گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: پس شما باید ایشان و علی آقا را هم آرام می کردید… اینطور که معلوم است، شما صبورترین بودید…
همسر شهید: شکر خدا علیرضا هم مقاوم بود. تقریبا یک ماه قبل از شهادت حاج آقا، یک بار می خواست بخوابد، گریه می کرد و خیلی هم با کتاب شهدا انس داشت و آنها را می خواند. مثل کتاب شهید ابراهیم هادی و بقیه شهدا. یک شب قبل از این که بخوابد، خیلی گریه کرد. گفتم: علی جان برای چه گریه می کنی؟ گفت: اگر بابا شهید بشود من چه کار بکنم؟ گفتم: باید خدا را شکر کنی. این افتخاری است که نصیب خانواده ما می شود… اما بعد از شهادت حاج آقا خیلی صبور بود اما برادرش حسین، خیلی بیتابی می کرد.
**: هنوز هم همانطوری هستند؟
همسر شهید: بله؛ هنوز هم گاهی بیتابی می کند…
**: علت بیتابی حسین آقا در نبود حاجآقا چیست؟
همسر شهید: حسین آقا می گوید الان که پدر شدهام، جای خالی پدرم را حس می کنم و نبودنش برایم خیلی سخت است. مصیبت ما در قبال مصیبت حضرت زینب واقعا ناچیز است. البته ما حضور حاج آقا را در همیشه حس می کنم. خیلی از ایشان کمک می گیرم و مشورت می کنم.
۹ دی هر سال بزرگداشت ۹ دی ۸۸ را می گیرند و مساجد شهرک محلاتی اتوبوسهایی می گذاشتند و اهالی را به مراسمها می بردند. یک بار برای نماز جمات که رفته بودم، متوجه شدم که مراسم در مسجد برگزار می شود و اتوبوسی در نظر گرفته نشده. مراسم اصلی هم معمولا در مصلای امام خمینی برگزار می شد. صبحش به خودم گفتم باید به مصلا بروم. تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم و بعدش راه بیفتم. با مترو به راحتی می توانستم به مصلا بروم.
کمی خوابم برد و در خواب، حاج مراد را دیدم. آمد و بیدامر کرد که جا نمانم. آنجا فهمیدم که واقعا واجب است خودم را به مراسم اصلی در مصلا برسانم.
**: برای حاج آقا مزار یابودی هم در نظر گرفته اند؟
همسر شهید: بله؛ در قطعه ۲۹ بهشت زهرا(س).
**: البته مدافعان حرم بیشتر در قطعه ۵۰ هستند.
همسر شهید: ما انتخاب کردیم که در قطعه ۲۹ باشیم. چون شهید فرزانه و شهید حاج شعبان نصیری آنجا بودند، تصمیم گرفتیم حاج مراد را هم به آنجا ببریم. شهید حاج حیدر که فرمانده حیدریون بودند و با حاج آقا شهید شدند را هم در قطعه ۲۶ به خاک سپردند.
**: وقتی پیکر حاج حیدر و چند همرزم دیگرشان تفخص شد و از شما خواسته شد برای شناسایی بروید، عکسی از پیکرها هم نشانتان دادند؟
همسر شهید: آن زمان پیکرها در سوریه بود و فقط از حسین آقا آزمایش دی ان ای گرفتند که مطابقت بدهند. خود داعش گفته بودند که پیکر را برده ایم. برخی هم می گویند احتمال دارد پیکر حاجی را به سردخانه ادلب برده باشند یا این که جای دیگری دفن کرده باشند.
بعضی وقتها برخی از فامیل و اقوام می گویند شما چرا آنقردر بی خیالید و پیگیری نمی کنید؟ من می گویم به جنگ خودمان در دفاع مقدس نگاه کنید؛ آنجا که در زمین خودمان بود، هنوز هم شهدایی را تفحص می کنند و تکلیف خیلی ها معلوم نیست. آنجا که نه دشمن و نه زمین هیچکدامش ثابت و مشخص نبود.
**: مگر این که خدا بخاهد و معجزه ای بشود.
همسر شهید: ما هم راضی هستیم به رضای خدا.
**: اگر احیانا پیکر پیدا بشود و قرار باشد که مبادله بکنند، شما راضی هستید که در قبالش امتیازاتی به داعش داده بشود؟
همسر شهید: اصلا و ابدا…
**: این که می گویید اصلا، واقعی است؟
همسر شهید: بله؛ چون هر پولی که از اینجا برود، باز می شود گلوله ای به سمت گلوی بچه های شیعیان…
**: پسبه این گزینه فکر کرده اید؟
همسر شهید: بله، قطعا…
**: اما احتمالا پدر حاج آقا راضی بشوند چون خیلی کمطاقت هستند.
همسر شهید: چه کاری است به کسی که در حال جنگ با او هستیم، کمک کنیم؟!
**: آدم ها با هم فرق می کنند. برخی ها آنقدر تحت فشار دلتنگی هستند که نمی تاونند به چیز دیگری فکر کنند. باید به آن ها هم حق داد. در همین نبرد سوریه این اتفاق افتاد. مثل خانواده شهید عبدالله اسکندری که نپذیرفتند مبادلهای انجام بشود. دیداری هم با حضرت آقا داشتید؟
همسر شهید: هنوز نه. دیدارها به وبت است و هنوز نوبت به ما نرسیده. پسرم علیرضا در مراسم میثاق پاسداری در دانشگاه امام حسین (ع) خدمت حضرت آقا رسید و تفقد کردند. انگشتر آقا را هم گرفت. برای نماز ظهر ماه رمضان هم آقاعلیرضا با حسین آقا رفتند و آنجا هم دو انگشتر از آقا گرفتند. در آن نماز گفتند برای مادر و مربی مسجدمان انگشتر می خواهم که حضرت آقا باز هم عنایت کردند. آقا پرسیده بودند چرا برای خودت نمی گیری؟ آقا علیرضا هم می گوید که خودم پارسال انگشتر گرفته ام.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: در تماس آخر حاج آقا نکته خاصی هم داشتند؟
همسر شهید: مطلب خاصی نگفتند. اتفاقا مدتی بود که کتفم درد می کرد و به فیزیوتراپی می رفتم. مدتی که رفته بودند، آنقدر که مشغول بودند، یادشان نبود اما آن شب سراغش را گرفتند و حالم را پرسیدند. من هم گفتم خدا را شکر.
چیزی که برای من خیلی عجیب بود، آخر صحبت، دقیقا یک دقیقه سکوت کردند. نمی دانم چرا؟ من خودم علتش را نفهمیدم. بعدها با خودم گفتم حکایت آن یک دقیقه چه بود؟ احساس کردم چیزی می خواست بگوید اما نگفت. من هم سئوال نکردم.
**: یعنی صدای تنفسشان میآمد و ارتباط تلفن قطع نشده بود…
همسر شهید: قطع نشده بود. بعد از آن یک دقیقه، حاج مراد خداحافظی کرد…
**: این تماسها چند روز یکبار انجام می شد؟ مثلا مقید بودید که هر شب تماس بگیرید؟
همسر شهید: نه، اصلا اینطور نبود. اتفاق اوایل عید بود که به کنگاور رفته بودیم، متاسفانه شرایط طوری شد که یک هفته تماس نگرفتیم. ایشان هم نمی توانست تماس بگیرد. یک روز تماس گرفتیم و حاج مراد با پسرم علیرضا صحبت کرد. به من چیزی نگفت اما به علیرضا گلهگی کرد که چرا به من زنگ نزدید؟ علیرضا هم گفته بود که ان شا الله برگشتی جبران می کنم. حاج مراد هم گفته بود: اگر نبودم چه؟…
**: شما با توجه به این که حاج آقا نبودند، چه شد که به کنگاور رفتید؟
همسر شهید: ما هر سال برنامه ثابتمان این است که ایام عید به منزل مادرم می رویم. پدر و مادر هر دویمان در کنگاور هستند و ما طبق برنامه قبلی رفتیم.
**: فرمودید در آن یک هفته تماس برقرار نمی شد؟
همسر شهید: نه؛ متاسفانه مشغول عیددیدنی بودیم و حواسمان به دید و بازدیدها جلب شده بود. متاسفانه غفلت کردیم. بعد که تماس گرفتیم، باعث گلهگی حاجآقا شده بود.
گاهی می گفت دلش خیلی برای علیرضا تنگ می شود. علیرضا آن روزها کلاس پنجم بود.
شهردار منطقه یک هم که به خانهمان آمد، پرسید: واقعا دلتان برای حاج آقا تنگ می شد؟… من هم گفتم: مگر ما انسان نیستیم؟ مگر می شود دلمان تنگ نشود؟… یک سری هم گفته بودند که مدافعان حرم از خانوادههایشان بریدهاند و محبت و احساسی نسبت به خانواده ندارند در صورتی که محبت و علاقهشان اگر بیشتر نبود، کمتر هم نبود… اما متاسفانه یک سری این مطالب را درک نمی کنند و می گویند اینها احساس ندارند که مدام در مأموریت هستند.
**: البته درک حال و هوای این مجاهدان هم کار سختی است و طبیعی است که قدرت فهم برخی به این مسائل نرسد… الحمدلله که علیآقا بزرگ شده اند و حسینآقا هم سر و سامان گرفته بودند اما برخی شهدای مدافع حرم در حالی به نبرد می رفتند که چند فرزند کوچک داشتند. مثل شهید سیدمحمد سجادی که ۶ فرزند قد و نیم قد داشت که بزرگترینشان ۹ ساله بودند.
شما هفته اول عید در کنگاور بودید؟
همسر شهید: بله.
**: پس هشت نه روز فاصله بود بین سفر شما و شهادت حاج آقا…
همسر شهید: بله؛ البته ناگفته نماند روز اول عید، روزه مستحبی دارد. دل من عجیب گرفته بود و فکر می کردم جنگ تمام شده و حیف است که حاج آقا به طریقی غیر از شهادت برود. همیشه می گفت: نکند من در خواب سکته کنم و بمیرم؟!… می گفتم: این چه حرفی است میزنید؟ مدام نگران بود که در خواب و رختخواب بمیرد. من هیچ وقت برای شهادتشان دعا نکردم اما عجیب بود که آن سال به من الهام شده بود و با قلب شکسته از خدا خواستم و برای شهادتشان دعا کردم.
**: روزه گرفته بودید؟
همسر شهید: بله، با همان زبان روزه برای شهادتشان دعا کردم…
**: احتمالا همین رضایت شما باعث شد که به آرزویشان برسند…
همسر شهید: مادرم هم می گفت که چون تو راضی بودی، حاج مراد شهید شد.
**: در گفتگو با همسران شهدا این هم یکی از نکتههاست که شهادتشان آنقدر به تأخیر می افتد تا جایی که همسران، واقعا راضی بشوند…
همسر شهید: واقعا اگر شهید نمی شدند، ظلم در حقشان بود. تمام زندگیشان را تا نود درصد در مأموریت بودند. حتی وقتی در شهر هم بودند، مدام فعالیت می کردند و حیف بود که به راهی غیر از شهادت بروند…
شهید سید شفیع شفیعی که از اول دفاع مقدس با هم بودند، یک سال قبل از حاج مراد شهید شد. حاج آقا می گفت من خودم دیدم که به رگبار بسته شد و داعشیها پیکر شهید را هم با خودشان بردند. ایشان هم از بچههای سپاه و از اهالی رودبار بودند.
زمانی که زلزله رودبار آمد، تنها خانهای که تخریب نشد، منزل اینها بود چون از سادات عارف بودند. یکی از برادرانشان هم زمان جنگ شهید شده بود. از اول جنگ هم از دوستان قدیمی حاج مراد بودند.
حاج مراد، یک روز قبل از ظهر خوابیده بود که بیدار شد و گفت: سید شفیع را خواب دیدهام.
حاج مراد جابجا شده بود و سرداران مختلفی می خواستند که پیش آن ها برود و مردد بود که با کدام تشکیلات کار کند. سید شفیع در خواب به حاج مراد گفته بود: زودتر بیا…
من هم که داشتم خواب را میشنیدم، غبطه میخوردم و گریه می کردم.
**: این خواب برای چه زمانی است؟
همسر شهید: قبل از اعزام آخر بود که این خواب را دیدند.
**: بعد از این که ساعت ۱۱ شب قبل از شهادت با حاجآقا تماس گرفتید، فردایش چه اتفاقی افتاد؟
همسر شهید: حاج مراد، چهارشنبه شهید شده بودند و ما تا پنجشنبه خبری نداشتیم.
پسرم علیرضا در حال کار با تبلتش بود و من هم در آشپزخانه مشغول کار بودم. ناگهان دیدم که شروع کرد به گریه بلند. من تعجب کردم و اصرار داشتم بگوید چه شده تا برایش کاری کنم. آنقدر هق هق می کرد که نمی توانست حرف بزند. بالاخره تبلت را آورد و گفت: مامان! بابا شهید شده…
حاج مراد دوستی داشت که خیلی شوخ بود. گاهی مطالبی در شبکه های اجتماعی منتشر می کرد که بقیه را بخنداند. مثلا یک بار نوشته بود که برای اعزام به سوریه، هر کسی خواست، به من مراجعه کند!
وقتی علی تبلتش را آورد و نشانم داد، خبر در گروه تلگرامی که حاج آقا عضوش بودند منتشر شده بود. علیرضا با سیمکارت حاجآقا کار می کرد و تلگرامشان مشترک بود. علیرضا به گروهی رفته بود که اعضایش نمی دانستند ممکن است ما هم این پیامها را ببینیم.
علیرضا به طور اتفاقی داخل گروه رفته بود. عکس حاج مراد کنار آقای میثم مطیعی (مداح) را گذاشته بودند. زیرش هم نوشته بودند که حاج مراد شهید شده و شهادتش هم محرز است. وقتی من دیدم پیام را آن دوستِ شوخِ حاجآقا فرستاده، احساس کردم خواسته با بقیه دوستانش شوخی کند! برای همین بود که این خبر را باور نکردم.
بعد که دیدم علیرضا ناراحتی می کند، سریع با گوشی حاج آقا تماس گرفتم که ببینم علت انتشار این خبر و شوخی چه بوده؟ به فکرم هم نمیرسید که حاج مراد شهید شده باشد. وقتی زنگ زدم به گوشی حاج آقا دیدم یک نفر از آنور خط، عربی حرف می زند و من متوجه حرفهایش نمی شدم. گویا گوشی حاج آقا به دست داعشیها افتاده بود و یکی از آنها گوشی را جواب داده بود. چون همزمان با بردن پیکر حاج آقا، گوشی و تبلتشان را هم با خودشان بوده بودند.
چون خط روی خط زیاد می شد، من فکر کردم مشکل از ارتباط است. برای بار دوم هم یک نفر گوشی را برداشت که عربی صحبت می کرد. دوباره حرفش را نفهمیدم و گوشی را قطع کردم. بار سوم که تماس گرفتم، دیگر کسی جواب نداد. من هنوز هم فکر می کردم خطوط با هم قاطی شده.
گذشت تا روز جمعه که دو روز از شهادت حاج مراد گذشته بود.
**: در فاصله پنجشنبه تا جمعه، هیچ کدام از رفقای حاج آقا با شما تماس تلفنی نگرفتند؟
همسر شهید: اصلا. البته همسایهها اطلاع داشتند اما تاکید کرده بودند که شما چیزی نگویید تا از طرف محل کار به طور رسمی به خانواده خبر بدهند. حتی یکی از دوستانش با حاج آقا در سوریه بود اما اطلاعی به ما ندادند.
صبح جمعه، پدر شوهرم تماس گرفت و گفت: عکس حاج مراد را در موبایلها پخش کرده اند و می گویند شهید شده. من هم گفتم نه؛ الکی است.
**: چه کسی به پدرِ حاج آقا گفته بود؟
همسر شهید: یکی از دوستان پسر برادرشوهرم عکس را می بیند و برای ایشان ارسال می کند. ایشان هم می برد و عکس را به پدربزرگش می دهد و می گوید: ببین؛ عمو شهید شده!
**: پس آنها هم شوکه شده بودند و باور نمی کردند که چنین اتفاقی افتاده باشد.
همسر شهید: بله؛ من هم می گفتم چنین چیزی نیست. عصر جمعه بود که همسایگان آمدند و غروب جمعه بود که سردار چیذری به همراه چند سردار دیگر آمدند و خبر شهادت را دادند و گفتند محرز شده.
البته قبل از این که از طرف سپاه به خانهمان بیایند، من خبر شهادت را از همسایهها گرفته بودم.
**: اولین نفری که خبر را به شما گفت، چه کسی بود؟
همسر شهید: پسر بزرگم اینجا بود. یکی از دوستانش زنگ زد به خط حاجآقا که دست علیرضا بود. وقتی این تماسها گرفته شد ما مشکوک شدیم. آقای عبدی که با حاج آقا به سوریه رفته و به تازگی برگشته بودند؛ حسین آقا را صدا کرده بود و خبر را داده بود و تاکید داشت که خبر را به کسی نگویید.
دختر خواهرشوهرم به منزل ما آمدند. به خاطر بازی بچهها، خانهمان کمی شلوغ بود. همراه همسرشان ظهر جمعه، سرزده آمدند خانهمان. از حال حاج آقا پرسیدند و همینطور که صحبت می کردند، من باز هم مشکوک شدم. کمکم دختر خواهرشوهرم عکسهایی را آورد و نشان عروسم داد. عروسم هم بیقراری می کرد. من هم گفتم: اصلا شلوغ نکنید. اگر هم حاجی شهید شده باشد، خوشا به سعادتش. باید خدا را شکر کنی که حاج مراد شهید شده.
وقتی آنها از خانهمان رفتند، بعد از ظهرش همسایهها آمدند و غروب هم سرداران سپاه آمدند…
**: پس شکر خدا شما آمادگی روحیاش را داشتید و خبر را به خوبی پذیرفتید.
همسر شهید: ما از اول هم آمادگیاش را داشتیم چون همهاش به قول حاج قاسم، در سرما و گرما، تمام زندگیاش را وقف کردند.
**: عکسی که حاجآقا با حاج قاسم سلیمانی دارند، بعد از شهادتشان به دست شما رسید؟
همسر شهید: بله؛ اولین بار داعشیها این عکس را منتشر کردند. سردار چیذری می گفتند در اتاق بودیم که حاج قاسم آمدند داخل و گفتند کسی نمی خواهد با ما عکس بگیرد؟ شهید نعمایی هم تازه به شهادت رسیده بودند و عکسشان روی دیوار بود. آنجا بود که حاج آقا با حاج قاسم عکس مشترک گرفتند که برای یک ماه قبل از شهادتشان یعنی حدود اسفندماه ۱۳۹۵ است.
**: از وسائل حاج آقا چیزی برگشت؟
همسر شهید: فقط لباسهایشان که در عقبه گذاشته بودند برگشت.
**: از سال ۶۵ شما آمادگی خبر شهادت حاجآقا را داشتید. فکر می کردید که پیکرشان برنگردد؟ چون تحمل این اتفاق از خود شهادت سختتر است… تصورش برای ما که غیرممکن است…
همسر شهید: ما پذیرفتهایم. من اعتقادم این است که اصل، آن روحشان بود که پرواز کرد و حالا این جسم خاکی هر جایی که باشد، فرقی نمی کند. پدر شوهرم خیلی بیقراری می کرد و الان هم می گوید حاضرم هر چیزی که بخواهند را بدهم، فقط پیکر پسرم برگردد اما من چنین اعتقاد ندارم.
پسر من کم سن و سال بود و به من می گفت: به نظرم اگر بابا آنجا باشد، بهتر است چون ائمه به ایشان سر می زنند اما اگر بیایند اینجا… به هر حال توکلمان به خداست و هر چه که رضای خدا باشد.
**: حسینآقا چه حس و حالی داشتند؟
همسر شهید: خیلی گریه می کرد.
**: پس شما باید ایشان و علی آقا را هم آرام می کردید… اینطور که معلوم است، شما صبورترین بودید…
همسر شهید: شکر خدا علیرضا هم مقاوم بود. تقریبا یک ماه قبل از شهادت حاج آقا، یک بار می خواست بخوابد، گریه می کرد و خیلی هم با کتاب شهدا انس داشت و آنها را می خواند. مثل کتاب شهید ابراهیم هادی و بقیه شهدا. یک شب قبل از این که بخوابد، خیلی گریه کرد. گفتم: علی جان برای چه گریه می کنی؟ گفت: اگر بابا شهید بشود من چه کار بکنم؟ گفتم: باید خدا را شکر کنی. این افتخاری است که نصیب خانواده ما می شود… اما بعد از شهادت حاج آقا خیلی صبور بود اما برادرش حسین، خیلی بیتابی می کرد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: با این که پنجاه و چند سالشان بود، اما بدن ورزیدهای داشتند.
همسر شهید: بله واقعا آمادگی جسمانی خوبی داشتند. اینجا که بودند با دوستشان سردار اسماعیلی قرار می گذاشتند و مدام به کوهنوردی می رفتند. مثلا یک بار به قله دماوند رفتند و یک سفر هم به قله سبلان در استان اردبیل داشتند.
**: یعنی با تجهزات حرفهای به کوهنوردی می رفتند؟
همسر شهید: بله، وسائل کوهنوردیشان هم به جا مانده و در جایی محفوظ از آنها نگهداری میکنیم. حاجآقا تعریف میکرد در بالای قله دماوند به خاطر بخارهای گوگردی، خیلیها حالشان بد شده بود. به غیر از قلههای بزرگ، هر هفته جمعهها برنامه کوهنوردی در کوههای اطراف تهران داشتند.
در ورزش شنا هم تبحر خاصی داشتند و شنایشان حرفهای بود.
**: حاجآقا در مراسم عروسی حسینآقا بودند؟ می خواهم بدانم به عنوان پدر داماد چه کار کردند که این ازدواج به راحتی برگزار بشود…
همسر شهید: عروسمان اهل شیراز است و پدرشان گفتند که اگر می شود عروسی را در این شهر بگیریم؛ چون یک سری از اقواممان مسن هستند و مسیر دور است و می ترسیم اتفاقی برایشان بیفتد. حاج آقا هم قبول کردند و مراسم به سادگی در دروازه قرآن شیراز برگزار شد. معمولا خانواده داماد، همه چیز را مشخص می کنند اما ما به این خواسته احترام گذاشتیم تا به بهترین نحو، برگزار بشود. بعدش هم که عروس و داماد به تهران آمدند.
**: حسینآقا چند ساله بودند که ازدواج کردند؟
همسر شهید: سال ۸۸ عقد کردند و سال ۸۹ ازدواجشان انجام شد. تقریبا ۲۲ ساله بود. وقتی رفت دانشگاه رفسنجان، همسرش هم دانشجوی آنجا بود که با هم آشنا شدند و شکر خدا ازدواجشان سر گرفت.
**: رشته حسین آقا چه بود؟
همسر شهید: فیزیک اتمی. البته خانمشان هم در همین رشته بودند و تحصیلات در رشته فیزیک را ادامه دادند.
**: موقع اعزامهایی که حاجآقا به عراق و سوریه داشتند، شما تشریفات خاصی داشتید؟
همسر شهید: نه، مثل همه مأموریتهای حاج آقا بود. به طور طبیعی صبح از خانه می رفتند و مثلا یک ماه دیگر می آمدند. البته آخرین مأموریتی که رفتند فرقهایی داشت. قبلش قرار بود بروند به کنگاور و پدر و مادرشان را زیارت کنند اما وقتی در راه بودند، یک نفر با ماشینش بوق زد و گفت: ماشینتان روغنسوزی دارد… اتومبیل حاج آقا خراب شد و نتوانستیم به کنگاور برویم.
بعد از چند روز، ماشینمان را تعمیر کردیم و تصمیم گرفتیم دوباره راهی کنگاور بشویم. تازه راه افتاده بودیم که در میدانگاه نزدیک محل زندگیمان، لاستیک و چرخ ماشین در رفت! یکی از دوستان حاج آقا آنجا بود و اصرار داشت که صدقه بدهیم. بالاخره آن روز هم نشد به کنگاور برویم. حاج آقا می گفتند: خیل دوست داشتم بروم و پدر و مادرم را ببینم… حاج مراد بدون این که پدر و مادرش را ببیند، راهی آخرین مأموریتشان شد.
در ساختمانمان یک نگهبان داشتیم و در زمان هایی که شیفت نداشتند، با ماشینشان کار می کردند. روزی که حاج مراد می خواستند به سوریه بروند هم به ایشان گفتند که به فرودگاه ببرندشان. قدری کرایه هم بیشتر می داد که منتی نباشد. آن روز اتفاقا آقای نگهبان، شیفت داشت. گفته بود: شرمندهام که امروز نمی توانم در خدمت باشم اما الان برایتان آژانس می گیرم.
وقتی راننده آژانس آمد، همین که می خواستند حرکت کنند، ماشین خراب شد. وقتی که حاج آقا می خواستند پیاده بشوند، ساک حاج آقا هم به درب ماشین گیر کرد و پاره شد! دوباره زنگ زدند تا ماشین دیگری بیاید. خلاصه که سه بار این اتفاق افتاد. من احساس کردم همه چیز دست به دست هم داده بود تا حاج مراد این بار به سوریه نرود.
**: چه روزی بود؟
همسر شهید: دقیقا ۱۲ بهمن رفتند. یعنی کمی بیشتر از دو ماه بعد، به شهادت رسیدند. آن آخرها که تلفن می زدند، خیلی خسته بودند؛ چون مدام عملیات بود. صدایشان گرفته بود. پرسیدم خواب بودی؟… گفت: نه؛ اصلا خواب نداریم. همهش عملیاتیم… گفتم: پس کی می آیید؟ گفت: ان شا الله چند روز دیگر بعد از عملیات اگر عمری باشد، می آیم. فعلا که عملیات داریم… که دیگر شهید شدند…
**: شما اصراری نداشتید حالا که حاج آقا بهمنماه رفتهاند، شب عید در تهران و پیش شما باشند؟
همسر شهید: نه، اصلا. چون من واقعا اعتقاد دارم حاج مراد باید به مسلمانها کمک میکرد. ولی پدرشان تماس گرفته بودند و گفته بودند حداقل برای عید بیا و دوباره برو. گفته بود: خیلی شلوغ است و نمی توانم بیایم. پدر حاج آقا خیلی اصرار کرده بودند.
**: آخرین تماس چه روزی بود؟
همسر شهید: ایشان ۱۶ فروردین شهید ۱۳۹۶ شهید شدند و آخرین تماس ما شب قبلش ساعت ۱۱ بود.
**: فقط ایشان می توانستند تماس بگیرند؟
همسر شهید: ما هم می توانستیم تماس بگیریم. ایشان تلفن همراه داشتند و ما هم می توانستیم تماس بگیریم اما زمانی که در عملیات و در خط بودند خیلی کم می توانستند تماس بگیرند چون خیلی خطها جابجا و خط روی خط می شد.
بعد از تماس با ما، حاج آقا با پدرشان تماس می گیرند. پدر شوهرم تعریف می کرد که در تماس آخر گفته بود که دیگر من را نمی بینید!
در تماس با من هم گفت: خودمان هم نمی دانیم کجاییم… اما چند روز قبلش که تماس گرفتم، گفت شکر خدا الان با آب فرات وضو گرفتم…
حاج مراد در آخرین گزارش و دستنوشتی که همراه وسائلش برای ما آوردند، نوشته بود که ما ۵ صبح جلسه داشتیم و حرکت کردیم به منطقه معردس در استان حماه… این آخرین یادداشت حاج آقا بود.
از آنجا که می روند، به خانهای مشکوک میشوند. حاج مراد فکر کرده بودند که بچههای خودی آنجا هستند. می روند و صدا می کنند و «یا زینب» می گویند تا ببینند نیروهای خودی هستند یا نه. گویا همزمان عملیات آنها هم شروع می شود و همزمان حاج آقا را با تیر مستقیم می زنند. حاج حیدر و چند مدافع حرم فاطمیون را هم همانجا شهید کردند.
**: پیکر آنها هم نیامد؟
همسر شهید: چرا؛ پارسال پیکر چهارنفر از آنها را آوردند. اتفاقا به ما گفتند که شاید یکی از آن چهار نفر حاج آقا باشد. من و پسر بزرگم آزمایش دی ان ای دادیم که مشخص شد به غیر از حاج حیدر (شهید جنتی) دو نفر از شهدا افغانستانی بودند و یک نفرشان هم پاکستانی بود. اما حاج آقا در همان موقع شهید شدند.
**: پس ماجرای عکسی که از پیکر حاج آقا هست، چیست؟
همسر شهید: این عکس را خود داعشیها منتشر کردند. سه تا عکس از حاج آقا را همزمان منتشر کردند که افتخار کنند یک فرمانده نزدیک حاج قاسم را شکار کرده اند.
**: احتمالا جایی هم برده اند که کسی از مکان پیکر حاج آقا خبری ندارد… د.
همسر شهید: بله؛ احساس کرده اند که می توانند از طریق پیکر حاج آقا امتیازاتی بگیرند. همان اوایل هم از طرف سپاه به ما گفتند که داعشیها منتظر شناسایی حاج آقا هستند. می خواهند میزان اهمیت مقام حاج مراد را بسنجند. شما هیچ چیزی نگویید. ما چیزی نگفتیم اما فضای مجازی پر شد از عکسها و خبرهای مربوط به حاج مراد.
شهرستان ما هم یک شهرستان کوچک است و بسیار کامل، همه چیز را می دانستند.
**: البته از لباس و ظاهر حاج آقا هم به راحتی می شد تشخیص داد که از فرماندهان بوده اند… هیچ موقع بحث تبادل مطرح نشد؟
همسر شهید: نه؛ دیگر صحبتی از تبادل مطرح نشد چون احتمالا خود داعشیها هم نمی دانستند که پیکر حاج آقا کجاست.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – گمنامیِ سردار شهید، حاج مرادعلی عباسیفر، انگیزه اصلی ما در شکلگیری این گفتگو بود. سرداری که از یاران قدیمی حاج قاسم سلیمانی بود و داغ شهادت او تا آخر عمر با سید شهدای مقاومت همراه ماند.
حاج مراد، شیرمردی کرمانشاهی بود از ۱۵ سالگی به میدان نبرد رفت و حتی بازنشستگی هم نتوانست او را خانهنشین کند. در ۵۳ سالگی آنقدر در خط مقدم نبرد با تکفیریها ماند و جنگید تا در ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ به شهادت رسید و پیکرش به دست تکفیریها افتاد.
حالا از او یادی به جا مانده و مزاری خالی که در انتظار پیکر پاک اوست…
همسر بزرگوار شهید عباسیفر و پسر عزیزشان آقاعلیرضا در خانه باصفایشان و در یکی از آخرین روزهای خردادماه، میزبان ما شدند و حدود دو ساعت به سئوالات ما پاسخ دادند. آنچه در ادامه میخوانید، حاصل این همکلامی است…
**: برخی از شهدای مدافع حرم، جوانتر هستند و سابقه جهادی کمتری داشتهاند اما نامشان خیلی فراگیر است. چرا ما اینقدر شهید عباسیفر را کم میشناسیم؟
همسر شهید: به نظرم خودشان هم دوست داشتند گمنام باشند. هر کاری که انجام می دادند به خاطر رضای خدا بود؛ نه به خاطر اسم و رسم. اتفاقا بروبچههای بسیج محلهمان هم قبل از عید به منزل ما آمدند و تعجب کردند که ساکن این محلهایم و نمیدانستند نزدیک به ۱۸ سال است در این محله زندگی میکنیم.
**: محله شما هم شهیدان مدافع حرم زیادی دارد، از شهید رسول خلیلی و شهید فرزانه گرفته تا شهید محمدخانی و عمار بهمنی و سردار تقویفر…
همسر شهید: حاج آقا همیشه برای نماز به مسجد پیامبر اعظم در شهرک شهید محلاتی می رفتند…
**: شهید عباسیفر، متولد اول اسفند ۱۳۴۵ بودند. چه سالی ازدواج کردید؟
همسر شهید: سال ۱۳۶۵.
**: یعنی حاج آقا ۲۰ ساله بودند… شما چند سالتان بود؟
همسر شهید: من متولد ۱۳۴۳ هستم. پدر حاج آقا هم دیر برایشان شناسنامه گرفتند و تاریخ حقیقی تولدشان همان سال ۱۳۴۳ است. گویا آن سالها میخواستند پسرشان سربازی نرود اما بعدها می گفتند سرنوشت طوری رقم خورد که همه عمرشان در سربازی باشند!
**: شما هم اهل کنگاور هستید؟
همسر شهید: بله؛ ما با هم فامیل سببی بودیم. دختر دایی من، زندایی ایشان بود. شناخت ما برای ازدواج از طریق خانواده صورت گرفت.
**: سال ۶۵ کوران جنگ بود و با توجه به این که در منطقه کردستان فعال بودند، شما چطور راضی شدید به این ازدواج؟
همسر شهید: تنها هدف و انگیزهام این بود که به هر حال یک رزمنده به خواستگاریام آمده و من می توانم در جنگ، نقشی داشته باشم. از خواستگاری تا ازدواجمان فقط یک هفته طول کشید. به مرخصی آمده بودند و گفتند که نمیتوانم بیشتر بمانم. بعدش هم بلافاصله رفتند. آن زمان در کردستان عراق فعالیت می کردند.
**: یعنی اساسا فعالیتهایشان در کردستان بودند یا جنوب هم می رفتند؟
همسر شهید: تا جایی که من می دانم همه فعالیتهایشان در غرب خصوصا منطقه کردستان عراق بود.
**: چقدر احتمال میدادید در جریان جنگ به شهادت برسند؟
همسر شهید: همان روز خواستگاری گفتند راهی که من رفتهام ختم به شهادت می شود؛ شما موافق هستید یا نه؟ یعنی از اول این موضوع را مطرح کردند. خیلی وقتها ما منتظر شهادت ایشان بودیم. کردستان عراق هم خیلی ناامن بود و ما خودمان را برای این اتفاق، آماده کرده بودیم.
**: ایشان با میل خودشان ازدواج کردند یا اصرار خانواده بود؟ چون در آن حال و هوای جنگ، این که مسئولیت یک نفر دیگر هم روی دوش آدم بیاید، سخت است…
همسر شهید: با میل خودشان بود. وقتی آقامراد را معرفی کردند و آمدند برای صحبت، معلوم بود که با میل خودشان بوده.
**: پیش آمد که شما هم همراه ایشان در دوران جنگ به کردستان بروید؟
همسر شهید: نه؛ پیش نیامد.
**: زندگیتان را در همان کنگاور شروع کردید؟
همسر شهید: بله، اول، زندگیمان همانجا شکل گرفت و بعدش به شهرک شهید مفتح کرمانشاه رفتیم. بعد از جنگ، حاج مراد همچنان در قرارگاه رمضان مشغول بودند. بعد از آن، سال ۱۳۷۵ به تهران آمدیم و در شهرک شهید بروجردی ساکن شدیم. هجده سال هم هست که به شهرک شهید محلاتی آمدهایم.
**: حاج آقا سال اوایل ۹۲ بازنشسته شدند. ایشان سابقه جانبازی هم داشتند؟
همسر شهید: بله؛ اما درصد جانبازیشان بالا نبود. ۳۱ سال خدمت کردند و بازنشسته شدند. وقتی بازنشسته شدند، بلافاصله به عراق رفتند. تقریبا یک سال در عراق بودند و بعدش هم از سال ۹۴ به سوریه رفتند و سال ۹۶ هم شهید شدند.
**: شما به ماموریتهای ایشان عادت کرده بودید؟
همسر شهید: بله؛ ایشان تا آخر در نیروی قدس مشغول بودند و همواره به مأموریت میرفتند. من دیگر کاملا به این وضعیت عادت کرده بودم. در جریان کنفرانس سران کشورهای اسلامی هم خیلی فعالیت داشتند.
**: انتظار نداشتید که بعد از بازنشستگی دیگر به ماموریت نروند و بیشتر به بچهها و نوهها برسند؟
همسر شهید: ما باید اهمیت کارها را در نظر بگیریم. بار آخری که می خواست به سوریه برود، همه فامیل بسیج شده بودند تا جلویش را بگیرند. همه می گفتند تو وظیفه ات را انجام داده ای. خواهرم هم آمد و گفت اگر دینی بوده تو ادا کرده ای. کمی هم بمان و به زن و بچهات برس. حاج مراد هم گفت اگر بدانی چه بلایی سر بچههای شیعه می آورند، این حرف را نمی زنی.
حتی حاج قاسم سلیمانی هم به حاج مراد گفته بود: بارک الله که نماندی در خانه و آمدی تا به ما کمک کنی. یکی از دوستان حاج مراد هم می گفت: آنقدر شجاع بود که دیگر مثل او ندیدهام و نخواهم دید.
حاج قاسم یک یادداشت هم برای کتاب «شبی که مهتاب گم شد» نوشته بودند و در آن به شهادت حاج مراد اشاره کرده بودند. ایشان نوشته بودند:
بسمهتعالی
عزیز برادرم؛ علی عزیز؛
همه شهدا و حقایق آن دوران را در چهره تو دیدم.
یکبار همه خاطراتم را به رخم کشیدی. چه زیبا از کسانی حرف زدهای که صدها نفر از آنها را همینگونه از دست دادم و هنوز هر ماه یکی از آنها را تشییع میکنم و رویم نمیشود در تشییع آنها شرکت کنم. ده روز قبل بهترین آنها را -مراد و حیدر را- از دست دادم، اما خودم نمیروم و نمیمیرم، در حالی که در آرزوی وصل یکی از آن صدها شیر دیروز لهله میزنم و به درد «چه کنم» دچار شدهام. امروز این درد همه وجودم را فراگرفته و تو نمکدانی از نمک را به زخمهایم پاشاندی. تنهای تنهایم.
عکست را بروی جلد بوسیدم ای شهید آماده رفتن و دوست ندیدهام که بهترین دوستت را در کنارم از دست دادی. امیدوارم سربلند و زنده باشی تا مردم ایران در زمین همانند دب اکبر در آسمان نشانی خدا را از تو بگیرند و به تماشایت بنشینند.
برادر جاماندهات – قاسم سلیمانی
حاج قاسم برای مراسم ختم حاج مراد هم به مسجد محلهمان آمدند.
**: بعد از این که جنگ تمام شد و کمی اوضاع آرام شد، به بوسنی رفتند. شما از رفتن ایشان خبر داشتید؟
همسر شهید: بله، با اطلاع قبلی می رفتند. هر جایی می خواستند بروند به من می گفتند چون نه تنها مانعی نبودم، تشویقشان هم میکردم چون میدیدم که اسلام در خطر است. واقعا هر جایی هم که نیاز بود، جزو پیشتازان بودند. چند مرحله به بوسنی رفتند. دوستانشان می گفتند بارها تا مرز شهادت رفته اما عمرش به دنیا بود.
بعد از آن هم به آلبانی رفتند. یکی از مهمانان کنفرانس اسلامی بعد از شهادت حاج مراد آمده بود و اصرار کرد که به منزل ما بیاید. از اول تا آخر گریه می کرد و می گفت شما نمی دانید که حاج مراد چه شخصیتی داشت و چقدر شجاع بود…
در آنجا تنها بود و می دانید که مردم آن منطقه بویی از محبت نبرده اند اما آنقدر مردم آنجا دوستش داشتند که بعد از شنیدن خبر شهادتش، همهشان گریه می کردند. آنقدر محبت کرده بود که یک طور دیگری دوستش داشتند. یادم هست بارها از تلفن منزل (به رغم هزینهاش) زنگ می زد و احوال همسایهها و دوستانشان در آنجا صحبت می کردند و حالشان را می پرسیدند.
**: پس این همراهی شما بوده که باعث می شده ایشان مدام در ماموریت و فعالیت باشند. چرا که همراهی همسران خیلی مهم است… آقاعلیرضا چه سالی به دنیا آمدند؟
همسر شهید: سال ۱۳۸۴.
**: پس متولد شهرک شهید محلاتی هستند… در خانواده سردار عباسیفر، فرد دیگری هم بودند که اهل جنگ و جهاد باشند؟
همسر شهید: خانوادهشان خانوادهای سنتی و مذهبی هستند اما دیدگاههایشان با حاج مراد تفاوتهایی داشت. حاج مراد هم دوستی به نام سمیعی داشت که باعث تحولش شد. وقتی حاج مراد در مغازهای کار می کرد، آقای سمیعی همسایه مغازهشان بود که البته بعدها شهید شد. حاج مراد حتی عروسمان را به سر مزار ایشان برده بود و می گفت ایشان بود که من را راهنمایی کرد و اگر ایشان نبود، زندگی من اینگونه نمی شد.
شهید عبدالحسین سمیعی با آقامراد صحبت می کند و ۱۵ ساله بود که به رغم مخالفت خانوادهاش به جبهه می رود. برادرهای حاج مراد هم مشغول کار آزاد هستند.
**: پدر و مادر بزرگوار حاج آقا در قید حیات هستند؟
همسر شهید: شکر خدا حضور دارند و در شهر کنگاور زندگی می کنند.
**: فضای خانوادگی شما چطور بود؟ این که پذیرفتند دخترشان را به پاسداری بدهند که مدام در جبهه بوده…
همسر شهید: پدر و مادر من مذهبی و انقلابی هستند. زمان انقلاب هم متاسفانه خیلی از اقوام ما به خاطر اقدامات و عقاید پدر و مادرم، ما را طرد کردند و در مقابل ما جبهه گرفتند! برایشان سئوال بود که چرا این همه از انقلاب و امام حمایت می کنیم. برای همین متاسفانه کم کم ارتباطاتمان با فامیل، کمرنگ شد. پدر و مادرم الان هم در کنگاور زندگی می کنند.
**: شما چقدر به آنجا رفت و آمد می کنید؟
همسر شهید: خیلی کم. مثلا در عید نوروز یا تابستان اگر بشود، سری به آنجا می زنیم…
**: شهری خوش آب و هوا و دیدنی است…
همسر شهید: اما متاسفانه به آن نرسیدهاند؛ خصوصا معبد آناهیتا که اصلا از آن برای توسعه گردشگری استفاده مناسبی نکردهاند.
**: پسر بزرگتان حسین آقا چند سالشان است؟
همسر شهید: بیست و هفت سالشان است. ازدواج کرده اند و دو فرزند پسر هم دارند.
**: یعنی تا اینجا راه حاجآقا را ادامه دادهاند…
همسر شهید: من به پسر و عروسم گفتهام که به امر رهبرمان، باید باز هم فرزندانی بیاورند. مخصوصا دختر که یک رحمت الهی است و نصیب هر کسی نمی شود. زمان ما اصرار داشتند که فرزنددار نشویم اما الان و بعدها، سختیاش بر دوش جوان ها می افتد. جامعه پیر می شود و عده کمی از جوانها باید بار جامعه را به دوش بکشند. شکر خدا الان جوان ها را که می بینم، حس می کنم توجه بیشتری به این موضوع مهم دارند. اگر چه هزینهها هم بالا رفته…
**: البته به نظرم همانطور که امکانات بیشتر شده، توکل هم کمتر شده. پدران و مادران جوان از همین الان به فکر هزینه تحصیل فرزندشان در دانشگاه هستند که عجیب است… ان شا الله آقا علیرضا هم به زودی ازدواج میکنند و با تدابیر دولت آقای رئیسی، شرایط زندگی و ازدواج هم سهلتر میشود…گویا حاجآقا دورههای چتربازی و صخرهنوردی، جنگ تن به تن و چیزهایی شبیه به این را هم دیده بودند. این برای دوران جنگ بود یا بعد از آن؟
همسر شهید: این دورهها برای بعد از جنگ بود…
**: یعنی ایشان بعد از دوران جنگ، اینگونه نبودند که مشغول کارهای اداری بشوند و همواره آمادگی جسمی خودشان را حفظ می کردند…
همسر شهید: اصلا اینطور نبود که یک جا بنشینند. تبلتش را هم متاسفانه داعشیها بردند. همین اواخر که به مرخصی می آمد، تا نماز صبح می نشست و برای شناخت مناطق عملیاتی، نقشههای سوریه را دانلود می کرد. نمازش را می خواند و یک ساعتی استراحت می کرد. اگر بیرون می رفت هم به من می گفت که برایش دانلود کنم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
تبلتش را هم متاسفانه داعشیها بردند. همین اواخر که به مرخصی می آمد، تا نماز صبح می نشست و برای شناخت مناطق عملیاتی، نقشههای سوریه را دانلود می کرد.