سید

تشکیل حزب الله لبنان یک ایده لبنانی محض بود/ پشتیبانی و تایید امام خمینی (ره) به نقطه اشتراک حزب الله تبدیل شد/ چرا مقاومت لبنان «حزب الله» نام گرفت؟ +فیلم

تشکیل حزب الله لبنان یک ایده لبنانی محض بود/ پشتیبانی و تایید امام خمینی (ره) به نقطه اشتراک حزب الله تبدیل شد/ چرا مقاومت لبنان «حزب الله» نام گرفت؟ +فیلم



پس از سفر هیئت نظامی به فرماندهی محسن رضایی، انتقال نیروهای ایرانی به منطقه در جریان بود که تقریبا حدود حملۀ اسرائیل مشخص شد. معلوم شد خبری از جنگ منطقه‌ای نیست و تصمیم ایران و سوریه تغییر کرد.

سرویس جهان مشرق – سید حسن نصرالله، فقط فرمانده موفق حزب‌الله نبود. او که از آغازین سال‌های جوانی به نیروهای مقاومت پیوسته و در مناصب مختلف و حساس خدمت کرده بود و از پشت صحنۀ تمامی حوادث مربوط به مقاومت آگاهی داشت، کتاب ناطق تاریخ مقاومت و گنجینۀ اسرار آن به حساب می‌آمد. صداقت مثال‌زدنی او در کنار نگاه عمیقش به حوادث، به علاوۀ اطلاع بی‌مانندش از زیر و بم حوادث مربوط به مقاومت (که هیچ کس دیگر در حزب‌الله این‌چنین از تک‌تک حوادث مطلع نبود) باعث می‌گردید هرگاه دربارۀ تاریخ مقاومت سخن بگوید، شنونده با داده‌های بکری روبرو شود که بسیاری از آنها در هیچ جای دیگر یافت نمی‌شود.

در همین راستا بر آن شدیم که بخشی از تاریخ حزب‌الله را که سید حسن نصرالله روایت‌گر آن بوده ترجمه و طی ۱۰ قسمت به خوانندگان تقدیم کنیم. آنچه خواهید خواند، متن کامل گفتگوهای تفصیلی سید حسن نصرالله با غسان بن جدو است که که در سال‌های ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳ ضبط شد و قرار بود ضبط آنها ادامه پیدا کند ولی حوادث پرشتاب منطقه (خصوصا تجاوز آمریکا به عراق) و مشغولیت‌های چندبرابرشدۀ سید حسن نصرالله، مانع ادامۀ این گفتگوها گردید. گفتگوها در بایگانی باقی ماند تا آنکه در چهلمین سالگرد تأسیس حزب‌الله، به عنوان بخشی از سلسله برنامه‌های «چهل سال، و همچنان …» (اربعون و بعد …) طی پنج قسمت در سال ۲۰۲۲ از شبکۀ المیادین پخش شد.

قسمت اول از برنامه شبکه المیادین با عنوان «اربعون و بعد»

قسمت نخست را با هم می‌خوانیم:

*غسان بن جدو: حزب‌الله چطور راه افتاد؟ هویت فکری و سیاسی خود را چگونه تعیین کرد؟ آیا به وجود آمدنش لبنانیِ محض بود؟ و واقعیت رابطه‌اش با رهبران ایران چه بود؟

-سید حسن نصرالله: در خصوص شرایط تأسیس نمی‌شود گفت که تأسیس [حزب‌الله] کاملا به معنای دقیق کلمه، برنامه‌ریزی‌شده بود و نمی‌توان هم گفت که کاملا بدون برنامه بود. اگر برگردیم به شرایطی که حزب‌الله در آن تأسیس شد، همگی، شرایطی که اسرائیل در سال ۱۹۸۲ به لبنان لشکر کشیده بود را به یاد می‌آوریم. اسرائیلی‌ها ظرف مدت کوتاهی توانستند جنوب را اشغال کنند و از آن بگذرند و بعد به جبلِ لبنان و بعد هم به دروازه‌های پایتخت برسند. در آن زمان هم که حزب‌الله (به معنای یک سازمان یا یک جریان با ابعاد روشن و واضح -مثل امروز) وجود نداشت. لشرکشی اسرائیل تبعات بسیار بزرگی در وضع لبنان به وجود آورد. گروهی از افراد اسلام‌گراکه در چارچوب [سازمان‌ها و احزاب] مختلفی فعالیت داشتند [دور هم جمع شدند و این، هستۀ اولیه حزب‌الله را تشکیل داد]. برخی از این افراد در جنبش امل بودند، بعضی‌ها در شاخۀ لبنانی حزب‌ الدعوة الاسلامیة بودند (چون این سازمان در آنچه خودشان «اقلیم‌های مختلف» می‌خواندند [یعنی کشورهای مختلف عربی] شاخه‌هایی داشت.) بعضی‌ها [عضو و] بازتاب‌دهندۀ [نظرات و مواضع] سازمان‌های اسلام‌گرا یا کمیته‌های اسلام‌گرای محلی در فلان شهر یا بهمان شهرستان یا فلان محله بودند. تشکیلات علمایی مستقل و شخصیت‌های روحانی مستقلی هم بودند [که همگی کنار هم جمع شدند و هستۀ اولیه حزب‌الله به وجود آمد].

*هیچ کدام عضو فتح نبودند؟

-نه. یعنی از افراد اصلی که در ابتدای تشکیل [حزب‌الله مشارکت داشتند] همگیِ‌ برادران فقط در سازمان‌ها و تشکیلات اسلام‌گرایی که در صحنۀ آن روز [لبنان] حضور داشتند عضو بودند نه تشکیلات دیگری.

*حضرتعالی هم جزو آن دسته‌ای [که حزب‌الله را تأسیس کردند] بودید؟

-نه من جزو آنها نبودم. یعنی آن گروه اصلی از ما باسابقه‌تر [و سن‌شان از ما بیشتر] بود. وقتی لشکرکشی اسرائیل به لبنان رخ داد این افراد دور هم جمع شدند و گفتند اتفاق عظیمی رخ داده، چطور با آن مواجه شویم؟ در جلساتشان به این نتیجه رسیدند که تشکیلات‌هایی که در آن عضو بودند و در آن روز در صحنه حضور داشتند، از مواجهه با این مرحلۀ تازه ناتوان هستند. این نتیجه‌ای بود که به آن رسیدند.

آنهایی که در چارچوب کمیته‌های اسلامی یا جمعیت‌های فرهنگی یا خیریه فعالیت می‌کردند یا ائمۀ مساجد هم طبیعتا بیش از دیگران چنین طرز فکری [دربارۀ ناکارآمدی آن سازمان‌ها] داشتند. همه روی این مسئله به توافق رسیدند که بیایید یک چیز یکپارچه و تازه درست کنیم که اصلا ماهیتش جهادی باشد چون ماهیت مرحلۀ جاری، و مقابله با لشکرکشی اسرائیل چنین چیزی می‌طلبد. اینطور بود که فکر تأسیس حزب‌الله مطرح شد.

این فکر، لبنانیِ محض بود. یعنی از طرف خود لبنانی‌ها (همان برادران) مطرح شد ولی [در ادامه] پشتیبانی و تأیید امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) را کسب کرد به این اعتبار که همۀ این افراد [از جمله] در یک نقطۀ اساسی با هم اشتراک داشتند و آن عبارت بود از ایمان به رهبری امام خمینی به عنوان رهبر امت. در نتیجه، تأیید شرعی و دینی که این جنبش جدید نیاز داشت [به این ترتیب برایش فراهم شد]. [این جنبش بیش از هر جنبش دیگری به چنین تأیید شرعی و دینی‌ای نیاز داشت] چون قرار بود بجنگد. یعنی در آن، مسئولیت خون و عِرض و آبرو و اموال و مواجهه و جنگ برای سال‌های طولانی مطرح بود لذا قطعا به تأیید شرعی نیاز داشت.

آن برادران، علاوه بر اینکه اسلام‌گرا بودند در دو نقطۀ دیگر نیز اشتراک داشتند: اول، قبول رهبری امام خمینی و دوم، [ضروروت و وجوب] مقاومت در برابر اشغالگری اسرائیل. دیگر اصلا نیاز به بحث دربارۀ چیز دیگری نبود. [مثلا نیازی نبود همان اول دربارۀ] ساختار [بحث شود]. خب معمولا هر حزبی اینطور است که [در ابتدای تأسیسش] یک سری افراد برجسته جمع می‌شوند و کنگره تشکیل می‌دهند و اساس‌نامه و برنامۀ سیاسی و مرام‌نامۀ سیاسی تهیه می‌کنند و ساختارهای حزب را تعیین می‌کنند و … اما برادران معتقد بودند که همۀ این مسائل بعدا نوبتش خواهد رسید و الان ما [فقط می‌گوییم] یک جریان اسلام‌گرای جهادی هستیم که با اشغالگری اسرائیل مقابله می‌کنیم و باید همگی‌مان برای بسیج [نیروهای داوطلب] و آموزش [نظامی] و آماده‌سازی [مقدمات رزم] و تهیۀ سلاح و برای آغاز عملیات و مقابلۀ قوی با اشغالگران وارد فعالیت شویم و هر موضوع دیگری، به آینده موکول می‌شود.

راستش به آینده موکول کردن امور دیگر، تصمیم عاقلانه‌ای هم بود. چون اگر می‌نشستند تا دربارۀ جزئیات نظرات و افکار بحث کنند و اینکه چه فهمی دارند و واقعیت موجود را چطور می‌بینند و در لبنان و بیرون لبنان چه می‌خواهند، آن وقت ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت تا حرکت در داخل این جریان تازه آغاز شود.

تشکیل حزب الله لبنان یک ایده لبنانی محض بود/ پشتیبانی و تایید امام خمینی (ره) به نقطه اشتراک حزب الله تبدیل شد/ چرا مقاومت لبنان «حزب الله» نام گرفت؟ +فیلم

*نتیجه صحبت شما این است که حزب‌الله یک جنبش لبنانی است که جمهوری اسلامی ایران آن را زیر پر و بال گرفت و تشکیل آن تصمیم ایرانی‌ها نبوده، به این معنا که رهبران ایران بخواهند بازویی برای خودشان در لبنان درست کنند (چیزی که بارها گفته شده است). مشکل اینجاست که تولد حزب‌الله در دورۀ بسیار سختی (از همه جهت سخت) صورت گرفت. الان به اشغالگری اسرائیل اشاره فرمودید ولی [غیر از آن] در آن زمان حکومت مرکزی لبنان، دشمن پدیدۀ اسلام‌گرایی و دشمن کسانی که با اشغالگری اسرائیل می‌جنگیدند محسوب می‌شد. سوم اینکه در آن زمان نیروهای دیگری با تفکر ملی‌گرایی هم در صحنه حضور داشتند که آن‌ها هم شعار مقاومت می‌دادند. بعضی‌ها اینطور تصور می‌کنند که انگار شما آمدید که حتی به این طرف‌ها بگویید «مبارزۀ شماها فایده‌ای ندارد». مسئلۀ بعدی که از همۀ اینها مهم‌تر است اینکه وضعیت لبنان در آن زمان یک وضعیتِ محلی نبود، یک وضعیت بین‌المللی بود: نیروهای تفنگدار آمریکایی وارد لبنان شده بودند، آمریکا روی لبنان دست گذاشته بود، [کشورهای عربی و غیرعربی دیگری نیز به شدت در زمینه‌های نظامی و امنیتی و سیاسی در لبنان فعال بودند]. [با این توصیفات] ولادت حزب‌الله از هر جهت تولد سختی بود. بر چه اساسی بود که در این وضعیت [بدون کمک گرفتن از خارجی‌ها] اعتماد کردید که حرکت را آغاز کنید و در ادامه گام‌هایی را بردارید (که البته بعدا، اثربخشی‌اش ثابت شد)؟

-من البته در صحبت‌هایم فقط روی مسئلۀ اصلی که لشکرکشی اسرائیل بود تمرکز کردم. وگرنه قبل از لشکرکشی، در لبنان جنگ داخلی بود، با نظام لبنان مشکل وجود داشت؛ جایگاه لبنان در نقشۀ منطقه و تداخل حوادث در صحنۀ لبنان هم وجود داشت و کل این چیزهایی که فرمودید درست است.

[اما به هر حال] لشکرکشی اسرائیل منجر به این شد که بسیاری از احزاب و سازمان‌ها به مشکل بخورند. اولا می‌دانید که در نتیجۀ لشکرکشی اسرائیل، نیروهای سازمان‌های مبارز فلسطینی (به همراه سلاح‌هایشان) از همۀ مناطقی که اشغال شد و حتی از بیروت که در آن روزها محاصره شده بود خارج [و به تونس تبعید] شدند. احزاب ملی‌گرای لبنانی هم [که مخالف اسرائیل به حساب می‌آمدند] از نظر تأمین بودجه و آموزش و تأمین سلاح، عموما به گروه‌های مبارز فلسطینی تکیه داشتند. وقتی گروه‌های مبارز فلسطینی از لبنان بیرون رفتند، حجم لشکرکشی و اشغال، و ناتوانی [این گروه‌ها] برای مقابله با این لشکرکشی جایگاه بسیاری از این احزاب سقوط کرد.

البته بعضی از این احزاب تلاش کردند خودشان را بازیابی و امکاناتشان را ترمیم کنند و در سال‌های نخست هم در مقاومت در برابر اشغالگران مشارکت کردند. [به هر حال] آنچه در صحنه وجود داشت، قطعا کافی نبود. ما نمی‌گوییم «مبارزه شما و مقاومت شما فایده‌ای نداشت». ولی می‌گوییم قطعا کافی نبود. مقابله با اشغالگری اسرائیل نیازمند این بود که همۀ بخش‌های ملت لبنان وارد فعالیت شوند و هر کس به روش خودش و با امکاناتی که در اختیار داشت کارهای مقاومتی سازمان دهد و [همۀ بخش‌ها] با این دشمن بجنگند. دست آخر ما نیازمند یک مقاومت مردمی فراگیر بودیم. نمی‌شد گفت «خب فلان حزب و بهمان سازمان با تعداد مشخص نیرو و امکانات معین دارند با اشغالگران می‌جنگند پس تکلیف از دوش بقیه برداشته شده است». برعکس، همۀ کسانی که جنگیدند، جنگشان کافی نبود. حتی خود ما. ما معتقد نبودیم که جنگیدن ما کافی خواهد بود بلکه ایمان داشتیم که همه باید بجنگند و همۀ تفنگ‌ها به سمت اشغالگران نشانه برود و اگر تشکیلات دیگری جز ما هم تشکیل می‌شد مشکلی نبود چون عرصه برای همۀ تفنگ‌هایی که به یک سمت نشان رفته بودند و آن یک سمت عبارت بود از سینۀ سربازان اشغالگر، جا داشت. این دربارۀ شرایط موجود در آن زمان [تأسیس حزب].

البته من قبول دارم که سال‌های اول، بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود. ولی چون اراده بود، و ایمان بود، و عزم بود و یقین، و اطمینان [به درستی راه] بود [توانستیم آن سختی‌های طاقت‌فرسا را پشت سر بگذاریم]. [چرا به اطمینانمان به درستی راه اشاره می‌کنم؟ دلیلش این است که] از همان روزهای اول بعضی‌ها می‌گفتند: «رفتن در این راه، دیوانگی است! شماها می‌خواهید با اسرائیل بجنگید؟ شماها که یک مشت جوان هستید؛ امکانات خاصی هم ندارید.» [ولی ما به درستی راه ایمان داشتیم و با همین ایمان پیش رفتیم].

*چرا اسم «حزب الله» [یعنی حزبِ خدا] را انتخاب کردید؟ این اسم، برایتان دردسرساز نمی‌شد؟

-نه، برعکس. البته در آن تشکیلات ابتدایی که درباره‌اش صحبت کردم بحث‌های فراوانی دربارۀ نام این جریان [تازه‌تأسیس] مطرح شد. گفتیم ما یک سازمان داریم و یک عنوانِ مقاومت. عنوان مقاومت را که اول مطرح کردیم، اسمش را گذاشتیم «مقاومت اسلامی». این عنوان مقاومت اسلامی که مطرح شد برای این نبود که اسم مقاومتِ فقط حزب‌الله باشد. بلکه در آن وقت واقعا اسم مقاومت همۀ اسلام‌گراها بود. [مثلا] در آن زمان «جماعت اسلامی» هم در لبنان بود (و هنوز هم هست). عملیات‌هایی [توسط همین جماعت] در صیدا و دیگر جاهای لبنان با همین عنوان مقاومت اسلامی صورت گرفت. می‌توان گفت اسلام‌گراهای شیعه و سنی به این توافق رسیدند که نبردشان و عملیات‌هایشان و مقاومتشان با اسم «مقاومت اسلامی» صورت گیرد. به همین دلیل ما در آن سال‌های اول [به اسم حزب‌الله بیانیه ندادیم]. همۀ بیانیه‌هایمان با امضای «مقاومت اسلامی» بود. نگفتیم حزب‌الله فلان عملیات را انجام می‌دهد. مقاومت اسلامی، عنوانی بود برای همۀ اسلام‌گراهایی که با اشغالگران می‌جنگیدند و به اسلام ایمان داشتند و پرچم اسلام را سر دست بلند کرده بودند.

اما وقتی آمدیم سر بحث اسم خود سازمان، گفتیم اسمش را چه بگذاریم؟ چند نظر دربارۀ این موضوع وجود داشت. یک نظر این بود که اسمش را بگذاریم «جنبش اسلامی لبنان.» یک نظر این بود که اسمش را بگذاریم «انقلاب اسلامی لبنان». یک نظر این بود که اسمش را بگذاریم «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی لبنان». حتی بعضی برادران این اسم را مطرح کرده بودند. یک نظر هم این بود که «اسمش را بگذاریم حزب‌الله؛ این اسم جدید است و مطرح نیست و کس دیگری این نام را استفاده نکرده.»

البته قطعا این را نفی نمی‌کنیم که ما در آن زمان تحت تاثیر [ادبیات امام خمینی بودیم] و همچنان هستیم. این واقعیت را انکار نمی‌کنیم که انقلاب اسلامی ایران و پیروزی آن در سال ۱۹۷۹ اثرات عظیمی بر همۀ امت گذاشت. ما هم بخشی از همین امت بودیم و با این پیروزی کنش و واکنش [درونی] پیدا کردیم. یقینا ما به شدت تحت تاثیر تفکر امام خمینی، نظرات امام خمینی، روحیۀ امام خمینی، شادابی امام خمینی (و طبعا به عنوان نتیجۀ قطعی) تحت تاثیر ادبیات امام خمینی قرار داشتیم. امام از حزب الله صحبت می‌کرد. طبعا از حزب‌الله به معنای وسیع کلمه صحبت می‌کرد و در نتیجه هر گروه مومن به اسلام و فداکار و مجاهدی که به این راه اعتقاد داشت می‌توانست خود را حزب‌الله بنامد. ما هم گفتیم خب اسم خودمان را بگذاریم حزب‌الله و بقیۀ اسامی را رها کنیم که شاید از طرف دیگران استفاده شده باشد یا شاید خیلی دقیق بازتاب‌دهندۀ [عقاید ما در خصوص] مرحله‌ای که در آن به سر می‌بریم و با آن مقابله می‌کنیم نباشد.

تشکیل حزب الله لبنان یک ایده لبنانی محض بود/ پشتیبانی و تایید امام خمینی (ره) به نقطه اشتراک حزب الله تبدیل شد/ چرا مقاومت لبنان «حزب الله» نام گرفت؟ +فیلم

*جناب سید الان دیگر این مسئله ابدا مخفی نیست بلکه حتی شاید رهبران ایران به این موضوع افتخار هم بکنند که حزب‌الله در آن سال‌ها اساسا توسط سپاه پاسداران آموزش دید. دربارۀ آن مرحله برایمان بفرمایید.

-سال ۱۹۸۲، در همان روزهای اول لشکرکشی اسرائیل به لبنان هنوز چشم‌انداز این لشکرکشی معلوم نبود و ممکن بود جنگ تبدیل به جنگی منطقه‌ای شود. یادم هست در همان روزهای اول، نیروی هوایی اسرائیل نیروهای سوریِ [حاضر در لبنان] را حتی در بقاع و مرزهای لبنان با سوریه بمباران کردند. امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) تصمیم گرفت دسته‌ای از نیروهای مسلح ایران را به سوریه و لبنان بفرستد تا به لبنانی‌ها و سوری‌ها و فلسطینی‌ها (یعنی سازمان آزادیبخش فلسطین [که در آن زمان در لبنان بود]) در مقابل لشکرکشی اسرائیل کمک کنند؛ آن هم به سرعت و با وجود مشغولیت ایران به دفاع از خود در جنگی که از طرف نظام عراق جریان داشت.

هیئت عالی رتبه‌ای به دمشق آمد و فرمانده وقت سپاه محسن رضایی هم در این هیئت بود. فکر می‌کنم یکی از فرماندهان ارتش هم بود (چون آن موقع ارتش ایران فرمانده کل نداشت، ستاد [و مجموعه‌ای از فرماندهان] داشت) و همین‌طور وزیر دفاع. الان دقیقا اشخاصی را که در هیئت بودند یادم نیست فقط محسن رضایی را خاطرم هست که قطعا بود. [خلاصه] هیئت مشترکی از نیروهای مسلح بود که آمدند دمشق و با رئیس‌جمهور مرحوم حافظ اسد دیدار داشتند و پیام را رساندند که ما می‌آییم تا در مقابله با لشکرکشی اسرائیل کنار لبنان و سوریه و فلسطینی‌ها بایستیم. عملا هم نیروهایی به عنوان پیش‌قراول به منطقه آمدند.

انتقال نیروهای ایرانی به منطقه در جریان بود که تقریبا حدود حملۀ نیروهای اسرائیلی مشخص شد. معلوم شد خبری از جنگ منطقه‌ای نیست، خبری از حمله به سوریه نیست، خبری از اشغال مناطق جدید در لبنان نیست؛ اسرائیل به نقطه‌ای رسیده و در همانجا ایستاده ‌است. فقط مانده بود داستان بیروت [که در محاصره بود] و هنوز بحث داشت. در نتیجه جنگ از جنگ کلاسیک و مقابلۀ ارتش‌ها به جنگ چریکی و مقاومت [پارتیزانی] تبدیل شده بود.

در این زمان، در نتیجۀ گفتگوهای سوری-ایرانی [این نتیجه گرفته شد که] نیازی به باقی ماندن این تعداد از نیروها نیست و اغلب نیروها به ایران بازگشتند. آن دسته‌هایی که از ارتش ایران بودند همگی برگشتند. دسته‌هایی که از سپاه بودند، بخشی‌شان باقی ماندند و به منطقۀ بقاع آمدند. سپاهی‌هایی که مانده بودند هم برای این نبود که خودشان بجنگند بلکه برای کمک به لبنانی‌ها برای تأسیس یک جنبش مقاومت بود. بعد هم پادگان‌های آموزشی [در بقاع] برپا کردند و از طرف آنها با ما، و البته با گروه‌های دیگر، تماس گرفته شد [و برای آموزش، اعلام آمادکی کردند]. آنها آماده بودند به هر لبنانی‌ای که در خاک لبنان است [و می‌خواهد با اسرائیل بجنگد] یا به هر فلسطینی‌ای که [در خاک لبنان است]، حتی کسانی که در بقاع و شمال لبنان بودند (یعنی جاهایی که خارج از محدودۀ اشغالی قرار داشت) [کمک کنند]. [اعلام کردند برای کمک به هر لبنانی و فلسطینی‌ای که] می‌خواهد از نیروهای ایرانی، از برادران سپاه، آموزش ببیند یا تسلط و خبرگی و تجربه [نظامی] کسب کند تا با اشغالگران بجنگد، آماده‌اند.

به همین جهت پادگان‌هایشان فقط به روی رزمنده‌های حزب‌الله باز نبود [و کسانی از گروه‌های دیگر هم در آنجا آموزش می‌دیدند]. اینجا بود که روابط آغاز شد و می‌توانم بگویم [در ابتدا] رابطۀ آموزشی بود. یعنی آموزش [فنون جنگی] و استفاده از مهارت و تجربه و همچنین از امکاناتی که در آن زمان سپاه داشت.

ادامه دارد …


مترجم: وحید خضاب

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تشکیل حزب الله لبنان یک ایده لبنانی محض بود/ پشتیبانی و تایید امام خمینی (ره) به نقطه اشتراک حزب الله تبدیل شد/ چرا مقاومت لبنان «حزب الله» نام گرفت؟ +فیلم بیشتر بخوانید »

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟



شهدای ورزشکار کم نداشتیم و نداریم. چندتایی از این قهرمانان، کشتی‌گیر بودند و به منش پهلوانی و جوانمردی اشتهار داشتند. پویش «کشتی‌گیر شهید» اتفاق ارزشمندی برای آشنایی با سه نفر از این قهرمانان است.

به گزارش مجاهدت از مشرق، اتفاق جالبی که تابستان امسال روی داده است و ارزش پرداختن دارد، پویش کتاب‌خوانی «کشتی‌گیر شهید» با محوریت سه کتاب درباره سه شهید از شهدای کشتی‌گیر کشور ماست. این پویش تازه شروع شده و طبق اخباری که متولیان رسانه‌ای کرده‌اند، تا پایان هفته دفاع مقدس ادامه دارد. از جمله مزایای آن، ترویج فرهنگ مطالعه، آن‌هم مطالعه درباره قهرمانان کشور ماست و چه پربرکت است که این قهرمانان از شهدا هستند. از این‌رو، نگاهی ولو اجمالی به سه کتابی که مبنای این پویش هستند خالی از لطف و فایده نخواهد بود.

نخستین کتاب، «شاهرخ‌نامه»، روایتی داستانی از زندگی شهید شاهرخ ضرغام است. «کار نامربوط همیشه داشتی دیگه. کسی کار حسابی نمی‌کرد که. آقا اول که نمی‌دونم چی شد به ما گفتن بیا برو کشتی بگیر. این زد کلاً همه‌چیو عوض کرد. زود بیدار می‌شدم، سر موقع می‌رفتم می‌اومدم. بالا هم رفتم، دیگه سر یه مسابقه‌ای اومدن بالاسر من شب قبلش، تهدید و تیزی و این چیزا، که باید ببازی. من اصلاً نفهمیدم واقعاً آدمای کسی بودن یا بازی بود یا چی بود. دیگه منم بی‌خیال شدم. کاش نمی‌شدم. دروغ چرا؟ بهترین روزام همونا بود که کشتی می‌گرفتم. جوون بودم دیگه. خوب بود.»

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟

این داستان را دانیال قاسمی‌پور نوشته است و او برای خلق صحنه‌ها و آوردن تک‌گویی‌ها و گفت‌وگوها، به پژوهشی گسترده درباره زندگی شهید ضرغام تکیه دارد. قاسمی‌پور کوشیده تا آن تحولی که درون شاهرخ ضرغام روی داد و بیرونش، یعنی زندگی‌اش را زیرورو کرد روایت کند و تا جایی که ممکن است به واقعیت‌ها وفادار بماند. از اغراق اجتناب می‌کند و همه‌چیز را سرجای خودش قرار می‌دهد. به قول نویسنده «خود شخصیت شهید ضرغام ویژگی‌های خاصی داشت که مانع گرفتاری نوشتارم به اغراق می‌شد؛ سیری که او در زندگی‌اش طی می‌کند و تحول شخصیتی‌اش یک‌شبه رخ نمی‌دهد که معجزه‌گونه باشد. او تحت تأثیر شرایطی که در برهه‌ای از تاریخ سرزمین‌مان رقم می‌خورد قرار می‌گیرد و از آن مهم‌تر اینکه شاهرخ در مسیر زندگی‌اش به جایی می‌رسد که باید یک طرف را انتخاب کند. در نهایت کیش فردی او تغییر زیادی نمی‌کند و فقط مسیر انتخاب‌های اوست که عوض می‌شود.»

«نخسایی‌ها» و «دوبنده خاکی»

کتاب دوم «نخسایی‌ها» نام دارد و کاری از مصطفی آقامحمدلو است. این کتاب به زندگی کشتی‌گیر شهید سجاد عفتی، از شهدای مدافع حرم اختصاص دارد و داستانی خواندنی درباره یکی از پهلوانان بی‌ادعای روزگار ما را روایت می‌کند. «کسی در مسابقات دانشگاهی او را نمی‌شناخت. بلندگوی سالن نام حریفش را خواند. سالن به احترام کشتی‌گیر مازندرانی و قهرمان استان، لبریز از سوت و کف شد و او سرحال و قبراق روی تشک آمد. کسی حریفش را نمی‌شناخت. چون چند ساعت برای کمک به وزن‌کم‌کردن نیما در سونا مانده بود، کمی بی‌حال به نظر می‌رسید و برای اینکه هم‌باشگاهی‌اش بتواند در ۶۶ کیلو کشتی بگیرد او با وجود کمبود وزن نسبت به حریف در ۷۴ کیلو کشتی می‌گرفت.»

اما واژه «نخسایی‌ها» چه معنایی دارد و به چه ماجرایی اشاره می‌کند؟ در توضیحش نوشته‌اند «نخسا» در ابتدا سرواژه طنزآلودی از عبارت «نیروهای خودسر سپاه اسلام» بود که به مرور توسط برخی مدافعان حرم در سوریه به «نیروهای خودجوش سرزمین‌های اسلامی» تبدیل شد و رفته‌رفته به‌طور جدی‌تر هویت مستقل خود را پیدا کرد. شهید عفتی نیز یکی از همین‌ها بود و میان همرزمانش به سید شناخته می‌شد. می‌گویند حتی وقتی شب‌ها با کیسه ارزاق در خانه یتیمان خالدیه و الحاضر در استان حلب می‌زد، آن‌ها نیز او را به همین نام، یعنی سید ابراهیم صدا می‌زدند.

کتاب «نخسایی‌ها» کتابی ساده و سرراست در مرور شهیدی از شهدای عزیز کشور ماست. این سادگی، در خدمت جذابیت شخصیت اصلی کتاب قرار می‌گیرد و خواننده را در همان نخستین صفحات، با متن درگیر می‌کند. «آن روزها در محله ما گوش شکسته برای خودش یک برند لاکچری حساب می‌آمد و صد امتیاز داشت. سجاد عفتی هم تکواندو را به عشق گوش شکسته‌ها رها کرد و اهل کشتی شد. وقتی هم آمد جدی و مردانه آمد. کشتی برای ما کم‌کم شد خواب و خوراک، و روز و شب‌مان را با آن سر می‌کردیم. سجاد به خاطر بدن منعطف و عقبه رزمی که داشت از بقیه جلوتر بود. زیرگیر بسیار قهار و فیتوزن حرفه‌ای باشگاه بود. بزرگ‌تر که شدیم در مسابقات دانشجویی تنکابن، تیم منطقه ما همیشه قهرمان می‌شد.»

سومین کتاب نیز «دوبنده خاکی» نام دارد و به زندگی شهید اصغر منافی‌زاده می‌پردازد. شهیدی که هم قهرمان و هم معلم بود و پیش عزیمت به جبهه برای دفاع از کشور، در آموزش و پرورش به عنوان معلم ورزش خدمت می‌کرد. او از آن دسته معلم‌ها بود که دانش‌آموزان بسیار دوستش داشتند و منش و مرام پهلوانی و زیست اخلاقی را از او می‌آموختند. نفیسه زارعی حبیب آبادی نویسنده این کتاب است و تلاش کرده تا وجوه مختلف زندگی غنی و شرافتمندانه شهید منافی‌زاده را نشان‌مان دهد.

روایت «دوبنده خاکی» در پیوند تنگاتنگ با واقعیت پیش می‌رود و همه‌چیز در آن، برای روایت هرچه بهتر و درست‌تر واقعیت است. «ساک را که تحویل گرفتم روی پله مقابل درمانگاه نشستم. سرِ حوصله وسایلم را بیرون ریختم. نگاهی به کفش‌های کشتی‌ام انداختم؛ دستم را توی لنگه‌ای از آن‌ها چپاندم. انگشت اشاره‌ام خیلی راحت از سوراخ نوک کفش بیرون زد. دلم هُری ریخت؛ انگار گنج بزرگی را از دست داده بودم. دوبندهٔ قرمزی که از عباس برادرم به من رسیده بود را بیرون کشیدم؛ بند روی شانه‌اش پاره و خون دَلَمه رویش خشک شده بود. دیگر جایی برای کوک‌های ناشیانه آبجی کبری هم نمانده بود.»

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟ بیشتر بخوانید »

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!



به او گفتم راستی سید کتاب خوندی؟ کتاب عربی خوندی یا کتاب فارسی؟ منظورمان از کتاب، غذا بود. بعضی وقت‌ها برای ناهار غذای عربی می‌آوردند و بعضی وقت‌ها غذای ایرانی. سید گفت: «کتاب بخوره تو سرت بابا!»

  • جاباما -استیکی سایت

گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب «مثل نسیم» را اعظم‌السادات حسینی درباره زندگی شهید مدافع حرم سیداحسان حاجی‌حتم‌لو نوشته و در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.

بخشی از این کتاب را برای آشنایی شما با فرم و فضای این اثربرایتان انتخاب کرده‌ایم…

به او گفتم «سید، اسلحه من رو بردار. این اسلحه تاشوئه و کار باهاش راحت‌تره. اسلحه قنداق‌دار اونجا اذیتت می‌کنه. شبم می‌خوای اونجا بمونی خطرناکه چون این اسلحه بزرگ‌تره، ممکنه یه وقت حواست نباشه و به این ور اون ور بخوره و سروصدا کنه.» سید هم قبول کرد و با اسلحه من رفت.

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!

سید و بچه‌ها خودشان را به خانه رساندند و آنجا مستقر شدند. من و یک تعداد دیگر از بچه‌ها هم توی خط روستای خندورات بودیم و خیلی با آن‌ها فاصله نداشتیم. البته با بیسیم دائم با آن‌ها در ارتباط بودیم. در روستا یک سری امکانات و تجهیزات از قبیل تقریر داشتیم که بعضی‌هایشان به تعمیر نیاز داشتند. آن روز چند تا تعمیرکار ایرانی از مناطق دیگر آمده بودند تا نفربرهای از کار افتاده را تعمیر کنند. من هم در همین حین مشغول کار خودم بودم. به کار خدمه‌ها سرکشی می‌کردم و بررسی می‌کردم که چه وسایلی برای عملیات نیاز است.

چند معرفی دیگر از کتاب‌های انتشارات روایت فتح را نیز بخوانید

چند دقیقه با کتاب‌ «شاهرگی برای حریم» / ۱۵۴

خرید داروی بی‌نسخه برای سوریه!

چند دقیقه با کتاب‌ «قرار بی‌قرار» / ۱۵۱

شب عقدکنان صدرزاده آب قطع شد!

چند دقیقه با کتاب‌ «عمار حلب» / ۱۴۸

باز هم ادای شهدا را درمی‌آوری؟! + عکس

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

چند دقیقه با کتاب «سرِّ سَر»؛ / ۵۷

عید نوروز بدون شیرینی‌های حاج عبدالله + عکس

چند دقیقه با کتاب «دیدار پس از غروب»؛ / ۵۳

می‌خواست برای همسرش «کنیز زشت» بگیرد!

چند دقیقه با کتاب «طائر قدسی»؛ / ۵۲

هجده روز پس از پیامک‌های عاشقانه «امین» چه شد؟

تا حدود ساعت دو سه بعد از ظهر هنوز مشغول کار بودیم. نماز ظهر و عصر را خوانده بودیم ولی چون آن روز کلا در منطقه درگیری زیاد بود هنوز تا آن ساعت ناهار برای ما نیاورده بودند. دائم صدای انفجار و تیر و ترکش می‌آمد. حتی برای ده دقیقه یک ربع حجم آتش دشمن خیلی زیاد شد. آن لحظه خیلی دقت نکردم که حجم آتش دشمن کجا را هدف قرار داده. چون در خانه‌های ویلایی و بزرگ روستا بودیم و صدای درگیری هم برایمان عادی شده بود. بدون توجه همین طور به کارمان ادامه دادیم. در همین حین صدای بی‌سیم درآمد. سید بود. در بی‌سیم مرا صدا کرد: «مجتبی! مجتبی!»

مجتبی اسم مستعار من بود. گفتم «بله سید.» گفت: «علمدار داریم. اسبت رو بردار بیار علمدارها رو ببر.» پشت بی‌سیم به مجروح می‌گفتیم علمدار و به وسایل نقلیه هم می‌گفتیم اسب. همین که سید گفت علمدار داریم، به یکی از نیروهای سوری به نام حازم جانات گفتم سریع ماشین را بردارد تا برای کمک به مجروحان برویم. نیروی سوری از سر دلسوزی گفت: شما ایرانی هستی نمی‌خواهیم آسیبی ببینی شما همراه من نیا… با اصرار گفتم: «من خودمم باید بیام برای کمک.» و خلاصه با اصرار راضی‌اش کردم.

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!

سریع پریدیم داخل ماشین و رفتیم سمت خانه‌ای که سید و بچه‌ها در آن بودند. کمی از راه را بیشتر نرفته بودیم که دیدیم حجم آتش آن قدر زیاد است که هر لحظه امکان خوردن ترکش به ماشین وجود دارد و ممکن است عملا خودمان هم به آنجا نرسیم. برگشتیم و دوباره سریع پریدیم داخل یکی از نفربرها و رفتیم سمت آن خانه. در حین حرکت دوستان دائم می‌رفتند روی خط و با سید صحبت می‌کردند. خود من هم با سید صحبت کردم. گفتم: «سید داریم با وسیله خصوصی میایم دنبالت و پشت بی‌سیم باید با رمز حرف می‌زدیم و به تفربر گفتم وسیله خصوصی، حالا وسط آن معرکه با سید شوخی هم می‌کردم. نمی‌دانم چرا همیشه زبانم با سید، زبان شوخی بود.

به او گفتم راستی سید کتاب خوندی؟ کتاب عربی خوندی یا کتاب فارسی؟ منظورمان از کتاب، غذا بود. بعضی وقت‌ها برای ناهار غذای عربی می‌آوردند و بعضی وقت‌ها غذای ایرانی. سید گفت: «کتاب بخوره تو سرت بابا! تو این اوضاع کتاب کجا بوده؟ بیا علمدارا رو ببر…

بعد از آن صدای سید قطع شد و هر چه ارتباط می‌گرفتم جواب نمی‌داد. اطراف آن خانه دو طبقه خانه دیگری نبود. نزدیک‌ترین ساختمان به آنجا، یک مسجد بود. وقتی پشت ساختمان مسجد رسیدیم، دیدیم دو تا از نیروهای سوری که یک نفرشان هم مجروح بود، آنجا ایستاده‌اند. آنها از همان ساختمان، خودشان را به آنجا رسانده بودند. آنها را سوار کردیم تا در حمل مجروحان کمک‌مان کنند. همان جا از آن نیروی سوری به عربی پرسیدم: «ایرانی؟ سید طه؟ گفت: «استشهد.» دوباره تکرار کردم و تأکید کردم «ایرانی استشهد؟» او هم دوباره تکرار کرد: «نعم، استشهد.» دنیا روی سرم خراب شد.

حال خودم را نمی‌فهمیدم فقط تصویر سید جلوی چشمم بود با همان آرامش همیشگی، شوخی‌ها، حرف‌ها و خنده‌های دلنشین‌اش مثل فیلم از جلویم رد می‌شدند. بغض داشتم ولی چون باورش برایم سخت بود آن را فرومی‌خوردم انگار می‌خواستم یک جورهایی از زیر بار این غم شانه خالی کنم.

دوباره سوار نفربر شدیم و رفتیم سمت خانه. نفربر زیر آتش بود. حالا عنایت بود یا ما لایق نبودیم، اتفاقی برای ما نیفتاد و بالاخره خودمان را به خانه رساندیم. رفتیم داخل خانه اول. مجروحی را که سید از طبقه بالا آورده بود پایین، داخل نفربر گذاشتیم تا اتفاقی برایش نیفتد و تعداد شهدا بیشتر نشود. بعد رفتیم طبقه بالا. آن صحنه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. بدنم سرد شد. دلم لرزید. تازه آنجا باورم شد که سید تمام شد. با اینکه می‌دانستم شهید شده، نبضش را گرفتم. نفسش را چک کردم. دیدم بدنش دارد سرد می‌شود. نفسی نداشت. نبضی نداشت. علائم حیاتی‌اش قطع شده بود. بردمش داخل نفربر. بقیه مجروحان را هم انتقال دادیم. دوباره زیر آتش شدید نفربر را رساندیم تا پشت مسجد.

از چند جا اطراف مسجد را می‌زدند. در همین فاصله دوستان ایرانی دیگر هم که دیده بودند سید از پشت بی‌سیم جواب نمی‌دهد آمدند. با همان نفربر شهدا و مجروحان را تا وسط روستا آوردیم که سوار آمبولانس‌ها کنیم. اوضاع حسابی به هم ریخته بود. با اینکه دوست داشتم همراه سید باشم، ناچار بودم بمانم و به تعمیر نفربرها برسم و بعد هم تعمیرکارها را به مناطق خودشان برسانم.

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!

بچه‌های دیگر با ماشین همراه آمبولانس رفتند. کنار همان مقرمان در شیخ‌نجار خانه‌ای بود که به عنوان بیمارستان استفاده می‌شد. امکانات اولیه اتاق عمل را هم داشت. چون آنجا نزدیکترین بیمارستان در منطقه بود مجروحان و شهدا را به آنجا انتقال دادند. دو ساعتی طول کشید تا من بتوانم کارها را جمع و جور کنم و خودم را برسانم بیمارستان کنار مقر. وقتی رسیدم، سید را آماده کرده بودند تا ببرند فرودگاه و بفرستند دمشق. در بیمارستان، چند دقیقه‌ای رفتم پیشش و با او تنها شدم.

همه حرف‌ها و درد دل‌هایم را برایش گفتم. تا آنجا هنوز همه ما دوستان ایرانی سید، خودمان را جلوی نیروهای سوری کنترل می‌کردیم. احتیاج بود که کنترل کنیم، اما وارد مقر خودمان که شدیم دیگر به قول معروف مثل انبار مهمات که یک دفعه منفجر می‌شود همه یک دفعه بغضشان ترکید.

یکی از بچه‌ها شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. فضا، فضای غریبی بود. فضای گریه و دلتنگی. وسایل سید را که نگاه می‌کردیم، چشم‌مان که می‌خورد به جای خالی و محل استراحتش بی‌طاقت می‌شدیم. به هر جایی که نگاه می‌کردیم رنگ و بوی سید را داشت هرکسی یک خاطره‌ای داشت که از سید تعریف کند و این طوری خودش را دلداری دهد.

از رفتن سید ناراحت نبودیم؛ از شهید شدنش ناراحت نبودیم؛ ناراحتی ما این بود که خودمان جا مانده‌ایم.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است


فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه! بیشتر بخوانید »

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!


مدافع حرم فاطمیون، شهید مصطفی جعفری - کراپ‌شده

گفتند آقای جعفری! شما بروید تا چهلم پسرتان رد بشود بعد بیایید برای رفتن اقدام کنید. اینطور که شد، پدرشان با پسرشان برگشتند و بعد از چهل آقا مصطفی دوباره رفتند پادگان، آموزش دیدند و با هم رفتند سوریه.

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!
پدر شهید جعفری به جمع مدافعان حرم پیوست و دو سال بعد، شهید شد



منبع

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند! بیشتر بخوانید »

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

نمی‌دانیم چه حکمتی بود که انتشار شش قسمت از گفتگو با خانواده شهید سید احمد سادات دقیقا با روزهای غمبار دهه اول ماه محرم همزمان شد. شاید در این روزها که پای روضه‌ةا می‌نشینیم، راحت‌تر بتوانیم با غم تنهایی و غربت این خانواده همراهی کنیم…

بعد از انتشار تصویری از مزار شهید سیداحمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد، تعدادی از مسئولان این شهر از جمله مسئولان سپاه این شهر قول‌هایی دادند که بار غم و اندوه را با تجلیل از این شهید بزرگوار از دوش خانواده‌اش کم کنند و تدابیری بیندیشند که مزار این شهید بزرگوار نیز از غربت و تنهایی در بیابان خارج شود. امام جمعه اشتهارد نیز از مسئولان این شهر مطالباتی داشت که امید داریم به بایگانی سپرده نشود. همچنین مدیران بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز هم پیگیری‌هایی را برای احراز شهادت آقاسید آغاز کرده‌اند که بارقه‌هایی از امید را در قلب خانواده این شهید بزرگوار روشن کرده است. همه این‌ها، حاصل جوشش خون شهید بود که واکنش مردم ایران را از اقصی‌نقاط کشور برانگیخت و در فضای مجازی، موجی از همدردی با خانواده شهید،‌ برجسته و تِرِند شد. 

امیدواریم مجموعه این اقدامات امیدبخش به نتیجه‌های مطلوب برسد و شرمندگی ما از روح پاک شهیدان مظلوم مدافع حرم خصوصا شهدای فاطمیون پایان پذیرد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

«ج الف»؛ «ه**: س» و «م ی» را شناسایی کنید!

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ ششمین و آخرین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو بیشتر با مشکلاتی که برای جانباز سید مصطفی سادات (فرزند شهید سادات) پیش آمده همراه می‌شویم و با مظلومیت همسر و فرزندان این خانواده در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا می‌شویم.

پسر شهید: ما با پدرمان رابطه عجیب و غریبی داشتیم. من علاوه بر اینکه پدرم را از دست دادم، رفیقم را هم از دست دادم. ما آدم‌هایی نیستیم که خیلی اهل رفاقتِ بیرون از خانه باشیم، بیشتر این رفاقتی را که بین خودمان است را حفظ کرده بودیم. وقتی پدرم فوت کرد ما رفیقمان را از دست دادیم، پدرمان را از دست دادیم.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

آن هجمه‌ای که به ما وارد شد، توهین‌هایی که شد، به خاطر لج و لجبازی بنرهای پدرمان را کندند، فقط یک کار مسخره بود. حتی بنرهای شهید حیدری که آخرین شهیدی بود که آوردند را هم پاره کرده بودند. ما برایشان فعالیت می‌کردیم و دوباره خودمان بنرشان را ترمیم و درست کردیم. اما متاسفانه وقتی برای پدرمان این اتفاق افتاد هیچ کس حتی همرزمانش نبودند به ما کمک کند. حتی کسانی که زنگ می‌زدند می‌گفتند ما اصفهانیم یا فلان‌جائیم هم نیامدند. زمانی که پدرمان را دفن کردیم شبش آقا دانیال فاطمی فهمید و خیلی هم ناراحت شد گفت چرا دفن کردید و ماجرا چه بود؟ گفتیم اینطور شد. آقا دانیال اصلا باور نمی‌کرد. می‌گفت مگر می‌شود سید احمد با آن همه سابقه جهادی و کارهایی که می‌کرد این اتفاق برایش بیفتد؟!

ولی متاسفانه چیزی که انتظار داشتم این بود که روابط عمومی فاطمیون، معاونت فرهنگی فاطمیون، فعالیتی بکنند؛ بالاخره نیروی قدیمی‌شان را از دست داده بودند، چون پدرم خیلی خدمت کرده بود و فعال بود.

حتی یک زمانی من از پدر پرسیدم شما این همه فعالیت کردید و تخصص دارید چرا فرمانده نمی‌شوی؟ گفت من دوست ندارم؛ بارها به من پیشنهاد شده بود برای فرمانده فلان یگان و فلان تیپ، ولی من دوست ندارم؛ همین که کار خودم را به درستی بتوانم انجام بدهم کافی است، دیگر مسئولیت جان بقیه را نمی‌توانم به عهده بگیرم. من خودم کار خودم را به نحو احسن انجام می‌دهم به صورتی که همه می‌گویند سید دارد چکار می‌کند؟ پدرم می‌گفت من اگر فرمانده باشم نسبت به جان تمام کسانی که آنجا هستند مسئول هستم و نمی‌توانم همچین مسئولیتی را بر عهده بگیرم. و به همین دلیل پدر هیچگاه فرماندهی را به عهده نگرفت.

**: با آقای «ص» هم می‌شود صحبت کرد؟

پسر شهید: آقای «ص» فرمانده تیپشان است، البته دیسپلین خاصی دارند. شماره شان را می‌دهیم به شما…

**: در البرز هستند؟

پسر شهید: در مشهد هستند ولی مرتب به سوریه می‌روند و می‌آیند.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
مزار شهید سید احمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد

**: من هنوز در شوک قضیه خاکسپاری سید در بیابان هستم.

همسر شهید: هیچ چیز نمی‌تواند دل ما را خنک کند. الان چند ماه می‌گذرد اما انگار همین امروز است که سید را با آن مظلومیت خاکسپاری کردیم. اگر سید را در قطعه صالحین یا گلزار شهدا می‌گذاشتند ما یک مقدار آرام می‌گرفتیم؛ می‌گفتیم این همه جهاد کرده، کنار همرزمانش قرار می‌گیرد.

**: البته مقام ایشان پیش خدا محفوظ است و این جاهای ظاهری، همه برای دل ماست..

همسر شهید: «سید» غریب بود، جایش واقعا آنجا نبود!

**: می‌توانیم برویم و مزار آقاسید را ببینیم؟

پسر شهید: بله با هم می‌رویم ان شا الله.

{فرزند شهید، عکس‌های قبر را نشان ما می‌دهد.}

**: این‌جا که واقعا بیابان است. برویم برای زیارت ایشان؟

{فرزند شهید، فیلمی از سید احمد با صدای خودشان را هم به ما نشان می‌دهد.}

پسر شهید: پدرم نسبت به اهل بیت حتی زمانی که جنگ سوریه شروع نشده بود، ارادت داشت. مادرم می‌گوید و کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار می‌کردند می‌گفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» می‌گوییم، می‌زند زیر گریه.

همسر شهید: اشک‌هایش با یک «یا حسین» می‌آمد و گریه می‌کرد. همه می‌گفتند سید دیوانه است، به خاطر اینکه زود گریه می‌کند!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

پسر شهید: می‌گفتند سید دیوانه است! نه اینکه من به شما بگویم، ولی پدرم اسم پدرش که می‌آمد، گریه نمی‌کرد، چون پدرشان را از دست داده بود دیگر، ولی جالب است، اسم اهل بیت که می‌آمد مخصوصا امام حسین و حضرت زینب، می‌گفت آن غمی که حضرت زینب کشیده، آن اسارتی که کشیده روی قلب من است… این ارادت و خلوصش جایگاهش محفوظ است.

**: چنین ماجرایی برای پیکر آقاسید  برای خانواده خیلی سنگین است…

پسر شهید: حتی ما زمانی که دیدیم نه فاطمیون اقدامی می‌کند نه کسی دیگر، سعی کردیم و دوست داشتیم کسانی که به پیکر پدرم بی‌حرمتی کرده و کسانی که ما را تهدید به مرگ کرده بودند، حداقل  احضار شوند و یک امضا از آن‌ها گرفته می‌شد که دیگر این کار را برای بقیه شهدا تکرار نکنند.

همسر شهید: کاش گوشمالی‌شان می‌دادند که این برخورد را برای بقیه شهدا و جانبازان نداشته باشند.

پسر شهید: حتی در آن حد هم نشد. گاهی فحش هم می‌دهند به ما. به خاطر این توهین، ما داریم از این شهر می‌رویم؛ به خاطر اینکه پدرم مدافع حرم بوده، اینقدر زحمت کشید و آخر هم به او توهین شد. ما داریم از اشتهارد می‌رویم؛ اینقدر هجمه و کم‌لطفی زیاد بوده. هنوز آن نگاه‌های بد، آن نگاه‌های قومی و نژادپرستانه به ما هست که ما نمی‌توانیم با این وضعیت در این شهر زندگی کنیم!

**: برنامه‌تان چیست؟ کجا می‌خواهید بروید؟

پسر شهید: هر جایی به غیر از اشتهارد!

**: با این وضعیت واقعا حق دارید. چون اینجا دلخوشی‌ای ندارید.

پسر شهید: کسی هم نداریم. فامیل‌هایمان هم  این کار را با ما کردند. به پدرم به چشم گناهکار نگاه می‌کردند تا فهمیدند ما در تصادف عمویم گناهی نداشتیم! خودش بیمارستان بود وقتی پدرم به شهادت رسیده بود.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
همسر شهید و فرزندشان (سید مجتبی سادات) در کنار مزار پدر

**: مهمترین ضربه‌ای بود که شما خوردید…

پسر شهید: ضربه را همه به ما زدند و آخرین ضربه را هم خودی‌ها به ما زد. روزی که پدرم اینجا بود، تا چهلمش که دوباره آمدند اینجا، ولی دیگر چه فایده داشت. تا هفت پدرم خودمان دور هم جمع می‌شدیم و در تنهایی عزادار بودیم و گریه می‌کردیم.

همسر شهید: الان برای سید مصطفی هم هیچ کسی پیگیر نیست.

پسر شهید: ما پیگیری کردیم اما متاسفانه مسئولان خیلی بد حرف می‌زنند و توهین می‌کنند

**: یعنی جواب درستی نمی‌دهند به شما؟

پسر شهید: نه، اصلا. فقط توهین می‌کنند.

**: اسم آن مسئول را می‌توانید بگویید؟

پسر شهید: اگر اجازه بدهیم نگویم، چون برایمان گرفتاری درست می‌شود!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
جانباز مدافع حرم،‌ سید مصطفی سادات

همسر شهید: اسم مسئولش را من نمی‌دانم ولی یک آقایی هست به نام آقای اکبری که در همین (…) کار می‌کند و با همین صاحبخانه ما فامیل هستند. چند روز پیش من را دید و گفت شما اینجا زندگی می‌کنید؟ گفتم آره؛ تکلیف مصطفی چه شد؟ … گفت: همین طور مانده، یکی بیاید با مسئولش صحبت کندتا کاری کنند. مصطفی خیلی پسر خوبی است.

پسر شهید: بنده خدا چون برادرم را یکی دوبار دیده می‌گوید سید مصطفی خیلی پسر خوبی است، خیلی آرام است، خیلی ساده است. ولی من یکی دوبار رفتم و وقتی توهین می‌کنند، کجا برویم دیگر؟ نمی‌توانم هر روز بروم آنجا فحش و توهین بشنوم. شما خودتان را جای من بگذارید، یک بچه ۲۱ ساله می‌رود دنبال کار برادرش فحش می‌شنود، چه‌کار کنم؟

همسر شهید: مصطفی جان اینطوری بد که تمام زندگی‌اش را پای طرف می‌ریزد، احساساتی است، به خاطر موج‌گرفتگی، زود گول می‌خورد، راحت می‌توانند از او سواستفاده کنند! الان که موج گرفته است، مجروح جنگی است، مدارک اقامتش هم گم شده؛ اصلا کارت جانبازیش هم پیگیر نبوده که درست کند، الان یک سال است که بلاتکلیف است و کسی پیگیر مشکلاتش نمی‌شود.

پسر شهید: رزمندگانی که مجروح می‌شوند، تا چند ماه طول درمان می‌گیرند.

همسر شهید: هیچ کدامشان نگرفتند؛ نه سید احمد و نه سید مصطفی.

پسر شهید: مثلا بهشان می‌گویند تا شش ماه استراحت کن، حقوق بگیر. پدر من نه طول درمان گرفت، نه تا زمانی که زنده بود جانبازی‌اش را گرفت، نه از مزایای جانبازی استفاده کرد. برادرم هنوز دارد شهریه دانشگاه می‌دهد، پول آمایش کارت را که رایگان کرده بودند هم ما دادیم. پدرم از هیچ مزایایی استفاده نکرد. یعنی پدر ما مظلوم‌ترین شهید فاطمیون بود که در واقع اینطوری رفت. رسانه فاطمیون هم در جریان بود، اما برای پدرم هیچ کاری نکردند. بعد گفتند برای سید چون شخصیت فعالی بود داریم مستند می‌سازیم. ولی خب این مستند می‌خواهد چه کار کند؟

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار می‌کردند می‌گفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» می‌گوییم، می‌زند زیر گریه.

**: چه کسانی در این مشکلی که برای آقا مصطفی پیش آمده، دخیل بوده‌اند؟

همسر شهید: یک آقایی هست به اسم «ک»، یک آقایی به اسم «د» که اینها هم سن و سال بابای مصطفی هستند. سید مصطفی را با خودشان بردند این طرف و آن طرف و از او سوء استفاده کردند. سید مصطفی زنگ می زند که من کاره‌ای نبودم. مامان به خدا من تقصیری نداشتم!

پسر شهید: اینها با برادرم مشکل دارند و برایش مشکل درست کردند. اصلا مصطفی در خانه نشسته بود؛ گفت من می‌روم تا سر کوچه برمی گردم، ساعت ۵ **: ۶ بود، رفت و دیگر نیامد.

**: می‌خواهم بدانم آقا مصطفی پیش مسئولان از خودش دفاع کرده؟

پسر شهید: دفاع کرده، ولی کسی به حرف‌های او اهمیتی نداده است.

همسر شهید: حتی عده‌ای بدخواه، مصطفی را برده بودند در بیابان و می‌خواستند داخل چاه بیندازند. کسی از راه می‌رسد و اینها می‌ترسند و دو نفری مصطفی را پرت می‌کنند روی خارها. سید مصطفی با یک بلوز آستین کوتاه بود. وقتی که آمده بود حانه، تمام بدن این بچه زخم بود.

پسر شهید: برایش پاپوش درست می‌کردند. برادرم قبل از جانبازی‌اش اصلا با این‌ها معاشرت نداشته. با برادرم لج می‌کنند.

همسر شهید: تمام بدنش پر از زخم بود. گفت که می‌خواستند در بیابان در چاه بیندازند و مرا بکشند! یک موتوری رد می‌شود، اینها می‌ترسند و فرار می‌کنند. تمام بدن سیدمصطفی زخم بود. حتی یک بار آمده بود خیس، گفتم چیه؟ گفت من را در استخر انداختند و می‌خواستند غرق کنند! یا مثلا حتی یک بار هم به این بچه دارویی داده بودند، که سنکوپ (اَرِست) کرده بود. آمد در خانه خوابید؛ دیدم نفسش نمی‌آید بالا، زنگ زدم به چند نفر از بچه‌ها، بردیمش بیمارستان، گفتند دارو به خوردش داده‌اند!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
جانباز مدافع حرم،‌ سید مصطفی سادات

می‌گویم از اشتهارد بروم شاید برای مصطفی هم بهتر باشد، از اینجا دورش کنم. گفتم یک بار زده بودند با چاقو و تاندوم دستش پاره شده بود. سیدمصطفی بچه‌ای است که به خاطر مجروحیت اعصاب و روان نمی‌تواند از خودش دفاع کند. اصلا عجیب و غریب است؛ اینطور نبود، اما بعد از آن حادثه در سوریه، اینطور شد. الان خیلی می‌ترسد.

پسر شهید: بعد از آن اتفاق در سوریه اینطوری شد. در صورتی که اینطور نبود برادرم، اصلا باشگاهی بود، قبل از اینکه جنگ شروع شود به ورزش‌های رزمی می‌رفت. الان خیلی از هم دوره‌ای‌هایش بدن‌های بزرگ و ورزیده‌ای دارند؛ می‌گویند سید مصطفی چقدر هم خوب کار می‌کرد و از ما جلوتر بود.

جنگ سوریه که اتفاق افتاد و مشکلات عصبی که برایش ایجاد شد دیگر آدم سابق نشد. الان تبدیل به یک آدم افسرده و عصبی شده

{عکس مصطفی را مادرش نشان ما می‌دهد}

همسر شهید: من اگر بتوانم این را از گرفتاری نجات بدهم و مدارکش را بگیرم، حقوقش را درست کنم و یک کاری برایش بکنم، خیلی خوب است.

پسر شهید: مسئولان باید پیگیری کنند. باید برادرم را ببرند به آسایشگاه جانبازان و از لحاظ عصبی درمان کنند. بالاخره وقتی یگانی درست می‌شود باید کسانی که اینطور می‌شوند را حمایت کند. یک آسایشگاه‌هایی برای جانبازها داریم، ای کاش پیگیری می‌کردند و تحت درمان قرار می‌گرفت.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

**: ان‌شالله همه این موارد را می‌نویسم و انشالله که به گوش یک انسانی، یک مسئولی برسد که کاری کند.

همسر شهید: سید که دیگر رفت. چه اینها شهید بگویند یا نگویند، سید شهید است. الان که دیگر کاری از دست من بر نمی‌آید، تنها کاری که می‌توانید بکنید خودتان یا یگان فاطمیون یا هر جای دیگر که صدای ما به گوششان می‌رسد، این پسر من را از گرفتاری نجات بدهند و درمان کنند.

**: ما کارمان را از نظر رسانه ای انجام می‌دهیم و بقیه اش را می‌سپاریم دست خدا. برویم سمت مزار آقاسید؟

پسر شهید: برویم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
مزار شهید سید احمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد



منبع خبر

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس بیشتر بخوانید »