«مهدی غلامی» فرزند سردار شهید «بهروز غلامی» از فرماندهان دوران دفاع مقدس امروز میهمان دفتر نمایندگی خبرگزاری دفاع مقدس در خوزستان بود و به سوالات خبرنگار دفاعپرس در اهواز پاسخ داد.
متن گفت و گوی ما با فرزند ارشد سردار شهید «بهروز غلامی» به شرح ذیل تقدیم حضورتان می شود.
1- ضمن معرفی بیشتر خود از علت حضورتان در دفتر خبرگزاری دفاع مقدس خوزستان برایمان بگوئید؟
به نام خدا و سلام و صلوات بر محمد و آل محمد (ص) و عرض ادب و ارادت به محضر رهبر معظم انقلاب، خانواده های معظم شهدا و جامعه بزرگ رزمنده و ایثارگر کشور و خوزستان قهرمان، «مهدی غلامی» هستم فرزند شهید «بهروز غلامی» متولد 1359 در اهواز و شاغل در شرکت فولاد خوزستان، امروز جهت عرض ادب و دیدار با سردار «مرادحاجتی» خدمت خادمین حوزه دفاع مقدس استان رسیدم و تکلیف شد که جهت تجدید یاد و خاطره پدر، در دفتر رسانه ای قرار بگبرم که رسالت اش پرداختن به کسانی است که مظلومانه و صادقانه جانشان را فدای مملکت و ایمان شان کردند.
2- اولین تصویری که از پدر در ذهن تان هست، کدام تصویر است؟
متاسفانه زمان شهادت پدر، فقط سه سال و هشت ماه سن داشتم و تصویری از ایشان در ذهنم به یادگار نمانده ضمن اینکه همیشه ذهنم پر از تصاویری است که از وی در دست داریم و به یادگار گذاشته ایم.
3- کمی از سردار غلامی عزیزی برایمان بگوئید که کمتر بدان پرداخته شده است؟
پدرم اصالتا ترک اهل شهر کلیبر استان آذربایجان شرقی بود و البته مادرم از ایل بزرگ بختیاری ولی از زمانی که یادم هست ساکن خوزستان و شهر اهواز بودیم. پدر مربی آموزش سپاه خوزستان بودند و بعد به فرماندهی تیپ امام حسن(ع) منصوب شدند و در نهایت با همین سمت در عملیات خیبر و در شرق بصره در سن 28 سالگی و در اسفند 1362 شربت شهادت نوشیدند و جاودانه شدند.
4- از همرزمان پدر بگوئید و اینکه چه شناخت و یا ارتباطی با آن ها دارید؟
تا جائی که تحقیق کردم و طبق اسنادی که موجود است شخصیت های بزرگی همچون سردار «علی هاشمی»، سردار دزفولی، سردار غلامپور و سردار «محسن رضایی» از همرزمان و همدوره های پدر بودند که همه از مفاخر دوران دفاع مقدس هستند و به وجود همه افتخار می کنم.
5- چه اسناد و مدارکی از سردار در اختیارتان هست و آیا اثری از وی در قالب کتاب یا فیلم منتشر شده است؟
بله اسناد، دست نوشته ها و تصاویر نسبتا زیادی از پدر در اختیارمان است ولی متاسفانه تاکنون به شکل رسمی و محتوایی منتشر نشده اند و امروز که خدمت سردار مرادحاجتی مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس خوزستان بودم، وی خیلی تاکید کردند که در خصوص معرفی بیشتر و بهتر پدر باید اقدامات متعددی صورت بگیرد که اولین اقدام و دستور سردار این بود که خدمت شما برسم و بیشتر از پدر بگویم.
6- به عنوان فرزند شهید، مطالبه ای از مسئولین دارید که برجای مانده باشد؟
واقعیت امر یک فرزند شهید هیچوقت از کسی مطالبه ندارد و اگر نقد و یا انتظاری باشد صرفا به خاطر حرمت خود شهیدان است که جامعه امروز و نسل جوان ما بدان نیاز دارند و الی شهدا محتاج تبلیغات ما نیستند ولی گلایه ای که هست اینکه حتی در محل زندگی خودمان در منطقه زیتون کارمندی اهواز هم مکانی به نام پدر ثبت و نامگذاری نشده که جای تامل دارد.
7- بهترین تصویری که مادر از شخصیت سردار برای شما نقل کردند، چه بود؟
پدر در بیرون از خانه و به خصوص در میدان های نبرد به شجاعت معروف بود ولی برعکس در منزل و در برخورد با خانواده و فامیل به مهربانی و خوش خلقی شهره بودند.
8- در پایان ضمن تشکر از شما که وقت تان را در اختیار ما گذاشتید، حرف ناگفته ای اگر هست، بفرمائید؟
ممنون از شما که با این گفت و گو یاد پدر را دوباره زنده کردید و تشکر از محبت های پدرانه و پیگیری های برادرانه سردار مرادحاجتی از خانواده ها و فرزندان شهدا و تشکر از مدیران شرکت فولاد خوزستان که همیشه نسبت به فرزندان شهدا و ایثارگران اهتمام ویژه دارند.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با قلعهقِزی الیاسی (مادر شهید) و خانم فریبا نظری (همسر شهید) است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
قلعهقِزی الیاسی (مادر شهید)
آخرهای سال ۶۳ خبر شهادت برادرم عباس[۱] را بهمان دادند. عباس خیلی برایمان عزیز بود. از بچگی میرفت جوشکاری تا کمکخرج آقام باشد. خیلی به آقام و مادرم احترام میگذاشت. بچۀ فعالی بود و با سن کمش جذب سپاه شده بود. چندبار بدون اینکه بهمان بگوید رفت جبهه. آخرش در جزیرۀ مجنون شهید شد. باردار بودم. وقتی خبر شهادت عباس را شنیدم حالم بد شد؛ اما نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. یک هفته بعد از فشار و ناراحتی پسرم بهدنیا آمد. اسمش را گذاشتم مهدی. بچۀ شیرین و آرامی بود. نگاهش که میکردم غم عباس را از دلم میبرد.
مهدی پسری حرفگوشکن بود. خیلی به من و آقاش احترام میگذاشت. هر بار از مدرسه میآمد خانه تا دست یا پای ما را نمیبوسید نمینشست. خیلی هم توی خانه کمکم میکرد. حواسش به همه بود حتی به همسایهها.
پیرزن و پیرمرد هفتادهشتاد سالهای همسایهمان بودند. بچههایشان شهرهای دیگر زندگی میکردند و اینها تنها مانده بودند و از عهدۀ کارهایشان برنمیآمدند. مهدی هر بار از مدرسه برمیگشت میرفت خانۀ آنها کارهایشان را انجام میداد. اگه وسیلهای خراب بود برایشان درست میکرد یا حتی برایشان ناهار میپخت. بهش میگفتم: «بذار غذا رو من درست میکنم تو ببر براشون.» میگفت: «نه. دوست دارم خودم انجام بدم.»
نمازش را توی مسجد میخواند و عضو بسیج مسجد بود. بعد از خدمت سربازی توی سپاه استخدام شد. همان موقع عروسش را آوردیم. مدتی توی خانۀ خودمان زندگی کردند تا اینکه بهخاطر کارش رفت اهواز.
هر هفته میآمد اندیمشک بهمان سر میزد. من و آقاش را میبرد بیرون توی طبیعت میگرداند. هر کاری داشتیم انجام میداد. همۀ بچههایم را دوست داشتم اما مهدی طور دیگری برایم عزیز بود. هیچ وقت به من و آقاش بیاحترامی نکرد. حتی جلوی ما پایش را نمیکشید.
یک روز مهدی آمد خانهمان بهم گفت: «دا! تو خواهر شهیدی، چی میشه مادر شهید هم بشی؟» بند دلم از حرفش پاره شد. حتی به حرف هم تحمل این صحبتها را نداشتم. بهش گفتم: «اینطوری نگو. تو پشت و پناهمی. تو همه چیزمی. طاقت دوریت رو ندارم.»
یواشیواش حرف سوریه را پیش کشید. هر بار هم بهش میگفتم: «تگیهگاه ما تویی. تو بری ما چیکار کنیم؟» میگفت: «چیزیم نمیشه. من یه نیرو نظامیام بالاخره باید برم. چیزی که میشنوم از اوضاع اونجا با چیزی که میبینم فرق میکنه. خودم باید برم اوضاع رو از نزدیک ببینم. اگه فردا داعش اومد اینجا چی؟ باید بریم توی سوریه شکستش بدیم تا پاش به ایران نرسه.» آقاش گفت: «داداشت که جانباز شد صد و بیست روز توی بیمارستان بالای سرش بودم. اگه تو بری بلایی سرت بیاد من دیگه تاب ندارم. خیلی برام سخته. تو جوونی راحت میگی برم اما من پدرم.»
گریه میکردم و از شهادت برادرم و جانبازی رضا میگفتم. بهش گفتم: «همین که دربارهش حرف میزنی تنم میلرزه.» مهدی کوتاه نمیآمد. ده روز باهام حرف زد. آخرش گفت: «اگه تو اجازه ندی نمیرم.» این را که گفت پیشانیاش را بوسیدم و گفتم برو خدا پشت و پناهت.
تمام مدتی که نبود تسبیح دستم بود و برای سلامتیاش صلوات میفرستادم. مهدی هم هر هفته زنگ میزد و میگفت حالم خوبه تا نگرانش نشوم.
بار دوم که میخواست برود هیچ طوری راضی نشدم. هر کاری کردیم جلوی رفتنش را بگیریم اما از وقتی از سوریه برگشته بود دیگر پایش اینجا بند نبود. برای اینکه نگرانش نشوم بیخبر رفت؛ چند روز بعد رفتنش بهم زنگ زد تا از دلم دربیاورد. روزهای آخر مأموریتش بهم زنگ زد و گفت: «گوسفندی بخر تا برگردم. مهمون داری.» گفتم: «روله خدا و امام زمان کمکت کنن. قدمتون سر چشم.»
شب سوم ماه رمضان خواب دیدم زخمی شده و دو نفر دستش را گرفتند و میکشند عقب. با نگرانی از خواب بیدار شدم. برای سلامتیاش صلوات میفرستادم. دستم به هیچ کاری نمیرفت. شب قبل تماس گرفته بود که قرار است فردا برگردد ایران؛ اما تا نمیآمد دلم آرام نمیشد. دم افطار پسرم رضا آمد خانه و گفت: «دا! مهدی شهید شده.» دنیا جلوی چشمام سیاه شد. هنوز امیدوارم برگردد. اگر شهید شده حداقل انگشترش را برایم بیاورند. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)
[۱] پاسدار شهید عباس الیاسی در تاریخ ۲۴اسفند۶۳ در عملیات بدر در جزیرۀ مجنون به شهادت رسید.
فریبا نظری (همسر شهید)
مهدی پسر عموی بابام بود. از بچگی زیاد میآمد خانهمان؛ بهخصوص تابستانها. زندگی عشایری و درختکاری و کشاورزی و کوهنوردی را دوست داشت اما بچۀ شهر بود و کارهای عشایری را زیاد بلد نبود. مثلاً نمیتوانست درست هیزمها را جمع کند و بار قاطر کند یا کارهای کشاورزی را انجام بدهد. من هم حسابی سربهسرش میگذاشتم و بهش میگفتم: «بچه شهری.» حتی یکبار که وسط کوه گیر کرده بود سنگریزه به طرفش پرت میکردم تا بترسانمش. بهم التماس میکرد این کار را نکنم اما بازیگوشیام گل کرده بود و حسابی ترساندمش.
یکبار نیمههای شب خرس به گوسفندهایمان حمله کرد و سهچهارتا از آنها را درید. از ترس مُردم و زنده شدم. گوشۀ سیاهچادر کز کرده بودم. مهدی هم کنارمان بود. آن شب آقام خانه نبود. وقتی برگشت و ماجرا را شنید به مهدی گفت: «پس تو چی کار کردی؟»
گفت: «عامو من ترسیدم اصلاً بیرون نرفتم.» آنموقع سن و سالی هم نداشت. پسری نوجوان بود. تا حالا خرس ندیده بود. حق داشت بترسد.
آنقدر باهامان زندگی کرده بود که حس میکردم عضو خانوادهمان است و باهاش راحت بودم؛ اما از وقتی صحبت خواستگاری شد ازش خجالت میکشیدم. سیزده سال بیشتر نداشتم که برایم حلقه آوردند و من را برای مهدی هفده ساله نشان کردند. از آن به بعد از خجالت حتی نگاهش نمیکردم. دیگر مثل قبل باهاش حرف نمیزدم؛ ولی مهدی سعی میکرد به هر بهانهای باهام صحبت کند. یکبار که جوابش را ندادم ازم پرسید: «باهام قهری؟ خوشت ازم نمیاد؟» گفتم: «نه قهر نیستم. چیکارت دارم که قهر کنم؟!» میدانست حیای دخترانهام نمیگذارد باهاش راحت باشم برای همین زیاد پاپیچم نمیشد. آن زمان شغل مهدی آزاد بود و توی نانوایی کار میکرد. درسش که تمام شد رفت خدمت سربازی. دیگر کمتر میدیدمش.
یکبار خانهشان بودم که از محل خدمت زنگ زد. خواهرش مجبورم کرد باهاش صحبت کنم. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند بروم تویش. نامزدیمان پنج سال طول کشیده بود با این حال هنوز باهاش راحت نبودم. همان موقع پشت تلفن بهم وعده داد عید میآید و عقد میکنیم. مهدی برخلاف من توی ابراز احساساتش خیلی راحت بود. بهم گفت: «خیلی دوستت دارم. دلم برات تنگ شده.» اما من جوابش را ندادم. شیطنتش گل کرد و پرسید: «تو چی؟ دلت برام تنگ نشده؟» اصلاً بهش نمیآمد شیطون باشد. آن روز تازه فهمیدم آن پسر آرامی که همیشه میدیدم تا چه حد میتواند شیطنت هم بکند. تا قبل از عقد همهاش بهم میگفت: «تو چرا نمیگی دلم برات تنگ شده؟ نکنه دوستم نداری؟» بهش میگفتم: «باشه بهت میگم. حالا تو چرا عجله داری؟!» اما حتی یکبار هم از این حرفها بهش نزدم تا عقد کردیم. همینکه عقد کردیم با رفتنش دلم برایش تنگ میشد و دوریاش برایم سخت بود.
مدتی بعد از عقدمان جذب سپاه شد. بعد از آن خیلی طول نکشید جشن عروسیمان را گرفتیم. مدتی ساکن اندیمشک بودیم اما چند وقت بعد بهخاطر کارش رفتیم اهواز. مهدی خیلی به فقرا اهمیت میداد. از همان اول بهم گفت: «بیست درصد حقوقم را گذاشتم برای فقرا. اگر روزی نبودم گردن توئه و باید انجامش بدی.»
پسرم که متولد شد بحث بود که اسمش را چه بگذاریم. مهدی گفت: «انتخاب اسم پسرم با من. بچۀ بعدی رو شما انتخاب کنید.» پرسیدم: «حالا چی دوست داری بذاری؟» گفت: «ابوالفضل.» اسم قشنگی بود. هم من خوشم آمد و هم خانوادهاش. ابوالفضل خیلی شیرین بود و مهدی بیش از اندازه دوستش داشت. ابوالفضل سه ساله بود که دخترم به دنیا آمد. موقع انتخاب اسم من و خواهر و برادرهایش بهش گفتیم: «تو قول دادی انتخاب اسم بچۀ بعدی با ما.» گفت: «آره. ولی یه اسمی توی ذهنم هست میشه بگم؟»
گفتیم: «نه. حالا دیگه نوبت ماست.» پیشنهاد داد قرعهکشی کنیم و او هم اسمی که دوست دارد را بیاورد توی قرعهکشی. قبول کردیم. هر نفر یک قرعه گذاشتیم. من فاطمه، پدرشوهرم معصومه، مادر شوهرم زهرا. مهدی هم اسم زینب را نوشت. خواهر برادرها هم هر کدام اسمی نوشتند. اولین قرعه را که برداشتیم زینب درآمد. هیچکدام زیر بار نرفتیم و گفتیم دوباره. باز هم زینب درآمد. باز هم دبه درآوردیم و گفتیم تا سه بار. آخرین بار هم قرعه به اسم زینب درآمد. گفتیم شاید کلک زده و همه را زینب نوشته اما همۀ اسمها توی قرعه بودند. پرسیدم: «چطور شد؟ چرا هر سه بار زینب دراومد؟» گفت: «ابوالفضلم غمخوار میخواد. هیچ غمخواری هم مثل زینب نیست.»
مهدی که از سر کار میآمد بااینکه خیلی خسته بود با بچهها بازی میکرد. میبردشان پارک. گاهی اصرار میکرد برویم بیرون بگردیم. خیلی مهربان بود و هوایمان را داشت. نمیگذاشت توی شهر غریب بهمان سخت بگذرد و احساس تنهایی کنیم. خیلی خوش اخلاق و صبور بود. هیچوقت عصبانیتش را ندیدم. آنقدر بهمان محبت میکرد که حتی یک ساعت هم طاقت دوریاش را نداشتم. سر کار که بود مرتب بهش زنگ میزدم و باهاش حرف میزدم.
روزهایی که خانه بود کارهای زمین ماندۀ منزل را انجام میداد. صبح زود بیدار میشد و خودش را با کارها سرگرم میکرد. آرام و قرار نداشت.
یک روز که از سر کار برگشت چشمهایش کاسۀ خون بود. نگران شدم. گفت: «میخوام برم شوش. یکی از دوستام شهید شده.» وقتی از مراسم تشییع برگشت گفت: «یه دعا کردم. منتظرم ببینم میگیره یا نه.» هر چه ازش پرسیدم چه دعایی جواب نداد. چند دقیقه بعد پیامک برایش رسید. خندید و گفت: «گرفت.» تازه فهمیدم بدون اینکه به ما بگوید مقدمات رفتنش به سوریه را چیده است. بند دلم پاره شد. بیاختیار گریهام گرفت. هر چه بهش گفتم بهخاطر بچهها نرو به حرفم گوش نداد. اولینبار مهر ۹۴ اعزام شد. پنجاه روزی که سوریه بود زندگی نداشتم. همهاش نگران بودم اتفاقی برایش بیفتد. خودم یتیمی کشیده بودم. برای همین دلم نمیخواست بچههایم مثل من شوند. بهخصوص که هنوز خیلی کوچک بودند. ابوالفضل هفت ساله بود و زینب سه ساله. با خودم میگفتم اگر بیاید دیگر نمیگذارم برود؛ اما وقتی برگشت دیگر مهدی سابق نبود. از وحشیگریهای داعش که میگفت دلم میلرزید. جسم مهدی پیش ما بود اما دلش در سوریه.
دوبار قصد رفتن کرد اما با خانوادۀ شوهرم دست بهیکی کردم و هربار به بهانهای نگذاشتیم برود. بعد هم میفهمیدیم پرواز گروهی که میخواست باهاشان به سوریه برود لغو شده. یکبار که داشتیم از اهواز میرفتیم اندیمشک بهم گفت: «یه سوال ازت میپرسم راستش رو بهم بگو. اگه مرد بودی میرفتی سوریه؟» جواب دادم: «اولین نفر میرفتم.» گفت: «حالا خوبه خودت اعتراف کردی… پس چرا جلوی منو میگیری؟»
گفتم: «بچهها کوچیکن. خودت جوونی. چه جوری دلت میاد ما رو بذاری بری؟»
گفت: «مگه هر کی میره شهید میشه؟ از کجا معلوم من شهید بشم؟! برمیگردم.»
دلم به رفتنش رضا نمیداد. آنقدر من را این طرف و آن طرف برد؛ آنقدر توی خانه کمکم کرد؛ آنقدر باهام حرف زد تا بالاخره راضی شدم.
قبل از رفتنش بهم گفت: «اگه اتفاقی برایم افتاد شما محکم بمونید. زینبیوار زندگی کنید. برایم ناراحت نشوید چون این راه رو دوست دارم. فکر نکن میرم تنهات میذارم. همیشه پیشتم. حتی اگه شهید بشم.»
مهدی رفت که برگردد اما جوری رفت که پیکرش هم برنگشت. من هم پشیمان نیستم که بهش اجازه دادم. خوشحالم کمک کردم به آرزویش برسد هر چند دلتنگشم و بهش نیاز دارم؛ از موقعی که شهید شده هیچوقت نبودش را حس نکردم. همیشه هست. (بخشی از این گفتگو قبل از بازگشت پیکر شهید نظری انجام شده است.)
همان روزهای اولی که مهدی شهید شد ابوالفضل بهم گفت: «نمیذارم سنگر بابام خالی بمونه. همسر شهید هستی، مادر شهید هم میشی.»
***
یک روز برادر شوهرم آمد خانه. حالش مثل همیشه نبود. ازش پرسیدم چی شده؟ گفت: «پیکر مهدی رو پیدا کردن. فردا پسفردا میآرنش ایران.»
این را که شنیدم نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. رفتم توی اتاق و بلندبلند گریه میکردم. مهدی را صدا میزدم و میگفتم: «من انتظار نداشتم اینجور برگردی. منتظر بودم بیای برای بچهها پدری کنی.»
اباالفضل وقتی حال پریشانم را دید مضطرب شد و دائم میپرسید چی شده؟ بهزحمت بهش گفتم: «بابات برگشته.» یهو دیدم زد زیر گریه و گفت: «من فکر میکردم بابام زنده برگرده.» بهش گفتم: «این راه رو بابات دوست داشت. باید راضی باشیم.»
تا قبل از برگشتن مهدی بیقرار بودم و دلم آرام نداشت؛ اما از وقتی برگشته قلبم آرام شده. زمانی که رفتم کنار پیکرش تنها حرفی که زدم این بود: خوش اومدی به خاک خودت.
***
مادر شوهرم هیچوقت برای مهدی فاتحه نخواند. همهاش میگفت پسرم برمیگرده. وقتی مهدی آمد چندبار از هوش رفت. مهدی را جور دیگری دوست داشت. اما با دیدن پیکر مهدی دیگر باورش شده بود شهید شده. از آن موقع هر غذایی میخوریم فاتحهای هدیه میدهد به مهدی.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، بسیاری از معضلات و مشکلات استان خوزستان، نشئتگرفته از مدیریت ناکارآمد و نبود عزم و اراده بر حل مسائل استان است که بارها توسط نمایندگان و مردم استان مورد انتقاد بوده است، اما در این بین، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که از ظرفیت بسیج و نیروهای جهادی برخوردار است، در حل مسائل استان خوزستان در خط مقدم بوده استکه سیل سال ۹۸ و تنش آبی فعلی نمود واضح و عینی این مسئله بوده است.
چندی پس از شدت گرفتن تنش آبی در استان که باعث تلف شدن آبزیان و دام مردم شده بود و بیتفاوتی و یا سهلانگاری مدیران دولتی مورد انتقاد همگان قرار گرفت، باز سپاه خوزستان منتظر دستور یا کسب اجازه یا تأمین اعتبار نشد و خود با امکانات و تجهیزات خودش وارد عمل شد.
۱۹ تیرماه بود که فرمانده سپاه خوزستان با اعلام آبرسانی با تانکر به دام مردم روستایی و همچنین اجرای طرح آبرسانی به مردم روستای جفیر ۱ و ۲ از ورود جدی و تخصصی سپاه به موضوع تنش آبی خبر داده بود که نشان از عزم و اراده جدی در نیروهای جهادی در حل مسئله است.
فرمانده سپاه ولیعصر(عج) خوزستان در تشریح اقدامات صورتگرفته سپاه در خوزستان اظهار داشت: محلهایی را که کمآب یا بیآب بود شناسایی و تانکرهای آب را سریعاً به روستاها اعزام کردیم.
سردار شاهوارپور با بیان اینکه “۹۱ کیلومتر لوله برای ۸۷ روستا که بخشی در دشتآزادگان و بخشی در دیگر مناطقی مانند شادگان و ایذه هستند، تهیه کردیم که در حال احداث است“، افزود: همزمان با استفاده از تانکرها و لولههایی که در حال تکمیل هستند تنشهای آبی را به حداقل خواهیم رساند.
وی با ابراز اینکه آبرسانی در شهرستانهای سوسنگرد، حمیدیه، هویزه، شادگان، خرمشهر، آبادان و ۷۰ درصد آب اهواز با کمک طرح آبرسانی غدیر تأمین میشود، تصریح کرد: طرح آبرسانی روستاهای جفیر ۱ و ۲ بهطول ۹ کیلومتر و با اعتبار ۳ میلیارد تومان، ۱۹ تیر اعلام شد و ۲۴ تیر به اجرا در آمد که تماماً بهدست نیروهای بسیج سازندگی سپاه خوزستان اجرایی شده است.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با آقای اسحاق نظری، برادر شهید است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
اصالتاً بختیاری الیگودرز هستیم. آقام کشاورز است و از سال ۶۱ ساکن اندیمشک شدیم. سه برادریم و پنج خواهر. مهدی بچۀ ماقبل آخر بود و اول فروردین ۱۳۶۴ توی اندیمشک به دنیا آمد. همان زمان که مهدی متولد شد داییام شهید شد و برادرم جانباز.
از وقتی یادم میآید مهدی نسبت به بقیۀ ما احترام زیادی به آقام و مادرم میگذاشت. هر بار از مدرسه میآمد خانه حتما دست یا پای مادر و آقام را میبوسید. این عادتش را تا بزرگسالی و پیش از شهادتش هم داشت.
مهدی با همه خوشرفتار بود. هیچوقت جلوی بزرگترها پایش را نمیکشید. با هرکس متناسب با خودش رفتار میکرد. با بچهها بچه بود و با بزرگترها بزرگ. هر وقت بزرگی را میدید حتماً میرفت از نزدیک بهش دست میداد و بهش احترام میگذاشت. همین رفتار محترمانهاش باعث شده بود دیگران هم دوستش داشتند.
مسجد قائم حدود ۱۵۰متر با خانهمان فاصله دارد. مهدی از هفت سالگی میرفت مسجد و از همان موقع یواشیواش وارد کارهای فرهنگی مسجد شد. از طرفی هم کمک خانواده میکرد. خانوادۀ پر جمعیتی داشتیم. مهدی از هشت سالگی گاهی تابستانها میرفت توی نانوایی کار میکرد تا کمک خرج آقام باشد. خردادماه که میشد و مدارس تعطیل، صاحب نانوا آنقدر ازش راضی بود که گاهی خودش میآمد سراغ مهدی را میگرفت ببردش سر کار. مهدی پانزده سال توی نانوایی کار کرد. به جز پولی که از حقوقش به آقام میداد، مقداری هم کمک مسجد میکرد و مبلغی هم برای فقرایی که میشناخت کنار میگذاشت.
مهدی با احمد حاجیوند الیاسی[۱] خیلی رفیق بود. با هم توی مسجد کار فرهنگی میکردند. برای نوجوانها تیم فوتبال تشکیل دادند. آخر هفتهها هم بچههای مسجد را میبردند کوهنوردی. تلاش میکردند با این برنامهها بچههای محل را جذب مسجد کنند تا آنها خیال نکنند مسجد یعنی فقط کار معنوی. در کنار برنامههای تفریحی مهدی به بچهها قرآن یاد میداد. پاسدار هم که شد و رفت اهواز، هر بار میآمد اندیمشک به بچههای مسجد سر میزد. میگفت: «پایگاه اصلی من اینجاست.» بچههای مسجد را جمع میکرد و تشویقشان میکرد به درسخواندن. بچهها هم بهش انس گرفته بودند و مشکلاتشان را بهش میگفتند.
مهدی از بچگی میگفت: «دوست دارم پاسدار بشم و راه داییام رو برم. میدونم دایی منو دنبال خودش میکشونه و کمکم میکنه تا پاسدار شم.» آخرش سال ۸۵ جذب سپاه شد. بعدها مهدی بهمان گفت: «زمانی که منتقل شدم گردان عمار اتاقی که رفتم، مقر دایی بود و عکسش اونجا بود. هر بار میرفتم مقر با عکس دایی روبهرو میشدم. خیلی فکر کردم چطور از بین این همه جا آمدم سر جای دایی. دوباره بعد از دو سال که منتقل شدم اروندکنار باز هم عکس دایی اونجا بود. هر جا میرفتم دایی جلوم بود.»
زمانی که وارد سپاه شد دیپلم داشت. میگفت: «کسی که کارمنده اگه در همون حالت بمونه و برای رشدش کار نکنه مثل آب راکد گندیده میشه. باید مدام به سمت جلو حرکت کنیم.» برای همین رفت دنبال ادامۀ تحصیل. معتقد بود هرکس میرود توی نیروی مسلح باید دانشش بهروز باشد. اینکه در یک مقطع درجا بزنیم کار خاصی نکردیم. چون به ورزش علاقه داشت در رشتۀ تربیتبدنی ادامۀ تحصیل داد. میخواست آمادگی بدنیاش را حفظ کند. نیاز کارش بود تا در سختیها بدنش کم نیاورد.
مهدی برای ما خواهر و برادرها سنگ صبور بود. از وقتی بهخاطر کارش رفته بود اهواز فقط آخر هفتهها میدیدیمش. عادتمان شده بود پنجشنبۀ هر هفته خانۀ آقام جمع شویم و منتظر بمانیم مهدی از اهواز بیاید تا یک دل سیر باهاش حرف بزنیم. هر بار دیر میرسید نگران میشدیم و بهش زنگ میزدیم. میگفت: «اول زیارت شهدای گمنام[۲] بعد زیارت اهل خونه.»
دو روزی که اندیمشک بود صبح زود میرفت نان بربری با حلیم یا سرشیر میخرید و برایمان صبحانه آماده میکرد. آقام و مادرم را هم حتماً میبرد تفریح. آنقدر بهشان محبت و رسیدگی میکرد که دیگر طاقت دوریاش را نداشتند. مهدی خیلی با محبت بود و با هم جور بودیم. روزهایی که نبود انگار چیزی گم کرده بودیم. با هر کداممان مناسب با خودمان رفتار میکرد. مثل نخ تسبیحی بود که همهمان بهش وصل بودیم.
با اینکه پاسدار شده بود ولی همچنان به رسم و رسومات و فرهنگ بختیاری علاقه داشت. با افتخار چوغا[۳] میپوشید و در مراسمها شرکت میکرد. حتی برای بچههایش هم لباس محلی خریده بود و تنشان میکرد. عقیده داشت باید این سنتها را به نسلهای بعدی منتقل کنیم.
مهدی به هر بهانهای دوستهایش را جمع میکرد و مهمانی میداد. توی مهمانیها هم سنگ تمام میگذاشت. هر دو سه ماه یکبار زنگ میزد به آقام تا گوسفندی از عشایر اندیمشک برایش بخرد. بعد هم دوستهایش را با خانواده دعوت میکرد تا برای تفریح بروند بیرون و معمولاً کباب درست میکرد. هر کاری میکرد تا به اطرافیانش خوش بگذرد. هوای همه را هم داشت.
مهدی خانهای نقلی داشت توی منطقۀ فاز۲ فرهنگیان اندیمشک که خالی بود. خودش اهواز بود و توی خانۀ سازمانی زندگی میکرد. بهش گفتم: «چرا خونهت رو اجاره نمیدی؟» گفت: «لازمش دارم.» بعد از شهادتش همکارهایش برایمان تعریف کردند: «مهدی بهمان گفته بود توی اندیمشک خونهای دارم. هر پاسداری از همکارها ازدواج کنه من خونه رو دو سال رایگان بهش میدم. کلیدش رو هم گذاشته بود توی محل کارش تا هر لحظه کسی خواست کلید رو بهش بده.» شش ماه خانه به این نیت خالی ماند. توی این مدت خیلیها را دعوت به ازدواج کرد اما آن خانه قسمت کسی نشد. آخر هم بهخاطر وام و بدهیهایی که داشت آنجا را فروخت تا قبل از رفتنش به سوریه بدهیهایش را تسویه کند.
از وقتی مهدی بهمان گفت میخواهم بروم سوریه فضای خانواده سنگین شد و دیگر مثل قبل توی خانه نشاط نداشتیم. ترسی ته دلمان را گرفته بود. برای پدر و مادرم سخت بود بهش اجازه بدهند. آنها از یک طرف من و خواهر برادرهایم از طرفی دیگر. هر چه تلاش میکردیم تا قانعش کنیم نرود، جواب منطقی بهمان میداد. همۀ حرفش این بود: «اگه داعش بیاید ایران چی؟ اون وقت باید توی خاک خودمون بجنگیم.» آخرش همهمان را راضی کرد و مهر ۹۴ رفت سوریه.
۵۰ روز تمام اخبار را رصد میکردیم ببینیم توی سوریه چه خبر است. همۀ وجودمان اضطراب بود. مهدی هر چهارپنج روز یکبار زنگ میزد تا نگرانش نشویم. هر بار زنگ میزد مادرم گریه میکرد. بهش سفارش میکرد مواظب خودش باشد.
از مأموریت اول که برگشت گفت: «یه چیزایی اونجا دیدم که با شنیدن خیلی فرق داره. چیزهایی که هرکس ببینه میره اونجا برای دفاع. دیدم چه بلاهایی سر مردم سوریه آوردن. دیگه نمیتونم بیخیال اونجا بمونم. صد بار دیگه هم میرم. » پرسیدم: «مگه چه خبره؟» گفت: «با یه دوربین روسی چند کیلومتر جلوتر رو میدیدم. بارها دیدم تکفیریها بچههای چند ماهه را از بغل مادرهاشون پرت میکردند و مادر را با خودشون میبردن. این صحنهها آتیش به جونم میزد. چه گناهی کردن که باید این بلا سرشون بیاد؟ مگه میشه انسان باشیم و این صحنهها رو ببینیم و هیچ کاری نکنیم؟»
چهار ماهی میشد از سوریه برگشته بود که دوباره ساز رفتنش را کوک کرد. هرازگاهی سفارش زن و بچهاش را به ما میکرد که مواظبشان باشیم. دل همهمان برایش لرزید. احساس میکردم این رفتنش فرق دارد و اگر برود دیگر برنمیگردد. با خواهرم صحبت کرده بود و بهش گفته بود: «هر کس یه جوری شهید میشه؛ اما من برای کسی ناراحت میشم که جنازهاش توی خاک غربت بمونه و برنگرده.»
با هر حرفی که میزد دلمان میریخت. نمیخواستیم بگذاریم برود. دوستانش بهش زنگ زدند که چند روز دیگر گروهی میروند سوریه. به بهانۀ عروسی بردیمش روستا و نگذاشتیم برود. وقتی برگشت سر کار بهمان زنگ زد شما نگذاشتید من بروم ولی هنوز هواپیما پرواز نکرده. هفتۀ دیگر میروم. رفتیم از اهواز آوردیمش اندیمشک و بردیمش جای دیگر. چند روز بهزحمت نگهش داشتم. آبها که از آسیاب افتاد، برگشت. دوستانش دوباره زنگ زدند که پرواز یک هفته عقب افتاده. این بار دیگر چیزی به ما نگفت. فقط قبل از رفتنش بدون اینکه حرفی از رفتن بزند آمد زمینه را فراهم کرد. به مادرم گفت: «دا بالاخره هر آدمی یه روزی میمیره. هیچکس جاودان نیست. اگه توی تصادف یا به مرگ عادی بمیرم خوبه یا با شهادت بمیرم؟»
مادرم گفت: «من خیلی زجر کشیدم. تا جایی که تونستم دینم رو ادا کردم. تاب و تحمل تو رو ندارم.» گفت: «مادر اینطور نیست. خدا ارحم الراحمینه. بهت صبر میده. یه روزی با افتخار سرت رو بلند میکنی و میگی هم خواهر شهیدم و هم مادر شهید.» این را که گفت اشک مادرم درآمد. خیلی گریه کردم. مهدی گفت: «دلم میخواد تو راضی باشی. ته دلت بهم بگی برو. من بالاخره میمیرم اما اگه شهید شم برای تو افتخاره. اذیت میشی. زجر میکشی اما برای تو و خانواده و شهر و کشورم افتخاره. من این راه رو دوست دارم.» مادرم با اینکه گریهاش بند نمیآمد بهش گفت: «برو خدا پشت و پناهت.»
مادر را که راضی کرد بهم گفت: «بریم سری به مسجد بزنیم.» ایام اعتکاف بود. اول رفتیم بازار و نان و پنیر و برنج و… خرید برای بچههای معتکف. وقتی رسیدیم مسجد گفت: دلم میخواد اینها را اختصاصی خودم بهشان بدم. پیاده شد و وسایل را تحویل مسئول مسجد داد. بعد از شهادتش مسئولی که وسایل را از مهدی تحویل گرفت بهم گفت: «آن روز مهدی گفت دارم میرم سوریه. به بچهها بگو برام دعا کنند شهید شم.»
چند روز بعد از رفتنش خانمش زنگ زد و گفت مهدی رفته. از دستش ناراحت شدیم که چرا زودتر نگفت تا جلویش را بگیریم. گفت: «چند روز پیش مهدی بهم گفت: یه خبر خوب دارم. دو روز دیگه حرکته. دو بار میخواستم برم شما نذاشتین. هر دو بار هم کنسل شد. حتماً حکمتی داره. شاید دلیلش منم که باید باهاشون برم. ازت انتظار دارم مخالفت نکنی. به خانوادهام هم نگی.‘»
حساب روزها از دستمان در رفته بود. بااینکه مهدی مرتب بهمان زنگ میزد هر روز را با نگرانی سر میکردیم. تا اینکه یک روز ساعت چهارپنج عصر دوستانش شروع کردند به زنگ زدن بهم و حالش را میپرسیدند. نگران شدم. پرسیدم: «چیزی شده.» گفتند: «انگار مهدی توی حلب مجروح شده.» این را که شنیدم مثل اسپند روی آتش شدم. دستم به جایی بند نبود. تلفن را برداشتم و به هر کس که میتوانستم اطلاعی ازش بگیرم زنگ زدم. توی دلم خدا خدا میکردم سالم باشد.
بیست روز در تب و تاب بودیم. هرکس حرفی میزد. یکی میگفت اسیر شده… دیگری میگفت مجروح شده و در بیمارستان حلب بستری است و… . تا اینکه فرمانده سپاه آمدند خانهمان و خبر قطعی شهادت[۴] را بهمان دادند و گفتند: «نتونستیم پیکر رو برگردونیم.»
آرام و قرار نداشتیم همه روزه کارمان شده بود گریه و شیون. اختیارمان را از دست داده بودیم. در همین حال بودیم که ابوالفضل[۵] مردانه ایستاد و گفت: «همه دارن نگاه ما میکنن. نباید زیاد گریه زاری کنیم که خیال کنند ما شکست خوردیم. نباید دشمن فکر کنه ناامید شدیم و باعث دلخوشیاش بشویم.»
بغلش کردم و ازش پرسیدم: «کی این حرف رو یادت داده؟» گفت: «بابام وقتی میخواست بره بهم گفت اگه اتفاقی برام افتاد اینو به همه بگو.»
پینوشت:
[۱] احمد حاجیوندالیاسی در تاریخ ۱۲بهمن۹۴ در حلب به شهادت رسید.
[۲] مقبرۀ شهدای گمنام ابتدای جادۀ اندیمشک به اهواز است.
[۳] لباس محلی مردان بختیاری.
[۴] مهدی نظری در تاریخ ۲۰خرداد۹۵ مصادف با سوم ماه رمضان در جنوب حلب به شهادت رسید.