجی‌بابایی از رزمندگان سال‌های دفاع مقدس بود که دو فرزندش شهید شده‌اند و سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی سال ۹۷ به دیدارش در منزل او رفت.

خاطرات جنگ و حاج جلال 

حمیدرضا حاجی بابایی نماینده مجلس می‌گوید:‌ مهم ترین ویژگی حاج جلال این است که از هیچ کسی طلبکار نیست. من یادم نمی آید که نماز شب پدر و مادرم ترک شده باشد. به خاطر ندارم در طول زندگی پول قابل توجهی به دست آورده باشد. آنها زندگی سالمی داشتند ولی به لحاظ بینش سیاسی عمیق بودند. کتاب خاطرات حاج جلال نشان می دهد خانواده حاجی بابایی با تمام علقه هایشان در جنگ حضور یافتند. گفتنی است حاج جلال حاجی بابایی از رزمندگان سال های دفاع مقدس است که دو فرزندش شهید شده اند.

کتاب «حاج جلال» خاطرات حاج جلال حاجی‌بابایی است که متعلق به استان همدان نیست بلکه برای کل ایران است. نویسنده اهل اردبیل است که زحمت این کتاب را بسیار کشیده است اما امروز در جلسه حاضر نیست ولی قرار است به زودی در شهر همدان کتاب رونمایی و بزرگداشتی برای آن برگزار شود. این کتاب فصیح ترین اثر از ادبیات جنگ است که مردم عادی با آن درگیر بودند. حاج جلال و پسرانش برای جنگ تربیت نشده بودند اما نان شان را از زمین درمی آوردند و حالا زمین شان در خطر بود. باید چه می کردند.

دست به کار شدند تا از زمین و سرزمین خود دفاع کنند. حدس و گمان‌مان درست از آب درآمد و خانم نظری توانست حق مطلب را در نویسندگی این اثر به درستی ادا کند. به شکلی که لحن ها و صداها درست از کار درآمده است. کتاب حاج جلال عاشقانه‌ای است پر از صداقت، احساس و پاکیزگی روستایی. در این کتاب متوجه می شوید که حاج جلال چگونه ازدواج کرد و به زندگی پرداخت. سنت هایی که در کتاب می بینیم هر چند ممکن است امروز برخی از آنها کمرنگ شده باشد اما در کتاب این سنت ها به درستی و خوب منعکس شده است.

کتاب خاطرات حاج جلال نشان می دهد خانواده حاجی بابایی با تمام علقه هایشان در جنگ حضور یافتند. ما می دانیم کم شدن یک جوان در یک روستا یعنی چه. روستایی که شاهد بزرگ شدن همان جوان بود. ما می دانیم شهید شدن دو فرزند و دو داماد در جبهه یعنی چه و…

موج منفی رسانه های غرب

وقتی اخبار را دنبال می کردیم رسانه های خارجی مطلب توهین آمیزی را درباره رزمندگان ایران بیان می‌کردند و آن اینکه آنها می گفتند مثلاً نیروهای ایرانی با امواج انسانی موفق شدند فلان منطقه را به دست آورند، واژه امواج انسانی به ما توهین بود (به شکلی به مانند اینکه مثل سرخپوست ها حمله کرده باشند) در حالی که برای عبور از اروند در عملیات والفجر ۸ طراحان عملیات از کتابخانه های لندن جزر و مد رودخانه ها را استخراج کرده و با محاسبه دقیق بهترین ساعت را برای حمله انتخاب کردند. امواج انسانی را به توهین به رزمندگان ما اطلاق کردند.

وی افزود: تمام محاسبات دنیا برای حمله به ما درست بود الا یک محاسبه و آن اینکه مردم ما به یک باره سرباز شدند و تا زمانی که این روحیه وجود داشت و دارد مقاومت ادامه دارد.

باید از آقای حاجی بابایی تشکر کنم که برای تألیف این کتاب پا به پای ما راه آمدند. خانم نظری نویسنده کتاب با قلبش این مسیر را طی کرد. چرا که ما هر وقت خواستیم انجام وظیفه کنیم شکست خوردیم اما وقتی پای قلب به میان آید پیروز خواهیم شد. این کتاب را به عنوان یکی از زیباترین آثاری که لایه هایی از جنگ و روستا را نشان دهد معرفی می کنم. این نهایت وفاداری ما به انقلاب و جنگ است. به غربی ها می گوییم این امواج انسانی نیست بلکه شما امواج انسانی دارید که آدم ها را می خرید. این حرکت رزمنده های ما وفاداری به امام و مملکت بود.

حمیدرضا حاجی بابایی در دیدار با رهبر انقلاب در سال ۸۳ اظهار داشت که طی یک دیدار شروع به معرفی خانواده ام کردم. به آقا گفتم: مادرم جانباز است. پدرم، برادرانم شهید، دامادهایم شهید… پس از سخنان من رهبر انقلاب فرمودند: ظاهرا فقط شما سالمید.

برای یک برنامه تدارک حضور حاج قاسم را در همدان دیده بودیم. چرا که علیرضا اولین فرمانده تیپ استان همدان بود. حاج قاسم وقتی وارد سپاه شد گفت ناهار را می خورم و به منزل حاج جلال می روم. وقتی به منزل ما آمدند دو ساعت و نیم نشستند و دست در گردن پدرم انداختند. ۴ ماه گذشت خواهرم به من زنگ زد و گفت برای مصاحبه با ما به خانه مراجعه کرده اند اما ما پاسخی ندادیم. بعدها طی جستجوهایی متوجه شدم حاج قاسم صحبتی کرده بود تا عده ای برای ثبت مسائل تربیتی در خانواده ما به مصاحبه بپردازند تا بتوانند از نکات تربیتی پدر و مادرم استفاده کنند. پس از مدتی این عده آمدند و کارشان را تکمیل کردند.

یار سردار همدانی

همیشه آرامش شهید همدانی در کنار پدرم بود. در سال ۸۸ به همراه شهید همدانی به محل عملیات رمضان رفتیم. مقابل یک تانک نشست. حال عجیبی پیدا کرده بود به شدت می گریست، گفت خدایا به حق علیرضا از من بگذر تا شهید شوم. تاکید کرد این بخش حرف هایم در مستند منتشر نشود. او پس از مدتی شهید شد و ما این بخش از صحبت هایش را در مراسم چهلم پخش کردیم.

مهمترین ویژگی حاج جلال این است که از هیچ کسی طلبکار نیست. من یادم نمی آید که نماز شب پدر و مادرم ترک شده باشد. به خاطر ندارم در طول زندگی پول قابل توجهی به دست آورده باشند. آنها زندگی سالمی داشتند ولی به لحاظ بینش سیاسی عمیق بودند.

وقتی می خواستم وزیر شوم با پدرم تماس گرفتم. گفتم پیشنهاد وزارت مطرح شده و می خواهم نظر شما را بدانم.ایشان یک جمله من گفت. اگر وزیر شوی برای انقلاب بیشتر کار می کنی؟ پاسخ دادم به نظرم اینگونه باشد. گفت اگر اینطور است خوب است. پدرم همیشه می گوید در مسئولیت ها اسیر دنیا و پول نشوید. خدمت را برای شهدا و مملکت انجام دهید.

فرمانده همه ما در این محور مرتضی سرهنگی است. ما به فرماندهی ایشان عهد کردیم که پای این مأموریت بایستیم و سربازی کنیم. هر کتاب احیای یک گنجینه ماندگار است و ساخت یک سلاح برنده است و رونمایی از یک سرباز کار بلد. من نیز از نویسنده این کتاب که به خوبی نشان داد سربازی در این میدان را بلد است و می داند چگونه از سلاح ادبیات استفاده کند تشکر می کنم و از آقای سرهنگی که فرمانده این میدان بود نیز تقدیر می کنم. آنها نشان دادند چگونه باید از سلاح ادبیات استفاده کرد.

گفتنی است حاج جلال حاجی بابایی از رزمندگان سال های دفاع مقدس است که دو فرزندش شهید شده‌اند. سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی سال ۹۷ به دیدارش در منزل او رفت.



منبع خبر

چرا «حاج قاسم» به دیدار «حاج جلال» رفت؟  بیشتر بخوانید »

از نامه عجیب داعش تا دیدار با «حاج قاسم» در کوران جنگ

از نامه عجیب داعش تا دیدار با «حاج قاسم» در کوران جنگ



از نامه عجیب داعش تا دیدار با حاج قاسم در کوران جنگ/ چرا ایران در جنگ سوریه شرکت کرد؟

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، طی سال‌های اخیر و به ویژه پس از شهادت شهید سردار قاسم سلیمانی، تألیف و انتشار کتاب درباره سوریه، عراق و کشورهای منطقه و همچنین نقش داعش در سال‌های اخیر رشد چشمگیری داشته است. در این مدت، آثار متنوع و متعددی در این رابطه منتشر شده که هر کدام تلاش کرده‌اند تا از زاویه دید خود به این موضوعات نگاه کنند. اما جای خالی کتابی که از زبان یا قلم کسی که در مناسبات سیاسی حضور دارد و این تحولات را از نزدیک پیگیری کرده، احساس می‌شد. انتشار کتاب «صبح شام» که چندی پیش توسط انتشارات سوره مهر انجام شد، کمک بزرگی است برای مخاطبان علاقه‌مند به این حوزه تا هم با چگونگی و چرایی تحولات سال‌های اخیر در کشورهای اسلامی آشنا شوند و هم نقش ایران در این تحولات را ارزیابی کنند. 

کتاب خوش‌خوان «صبح شام» شامل خاطرات حسین امیرعبداللهیان است که سال‌هاست در وزارت امور خارجه شاهد تحولات سیاسی منطقه بوده است. این اثر که به کوشش محمدحسین مصحفی تدوین شده، خاطرات امیرعبداللهیان را از جنبش‌های بیداری اسلامی در کشورهای منطقه آغاز می‌کند و در ادامه، ضمن بررسی تحولات در کشورهایی چون بحرین، مصر، تونس و … به مهندسی معکوس آمریکا و رژیم صهیونیستی در سوریه و در نهایت نقش ایران و به ویژه شهید سردار قاسم سلیمانی در حل بحران عراق و سوریه در مواجهه با داعش و تروریست‌های خارجی اشاره می‌کند. 

از جمله ویژگی‌های خاطرات امیرعبداللهیان تحلیل وقایعی است که در بازه زمانی حدوداً یک دهه‌ای ارائه می‌شود. در این بخش او در قامت یک تحلیل‌گر کارکشته در امور سیاسی منطقه، اوضاع سیاسی منطقه و تحولات اجتماعی در کشورهای مختلف را بررسی می‌کند و در واقع با مقدمه‌چینی ذهن مخاطب را برای درک درست از جریانات رخ داده، آماده می‌کند. 

کتاب شاید در نگاه نخست به دلیل ارائه این تحلیل‌ها کمی برای مخاطب عام خسته‌کننده به نظر برسد، اما روایت ساده و جذاب از وقایع مختلف، به مخاطب این مجال را می‌دهد که برای سؤالاتی که احتمالاً در این سال‌ها در ذهن خود در رابطه با موضوعات مختلف داشته، به جوابی منطقی دست یابد. 

اما به نظر می‌رسد جذاب‌ترین بخش کتاب، خاطراتی است که امیرعبداللهیان درباره شهید سردار قاسم سلیمانی نقل می‌کند. این خاطرات از زبان کسی که سال‌ها سردار را می‌شناسد و در شرایط مختلف و حساس با او دیدار داشته، خواندنی است. در کنار خاطراتی که امیرعبداللهیان از نقش سردار قاسم سلیمانی در حل بحران‌های مختلف منطقه مانند عراق و سوریه نقل می‌کند، خاطراتی که از منش و روحیات سردار نقل می‌کند نیز در نوع خود جالب است. روحیاتی که حتی در بحبوحه جنگ و درحالی که چند کیلومتر با نیروهای داعش بیشتر فاصله ندارند نیز ترک نمی‌شود.

سردار قاسم سلیمانی , کتاب , انتشارات سوره مهر , کشور سوریه , داعش | گروه تروریستی داعش ,

کتاب «صبح شام» که به توصیه شهید سردار قاسم سلیمانی نوشته شده روایتی دیپلماتیک از حوادث چند ساله اخیر در سوریه و کشورهای منطقه است. کتابی که در آن تصویری واضح و روشن از اوضاع ترسیم می‌شود و مخاطب می‌تواند پس از مطالعه آن، پاسخ بخشی از پرسش‌های خود را بیابد. بحران در کشورهایی مانند عراق و سوریه چگونه شکل گرفت؟ چطور خواسته‌های مردمی مصادره به مطلوب شد؟ و در نهایت اینکه  اینکه چرا ایران در ماجرای سوریه شرکت کرد؟ … 

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: 

ملاقات حدود 50 دقیقه‌ای ما که تمام شد، بلافاصله سردار همراه من بیرون آمد. همان موقع شهید پورجعفری گفت سردار در حال عزیمت به خط مقدم است. این هم از ویژگی‌های سردار بود که مثل بعضی از ژنرال‌ها در داخل  قرارگاه و مقر، خودش را حبس نمی‌کرد و در خط مقدم بود. در این فضا و محیط نظامی که هدایت عملیات برای بازپس‌گیری منطقۀ مهمی از ریف دمشق – اطراف دمشق- توسط سردار سلیمانی و آن تیم دنبال می‌شد و طبعاً سردار سلیمانی قلب این مرکز فرماندهی و اتاق عملیات بود، ایشان چه رفتاری با من داشت؟ داستان ساده اما عجیبی رخ داد، فصل تابستان بود و در مقابل سردار سلیمانی یک ظرف میوه قرار داشت. میوه‌های منطقۀ شامات کیفیت و معروفیت خاصی دارد. خداوند در این منطقه برکات خاصی قرار داده است.

من دیدم در ظرف میوه، انجیر هم هست. منِ روستایی‌زاده، انجیر را خیلی دوست دارم. همین طور که با سردار سلیمانی صحبت می‌کردم، چهار، پنج تا انجیر را پشت سر هم خوردم. لابه­لای صحبت، سردار سلیمانی آقای سردار پورجعفری را صدا کرد و گفت باز هم انجیر داریم؟ چون ممکن بود افراد در آن اتاق فرماندهی یک هفته یا یک ماه بمانند، انباری داشتند که آذوقه و مایحتاج همین اتاق عملیات مشترک در آن نگهداری می‌شد. آقای پورجعفری گفت الان نگاه می‌کنم. ایشان رفت و بعد از دقایقی یکی از افرادی که آنجا بود، یک ظرف انجیر آورد. من نگاهی به ظرف قبلی میوه کردم و دیدم دو تا انجیر بیشتر نمانده و من همین‌طور که حواسم نبوده همه را خورده‌ام. به سردار سلیمانی گفتم مثل اینکه من همه را خوردم، هیچ چیز برای شما نماند. با لبخندی گفت نه من انجیر نمی‌خورم، دیدم انجیر دوست داری گفتم برایت بیشتر بیاورند، بخور نوش جانت و اصرار کرد باز هم انجیر بخورم.

ملاقات ما تمام شد و من را به سمت فرودگاه آوردند. داخل هواپیما به مقصد تهران، خانم سرمهماندار پرواز که گویا سردار سلیمانی را چندان نمی‌شناخت اما با چهره‌ نسبتاً رسانه‌ای من آشنا بود، آمد و گفت: کسی به نام سلیمانی یک جعبه بزرگ انجیر برای شما فرستاده، جعبه را داخل کابین پرواز آورده‌اند، من این را چه کار کنم؟ از این رفتار کریمانه و ظرافت روحی سردار متعجب شدم. البته با نگاه به سوابق رفتاری ایشان نباید تعجب کرد. اینکه سردار سلیمانی در شرایط که استرس در اوج خود بر فضا حاکم بود، می‌توانست به جزئیات توجه کند، بسیار جالب بود. این داستان ساده از بزرگی روح این سردار عزیز حکایت می‌کند. سرداری که از رویش‌های بزرگ انقلاب امام خمینی(ره) بود. من به خانم سرمهماندار گفتم آیا می‌توانم خواهش کنم انجیرها را در دیس بگذارید و بین همه‌ مسافران توزیع کنید؟ مسافران، همه مدافعین حرم و تعدادی مجروح بودند و بقیه هم در پایان مأموریت‌شان به ایران باز می‌گشتند یا مرخصی داشتند. مهماندارها دیسیپلین خاص خودشان را دارند. خانم مهماندار گفت به لحاظ پروتکلی کار سختی است ولی اگر مقدور شد این کار را انجام می‌دهیم که لطف کردند و انجام دادند.

در همه جای دنیا یک ژنرال نظامی، در اتاق فرمان و وسط معرکه‌ جنگ، توجه چندانی به ظرایف اخلاقی ندارد. این کار نشان ‌دهنده‌ روح بزرگ سردار سلیمانی است که در سخت‌ترین شرایط چنین رفتاری از ایشان دیده می‌شود. رفتاری که در نهایت لطافت و سعه صدر و اخلاق محمدی(ص) بروز پیدا می‌کند. …

انتشارات سوره مهر این کتاب را منتشر کرده و در دسترس علاقه‌مندان قرار داده است.



منبع خبر

از نامه عجیب داعش تا دیدار با «حاج قاسم» در کوران جنگ بیشتر بخوانید »

انتشار روایت‌نامه بدرقه حاج قاسم سلیمانی



انتشار روایت‌نامه بدرقه حاج قاسم سلیمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «هزار جان گرامی» شهادت‌نامه‌ای است بر داغ سنگین یک ماتم بزرگ. در این مجموعه تلاش شده با روایت غم و اندوه فقدان شهیدان حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس، با نوشتن و گفتن از روزهای تب‌دارِ دی‌ماهِ سرد ۱۳۹۸، امید برآمده از دل مردم ماتم‌زدۀ حاضر در مراسم‌های تشییع و بزرگداشت و شورِ برخاسته از سویدای دل عزاداران سربازان حسین را به خودمان و برای آیندگان یادآوری شود.

«فراخوان روایت رستاخیز» دعوتی دوستانه و بی‌تکلّف از نویسندگان و نام‌آشنایان برای ثبت خاطره‌هایشان از حضور یا غیاب در مراسم تشییع سرداران شهید بود.

ضرورت ثبت نگاه‌ها و اتفاق‌های متعدد، سبب شد همه مردم به این «رستاخیز» دعوت شوند و از همه خواسته شود که خاطره‌، گزارش، و مستندنگاری‌های خود از روزهای دی‌ماه ۱۳۹۸ را  ارسال کنند.

روایت‌ها براساس نگاه و زاویه دیدِ راوی، به دو دستۀ «مشتاقی» و «مهجوری» تقسیم شده‌اند. «مشتاقی» روایتی از تلاطم درونی نویسنده‌ها، و «مهجوری» بیانی از تلاطم دنیای اطراف نویسنده‌هاست.

برشی از متن کتاب:

ساعت هشت، تابوتِ تو و رفیقتْ، ابومهدی، را گذاشتند روی سِن. باران شدت گرفت و خیلی‌ها رفتند. مردم هجوم آوردند سمت تابوت‌ها و دوباره پارچه‌هایی برای تبرّک به‌سمت تابوتت به پرواز درآمدند. دیگر نیاز به هیچ روضه‌ای نبود. تو خودت روضۀ مجسّم بودی. خسته بودیم. ایستاده بودیم و صورتمانْ بی‌اختیار خیس می‌شد. صحن امام‌رضا(ع) انگار گودی قتلگاه شده بود. پرده عصرعاشورای فرشچیانْ جان گرفته بود. بی‌بهانه می‌گریستیم؛ من، مردم، آسمان، و حتی به‌گمانم خود تو؛ برای این‌همه رحمت که با خودت آوردی. حس بی‌پناهی داشتیم. تکیه‌گاهی از پشتمان برداشته شده بود و تن‌های نحیفمان می‌لرزید. تولیت آستان چند جمله‌ای صحبت کرد. و بعد تابوت‌ها را برداشتند. و تو می‌رفتی که در زندگیِ دنیایی من تمام شوی. و دیدار بعدی بماند به قیامت.

همان لحظه معجزه‌ای رخ داد. بعدِ سه روز بی‌قراری، لحظه‌ای احساس آرامش کردم. انگار آقا گوشه‌ای از نور نگاهش را تاباند روی قلبم و تمامِ آتش درونم را خاموش کرد. حس کردم هیچ اتفاق بدی نیفتاده است. تو رسیدی و در اَمانی. ما هم خواهیم رسید. کمی دیرتر. کاهلانه‌تر. اما خواهیم رسید. و تو ‌ای نفْس مطمئنّه، ما را به مجلس ارباب خواهی برد. جایی که چهرۀ دلربایش را بهشت می‌نامند.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «هزار جان گرامی» شهادت‌نامه‌ای است بر داغ سنگین یک ماتم بزرگ. در این مجموعه تلاش شده با روایت غم و اندوه فقدان شهیدان حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس، با نوشتن و گفتن از روزهای تب‌دارِ دی‌ماهِ سرد ۱۳۹۸، امید برآمده از دل مردم ماتم‌زدۀ حاضر در مراسم‌های تشییع و بزرگداشت و شورِ برخاسته از سویدای دل عزاداران سربازان حسین را به خودمان و برای آیندگان یادآوری شود.

«فراخوان روایت رستاخیز» دعوتی دوستانه و بی‌تکلّف از نویسندگان و نام‌آشنایان برای ثبت خاطره‌هایشان از حضور یا غیاب در مراسم تشییع سرداران شهید بود.

ضرورت ثبت نگاه‌ها و اتفاق‌های متعدد، سبب شد همه مردم به این «رستاخیز» دعوت شوند و از همه خواسته شود که خاطره‌، گزارش، و مستندنگاری‌های خود از روزهای دی‌ماه ۱۳۹۸ را  ارسال کنند.

روایت‌ها براساس نگاه و زاویه دیدِ راوی، به دو دستۀ «مشتاقی» و «مهجوری» تقسیم شده‌اند. «مشتاقی» روایتی از تلاطم درونی نویسنده‌ها، و «مهجوری» بیانی از تلاطم دنیای اطراف نویسنده‌هاست.

برشی از متن کتاب:

ساعت هشت، تابوتِ تو و رفیقتْ، ابومهدی، را گذاشتند روی سِن. باران شدت گرفت و خیلی‌ها رفتند. مردم هجوم آوردند سمت تابوت‌ها و دوباره پارچه‌هایی برای تبرّک به‌سمت تابوتت به پرواز درآمدند. دیگر نیاز به هیچ روضه‌ای نبود. تو خودت روضۀ مجسّم بودی. خسته بودیم. ایستاده بودیم و صورتمانْ بی‌اختیار خیس می‌شد. صحن امام‌رضا(ع) انگار گودی قتلگاه شده بود. پرده عصرعاشورای فرشچیانْ جان گرفته بود. بی‌بهانه می‌گریستیم؛ من، مردم، آسمان، و حتی به‌گمانم خود تو؛ برای این‌همه رحمت که با خودت آوردی. حس بی‌پناهی داشتیم. تکیه‌گاهی از پشتمان برداشته شده بود و تن‌های نحیفمان می‌لرزید. تولیت آستان چند جمله‌ای صحبت کرد. و بعد تابوت‌ها را برداشتند. و تو می‌رفتی که در زندگیِ دنیایی من تمام شوی. و دیدار بعدی بماند به قیامت.

همان لحظه معجزه‌ای رخ داد. بعدِ سه روز بی‌قراری، لحظه‌ای احساس آرامش کردم. انگار آقا گوشه‌ای از نور نگاهش را تاباند روی قلبم و تمامِ آتش درونم را خاموش کرد. حس کردم هیچ اتفاق بدی نیفتاده است. تو رسیدی و در اَمانی. ما هم خواهیم رسید. کمی دیرتر. کاهلانه‌تر. اما خواهیم رسید. و تو ‌ای نفْس مطمئنّه، ما را به مجلس ارباب خواهی برد. جایی که چهرۀ دلربایش را بهشت می‌نامند.



منبع خبر

انتشار روایت‌نامه بدرقه حاج قاسم سلیمانی بیشتر بخوانید »

خاطرات «پسرهای ننه عبدالله»

خاطرات «پسرهای ننه عبدالله»



پسرهای ننه عبدالله - سوره مهر - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب «پسرهای ننه عبدالله» عنوان کتاب خاطرات «محمد نورانی» از یاران شهید محمد جهان آرا است که روزهای سقوط، مقاومت و آزادی خرمشهر را روایت می‌کند.

این اثر حاصل حدود ۴۰ ساعت مصاحبه علامیان با محمد نورانی است که خاطرات او از تولد تا آزادی خرمشهر را در برمی‌گیرد. فصلی از این کتاب هم به سرگذشتی گذرا تا پایان و پس از جنگ اختصاص دارد.

نام محمد نورانی با مقاومت خرمشهر گره خورده و اسم او همیشه کنار محمد جهان آرا، سیدعبدالرضا موسوی، صالح موسوی، احمد فروزنده و دیگر مدافعان خرمشهر می آید.

در ماجراهای مقاومت و آزادی خرمشهر، علاوه بر محمد نورانی، چهار برادر دیگرش: عبدالله، غلامرضا، محمود و عبدالرسول چهارده‌ساله هم بودند. همچنین مادرشان (ننه‌عبدالله) به‌جز مدت کوتاه مهاجرت به شیراز به آبادان بازگشته و دیگر از صحنه جنگ دور نشده است. او می‌خواسته نزدیک پسرهایش باشد. پسرانی که هرکدام سرنوشتی در جنگ داشتند؛ عبدالرسول و غلامرضا شهید شدند و سه برادر دیگر جانباز جنگ هستند.

در بخشی از این کتاب آمده است:

« مادرم کمی که حالش جا آمد، یکی‏ یکی ما را بو کرد. گردن مرا بو می‌‏کرد، گردن عبدالله را می‌‏بوسید. خواهرم همین‏طور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محکم بود، نتوانست جلوی گریه‌‏اش را بگیرد. لباس‌‏هایمان کثیف و درب ‏و داغان بود. مادرم ‏گفت: «مثل بچگی‌‏هایتان باید شما را حمام کنم.»

یک تخت چوبی توی حیاط بود. یکی‏ یکی لباس‌‏هایمان را در آورد، روی تخت نشاند، دامادمان با سطل از نهر آب می‏‌آورد و به دستش می‏‌داد، با پودر رخت‏شویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت می‏‌کشیدیم. عین بچه‏‌های کوچک روی تخت نشستیم، گفتیم بگذار دل ننه راضی شود. وقتی همه ما را حمام کرد، گفت: «آخی، دلم خنک شد، راحت شدم.»

دامادمان دشداشه‌‏ای داشت که لباس شیکش بود و برای عروسی‏‌ها می‌‏پوشید. آن را آورد و تنم کرد. یک دشداشه نو و سفید هم به عبدالله داد. خواهرم هرچه لباس نو بود آورد و تن رسول و محمود کرد. خواهرم چای درست کرد. غذای زیادی نداشتند. مقداری عدس پخته بودند. نان از مساجد آبادان می‏‌آوردند. مادرم در آن شرایط هم نان می‌‏پخت و با مقداری عدس و لوبیا غذا درست می‏‌کرد. پتویی توی حیاط پهن کردند، همه‏‌مان روی آن نشستیم و چای و عدسی خوردیم. مادرم همین‏طور که قربان صدقه‌‏مان می‌‏رفت، می‏‌گفت: «عزیز دلم غلامرضا کجاست؟ نکند شهید شده، حتماً زخمی شده.»



منبع خبر

خاطرات «پسرهای ننه عبدالله» بیشتر بخوانید »