سوره مهر

کتابی که رهبر انقلاب در آذر ۱۳۹۹ خواندند + عکس

کتابی که رهبر انقلاب در آذر ۱۳۹۹ خواندند + عکس



تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «عصرهای کریسکان» منتشر شد+ عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مراسم رونمایی از تقریظ مقام معظم رهبری بر کتاب «عصرهای کریسکان» صبح امروز، ۱۸ اسفندماه، با حضور جمعی از اهالی فرهنگ و ادب برگزار شد. 

در متن تقریظ رهبر معظم انقلاب بر این کتاب آمده است:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ـ بسیار جذّاب تهیّه شده است؛ هم خود سرگذشت این جوان آزاده‌ی کُرد جذّاب است و هم نوع نگارش صریح و کوتاه و بی‌حاشیه‌ی کتاب. با اینکه نیروهای مبارز کُردِ طرف‌دار جمهوری اسلامی را از نزدیک دیده و شناخته‌ام، آنچه از فداکاری‌های آنان در این کتاب آمده، برایم کاملاً جدید و اعجاب‌آور است. نقش مادر و همسر هم حقّاً برجسته است.

دلاوری و شجاعتِ راوی و خانواده‌اش ممتاز است و نیز برخی عناصر دیگر کُردی که از آنان نام برده شده است. در کنار این درخشندگی‌ها، رفتار قساوت‌آمیز و شریرانه‌ی کسان دیگری که بدروغ از زبان مردم شریف کُرد سخن میگفتند نیز بخوبی تشریح شده است. کتاب جامعی است؛ تاریخ، شرح حال، شناخت قوم کُرد، شناخت حوادث تلخ و شیرین منطقه‌ی کردی در اوایل انقلاب …
در آذر ۹۹ مطالعه شد.

کتاب , سوره مهر , امام خامنه‌ای ,

«عصرهای کریسکان» به قلم کیانوش گلزار راغب، روایتگر خاطرات امیر سعیدزاده است که توسط انتشات سوره مهر منتشر شده است.



منبع خبر

کتابی که رهبر انقلاب در آذر ۱۳۹۹ خواندند + عکس بیشتر بخوانید »

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس



کتاب شلیک به آسمان - راست‌گرد - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سروان محمد مصطفوی‌فر در سال ۱۳۳۵ در عَلیَک از توابع سبزوار متولد شد. این سروان پدافند نیروی هوایی در اویل دهه هشتاد خاطراش را برای ابراهیم زاهدی مطلق، از همکاران دفتر ادبیات و هنر مقاومت تعریف کرد.

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

ضبط این خاطرات، حدود ۶۰ نوار کاست را شامل شد اما وقتی نوارها روی کاغذ آمد، نتیجه، قابل قبول نبود. چند بار دیگر خاطرات بازنویسی شد تا مورد قبول کارشناسان و شخص راوی قرار گرفت.

متاسفانه در بین آثار منتشر شده در حوزه دفاع مقدس، خاطرات افسران پدافند، کمتر مورد توجه قرار گرفته و این کتاب، نمونه خوبی برای پی بردن به سختی‌ها و ریزه‌کاری‌های این رزمندگان است.

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

کتاب «شلیک به آسمان» را انتشارات سوره مهر در شمارگان ۲۵۰۰ نسخه منتشر کرده و در ۳۹۸ صفحه با قیمت ۴۵۰۰۰ تومان عرضه کرده است.

ستوانیار مصطفوی در عملیات والفجر ۸ به تنهایی ۱۸ جنگنده عراقی را سرنگون کرد و یک درجه تشویقی گرفت. حالا برایتان بخشی از خاطرات او را انتخاب کرده ایم که عدم سرنگونی یک هواپیما، شرایط خاصی را برای او رقم زد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش کوتاهی از این کتاب است:

بعد از اینکه هواپیما از گردنه خاوران عبور کرده بود، ارتفاعش را روی جاده ورامین، پایین کشید و خیلی پایین تر از سایت می رفت. سایت ۴ در ارتفاعات بود. در نتیجه، سر رادار رو به پایین آمده بود و جایش تغییر می کرد و هواپیما داشت به طرف عراق دور می‌زد. موشک هم برای اینکه به دستگاهها نخورد، از ارتفاع بالاتر شلیک می شود و طبق برنامه کامپیوتر، از بالا هواپیما را می زند. روش سیستم هاگ همین است. هاگ یعنی عقاب و کارش این است.

هواپیما از دست من فرار می کرد و من این را حس می کردم. در فاصله چند کیلومتری از سایت ۴ خاوران، یک کوه وجود دارد که در آنجا موشک و هواپیما، در یک لحظه داشتند به همدیگر می رسیدند. که ناگهان صدای آنتن رادار کنارمان را شنیدم که داشت با صدای هواپیما قاطی می‌شد. این حالت نشان می داد که رادار من آنقدر پیچیده که آن آنتن رادار، آمده جلویش و مزاحم تعقیبش می‌شد. دیگر کاری از دست من برنمی آمد، جز اینکه آخرین تلاش هایم را انجام دهم و هواپیما را در لاک خودم نگه دارم. در همین لحظات چند نفر از پرسنل آمدند داخل و گفتند موشک به هواپیما خورد. من تشخیص ندادم که زدم یا خیر. ولی به احتمال هفتاد درصد چنین اتفاقی نیفتاده بود.

چند معرفی کتاب دیگر هم بخوانیم:

چند دقیقه با کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!»؛ / ۹۲

برخورد با امام جماعتی که سوره‌اش را اشتباه می‌خواند! +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «با تو می‌مانم»؛ / ۹۱

روش عجیب شهید هادی برای ریختن خجالت همسرش!

چند دقیقه با کتاب «دوستت دارم به یک شرط»؛ / ۹۰

علت مخالفت مادر «پژمان موتوری» با ازدواجش چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «کوچه‌باغ انار / به ماندنم عادت نکن»؛ / ۸۹

درجه استواری برای پاسداری که فوق‌لیسانس داشت!

چند دقیقه با کتاب «بی تو پریشانم»؛ / ۸۷

چرا اقوام «حمزه» از زیر تیر و ترکش نجاتش ندادند؟

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

چند دقیقه با کتاب «افرا»؛ / ۸۵

تنبیه توهین‌کننده به پیامبر اسلام با مشت و صابون!

چند دقیقه با کتاب «آزادسازی مهران»؛ / ۸۴

ادامه تولید برنامه «سلام صبح بخیر» برای جنگ روانی!

چند دقیقه با کتاب «اعزامی از شهرری»؛ / ۸۳

تهدید راننده اتوبوس سیبیلو با اسلحه جنگی

چند دقیقه با کتاب «صد و هفتاد و ششمین غواص»؛ / ۸۲

چرا «محمد رضایی» را داخل آب‌جوش انداختند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «جاسوس بازی»؛ / ۸۱

معشوقه «آقا بهمن» در دام بسیجی‌ها + عکس

چند دقیقه با کتاب «طبس تا سنندج»؛ / ۸۰

درخواست اعزام فوری نیرو به سنندج!

چند دقیقه با کتاب «سه نیمه سیب»؛ / ۷۹

تکلیف شادی‌های خانم «شاد» چه شد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «دلم پرواز می خواهد»؛ / ۷۸

باران گلوله به آمبولانس پرستار اصفهانی

چند دقیقه با کتاب «ناآرام»؛ / ۷۷

شیطنت‌های طلبه مدرسه حاج آقا مجتهدی + عکس

چند دقیقه با کتاب «برای زین‌أب»؛ / ۷۶

سفارش تانک و تفنگ به «محمد بلباسی» + عکس

چند دقیقه با کتاب «از برف تا برف»؛ / ۷۵

شهید زین‌الدین اهل کدام کشور بود؟ +‌ عکس

چند دقیقه با کتاب «یک روز بعد از حیرانی»؛ / ۷۴

شهیدی که برای کار سراغ «آقای قرائتی» رفت + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده تخریب»؛ / ۷۳

کشیده‌ فرمانده به گوش جانباز اعصاب و روان + عکس

چند دقیقه با کتاب «ساده‌رنگ»؛ / ۷۲

چه کسی وصیت‌نامه شهید مهدی باکری را بالا پایین کرد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «فرمانده در سایه»؛ / ۷۱

کدام مترجم مذاکرات مقامات ایرانی را تغییر می‌داد؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «تا ابد با تو می مانم»؛ / ۷۰

خبر «اصغرآقا» را چگونه به «زیبا خانم» دادند؟!

چند دقیقه با کتاب «بلدچی»؛ / ۶۹

شایعه اعزام الاغ‌ها به میدان مین + عکس

چند دقیقه با کتاب «کابوس در بیداری»؛ / ۶۸

اهالی چه کشوری به حجاج ایرانی کمک کردند؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «راهی برای رفتن»؛ / ۶۷

پیام شهیدِ ۱۰ساله برای امام خمینی چه بود؟

چند دقیقه با کتاب «محبوب حبیب»؛ / ۶۶

کت و شلوار «محمود» به چه کسی رسید؟ + عکس

چند دقیقه با کتاب «صباح»؛ / ۶۵

جان دادن پای چتر منورهای عراقی! + عکس

روزنامه‌های روز بعد اعلام کردند هواپیما در چشمه‌علی سرنگون شده است. اما من که پشت دستگاه بودم، نتوانستم تشخیص بدهم که هواپیما را زدم. ما صدای اصابت موشک را به هواپیما، از طریق رادار درک می کنیم ولی تداخل صدا، امکان تشخیص را از بین برده بود.

اصل مطلب و آن اتفاق بزرگ، بعد از این است. در این هول و هراس بودیم که آن هواپیماها از دستمان فرار کردند و خودشان را پشت رشته کوه انداختند و از دید همه رادارها محو شدند. بعد که پشت رشته کوه حسن آباد رفتند، من اینها را گم کردم و دیگر روی صفحه رادارم چیزی نمی دیدم. به غیر از یک هواپیما که در هفده کیلومتری، به سمت ورامین در حال فرار بود.

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

درست در این اثنا، رادار مادر کرج به هر دلیلی که من نمی دانم چه بود، گفت هر چه دیدیم بزنیم. من هم با دیدن هواپیمای جدید سر رادارم را چرخاندم و به طرف هواپیما گرفتم. همه نفرات آماده درگیری بودند. به سرعت ضامن آزاد شد و موشک را شلیک کردم و گرد و خاک به آسمان رفت.

پس از شلیک موشک، تازه صدای موتور هواپیما را از داخل گوشی‌ها شنیدم و این طور تشخیص دادم که صدای موتور این هواپیما، با صدای موتورهای قبلی فرق می کند صدای این هواپیما، به من گفت که هواپیما نباید جت باشد. چون صدای موتورهای جت را یک جور می‌شنیدم و موتورهای ملخی را هم یک جور دیگر. (البته امروز به راحتی صدای این دو نوع موتور هواپیما برای ما قابل تشخیص است. در آن زمان که بعد از مدت ها پشت دستگاه رادار آمده بودیم، برایمان این تشخیص به راحتی ممکن نبود.)

همه این اتفاقات، در کمتر از یکی دو دقیقه افتاده بود. بعد از اینکه موشک را به سمت این هواپیما شلیک کردم، هفت هشت فاکتور از ذهنم گذشت. عامل آن هم صدایی بود که با صدای هواپیمای قبلی فرق داشت. متوجه شدم صدای این هواپیما، ملخی است و قطعا موتور آن جت نیست. با فهمیدن این مطلب، فاکتورهای دیگر را مرور کردم و دیدم هواپیما به سمت ورامین می رود، در حالی که اگر عراقی بود و می خواست فرار کند، باید به سمت عراق می‌رفت. سمت حرکت هواپیما برای من غیر عادی بود.

دیگر اینکه، سرعت این هواپیما در آخرین لحظه چهارصدو پنجاه کیلومتر بر ساعت بود، در حالی که هواپیماهای دشمن، نزدیک به هزار کیلومتر بر ساعت سرعت داشتند. سوم اینکه، درشتی هدف در صفحه رادار زیاد بود. این ها عواملی بود که ثابت می کرد این هواپیما نمی تواند یک هواپیمای جنگی دشمن باشد. فقط در یک لحظه، فکری به ذهنم رسید و آن هم این بود که شاید توپولف باشد. چون ما تا آن زمان توپولف ندیده و صدایش را از رادار نشنیده بودیم. شنیده بودم توپولف ملخی هم وجود دارد. همین طور با افکارم کلنجار می رفتم و به صفحه رادار نگاه می‌کردم. واقعا درمانده و متأثر شده بودم و نمی دانستم که باید چه کنم، فرصتی هم نبود.

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

در آن لحظه، موشک شلیک و از زمین کنده شده بود. بچه ها هم تکبیر می‌گفتند، چون یک هواپیمای دشمن تا چند ثانیه دیگر هدف قرار می‌گرفت. من به لحظه ای فکر می‌کردم که هواپیما منهدم می شود. همه اینها به سرعت از ذهنم گذشت. بچه ها به اتاق بی.سی. سی هجوم آوردند. من هم در این اتاق کار می کردم. این مسئله مکرر از ذهنم می گذشت که آیا این هدف هواپیمای خودی است یا توپولف؟ با خودم می‌گفتم شاید صدای توپولف این طور است. اما فرصتی نبود که در مورد این مسائل بحث کنم. ناگهان جرقه ای در ذهنم زد: «این هواپیما، سی – ۱۳۰ خودمان است!» در آن شلوغی و سروصدا، کسی حرف مرا نمی شنید و زمان فکر کردن هم نبود.

فقط داد زدم: «سی – ۱۳۰ است. می‌خواهم موشک را دیستروی کنم.» یعنی موشک را در هوا منفجر کنم! این فریاد من، ناگهان اتاق بی.سی.سی و بچه ها را ساکت و متعجب کرد. (وقتی موشک را شلیک می کنیم، برای هدایتش، یک رادار مخصوص نقش دارد. فرکانس (فرکانس رادار مجموعه ای از فرکانس ها و کدهاست.) مثل شیلنگی که آب را روی دیوار می باشد، یا چراغ قوه که نورش را به فضا می فرستد، عمل می کند. شما اگر چراغ قوه را روشن کنید، نور آن را نمی بینید، تا آن زمانی که نور به کبوتر با ذرات معلق در هوا بخورد، آن وقت کاملا روشن می شود و نور، خودش را با گیوتر نشان می دهد. رادار هم همین طور است و نورش با چشم ما قابل دیدن نیست. مثل چراغ قوه است. موشک هم که شلیک می شود کبوتر را می بیند و در اصل، نوری وجود دارد که از کبوتر برمی گردد و موشک دنبال آن نور می رود. در ضمن، در نوک موشک و انتهای آن، آنتی وجود دارد که به وسیله آن با رادار در تماس است.)

با فشار دکمه دیستروی کودینگ قطع می شود. کودینگ که قطع شد، موشک خودکشی می کند. یا با تغییر فرکانس کودینگ، به موشک دستور داده می شود که روش حمله اش به هواپیما را تغییر بدهد.

چند بار داد زدم: «سی – ۱۳۰ است، یک کاری بکنید!» (یک روش این است که موشک در فضا به صورت عقاب شیرجه میزند و به سر هواپیما می گوید که این حالت طبیعی موشک در زمان حمله است. برای هواپیماهای در ارتفاع بالا از این روش استفاده می شود. برای هدف کوتاه هم اگر دست به کار خاصی نزنیم، موشک خودبه خود همین روش را استفاده می کند. بعضی مواقع هواپیماهایی هستند که فاصله آنها با ما کم و ارتفاعشان هم پایین است. در چنین شرایطی، حدودا هفت فاکتور باید داشته باشد. ما به موشک می گوییم، نمیخواهد به صورت عقابی بزنی؛ مستقیم در یک خط به طرف هواپیما برو، این روش را اگر برای هواپیمای ارتفاع بالا بدهیم، موشک سوختش را صرف می کند و در نتیجه، به آخر نمی رسد. بدان معنی که برای زمان و هدف های کوتاه، از روش دستوری استفاده می کنیم. آن روز هم من برای موشکی که به سمت آن هواپیما فرستادم، دستور قطع را دادم، که وقتی فرکانس موشک بیشتر از سه ثانیه قطع شود، خودکشی می کند. وقتی ما موشک را شلیک کردیم، اگر بخواهیم موشک را غیر عملیاتی کنیم تا به هدف نخورد، باید دکمه ای خاص را به مدت پنج ثانیه فشار دهیم و نگه داریم تا موشک خودکشی کند. این کار را در هر زمان پس از شلیک موشک، می توان انجام داد.)

زمان کم بود و هیچ کس جرئت کاری نداشت. دستم روی دکمه شکستن لاک و خودکشی موشک بود و میخواستم عمل کنم اما هنوز یقین نداشتم که هواپیمای هدف، سی – ۱۳۰ است. من داد می‌زدم و موشک با سرعت فراوان پیش می رفت. با خودم تخمین زدم که هنوز نرسیده و فرصت دارم. در حالت وحشتناکی گیر کرده بودم. بالاخره تصمیم قطعی گرفتم که موشک را دیستروی کنم ولی هیچ کس نمی‌توانست به من دستور بدهد، بهتر است بگویم که کسی جرئت نمی کرد!

یک افسر در اتاق عملیات بود که به گمانم ستوان رحمت بود، یا حجاریان. من داشتم فریاد می زدم که می خواهم فرمان خودکشی به موشک بدهم که ناگهان اتفاق جالبی افتاد. در چنین شرایطی، قاسم مقدم داخل اتاق عملیات شد و گفت: «من چند لحظه قبل، یک هواپیمای سی – ۱۳۰ را دیدم که از اینجا رد شد.» من که دستم روی دکمه بود، به محض اینکه حرف های مقدم را شنیدم، با اطمینان دکمه را فشار دادم. در واقع، حرف قاسم مقدم، مثل اجازه رسمی بود. (مقدم که عامل اصلی نجات سی – ۱۳۰ بود، بعدها در یک تصادف به رحمت خدا رفت. اگر او از پشت سر نمی گفت که سی – ۱۳۰ را دیده است، شاید من هم در این کشمکش درونی به نتیجه قطعی نمی رسیدم و با سرنگونی هواپیما، همه سرنشینان آن شهید می شدند. لازم است حق او هم گفته شود. درجه‌اش گروهبان یک بود که به دزفول با ماهشهر منتقل شد. در یکی از اعیاد که از منطقه با ماشین به خانه‌اش می رفت، تصادف کرد و به رحمت ایزدی پیوست. اعضای خانواده اش هم زخمی شدند. این حادثه بعد از جنگ رخ داد.)

موشک در نزدیک هواپیما منفجر شد. تمام پرسنل، حرکت موشک را از مبدأ تا زمان خودکشی دنبال می کردند. پرسنلی که برای تماشا به بیرون از اتاق ریخته بودند، موشک را دیدند که در هوا منفجر شد.

هنگام انفجار موشک، قارچی از دود دیده می شود؛ مثل خلبانی که با چتر از هواپیما بیرون پریده باشد. پرسنل سایت ۴ خصوصا بچه های عملیات و نگهداری که تلاش کرده بودند تا موشک پرواز کند، به سرپرستی اصغر صفاهانی دویده بودند به طرف ورامین که هواپیما زده شد! آنها کم کم متوجه شدند که آن قارچ، خلبان نیست و برگشتند. وقتی آمدند، به من گفتند: «محمد عَلیَکی، زدی یا نه؟» (آن روزها، نام فامیلی‌ام مصطفوی فر نبود.)

گفتم: «دیستروی کردم.» پرسیدند: «با کدام دستور این کار را کردی؟» گفتم: «به تشخیص خودم.» بین افسران رادار مادر و افسر بی.سی.سی هم این مکالمات رد و بدل می شد و آنها هم داد و بیداد می کردند که به چه حقی و کدام دستور، موشک را در هوا منفجر کرده ام؟! یکی از پرسنل خودمان هم به من گفت: چرا این کار را کردی.» کسی به حرف من گوش نمی کرد. در آن شرایط بحرانی، بعضی ها خیال می کردند که راستی راستی مچ یکی از خائنان را گرفته اند!

بدون اینکه به من بگویند، به دژبانی سایت ۴ دستور داده بودند این أدم حق ندارد بیرون برود. یعنی من غیر رسمی بازداشت شده بودم اما خبر نداشتم. در این گیر و دار، آن هواپیما هم از بردی که موشک دیگری به سمتش شلیک شود، خارج شد و سیستم اجازه شلیک مجدد نمی داد. به من گفتند یکی دیگر شلیک کنم اما این کار را نکردم. تمام این مسائل، در چهل پنجاه ثانیه اتفاق افتاد. اعصابم به هم ریخته بود و کنترلم را از دست داده بودم اما از کارم مطمئن بودم. همکارانم در اتاق، با رادار مادر درگیر شده بودند. آنها (رادار مادر) هم گفتند حق نداشته ام موشک را منفجر کنم. کار به درگیری لفظی کشیده شد.

در مانده و با اعصاب آشفته، به اتاق خودم آمدم تا چند لحظه استراحت کنم. بچه هایی که بیرون بودند و از هیچ چیز خبر نداشتند، موضوع را جویا شدند و من هم ماجرا را گفتم.

رفت و آمدهای مشکوکی به اتاق ما می شد و من نگران بودم. چون آن زمان، منافقان خرابکاری می کردند. فضای چندان مناسبی هم در کشور نبود. به همین دلیل، از لحاظ روحی به هم ریخته بودم. لحظه ها برایم عذاب آور و فشار آنقدر زیاد شده بود که کم کم به کار خودم شک کردم.

اما ساعت هشت شب همه چیز مشخص شد. آن هواپیما که از موشک ما نجات پیدا کرد، رفت و در فرودگاه اصفهان به زمین نشست و خلبان آن همه چیز را توضیح داد. آن وقت همه متوجه شدند کارم درست بوده و آنها اشتباه می کرده اند. از آن به بعد، موضوع به عکس شد. به من گفتند کار من درست بوده و آنها دیر متوجه شده اند. از من به صورت حضوری و تلفنی قدردانی کردند و من راحت شدم. ساعت هشت شب، وقتی به دژبانی گفتند کاری به من نداشته باشند، تازه متوجه شدم که ممنوع الخروج بوده ام.

صبح روز بعد، حجت الاسلام معادیخواه که آن زمان نماینده مجلس بود، با یک سرهنگ که فرمانده پدافند هوایی بود، از پایگاه یکم آمدند و موضوع کاملا روشن شد. آن سرهنگ که فرمانده پدافند سی – ۱۳۰ بود، درجه‌ام را پرسید. گفتم: «گروهبان یک.» گفت: «از همین الآن درجه استواری‌ات را بزن!» گفتم: «اگر دیشب نمی توانستم این موضوع را ثابت کنم و مرا اعدام می کردید، چه؟!»

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس

روز بعد، درجه دادند و تشکر کردند و بعدها فهمیدم که تعدادی از مسئولان و بیست نفر از نمایندگان مجلس در هواپیما بودند. گویا هواپیما از جنوب می آمده و به علت درگیری هوایی در آسمان تهران، به این هواپیما اجازه فرود ندادند و دستور داده بودند از منطقه دور شود. در چنین شرایطی بود که من هم طبق دستور، یک موشک به سمت این هواپیما شلیک کرده بودم!

به خاطر حفظ آن هواپیمای سی – ۱۳۰ یک درجه تشویقی گرفتم. البته به دنبال این مسائل نبودم تا ببینم این تشویقی در پرونده ام عمل شد یا خیر. اما بعد از پنج سال، یک ماشین اپل فروختم به یک پیرمرد که این هم از آن ماجراهای شنیدنی است. قرار شد یک روز برویم محضر تا ماشین را به نام او ثبت کنم. در پمپ بنزین بودیم که یکدفعه یکی از دوستان قدیمی آمد سراغم و گفت: «من در سایت خاوران بودم که آن سی – ۱۳۰ را نجات دادی.» گفتم: «خوب!» گفت: «آن درجه تشویقی را که در آن نامه مال تو بود، پاک کرده و اسم مرا نوشته بودند!»

گفتم: «حالا چه کار کنم؟!» گفت: «آمدم حلالیت بطلبم!» گفتم: «ایرادی ندارد، حلالت باشد.» توضیح داد که ماجرا از این قرار بود که می خواستند تطبیق درجات کنند، ارتش درجه ها را تطبیق کرد؛ از همافری به افسر و غیره. او گفت: «به من گفتند که یک درجه تشویقی دارم، به خاطر اینکه یک سی ۔ ۱۳۰ را نجات داده‌ام اما من که عملیاتی نبودم! آن وقت متوجه شدند که این تشویقی مال من نبوده، بعد تشویقی را از من گرفتند! من هم گفتم این درجه متعلق به مصطفوی است اما دیگر کسی گوش نکرد تا آن درجه را به تو بدهند.»



منبع خبر

«سروان عَلیَکی» چگونه جان ۲۰نفر از نمایندگان مجلس را نجات داد؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

روزهای دشوار مبارزه جوانان با رژیم

روزهای دشوار مبارزه جوانان با رژیم



روزهای دشوار مبارزه - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب «روزهای دشوار مبارزه» خاطرات علی تمَسُّکی که به تازگی منتشر شده، روایت جوانانی است که در صدد تغییر شرایط جامعه و مقابله با رژیم پهلوی برآمدند و خیلی زود به یکی از پایه‌های شکل گیری انقلابی فراگیر، مذهبی و سیاسی تبدیل شدند که دگرگونی بنیادین شرایط را به همراه آورد.

کتاب «خاطرات علی تمَسُّکی» که محمدحسن مصحفی آن را به رشته تحریر در آورده، تصویری خواندنی و قابل لمس از سرگذشت افرادی را پیش چشم مخاطب می‌نهد که در دهه‌های۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ شمسی، دوران نوجوانی و جوانی خود را زیر سایة رژیمی سپری کردند که نه تنها ارتباطی با آن نداشتند بلکه هیچ تناسب و شباهتی بین ارزش‌ها و آرمان‌های خود و آن رژیم نیز نمی‌دیدند.

جوانانی که در صدد تغییر شرایط جامعه و مقابله با رژیم حاکم برآمدند و خیلی زود به یکی از پایه‌های شکل گیری انقلابی فراگیر، مذهبی و سیاسی تبدیل شدند که دگرگونی بنیادین شرایط را به همراه آورد.

روزهای دشوار مبارزه جوانان با رژیم

همچنین خاطرات علی تمَسُّکی، تصویری از مجالس مذهبی و محافل و شبکه‌های ارتباطی که در شکل دادن به افکار جوانان در آن دوران نقش مهم داشتند به دست می‌دهد. ضمن اینکه راوی شرایط سیاسی، مذهبی و اجتماعی شهر زادگاه خود، همدان، را به روشنی برای مخاطب تشریح می‌کند.

از دیگر نکات برجسته این اثر، خاطرات نسبتا مشروح راوی در توصیف شرایط شکنجه و زندان‌های حکومت پهلوی، کیفیت زندگی و برنامه‌های روزمره زندانیان، تعامل زندانیان با یکدیگر و با اولیای زندان و نیز اختلافات و مرزبندی بین زندانیان سیاسی است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «به محض ورود به اوین، برایم معلوم شد که اختلافات موجود بین زندانیان مذهبی و کمونیست، شدید است، در نتیجه ساختمان محل نگهداری این دو دسته را از یکدیگر جدا کرده‌اند. اوین چهار ساختمان جدید دو طبقه، با نمایی از آجر قرمز داشت. در بدو ورود، مسئولین زندان اززندانی می‌پرسیدند که نماز می‌خواند یا نه. متناسب با پاسخ زندانی به این پرسش، محل نگهداری او (بند بچه‌های مذهبی یا بند بچه‌های چپ و مارکسیست)، را تعیین می‌کردند. البته علاوه بر وجود برخی اختلافات بین نیروهای مختلف سیاسی زندانی، این رفتار مأموران رژیم در زندان اوین، دلایل دیگری نیز داشت. می‌دانستیم که ساواک کارشناس‌های کارکشته و با سوادی را به کارگرفته بود تا برنامه‌هایی برای سرکوب مخالفین سیاسی حکومت تدوین کنند.

برای سرکوب کردن مخالفین و از کار انداختن آنها، یکی از روش‌ها برخورد شدید و توأم با خشونت بود. این بخش، به وسیله اعدام، زندان، شکنجه و ایجاد جو رعب و وحشت در جامعه محقق می‌شد. اما روش دیگر، ایجاد اختلاف در میان مخالفان نظام شاهنشاهی بود. گسترش اختلاف بین مخالفین می‌توانست انرژی آنها را تا حد زیادی تحلیل ببرد. با این ذهنیت بود که احساس می‌شد تقسیم زندانیان در اوین، به نوعی از توطئه‌های ساواک است. با این اوصاف، عجیب نبود که در ابتدای ورود به اوین، مسئولان زندان بر وجود اختلاف بین زندانیان انگشت بگذارند و آنرا بزرگنمایی کنند.»



منبع خبر

روزهای دشوار مبارزه جوانان با رژیم بیشتر بخوانید »

خاطرات سرباز حاج قاسم از مجاهدی که ۴۰ سال پوتین‌هایش را درنیاورد

خاطرات سرباز حاج قاسم از مجاهدی که ۴۰ سال پوتین‌هایش را درنیاورد



خاطرات سرباز حاج قاسم از مجاهدی که ۴۰ سال پوتین‌هایش را درنیاورد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، آخرین اثر احمد یوسف‌زاده با استقبال مخاطبان به چاپ دهم رسید. کتاب «شاید پیش از اذان صبح» که چندی پیش همزمان با سالروز شهادت شهید سردار قاسم سلیمانی منتشر شده بود، همچنان در صدر فروش انتشارات سوره مهر قرار دارد.

این اثر در واقع خاطرات یوسف‌زاده از شهید سردار قاسم سلیمانی است که با زبانی ساده و شیرین روایت شده است. نویسنده که در دوران دفاع مقدس از سربازان تحت امر شهید سلیمانی بود، خاطرات خود را از دوران آشنایی با سردار آغاز کرده و در ادامه، به خاطراتی پرداخته که پس از جنگ تحمیلی از شهید به یادگار مانده است. یوسف‌زاده در این بخش، سلوک رفتاری و منش اخلاقی سردار را در قالب خاطراتش به نمایش می‌گذارد؛ از مردم‌داری او گرفته تا قاطعیتش در به سرانجام رساندن امور.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: سلام حاجی. تصمیم دارم این نوشته‌ها را یک روز در قالب کتابی چاپ کنم، شاید هم بماند برای بعد از مرگم که لابد یک مرگ لوس و بی‌مزه خواهد بود؛ نه مثل مرگ شما سرخ و طوفانی و جریان ساز. بالاخره فرق است میان یک‌لاقبایی مثل من که در خانه نشسته‌ام و مجاهدی مثل تو که 40 سال پوتین از پا در نیاورده‌ای. …

از دیگر آثار انتشارات سوره مهر که اخیراً تجدید چاپ شده می‌توان به آخرین کتاب حمید حسام اشاره کرد. «مهاجر سرزمین آفتاب» با سوژه خاصش توانسته نظر مخاطبان و علاقه‌مندان به حوزه ادبیات دفاع مقدس را به خود جلب کند. 

«مهاجر سرزمین آفتاب» که به قلم حمید حسام و با همکاری مسعود امیرخانی نوشته شده، سرگذشت زندگی تنها مادر شهید ژاپنی در جنگ تحمیلی را روایت می‌کند؛ از دورانی که او در ژاپن زندگی می‌کرده تا زمانی که ازدواج می‌کند و پس از آن وارد ایران می‌شود. روایت وقایع تاریخی در ایران از منظر یک ژاپنی نیز از جمله نکات جالب و خواندنی کتاب است. 

«مهاجر سرزمین آفتاب» که تابستان امسال منتشر شده بود، با استقبال مخاطبان به چاپ پنجم رسیده است.



منبع خبر

خاطرات سرباز حاج قاسم از مجاهدی که ۴۰ سال پوتین‌هایش را درنیاورد بیشتر بخوانید »

«رنج بی‌پایان عشق» نگهبان کمیته مشترک ساواک

«رنج بی‌پایان عشق» نگهبان کمیته مشترک ساواک



«رنج بی‌پایان عشق» نگهبان کمیته مشترک ساواک

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب «رنج پنهان عشق» خاطرات خودنوشت علی اوسط تنهایی سرباز نگهبان کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک، خاطراتی از درون بازداشتگاه‌های ساواک و زندان و شکنجه چهره‌های مشهور سیاسی همچون دکتر علی شریعتی، عزت شاهی و…است که وی در این کتاب کوشیده به بیان خاطرات خود از مواجهه با انقلابیون در بند بپردازد.

علی اوسط تنهایی سرباز نگهبان کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک، کتاب خود را با یک ‌تقدیم عجیب شروع کرده است: تقدیم به تو که هرگز این کتاب را نخواهی خواند!

او در مقدمه کوتاهی که بر این‌اثر نگاشته، عنوان کرده که این ‌خاطرات طی ۴۰ سال گذشته همواره در ذهن او مرور و تکرار شده است. اوسط تنهایی در این‌مقدمه نوشته است: «نوشته‌هایی که پیش روی شماست یک داستان نیست واقعیتی است انکار ناپذیر از آن سال‌های خاک و خون و اختناق دهه ۱۳۵۰ که چگونه جوانان پاک و مبارز این مرز و بوم به جرم عدالت‌خواهی در تپه‌های اوین و مدیان تیر چیتگر به جوخه‌های اعدام سپرده شدند و یا در سلول‌ها زیر شکنجه کشته شدند.»

راوی خاطرات در مقدمه خود از این‌ماجرا نیز خبر می‌دهد که داستانی عاشقانه در نهایت او را به این‌ سمت کشانده که این ‌خاطرات را از کتابخانه خود خارج کند و این‌ میان اظهارنظر دلگرم ‌کننده هدایت‌الله بهبودی درباره این ‌یادداشت‌ها نیز خالی از اثر نبوده است.

این‌کتاب با مرور خاطرات اوسط تنهایی، بخش مهمی از حوادث سیاسی دهه ۱۳۵۰ را مرور می‌کند؛ خاطراتی که بخش اعظم آن از زاویه دید زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری بازگو می‌شود.

از مهمترین این‌رویدادها می‌توان به ماجرای ترور سرتیپ سعید طاهری، اعدام مهدی رضایی، حضور علی شریعتی در زندان کمیته، جاسوسی از سلول وی، مقاومت‌های عزت‌شاهی در زندان و دستگیری وحید افراخته اشاره کرد.

همچنین این‌کتاب گزارشی از زندگی و زیست زندانیان سیاسی آن‌سال‌ها و نیز نحوه مواجهه، بازجویی و نگاهداری از آنان را ارائه می‌کند.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«گشتی‌های ساواک در تابستان ۱۳۵۴ فردی را دستگیر کردند که نام مستعارش «وحید افراخته» بود. دستگیری او برای ساواک بسیار خوش یُمن و پربار بود. وقتی او را با چشمان بسته وارد کمیته مشترک ضدخرابکاری کردند همه بازجوها متهمین خود را به داخل بندها فرستادند و شتابان به دور او جمع شدند. دقایقی بعد رؤسای سازمان اطلاعات و امنیت کشور نیز یکی پس از دیگری سر رسیدند. به قول معروف از خوشحالی با دُمشان گردو می‌شکستند! ساعتی نگذشته بود که سر متهم کلاه کاسکتی گذاشتند و از نرد ه‌های تراس آویزان کردند؛ چند ضربه کابل بیشتر به او نزده بودند که دست و پایش را باز کرده، پایین آورده، به اتاق یکی از بازجوها بردند و در را از پشت بستند.

نمی‌دانم در آن اتاق چه گذشت؛ و چه عهدوپیمان اخوتی بین وحید افراخته و ساواک بسته شد که وقتی بار دیگر او را از نرده‌ها آویختند، به‌جای اینکه کابل را به پاهای او بزنند، به نرده‌های آهنی می‌کوفتند و او هم با تمام توانش فریاد می‌کشید و آه و ناله سر می‌داد، به طوری که صدایش به داخل بندها می‌رسید. زندانیان خیال می‌کردند وحید افراخته زیر شکنجه در حال مقاومت است! حسینی شکنجه‌گر با هر ضربه کابلی که به نرده میزد، با صدای بلند خطاب به او می‌گفت: «پدرسوخته حرف بزن وگرنه می‌کُشمت!» ساعتی از این سیاه‌بازی نگذشته بود که دست و پای او را باز کردند و کلاه کاسکت را از سرش برداشتند و او را در اتاق منوچهری بازجو پشت میزی نشاندند.»



منبع خبر

«رنج بی‌پایان عشق» نگهبان کمیته مشترک ساواک بیشتر بخوانید »