سوریه

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان!



وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد.

ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شهید محرمعلی مرادخانی اولین شهید مدافع حرم شهرستان تنکابن از استان مازندران است که ۱۶ آذر سال ۱۳۹۴ وقتی به سوریه هجرت کرده بود تا از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند، حین مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام خون پاکش به زمین ریخت و شهید شد. 

محرمعلی ۳۳ سال در لباس سپاه خدمت کرده بود و سال‌ها به دنبال شهادت خالصانه لب مرزهای کشورمان جنگیده و از امنیت آنجا حراست کرده بود. روزهای آخر خدمتش بود و قرار بود بازنشست شود. خوب می‌دانست بازنشسته‌ها را به سوریه نمی‌برند. برای همین چند ماه مانده به بازنشستگی همه تلاش خود را کرد تا لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) را نصیبش کنند. بالاخره خدا روزی‌اش کرد و مزدش را هم در همین راه گرفت و شد شهید مدافع حرم. 

آنچه پیش رودارید، گفت‌وگویی است کوتاه با فرزند آخر این شهید عزیز است که پدرش را اینگونه روایت می‌کند: 

*اگر زنده ماندم ۴۵ روز دیگر برمی‌گردم

پدرم اولین بار عید سال ۹۴ به سوریه رفت. وقتی از خانه به سمت تهران حرکت کرد، اواخر اسفند و حدود دو روز تا پایان سال مانده بود. محل کار پدرم تهران بود و روزهای عید شیفتی در محل کار حاضر می‌شدند و غیر از آن در اتاق‌ها در ستاد کل بسته می‌شد. می‌دانستیم فعلا شیفت پدرم نیست. برای همین پرسیدیم تهران می‌روید چکار؟

گفت: کار دارم باید بروم. وقتی رسید پای پرواز تماس گرفت و اطلاع داد من دارم بری ماموریت به سوریه می‌روم و ۴۵ ورز ماموریتم طول می‌کشد. اگر زنده ماندم بعد از این مدت برخواهم گشت. رفت و چند روز بعد از ناحیه پا مجروح شد و اردیبهشت سال ۹۴ برگشت و مدتی مشغول مداوا بود. 

*تماسی که پدرم را از کربلا برگرداند

نوبت دومی که قرار شد پدرم به سوریه برود، همزمان بود با ایام پیاده‌روی اربعین. من به همراه چند نفر از دوستانم عازم شده بودم. به محض اینکه موکبی پیدا کردیم، برای استراحت نشستیم تا کمی نفس تازه کنیم. پدرم نیز همراه برادر بزرگ‌ترم عازم این سفر شده بودند و تازه رسیده بودند شهر کربلا. قرار بود استراحتی کنند و بروند داخل حرم برای زیارت. برادرم تعریف می‌کرد همین که نشستیم بلافاصله موبایل پدرم زنگ خورد و کسی پشت تلفن گفت: آقای مرادخانی اگر می‌خواهید به سوریه بروید، فردا باید تهران باشید.

پدرم می‌گوید: من تازه رسیدم کربلا، خیلی هم شلوغ است. آن فرد می‌گوید: موردی نیست اگر نمی‌رسید فرد دیگری را جایگزین شما می‌کنیم. پدرم می‌گوید نه مطمئن باشید من خودم را می‌رسانم. با اینکه حتما می‌دانید در آن ایام راه‌ها چقدر شلوغ است و آمدن به تهران مشکل‌تر می‌شود. من هم مدت کوتاهی بعد از آنها رسیدم کربلا و رفتم زیارت. موقع برگشت دیدم پدرم تماس گرفت و گفت: من آمدم نجف و دارم بر می‌گردم.

*رفتار عجیب پدرم که اولین بار بود می‌دیدم

خیلی تعجب کردم و گفتم شما که تازه رسیده بودید کربلا! چقدر زود برگشتید! گفت می‌خواهم بروم سوریه و فکر نکنم بتوانم ببینمت. به او گفتم: نجف بمان من یک ساعت دیگر می‌رسم. می‌آیم همدیگر را ببینم. گفت نه من قول دادم، دیر می‌رسم، هواپیما به خاطر من صبر نمی‌کند. تو اگر توانستی خودت را برسان مهران آنجا هم را ببینم. 

نکته‌ای که در این سفر مرا متعجب کرد، رفتار پدرم بود. خب من جوان بیست و چند ساله‌ای بودم و بارها پیش آمده بود با دوستانم سفرهای زیادی بروم. تنها بیرون زیاد می‌رفتم. حتی همین سفر اربعین را بارها تنها رفته بودم. او در این مدت که من در سفر بودم، گاهی تماس می‌گرفت و مثلا می‌گفت داری می‌روی حرم مرا هم دعا کن. تماس‌های خیلی کم و معمولی برای همین التماس دعا. خیلی معتقد بود جوان باید روی پای خودش بایستد. از زمانی که خبر داده بودند باید برود سوریه و به من گفت یک ساعت جلوتر از من است و تا برسم مرز مهران، حدود یک روز طول کشید. من آمدم نجف و سوار ماشین شدم و حرکت کردم. تا مرز مهران هم چند ساعتی پیاده رفتم. در این مدت به حدی با من تماس گرفت که اگر جمع می‌زدم در طول عمرم اینقدر به من زنگ نزده بود.

دوستانم که همراه من بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، پدرم را خوب می‌شناختند. آنها هم با تعجب گفتند: چه شده؟ پدرت معمولا پسرهایش را اینقدر لوس بار نمی‌آورد که لحظه به لحظه پیگیرشان شود. می‌گفت پسر باید گلیمش را خودش از آب بیرون بکشد حالا چه شده اینطوری می‌کند؟ 

باورتان نمی‌شود که هر دو دقیقه یکبار تماس می‌گرفت و تاکید می‌کرد برو مرز مهران جایی را بگیر استراحت کن من خیالم راحت شود. گفتم: باشه ماشین مرز هست. استراحت می‌کنیم و بعد راه می‌افتیم خیالت راحت چهار نفریم همگی هم رانندگی می‌کنیم. یک ساعت به یک ساعت می‌نشینیم که خسته هم نشویم. خیالت راحت. گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود و باز دو دقیقه بعد تماس می‌گرفت که کجایی؟ با کمی کلافگی از تماس‌های مکرر گفتم پدر من! در دوقیقه چند کیلومتر می‌توانیم جلوتر آمده باشیم؟ بالاخره نزدیک نماز صبح تماس گرفت و سفارش کرد بروم پیش پسر عمویش که از سپاه تهران در مرز مهران مامور بود و اسکان زائران را بر عهده داشت. گفت برو خیالم راحت باشد. گفتم بابا جان! این همه ما آمدیم سفر به عراق شما یک بار نگران نشدی حالا که دارم از نجف برمی‌گردم مهران اینقدر نگرانی؟

وقتی رسیدم مهران، پسر عموی پدرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ پدرت مرا کلافه کرد از بس تماس گرفت. گفتم به خدا مرا هم کلافه کرده. گفت: اینجا هم نیامد من ببینمش، مستقیم رفت کرمانشاه که برود تهران. ما رسیدیم محل اسکان و غذایی خوردیم. خواستیم استراحت کنیم که باز تماس گرفت. گفتم اینقدر زنگ می‌زنی که من نمی‌توانم بخوابم. موبایلم را خاموش کردم، اما چند دقیقه بعد باز دلم نیامد و روشن کردم. دیدم تماس گرفت. پرسیدم بابا جان چه شده؟ مشکل چیه؟ گفت: نه من نگرانتم زودتر بروید خانه. گفتم: باشه.

اما تماس‌ها ادامه داشت و فکر کنم ۵۰ بار تماس می‌گرفت در دو ساعت. آخرین باری که تماس گرفت، اعصابم خرد شد. گفتم: نمی‌گذاری ما بخوابیم و رک گفتم: پدر من! شما اگر دلت برایم تنگ شده یک لحظه مرز مهران می‌ماندی مرا می‌دیدی، بعد می‌رفتی، اگر هم نشده که چرا اینقدر زنگ می‌زنی؟ حالا هم اگر دلت تنگ شده، وایسا تهران من می‌آیم هم را ببینیم. سکوتی کرد و حس کردم به هم ریخت.

*طوری زندگی کنید که دشمن شاد نشویم

خب من زودتر از بقیه عازم کربلا شده بودم و مرا از همه کم‌تر دیده بود. کمی جدی شد، اما انگار رویش نمی‌شد ابراز دلتنگی کند. زد زیر خنده و گفت: مواظب باش هر طور زندگی کردی و هر کاری کردی دشمن‌شاد نشویم. هوای مادرتان را داشته باشید. او زندگی راحتی نداشت. زندگی با من سخت بود و اغلب خانه نبودم. در مهمانی‌ها و جشن‌ها و عزاها کنارش نبودم و دائم لب مرزهای مختلف بودم هوای او را داشته باش. حس کردم یکجور خاصی صحبت می‌کند. گفتم: خب برو خانه شب برگرد تهران. گفت: نه بروم برایم رفتن سخت می‌شود. همین تهران می‌مانم تا پروازم انجام شود. حس کردم نمی‌خواهد مردد شود. 

*می‌بینمت! دیر بشه دروغ نمی‌شه

گفت: مواظب هم باشید و روی پای خودتان بایستید. به هیچ کسی رو نزنید. گفتم چشم. خیلی روی حرف‌هایش تاکید داشت. آخر صحبت دوباره گفتم من که می‌دانم دلت خیلی برای من تنگ شده. کمی خندید و گفت: بعدا می‌بینمت دیر بشه دروغ نمی‌شه. گفتم: ولی انگار داری وصیت می‌کنی. 

دوستانم بیدار شدند و پرسیدند با این لحن با کی صحبت می‌کنی؟ گفتم: پدرم. گفتند چی شده؟ گفتم دارد می‌رود سوریه. 

*تماسی در نیمه شب

دفعه اول که پدرم پایش مجروح شد، گفتند باید برگردی تهران. خیلی تماس گرفته بود که حداقل ۴۵ روزش را بماند. حاج آاقا میرمیران از دوستان ما تعریف می‌کرد دیدم نصفه شب تلفنم زنگ می‌خورد. جواب دادم. شهید مرادخانی گفت: حاجی شناختی؟ از سوریه تماس می‌گیرم. گفتم چه شده این وقت شب تماس گرفتی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت سید حال دلم خوب نیست. می‌توانی برایم استخاره بگیری؟ گفتم چند دقیقه دیگر اذان صبح است. اجازه بده نمازم را بخوانم، بعد می‌گیرم. تلفن را قطع کرد و دوباره لحظاتی بعد تماس گرفت. گفتم: استخاره‌ات خوب نیامد. پرسید: خوب نیست؟! و زد زیر گریه. پرسیدم موضوع استخاره چه بود که وادارت کرد این وقت شب تماس بگیری؟ گفت سید یعنی این بار هم من شهید نمی‌شوم؟ این همه در این جنگ‌ها دنبال شهادت دویدم، باز هم باید برگردم؟ گفتم هر چه قسمتت باشد، همان می‌شود. اما شهید مرادخانی اینقدر گریه کرد که مرا هم به گریه وا داشت. وقتی برگشت حضوری دیدمش و باز ماجرای آن شب را پرسیدم. گفت حرف آن شب را نزن. تا صبح عبادت کرده بودم و پی شهادت بودم. التماس کردم، اما گره از کارم باز نشد. 

*اصرار داشت ولیمه بدهیم 

بعد از اعزام مجدد پدرم، من اولین کسی بودم در خانواده که از سفر اربعین رسیده بودم. شب خوابیدم و صبح یک سری از اقوام تشریف آوردند برای زیارت قبولی. پدرم هم زنگ زد و پرسید رسیدی؟ گفتم بله. گفت این جا اغلب بچه‌های مازندران و رفیق‌های من هستند. داریم وضعیت را بررسی می‌کنیم. گفت برو فلان بانک، من با رییسش هماهنگ کردم، کارت عابر بانک را اشتباهی با خودم آوردم اینجا. برو بگو کارتم را بسوزاند و یکی دیگر بدهد به تو. گفتم: پول هست نیازی نداریم. گفت: بابا بهت می‌گم برو کارت عابر بانک را عوض کن و پول را از حسابم بردار! گفتم: پول هست خرجی لازم باشد انجام می‌دهیم. گفت: آقا بهت می‌گم این کار را بکن. حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: باشه. گوشی را دادم به مادرم. به او گفت: بچه‌ها که رسیدند، حتما یک ولیمه برایشان بده و فامیل را جمع کن. مادرم گفت: دفعه اولشان که نبوده. پدرم گفت: نه من نمی‌خواهم فکر کنند نیستم کسی حواسش نیست. همه را هم دعوت کن. خیلی تاکید داشت به ولیمه.

*پدرم به آرزویش رسید

دو روز بعد من سر کار بودم. دیدم از ۷ صبح موبایلم زنگ می‌خورد و دوستان پدرم یکی یکی زنگ می‌زنند زیارت قبولی می‌گویند و قطع می‌کنند. فامیل‌ها هم زنگ می‌زنند. بهانه هم زیارت قبول گفتن بود و بعدش از پدرم می‌پرسیدند. می‌گفتم خوب است و شب قبل با هم صحبت کردیم. یکی از دوستانم چند بار تماس گرفت و زیارت قبولی می‌گفت و از بابایم می‌پرسید. به دوستم گفتم یک چیزی شده آدم‌هایی تماس می‌گیرند که من حتی شماره شان را ندارم. مجدد همان دوستم که چند بار تماس گرفته بود، زنگ و گفت محمد ما اینجا ایستادیم در سپاه، شما زودتر برو خانه می‌خواهیم بیایم آنجا. پرسیدم چه شده؟ گفت پدرت به آرزویش رسید و شهید شد. تا این را گفت، بلند بلند گریه کرد. آمدم خانه دیدم همه پشت در خانه ما هستند و جرأت ندارند بروند داخل. 

پدرم برای نیروهای نظامی منطقه‌مان واقعا پدر بود و بزرگ‌تری می‌کرد. از سرباز گرفته تا کادری‌ها. خیلی به او احترام می‌گذاشتند؛ چه قبل شهادت چه بعد از آن. یعنی فقط کافی بود پدرم بگوید کاری انجام دهید با جان و دل انجام می‌دادند. همه می‌آمدند خانه ما مشکلاتشان حل می‌شد و در خانه ما به روی شان باز بود. اما این بار داشتند می‌آمدند اما بابا نبود و روی دیدن ما را هم نداشتند. خلاصه همه جمع شدند و بقیه قضایا. من همه‌اش به این فکر می‌کردم که پدرم به آرزویش رسید و مزدش را گرفت. یکی از چیزهایی که ما را آرام می‌کند، همین است. 

*خدا تعیین می‌کند مزد هر کسی را کجا بدهد

اهل بیت برای دفاع از حرم شان هر کسی را انتخاب نمی‌کنند. حالا ببینید برای دفاع از ناموسشان چه کسانی را انتخاب می‌کنند. حتما این افراد چند پله بالاتر هستند. در شرایطی که خیلی‌ها دارند جیب همدیگر را می‌زنند و حرام می‌خورند، عده‌ای امثال حاج قاسم و شهدای دیگر خانواده را گذاشتند و رفتند جنگ. یکی مثل پدر من با پای مجروح از عراق می‌آید ایران و بعد خود را به تهران می‌رساند که برود سوریه از این حرم دفاع کند. چه کسانی واقعا بین این همه آدم انتخاب می‌شوند. خیلی‌ها دوست داشتند به سوریه بروند، اما کسانی انتخاب شدند که بهشان نگاه کردند. لحظه شهادتش همه نبودن‌هایش آمد جلوی چشمم. عیدهایی که نبود در گرمای طاقت فرسا می‌رفت لب مرز سیستان و در سرما با چند متر برف به کرمانشاه می‌رفت. این‌ها مزدی دارد. خود خدا تعیین می‌کند کجا بدهد. می‌تواند در کرمانشاه باشد می‌تواند در راه ماموریت ماشین شان چپ کند و می‌تواند برای دفع از حرم باشد. 

*روزی نمی‌شد که پدرم گره از کار کسی باز نکند

کمک به دیگران ریشه در قدیم دارد. مثلا ما بچه بودیم یادم هست پدرم ماه رمضان‌ها بسته‌هایی را آماده می‌کرد و خودش لیستی داشت، اما اگر کسی هم معرفی می‌کرد نه نمی‌آورد و نمی‌گفت مثلا من فقط ۵ بسته می‌دهم. به صورت شبانه به چند نیرویش می‌گفت می‌روید در خانه زنگ می‌زنید، گفتند بله می‌گویید یک لحظه بیا دم در و خودتان سریع جایی پنهان می‌شوید. مطمئن شدید بسته را برداشت می‌آیید. خودش نمی‌رفت مبادا کسی ببیندش. سفارش می‌کرد مبادا کسی شما را ببیندها. 

نمی‌شد در طول روز موبایلش زنگ نخورد و گره از کار کسی باز نکند. بی‌منت و بدون مزد هر کاری می‌توانست می‌کرد. حقیقتا می‌گویم وقتی که برای دیگران می‌گذاشت تا مشکلشان را حل کند برای من که بچه‌اش بودم، نمی‌گذاشت. گاهی کاری داشتم می‌گفت من نمی‌توانم سفارش کنم، برو ببین کارت را انجام می‌دهد یا نه. بعد از شهادتش هم خونی در خانواده ما تزریق شد که دیگر نمی‌توانستم اصلا نیازمندی را ببینم و بی‌تفاوت باشم. با دوستانم صحبت کردیم و قرار شد قرارگاه جهادی شهید مرادخانی را بزنیم که دو سال است به صورت رسمی فعالیت می‌کنیم. از کارهای فرهنگی تا بسته‌های کمک معیشتی. مردم به نام شهید مرادخانی به ما اعتماد کردند. در خانه خود شهید این بسته‌ها آماده شد و گفتیم کسی حق ندارد از خانه کسی عکس بگیرد. فقط برای کسانی که هزینه‌هایی می‌دادند و حق داشتند بدانند شاهدانی از بزرگان شهر دعوت می‌کنیم بیایند و شاهد بسته‌بندی و ارسال کالاها باشند. همچنان هم این فعالیت‌ها ادامه دارد. هزینه پنجمین سالگرد پدرم را هم که ۱۶ آذر است به خاطر شیوع کرونا خصوصی برگزار می‌کنیم و هزینه را در زمینه آماده کردن بسته‌های معیشتی خرج خواهیم کرد.

ببینید لشکر سلیمانی ها چطور به جنب و جوش افتاده‌اند!



منبع خبر

وقتی مدافع حرم، نصف شب استخاره می‌خواهد/ دیدار به قیامت باباجان! بیشتر بخوانید »

رزمنده افغانستانی که اجر مجاهدت‌هایش را در سوریه گرفت


ذاکرحسینی که پس از سال‌ها مجاهدت به مقام شهادت رسیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید ذاکرحسین کریمی متولد سال ۱۳۵۰ در مزار شریف افغانستان بود که در طول جنگ داخلی افغانستان به جمع مجاهدان افغانستانی پیوست تا از کشور خود در مقابل متجاوزین خارجی و دشمنان داخلی محافظت کند.

او در جوانی به شوق کسب علوم دینی راهی شهر بامیان شد و در حوزه علمیه این شهر مشغول به تحصیل شد، اما به دلیل نامساعد بودن اوضاع خانواده، تحصیل را رها کرد.

وی پس از مدتی حضور در جبهه افغانستان و با سخت شدن شرایط کشورش به ایران مهاجرت کرد. در آن زمان مردم ایران مشغول دفاع از کشور در مقابل هجوم نظامیان بعثی بودند. وی علیرغم علاقه به حضور در دفاع مقدس ایران به دلیل بیماری امکان شرکت در جبهه‌های ایران را نیافت، اما برادر بزرگ‌تر او به جبهه رفت.

در سال‌های ابتدایی دهه ۹۰ بود که تکفیری‌ها با حمله به دو کشور عراق و سوریه سعی در براندازی حکومت این دو کشور و قتل مسلمین و ویرانی حرم‌های اهل بیت (ع) کردند. ذاکرحسین در سفری به اربعین با دیدن پیکر یکی از شهدای عراقی که برای طواف به حرم امیرالمومنین (ع) آمده بود از خدا و مولا خواست تا اذن و لیاقت دفاع از حرم دختر بزرگوارش بی‌بی زینب (س) را نصیبش کند. او پس از اربعین حسینی توانست به همراه نیرو‌های فاطمیون عازم سوریه شود.

اعزام اول ذاکرحسین مصادف شد با آزادسازی شهر تدمر، پس از سه ماه مجاهدت به ایران بازگشت و در دومین اعزام پس از تماسی با خانواده از دمشق، اعلام کرد به شهر حلب می‌رود، او سرانجام در ۱۴ خرداد سال ۱۳۹۵ در شهر حلب به شهادت رسید، اما پیکرش در منطقه ماند تا اینکه پس از هشت ماه به ایران بازگشت و در شهر پاکدشت تشییع و به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

رزمنده افغانستانی که اجر مجاهدت‌هایش را در سوریه گرفت بیشتر بخوانید »

برپایی نمایشگاه عکس‌های ماندگار رزمندگان «فاطمیون» در سوریه+ تصاویر


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، نمایشگاه عکس‌های ماندگار از حضور رزمندگان افغانستانی در جبهه مقاومت، به همت مرکز رسانه فاطمیون در نقاط مختلف سوریه برای بازدید رزمندگان فاطمیون برگزار شد.

این نمایشگاه در مناطق «دمشق»، «حلب»، «تدمر»، «حماه»، «دیرالزور» و «البوکمال» دایر شده و مورد استقبال رزمندگان فاطمیون قرار گرفته است.

برپایی نمایشگاه عکس‌های ماندگار از رزمندگان «فاطمیون» در سوریه+ تصاویر

برپایی نمایشگاه عکس‌های ماندگار از رزمندگان «فاطمیون» در سوریه+ تصاویر

برپایی نمایشگاه عکس‌های ماندگار از رزمندگان «فاطمیون» در سوریه+ تصاویر

برپایی نمایشگاه عکس‌های ماندگار از رزمندگان «فاطمیون» در سوریه+ تصاویر

برپایی نمایشگاه عکس‌های ماندگار از رزمندگان «فاطمیون» در سوریه+ تصاویر

برپایی نمایشگاه عکس‌های ماندگار از رزمندگان «فاطمیون» در سوریه+ تصاویر

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

برپایی نمایشگاه عکس‌های ماندگار رزمندگان «فاطمیون» در سوریه+ تصاویر بیشتر بخوانید »

حاج قاسم چگونه خبر پایان داعش را اعلام کرد؟


به حاج قاسم چگونه خبر پایان داعش را اعلام کرد؟گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار محمدرضا فلاح زاده معاون هماهنگ کننده نیروی قدس سپاه از همراهان حاج‌قاسم سلیمانی در جنگ با داعش بوده است که در میدان جنگ او را با نام «ابوباقر» می‌شناسند. وی در ویژه برنامه پایان سلطه داعش با نام «ققنوس» حضور پیدا کرد و از خاطرات خود با سردار جبهه مقاومت حاج قاسم سلیمانی سخن گفت.  او در بخشی از سخنان خود در رابطه با فتح بوکمال و نامه سردار سلیمانی به رهبر انقلاب مبنی بر پایان کار داعش گفت:

۲۷ آبان آخرین مرحله عملیات مرحله عملیات انجام شد و ۲۸ آبان حاج قاسم نامه‌ای به رهبر انقلاب نوشت. در آن نامه ابتدا خدا را شکر کرد و پس از تشکر از پیامبر رحمت، اهل بیت (ع)، امام زمان (عج) و رهبر انقلاب نوشته بود من به عنوان سرباز مکلف این جبهه پایان داعش و پایین کشیدن پرچم داعش را اعلام و به رهبر انقلاب تبریک عرض می‌کنم.

زمانی که حاج قاسم در مراسم شهید حسین قمی در شمال کشور اعلام کرد ۶۰ روز آینده حکومت داعش به پایان می‌رسد، وقتی به سوریه آمد به او گفتم کاش گفته بودید در آینده نزدیک و آخرین مقر یا قلعه داعش نابود می‌شود. چرا که بوکمال آخرین مقر داعش بود. ایشان گفت خدا بزرگ است و به غیر از خواست الهی چیزی صورت نمی‌گیرد یعنی خودش را به منبع قدرت الهی وصل کرد.

نامه ارسال شده از سوی حاج قاسم به رهبر انقلاب و نامه‌ای که رهبر در پاسخ به حاج قاسم نوشت منشوری است که باید تفسیر شود. رهبر انقلاب پس از شکرگذاری حکومت داعش را ساخته دست سردمداران شرک و کفر دانستند و عنوان کردند که داعش به دست شما و مجاهدان صالح سقوط کرد. در پایان نوشته بودند این پایان راه نیست و استکبار دست بردار نیست و هر روز توطئه‌های جدیدی را آغاز می‌کند که باید آن را شناخت و به آن توجه کرد.
انتهای پیام/ 141



منبع خبر

حاج قاسم چگونه خبر پایان داعش را اعلام کرد؟ بیشتر بخوانید »

قدرت فرسایشگر انقلاب اسلامی آمریکا را از قرارگاه راهبردی‌اش دور کرده است/ تفکر بسیجی محدودیت جغرافیایی ندارد

قدرت فرسایشگر انقلاب اسلامی آمریکا را از قرارگاه راهبردی‌اش دور کرده است/ تفکر بسیجی محدودیت جغرافیایی ندارد



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار سرلشکر پاسدار حسین سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آیین تکریم و معارفه فرمانده سپاه محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ که صبح امروز (یکشنبه) در ستاد فرماندهی سپاه حضرت محمد رسول الله برگزار شد اظهار داشت: در اینگونه مراسمات و مجالس معنوی که سرشار از روح و ریحان و رحمت الهی است؛ باید از نام مبارکه رهبر کبیر انقلاب اسلامی که همه عزت و سرافرازی و استقلال و افتخار کشور عزیز ایران و ملت‌های مسلمان مدیون مجاهدت های بزرگ و تاثیرات شگفت انگیز شخصیت فکری او است، یاد کنیم.

بیشتر بخوانید:

شناورهای فراساحلی نیروی دریایی سپاه وارد دریا می‌شوند

وی افزود: امام خمینی(ره) با معجزه ذهنی خود بسیج را بر روی زمین به یک حقیقت متعالی تبدیل کرد و به اراده الهی این شجره طیبه را در سرزمین ایمان و اعتقاد و باور های همه مردم کاشت؛ بسیج شجره مبارکه است که ریشه آن در ایمان مردم و شاخسار های آن در عالم معنا سیر می کند.

سرلشکر سلامی افزود: رهبر معظم انقلاب اسلامی که بعد از امام خمینی (ره) پرچم این پدیده مبارک را بر دست گرفت آن را به بلوغ و کفایت رساند؛ به شکلی که امروز می‌توان گفت فرمول حل تمامی مسائل انقلاب و نظام بسیج است، امروز بسیج یک حقیقت جاری بر روی زمین است و قرآن در فرازهای زیبایی رخساره دل انگیز بسیج را ترسیم کرده است.

وی با اشاره به رویکرد معنویت محور و خالصانه بسیج در خدمت به مردم، تصریح کرد: بسیجیانی که خدا را دوست دارند و خدا نیز آنها را دوست دارد در واقع مجاهدان راه خدا هستند که در مسیر الهی با آبروی خود معامله می‌کنند و این‌ها از ملامت دیگران واهمه ندارند و تنها  در راه خدا به بندگان خدمت می کنند.

فرمانده کل سپاه  گفت: بسیجیان در برابر دشمن تسلیم ناپذیر، مستحکم و شکست ناپذیرند اما در برابر مومنان رئوف، رحیم ، خدوم و متواضع و در سیمای نورانی شان آثار عبادت مشهود است.

سرلشکر سلامی ادامه داد: تاریخ در طول ۴۱ سال گذشته اثبات کرده است که بسیج همواره فرشته نجات ملت در هر سختی به ظاهر غیر قابل عبوری بوده است؛ تفکری است که بن بست ها را می شکند و برای جهاد در راه خدا راه ها را می گشاید، بسیج بر غیر ممکن ها غلبه می کند و معادله سیطره بر کفار را تنظیم می‌کند.

وی افزود: بسیج در همه مخاطرات در قلب خطر برای ملت همچون کوه آرامش است بسیج موجب اعتماد به نفس ملت می باشد و بسیج بر اصل توکل پای بند است بسیج دارای اندیشه جاری و سیال و پیش رونده است که محدود به جغرافیای خاصی نمی شود امروز گفتمان بسیج در یمن، لبنان، سوریه و عراق تکثیر شده است و تا آمریکای لاتین و قسمت هایی از آفریقا پیشرفته است.

فرمانده کل سپاه با اشاره به قرار گرفتن در هفته بسیج گفت: این روزها، روزهای تکریم مجاهدان خستگی‌ناپذیر بسیجی است که هرجا قدرت‌های بزرگ در برابر اسلام صف‌آرایی کردند آنها در برابرشان ایستادند و شمشیر زدند و سر پنجه های آنان را قطع کردند و از شکوه ظاهری دشمنان و امپراطوری های به‌ظاهر بزرگ نترسیدند.

وی با اشاره به خدمات بی شائبه بسیج در مواقع بحرانی، خاطر نشان کرد: امروز بسیج نقطه اتکا، اعتماد و آرامش درونی مردم است چراکه در زمانهای بحرانی همچون سیل زلزله بیماری و تنگدستی این بسیج است که در همه این بحران ها در میان مردم حضوری شایسته دارد و خدمت می کند و همین عامل شکست ناپذیری ما است.

سرلشکر سلامی گفت: سپاه حضرت محمد رسول الله که به نام این پیامبر عظیم الشأن مزین است امروز به واسطه شهدایی که تقدیم انقلاب اسلامی کرده است در تراز این نام مبارک تجلی پیدا کرده و گرامی می داریم یاد شهدایی را که هیچگاه اجازه ندادند دشمن بر ما مسلط شود.

وی افزود: متاسفانه در دنیا این قاعده ظالمانه حاکم است که هر ملت ضعیفی محکوم به ذلت است و هیچ ملتی نیست که دشمن در عمق سرزمینش نفوذ کند و این ملت ذلیل نشود؛ لذا برای عزیز بودن باید قوی بود چراکه ضعف نقطه تسلیم است و قدرت و قوت عامل اقتدار عزت و سربلندی است.

فرمانده کل سپاه گفت:آنچه  ما را در برابر دنیای استکباری به پیروزی رسانده تفکر بسیجی است که بیانگر شرف، مردانگی، جوانمردی، غیرت و تعصب مومنانه و دیندارانه بوده و سبب شده در برابر قدرت‌های به هم پیوسته بزرگ به پیروزی برسیم.

وی گفت: امروز ما برای اینکه بتوانیم در برابر این همه قدرت انباشته شده که برای تسلط بر جهان متراکم شده‌اند بایستیم باید خطی از یک مقاومت گسترده و پایان ناپذیر در برابرشان ترسیم می‌کردیم تا بدین واسطه قدرت استکباری آنان را فرسوده کنیم و استخوان هایشان را پوک و اندیشه شان را باطل و آرزوهایشان را از بین ببریم.

وی افزود:  این کار بزرگ به واسطه بسیج و اشاعه تفکر بسیجی انجام شد و اگر این توفیقات و پیروزی‌های مستمر به دست آمد به واسطه همین تفکر بود و این مسئله نیز به برکت چند عامل تحقق یافته است که مهمترین آن بهره گیری از رهبری حکیم با حکمت بالغه الهی، سنت شناس، خداشناس، وارسته و آراسته به فضایل، ژرف اندیش و دشمن شناس با روحی نافذ و کلامی طیب و عملی صالح بوده که سکان انقلاب اسلامی را بعد از امام امت در دست گرفته است.

وی ادامه داد: هر ملتی که از نعمت رهبری حکیم، شجاع و مدبر برخوردار باشد هرگز شکست نخواهد خورد چرا که شخصیت هر ملتی بازتاب هویت رهبرش است، چراکه رهبر روح تکثیر شونده در میان ملت است. شخصیتی است که جامعه را در تراز تفکر و آرزو به اهداف والا می رساند.

سرلشکر سلامی گفت: عامل دیگر مکتب اسلام است که رهبری آن را تعلیم می دهد، مکتبی که معلم جهاد و مروج روح شهادت است و این دو عامل سبب شکست‌ناپذیری یک ملت هستند و تبیین کننده این پیام های که ملتی که شهادت دارد قطعاً اسارت ندارد، جهاد عامل نجات، رمز سرافرازی و شهادت عامل شکست ناپذیری است.

وی گفت: امروز بسیج پیشانی و خط مقدم مقابله با مستکبران جهان است و هر جا که دشمن قد علم کرده، تفکر بسیجی بدون محدویت جغرافیایی در برابر آن ایستادند و از حیثیت و ناموس مسلمانان جهان دفاع کرده‌اند و امروز به واقع همین تفکر بسیجی عامل فرسایش و زوال دشمن شده است.

سرلشکر سلامی تاکید کرد: امروز وقتی که جبهه مقابله با کفار می‌نگریم درمی یابیم که چقدر پیشانی این جبهه وسیع شده است هر کجا که مستکبران آمده‌اند یاوران ولی امر در مقابلشان حاضر شدند و از حیثیت و ناموس مسلمانان بدون توجه به محدودیت های جغرافیایی دفاع کردند و همین وسعت و عرصه نبرد امروز عامل فرسایش و زوال دشمن شده است.

وی با طرح این سوال که امروز چه چیزی در شخصیت آمریکا به عنوان قدرت درجه یک دهه های اخیر مشاهده می کنیم؟ گفت: آیا احساس نمی کنید این قدرت در حال فرسوده و پیر شدن است و رژیم لاغری و پوکی استخوان گرفته است و از درون متلاشی شده و بی صاحب است و در بیرون نیز کم خاصیت شده و میدان اثرگذاری اش کوچک و شعاع عملیاتی اش محدود شده است و دیگر قدرتش قاهر نیست ؛در سیاست تخلیه شده است و در برخی حوادث دیگر حضور ندارد.

فرمانده کل سپاه گفت: امروز آمریکا از نظر اقتصادی دچار مشکلات بزرگی شده و قدرت نظامی اش نیز فرسوده شده است چرا که یک مقاومت فرسایش گر توانمند ظرف ۴۰ سال او را از قرارگاه راهبردی اش خارج کرده است و در میدان نبرد از نزدیک با او دست به گریبان شده و بارها او را شکست داده است و امروز نیز این قدرت فرسایشگر در برابرش با اقتدار ایستاده است.

وی با اشاره به بصیرت و دشمن شناسی ملت بزرگ ایران در مواجهه با آمریکا و اذنابش، گفت: امروز ملت ایران در برابر همه فشارهای حداکثری اعمال شده با تاسی از قرآن کریم ،صبر و شکیبایی و استقامت برگزیده است و این تازه ابتدای راه است برای ملتی که هیچگاه حتی یک لحظه بر دشمن ظالم تکیه نکرده اند.

سرلشکر سلامی افزود: امروز در حال تماشای این واقعیت شیرین هستیم که غرب در مغرب، غروب را تجربه می‌کند و آمریکا به عنوان نماد قدرت غرب در حال تجربه زوال خورشید عمرش است و این واقعیت انکار ناپذیر است.

وی با بیان اینکه امروز ایران اسلامی در برابر همه فشارهای حداکثری ایستاده است و قدرت این ایستادگی فراتر از فشارهای اعمال شده است، عنوان کرد: دشمن امروز سلامت، امنیت، معیشت دین و فرهنگ، قلب و ذهن مردم را نشانه گرفته است و مردم دقیقاً این واقعیت را می دانند و در برابر او با قدرت ایستاده و جبهه‌گیری کرده‌اند.

منبع: فارس



منبع خبر

قدرت فرسایشگر انقلاب اسلامی آمریکا را از قرارگاه راهبردی‌اش دور کرده است/ تفکر بسیجی محدودیت جغرافیایی ندارد بیشتر بخوانید »