سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی

ترس حاج قاسم از آدم‌های دولت!

ترس حاج قاسم از آدم‌های دولت!



کتاب برادر قاسم - حاج قاسم سلیمانی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب «برادر قاسم» را ابوذر مهروان‌فر با زیرعنوان «جستاری در اندیشه‌های راهبردی شهید حاج قاسم سلیمانی» توسط انتشارات مهر امیرالمؤمنین در قم منتشر کرده است.

این کتاب در حوزه‌های ولایت، انقلاب، دفاع مقدس، شهادت،‌ مدافعان حرم و فرهنگ و هنر به نقل نظرات و گفته های سپهبد حاج قاسم سلیمانی پرداخته است. برادر قاسم در ۳۳۶ صفحه با قیمت ۳۰۰۰۰ هزار تومان برای سومین بار در زمستان ۱۳۹۸ منتشر شده است.

بیشتر بخوانیم:

«قاسم» هنوز زنده است… /۱

بگردم دور «اسمت» حاج قاسم

«قاسم» هنوز زنده است… /۲

آیا «حاج قاسم» موافق «برجام» بود؟

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از پاورقی‌های متعدد این کتاب است.

حاج قاسم سلیمانی با احمد سلیمانی از دوران کودکی باهم بزرگ شده اند. یکی از ایام خاطره انگیز حاج قاسم، کارگری در کرمان به همراه احمد بوده است. دوران قبل از انقلاب، این دو تصمیم می‌گیرند که برای کمک به معیشت خانواده از روستا به شهر بیایند و کارگری کنند. حاج قاسم از آن دوران چنین تعریف می‌کند:

نزدیک ظهر بود که مینی‌بوس وارد کرمان شد و کنار میدانی نگه داشت. مسافران با عجله ریختند پایین، شاگرد راننده جَلدی روی باربند رفت و از همان بالا وسایل را پایین انداخت. در میان انبوه دهه‌های ماست و گونی‌های کشک و… دو بسته رختخواب هم بود که برای ما بود. لحظاتی بعد نه خبری از مینی بوس بود و نه نشانی از مسافران. تنها آن دو بسته رختخواب بود که ما دو نوجوان در کنارش ایستاده بودیم و منگ سروصدای شهر بودیم.

در آن لحظات سنگین و طولانی، غربت را با تمام وجود حس می کردیم؛ واقع در مانده بودیم و نمی دانستیم چه باید بکنیم. باید کاری می کردیم، اصلا آمده بودیم کاری بکنیم، روزگار سختی بود. پدرانمان مقروض دولت بودند. وام کشاورزی گرفته بودند؛ اما حالا نمی توانستند پس بدهند، شب ها از غم اینکه روزی آدم‌های دولت بریزند و پدران‌مان را دستگیر کنند و ببرند زندان، خوابمان نمی‌برد و یاد چنین روزی دل مان را خالی می‌کرد.

پدر من نهصد تومان بدهکار بود و پدر احمد پانصد تومان. حال ما آمده بودیم به شهر غریب تا کار کنیم. احمد گفت: قاسم بیا عهد ببندیم تا وقتی که یک پول درست و حسابی جمع نکرده ایم به ده برنگردیم گفتم: باشد.

دست همدیگر را فشردیم. سپس یاعلی گفتیم و وسایل مان را برداشتیم و راه افتادیم. در کوچه پس کوچه های خیابان ناصری اتاقی اجاره کردیم ماهی پانزده تومان. صاحبخانه مان پیرزنی بود به نام آسیه. سیزده سال بیشتر نداشتیم جثه‌هایمان آنقدر کوچک و نحیف بود که به هر کجا می‌رفتیم کار بگیریم قبول مان نمی کردند تا اینکه در خیابان خراجو که آن زمان انتهای شهر بود، مدرسه‌ای ساختند و ما را نیز به کار گل گرفتند یا روزی دو تومان! برفی که در سال پنجاه به کرمان بارید، مشهور است.

تا آن روز هشت ماه بود که از آمدن ما به کرمان می‌گذشت. حالا دیگر سیصد تومان من داشتم و سیصد و پنجاه تومان هم احمد. گمان می‌کردیم به عهدمان وفا کرده ایم و حالا وقتش است که سری به پدر و مادرمان بزنیم.

شوق دیدار خانواده، ما را به بازار کشاند و حدود هفتاد تومان خرید کردیم؛ طوری که برای همه بستگان مان یک تکه سوغاتی خریده بودیم، صبح رفتیم به گاراژ و با اتوبوس تا دوراهی بزنجان آمدیم. از آنجا به این ور، دیگر ماشین کار نمی‌کرد و ما چهل و هفت کیلومتر راه در پیش داشتیم تا چشم کار می‌کرد برف بود و برف.

دو مرد مسافر رابُری جلو افتادند و ما با احتیاط پاهایمان را جای پای آنها گذاشتیم و کشیده شدیم؛ اما به فکر چاره اساسی تر بودیم، برف سنگین بود و عمر روز زمستانی کوتاه و ما باید غروب به خانه می رسیدیم. گفتند: در چنین اوضاعی تنها پهلوان است که می تواند رانندگی کند. آوازه او را شنیده بودیم. شنیده بودیم مرد تنومدی است که با دندان، خر و گاو را از جا بلند می کند. در خانه اش رفتیم. ابتدا هرچه آن دو همراه ما اصرار کردند، قبول نکرد و گفت: از جانم که سیر نشده اما ناگهان پذیرفت. قرار شد در قبال نفری پنج تومان ما را تا بالای تپه‌های رابُر برساند. پشت جیپ که نشستیم باز هم امید به زندگی در دلهایمان زنده شد و در خیالمان پدر و مادرمان را می دیدیم که خوشحالند. پهلوان از پیچ‌ها و چاله چوله ها می‌گذشت. ماشین که گیر می کرد لازم نبود ما دست بزنیم خودش جیب را از جا می‌کند و می گذاشت کنار.

وقتی که رسیدیم مقصد و کرایه اش را دادیم، به رابری ها گفت: خیال نکنید من برای این بیست تومان بیرون آمده اما به ما اشاره کرد و گفت: فقط به خاطر این دو نفر بود. الان هم سن و سال های اینها زیر کرسی خوابیده اند و تازه پدر و مادرشان دلواپسند که یک وقتی سرما نخوردند. الان وقت استراحت و بازی اینهاست نه در ولایت غربت کارگری کردن. تف بر این روزگاری که برایمان ساخته اند. ده، دوازده سال بعد ما باز هم پهلوان را دیدیم، او به جبهه آمده بود تا خدمتگزار رزمندگان اسلام باشد.

هفده کیلومتر از رابر تا ده پیاده آمدیم و تازه داشت چراغ خانه ها روشن میشد که ما رسیدیم. وقتی خبر در ده پیچید، ولوله‌ای شد و تا پاسی از شب مردم با ما بودند و خوشحالی می کردند.



منبع خبر

ترس حاج قاسم از آدم‌های دولت! بیشتر بخوانید »

آیا «حاج قاسم» موافق «برجام» بود؟

آیا «حاج قاسم» موافق «برجام» بود؟



پیکر مطهر شهید قاسم سلیمانی فردا به خاک سپرده خواهد شد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نظر سردار شهید «قاسم سلیمانی» درباره «برجام» چه بود؟ این سوالی است که این روزها شاید در ذهن خیلی‌ها وجود داشته باشد؛ اما کسی تا به حال نشنیده و ندیده است که ایشان رسماً درباره «برجام» موضع گرفته باشند؛ این در حالی است که «محمدجواد ظریف» وزیر امور خارجه اخیراً در پاسخ به سوال خبرنگاری مبنی بر این‌که «نظر سردار سلیمانی پیرامون برجام و دیپلماسی اساساً چه بود؟» گفته است: «واقعیت را می‌گویم؛ من برای سردار سلیمانی درد دل زیاد می‌کردم، از این‌که چرا آن‌قدر به من فشار می‌آورند. من نمی‌گویم ایشان هیچ‌وقت برجام را تأیید کرد، اصلاً بحث‌مان این نبود. ایشان همیشه در مقابل درد دل‌های من می‌گفتند باید تحمل کنی و تو کار خیلی مهمی داری انجام می‌دهی».

وی همچنین در ادامه تأکید کرده است: «من و حاج قاسم رفیق بودیم و اختلاف نظرهایی در برخی موارد داشتیم؛ اما برجام موضوعی نبود که با ایشان در موردش بحث کنیم که ببینیم اختلاف نظر داریم یا نه. ممکن است در مورد سوریه، ایشان یک دیدگاه داشت و من یک دیدگاه، در مورد یمن هم همین‌طور؛ با هم بحث می‌کردیم و به نتیجه می‌رسیدیم. در مورد برجام اما ایشان دخالتی نداشت که با یکدیگر بحث کنیم».

بدون‌ شک آن‌چه می‌توان از سخنان وزیر امور خارجه فهمید، این است که سردار شهید «قاسم سلیمانی» با تفکرات فراجناحی خود و در جهت حمایت از منافع ملی، از تیم مذاکره‌کننده هسته‌ای کشورمان حمایت می‌کرد، حمایتی که دلیل آن به اوایل شروع مذاکرات هسته‌ای در دولت یازدهم برمی‌گردد؛ یعنی همان‌موقع که رهبر معظم انقلاب اسلامی علی‌رغم تأکید بر خوشبین نبودن به مذاکره با آمریکا، از تیم مذاکره‌کننده کشورمان قاطعانه حمایت کردند و فرمودند: «هیچ‌کس نباید این مجموعه مذاکره‌کنندگان ما را با مجموعه شامل آمریکا ـ همان شش دولت، به‌اصطلاح پنج بعلاوه‌ یک ـ سازشکار بداند؛ این غلط است؛ این‌ها مأموران دولت جمهوری اسلامی ایران هستند، این‌ها بچّه‌های خودمان هستند، بچّه‌های انقلابند؛ یک مأموریّتی را دارند انجام می‌دهند [۱].»؛ بنابراین سردار شهید «قاسم سلیمانی» درباره برجام مطیع امر رهبر خود بود، نه این‌که بخواهد خود را وارد جنجال‌های سیاسی کند؛ همان برجامی که امام خامنه‌ای (مدظله‌العالی) از همان ابتدا به‌دلیل بدعهد بودن دشمن به آن خوشبین نبودند و پس از عهدشکنی آمریکایی‌ها، آن را «خسارت محض» عنوان کردند.

در پایان، جا دارد که مروری کنیم بر قسمتی از وصیت‌نامه سردار دل‌ها که فرمود: «برادران و خواهران عزیز ایرانی من، مردم پر افتخار و سربلند که جان من و امثال من، هزاران بار فدای شما باد، کما اینکه شما صدها هزار جان را فدای اسلام و ایران کردید؛ از اصول مراقبت کنید. اصول یعنی ولیّ‌فقیه، خصوصاً این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛ خامنه‌ای عزیز را عزیزِ جان خود بدانید. حرمت او را حرمتِ مقدسات بدانید».

[۱]: بیانات در دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان – ۱۲ آبان سال ۱۳۹۲



منبع خبر

آیا «حاج قاسم» موافق «برجام» بود؟ بیشتر بخوانید »

بگردم دور «اسمت» حاج قاسم

بگردم دور «اسمت» حاج قاسم



کتاب ما با تو سربلندیم

گروه جهاد و مقاومت مشرق – بعد از شهادت سردار رشید اسلام،‌ حاج قاسم سلیمانی، همه فعالان در حوزه های فرهنگ و هنر دست به کار شدند تا به اندازه وسعشان،‌ نام و یاد او را گرامی بدارند. در حوزه کتاب ‌هم فعالیت‌های زیادی در این زمینه انجام شد. یکی از این کتاب‌ها، حاصل تلاش انتشارات به‌نشر بود.

دوای هق هق خونین‌جگرهاست

و رمز فتح، در اوج خطرهاست

بگردم دور «اسمت» حاج قاسم

که سرخط تمامی خبرهاست

«ما با تو سربلندیم» مجموعه اشعار نوجوانانه در وصف شهید حاج  قاسم سلیمانی است که در قالب کتاب های پروانه توسط به‌نشر منتشر شد.

در این اثر ۱۸ قطعه شعر به کوشش حامد محقق و بابک نیک طلب گردآوری و چاپ شده است.

«خبرهای سرخ» از منیره هاشمی، «در قصه‌ها» از مریم زارعی، «رسم خوبی» از مرضیه تاجری، «او همیشه هست» از حامد محقق، «مانند تو مرد می‌شوم من» از اسماعیل صوفی نژاد، «چراغ آسمان» از محبوبه صمصام شریعت، «سردار دل‌ها» از طاهره اکرمی، «در راه تو» از سمیه قبادی، «جاری تر از رود» از دادیار حامدی، «غیرت همیشه برجاست» از اکرام السادات هاشمی پور، «آفتاب تاریخ» از طیبه شامانی(طناز)، «تو لبخند درختی» از مهدی طراوتی توانا، «شوق» از محمد عزیزی (نسیم) و شعرهای آیه شهادت، حال و هوای آسمانی، حاج قاسم، سهم آسمان، صبح جمعه از سمیه تورجی اشعار این مجموعه را شامل می‌شوند.

«ما با تو سربلندیم» با تصویرگری وحید خاتمی و طراح گرافیک سعید دین پناه در ۴۲ صفحه قطع وزیری بیاضی و با قیمت ۲۰ هزارتومان روانه بازار نشر شده است.

سردار شهید حاج قاسم سلیمانی متولد۲۰ اسفند ۱۳۳۵ و از از فرماندهان عملیات‌های والفجر هشت، کربلای چهار و کربلای پنج در هشت سال دفاع مقدس و پس از آن فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران بود که در ۱۳ دی ۱۳۹۸، ارتش ایالات متحده وی را به دستور دونالد ترامپ، رئیس‌جمهور این کشور، در عملیات آذرخش کبود هنگام خروج از فرودگاه بین‌المللی بغداد شهید کرد. برخی از رسانه ها مراسم تشییع شهید حاج قاسم سلیمانی را شلوغ‌ترین مراسم تشییع پس از تشییع امام خمینی(ره) برشمردند.



منبع خبر

بگردم دور «اسمت» حاج قاسم بیشتر بخوانید »

«شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی» روسی شد +‌ عکس

«شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی» روسی شد +‌ عکس



کتاب «شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی» به زبان روسی - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب «شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی» که در ایران به تازگی به چاپ نهم رسیده است به زبان روسی هم منتشر شد.

کتاب «شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی» که با قلم حجت‌الاسلام علی شیرازی نماینده ولی فقیه در نیروی قدس سپاه پاسداران نوشته شده و توسط انتشارات «خط مقدم» به چاپ رسیده است. سعی دارد تا با مبنا قرار دادن سخنان شهید سلیمانی، نگاهی به مکتب و ویژگی‌های این شهید بزرگوار داشته باشد.

حالا این کتاب به زبان روسی منتشر شده است و مخاطبان روسی هم می توانند با ویژگی ها و مکتب این شهید بزرگوار آشنا شوند. با توجه به تجریه های گذشته در مورد چاب کتاب به زبان روسی می توان حدس زد که این کتاب هم مورد استقبال مخاطبان روسی قرار بگیرد.

در بخش هایی از این کتاب با توجه به روحیه شهاد ت طلبی و جان نثاری که در سردار شهید حاج قاسم سلیمانی وجود داشت آمده است:«کسانی هستند که درک زیباتر و والاتری از فلسفه حیات دارند و حاضرند جان خود را در راه آرمان معنوی خویش فدا کنند و از شهادت در راه مکتب و دین استقبال می کنند. به چنین روحیه ای که همراه با رهایی از تعلقات دنیوی است، شهادت طلبی گفته می شود.

سردار حاج قاسم سلیمانی نیز در مکتب امام خمینی(ره) با همین عشق به شهادت پرورش یافت. سردار سرتیپ پاسدار محمدرضا فلاح‌زاده می‌گوید: «در سوریه در تمامی خطوط عملیاتی، هجومی و دفاعی حاضر می شد. در باشکوی حلب مورد هجوم تیرهای مستقیم داعش قرار گرفت. در سابقیه در جنوب حلب ماشین او را به رگبار بستند. همه جا خودش به استقبال خطر می‌رفت و…»



منبع خبر

«شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی» روسی شد +‌ عکس بیشتر بخوانید »

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!



بارش باران پاییزی در دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می‌کنیم.

قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست : «پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» 

و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد : «من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 

قسمت اول تا سوم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم : «شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین…» 

اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد : «اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 

نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد فراری‌ام دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد : «اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» 

احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر شیعیان داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند : «اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 

و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد : «نمی‌دونم تو چه وهابی هستی که هیچی از جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل کربلا و نجف و زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» 

از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد : «این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!» 

طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت : «حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» 

نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند : «پس چرا نمیاید بیرون؟» 

از وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد : «الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت : «اینجوری هم در راه خدا جهاد می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» 

تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد : «برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 

من میان اتاق ماندم و او رفت تا شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد : «امروز که رفتی تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» 

سال‌ها بود نامی از ائمه شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام امام صادق (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.  

انگار هنوز زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم.  

چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند.  

با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد.  

وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.  

بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت : «می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»… 

گنبد روشن حرم در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد : «ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد عملیاتی همراه‌مان آمده است.  

بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد : «تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد : «کل رافضی‌های داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» 

باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد : «همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» 

نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند : «امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» 

دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت : «سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» 

از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید : «چته؟ دوباره ترسیدی؟» 

دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد : «فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» 

چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه تهدیدم کرد : «می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه ترکیه رو میده و عقدت می‌کنه!» 

نغمه مناجات از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم : «باشه…» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد خدا باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و قرآن می‌خواند.  

پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر حضرت علی (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید.  

عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای نوحه از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد.  

پرچم عزای امام صادق (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد : «جمع کنید این بساط کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید : «شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 

می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند.  

با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید قربانی این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید : «این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 

دیگر صدای روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.  

روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد : «مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست…

زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم.  

همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از حرم خارج شدم.  

در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی وحشتزده می‌چرخیدم مبادا شکارم کند.  

پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.  

پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.  

کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید : «برا چی فرار می‌کنی؟» 

صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد : «از آدمای ابوجعده‌ای؟» 

گوشه چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم.  

خط خون پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.  

چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت : «شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 

شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و غریبانه ضجه زدم : «من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم…» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند.  

می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.  

احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم.  

بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم.  

مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک داریا را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست : «برای زیارت اومده بودید حرم؟» 

صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید : «می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد : «نه…» 

به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد : «خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» 

خبر نداشت شش ماه در این شهر زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید : «همسرتون خبر داره اینجایید؟» 

در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم : «تو حرم کسی کشته شد؟»…

سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت : «الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» 

شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم : «اونا می‌خواستن همه رو بکشن…» 

فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست : «هیچ غلطی نتونستن بکنن!» 

جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد : «از چند وقت پیش که وهابی‌ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 

و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد : «فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» 

یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد : «درسته ما شیعه‌های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!» 

و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد : «خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما سُنی‌ها اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه‌ها، وحشی‌تر شدن!» 

اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت : «یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید : «من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 

دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود : «خواهرم!» 

چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام خجالت کشیدم.  

خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم : «خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید : «امشب جایی رو دارید برید؟» 

و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.  

چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.  

روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد : «وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون…» 

و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد : «خدا رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» 

هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی مظلومانه نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.  

رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد : «امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»… 

اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم : «سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» 

حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید : «شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد : «این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!» 

نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد : «اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟» 

با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد : «دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 

کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.  

دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند : «مامان مهمون داریم!» 

تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد : «هنوز شام نخوردی مامان؟» 

زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد : «مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی‌ها به حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 

جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد.  

مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید : «اهل کجایی دخترم؟» 

در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت : «ایشون از ایران اومده!» 

نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید : «همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 

به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.  

او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم.  

به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد : «اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد : «زینب!» 

از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم…

ادامه دارد…



منبع خبر

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت! بیشتر بخوانید »