سید احمد سادات

اگر ابوزینب شهید نیست، نبش‌قبر کنید! +عکس


تشییع پیکر شهید مدافع حرم «محمدجعفر حسینی»

تا به حال حرف نزدم و نمی‌خواهم که خدای نکرده از حرف‌های من سوءاستفاده شود. اما خب متاسفانه گویا دوستان اصلا به این مسائل فکر نمی کنند.

اگر ابوزینب شهید نیست، نبش‌قبر کنید!
خانم صفدری در مراسم تشییع پیکر شهید ابوزینب، خطابه کوبنده‌ای ایراد کرد



منبع

اگر ابوزینب شهید نیست، نبش‌قبر کنید! +عکس بیشتر بخوانید »

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ چهارمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو اسامی افرادی به صورت اختصار آمده که برای مسئولین اشتهارد به راحتی قابل شناسایی هستند و می‌شود از آن‌ها پرسید به چه حقی اجازه خاکسپاری شهید سادات را در گلزارشهدا و قبرستان‌های شهر ندادند؟!

پسر شهید: ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وب‌سایت‌ها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

**: آقاسید لحظه آخر در آی.سی.یو بودند؟

پسر شهید: نه، در بخش بودند. فرستادیم آمپول‌ها را بزنند، نیم ساعت بعد، زن داداشم آمد گفت برو مدارک بابا را بیاور؛ من فهمیدم بابا شهید شده.

مادرم اصلا نفهمید بابا چی شد؛ بابا کتش را پوشید، شلوارش را پوشید، غذایش را هم خورد. با این که ماه رمضان بود، چون پدر در حالت مسافرت و مأموریت بود، مادر گفت روزه‌ات را نگیر؛ غذایت را بخور. خودشان آماده شدند که بروند بیمارستان. ما پدر را تا پای پله‌ها بردیم؛ جلوی پله‌ها که رسید از حال رفت. خودش از پله‌ها رفت پایین. پدرم هیکلی و سنگین بود، اگر پایین نیامده بود، نمی‌شد پدر را ببریم پایین. باید ۷ **: ۸ نفر جمع می‌شدند تا بتوانند پدر را جابجا کنند. جلوی ماشین که رسید، بیحال شد. رفتیم بیمارستان الزهرای اشتهارد. علت شهادتشان هم عفونت پیشرفته ریوی بود. خیلی در حق پدر من ظلم شد. خیلی ظلم شد. اگر شما مظلوم‌ترین شهید فاطمیون را بخواهید معرفی کنید، پدر من بود. با تمام سابقه جهادی و با تمام خدمتی که کرد،‌اینگونه با او برخورد کردند.

**: برادر شهید هم بودند، پسرشان هم جانباز مدافع حرم بود…

پسر شهید: هم خودش جانباز بود و هم پسرش جانباز بود. حتی اگر پدر را شهید هم نمی‌دانستند ابتدا به صورت قانونی باید در قطعه صالحین امامزاده دفن می‌کردند. اما نگذاشتند در این قطعه دفن بشود.

**: کدام امامزاده؟

پسر شهید: امامزاده «ام کبری» و «ام صغری» که آن طرفش قطعه شهداست این طرفش صالحین خاکسپاری شده‌اند. مثل جانبازان و پدران و مادران شهدا.

**: آنجا پدر و مادر شهدا و جانبازان هم خاکسپاری می‌شوند؟

پسر شهید: بله. پدر من شرعی و قانونی باید در قطعه صالحین دفن می‌شد. حتی بعدها که این اتفاق افتاد، آقای دکتر فاطمی گفت که سید، شهید است و باید او را در گلزار شهدا خاکسپاری می‌کردند. ما گفتیم اشکال ندارد؛ شما نمی‌گذارید یا مردم حساسیت دارند که ما افغان‌ها را در قطعه صالحین دفن نمی‌کنید…

اعضای شورای شهر و شهردار پیشنهادی اشتهارد بر سر مزار شهید سادات که امید می‌رود مصوبه غیرانسانی ممنوعیت خاکسپاری اموات اتباع افغان در قبرستان‌های شهر را ملغی کنند

**: چرا سید را به گلزار شهدا نبردند؟ کسی پیگیر نبود؟

پسر شهید: خیر، نه امامزاده پیگیر شد، نه سپاه اشتهارد پیگیر شد. ما وقتی پدر را دفن کردیم، شب دفتر اصلی فاطمیون متوجه شد پدر شهید شده.  البته یگان البرز مطلع بود که پدر را فرستادند پزشکی قانونی تا علت فوت پدر مشخص شود، چون بالاخره نیروی مسلح بود.

ما پدر را آوردیم اینجا دفن کنیم که نگذاشتند. یک عده تجمع کردند، هتک حرمت کردند، توهین کردند.

**: چه کسانی بودند؟

پسر شهید: ۷ ، ۸ نفر آدم بودند که اسامی‌شان هم هست، ولی متاسفانه هیچ کسی هم بعد از آن اتفاقات نیامد بگوید چرا این کار را کردید!

**: مبنایشان چه بود؟ چه‌کاره بودند؟

پسر شهید: هیچ کار دولتی نداشتند. ما گفتیم اشکال ندارد، اینجا قبرستان عمومی دارد و پدربزرگم هم آنجا دفن است؛ زیرش را می‌کَنیم برای پدر. قبرستان عمومی بود دیگر. مزار بابا را آنجا کندیم، از دادستانی و شهرداری هم نامه داشتیم. البته بنیاد شهید و ایثارگران اشتهارد خیلی کم کاری کردند. رئیسشان هم خیلی کم‌کاری کردند. خدا جوابشان را بدهد.

آمدیم داخل قبرستان عمومی، دیدیم ۷ **: ۸ نفر ریخته‌اند و دارند قبر را پر می‌کنند! جلوی خواهرم، دارند فحش می‌دهند. گفتم دارید چه‌کار می‌کنید؟ گفتند اگر پدرت را اینجا دفن کنی تو را هم می‌کُشیم. این حرفی است که آقای «‌ه س» به من زد.

**: مسئولیتش چه بود؟

پسر شهید: هیچ مسئولیتی ندارد، قبرکَن است. گفت اگر بابات را اینجا دفن کنی، تو را هم می‌کُشم. ۲۰ **: ۳۰ نفر آدم آنجا شاهد بودند. من اصلا ماندم که چه‌کار کنیم ؟ الان بابایم را کجا دفن کنیم؟ شهیدمان را کجا ببریم؟ پدرم مگر چه هیزم تری به شما فروخته بود؟ شما که می‌شناسید پدرم را؛ پدرم ده سال در سوریه جنگیده، آدم آبرومندی است…

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات

**: منظورشان چه بود؟

پسر شهید: می‌گفتند تبعه افغان، حق ندارد. اینها لج کردند با ما؛ سر اینکه ما می‌خواستیم پدرمان را آنجا دفن کنیم با ما لج کردند؛ گفتند اصلا ما نمی‌گذاریم پدرتان در اشتهارد دفن شود!

**: پس کجا باید می‌بردید؟

پسر شهید: پدرم را بردیم بیرون شهر و در بیابان دفن کردیم…

**: (با تعجب) یعنی این کار را کردید؟!

پسر شهید: بله؛ فرمانده تخصصی یگان فاطمیون، با بیشترین سابقه در یگان فاطمیون را در بیابان دفن کردیم!

**: واقعا مجبور شدید این کار را بکنید؟

همسر شهید: مجبور شدیم. گفتند اینها چند سال است که اصلا قبرهای اتباع را جدا کرده‌اند.

**: جایی بردید که بقیه اتباع هم بودند؟

پسر شهید: بله،‌تعداد دیگری از افغان‌های مظلوم هم آنجا هستند.

همسر شهید: یک قبرستان است که تازه تشکیل داده‌اند؛ یک طرف اهل تسنن را گذاشتند، یک طرف شیعه‌ها را. ولی سید واقعا جایش آنجا نبود. یعنی اگر بگوییم یک آدم عادی فوت کرده و برده‌اند آنجا هم باز قلب آدم مسلمان می‌گیرد. ولی سید این همه سال به سوریه رفته، هم برادر شهید است، هم جانباز است، هم خدمت کرده، شهیدشده برای دفاع از همین ناموس و همین آب و خاک. وقتی داعش به مجلس شورای اسلامی در تهران آمده بود، چقدر را کشت؟ آن موقع سید داشت در خاکریزها می‌جنگید؛ واقعا این انصاف نبود.

**: به نظرم کم کاری واحد فاطمیون هم بود.

همسر شهید: آن روز که سید را خاک کردند آن آقای مسئول آمده بود و با کت و شلوار، کناری ایستاد و هیچ کاری نکرد. یک بی‌سیم هم دستش بود. بنده خدا! تو که داری می‌آیی حداقل یک نیروی نظامی هم با خودت بیاور که کاری از دستش بربیاید. خلاصه سید اینقدر مظلومانه و غریبانه به شهادت رسید.

**: آن مسئول در جریان بود که آقا سید مدافع حرم است؟

پسر شهید: پدر اصلا جانبازی‌اش را آنجا درست کرده بود. می‌دانست پدر ما جانباز است، می‌دانست پدر ما فرمانده متخصص فاطمیون است، می‌دانست پدر ما بیشترین سابقه جهادی را دارد. برادر شهید است، می‌دانست پدر ما فرزندش جانباز است، از همه اینها اطلاع داشت با این حال کاری نکرد.

فقط آمد و به آن گروه گفت: بگذارید دفن شود!… آن‌ها هم گفتند: نمی‌گذاریم دفن شود! اگر دفن شود جنازه را می‌کشیم بیرون و متلاشی می‌کنیم!… او هم سکوت کرد و چیزی نگفت.

**: الان چطور می‌شود مزار آقاسید را زیارت کنیم؟

همسر شهید: باید بروید قبرستان افغانی‌ها در حاشیه شهر.

پسر شهید: الان پدرم ۵ کیلومتریِ اشتهارد دفن است و هر سری که می‌خواهیم برویم …، خیلی سختی می‌کشیم.

همسر شهید: ۶۰ هزار تومان کرایه ماشین می‌دهیم و می‌رویم. برای برگشت هم کلی دردسر داریم چون کسی حاضر نیست بیاید آنجا و ما را سوار کند.

پسر شهید: عجیب و غریب است. اصلا کاری ندارم؛ برای ما فرقی نمی‌کند؛ پدر ما بود دیگر؛ همین که اسمش مانده و راهش مشخص بود، برایتان فیلم‌هایش را می‌گذارم تا بدانید چه شخصیتی بود؛ ولی این کار در حق پدرم بی‌انصافی بود…

**: این کار را جای دیگر ندیده‌ام. برعکس آن را دیده‌ام. یادم هست منزل شهید عباس حیدری بودیم. منزل پدرشان و فامیل‌های پدری‌شان در پیشواست و تولد شهید در پاکدشت بوده. سپاه پاکدشت و پیشوا با هم دعوا می‌کردند که این شهید ماست و باید بگذارید در شهر ما تشییع باشکوه شود و پیش ما باشد. و متاسفانه این برخورد در اشتهارد، یک مورد عجیب است.

در فیلم‌هایی که از سید باقی‌مانده می‌شود حس و حال آخرهایش را فهمید. تغییراتش کاملا مشخص است.

پسر شهید: عجیب و غریب بود.

**: خدا رحمتش کند. می‌خواهم بگویم آنجا دو تا سپاه و بنیاد شهید با هم جر و بحث داشتند که ما باید شهید را تحویل بگیریم و فرزندِ اینجاست و بردند در امامزاده جعفر پیشوا به خاک سپردند. این سری که من رفتم دو تا شهید مدافع حرم بودند که با هم دوست بودند، به فاصله دو سه ماه از هم شهید شدند، یکی برج ۸ و یکی برج ۱۱، آن‌ها را کنار هم در قبر گذاشتند. این قبر شاید ۵ متر فاصله دارد با قبر سرلشکر اردستانی که در حادثه هواپیما با شهید ستاری‌و یارانش شهید شد و کنارشان هم مزار امام جمعه شهر است. اصلا اینطور نگفتند که به خاطر اینکه افغانستانی هستند بروند خارج شهر…

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار آقاسید

پسر شهید: چون ابتدا علت شهادت پدر ما مشخص نبود، گفتند ایشان فوت کرده است.

**: به فرض اینکه شهید می‌شدند هم اینها همین کار را می‌کردند؟

پسر شهید: بله دیگر. هیچ کسی حتی برای پدرمان مراسم نگرفت. من دلم دارد می‌سوزد برای اینکه نعیم رضایی، رفیق خودم بود و شهید شد. نعیم کلا دو ماه رفت سوریه. دو ماه رفت بعد شهید شد و آوردند و تشییعش کردند و مراسم گرفتند و در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپردند. پدر من هفت سال سابقه جهادی دارد، اسم حضرت زینب که می‌آمد گریه می‌کرد، این خصلتش را مادرم به شما می‌گوید. نه تنها از مادرم، بلکه از تمام همرزمانش بپرسید پدرم اسم بی‌بی زینب که می‌آمد گریه می‌کرد، اسم امام حسین که می‌آمد گریه می‌کرد، می‌گفت خدایا ما را شهید کن؛ خاکسپاری بابا در بیابان اصلا یک اتفاق عجیب و غریب بود، ما اصلا توقع نداشتیم. لج و لجبازی شد، برای چهلم پدرم تنها کسی که از یگان فاطمیون آمد آقای دانیال فاطمی بود که خودجوش است و اصلا مسئولیتی ندارد؛ هیچ کس دیگر نیامد!

**: آقای دانیال فاطمی هم تازه مغضوب آنهاست به خاطر حرف‌هایی که می‌زند…

پسر شهید: دوستش ندارند. اما زمانی که این را شنید آمد گفت واقعا چه اتفاقی برای سید افتاد؟ اصلا چطور می‌شود؟ اصلا باور نمی‌کرد.

**: سید را در سوریه دیده بود؟

پسر شهید: دوست بودند با هم، دوست قدیمی بود. گفت اصلا باورم نمی‌شود که سید احمد برایش این اتفاق افتاده و این طور شده. گفت با توجه به شخصیت و فعالیت‌های عظیمی که در سوریه انجام داده فرمانده میدانی‌اش آقای «ص» زنگ زد گفت تدمر دوبار آزاد شد؛ گفت پشت آزادی تدمر، سید احمد بود؛ گفت در توپخانه که فعالیت می‌کرد، ۱۰۷ داعش را چنان وسط داعش زد که هنوز هم که هنوز است فرمانده لشکر می‌گوید یادش بخیر سید احمد چه کار کرد؛ چه حماسه‌ای آفرید. پدر من شیرمرد فاطمیون بود.

آقای فاطمی زمانی که این را شنید گفت باورم نمی‌شود؛ هنوز که هنوز است باورم نمی‌شود سید را بردند بیابان. گفت فکر می‌کردم زمانی که سید شهید شود سپاه قدس یک مراسم خیلی باشکوه برایش می‌گیرند.

بعد از شهادت آقاسید، این استدلال خودم است که پدرم اصلا روضه مجسم بود. فرضم بر این شد که پدرم مثل کل عمرش که به اهل بیت اقتدا کرد، این دم آخری هم به مادر سادات اقتدا کرد با این اتفاقی که افتاد.

اما این گله‌ها هست. اول که آمدید، شما گفتید اشتهارد «مسجد» زیاد دارد، گفتم اما «مسجدی» خیلی کم دارد. و این برای من دردی است که هیچ جا هم گفته نشده. فقط اینکه آقای «ف» و «ه» و تعدادی از مسئولان شهر آمدند اینجا، دو کیسه برنج آوردند و یک ملیون تومان پول دست مادرم دادند و رفتند! بعد در وب سایت خودشان زدند که ما لوح تقدیر دادیم، فلان کردیم، بیسار کردیم، پیگیری کردیم… ما که چیزی ندیدیم.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!
مسیری که در بیابان، ما را به مزار شهید سید احمد سادات رساند

پدرم هم بر فرض اینکه ۷ سال جهاد کرده، ۷ سال از زندگی‌اش گذشته (خواهر من ۸ سال بود پدرم را ندیده بود) حق داشت یک بنر تسلیت برایش در شهر نصب کنند؟ یک کارمند ساده اداره گاز و آب هم وقتی برایش یک اتفاقی می‌افتد، یک بنر سر خیابان می‌زنند که فلانی افتاد و… همین را هم برای پدر من نزدند. هیچ کار نکردند برای ما…

همسر شهید: بنرهایی که خودمان زده بودیم را هم شبانه کنده بودند!

پسر شهید: گفتیم یک اطلاع رسانی بکنیم و بنرهای کوچکی را خودمان برای پدر زدیم که مراسمش را اعلام کنیم. یک گروه ۷ ، ۸ نفری بودند که من اینها را می‌شناسم و بنرها را پاره کردند. همان کسانی بودند که نگذاشتند پدر در امامزاده دفن شود و بعد نگذاشتند داخل قبرستان عمومی دفن شود….

**: آن ۷،۸ نفر مشکلشان چه بود؟

پسر شهید: اشتهاردی هستند، مشکلشان این است که پدرمان از اتباع افغان است.

**: اصلا سید را می‌شناختند؟

پسر شهید: پدر ما خیلی با این اوباش جر و بحث می‌کرد چون ضدانقلاب هستند. یکی‌شان آموزش و پرورشی است، یکی‌شان هم در اداره آب کار می‌کند، ولی چون از آن قماش‌هایی هستند که در هر حادثه‌ای می‌روند و شعارهای غیرانقلابی می‌دهند، پدر ما زیاد با این طور آدم‌ها معاشرت نداشت. پدرم پایگاهش همین مسجد حضرت ابوالفضل (ع) بود. یعنی از خانه فقط می‌رفت مسجد اذانش را می‌گفت و نمازش را می‌خواند و برمی‌گشت.

آقای سیدکمال هم هیئت امنای مسجد است که پدرم را خوب می‌شناسند، در فیلمی که پدرم اذان می‌گویند، در نهایت می‌آید پیشانی ایشان را می‌بوسد.

**: اسم این ۷ ، ۸  نفر را دارید به ما بگویید.

پسر شهید: بله، آقای «ج الف» معلم خودم بود. من در قبرستان که پدر را دیدم، گفتم آقای … من اصلا از شما توقع ندارم! گفتم شما معلم ما بودید. اگر این اتفاق افتاده، زشت است شما بروید در قبرستان بایستید؛ شما معلم ما بودید، ما با شما خاطره‌ها داریم. یا مثلا آقای ‌«ه س» که در ابن جمع بودند، مواد فروش هستند.آدم‌های درست و حسابی نیستند؛ اعتیاد دارند و موادفروش هستند. یا آقای «م ی» در اداره (…) است. من اسامی دقیقشان را دارم. 

هر چند وقتی این اتفاق افتاد سپاه هم آمد، نه اینکه نیامده باشد. سه چهار نفر جوان سپاهی آمدند، ایستادند و رفتند. مراسم تشییع پدرم که در بیابان شروع شد دیدم فلام مسئول اشتهارد آمدند، خیلی دوست داشتم بپرسم آقای «پ» شما که آمدید، نمی‌توانستید بیست دقیقه، نیم ساعت زودتر بیایید و موضوع خاکسپاری در امامزاده را برای پدر من درست کنید؟! گفت من تازه آمده‌ام و با این شهر آشنایی کامل ندارم. یک بهانه‌های خاصی آوردند. خیلی در حق پدر ما کم‌لطفی کردند؛ خیلی دروغ گفتند. داخل وب سایتشان گفتند ما برای اینها لوح تقدیر آوردیم؛ ما که لوح تقدیرشان را ندیدیم.

همسر شهید: من این را نگفتم و در دلم سنگینی کرده؛ ما رفتیم برای سید سنگ قبر سفارش بدهیم. آن سنگ‌تراش گفته بود که یک مقدار از مبلغ سنگ قبر شهدا و جانبازان را بنیاد شهید تقبل می‌کند. ما زنگ زدیم به بنیاد و گفتند نه؛ همچین چیزی نیست.

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

من نمی‌گویم چون پول نداربم، چرا، پولش را داشتیم؛خدا هیچ کس را محتاج کسی نکند. ولی ما رفتیم و پیگیری کردیم ولی هیچ مبلغی برای سنگ قبر ندادند. ما سنگ قبر سید را خودمان گذاشتیم. ولی وقتی من به امام جمعه اشتهارد مراجعه کردم گفت من زنگ می‌زنم سپاه تا یک مبلغی از آن را مساعده بدهند به شما؛ مثلا از چهار میلیون و خرده‌ای، یک مبلغی را کمک کنند. ما رفتیم سپاه، گفتند یک فاکتور برای ما بیاورید که شما چقدر هزینه کرده‌اید برای سنگ قبر؟ ما یک فاکتور هم بردیم؛ الان سه چهار ماه می‌شود که هیچ کمکی حتی برای سنگش هم نکردند؛ که مثلا از آن ۵ میلیون تومانی که خرج کردیم، حداقل مقداری‌اش را به ما بدهند…

پسر شهید: خدا را شکر من خودم شاغلم، برادرم کار می‌کند، ما اصلا هیچ چشم‌داشتی نداریم به مساعده و کمک مالی این دوستان. اما موضوع اصلی،‌ همدلی و همراهی با ما بود…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

اعضای شورای شهر و شهردار پیشنهادی اشتهارد بر سر مزار شهید سادات که امید می‌رود مصوبه غیرانسانی ممنوعیت خاکسپاری اموات اتباع افغان در قبرستان‌های شهر را ملغی کنند



منبع خبر

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید! بیشتر بخوانید »

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ دومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود…

**: لوازم زندگی و جهیزیه به عهده آقا سید بود؟

همسر شهید: لوازم زندگی خاصی نبود؛ یک دانه چمدان بود و یک موکت ساده. آمدیم خانه پدرشوهرم در یک اتاق با یک فرش. ۷ سال با پدرشوهرم زندگی کردم در آن خانه بچه اولم به دنیا آمد، بچه دومم به دنیا آمد، بچه سومم که به دنیا آمد، خواهر بزرگترِ ‌سید گفت که باید بروید جدا زندگی درست کنید. آن موقع با سه تا بچه من از خانه پدرشوهرم آمدم بیرون.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

پدر شوهرم ماشاءالله خیلی برو بیا داشت. کشاورزی می‌کرد. سی چهل هکتار، گوجه و برنج و خیار و جو و هر چه فکرش را بکنید، می‌کاشت. پسرهایش هم  کمک می‌کردند. من که عروسش بودم با سه تا بچه در یک اتاق از خانه‌اش زندگی می‌کردیم. پدر شوهرم کشاورزی می‌کردند، من هم در خانه برایشان کار می‌کردم. هر وقت مهمان داشتند، کارها با من بود. من الان یادم می‌آید با خودم می‌گویم من چطور آنجا دوام آوردم؟! خیلی خانواده شلوغی بودند. یعنی آنجا از صبح که بلند می‌شدم تا شب مثل یک کارگر کار می‌کردم. شوهرم هم همین طور در بیابان از صبح تا شب کار می‌کرد.

**: مادرِ آقا سید هم بودند؟

همسر شهید: مادر آقا سید بود، خواهرهایش بودند، برادرهایش هم بودند.

**: رابطه شما با مادرشان چطور بود؟

همسر شهید: با مادر شوهر و خواهر شوهرم رابطه خیلی خوبی نداشتیم. خدا رحمت کند پدرشوهرم خیلی سختگیر بود. آدم باید واقعیت را بگوید، نمی‌شود جلوی شما فیلم بازی کنم.

**: یعنی نسبت به بچه‌های خودش سختگیر بود یا با شما هم سختگیری می‌کرد؟

همسر شهید: در مورد من هم سختگیر بود.

**: چرا؛ علتش چی بود؟

پسر شهید: عمه‌های من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتند. چون پسر ارشد بوده و پدربزرگم دوستش داشته یک طورهایی، حسادت می‌کردند. در  فامیل ما، مادرم تنها عروسی بود که پشت سر هم سه تا پسر آورد. مثلا زن عمویم ۴ تا بچه اولش دختر بودند.

**: این تأثیر گذاشت؟

پسر شهید: بله؛ حسادت می‌کردند. پدربزرگم وقتی می‌آمد خانه، تا زمانی که خودشان سالم بودند، مثلا دیگه نه بچه‌های عمه‌هایم را نگاه می‌کردند نه بچه‌های عموهایم، فقط می‌گفتند بچه‌های سید احمد کجا هستند؟

همسر شهید: خیلی بچه‌های من را دوست داشت.

پسر شهید: اسم‌های همه ما را هم پدربزرگم گذاشته بود، پسر بزرگ مصطفی، بعد مرتضی، آخری هم که من مجتبی. این باعث شده بود که یک حسادتی ایجاد شود و مدام دوست داشتند مادرم از پدرم جدا شود؛ تحقیر می‌کردند؛ مدام اذیت می‌کردند؛ خبرچینی می‌کردند، بارها شده بود از این جادوها و طومارها می‌نوشتند و در خانه می‌انداختند.

همسر شهید: بعد از سومین پسرم ما از آن‌ها جدا شدیم و رفتیم یک خانه گرفتیم.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار شهید

**: خواهرشوهرتان که پیگیر جدایی منزلتان بودند از خیرخواهی بود یا دوست داشتند شما از آن‌ها دور شوید؟

همسر شهید: نه، چون عروس دومی آمد، او هم دو تا بچه داشت، گفتند یکی برود تا محیط بازتر شود. مهمان زیاد می‌آمد و خانه، زیاد بزرگ نبود.

**: آقا سید با توجه به کاری که می‌کردند و زمین بزرگی که داشتند، وسعت مالی داشتند که یک خانه برای شما بگیرند؟

همسر شهید: آقا سید، بنده خدا، خیلی مرد زحمت کشی بود. خداییش حالا اگر یک موقع با پدرشوهرم کل‌کل کردند و ما قهر کردیم و رفتیم، اما پدرش آمد و گفت که از وقتی سید احمد رفته، من چهار تا کارگر گرفتم اما اندازه سید احمد پسر خودم نمی‌توانند کار کنند.

خیلی کار می‌کرد. خدا رحمتش کند واقعا مرد زحمت‌کشی بود. ولی آن موقع قیمت خانه‌ها مثل الان اینطور نبود؛ خانه‌ها صد میلیون و پنجاه میلیون نبود. یک مدت اجاره‌نشین بودیم سختی خودش را داشت اما بعدها سید یک خانه خرید برای خودمان. یک خانه نوساز بود. که در همین خانه خریدن هم بعضی‌ها حسادت می‌کردند.

**: منظورم این است که از اول می‌توانستند خانه بگیرند اما اصرار داشتند پیش حاج آقا باشید؛ درست است؟

همسر شهید: من بچه بودم و سنی نداشتم.

پسر شهید: این قسمت هم بود که بابا را چطور از خانه طرد کردند.

**: یعنی همان موقع که در مورد آن صحبت می‌کنیم؟ بعد از تولد شما؟

پسر شهید: نه، قبل از تولد ما، چون فرزند ارشد «فاطمه سادات» است، بعد از فاطمه ما سه تا پسر آمدیم. به فاصله دو سال، سه سال و پنج سال.

همسر شهید: شیر به شیر بودند.

پسر شهید: آن قصه را مادرم بیشتر در جریان است که چه اتفاقی افتاد که پدربزرگم پدرم را با دست خالی فرستاد به خانه جدید. کسی که آمده بود اینها را ببرد به خانه جدید، به خاطر مظلومیتشان گریه می‌کرد، چون بعد از ۷ سال زندگی مشترک هیچ چیزی نداشتند. وقتی پدربزرگم به پدرم می‌گوید از خانه برو بیرون، پدرم از خودش هیچی نداشت و پدربزرگم هم هیچ حمایتی نکرد.

**: یعنی حق نداشت چیزی از خانه بیاورد؟ فقط خودشان آمدند؟

پسر شهید: من فقط همینقدر می‌دانم راننده آن ماشینی که آمده بود تا یک مقدار خرت و پرت و یک موکت‌شان را ببرد، برای مظلومیت پدرم گریه می‌کرد.

همسر شهید: بعد خواهرشوهرم برگشت و گفت باید بروید… چون من در خانه پدرشان خیلی کار می‌کردم، یعنی الان من در خانه خودم یک ظرف را با درد زانو و هزارتا ناله می‌شورم. ولی آن موقع اینطور نبودم؛ صبح که بلند می‌شدم یک نفر دو نفر، از خواهرشوهر بزرگم با شوهرش می‌آمد تا مهمان‌های دیگر. خیلی می‌آمدند. یک وقتی می‌شد من ساعت یک شب خواب بودم، پدرشوهرم می‌آمد می‌گفت صدیقه! بلند شو آبگوشت درست کن از اصفهان قرار است مهمان بیاید… یک نصفه شب زودپز را بار می‌گذاشتم تا صبح. اینطور بود.

گوسفند و گاو زیاد داشتند. در حیاط یک آغل برای گوسفندان درست کرده بودند که من شاید روزی سه بار با زانوهایم می‌نشستم روی زمین و زمین را تی می‌کشیدم تا آشغال‌های گوسفندها را تمیز کنم. بعد دوباره کثیف می‌کردند. رسیدگی به آنها هم وظیفه من بود.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

**: گاو هم داشتند؟ دوشیدن شیر صبحگاه هم با شما بود؟

همسر شهید: نه، من گوسفند نمی‌دوشیدم، مادرشوهرم خودش می‌دوشید. ولی خیلی سال‌های سختی بود. من اینقدر بچه بودم می‌گفتم مگر می‌شود آدم یک روزی زندگی‌اش جدا شود. فکر نمی‌کردم، بچه بودم. گمان می‌کردم همیشه با هم زندگی می‌کنیم، با هم سر یک سفره غذا می‌خوریم. یک دفعه مادرشوهرم گفت که شما دیگر باید بروید سر زندگی خودتان. من نمی‌دانستم زندگی چیست، می‌گفتم با هم زندگی می‌کنیم دیگر؛ فکرم اینطور بود. سید هم فکرش همین طور بود.

گفت نه، من رفتم خانه دیدم باید بروید. بعد سید از سرکار آمد دیدم خواهرشوهرم یک ماهی‌تابه آورد. آن را سمت خودش می‌کشید که من این را به صدیقه نمی‌دهم! آن یکی را سمت خودش می‌کشید می‌گفت توی کاسه خودشان املت درست کنند؟ بده این را ببرند. سر یک ماهی‌تابه با هم دعوا داشتیم. دو تا استکان برایم گذاشت، یک ماهی‌تابه گذاشت، یک رختخواب و چمدان برای خودم بود و یک فرش، گفت بروید.

یک بنده خدایی به اسم رضوان بود که وانت داشت، بعد تعریف می‌کرد که من وقتی شما را بردم در آن خانه قدیمی و متروکه، وقتی آنجا گذاشتم با یک چمدان، تا دو روز نمی‌توانستم غذا بخورم. گفتم سید واقعا خیلی غریب بود، نه کمدی، نه تلویزیونی نه یخچالی، یک قالی بود و یک چمدان و یک زن و سه تا بچه. ما که آنجا رفتیم ماشاءالله سید کار می‌کرد، داشتیم مستقل می‌شدیم که یک باره آمد گفت من نمی‌توانم جدایی را تحمل کنم، برگردیم خانه پدرم. دوباره ما را قاطی خانه خودشان کرد.

**: چقدر فاصله افتاد؟

همسر شهید: شاید مثلا سه ماه شد که ما رفتیم در این خانه اجاره‌ای.

بعد از یک مدت دوباره همین طور شد… یعنی اینقدر ما رفتیم و برگشتیم که حتی من به سمت شهر بروجرد فرار کردم و رفتم به استان لرستان.

**: شما در آن سه ماه لوازم زندگی مثل یخچال و گاز و اینها هم داشتید؟

همسر شهید: هیچی نداشتم. گازم یک پیک‌نیک بود، یخچال هم که نداشتم، چیزی نمی‌خریدم، اگر می‌خریدم تازه استفاده می‌کردم.

**: بعد از سه ماه حاج آقا آمدند دنبالتان و گفتند هیچ کسی نیست مثل سید احمد کار کند؛ شما برگردید…

همسر شهید: بله. یک طوری هم بود آن موقع ما خیلی دستمان خالی بود. من سید مرتضی را باردار بودم **: الان رفته دانشگاه **: بنده خدا سید می‌رفت در یک باغی که کدو خورشتی مانده بود و بزرگ شده بود، می‌گفت پوست اینها را بکن و یک طوری استفاده کن تا ببینم خدا چه می‌خواهد. یعنی هیچ کمکی به ما نمی‌کرد؛ مثلا یک پولی به ما بدهد یا کمکی کند، همین طور گفت بروید زندگی کنید. بعد از یک مدت دوباره پدرشوهرم آمد گفت من نمی‌توانم، کارگر خوب کار نمی‌کنم، بیایید خانه، دوباره برگردید با هم زندگی کنیم؛ که دوباره برگشتیم.

**: شما قبول کردید و برگشتید؟

همسر شهید: اینقدر رفت و آمد، رفت و آمد و اصرار کرد تا برگشتیم به همان خانه.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

**: چندین بار این اتفاق افتاد؟ که شما خسته شدید و گفتید بروید لرستان؟ پیشنهاد شما بود یا آقا سید؟

همسر شهید: پیشنهاد آقا سید بود. فرار کردیم رفتیم لرستان (شهر بروجرد) یک مدت آنجا بودیم، آنجا هم دنبالمان آمدند.

**: این برای چه سالی است؟

همسر شهید: دخترم نبود، فاطمه متولد ۶۹ است. ۶۷ ازدواج کردیم؛ نمی‌دانم، شاید یک سال بعد از ازدواجمان بود.

**: یک سال بعد از ازدواجتان تصمیم گرفتید بروید لرستان؟

همسر شهید: شبانه فرار کردیم. دوباره آمدند دنبالمان. پدرشوهرم آمد، مادرشوهرم، دامادشان آمده که اگر شما نیایید زندگیمان اینطور می‌شود، آن طور می‌شود…

**: شما را چطور پیدا کردند؟

همسر شهید: سید آنجا فامیل زیاد داشتند. از فامیل‌ها پرس و جو کرده بودند. سید در سنگ‌بُری مشغول به کار شد، دیگر آشنایان بودند و پیدایمان کردند. تا اینکه بالاخره یک خانه ای خریدیم و مستقل شدیم. دوباره همان دخالت‌ها ادامه داشت. پیش سید می‌گفتند زنت اینطور است و آن طور است و به حرف ما گوش نمی‌دهد. سید هم از من عصبانی می‌شد. اما همه این سختی‌ها تمام شد. در کل سید آدم بدی نبود. قلبش خیلی پاک بود، کینه نداشت، آدم خوبی بود اما نمی‌گذاشتند زندگیمان رونق بگیرد. از این که یک مقدار ما در زندگیمان خوب و خوش بودیم، می‌سوختند.

**: به بروجرد که رفتید، آقا سید کشاورزی می‌کرد؟

همسر شهید: آنجا که رفتیم، ۷ **: ۸ ماهی رفت در کارخانه سنگبری، بعد هم که آمد دوباره کشاورزی کرد، گندم و جو و … می‌کاشت. زمانی که ما از تَنکَمان آمدیم اشتهارد که به سفارش برادرش سید اکبر بود که گفت اینجا پیش هم باشیم.

**: خانه ای که خریدید در اشتهارد بود؟

همسر شهید: نه، آن تنکمان بود؛ سید آن را فروخت. من به خانه مادرم در مشهد رفته بودم؛ آمدم دیدم مادرش و خواهرهایش مثل اینکه نشسته بودند زیر پایش که این خانه کوچک است و بزرگترش را می‌خری و این حرف‌ها… سید هم این خانه را فروخته بود. جالب است که پول‌هایش را هم مادرشوهم از او گرفت که پولش را بده ما یک مقدار بدهی داریم، بعدا تو یکی دیگر بخر.

پدرشوهرم وقتی که سکته کرد دو تا خانه داشت. بنده خدا «سید» خیلی به مادرش احترام می‌گذاشت. مادرش گفته بود ما بدهکاریم و اینها، تو خانه ات را بفروش و بدهکاری ما را بده! پدرشوهرم خودش دو تا خانه داشت؛ زنده هم بود؛ می‌توانستند بدهی‌شان را از آن طریق بدهند.

**: آن زمین‌های بزرگی که گفتید، ملکیّتش برای چه کسی بود؟

همسر شهید: این زمین‌ها را برای کشت و کار اجاره می‌کردند.

من هم نبودم که سید خانه را فروخته بود، یک مقدار پولش را هم به مامانش داده بود.

من آمدم نه خانه ای بود، نه پولی. می‌گویم خانه کو؟ می‌گوید فروختم؛ می‌گویم پول کو؟ می‌گوید دادم به مامانم بدهی بابام را بدهد. گفتم بابات دو تا خانه دارد، چرا یکی از خانه‌های خودش را نمی‌فروشند؟! بایدخانه ما را بفروشد؟ بعدش رفتیم مستأجری.

**: اینجا که نبودید؟

همسر شهید: در مرادتپه رفته بودیم پیش سید اکبر. بعد آرام آرام آمدیم سمت اشتهارد.

**: «سید اکبر» برادر آقا سید چه کار می‌کردند؟

همسر شهید: کاشی‌کاری و معماری ساختمان و این طور چیزها.

اینجا هم سید رفت کشاورزی، اشتهارد هم آب و هوایش خوب بود و کشاورزی‌اش را ادامه داد، گوجه خیار می‌کاشت و سیفی‌جات. تا اینکه قضیه سوریه پیش آمد و به قول سید مجتبی بیل را گذاشت و تفنگ را برداشت و رفت منطقه. سر از سوریه درآورد و داستان سوریه را هم که می‌دانید چطور شد…

**: قبل از اینکه آقا سید بروند سوریه، زندگی شما تثبیت شده بود؟ یعنی منزل مستقل و وضع مالی شما نسبتاً سر و سامان گرفته بود؟

همسر شهید: بله دیگر. حالا خانه مان را فروختند وقتی من نبودم، مادرشوهرم زیر پای سید احمد نشست که کوچک است و بزرگش را می‌خری، پولش را بده به ما. خلاصه یک طوری خانه را از چنگمان درآوردند. دیگر ما افتادیم به مستاجری و موفق نشدیم خانه بخریم. الان هم مستاجر هستیم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار شهید



منبع خبر

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری! بیشتر بخوانید »

«توفیق» در کلام رزمنده کهنه کار فاطمیون

نکته کلیدی موفقیت رزمندگان و شهدا از زبان یک مدافع حرم


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، رزمنده فاطمیون سید احمد سادات در فیلمی که به تازگی منتشر شده است از توفیق انجام امور مذهبی و معنوی سخن گفته است.

وی می‌گوید: همه کار خوب دنیا اگر برای خدا باشد توفیق می‌خواهد، چه نماز جماعت، چه زیارت کربلا، چه جهاد، چه نصیحت به زن و بچه، تلاوت قرآن و همه چی توفیق می‌خواهد. من پنج سال است به عنوان نوکر حضرت زینب (س) خدمت می‌کنم و تا امروز در منطقه نماز صبحم قضا نشده است.

«توفیق» در کلام رزمنده کهنه کار فاطمیون

سید احمد سادات از رزمندگان و فرماندهان فاطمیون، در ماه مبارک رمضان امسال مصادف با اردیبهشت ماه ۱۴۰۰ در اثر ایست قلبی دعوت حق را لبیک گفت و به میهمانی خدا رفت. پیش از او برادرش سید قاسم سادات در مسیر دفاع از حریم اسلام به شهادت رسیده بود.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

نکته کلیدی موفقیت رزمندگان و شهدا از زبان یک مدافع حرم بیشتر بخوانید »