سید آزادگان

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» منتشر شد

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» منتشر شد



در بیستمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت، همراه با رویداد ملّی «آزادگان ایران»، تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک»، کتاب روایت زندگی و مجاهدت‌های مرحوم ابوترابی منتشر شد.

  • تور آنتالیا

به گزارش مجاهدت از مشرق، در بیستمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت، همراه با رویداد ملّی «آزادگان ایران» و گرامیداشت یاد و راه آزادگان سرافراز و به‌ویژه بزرگداشت سیّد آزادگان، شهید سیّدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد، تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «پاسیاد پسر خاک»، امشب (جمعه، ۷ شهریور ۱۴۰۴) در قزوین پایتخت آزادگان ایران منتشر شد.

متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر این کتاب به شرح زیر است:

بسم الله الرّحمن الرّحیم

ــ زندگی این مجاهد فی سبیل الله در شمار پرحادثه‌ترین و درس‌آموزترین زندگیها و حقّا کم نظیر است.

اوّل بار او را در سالهای اوّل دهه‌ی پنجاه در منزل خودمان در مشهد زیارت کردم. شهید اندرزگو او را آورده بود و به او ابراز اعتماد کرد. پرسیدم شما با آقای آقاسیدعباس قزوینی که از آشنایان ما در قم بود نسبتی دارید؟ گفت پسر اویم. پس از آن یکبار در همان سالها او را در جلو زندان اوین دیدم و یکبار در جمع نیروهای اعزامی قزوین در ستاد جنگهای نامنظم. و پس از بازگشت از اسارت چند سال با ایشان همکاری نزدیک داشتیم. ولی این حجم و کیفیت مجاهدت عالی را هیچکس نمیتوانست از ظاهر فروتن و کتومِ او حدس بزند.

رحمت و رضوان الهی بر او. نمیتوانم تردید کنم در اینکه او در شمار شهیدان عالی مقام است. این کتاب بسیار خوب و هنرمندانه تنظیم شده است. دست نویسنده درد نکند.

بهمن ۸۸

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک»

کتاب «پاسیاد پسر خاک» روایت زندگی و مجاهدت‌های حجت‌الاسلام سیّدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد است که توسط آقای محمّد قبادی در ۴۶۸ صفحه به نگارش درآمده و توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» منتشر شد

تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاسیاد پسر خاک» منتشر شد بیشتر بخوانید »

آیین بزرگداشت حجت الاسلام ابوترابی فرد و شهدای مظلوم آزاده لغو شد

آیین بزرگداشت حجت الاسلام ابوترابی فرد و شهدای مظلوم آزاده لغو شد


آیین بزرگداشت حجت الاسلام ابوترابی فرد و شهدای مظلوم آزاده لغو شد

به گزارش نوید شاهد؛ مؤسسه پیام آزادگان با صدور اطلاعیه‌ای، از لغو مراسم بزرگداشت سید آزادگان، حجت‌الاسلام ابوترابی‌فرد و نیز آیین یادبود شهدای مظلوم آزاده خبر داد. این تصمیم در پی حملات اخیر رژیم صهیونیستی و شهادت جمعی از مدافعان میهن اتخاذ شده است. متن اطلاعیه به شرح زیر است:

بسم الله الرحمن الرحیم

إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ

با کمال تأسف و اندوه، در پی حمله جنایت‌بار و غیرانسانی رژیم اشغالگر صهیونیستی و ارتکاب فجیع‌ترین جنایات جنگی علیه فرزندان رشید امت اسلامی، و در پی شهادت جمعی از سرداران پرافتخار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ـ این بازوی مقتدر ملت بزرگ ایران ـ و نیز دانشمندان فرهیخته و ستارگان پرفروغ آسمان ایران اسلامی، ضمن تبریک و تسلیت این ضایعه جانکاه به محضر مقام معظم رهبری (مدظله‌العالی)، ملت شهیدپرور ایران و خانواده‌های معزز این شهیدان سرافراز، و با آرزوی پیروزی‌های بزرگ برای نیروهای مسلح مقتدر کشورمان، به اطلاع عموم مردم شریف، آزادگان سرافراز و علاقه‌مندان به راه و سیره شهدای والامقام می‌رساند: 

مراسم بزرگداشت سید آزادگان، شهید حجت‌الاسلام والمسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد و پدر بزرگوارشان، همچنین آیین گرامیداشت یاد شهدای مظلوم و غریب آزاده که مقرر بود در تاریخ ۲۷ خردادماه برگزار شود، لغو گردیده است. 

بدیهی است یاد و نام این مرد بزرگ و دیگر شهدای والامقام آزاده، همواره چراغ راه نسل امروز و فردای ایران اسلامی خواهد بود.

ان‌شاءالله مراسمی در شأن و منزلت این عزیزان، هم‌زمان با آیین ملی سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی برگزار خواهد شد و یاد و خاطره آنان با شکوهی درخور گرامی داشته خواهد شد.

موسسه فرهنگی هنری پیام آزادگان

۲۴ خرداد ۱۴۰۴

انتهای پیام/

آیین بزرگداشت حجت الاسلام ابوترابی فرد و شهدای مظلوم آزاده لغو شد

منبع خبر

آیین بزرگداشت حجت الاسلام ابوترابی فرد و شهدای مظلوم آزاده لغو شد بیشتر بخوانید »

خبر کامل منتظر ارسال بنر از اداره تبلیغات///////////////////////آیین بزرگداشت بیست‌ و پنجمین سالگرد ارتحال «سید آزادگان» برگزار می‌شود

آیین بزرگداشت سالگرد ارتحال «سید آزادگان» و بزرگداشت شهدای غریب آزاده برگزار می‌شود


خبر کامل منتظر ارسال بنر از اداره تبلیغات///////////////////////آیین بزرگداشت بیست‌ و پنجمین سالگرد ارتحال «سید آزادگان» برگزار می‌شود

به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ آیین سالگرد ارتحال حاج سید عباس ابوترابی فرد و فرزندش حجت الاسلام و المسلمین سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد ملقب به سید آزادگان و پاسداشت یاد و نام شهدای غریب آزاده روز سه شنبه 27 خرداد در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار می‌شود.

شهید ابوترابی فرد سال ۱۳۱۸ در قزوین به دنیا آمد. وی با آغاز نهضت امام خمینی (س) در سال ۱۳۴۲ وارد جریانات سیاسی شد و همواره در صحنه‌های مختلف مبارزه از جمله هشت سال دفاع مقدس حضور داشت.

این عارف مجاهد، پس از ده سال اسارت سرانجام همراه با خیل آزادگان سرافراز به میهن اسلامی بازگشت و به جای آنکه پس از سی سال مبارزه و تلاش طاقت فرسا به استراحت بپردازد، راهی دشوارتر را در پیش گرفت، چرا که همراهی با آزادگان و پیگیری مشکلات آنان را وظیفه خود می‌دانست و در این راه تمام تلاش و توان خود را صرف کرد.

وی در ۱۲ خرداد ۱۳۷۹ در مسیر زیارت حرم علی بن موسی الرضا (ع) به همراه پدرش آیت الله سید عباس ابوترابی فرد بر اثر سانحه رانندگی به شهادت رسید و پیکر هر دو در صحن آزادی این حرم مطهر به خاک سپرده شد.

برنامه مورد اشاره با همکاری بنیاد شهید و امور ایثارگران و موسسه فرهنگی پیام آزادگان از ساعت ۱۷ تا ۱۸:۳۰ در تالار اندیشه حوزه هنری برگزار می‌شود.

انتهای پیام/ 

 

آیین بزرگداشت سالگرد ارتحال «سید آزادگان» و بزرگداشت شهدای غریب آزاده برگزار می‌شود

منبع خبر

آیین بزرگداشت سالگرد ارتحال «سید آزادگان» و بزرگداشت شهدای غریب آزاده برگزار می‌شود بیشتر بخوانید »

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، خاطرات روزهای سرد اسارت که امتحان آن کمتر از شهادت نبود، برای بسیاری از آزادگان سرافراز، با شنیدن نام او گرم می‌شود؛ نامی که در شرایط سخت زندان‌های رژیم بعثی عراق، برای اسرا دلگرمی بود؛ مرد بزرگی که در دوران اسارت همچون خورشیدی بر دل‌های اسیران زخم‌خورده اسرا می‌تابید و چون ستاره‌ای درخشان، هدف و راه را بر آن‌ها نشان می‌داد؛ آری! بدون‌دلیل نیست که مرحوم «سید علی‌اکبر ابوترابی فرد» را «سید آزادگان» لقب نهاده‌اند.

اسارت در استخبارات رژیم بعثی عراق، یکی از سخت‌ترین اسارت‌ها بود؛ دورانی که بعثی‌ها با سخت‌ترین شکنجه‌ها و در شرایط بسیار بد انسانی با اسرا رفتار می‌کردند؛ اما «حسن ناجی حاجی بابایی» که شکنجه‌های استخبارات را تجربه کرده، در خاطره‌ای به روایت رفتارهای دلگرم‌کننده سید آزادگان در سلول‌های مخوف استخبارات پرداخته هست.

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

با شروع تابستان ۱۳۶۴، سه ماه از زمان اسارتم می‌گذشت. مرا به‌همراه سه نفر از اسرا برای بازجویی به اداره استخبارات (اطلاعات) عراق برده بودند. در آن‌جا رسم بر این بود که به محض ورود زندانی یا اسیر به داخل راهرو زندان، تعداد زیادی سرباز و نیرو‌های بعثی (البته همه با لباس شخصی) با وسایل مختلف مانند کابل، شلنگ، چوب، باتوم و از همه بدتر زنجیر‌های نازکی که در دست داشتند، شروع به کتک زدن زندانیان یا اسرا می‌کردند. به محض ورود ما به‌صورت چشم و دست بسته به داخل راهرو، متوجه شدیم گروهی به استقبال ما آمدند. یکی از آن‌ها با وسیله‌ای که در دست داشت، به شانه من زد و از من پرسید: «انت حرس خمینی؟» یعنی تو پاسداری؟ و من چون تازه اسیر شده بودم و به زبان عربی آشنایی نداشتم، با عجله جواب دادم «بلی‌. بلی انت حرس خمینی»، که همین امر باعث کتک خوردن ما چهار نفر با شدت بیشتری شد. 

خلاصه حدود نیم ساعت با شلنگ، باتوم، زنجیر و… پذیرایی شدیم، به‌حدی که دیگر نای بلند شدن از زمین را نداشتیم و به‌دلیل بسته بودن چشم‌ها و دستهای‌مان، نمی‌توانسیتم وضع آشفته یکدیگر را ببینیم و از حال هم با خبر شویم؛ فقط ناله‌های همدیگر را می‌شنیدیم که شنیدنش بسیار رنج‌آور بود.

ما را به سمت سلول هدایت کردند. درب سلول باز شد و یکی‌یکی چشم‌ها و دستهای‌مان را باز کردند و با نوازشی لگدگونه روانه سلول شدیم. سلول‌ها عبارت بودند از اطاق‌هایی با یک درب بزرگ آهنی که در وسط درب یک روزنه به اندازه کف دست وجود داشت که وقتی آفتاب به درب آهنی می‌تابید، هوای سلول بسیار گرم و طاقت‌فرسا می‌شد و تنها با خوابیدن روی موزائیک‌های کف سلول، دمای بدن‌مان کمی پایین می‌آمد. در انتهای سلول تعدادی پتو روی هم انباشته بود؛ و در طرف دیگر نیز یک سطل فلزی قرمز رنگ (مخصوص آتش‌نشانی) با کمی آب که از گرمای شدید سلول ولرم شده بود، به‌همراه یک عدد پارچ استیل قرار داشت. کف سلول با موزائیک‌های سیاه رنگی فرش شده بود که در اثر رطوبت زیاد، در برخی از آن‌ها برآمدگی‌هایی ایجاد شده بود. در سقف سلول یک عدد لامپ بسیار ضعیف روشن بود که کلید آن در خارج از سلول قرار داشت. وقتی درب بسته شد و چشمهای‌مان به تاریکی داخل سلول عادت کرد، چشم‌مان به مرد میان‌سالی – حدوداً ۴۵ ساله – با اندامی بسیار ضعیف که در گوشه‌ای روی زمین به صورت دو زانو نشسته بود، افتاد که سرش را به معنای خوش آمدید تکان می‌داد. از او خیلی ترسیده بودیم، فکر می‌کردیم یکی از عراقی‌هاست و به این ترتیب می‌خواهد از ما اطلاعاتی کسب کند. نفس‌مان بالا نمی‌آمد و زیرلب به یکدیگر می‌گفتیم بچه‌ها حرف نزنید، شاید جاسوس باشد. حدوداً یک ساعت ما به او نگاه می‌کردیم، او به ما نگاه می‌کرد و هر چه او می‌گفت من ایرانی‌ام، باور نمی‌کردیم و می‌گفتیم که دروغ می‌گوید، تا نهایتاً یکی از بچه‌ها از او پرسید اسم شما چیست؟ گفت: «بنده خدا مگر فرقی هم می‌کند که اسمم چیست؟».

باز دوباره همه جا را سکوت فرا گرفت و ما سرگرم ابروی شکسته سعید شدیم که خونریزی شدیدی داشت. بعد از لحظه‌ای او پرسید: «اسم شما چیست؟ شما کِی و کجا اسیر شده‌اید، چه خبر از ایران؟ حال و هوای ایران چطور هست؟ از جنگ چه خبر؟ من چهار سال هست که اسیرم و از همه‌جا و همه‌چیز بی‌خبر. دوباره از او سؤال کردم هنوز هم نمی‌خواهی بگویی اسمت چیست؟ با صدایی آرام و آهسته گفت: «سید علی‌اکبر». ما نمی‌دانستیم که چه کسی هست و چه خصوصیاتی دارد. از طرفی هم اضطراب زیادی در مورد سرنوشت خودمان داشتیم که پس از آن چه خواهد شد؟ او با صحبت‌های دلگرم‌کننده خود، اضطراب ما را کم و اسارت را برایمان تشریح کرد.

خلاصه از آن‌جایی که ایشان را هم تازه برای بازجویی به استخبارات آورده بودند، تقریباً در آن وضعیت، حال وهوای یکسانی داشتیم. نزدیک ظهر شده بود و موقع ناهار صدای باز کردن قفل‌های بزرگ درب آهنی گوش را اذیت می‌کرد و رعب و وحشت زیادی در دل ایجاد می‌نمود. درب باز شد، چند نفر عراقی با لباس شخصی و کابل به دست وارد سلول شدند، یک نفر از آن‌ها چند عدد سمون که داخل یک کیسه پلاستیکی بود، به دست داشت و یک نفر دیگر از آن‌ها سطل آب را از داخل برداشت و از شیر آب بیرون از سلول پر کرد و گذاشت داخل سلول و به زبان فارسی ولی با لهجه عربی از ما سوال می‌کرد: «چه کسی نان می‌خواهد؟» هرکس می‌گفت من نان می‌خواهم، یکی از سمون‌هایی که مثل پاره آجر بود به طرف او پرتاب می‌کرد که باید با مهارت خاصی نان‌ها را می‌گرفتیم.

خنده‌کنان درب را بستند و رفتند. ناهار؛ همان آب و سمون بود. خلاصه به هر شکل که بود، بعد از خوردن ناهار «سیدعلی اکبر» با تعریف چگونگی اسیر شدنش و همچنین ما با تعریف کردن از ایران، آن روز را به شب رساندیم. یکی از بچه‌ها که اسمش «رمضانعلی» بود، برای رفتن به دست‌شویی نگهبان را صدا زد و گفت: «می‌خواهم بروم بیرون». چشم‌تان روز بد نبیند، درب را باز کردند و او را بیرون بردند و چندنفری با شیلنگ و کابل و لگد به جانش افتادند و حدود نیم‌ساعت بی‌رحمانه او را شکنجه کردند. سپس او را کشان‌کشان به داخل سلول آوردند. یکی از نگهبانان با همان لهجه عربی پرسید: «کس دیگری هست که بخواهد دست‌شویی برود؟». سکوت همه‌جا را فرا گرفته بود. تنها صدای ناله «رمضانعلی» سکوت سلول را در هم می‌شکست. اشک در چشمان‌مان حلقه زده بود و از طرفی هم نگران آینده خودمان بودیم؛ به ما گفته بودند بعد از بازجویی کارتان تمام هست؛ زیرا عراقی‌ها فکر می‌کردند ما جزو افسران بلند پایه ارتش ایران هستیم و برای بازجویی از ما تشریفات خاصی داشتند؛ مثلاً به جای باتوم معمولی از باتوم برقی استفاده می‌کردند؛ ولی با وجود تمامی این مشکلات، حضور «سید علی‌اکبر» و صحبت‌های او، ما را به زندگی و ادامه راه دلگرم می‌ساخت.

از آن‌جایی که آن مرد غریبه تجربه زیادی از سلول و اسارت داشت، گفت: «بچه‌ها برای بیرون رفتن نیاز نیست نگهبان را خبر کنید، از همین ظرف (پارچ) می‌توانیم استفاده کنیم و ان‌شاءالله فردا صبح ما را از این‌جا خواهند برد». این بود که ما برای رفع حاجت از آن ظرف استفاده می‌کردیم و روی آن را با زیرپوش یکی از بچه‌ها پوشاندیم.

تکه‌های نانی که از ظهر مانده بود را با کمی آب خیس کردیم و شام را دور هم خوردیم. سید هم از شرایط اسارت تعریف می‌کرد که چگونه این سال‌ها را پشت سرگذاشته هست و هرچه ما می‌خواستیم از زمان قبل از اسارت خود، برای ما تعریف کند، چیزی نمی‌گفت و بحث را عوض می‌کرد. او گفت: «بچه‌ها وقت خواب هست؛ اگر دیر بخوابیم، تا صبح ما را اذیت خواهند کرد. بهتر هست چند تا از آن پتو‌ها را بیاوریم زیرمان بیاندازیم تا از رطوبت جلوگیری کند». وقتی به سراغ پتو‌ها رفتیم، اولین پتو را که برداشتیم و باز کردیم، متوجه شدیم که بوی بسیار بد سلول از همین پتوهاست؛ افرادی که قبل از ما در سلول بودند، برخلاف ما که ظرف را برای رفع حاجت به کار گرفتیم، از پتو‌ها استفاده کرده بودند.

هر‌طور بود، آن شب خوابیدیم، هنوز نیمی از شب نگذشته بود که از خارش زیاد بدن‌مان، همگی بیدارشدیم. تمام لباس‌هایمان پر از شپش بود و هیچ چاره‌ای جز نشستن و شکار شپش‌ها نداشتیم تا صبح شود؛ بدین‌ترتیب یکی از شب‌های تلخ اسارت را پشت سر گذاشتیم. روشنایی بسیار کمی که از پنجره کوتاه بالای دیوار سلول به داخل می‌تابید، نشانگر این بود که وقت نماز هست. «سید علی‌اکبر» دستمالی که در دست داشت را با آب بسیار کمی که از سطل برداشته بود، خیس کرد و با رطوبت دستمال وضو گرفت. برای ما خیلی دیدنی و جالب بود. ما هم به همین ترتیب وضو گرفتیم و نماز خواندیم.

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

صدای رفت و آمد و تعویض نگهبانان این مفهوم را می‌رساند که یک روز دیگر با همه مشکلاتش شروع شده هست. یکی از نگهبانان جدید از سوراخ درب نگاه کرد و گفت: «یالا شای» ما اول فکر کردیم می‌خواهد چای بیاورد؛ ولی منظور نگبهان عراقی این بود که خودتان پارچ استیل را بیاورید و چای بگیرید در بزرگ آهنی باز شد و نگهبان به زبان عربی چیز‌هایی گفت که ما متوجه نشدیم؛ ولی «سیدعلی‌اکبر» که عربی خوب صحبت می‌کرد، گفت: «بچه‌ها می‌گوید یک نفر پارچ را بردارد و به‌دنبال او برود تا چای و صبحانه بگیرد». هیچ‌وقتی هم برای فکر کردن نداشتیم که بدانیم با این پارچ چه باید کرد. «سعید» بلافاصله پارچ را برداشت و دستش را روی آن گذاشت و به‌دنبال نگهبان عراقی به راه افتاد و بعد از چند دقیقه با پارچ پر از چای و چند عدد سمون برگشت. همگی جلو آمدیم و پرسیدیم «سعید: پارچ را عوض کردی؟»، گفت: «نه فقط فرصت کردم پارچ را در دست‌شویی بین راه خالی کنم و یک بار آب بکشم و چای را بگیرم.»، چون شب و روز بسیار سختی را پشت سر گذاشته بودیم و گرسنگی و تشنگی فشار زیادی به ما آورده بود، مجبور به خوردن نان و چای شیرین داخل پارچ شدیم. به سیدعلی‌اکبر گفتم: «مگر تو صبحانه نمی‌خوری؟» سری تکان داد و گفت: «من روزه‌ام یعنی از امروز می‌خواهم روزه بگیرم». در همین حین نگهبان عراقی از سوراخ درب نگاه کرد و گفت: «علی‌اکبر ابوترابی، علی‌اکبر ابوترابی، آماده‌باش نیم ساعت دیگر باید برویم». بله همان مرد غریبه کسی نبود به جز مرحوم «حاج سید علی اکبر ابوترابی (سیدالاسرا)»؛ مردی که تمام اسرایی که در مدت اسارت‌شان حتی اگر ساعتی را با او بودند، از وی به نیکی یاد می‌کنند و هیچ‌وقت او را فراموش نمی‌کنند. از جا بلند شد و گفت: «بچه‌ها در همین فرصت کمی که با هم هستیم، می‌خواهم چند چیز به شما بگویم؛ و در ابتدا تمام مسیری را که قرار بود ما پس از آن طی کنیم برایمان توضیح داد و گفت شاید ما نتوانیم یکدیگر را ببینیم و هر کجای عراق که زندانی شدید تا بقیه اسارت را بگذرانید، خدا را فراموش نکنید و فقط برای خدا زندگی کنید و سعی کنید که اگر کسی کاری بلد هست، از او بیاموزید و اگر در کاری هم تجربه دارید به بقیه اسرا یاد دهید؛ این‌طوری وقت‌تان بهتر پر می‌شود. قوانین اردوگاه را که از سوی عراقی‌ها وضع می‌شود، در حد امکان اجرا کنید تا سرافراز و سلامت به ایران باز گردید. والسلام».

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات

یک شب با «سید آزادگان» در زندان مخوف استخبارات بیشتر بخوانید »

اگر شهید شوم بهتر از این است که به اسارت درآیم

اگر شهید شوم بهتر از این است که به اسارت درآیم


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از قزوین، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین«سید علی اکبر ابوترابی فرد» ملقب به «سید آزادگان»  در ۲۶ آذر ۱۳۵۹ در اطراف اهواز به اسارت نیروهای عراقی درآمد. وی نقش عمده‌ای در اردوگاه‌های اسرای ایرانی در عراق داشت.  مرحوم ابوترابى پانزده ماه اول اسارت را در سلولهاى زندانهاى بغداد و تحت شدیدترین شکنجه‌ها گذراند و در اراده پولادین این مرد خدا خللى ایجاد نشد تا پس از سپرى کردن سختى‌هاى فراوان و دو بار تا پاى چوبه‌دار رفتن با لطف و رحمت الهى و امدادهاى غیبی، ایشان به اردوگاه و جمع اسیران ایرانى منتقل شد.

حجت الاسلام ابوترابى فرد پس از حضور در جمع سایر اسیران، با رهبرى حکیمانه خود و با تمسک به ائمه معصومین (ع) و با معنویت و سعه صدر و حلم و بردبارى فوق العاده مکر و حیله دشمنان بعثى را بى تأثیر نمود و شمع محفل ایران شد و در جهت تقویت روحیه مقاومت و ایمان آنان از هیچ اقدام و ایثارى دریغ نورزید. هدف و راه را به آنان نشان مى داد و چون ابرى فیاض، امید و ایمان را بر آنان مى بارید.

اردوگاههاى عنبر، موصل۱، ۳، ۴ و رمادیه و تکریت ۵، ۱۷، ۱۸، و نیز سلولهاى زندانهاى بغداد شاهد خوبیها و مجاهدتهاى خستگى ناپذیر آن عارف حکیم هستند.

این عارف مجاهد، پس از ده سال اسارت سرانجام در سال ۱۳۶۹، همراه با خیل آزادگان سرافراز به میهن اسلامى بازگشت، وی در خاطره ای نحوه اسارت و شکنجه خود را اینگونه بیان کرده هست:

 به هنگام شناسایی، سرباز همراه آقای ابوترابی زخمی شد و دشمن با قطع تیراندازی و به قصد اینکه آنان را زنده دستگیر کند، راه را بر آنان بست. آقای ابوترابی آن لحظه را چنین به تصویر کشیده هست:

«من وقتی اوضاع را چنین دیدم با توسل به ائمه بدون هدف مشخصی شروع به دویدن کردم و در همین حال وقتی به پشت سر خود نگاه کردم، متوجه شدم که «شنی» تانکی که مرا تعقیب می‌ کرد درآمده و آن تانک دیگر قادر به تعقیب کردن من نیست. مقداری که از تانک دور شدم، دیدم دور از انصاف هست که آن برادر مجروح را تنها رها کنم و با خود گفتم باید جای او را شناسایی کنم تا بلکه بتوانیم شب به آن محل بازگشته و آن برادر را با خود ببریم.

وقتی به طرف او می‌ رفتم دیدم یک دستگاه «نفربر» از سمت ایران به سوی من می‌ آید. به سرنشینان آن اشاره کردم و آنها هم صدا می‌ زدند «بیا! بیا».

به خیال اینکه آنها ایرانی‌ اند به سمت برادر مجروح حرکت کردم تا او را هم با خود ببریم. ولی متاسفانه وقتی «نفربر» نزدیک شد، متوجه شدم آنها عراقی هستند و لذا برای نجات خود به پشت تپه رفته و خودم را داخل «چاله خمپاره» انداختم. عراقی‌ها من را در چاله پیدا کردند. ولی هرچه اصرار کردند که بلند شوم بلند نشدم و گفتم اگر شهید شوم بهتر از این هست که به اسارت درآیم.

عراقی‌ ها پیاده شدند و به زور دست مرا کشیده و به داخل «نفربر» انداختند. برادرانی که در آن نزدیکی بودند و با دوربین منطقه را زیر نظر داشتند این صحنه را که دیده بودند، فکر کرده بودند من شهید شده‌ ام و لذا نام مرا به عنوان شهید اعلام کردند…».

اعلام خبر شهادت حجت الاسلام ابوترابی در آن ایام بازتاب وسیعی داشت و به مناسبت خبر شهادت وی مجالس متعدد بزرگداشت برپا شد.

پس از ورود به قرارگاه پشت خط دشمن، افسران عراقی سئوالاتی از آنان کردند و آقای ابوترابی به خیال اینکه بازجویی زودتر تمام خواهد شد با زبان عربی و با کلمات مختصر جواب آنها را داد و گفت:

«یک شاگرد بزازم و در منطقه گشتی‌ های شما مرا دستگیر کردند. ما در روستای مجاور جبهه شما بودیم و یک شب بیشتر در جبهه نبوده‌ ام و هیچ اطلاعی هم از وضعیت منطقه ندارم.»

ولی آنها سرباز مجروح را به هوش آوردند و با تهدید از او بازجویی کردند. وی هم برای اینکه جوابی داده باشد، گفت: «هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیت من با «ابوترابی» هست.»

نحوه شکنجه

این سخن موجب شد عراقی ها با تهدید و اصرار بیشتر با آقای ابوترابی برخورد کنند. لذا پس از اذیت و آزار وی را تهدید کردند که اگر صحبت نکنی، شب سرت را با میخ سوراخ می‌ کنیم. سپس او را تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن آقای ابوترابی شود. آقای ابوترابی درباره آن تهدید می‌ گوید:

«با اینکه عراقی‌ ها هیچ وقت راست نمی‌ گفتند ولی آن شب به وعده خودشان عمل کردند. آخر شب بود که دوباره همان سرهنگ برای بازجویی آمد و هنگامی که جواب های اول شب را گرفت. میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن می‌ زد. صبح هیچ نقطه‌ای از سرم جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود.

فردای آن شب ساعت ۸ صبح بود که ما را سوار جیپی کرده و به پشت مقر فرماندهی قرارگاه در جایی که یک خط آتش تشکیل شده بود، بردند سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما گذاشت و گفت: «این آخرین آبی هست که می‌ نوشید، مگر آنچه که ما می‌ خواهیم بگویید».

پس از آن ما را سینه دیوار گذاشته و سربازها آماده آتش بودند که پس از تهدیدهای فراوان بالاخره دست از سر ما برداشتند.»

عصر همان روز آنان را به «العماره» بردند. در «العماره» هنگام غروب همان سرهنگ باز پس از اذیت و تهدید زیاد، آنان را سینه دیوار گذاشت و فرمان آتش داد. «یک» و «دو» را گفت، ولی «سه» را صبر کرد و باز به آنان تا فردا صبح مهلت داد. شب به مدرسه‌ ای که قرنطینه اسرا بوده تحویل داده شدند و همان سرهنگ از یک افسر ستوان سه خواست از آنان بازجویی کند.

افسر بعد از رفتن سرهنگ برخورد خیلی خوبی با آنان داشت و آب و غذا در اختیارشان گذاشت و صبح زود نیز به جای بازجویی چای و بیسکویت به آنان داد.

افسر که مقداری زبان فارسی بلد بود، با آنان صحبت هایی کرد، بدون اینکه بازجویی در میان باشد و به هنگام آمدن سرهنگ گفت: «چهار ساعت هست که از او بازجویی می‌ کنم. جز یک شاگرد بزاز نیست و اطلاعاتی هم ندارد». در نتیجه سرهنگ از بازجویی های بعدی منصرف شد. و افسر عصر همان روز آنان را تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد. 

برگرفته از مطالبی منتشر شده در روزنامه اطلاعات 

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

اگر شهید شوم بهتر از این است که به اسارت درآیم

اگر شهید شوم بهتر از این است که به اسارت درآیم بیشتر بخوانید »