سوریه

به همسرم گفتم: شهید شدی به ما فکر نکن!

به همسرم گفتم: شهید شدی به ما فکر نکن!


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت: دستش را که به خاطر بیماری می‌لرزد، زیر چادرش پنهان می‌کند و می‌گوید اصلا مخالف رفتن احمد نبودم. هر چند بعد از شهادت امیر خوب می‌فهمیدم درد فراق پسر جوان یعنی چه. 

وظیفه احمد بود که برود. فرقی ندارد سوریه با شد یا ایران. اما بار آخر که ۶ و نیم صبح آمد اتاقم برای خداحافظی، فهمیدم برود دیگر او هم بر نخواهد گشت. حالات او و حس مادری خودم به دلم برات کرده بود این پسر هم ماندنی نیست. گریه افتادم و گفتم: مادر نرو. احمد گفت: مامان اگر راضی نباشی، نمی‌روم اما چرا این بار مخالفی؟ چرا وقتی امیر ۱۹ ساله‌ات به جبهه می‌رفت، گریه نکردی؟ گفتم: تو زن و بچه داری، امیر نداشت! نگاهی به من انداخت و گفت: خدا سرپرست زن و بچه‌های من است. 


شهید احمد اسماعیلی در نوجوانی کنار مادر

خودم ۲۰ سالش که بود برایش دختر ۱۷ ساله همسایه‌مان را خواستگاری کردم. حوریه خانم همسر احمد دختری بود که به قول معروف وقتی کنار شوهر بود، دستت می‌آمد عجب خدا در و تخته را با هم جور می‌کند! خانه‌ای ساده و بی‌آلایش، فارغ از هر زرق و برق و تجملاتی. همه این سال‌ها وقتی شوهر ساکش را می‌بست و عازم ماموریت می‌شد، لب به شکایت باز نکرده بود.

احمد دفعه اولی نبود که به سوریه می‌رفت، اما نگرانی برای اداره زندگی آن هم با چهار فرزند قد و نیم قد حوریه خانم را نگران کرده بود. بار آخر از همسرش خواست کنار آنها بماند، اما احمد گفت: امام حسینی که هر سال به خاطرش سیاه می‌پوشیم و عزاداری می‌کنیم، وقتی به مبارزه برخاست، هم خانواده داشت و هم فرزند.  

آوردن چنین مثالی برای حوریه که خود زنی مذهبی بود، کفایت می‌کرد برای اینکه این بار هم سد راه نشود. می‌گوید: بار آخری که قبل از شهادتش از سوریه برگشت، مجروح شده بود. گفتم با این لباس‌های خونی حتما گناهانت آمرزیده شده و مقبول خدا شدی. گفت: اگر خدا مرا می‌پسندید، شهادت را قسمتم می‌کرد.


شهید اسماعیلی در کنار شهید عزیزانی

برایش از سختی زندگی و اداره چهار فرزند در نبودش تعریف کردم، اما مرا آرام کرد. به او گفتم: باشه پس اگر شهید شدی دیگه به من و بچه ها فکر نکن. برو از همنشینی با اولیای خدا لذت ببر. بچه‌ها هم خدا دارند.

وقتی ۲ اسفند سال ۹۴ هم زمان با شب شهادت حضرت زهرا(س) خبر آوردند احمد در حلب شهید شده رو کردم به خدا و گفتم: تو عشق مرا پیش خودت بردی، من هم او را بخشیدم به تو. می‌دانستم احمد چقدر دوست داشت شهید شود.   

سرانجام پیکر شهید مدافع حرم احمد اسماعیلی از نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) در جوار شهدای امامزاده قاسم شمیرانات به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/





منبع خبر

به همسرم گفتم: شهید شدی به ما فکر نکن! بیشتر بخوانید »

گفتگوی تلفنی روحانی و اردوغان در مورد چه بود؟

گفتگوی تلفنی روحانی و اردوغان در مورد چه بود؟



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق؛ حجت الاسلام حسن روحانی عصر یکشنبه در گفت و گوی تلفنی با “رجب طیب اردوغان”، با اعلام حمایت از ترکیه در مقابل تحریم‌های آمریکا، تاکید کرد: تنها راه مقابله با اقدامات یکجانبه و غیر قانونی آمریکا، اتحاد و همدلی کشورهای تحت تحریم است.

رئیس جمهور روابط ایران و ترکیه به عنوان دو کشور مهم و تأثیرگذار در منطقه را خوب و رو به توسعه توصیف و بر تقویت همکاری‌ها و مناسبات تهران – آنکارا برای مقابله با تهدیدات مشترک و همچنین حل و فصل مشکلات منطقه تاکید کرد.

روحانی با تاکید بر ضرورت افزایش سطح مناسبات تجاری و اقتصادی دو کشور با اصلاح موافقتنامه تجارت ترجیحی، تسریع در اجرای توافقات ششمین نشست شورای عالی همکاری‌های ایران و ترکیه را مورد اشاره قرار داد و از آمادگی ایران برای میزبانی بیست و هشتمین نشست کمیسیون مشترک همکاری‌های اقتصادی در آینده نزدیک خبر داد.

روحانی با اشاره به رفتارهای غیر قانونی دولت قبلی آمریکا تاکید کرد: رفع تحریم‌ها از سوی آمریکا یک مطالبه قانونی و معقو ل از طرف ایران است که بارها مورد تاکید قرار داده‌ایم و ایران نیز با رفع تحریم‌ها به تعهدات خود بازخواهد گشت. راهبرد ایران همانطور که بارها اعلام شده است اقدام در برابر اقدام خواهد بود.

رئیس جمهوری با بیان اینکه ایران همواره طرفدار گفت و گو و بهره گیری از روش‌های مسالمت آمیز حل و فصل اختلافات در سوریه بوده است، بر تداوم روند گفتگوهای سران سه کشور ایران، ترکیه و روسیه (ضامن روند آستانه) با هدف تلاش برای حل و فصل مشکلات سوریه از جمله فراهم شدن زمینه بازگشت آوارگان سوری به کشورشان و تدوین قانون اساسی این کشور تاکید کرد.

روحانی همچنین با اشاره به بحران قره باغ میان آذربایجان و ارمنستان و وضعیت آتش بس بین دو کشور، رویکرد ایران را حمایت از حل و فصل اختلافات به کمک گفت وگو و مذاکره عنوان کرد.

رئیس جمهوری با استقبال از ابتکار همکاری منطقه‌ای با حضور کشورهای ایران، روسیه، ترکیه، آذربایجان و ارمنستان گفت: این طرح می‌تواند منافع قابل توجهی برای همه طرف‌ها داشته باشد و ایران برای همکاری در زمینه‌های تخصصی با کشورهای منطقه آماده است.

رئیس جمهوری ترکیه نیز در این گفتگو در خصوص راه‌های توسعه روابط دو جانبه، برگزاری سریع‌تر کمیسیون مشترک همکاری‌های دو کشور، گسترش مناسبات تجاری بویژه با استفاده از ظرفیت‌های تجارت ترجیحی و همکاری و گفت وگوهای مؤثر برای تقویت صلح و امنیت منطقه تاکید کرد.

رجب طیب اردوغان همچنین با استفاده از فضای مثبت و مناسب بین المللی در جهت حل و فصل مشکلات و رفع تحریم‌های ناعادلانه آمریکا بر استفاده از راه حل‌های دیپلماتیک و گفت و گو تصریح کرد.

منبع: مهر



منبع خبر

گفتگوی تلفنی روحانی و اردوغان در مورد چه بود؟ بیشتر بخوانید »

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس



نخبه‌ای که پایش به سوریه باز شد/ گریه یمنی‌ها برای شهید ایرانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در روزهای پایانی سال که هوای بهاری زودهنگام در هر کوچه و خیابان دمیده است، همراه حسین قرایی معاون آموزشی دانشگاه صداوسیما، حجت‌الاسلام باقری امام جمعه شهرستان پیشوا و غلامعلی کویتی پور خالق سرودهای حماسی ماندگار دوران دفاع مقدس مهمان خانه‌ای شدیم در شهرک ولیعصر تهران. دیدار و گفت وگو با پدر و مادر جوان‌ترین شهید مدافع حرم در روزهای آغاز ماه رجب، طعم شیرین این دیدار صمیمانه را چند برابر کرد. به قول مادر سید مصطفی دیدار شهیدی از قبیله بنی هاشم!

اسم میهمانان سید مصطفی را دوباره تکرار می‌کنم، هیچکدام حداقل قرابت سن و سال هم با سید مصطفی ندارند. اما قرار است دور هم بنشینند و از او بگویند. هنوز “ممد نبودی” ببینی کویتی پور را حداقل سالی یک بار در سالگرد آزادی خرمشهر می‌شنویم و شاید با ربط‌ترین نقطه به جنگ را بشود همین جا پیدا کرد. اتفاقاً مادر سید هم از ایشان همین طور یاد می‌کند و به شوخی می‌گوید: شما و آقای آهنگران هر وقت می‌خواندی من می‌گفتم: ایشان بچه‌های مردم را به کشتن می‌دهد! همین جمله مادر سید مصطفی باب خاطره گویی از دوران دفاع مقدس را باز می‌کند!

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

*مادرم گفت شاهرگت را برای این خاک بگذار

همه می‌خندند و آقای کویتی پور می‌گوید: من در شهر مرزی بزرگ شدم، وقتی جنگ شد، مادرم گفت پای این آب و خاک شاهرگت را بگذار! بعد از سقوط خرمشهر برادر بزرگم در جبهه همراهم بود. وقتی قسمت شرقی خرمشهر سقوط کرد، ما به قسمت غربی شهر آمدیم. مجبور شدم بخاطر برادرم از منطقه بیایم بیرون چون مادرم عکس ما دوتا را گرفته بود دستش و هر کس از جبهه می‌آمد، نشان می‌داد و احوال ما را جویا می‌شد. برادرم را که برگرداندم، مادرم دیگر نگذاشت به جبهه برگردم. حالا خیلی‌ها، هم آن زمان و هم الان فکر می‌کردند که ما فقط میکروفون به دست هستیم. بعد از سه ماه مادرم خوابی دید که رضایت داد من دوباره به جبهه برگردم، صبح همان روز با یک قرآن کوچک من را روانه جبهه کرد و گفت: ننه بیا برو! من آن دنیا نمی‌توانم جواب بدهم. با خیلی از رفقای شهیدم شوخی می‌کردم، به من می‌گفتند شهید شدیم برای ما بخوان، من هم به شوخی می‌گفتم شما شهید بشو من ویژه برای شما می‌خوانم! گذشته از همه این شوخی‌ها نَفَس این شهدا در زندگی من است. هرگاه خواستم دنبال مال دنیا بروم، نفس این شهدا بدون اینکه خودم هم بدانم راهم را عوض کرده است. یادم هست که یک برادر شهیدی به من گفت: وقتی سرود بمیرید! بمیرید از این عشق بمیرید پخش می‌شود، مادرم می‌گوید: این کی هست؟ بچه‌های مردم را به کشتن می‌دهد! اما وقتی برادرم شهید شد، مادرم فقط همین آهنگ را گوش می‌کرد. این هم افتخار نوکری بود که من برای شهدا داشتم.

*دوست داشت مثل عباس بابایی شهید شود

مادر سید از مصطفی می‌گوید، اتفاقاً الگوی سید مصطفی اولین بار همین دوستان شهید و هم سن و سالهای آقای کویتی پور بوده‌اند. ایشان می‌گوید: مصطفی در کل بچه مذهبی بود اما بادیدن فیلم “شوق پرواز” زندگی شهید بابایی، عاشق این شهید شد. بعد از دیدن این فیلم دنبال عکس و فیلم و کتاب و هر چه که با این زندگی این شهید مرتبط بود، رفت! حتی این علاقه تا جایی رسید که سید مصطفی امتحان خلبانی هم داد. همه مراحل را هم گذراند اما به دلیل پرانتزی بودن پایش در مرحله آخر رد شد. وقتی آمد خانه بهش گفتم ناراحتی که خلبان نشدی؟ گفت نه! من به این خاطر نرفتم که کسی به من خلبان بگوید، من فقط دنبال این رشته رفتم تا یک روز مثل شهید بابایی و شهید دوران به شهادت برسم. من دوست داشتم که یک روز با هواپیما به قلب تل آویو حمله کنم. مادر سید ادامه می‌دهد: همیشه می‌گفت آرزوی من این است که این غده سرطانی را نابود کنم. من بهش گفتم: اما ناراحتی! گفت: نه! مطمئن هستم که خدا قرار است طوری دیگری این را به من بدهد. همین اتفاق هم افتاد. سید مصطفی بلافاصله با بچه‌های تیپ هوابرد سپاه آشنا شد. حدود یک سال شب و روز تلاش کرد تا خودش را به بچه‌هایی برساند که ۵ سال از سید مصطفی جلوتر بودند.

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

*یک جوان مذهبی با تیپ امروزی

مادر سید رو می‌کند به حاج آقا باقری و می‌گوید: شهید ما را هر کس توی خیابان می‌دیدید اصلاً باورش نمی‌شد که اهل نماز و روزه و خدا و پیغمبر باشد. تیپ و ظاهر سید مصطفی کاملاً امروزی بود. همیشه لباس سفید به تن می‌کرد. یقه لباسش کاملاً باز بود. اهل ریش هم نبود اما همیشه نمازش اول وقت بود. وقتی از نماز اول وقت و روزه‌های سید مصطفی برای دوست و آشنا تعریف می‌کردم، کسی باور نمی‌کرد و حتی می‌گفتند دروغ می‌گویی! اصلاً به پسرت نمی‌آید با آن سر و وضع و نوع لباس پوشیدن نماز بخواند و روزه بگیرد. مصطفی وقتی می‌خواست بیرون برود، موهایش را اتو می‌کرد و عطر مخصوص خودش را هم داشت، من بهش می‌گفتم انگار می‌خواهی خواستگاری بروی، چقدر به خودت می‌رسی؟! مصطفی هم می‌گفت: پیغمبر آراستگی را دوست داشت و من هم دوست دارم آراسته باشم. بعداً که عکس‌های جبهه‌اش را با ته ریش و موهای ژولیده دیدم، بهم گفتند آنجا نه وقت برای اصلاح بود و نه وسیله‌ای!

حسین قرایی در ادامه در مورد این شهید می‌گوید: سن مصطفی با اینکه کم بود اما کتاب زیاد می‌خواند! از شریعتی، مطهری تا فروغ فرخزاد!

*نخبه‌ای که پایش به سوریه باز شد

صحبت و خاطرات مادر از سید مصطفی موسوی آنقدر مفصل و کامل است، که گاهی آدم شک می‌کند که سید فقط ۲۰ سالش بوده است! خانم موسوی می‌گوید: هیچ موقع از جزییات فعالیت‌هایش مطلع نشدم. اما یک روز دیدم خیلی خوشحال به خانه آمد و گفت مامان خدا را شکر می‌کنم که توانستم برای توشه آخرتم کاری کنم. گفت طرحم بین ۱۵ نخبه پذیرفته شد و چون من تا امروز حقوقی دریافت نکردم به من تعدادی سکه تمام بهار آزادی دادند و من اینها را بدون اینکه بشمارم به شیرخوارگاهی هدیه دادم. اینقدر خوشحال بود که توصیف آن برایم سخت است.

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

حاج خانم ادامه می‌دهد: پدر مصطفی از ابتدا برای رفتن به سوریه راضی بود اما من نه! اصلاً راضی نبودم. مصطفی برای رفتن به خدا و من خیلی التماس کرد. یک روز دیدم پدرش را صدا کرد و با هم رفتند توی اتاق. من نگاه کردم و دیدم حاج آقا می‌گوید: مادرت را راضی کن! اینجا بود که من متوجه شدم خبری است! داد وهوار کردم که می‌خواهی بروی سوریه؟ سید مصطفی برگه رضایت نامه اعزامش را پاره کرد. خیالم راحت شد اما خبر نداشتم که برگه دیگری هم دارد. به پدرش گفتم که اگر طوریش بشود؟

ایشان هم گفت: بچه تو عزیزتر از علی اکبر امام حسین نیست. به خدا بسپارش و راضی باش به رضای خدا! اما من راضی نبودم. سید مصطفی بهم می‌گفت: مامان من هر کاری می‌کنم! هر جا میرم نمیشه، مامان راضی شو! گفتم: راضی هستم! گفت: نه شما راضی نیستی! اگر راضی بشوی، خدا هم راضی می‌شود. وقتی خانه بود همیشه توی اتاق خودش نماز می‌خواند، اما این روزها همیشه منتظر می‌ماند که نماز من تمام بشود و بعد دقیقاً می‌آمد و جایی که من نماز می‌خواندم، نمازش را می‌خواند. بهش می‌گفتم این کارها یعنی چی؟ می‌گفت: مامان راضی شو! به خدای احد و واحد تا راضی نشی، خدا راضی نمیشه! می‌گفت: مامان از بهترین چیزهایی که توی این دنیا داری دل بکن! اگر بتونی دل بکنی به معرفت الهی دست پیدا می‌کنی! یک روز دیدم هراسان از خواب پرید، بهش گفتم چی شده؟

گفت: مامان تا می‌توانی خاطره جمع کن! گفتم یعنی چی؟ گفت: همین دیگه! تا می‌توانی خاطره جمع کن! مامان می دونی روز عاشورا کسانی که رفتند سربلند شدند! گفتم یعنی چی؟ گفت: همان روز که امام حسین صدای هل من ناصر ینصرنی را سر داد، هر کس رفت سرفراز شد و هر کس نرفت…

*جوانم مثل حضرت علی اصغر شهید شد

بهش گفتم یعنی تو صدای هل ناصر شنیدی؟! گفت: دوست داری چی از من بشنوی؟ فقط می‌توانم بهت بگویم اگر نرم، فردای قیامت خودت باید جواب امام حسین را بدهی! آخرین بار گفت: مامان بگذر! تا نگذری خدا هم نمی‌گذرد! گفتم: نمی تونم! تو یه دونه هستی! من چطوری از یه دونه بچه ام بگذرم؟ گفت: ماما ن مادر وهب هم همون یه دونه رو داشت! گفتم: هر چی بگویی من نمی‌توانم! گفت: مامان یه چیزی بگم و دیگه تموم بشه، اگه از ته دلت راضی بشی و حضرت زینب نامه من را امضا کنه، بهت قول میدم به محض اینکه پام به بهشت رسید، بهشت رو فقط برای خودت آماده کنم. مامان دنیا و آخرت را برای تو آماده می‌کنم.

حاج خانم با همان صدای رسایش می‌گوید: اینجا دیگر هیچ چیزی نتوانستم بگویم! و ناخودآگاه گفتم: خدایا راضی هستم به رضای تو! یکی دو روز بعد سید مصطفی راهی شد. وقتی رفت دلم گفت که این آخرین دیدار است. در را باز کرد اما نه مثل همیشه! من سر نماز بودم ولی صبر نکرد نماز تمام بشود و فقط بلند گفت: خداحافظ! نمازم که تمام شد، از پنجره نگاه کردم اما کسی توی کوچه نبود، انگار خیلی وقت بود که سید مصطفی رفته بود. انگار برده بودنش! خبر شهادتش که رسید حالم خیلی بد شد. سردردهای شدید گرفتم.

دوستانش که آمدند پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند مثل علی اصغر امام حسین شهید شد. خدا را شاهد می‌گیرم که انگار آب سرد بر سر من ریختند و با این همه علاقه به مصطفی اما یک قطره اشک هم نریختم. خودم هم تعجب کرده بودم. بقیه هم فکر می‌کردند که شوکه شده‌ام و نمی‌توانم گریه کنم اما من را آرامشی فرا گرفته بود که انگار کسی با من نجوا می‌کرد که بچه تو عزیزتر از بچه امام حسین نیست!! کسی با من زمزمه می‌کرد: حضرت زینب ۱۸ شهید داد! حس می‌کردم حضرت زینب در مجلس سید مصطفی حضور دارد و می‌گفتم من در مقابل ایشان برای بچه خودم گریه کنم؟!

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

به اینجای صحبت که می‌رسیم آقای کویتی پور می‌گوید: روایت است که وقتی شهید را به خاک می‌سپاری، حضرت زهرا سلام الله علیه گرد و غبار صبوری را بر سر مادر و پدر شهید می‌ریزد. شاید خیلی‌ها این حرف را باور نکنند و حتی مسخره کنند…

هنوز جمله آقای کویتی پور تمام نشده که مادر سید مصطفی می‌گوید: مشکلی نیست! هر کس می‌خواهد مسخره کند! خودشان می‌دانند با خدای خودشان! اما همان لحظه که سید مصطفی را به خاک سپردند گفتم: امام زمان حتماً اینجا حضور دارد و از امام زمان خواستم هنگام ظهورشان سید مصطفی هم همراه ایشان رجعت کند و می‌خواهم در رکاب امام زمان بجنگد و باز شهید بشود. چون شنیدم که شهدا دوست دارند بارها و بارها شهید بشوند.

مادر سید ادامه می‌دهد: ما رفته بودیم بهشت زهرا و تعدادی از مردم یمن برای فاتحه خوانی به قطعه شهدا آمده بودند. من سر مزار سید مصطفی نشسته بودم. آمدند فاتحه‌ای خواندند و رفتند. یک دفعه دیدم مترجمشان صدایشان کرد و گفت برگردید! مترجم سید مصطفی را به آنها معرفی کرد. دیدم همه شان دور سنگ سید مصطفی جمع شدند و گریه می‌کنند! از مترجم پرسیدم که چه چیزی به آنها گفتی؟ گفت: بهشان گفتم برگردید! این شهید از قبیله بنی هاشم است! این سید موسوی است!

در پایان این دیدار صمیمانه آقای کویتی پور چند بیت در خانه این شهید خواند و عکس یادگاری با پدر و مادر این شهید انداخته شد.

*زهرا زمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در روزهای پایانی سال که هوای بهاری زودهنگام در هر کوچه و خیابان دمیده است، همراه حسین قرایی معاون آموزشی دانشگاه صداوسیما، حجت‌الاسلام باقری امام جمعه شهرستان پیشوا و غلامعلی کویتی پور خالق سرودهای حماسی ماندگار دوران دفاع مقدس مهمان خانه‌ای شدیم در شهرک ولیعصر تهران. دیدار و گفت وگو با پدر و مادر جوان‌ترین شهید مدافع حرم در روزهای آغاز ماه رجب، طعم شیرین این دیدار صمیمانه را چند برابر کرد. به قول مادر سید مصطفی دیدار شهیدی از قبیله بنی هاشم!

اسم میهمانان سید مصطفی را دوباره تکرار می‌کنم، هیچکدام حداقل قرابت سن و سال هم با سید مصطفی ندارند. اما قرار است دور هم بنشینند و از او بگویند. هنوز “ممد نبودی” ببینی کویتی پور را حداقل سالی یک بار در سالگرد آزادی خرمشهر می‌شنویم و شاید با ربط‌ترین نقطه به جنگ را بشود همین جا پیدا کرد. اتفاقاً مادر سید هم از ایشان همین طور یاد می‌کند و به شوخی می‌گوید: شما و آقای آهنگران هر وقت می‌خواندی من می‌گفتم: ایشان بچه‌های مردم را به کشتن می‌دهد! همین جمله مادر سید مصطفی باب خاطره گویی از دوران دفاع مقدس را باز می‌کند!

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

*مادرم گفت شاهرگت را برای این خاک بگذار

همه می‌خندند و آقای کویتی پور می‌گوید: من در شهر مرزی بزرگ شدم، وقتی جنگ شد، مادرم گفت پای این آب و خاک شاهرگت را بگذار! بعد از سقوط خرمشهر برادر بزرگم در جبهه همراهم بود. وقتی قسمت شرقی خرمشهر سقوط کرد، ما به قسمت غربی شهر آمدیم. مجبور شدم بخاطر برادرم از منطقه بیایم بیرون چون مادرم عکس ما دوتا را گرفته بود دستش و هر کس از جبهه می‌آمد، نشان می‌داد و احوال ما را جویا می‌شد. برادرم را که برگرداندم، مادرم دیگر نگذاشت به جبهه برگردم. حالا خیلی‌ها، هم آن زمان و هم الان فکر می‌کردند که ما فقط میکروفون به دست هستیم. بعد از سه ماه مادرم خوابی دید که رضایت داد من دوباره به جبهه برگردم، صبح همان روز با یک قرآن کوچک من را روانه جبهه کرد و گفت: ننه بیا برو! من آن دنیا نمی‌توانم جواب بدهم. با خیلی از رفقای شهیدم شوخی می‌کردم، به من می‌گفتند شهید شدیم برای ما بخوان، من هم به شوخی می‌گفتم شما شهید بشو من ویژه برای شما می‌خوانم! گذشته از همه این شوخی‌ها نَفَس این شهدا در زندگی من است. هرگاه خواستم دنبال مال دنیا بروم، نفس این شهدا بدون اینکه خودم هم بدانم راهم را عوض کرده است. یادم هست که یک برادر شهیدی به من گفت: وقتی سرود بمیرید! بمیرید از این عشق بمیرید پخش می‌شود، مادرم می‌گوید: این کی هست؟ بچه‌های مردم را به کشتن می‌دهد! اما وقتی برادرم شهید شد، مادرم فقط همین آهنگ را گوش می‌کرد. این هم افتخار نوکری بود که من برای شهدا داشتم.

*دوست داشت مثل عباس بابایی شهید شود

مادر سید از مصطفی می‌گوید، اتفاقاً الگوی سید مصطفی اولین بار همین دوستان شهید و هم سن و سالهای آقای کویتی پور بوده‌اند. ایشان می‌گوید: مصطفی در کل بچه مذهبی بود اما بادیدن فیلم “شوق پرواز” زندگی شهید بابایی، عاشق این شهید شد. بعد از دیدن این فیلم دنبال عکس و فیلم و کتاب و هر چه که با این زندگی این شهید مرتبط بود، رفت! حتی این علاقه تا جایی رسید که سید مصطفی امتحان خلبانی هم داد. همه مراحل را هم گذراند اما به دلیل پرانتزی بودن پایش در مرحله آخر رد شد. وقتی آمد خانه بهش گفتم ناراحتی که خلبان نشدی؟ گفت نه! من به این خاطر نرفتم که کسی به من خلبان بگوید، من فقط دنبال این رشته رفتم تا یک روز مثل شهید بابایی و شهید دوران به شهادت برسم. من دوست داشتم که یک روز با هواپیما به قلب تل آویو حمله کنم. مادر سید ادامه می‌دهد: همیشه می‌گفت آرزوی من این است که این غده سرطانی را نابود کنم. من بهش گفتم: اما ناراحتی! گفت: نه! مطمئن هستم که خدا قرار است طوری دیگری این را به من بدهد. همین اتفاق هم افتاد. سید مصطفی بلافاصله با بچه‌های تیپ هوابرد سپاه آشنا شد. حدود یک سال شب و روز تلاش کرد تا خودش را به بچه‌هایی برساند که ۵ سال از سید مصطفی جلوتر بودند.

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

*یک جوان مذهبی با تیپ امروزی

مادر سید رو می‌کند به حاج آقا باقری و می‌گوید: شهید ما را هر کس توی خیابان می‌دیدید اصلاً باورش نمی‌شد که اهل نماز و روزه و خدا و پیغمبر باشد. تیپ و ظاهر سید مصطفی کاملاً امروزی بود. همیشه لباس سفید به تن می‌کرد. یقه لباسش کاملاً باز بود. اهل ریش هم نبود اما همیشه نمازش اول وقت بود. وقتی از نماز اول وقت و روزه‌های سید مصطفی برای دوست و آشنا تعریف می‌کردم، کسی باور نمی‌کرد و حتی می‌گفتند دروغ می‌گویی! اصلاً به پسرت نمی‌آید با آن سر و وضع و نوع لباس پوشیدن نماز بخواند و روزه بگیرد. مصطفی وقتی می‌خواست بیرون برود، موهایش را اتو می‌کرد و عطر مخصوص خودش را هم داشت، من بهش می‌گفتم انگار می‌خواهی خواستگاری بروی، چقدر به خودت می‌رسی؟! مصطفی هم می‌گفت: پیغمبر آراستگی را دوست داشت و من هم دوست دارم آراسته باشم. بعداً که عکس‌های جبهه‌اش را با ته ریش و موهای ژولیده دیدم، بهم گفتند آنجا نه وقت برای اصلاح بود و نه وسیله‌ای!

حسین قرایی در ادامه در مورد این شهید می‌گوید: سن مصطفی با اینکه کم بود اما کتاب زیاد می‌خواند! از شریعتی، مطهری تا فروغ فرخزاد!

*نخبه‌ای که پایش به سوریه باز شد

صحبت و خاطرات مادر از سید مصطفی موسوی آنقدر مفصل و کامل است، که گاهی آدم شک می‌کند که سید فقط ۲۰ سالش بوده است! خانم موسوی می‌گوید: هیچ موقع از جزییات فعالیت‌هایش مطلع نشدم. اما یک روز دیدم خیلی خوشحال به خانه آمد و گفت مامان خدا را شکر می‌کنم که توانستم برای توشه آخرتم کاری کنم. گفت طرحم بین ۱۵ نخبه پذیرفته شد و چون من تا امروز حقوقی دریافت نکردم به من تعدادی سکه تمام بهار آزادی دادند و من اینها را بدون اینکه بشمارم به شیرخوارگاهی هدیه دادم. اینقدر خوشحال بود که توصیف آن برایم سخت است.

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

حاج خانم ادامه می‌دهد: پدر مصطفی از ابتدا برای رفتن به سوریه راضی بود اما من نه! اصلاً راضی نبودم. مصطفی برای رفتن به خدا و من خیلی التماس کرد. یک روز دیدم پدرش را صدا کرد و با هم رفتند توی اتاق. من نگاه کردم و دیدم حاج آقا می‌گوید: مادرت را راضی کن! اینجا بود که من متوجه شدم خبری است! داد وهوار کردم که می‌خواهی بروی سوریه؟ سید مصطفی برگه رضایت نامه اعزامش را پاره کرد. خیالم راحت شد اما خبر نداشتم که برگه دیگری هم دارد. به پدرش گفتم که اگر طوریش بشود؟

ایشان هم گفت: بچه تو عزیزتر از علی اکبر امام حسین نیست. به خدا بسپارش و راضی باش به رضای خدا! اما من راضی نبودم. سید مصطفی بهم می‌گفت: مامان من هر کاری می‌کنم! هر جا میرم نمیشه، مامان راضی شو! گفتم: راضی هستم! گفت: نه شما راضی نیستی! اگر راضی بشوی، خدا هم راضی می‌شود. وقتی خانه بود همیشه توی اتاق خودش نماز می‌خواند، اما این روزها همیشه منتظر می‌ماند که نماز من تمام بشود و بعد دقیقاً می‌آمد و جایی که من نماز می‌خواندم، نمازش را می‌خواند. بهش می‌گفتم این کارها یعنی چی؟ می‌گفت: مامان راضی شو! به خدای احد و واحد تا راضی نشی، خدا راضی نمیشه! می‌گفت: مامان از بهترین چیزهایی که توی این دنیا داری دل بکن! اگر بتونی دل بکنی به معرفت الهی دست پیدا می‌کنی! یک روز دیدم هراسان از خواب پرید، بهش گفتم چی شده؟

گفت: مامان تا می‌توانی خاطره جمع کن! گفتم یعنی چی؟ گفت: همین دیگه! تا می‌توانی خاطره جمع کن! مامان می دونی روز عاشورا کسانی که رفتند سربلند شدند! گفتم یعنی چی؟ گفت: همان روز که امام حسین صدای هل من ناصر ینصرنی را سر داد، هر کس رفت سرفراز شد و هر کس نرفت…

*جوانم مثل حضرت علی اصغر شهید شد

بهش گفتم یعنی تو صدای هل ناصر شنیدی؟! گفت: دوست داری چی از من بشنوی؟ فقط می‌توانم بهت بگویم اگر نرم، فردای قیامت خودت باید جواب امام حسین را بدهی! آخرین بار گفت: مامان بگذر! تا نگذری خدا هم نمی‌گذرد! گفتم: نمی تونم! تو یه دونه هستی! من چطوری از یه دونه بچه ام بگذرم؟ گفت: ماما ن مادر وهب هم همون یه دونه رو داشت! گفتم: هر چی بگویی من نمی‌توانم! گفت: مامان یه چیزی بگم و دیگه تموم بشه، اگه از ته دلت راضی بشی و حضرت زینب نامه من را امضا کنه، بهت قول میدم به محض اینکه پام به بهشت رسید، بهشت رو فقط برای خودت آماده کنم. مامان دنیا و آخرت را برای تو آماده می‌کنم.

حاج خانم با همان صدای رسایش می‌گوید: اینجا دیگر هیچ چیزی نتوانستم بگویم! و ناخودآگاه گفتم: خدایا راضی هستم به رضای تو! یکی دو روز بعد سید مصطفی راهی شد. وقتی رفت دلم گفت که این آخرین دیدار است. در را باز کرد اما نه مثل همیشه! من سر نماز بودم ولی صبر نکرد نماز تمام بشود و فقط بلند گفت: خداحافظ! نمازم که تمام شد، از پنجره نگاه کردم اما کسی توی کوچه نبود، انگار خیلی وقت بود که سید مصطفی رفته بود. انگار برده بودنش! خبر شهادتش که رسید حالم خیلی بد شد. سردردهای شدید گرفتم.

دوستانش که آمدند پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند مثل علی اصغر امام حسین شهید شد. خدا را شاهد می‌گیرم که انگار آب سرد بر سر من ریختند و با این همه علاقه به مصطفی اما یک قطره اشک هم نریختم. خودم هم تعجب کرده بودم. بقیه هم فکر می‌کردند که شوکه شده‌ام و نمی‌توانم گریه کنم اما من را آرامشی فرا گرفته بود که انگار کسی با من نجوا می‌کرد که بچه تو عزیزتر از بچه امام حسین نیست!! کسی با من زمزمه می‌کرد: حضرت زینب ۱۸ شهید داد! حس می‌کردم حضرت زینب در مجلس سید مصطفی حضور دارد و می‌گفتم من در مقابل ایشان برای بچه خودم گریه کنم؟!

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس

به اینجای صحبت که می‌رسیم آقای کویتی پور می‌گوید: روایت است که وقتی شهید را به خاک می‌سپاری، حضرت زهرا سلام الله علیه گرد و غبار صبوری را بر سر مادر و پدر شهید می‌ریزد. شاید خیلی‌ها این حرف را باور نکنند و حتی مسخره کنند…

هنوز جمله آقای کویتی پور تمام نشده که مادر سید مصطفی می‌گوید: مشکلی نیست! هر کس می‌خواهد مسخره کند! خودشان می‌دانند با خدای خودشان! اما همان لحظه که سید مصطفی را به خاک سپردند گفتم: امام زمان حتماً اینجا حضور دارد و از امام زمان خواستم هنگام ظهورشان سید مصطفی هم همراه ایشان رجعت کند و می‌خواهم در رکاب امام زمان بجنگد و باز شهید بشود. چون شنیدم که شهدا دوست دارند بارها و بارها شهید بشوند.

مادر سید ادامه می‌دهد: ما رفته بودیم بهشت زهرا و تعدادی از مردم یمن برای فاتحه خوانی به قطعه شهدا آمده بودند. من سر مزار سید مصطفی نشسته بودم. آمدند فاتحه‌ای خواندند و رفتند. یک دفعه دیدم مترجمشان صدایشان کرد و گفت برگردید! مترجم سید مصطفی را به آنها معرفی کرد. دیدم همه شان دور سنگ سید مصطفی جمع شدند و گریه می‌کنند! از مترجم پرسیدم که چه چیزی به آنها گفتی؟ گفت: بهشان گفتم برگردید! این شهید از قبیله بنی هاشم است! این سید موسوی است!

در پایان این دیدار صمیمانه آقای کویتی پور چند بیت در خانه این شهید خواند و عکس یادگاری با پدر و مادر این شهید انداخته شد.

*زهرا زمانی



منبع خبر

«کویتی‌پور» در خانه نخبه‌ ایرانی که پایش به سوریه باز شد + عکس بیشتر بخوانید »

سفارش شهید صدرزاده به مناسبت ماه رجب پیش از عملیات+ صوت


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‎پرس، در ماه رجب در‌های رحمت الهی به روی بندگان گشوده می‌شود و روایات و سفارشات بسیاری در باب فضیلت و جایگاه این ماه و بهره گیری از فرصت‌های آن وجود دارد.

سفارش شهید صدرزاده به مناسبت ماه رجب پیش از عملیات+ صوت

سال ۱۳۹۴ اوج جنگ سوریه و حمله تکفیری‌ها به سرزمین شام بود، رزمندگان مقاومت در این سال‌ها حضور گسترده‌ای در عملیات‌های مختلف برای آزادسازی مناطق تحت تصرف داعش و دفاع از حرم‌های مطهر اهل بیت (ع) داشتند. درست در همین سال حلول ماه رجب همزمان با آغاز عملیات بصرالحریر از سوی رزمندگان فاطمیون و ایرانی در ابتدای اردیبهشت ماه شد. عملیاتی که باعث به شهادت رسیدن نزدیک به ۱۰۰ تن از رزمندگان ایرانی و افغانستانی شد که پیکر برخی از آنان بعد از سال‌ها به کشور بازگشت.

شهید مصطفی صدرزاده یکی از فرماندهان فاطمیون در این عملیات بود و مسوولیت جانشینی او را شهید مرتضی عطایی برعهده داشت. پیش از آغاز حمله رزمندگان مقاومت شهید مرتضی عطایی صحبتی با شهید هادی تمام زاده، شهید صدرزاده و شهید احمد مکیان داشته است که صوت این مصاحبه کوتاه در ادامه آمده است.

شهید صدرزاده

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

سفارش شهید صدرزاده به مناسبت ماه رجب پیش از عملیات+ صوت بیشتر بخوانید »

رازی از شهید مدافع حرم که در دست‌نوشته‌اش فاش شد

رازی از شهید مدافع حرم که در دست‌نوشته‌اش فاش شد


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مصطفی نمی‌دانست چطور باید حرفش را به رقیه خانم بزند. دل دل می‌کرد و دائم جملاتش را تغییر می‌داد. بالاخره دل را به دریا زد و گفت الان که در ماه محرم برای غربت و مظلومیت خاندان پیامبر به سینه می‌زنیم و می‌گوییم کاش بودیم تا همراهی‌تان می‌کردیم، در سرزمینی دیگر آن هم در عصر ما تاریخ در حال تکرار شدن است. حرم حضرت زینب(س) به خطر افتاده و این بار اگر ما نرویم جلوی چشممان به ساحت خانم هتک حرمت می‌شود.

رقیه خانم همه این صحبت‌ها را آرام می‌شنید. می‌دانست مصطفی باید برود، می‌دانست حرف‌هایش درست است اما با دل مشوش خود چه می‌کرد؟ بالاخره راضی شد و همسرش را در محرم سال ۹۴ راهی سوریه کرد.


شهید مصطفی زاهدی بیدگلی سمت راست تصویر، در دوران دفاع مقدس

مصطفی رفت و چند روز بعد خبر آمد مجروح شده و در بیمارستان بستری است. پسرها به نوبت بالای سر پدر پرستاری می‌دادند و یخ روی زخم پدر می‌گذاشتند مبادا عصب دست از بین برود. همه اعضای خانواده شاید ته دلشان از این مجروحیت خیلی هم ناراضی نبودند. چرا که حالا دیگر پدرشان تکلیف خود را انجام داده و لااقل با یک دست مجروح کنارشان خواهد ماند.

اما از چشمان رقیه خانم و نگرانی‌هایش پیدا بود این حرف‌ها برای مصطفی معنی ندارد. او این نسل را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست کارشان را نیمه رها نمی‌کنند. همین هم شد. به محض به دست آوردن سلامتی دوباره سال ۹۵ همه دیدند پدر ساکش را جمع می‌کند. رقیه خانم جلو آمد و گفت: مادرت مریض احوال است، بعد از شهادت ماشاءالله و محمود دیگر طاقت دوری‌ات را ندارد. اما مصطفی بلد بود همه، حتی مادر را چطور راضی کند.

سال ۹۵ که دوره مأموریتش تمام شد و برگشت بعد از مدتی دوباره درخواست رفتن داد. این بار گره در کارش افتاده بود و با اعزام مجددش موافقت نمی‌شد. نذر کرد سه بار قرآن را ختم کند. آخرین ختم قرآن را در حرم امام رضا (ع) خواند و به ایشان متوسل شد تا گره از کارش باز شود. امام هشتم صدایش را شنید و حاجتش را روا کرد.

سال ۹۶ سومین اعزام به سوریه فراهم شد. رقیه خانم بی‌تاب تر از تر وقت دیگری بود. او این حس را یکبار دیگر تجربه کرده بود. حس اینکه ندایی در دلت می‌گوید این آخرین دیدار با عزیزت خواهد بود. دخترشان را جلو فرستاد. فرزانه تک دختر آقا مصطفی بود و شاید حرفش بیشتر اثر می‌کرد. فرزانه گفت: بابا پس کی قرار است استراحت کنی؟ دیگر بس است. شما دین خودت را ادا کردی. وقتش شده بمانی کنار ما. رقیه خانم پشت دختر را گرفت و همین حرف‌ها را زد. مصطفی با تعجب گفت: خانم شما دیگر چرا؟ شما که خودت کوهی از  صبر و استقامت هستی.

رقیه خانم گفت: من یکبار خبر شهادت محمود برادرت را شنیدم، دیگر تحمل ندارم خبر شهادت شما را هم بیاورند.

محمود برادر دوم مصطفی بود که در کربلای ۴ سال ۶۵ به شهادت رسیده بود، همان عملیاتی که مصطفی چشمش را از دست داد. رقیه خانم هشت سال با محمود زندگی کرده بود و دو فرزند داشت. بعد از دو سال که پیکر همسرش را برگرداندند، مصطفی از او خواست با هم ازدواج کنند تا بتواند برای فرزندان برادرش را پدری کند. رقیه خانم هم که ازدواج با یک جانباز را افتخاری می‌دانست پذیرفت و حالا بعد از ۲۹ سال تاریخ داشت برایش تکرار می‌شد.


شهید محمود زاهدی بیدگلی

وقت خداحافظی مصطفی برخلاف دفعات قبل سه بار با چشمانی اشک آلود از او خواست حلالش کند. می‌دانست شهید می‌شود. خواب دیده بود و خبر داشت. همان خوابی که بعد از شهادتش لا به لای دست‌نوشته‌های او پیدا شد. 

«شب جمعه بود. دعای کمیل را در باب‌المراد حضرت قاسم بن علی النقی (ع) خواندم. بعد به گلزار شهدای هفت امامزاده رفتم. آنجا پایان دعای کمیل بود. از من خواستند یارب یارب آخر دعا را بخوانم. من هم در پایان دعا به حضرت ابوالفضل متوسل شدم. آن شب در عالم خواب دیدم در زمان جنگ هستم. البته با برادرم غلامرضا مثل قبلاً که در جنگ با هم بودیم به ما خبر داده بودند که عملیات است. انگار که محل عملیات در کنار یک امامزاده بود.

برادرم به من گفت که سریع حرکت کنم ولی من هنوز بند پوتینم را نبسته بودم که دیدم برادرم همراه عده‌ای دیگر سوار تویوتا شدند و به راننده گفتند حرکت کن کس دیگری نیست. داد زدم من این جا هستم، چرا می‌گویید کسی نیست؟ بعد خودم را سوار بر ماشین دیدم. البته به شکل دیگری بودم. در همان حال یادم آمد که ممکن است با رفتن به عملیات شهید شوم و غسل شهادت نکرده‌ام. به برادرم این مطلب را گفتم و او گفت: سریع حرکت کن. یک دفعه یادم آمد کسی که موقع جنگیدن به شهادت برسد حنظله غسیل الملائکه می‌شود. از خواب که بلند شدم هنگام نماز صبح بود. وضو گرفتم و به امامزاده قاسم رفتم. آنجا اذان گفتم و نمازم را خواندم.»

بالاخره مصطفی رفت و بعد از چند روز در عملیات تصرف منطقه بوکمال سوریه که بسیار مهم و حساس بود، خواب خود را تعبیر کرد و در ۲۹ بهمن سال ۹۶ به شهادت رسید.

وقتی در آخرین تماس چند لحظه قبل از شهادتش همسرش از مصطفی می‌خواهد مراقب خود باشد، او در جوابش می‌گوید: اینجا خبری نیست و فقط باران می‌بارد! شهید مصطفی زاهدی بیدگلی زیر باران رحمت خدا مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و شهید می‌شود.

پیکر پاک اولین شهید مدافع حرم آران و بیدگل در گلزار شهدای هفت امام‌زاده همین شهر به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/





منبع خبر

رازی از شهید مدافع حرم که در دست‌نوشته‌اش فاش شد بیشتر بخوانید »