سید ابوالفضل کاظمی

لحظه مجروحیت فرمانده لوطی‌ها وقتی از هوش رفته بود

روایت مرحوم کاظمی از جانباز شدنش/ تعبیر فوری رویای صادقه یک شهید


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید ابوالفضل کاظمی» از یادگاران دوران دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) که چندی پیش دار فانی را وداع گفت، در کتاب «کوچه نقاش‌ها» درباره لحظه مجروحیتش توضیحاتی داده است که در ادامه می‌خوانید.

قرار شد شب در بند پیرعلی و سلمان‌کشته عملیات کنیم؛ عملیاتی با اسم مسلم‌بن‌عقیل. هوا، تاریک‌ و روشن، یک تویوتا از دور پیدا شد. راننده‌اش یک پیرمرد بود با محاسن سفید و صورتی نورانی. آمد جلو، سلام و علیک کردیم. گفت: «آقا من یه شب خواب دیدم تو گردان شما هستم و با شما رفتم عملیات و سر از تنم جدا شده…» همین‌طور که به حرف‌هایش گوش می‌دادم، یکدفعه صدای غرش هواپیما آمد و دیگر نفهمیدم چه شد.

مزهٔ تلخی را توی دهنم حس کردم و رفتم توی خلسه؛ انگار روی ابر‌ها راه می‌رفتم. خواب و بیدار، سرم را بلند کردم و دیدم از سینه به پایین فلج هستم و آب رودخانه، رنگ خون است و دست و پای قطع‌ شده روی آب شناور و یک مشت جنازه هم دور و برم ریخته؛ حسین محمودی، بچه‌محلمان، رفیق روز‌های سخت و تنهایی‌ام، غرق در خون افتاده و آن پیرمرد، سر از تنش جدا شده. از هوش رفتم.

یک عده آمدند ما زنده‌ها را جمع کردند و ریختند پشت تویوتا. وقتی بلندم می‌کردند، نگاهی به پایم انداختم. کف پا از وسط با پوتین کنده شده بود. انگار به یک تکه پوست آویزان بود. پشت تویوتا، از شدت فشار داشتم خفه می‌شدم. دست و پای خونی و زخمی بچه‌ها، توی سر و صورتم می‌خورد و نفسم را بند می‌آورد. با هر مصیبتی بود رسیدیم بیمارستان صحرایی. یک سرم بهم وصل کردند. در آن بدحالی، یک نفر بالای سرم نشسته بود و مرتب می‌گفت: «برادر، صلوات بفرست، صلوات بفرست…»

صدای بالگرد آمد. من و سه‌ چهارتا عین من را که حالشان بد بود، سوار بالگرد کردند. خوابم برد. بیدار که شدم، توی راهروی درازی روی زمین خوابیده بودم. دو نفر آمدند بلندم کردند. دوباره از هوش رفتم. این بار وقتی به هوش آمدم، دیدم توی یک سالن هستم و همه جا تاریک و خلوت است. از سرما مثل بید می‌لرزیدم؛ اما جان تکان‌خوردن نداشتم. با خودم گفتم غلط نکنم، اینجا معراج شهدایشان است. بی‌هوش شده‌ام و این‌ها فکر کرده‌اند تمام کرده‌ام.

چند دقیقه بعد یک عده آمدند؛ تند تند با لهجهٔ کرمانشاهی با هم حرف می‌زدند. انگار آمده بودند دنبال عزیزشان. همهٔ زورم را جمع کردم و سرم را بالا آوردم تا چشمشان به من افتاد، جیغ کشیدند «شهید زنده شده… شهید زنده شده» دویدند طرف در سالن. چند دقیقهٔ بعد چند نفر آمدند بالای سرم. برای اینکه به آن‌ها بفهمانم زنده‌ام، دستم را بالا آوردم. یکی‌شان، چراغ‌قوه انداخت توی چشمم و نبضم را گرفت و گفت: «این بی‌هوش بوده، فکر کردن شهید شده. بلندش کنین.»

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت مرحوم کاظمی از جانباز شدنش/ تعبیر فوری رویای صادقه یک شهید بیشتر بخوانید »

لحظه مجروحیت فرمانده لوطی‌ها وقتی از هوش رفته بود

لحظه مجروحیت فرمانده لوطی‌ها وقتی از هوش رفته بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید ابوالفضل کاظمی» از یادگاران دوران دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم لشکر 27 محمد رسول الله که چندی پیش دار فانی را وداع گفت در کتاب «کوچه نقاش‌ها» درباره لحظه مجروحیتش توضیحاتی داده است که در ادامه می‌خوانید.

قرار شد شب در بند پیرعلی و سلمان‌کشته عملیات کنیم عملیاتی با اسم مسلم‌بن‌عقیل. هوا، تاریک‌روشن، یک تویوتا از دور پیدا شد. راننده‌اش یک پیرمرد بود با محاسن سفید و صورتی نورانی. آمد جلو، سلام و علیک کردیم. گفت: «آقا من یه شب خواب دیدم تو گردان شما هستم و با شما رفتم عملیات و سر از تنم جدا شده…» همین‌طور که به حرف‌هایش گوش می‌دادم، یکدفعه صدای غرش هواپیما آمد و دیگر نفهمیدم چه شد؛ مزهٔ تلخی را توی دهنم حس کردم و رفتم توی خلسه؛ انگار روی ابر‌ها راه می‌روم. خواب و بیدار، سرم را بلند کردم و دیدم از سینه به پایین فلج هستم و آب رودخانه، رنگ خون است و دست و پای قطع‌شده روی آب شناور و یک مشت جنازه هم دوروبرم ریخته؛ حسین محمودی، بچه‌محلمان، رفیق روز‌های سخت و تنهایی‌ام، غرق در خون افتاده و آن پیرمرد، سر از تنش جدا شده. از هوش رفتم.

یک عده آمدند ما زنده‌ها را جمع کردند و ریختند پشت تویوتا. وقتی بلندم می‌کردند، نگاهی به پایم انداختم. کف پا از وسط با پوتین کنده شده بود. انگار به یک تکه پوست آویزان بود. پشت تویوتا، از شدت فشار داشتم خفه می‌شدم. دست و پای خونی و زخمی بچه‌ها، توی سر و صورتم می‌خورد و نفسم را بند می‌آورد. با هر مصیبتی بود رسیدیم بیمارستان صحرایی. یک سرم بهم وصل کردند. در آن بدحالی، یک نفر بالای سرم نشسته بود و مرتب می‌گفت: «برادر، صلوات بفرست، صلوات بفرست…»

صدای هلیکوپتر آمد. من و سه‌چهارتا عین من را که حالشان بد بود، سوار هلیکوپتر کردند. خوابم برد. بیدار که شدم، توی راهروی درازی روی زمین خوابیده بودم. دو نفر آمدند بلندم کردند. دوباره از هوش رفتم. این بار وقتی هوش آمدم، دیدم توی یک سالن هستم و همه جا تاریک و خلوت است. از سرما مثل بید می‌لرزیدم؛ اما جان تکان‌خوردن نداشتم. با خودم گفتم غلط نکنم، اینجا معراج شهدایشان است. بیهوش شده‌ام و این‌ها فکر کرده‌اند تمام کرده‌ام. چند دقیقه بعد یک عده آمدند؛ تند تند با لهجهٔ کرمانشاهی با هم حرف می‌زدند. انگار آمده بودند دنبال عزیزشان. همهٔ زورم را جمع کردم و سرم را بالا آوردم تا چشمشان به من افتاد، جیغ کشیدند «شهید زنده شده… شهید زنده شده» دویدند طرف در سالن. چند دقیقهٔ بعد چند نفر آمدند بالای سرم. برای اینکه به آن‌ها بفهمانم زنده‌ام، دستم را بالا آوردم. یکی‌شان، چراغ‌قوه انداخت توی چشمم و نبضم را گرفت و گفت: «این بیهوش بوده، فکر کردن شهید شده. بلندش کنین.»

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

لحظه مجروحیت فرمانده لوطی‌ها وقتی از هوش رفته بود بیشتر بخوانید »

همرزم شهید «سید ابوالفضل کاظمی»: سید به‌دنبال حل مشکلات خانواده شهدا بود

درس عملی شهید کاظمی به مسئولان برای تکریم خانواده شهدا


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، باز هم گلی از گلستان ایثار و شهادت، به‌سوی یاران شهید خود پرکشید؛ «سید ابوالفضل کاظمی» جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس و راوی کتاب «کوچه نقاش‌ها» که مدتی به‌دلیل جراحات ناشی از جانبازی در بیمارستان بستری بود، به همرزمان شهید خود پیوست.

پیکر مطهر این شهید، صبح روز چهارشنبه با حضور پرشور مسئولان و همرزمانش، بعد از قرائت زیارت عاشورا از مسجد «توفیق» واقع در محله شوش تهران تشییع و در خانه ابدی‌اش در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.

«رضاپور» یکی از همرزمان شهید کاظمی است که هرکس کتاب «کوچه نقاش‌ها» را خوانده، نام وی را در آن کتاب دیده است. وی در حاشیه این مراسم، در گفتگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، گوشه‌ای از خصوصیات اخلاقی این شهید را این‌گونه روایت کرد:

«من از بچگی با سید بزرگ شدم و با او بچه‌محله بودم، این جماعت هم که این‌جا آمده‌اند همه رفقای او هستند؛ اما من پس از رفتن سید، تنها شدم. سید کار‌هایی در زندگی خود می‌کرد که مردم باور نمی‌کنند؛ مثلاً وقتی از جبهه برمی‌گشتیم، می‌رفتیم دنبال کسی که تا به حال مشهد نرفته بود و او را رایگان به مشهد می‌بردیم.

سید بلند می‌شد و می‌رفت در روستا‌ها و به خانواده بچه‌هایی که در گردانش به شهادت رسیده بودند، سر می‌زد و مسئولان را مجاب می‌کرد تا مشکلات آن‌ها را برطرف کنند. یادم می‌آید یکی از جانبازان پول‌پیش خانه نداشت و در روستا زندگی می‌کرد، همچنین پای‌مصنوعی او شکسته و با چسب آن را چسبانده بود؛ خودم دیدم که سید برای او یک پای مصنوعی خرید؛ کار‌هایی که سید انجام می‌داد را هرکسی انجام نمی‌دهد و حتی باور هم نمی‌کند.

من از اول تا آخر حضور سید در جبهه‌ها، کنار او بودم؛ سید در هیچ عملیاتی کم نمی‌آورد؛ اما تنها جنگیدن شرط نیست؛ بلکه وقتی یکی از رزمندگان گردانش به شهادت می‌رسید، او دنبال این موضوع می‌رفت تا ببیند که خانواده او چه‌کار می‌کنند و چه مشکلاتی دارند».

«سید ابوالفضل کاظمی» از پایه‌گذاران گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) و فرمانده این گردان در دوران دفاع مقدس بود.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

درس عملی شهید کاظمی به مسئولان برای تکریم خانواده شهدا بیشتر بخوانید »

«مظلوم‌کشی» و روایتگری سیدابوالفضل کاظمی

«مظلوم‌کشی» و روایتگری سیدابوالفضل کاظمی



سید ابوالفضل کاظمی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و فرمانده گردان معروف لوطی‌ها که روز گذشته به یاران شهیدش پیوست، او در هیأت‌های مختلف روایتگری کرده بود و گاه هم «مظلوم‌کشی» می‌کرد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، سید ابوالفضل کاظمی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم لشگر ۲۷ محمد رسول الله پس از تحمل دوره‌ای بیماری به یاران شهیدش پیوست.

سیدابوالفضل کاظمی یکی از چهره‌های متفاوت در هشت سال دفاع مقدس است. چهره‌ای که پیش از رزمنده بودن در میدان دفاع مقدس، یکی از لوطی‌های مشهور تهران به شمار می‌رود. او متولد کوچه نقاش‌ها در خیابان خراسان است و یک ویژگی مهم و بارز دارد که او را از همه فرماندهان جنگ مجزا می‌کند. او در گردانی خدمت کرده و پایه‌گذارش بوده که معروف به گردان لوطی‌هاست.

کتاب «کوچه نقاش‌ها» اثر راحله صبوری مجموعه خاطرات سید ابوالفضل کاظمی است. این کتاب حاصل ۳ ماه مصاحبه با این رزمنده هشت سال دفاع مقدس است.

«مظلوم کشی» رسمی در هیأت‌های عزاداری است که حد فاصل واحد سبک و واحد سنگین، میاندار هیأت به اصطلاح مظلوم می‌کشد. میاندار با گفتن اذکار و شعار گونه‌هایی و گرفتن جواب از عزاداران، فرصتی را برای مداح و سینه زن فراهم می‌آورد تا نفسی تازه کنند و برای واحد سنگین آماده شوند.

دنیا و آخرت می‌خواهید، خدمتگزار پدر و مادر باشید

این رزمنده دوران دفاع مقدس در هیأت مکتب‌الزهرا (س) با مرثیه‌خوانی محمدرضا طاهری و حسین طاهری هم روایتگری از دوران دفاع مقدس کرده بود. او در بخشی از این مراسم گفته بود: یک نفر کلید مغازه‌اش را گم کرده بود، سراغ کلیدساز رفت تا قفل را باز کند. او هرچه کرد باز نشد یک مرتبه آیت‌الله سید علی قاضی به پشت او زد و گفت قفل که گیر می‌کند، یک یا زهرا بگویید تا قفل باز شود. او یا زهرا گفت و قفل باز شد. ملا حسنقلی همدانی که استاد همه این افراد بود هم رسید و به آقای قاضی گفت، با یا زهرا کلید قفل دنیا را باز نمی‌کنند، کلید قفل آخرت را باز می‌کنند.

وی افزود: این یا زهرا به ما ساده نرسیده است و افراد بسیاری پرپر شدند و سر دادند.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«مظلوم‌کشی» و روایتگری سیدابوالفضل کاظمی بیشتر بخوانید »