سید

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟



شهدای ورزشکار کم نداشتیم و نداریم. چندتایی از این قهرمانان، کشتی‌گیر بودند و به منش پهلوانی و جوانمردی اشتهار داشتند. پویش «کشتی‌گیر شهید» اتفاق ارزشمندی برای آشنایی با سه نفر از این قهرمانان است.

به گزارش مجاهدت از مشرق، اتفاق جالبی که تابستان امسال روی داده است و ارزش پرداختن دارد، پویش کتاب‌خوانی «کشتی‌گیر شهید» با محوریت سه کتاب درباره سه شهید از شهدای کشتی‌گیر کشور ماست. این پویش تازه شروع شده و طبق اخباری که متولیان رسانه‌ای کرده‌اند، تا پایان هفته دفاع مقدس ادامه دارد. از جمله مزایای آن، ترویج فرهنگ مطالعه، آن‌هم مطالعه درباره قهرمانان کشور ماست و چه پربرکت است که این قهرمانان از شهدا هستند. از این‌رو، نگاهی ولو اجمالی به سه کتابی که مبنای این پویش هستند خالی از لطف و فایده نخواهد بود.

نخستین کتاب، «شاهرخ‌نامه»، روایتی داستانی از زندگی شهید شاهرخ ضرغام است. «کار نامربوط همیشه داشتی دیگه. کسی کار حسابی نمی‌کرد که. آقا اول که نمی‌دونم چی شد به ما گفتن بیا برو کشتی بگیر. این زد کلاً همه‌چیو عوض کرد. زود بیدار می‌شدم، سر موقع می‌رفتم می‌اومدم. بالا هم رفتم، دیگه سر یه مسابقه‌ای اومدن بالاسر من شب قبلش، تهدید و تیزی و این چیزا، که باید ببازی. من اصلاً نفهمیدم واقعاً آدمای کسی بودن یا بازی بود یا چی بود. دیگه منم بی‌خیال شدم. کاش نمی‌شدم. دروغ چرا؟ بهترین روزام همونا بود که کشتی می‌گرفتم. جوون بودم دیگه. خوب بود.»

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟

این داستان را دانیال قاسمی‌پور نوشته است و او برای خلق صحنه‌ها و آوردن تک‌گویی‌ها و گفت‌وگوها، به پژوهشی گسترده درباره زندگی شهید ضرغام تکیه دارد. قاسمی‌پور کوشیده تا آن تحولی که درون شاهرخ ضرغام روی داد و بیرونش، یعنی زندگی‌اش را زیرورو کرد روایت کند و تا جایی که ممکن است به واقعیت‌ها وفادار بماند. از اغراق اجتناب می‌کند و همه‌چیز را سرجای خودش قرار می‌دهد. به قول نویسنده «خود شخصیت شهید ضرغام ویژگی‌های خاصی داشت که مانع گرفتاری نوشتارم به اغراق می‌شد؛ سیری که او در زندگی‌اش طی می‌کند و تحول شخصیتی‌اش یک‌شبه رخ نمی‌دهد که معجزه‌گونه باشد. او تحت تأثیر شرایطی که در برهه‌ای از تاریخ سرزمین‌مان رقم می‌خورد قرار می‌گیرد و از آن مهم‌تر اینکه شاهرخ در مسیر زندگی‌اش به جایی می‌رسد که باید یک طرف را انتخاب کند. در نهایت کیش فردی او تغییر زیادی نمی‌کند و فقط مسیر انتخاب‌های اوست که عوض می‌شود.»

«نخسایی‌ها» و «دوبنده خاکی»

کتاب دوم «نخسایی‌ها» نام دارد و کاری از مصطفی آقامحمدلو است. این کتاب به زندگی کشتی‌گیر شهید سجاد عفتی، از شهدای مدافع حرم اختصاص دارد و داستانی خواندنی درباره یکی از پهلوانان بی‌ادعای روزگار ما را روایت می‌کند. «کسی در مسابقات دانشگاهی او را نمی‌شناخت. بلندگوی سالن نام حریفش را خواند. سالن به احترام کشتی‌گیر مازندرانی و قهرمان استان، لبریز از سوت و کف شد و او سرحال و قبراق روی تشک آمد. کسی حریفش را نمی‌شناخت. چون چند ساعت برای کمک به وزن‌کم‌کردن نیما در سونا مانده بود، کمی بی‌حال به نظر می‌رسید و برای اینکه هم‌باشگاهی‌اش بتواند در ۶۶ کیلو کشتی بگیرد او با وجود کمبود وزن نسبت به حریف در ۷۴ کیلو کشتی می‌گرفت.»

اما واژه «نخسایی‌ها» چه معنایی دارد و به چه ماجرایی اشاره می‌کند؟ در توضیحش نوشته‌اند «نخسا» در ابتدا سرواژه طنزآلودی از عبارت «نیروهای خودسر سپاه اسلام» بود که به مرور توسط برخی مدافعان حرم در سوریه به «نیروهای خودجوش سرزمین‌های اسلامی» تبدیل شد و رفته‌رفته به‌طور جدی‌تر هویت مستقل خود را پیدا کرد. شهید عفتی نیز یکی از همین‌ها بود و میان همرزمانش به سید شناخته می‌شد. می‌گویند حتی وقتی شب‌ها با کیسه ارزاق در خانه یتیمان خالدیه و الحاضر در استان حلب می‌زد، آن‌ها نیز او را به همین نام، یعنی سید ابراهیم صدا می‌زدند.

کتاب «نخسایی‌ها» کتابی ساده و سرراست در مرور شهیدی از شهدای عزیز کشور ماست. این سادگی، در خدمت جذابیت شخصیت اصلی کتاب قرار می‌گیرد و خواننده را در همان نخستین صفحات، با متن درگیر می‌کند. «آن روزها در محله ما گوش شکسته برای خودش یک برند لاکچری حساب می‌آمد و صد امتیاز داشت. سجاد عفتی هم تکواندو را به عشق گوش شکسته‌ها رها کرد و اهل کشتی شد. وقتی هم آمد جدی و مردانه آمد. کشتی برای ما کم‌کم شد خواب و خوراک، و روز و شب‌مان را با آن سر می‌کردیم. سجاد به خاطر بدن منعطف و عقبه رزمی که داشت از بقیه جلوتر بود. زیرگیر بسیار قهار و فیتوزن حرفه‌ای باشگاه بود. بزرگ‌تر که شدیم در مسابقات دانشجویی تنکابن، تیم منطقه ما همیشه قهرمان می‌شد.»

سومین کتاب نیز «دوبنده خاکی» نام دارد و به زندگی شهید اصغر منافی‌زاده می‌پردازد. شهیدی که هم قهرمان و هم معلم بود و پیش عزیمت به جبهه برای دفاع از کشور، در آموزش و پرورش به عنوان معلم ورزش خدمت می‌کرد. او از آن دسته معلم‌ها بود که دانش‌آموزان بسیار دوستش داشتند و منش و مرام پهلوانی و زیست اخلاقی را از او می‌آموختند. نفیسه زارعی حبیب آبادی نویسنده این کتاب است و تلاش کرده تا وجوه مختلف زندگی غنی و شرافتمندانه شهید منافی‌زاده را نشان‌مان دهد.

روایت «دوبنده خاکی» در پیوند تنگاتنگ با واقعیت پیش می‌رود و همه‌چیز در آن، برای روایت هرچه بهتر و درست‌تر واقعیت است. «ساک را که تحویل گرفتم روی پله مقابل درمانگاه نشستم. سرِ حوصله وسایلم را بیرون ریختم. نگاهی به کفش‌های کشتی‌ام انداختم؛ دستم را توی لنگه‌ای از آن‌ها چپاندم. انگشت اشاره‌ام خیلی راحت از سوراخ نوک کفش بیرون زد. دلم هُری ریخت؛ انگار گنج بزرگی را از دست داده بودم. دوبندهٔ قرمزی که از عباس برادرم به من رسیده بود را بیرون کشیدم؛ بند روی شانه‌اش پاره و خون دَلَمه رویش خشک شده بود. دیگر جایی برای کوک‌های ناشیانه آبجی کبری هم نمانده بود.»

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟ بیشتر بخوانید »

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!



به او گفتم راستی سید کتاب خوندی؟ کتاب عربی خوندی یا کتاب فارسی؟ منظورمان از کتاب، غذا بود. بعضی وقت‌ها برای ناهار غذای عربی می‌آوردند و بعضی وقت‌ها غذای ایرانی. سید گفت: «کتاب بخوره تو سرت بابا!»

  • جاباما -استیکی سایت

گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب «مثل نسیم» را اعظم‌السادات حسینی درباره زندگی شهید مدافع حرم سیداحسان حاجی‌حتم‌لو نوشته و در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.

بخشی از این کتاب را برای آشنایی شما با فرم و فضای این اثربرایتان انتخاب کرده‌ایم…

به او گفتم «سید، اسلحه من رو بردار. این اسلحه تاشوئه و کار باهاش راحت‌تره. اسلحه قنداق‌دار اونجا اذیتت می‌کنه. شبم می‌خوای اونجا بمونی خطرناکه چون این اسلحه بزرگ‌تره، ممکنه یه وقت حواست نباشه و به این ور اون ور بخوره و سروصدا کنه.» سید هم قبول کرد و با اسلحه من رفت.

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!

سید و بچه‌ها خودشان را به خانه رساندند و آنجا مستقر شدند. من و یک تعداد دیگر از بچه‌ها هم توی خط روستای خندورات بودیم و خیلی با آن‌ها فاصله نداشتیم. البته با بیسیم دائم با آن‌ها در ارتباط بودیم. در روستا یک سری امکانات و تجهیزات از قبیل تقریر داشتیم که بعضی‌هایشان به تعمیر نیاز داشتند. آن روز چند تا تعمیرکار ایرانی از مناطق دیگر آمده بودند تا نفربرهای از کار افتاده را تعمیر کنند. من هم در همین حین مشغول کار خودم بودم. به کار خدمه‌ها سرکشی می‌کردم و بررسی می‌کردم که چه وسایلی برای عملیات نیاز است.

چند معرفی دیگر از کتاب‌های انتشارات روایت فتح را نیز بخوانید

چند دقیقه با کتاب‌ «شاهرگی برای حریم» / ۱۵۴

خرید داروی بی‌نسخه برای سوریه!

چند دقیقه با کتاب‌ «قرار بی‌قرار» / ۱۵۱

شب عقدکنان صدرزاده آب قطع شد!

چند دقیقه با کتاب‌ «عمار حلب» / ۱۴۸

باز هم ادای شهدا را درمی‌آوری؟! + عکس

چند دقیقه با کتاب «دلتنگ نباش»؛ / ۸۶

چرا روح‌الله را از تیم هجوم خط زدند؟!

چند دقیقه با کتاب «سرِّ سَر»؛ / ۵۷

عید نوروز بدون شیرینی‌های حاج عبدالله + عکس

چند دقیقه با کتاب «دیدار پس از غروب»؛ / ۵۳

می‌خواست برای همسرش «کنیز زشت» بگیرد!

چند دقیقه با کتاب «طائر قدسی»؛ / ۵۲

هجده روز پس از پیامک‌های عاشقانه «امین» چه شد؟

تا حدود ساعت دو سه بعد از ظهر هنوز مشغول کار بودیم. نماز ظهر و عصر را خوانده بودیم ولی چون آن روز کلا در منطقه درگیری زیاد بود هنوز تا آن ساعت ناهار برای ما نیاورده بودند. دائم صدای انفجار و تیر و ترکش می‌آمد. حتی برای ده دقیقه یک ربع حجم آتش دشمن خیلی زیاد شد. آن لحظه خیلی دقت نکردم که حجم آتش دشمن کجا را هدف قرار داده. چون در خانه‌های ویلایی و بزرگ روستا بودیم و صدای درگیری هم برایمان عادی شده بود. بدون توجه همین طور به کارمان ادامه دادیم. در همین حین صدای بی‌سیم درآمد. سید بود. در بی‌سیم مرا صدا کرد: «مجتبی! مجتبی!»

مجتبی اسم مستعار من بود. گفتم «بله سید.» گفت: «علمدار داریم. اسبت رو بردار بیار علمدارها رو ببر.» پشت بی‌سیم به مجروح می‌گفتیم علمدار و به وسایل نقلیه هم می‌گفتیم اسب. همین که سید گفت علمدار داریم، به یکی از نیروهای سوری به نام حازم جانات گفتم سریع ماشین را بردارد تا برای کمک به مجروحان برویم. نیروی سوری از سر دلسوزی گفت: شما ایرانی هستی نمی‌خواهیم آسیبی ببینی شما همراه من نیا… با اصرار گفتم: «من خودمم باید بیام برای کمک.» و خلاصه با اصرار راضی‌اش کردم.

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!

سریع پریدیم داخل ماشین و رفتیم سمت خانه‌ای که سید و بچه‌ها در آن بودند. کمی از راه را بیشتر نرفته بودیم که دیدیم حجم آتش آن قدر زیاد است که هر لحظه امکان خوردن ترکش به ماشین وجود دارد و ممکن است عملا خودمان هم به آنجا نرسیم. برگشتیم و دوباره سریع پریدیم داخل یکی از نفربرها و رفتیم سمت آن خانه. در حین حرکت دوستان دائم می‌رفتند روی خط و با سید صحبت می‌کردند. خود من هم با سید صحبت کردم. گفتم: «سید داریم با وسیله خصوصی میایم دنبالت و پشت بی‌سیم باید با رمز حرف می‌زدیم و به تفربر گفتم وسیله خصوصی، حالا وسط آن معرکه با سید شوخی هم می‌کردم. نمی‌دانم چرا همیشه زبانم با سید، زبان شوخی بود.

به او گفتم راستی سید کتاب خوندی؟ کتاب عربی خوندی یا کتاب فارسی؟ منظورمان از کتاب، غذا بود. بعضی وقت‌ها برای ناهار غذای عربی می‌آوردند و بعضی وقت‌ها غذای ایرانی. سید گفت: «کتاب بخوره تو سرت بابا! تو این اوضاع کتاب کجا بوده؟ بیا علمدارا رو ببر…

بعد از آن صدای سید قطع شد و هر چه ارتباط می‌گرفتم جواب نمی‌داد. اطراف آن خانه دو طبقه خانه دیگری نبود. نزدیک‌ترین ساختمان به آنجا، یک مسجد بود. وقتی پشت ساختمان مسجد رسیدیم، دیدیم دو تا از نیروهای سوری که یک نفرشان هم مجروح بود، آنجا ایستاده‌اند. آنها از همان ساختمان، خودشان را به آنجا رسانده بودند. آنها را سوار کردیم تا در حمل مجروحان کمک‌مان کنند. همان جا از آن نیروی سوری به عربی پرسیدم: «ایرانی؟ سید طه؟ گفت: «استشهد.» دوباره تکرار کردم و تأکید کردم «ایرانی استشهد؟» او هم دوباره تکرار کرد: «نعم، استشهد.» دنیا روی سرم خراب شد.

حال خودم را نمی‌فهمیدم فقط تصویر سید جلوی چشمم بود با همان آرامش همیشگی، شوخی‌ها، حرف‌ها و خنده‌های دلنشین‌اش مثل فیلم از جلویم رد می‌شدند. بغض داشتم ولی چون باورش برایم سخت بود آن را فرومی‌خوردم انگار می‌خواستم یک جورهایی از زیر بار این غم شانه خالی کنم.

دوباره سوار نفربر شدیم و رفتیم سمت خانه. نفربر زیر آتش بود. حالا عنایت بود یا ما لایق نبودیم، اتفاقی برای ما نیفتاد و بالاخره خودمان را به خانه رساندیم. رفتیم داخل خانه اول. مجروحی را که سید از طبقه بالا آورده بود پایین، داخل نفربر گذاشتیم تا اتفاقی برایش نیفتد و تعداد شهدا بیشتر نشود. بعد رفتیم طبقه بالا. آن صحنه را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. بدنم سرد شد. دلم لرزید. تازه آنجا باورم شد که سید تمام شد. با اینکه می‌دانستم شهید شده، نبضش را گرفتم. نفسش را چک کردم. دیدم بدنش دارد سرد می‌شود. نفسی نداشت. نبضی نداشت. علائم حیاتی‌اش قطع شده بود. بردمش داخل نفربر. بقیه مجروحان را هم انتقال دادیم. دوباره زیر آتش شدید نفربر را رساندیم تا پشت مسجد.

از چند جا اطراف مسجد را می‌زدند. در همین فاصله دوستان ایرانی دیگر هم که دیده بودند سید از پشت بی‌سیم جواب نمی‌دهد آمدند. با همان نفربر شهدا و مجروحان را تا وسط روستا آوردیم که سوار آمبولانس‌ها کنیم. اوضاع حسابی به هم ریخته بود. با اینکه دوست داشتم همراه سید باشم، ناچار بودم بمانم و به تعمیر نفربرها برسم و بعد هم تعمیرکارها را به مناطق خودشان برسانم.

فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه!

بچه‌های دیگر با ماشین همراه آمبولانس رفتند. کنار همان مقرمان در شیخ‌نجار خانه‌ای بود که به عنوان بیمارستان استفاده می‌شد. امکانات اولیه اتاق عمل را هم داشت. چون آنجا نزدیکترین بیمارستان در منطقه بود مجروحان و شهدا را به آنجا انتقال دادند. دو ساعتی طول کشید تا من بتوانم کارها را جمع و جور کنم و خودم را برسانم بیمارستان کنار مقر. وقتی رسیدم، سید را آماده کرده بودند تا ببرند فرودگاه و بفرستند دمشق. در بیمارستان، چند دقیقه‌ای رفتم پیشش و با او تنها شدم.

همه حرف‌ها و درد دل‌هایم را برایش گفتم. تا آنجا هنوز همه ما دوستان ایرانی سید، خودمان را جلوی نیروهای سوری کنترل می‌کردیم. احتیاج بود که کنترل کنیم، اما وارد مقر خودمان که شدیم دیگر به قول معروف مثل انبار مهمات که یک دفعه منفجر می‌شود همه یک دفعه بغضشان ترکید.

یکی از بچه‌ها شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. فضا، فضای غریبی بود. فضای گریه و دلتنگی. وسایل سید را که نگاه می‌کردیم، چشم‌مان که می‌خورد به جای خالی و محل استراحتش بی‌طاقت می‌شدیم. به هر جایی که نگاه می‌کردیم رنگ و بوی سید را داشت هرکسی یک خاطره‌ای داشت که از سید تعریف کند و این طوری خودش را دلداری دهد.

از رفتن سید ناراحت نبودیم؛ از شهید شدنش ناراحت نبودیم؛ ناراحتی ما این بود که خودمان جا مانده‌ایم.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است


فرق کتاب عربی و فارسی در نبرد سوریه! بیشتر بخوانید »

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!


مدافع حرم فاطمیون، شهید مصطفی جعفری - کراپ‌شده

گفتند آقای جعفری! شما بروید تا چهلم پسرتان رد بشود بعد بیایید برای رفتن اقدام کنید. اینطور که شد، پدرشان با پسرشان برگشتند و بعد از چهل آقا مصطفی دوباره رفتند پادگان، آموزش دیدند و با هم رفتند سوریه.

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند!
پدر شهید جعفری به جمع مدافعان حرم پیوست و دو سال بعد، شهید شد



منبع

بعد از «مصطفی» همه خانواده جعفری مدافع حرم شدند! بیشتر بخوانید »

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

نمی‌دانیم چه حکمتی بود که انتشار شش قسمت از گفتگو با خانواده شهید سید احمد سادات دقیقا با روزهای غمبار دهه اول ماه محرم همزمان شد. شاید در این روزها که پای روضه‌ةا می‌نشینیم، راحت‌تر بتوانیم با غم تنهایی و غربت این خانواده همراهی کنیم…

بعد از انتشار تصویری از مزار شهید سیداحمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد، تعدادی از مسئولان این شهر از جمله مسئولان سپاه این شهر قول‌هایی دادند که بار غم و اندوه را با تجلیل از این شهید بزرگوار از دوش خانواده‌اش کم کنند و تدابیری بیندیشند که مزار این شهید بزرگوار نیز از غربت و تنهایی در بیابان خارج شود. امام جمعه اشتهارد نیز از مسئولان این شهر مطالباتی داشت که امید داریم به بایگانی سپرده نشود. همچنین مدیران بنیاد شهید و امور ایثارگران استان البرز هم پیگیری‌هایی را برای احراز شهادت آقاسید آغاز کرده‌اند که بارقه‌هایی از امید را در قلب خانواده این شهید بزرگوار روشن کرده است. همه این‌ها، حاصل جوشش خون شهید بود که واکنش مردم ایران را از اقصی‌نقاط کشور برانگیخت و در فضای مجازی، موجی از همدردی با خانواده شهید،‌ برجسته و تِرِند شد. 

امیدواریم مجموعه این اقدامات امیدبخش به نتیجه‌های مطلوب برسد و شرمندگی ما از روح پاک شهیدان مظلوم مدافع حرم خصوصا شهدای فاطمیون پایان پذیرد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

«ج الف»؛ «ه**: س» و «م ی» را شناسایی کنید!

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ ششمین و آخرین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو بیشتر با مشکلاتی که برای جانباز سید مصطفی سادات (فرزند شهید سادات) پیش آمده همراه می‌شویم و با مظلومیت همسر و فرزندان این خانواده در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا می‌شویم.

پسر شهید: ما با پدرمان رابطه عجیب و غریبی داشتیم. من علاوه بر اینکه پدرم را از دست دادم، رفیقم را هم از دست دادم. ما آدم‌هایی نیستیم که خیلی اهل رفاقتِ بیرون از خانه باشیم، بیشتر این رفاقتی را که بین خودمان است را حفظ کرده بودیم. وقتی پدرم فوت کرد ما رفیقمان را از دست دادیم، پدرمان را از دست دادیم.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

آن هجمه‌ای که به ما وارد شد، توهین‌هایی که شد، به خاطر لج و لجبازی بنرهای پدرمان را کندند، فقط یک کار مسخره بود. حتی بنرهای شهید حیدری که آخرین شهیدی بود که آوردند را هم پاره کرده بودند. ما برایشان فعالیت می‌کردیم و دوباره خودمان بنرشان را ترمیم و درست کردیم. اما متاسفانه وقتی برای پدرمان این اتفاق افتاد هیچ کس حتی همرزمانش نبودند به ما کمک کند. حتی کسانی که زنگ می‌زدند می‌گفتند ما اصفهانیم یا فلان‌جائیم هم نیامدند. زمانی که پدرمان را دفن کردیم شبش آقا دانیال فاطمی فهمید و خیلی هم ناراحت شد گفت چرا دفن کردید و ماجرا چه بود؟ گفتیم اینطور شد. آقا دانیال اصلا باور نمی‌کرد. می‌گفت مگر می‌شود سید احمد با آن همه سابقه جهادی و کارهایی که می‌کرد این اتفاق برایش بیفتد؟!

ولی متاسفانه چیزی که انتظار داشتم این بود که روابط عمومی فاطمیون، معاونت فرهنگی فاطمیون، فعالیتی بکنند؛ بالاخره نیروی قدیمی‌شان را از دست داده بودند، چون پدرم خیلی خدمت کرده بود و فعال بود.

حتی یک زمانی من از پدر پرسیدم شما این همه فعالیت کردید و تخصص دارید چرا فرمانده نمی‌شوی؟ گفت من دوست ندارم؛ بارها به من پیشنهاد شده بود برای فرمانده فلان یگان و فلان تیپ، ولی من دوست ندارم؛ همین که کار خودم را به درستی بتوانم انجام بدهم کافی است، دیگر مسئولیت جان بقیه را نمی‌توانم به عهده بگیرم. من خودم کار خودم را به نحو احسن انجام می‌دهم به صورتی که همه می‌گویند سید دارد چکار می‌کند؟ پدرم می‌گفت من اگر فرمانده باشم نسبت به جان تمام کسانی که آنجا هستند مسئول هستم و نمی‌توانم همچین مسئولیتی را بر عهده بگیرم. و به همین دلیل پدر هیچگاه فرماندهی را به عهده نگرفت.

**: با آقای «ص» هم می‌شود صحبت کرد؟

پسر شهید: آقای «ص» فرمانده تیپشان است، البته دیسپلین خاصی دارند. شماره شان را می‌دهیم به شما…

**: در البرز هستند؟

پسر شهید: در مشهد هستند ولی مرتب به سوریه می‌روند و می‌آیند.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
مزار شهید سید احمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد

**: من هنوز در شوک قضیه خاکسپاری سید در بیابان هستم.

همسر شهید: هیچ چیز نمی‌تواند دل ما را خنک کند. الان چند ماه می‌گذرد اما انگار همین امروز است که سید را با آن مظلومیت خاکسپاری کردیم. اگر سید را در قطعه صالحین یا گلزار شهدا می‌گذاشتند ما یک مقدار آرام می‌گرفتیم؛ می‌گفتیم این همه جهاد کرده، کنار همرزمانش قرار می‌گیرد.

**: البته مقام ایشان پیش خدا محفوظ است و این جاهای ظاهری، همه برای دل ماست..

همسر شهید: «سید» غریب بود، جایش واقعا آنجا نبود!

**: می‌توانیم برویم و مزار آقاسید را ببینیم؟

پسر شهید: بله با هم می‌رویم ان شا الله.

{فرزند شهید، عکس‌های قبر را نشان ما می‌دهد.}

**: این‌جا که واقعا بیابان است. برویم برای زیارت ایشان؟

{فرزند شهید، فیلمی از سید احمد با صدای خودشان را هم به ما نشان می‌دهد.}

پسر شهید: پدرم نسبت به اهل بیت حتی زمانی که جنگ سوریه شروع نشده بود، ارادت داشت. مادرم می‌گوید و کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار می‌کردند می‌گفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» می‌گوییم، می‌زند زیر گریه.

همسر شهید: اشک‌هایش با یک «یا حسین» می‌آمد و گریه می‌کرد. همه می‌گفتند سید دیوانه است، به خاطر اینکه زود گریه می‌کند!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

پسر شهید: می‌گفتند سید دیوانه است! نه اینکه من به شما بگویم، ولی پدرم اسم پدرش که می‌آمد، گریه نمی‌کرد، چون پدرشان را از دست داده بود دیگر، ولی جالب است، اسم اهل بیت که می‌آمد مخصوصا امام حسین و حضرت زینب، می‌گفت آن غمی که حضرت زینب کشیده، آن اسارتی که کشیده روی قلب من است… این ارادت و خلوصش جایگاهش محفوظ است.

**: چنین ماجرایی برای پیکر آقاسید  برای خانواده خیلی سنگین است…

پسر شهید: حتی ما زمانی که دیدیم نه فاطمیون اقدامی می‌کند نه کسی دیگر، سعی کردیم و دوست داشتیم کسانی که به پیکر پدرم بی‌حرمتی کرده و کسانی که ما را تهدید به مرگ کرده بودند، حداقل  احضار شوند و یک امضا از آن‌ها گرفته می‌شد که دیگر این کار را برای بقیه شهدا تکرار نکنند.

همسر شهید: کاش گوشمالی‌شان می‌دادند که این برخورد را برای بقیه شهدا و جانبازان نداشته باشند.

پسر شهید: حتی در آن حد هم نشد. گاهی فحش هم می‌دهند به ما. به خاطر این توهین، ما داریم از این شهر می‌رویم؛ به خاطر اینکه پدرم مدافع حرم بوده، اینقدر زحمت کشید و آخر هم به او توهین شد. ما داریم از اشتهارد می‌رویم؛ اینقدر هجمه و کم‌لطفی زیاد بوده. هنوز آن نگاه‌های بد، آن نگاه‌های قومی و نژادپرستانه به ما هست که ما نمی‌توانیم با این وضعیت در این شهر زندگی کنیم!

**: برنامه‌تان چیست؟ کجا می‌خواهید بروید؟

پسر شهید: هر جایی به غیر از اشتهارد!

**: با این وضعیت واقعا حق دارید. چون اینجا دلخوشی‌ای ندارید.

پسر شهید: کسی هم نداریم. فامیل‌هایمان هم  این کار را با ما کردند. به پدرم به چشم گناهکار نگاه می‌کردند تا فهمیدند ما در تصادف عمویم گناهی نداشتیم! خودش بیمارستان بود وقتی پدرم به شهادت رسیده بود.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
همسر شهید و فرزندشان (سید مجتبی سادات) در کنار مزار پدر

**: مهمترین ضربه‌ای بود که شما خوردید…

پسر شهید: ضربه را همه به ما زدند و آخرین ضربه را هم خودی‌ها به ما زد. روزی که پدرم اینجا بود، تا چهلمش که دوباره آمدند اینجا، ولی دیگر چه فایده داشت. تا هفت پدرم خودمان دور هم جمع می‌شدیم و در تنهایی عزادار بودیم و گریه می‌کردیم.

همسر شهید: الان برای سید مصطفی هم هیچ کسی پیگیر نیست.

پسر شهید: ما پیگیری کردیم اما متاسفانه مسئولان خیلی بد حرف می‌زنند و توهین می‌کنند

**: یعنی جواب درستی نمی‌دهند به شما؟

پسر شهید: نه، اصلا. فقط توهین می‌کنند.

**: اسم آن مسئول را می‌توانید بگویید؟

پسر شهید: اگر اجازه بدهیم نگویم، چون برایمان گرفتاری درست می‌شود!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
جانباز مدافع حرم،‌ سید مصطفی سادات

همسر شهید: اسم مسئولش را من نمی‌دانم ولی یک آقایی هست به نام آقای اکبری که در همین (…) کار می‌کند و با همین صاحبخانه ما فامیل هستند. چند روز پیش من را دید و گفت شما اینجا زندگی می‌کنید؟ گفتم آره؛ تکلیف مصطفی چه شد؟ … گفت: همین طور مانده، یکی بیاید با مسئولش صحبت کندتا کاری کنند. مصطفی خیلی پسر خوبی است.

پسر شهید: بنده خدا چون برادرم را یکی دوبار دیده می‌گوید سید مصطفی خیلی پسر خوبی است، خیلی آرام است، خیلی ساده است. ولی من یکی دوبار رفتم و وقتی توهین می‌کنند، کجا برویم دیگر؟ نمی‌توانم هر روز بروم آنجا فحش و توهین بشنوم. شما خودتان را جای من بگذارید، یک بچه ۲۱ ساله می‌رود دنبال کار برادرش فحش می‌شنود، چه‌کار کنم؟

همسر شهید: مصطفی جان اینطوری بد که تمام زندگی‌اش را پای طرف می‌ریزد، احساساتی است، به خاطر موج‌گرفتگی، زود گول می‌خورد، راحت می‌توانند از او سواستفاده کنند! الان که موج گرفته است، مجروح جنگی است، مدارک اقامتش هم گم شده؛ اصلا کارت جانبازیش هم پیگیر نبوده که درست کند، الان یک سال است که بلاتکلیف است و کسی پیگیر مشکلاتش نمی‌شود.

پسر شهید: رزمندگانی که مجروح می‌شوند، تا چند ماه طول درمان می‌گیرند.

همسر شهید: هیچ کدامشان نگرفتند؛ نه سید احمد و نه سید مصطفی.

پسر شهید: مثلا بهشان می‌گویند تا شش ماه استراحت کن، حقوق بگیر. پدر من نه طول درمان گرفت، نه تا زمانی که زنده بود جانبازی‌اش را گرفت، نه از مزایای جانبازی استفاده کرد. برادرم هنوز دارد شهریه دانشگاه می‌دهد، پول آمایش کارت را که رایگان کرده بودند هم ما دادیم. پدرم از هیچ مزایایی استفاده نکرد. یعنی پدر ما مظلوم‌ترین شهید فاطمیون بود که در واقع اینطوری رفت. رسانه فاطمیون هم در جریان بود، اما برای پدرم هیچ کاری نکردند. بعد گفتند برای سید چون شخصیت فعالی بود داریم مستند می‌سازیم. ولی خب این مستند می‌خواهد چه کار کند؟

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
کارگرهای پدرم که سرِ زمین با پدرم کار می‌کردند می‌گفتند که سید احمد چرا اینطور است؟ تا ما «یا حسین» می‌گوییم، می‌زند زیر گریه.

**: چه کسانی در این مشکلی که برای آقا مصطفی پیش آمده، دخیل بوده‌اند؟

همسر شهید: یک آقایی هست به اسم «ک»، یک آقایی به اسم «د» که اینها هم سن و سال بابای مصطفی هستند. سید مصطفی را با خودشان بردند این طرف و آن طرف و از او سوء استفاده کردند. سید مصطفی زنگ می زند که من کاره‌ای نبودم. مامان به خدا من تقصیری نداشتم!

پسر شهید: اینها با برادرم مشکل دارند و برایش مشکل درست کردند. اصلا مصطفی در خانه نشسته بود؛ گفت من می‌روم تا سر کوچه برمی گردم، ساعت ۵ **: ۶ بود، رفت و دیگر نیامد.

**: می‌خواهم بدانم آقا مصطفی پیش مسئولان از خودش دفاع کرده؟

پسر شهید: دفاع کرده، ولی کسی به حرف‌های او اهمیتی نداده است.

همسر شهید: حتی عده‌ای بدخواه، مصطفی را برده بودند در بیابان و می‌خواستند داخل چاه بیندازند. کسی از راه می‌رسد و اینها می‌ترسند و دو نفری مصطفی را پرت می‌کنند روی خارها. سید مصطفی با یک بلوز آستین کوتاه بود. وقتی که آمده بود حانه، تمام بدن این بچه زخم بود.

پسر شهید: برایش پاپوش درست می‌کردند. برادرم قبل از جانبازی‌اش اصلا با این‌ها معاشرت نداشته. با برادرم لج می‌کنند.

همسر شهید: تمام بدنش پر از زخم بود. گفت که می‌خواستند در بیابان در چاه بیندازند و مرا بکشند! یک موتوری رد می‌شود، اینها می‌ترسند و فرار می‌کنند. تمام بدن سیدمصطفی زخم بود. حتی یک بار آمده بود خیس، گفتم چیه؟ گفت من را در استخر انداختند و می‌خواستند غرق کنند! یا مثلا حتی یک بار هم به این بچه دارویی داده بودند، که سنکوپ (اَرِست) کرده بود. آمد در خانه خوابید؛ دیدم نفسش نمی‌آید بالا، زنگ زدم به چند نفر از بچه‌ها، بردیمش بیمارستان، گفتند دارو به خوردش داده‌اند!

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
جانباز مدافع حرم،‌ سید مصطفی سادات

می‌گویم از اشتهارد بروم شاید برای مصطفی هم بهتر باشد، از اینجا دورش کنم. گفتم یک بار زده بودند با چاقو و تاندوم دستش پاره شده بود. سیدمصطفی بچه‌ای است که به خاطر مجروحیت اعصاب و روان نمی‌تواند از خودش دفاع کند. اصلا عجیب و غریب است؛ اینطور نبود، اما بعد از آن حادثه در سوریه، اینطور شد. الان خیلی می‌ترسد.

پسر شهید: بعد از آن اتفاق در سوریه اینطوری شد. در صورتی که اینطور نبود برادرم، اصلا باشگاهی بود، قبل از اینکه جنگ شروع شود به ورزش‌های رزمی می‌رفت. الان خیلی از هم دوره‌ای‌هایش بدن‌های بزرگ و ورزیده‌ای دارند؛ می‌گویند سید مصطفی چقدر هم خوب کار می‌کرد و از ما جلوتر بود.

جنگ سوریه که اتفاق افتاد و مشکلات عصبی که برایش ایجاد شد دیگر آدم سابق نشد. الان تبدیل به یک آدم افسرده و عصبی شده

{عکس مصطفی را مادرش نشان ما می‌دهد}

همسر شهید: من اگر بتوانم این را از گرفتاری نجات بدهم و مدارکش را بگیرم، حقوقش را درست کنم و یک کاری برایش بکنم، خیلی خوب است.

پسر شهید: مسئولان باید پیگیری کنند. باید برادرم را ببرند به آسایشگاه جانبازان و از لحاظ عصبی درمان کنند. بالاخره وقتی یگانی درست می‌شود باید کسانی که اینطور می‌شوند را حمایت کند. یک آسایشگاه‌هایی برای جانبازها داریم، ای کاش پیگیری می‌کردند و تحت درمان قرار می‌گرفت.

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس

**: ان‌شالله همه این موارد را می‌نویسم و انشالله که به گوش یک انسانی، یک مسئولی برسد که کاری کند.

همسر شهید: سید که دیگر رفت. چه اینها شهید بگویند یا نگویند، سید شهید است. الان که دیگر کاری از دست من بر نمی‌آید، تنها کاری که می‌توانید بکنید خودتان یا یگان فاطمیون یا هر جای دیگر که صدای ما به گوششان می‌رسد، این پسر من را از گرفتاری نجات بدهند و درمان کنند.

**: ما کارمان را از نظر رسانه ای انجام می‌دهیم و بقیه اش را می‌سپاریم دست خدا. برویم سمت مزار آقاسید؟

پسر شهید: برویم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس
مزار شهید سید احمد سادات در بیابان‌های اطراف اشتهارد



منبع خبر

تظلم‌آوردن «فرزند شهید»ی که جانباز مدافع حرم است! + عکس بیشتر بخوانید »

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ سومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود…

**: آقاسید چه سالی اولین بار به سوریه رفتند؟

پسر شهید: اولین بار اواخر سال ۹۱ ‌رفتند.

همسر شهید: این سوریه رفتن هم داستان دارد؛ گفته بودند در سوریه جنگ است، یکی به او گفته بود که قرار است داعشی‌ها حرم حضرت زینب (س) را خراب کنند (زبانم لال) کاباره بسازند! اینطور گفته بودند. سید هم ریخت به هم که: من زنده باشم و حرم را خراب کنند؟ کاباره بسازند؟ و این حرف‌ها… گفت: من می‌خواهم بروم سوریه.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات

دیگر همان موقع اسمش را می‌نویسد. می‌گفت برای من نه اقامت مهم است، نه پول مهم است؛ هیچی برای من مهم نیست؛ فقط می‌خواهم بروم سوریه بجنگم. تا همین امسال (۱۴۰۰) همه‌اش سوریه بود. یک هفته می‌آمد خانه، بهش که می‌گفتیم سید یک مقدار بیشتر بمان، می‌گفت نمی‌توانم، خدا شاهد است من وقتی می‌آیم اینجا اصلا نفسم می‌گیرد. فیلمِ صحبت‌هایش هست…

پسر شهید: پدرم بین فاطمیون پرسابقه‌ترین مدافع حرم است. ۲۳۳۳ روز سابقه جهاد دارد، یعنی حدود ۷ سال؛ یعنی در این ۸ سالی که پدرم درگیر جنگ سوریه بوده، کلا ۷ سالش را آنجا بوده، ۱۱ ماه اینجا و در خانه بوده که ۲ ماه از این ۱۱ ماه مرخصی استعلاجی داشتند. سال ۹۴ که مجروح می‌شوند یک و نیم ماه خانه ماندند. دو ماه به ایشان مرخصی دادند ولی پدرم یک ماه و نیم ماندند. آن دستش هنوز مجروح بود که رفت. به منطقه.

**: ماجرای جراحتشان چه بود؟

پسر شهید: آن موقع پدر ما در واحد ۲۳ بود، با برادر ارشدم سید مصطفی که جزو مدافعین حرم بود با یک ماشین رفته بودند به مأموریت. پدرم با یکی از دوستانش داخل ماشین بوده. آن طوری که خودش تعریف می‌کرد، می‌گفت با ماشین رفتیم و ایستادیم که اگر داعش از این طرف هجوم کند، بزنیمش. پدر ما اینقدر با ماشین جلو می‌رود، اینقدر جلو می‌رود که خودی‌ها فکر می‌کنند پدر ما داعشی است. خیلی جلو می‌رود، خودی‌ها هم با موشک کورنت ماشین بابا را می‌زنند. بابا گفت فقط من یک صدای مهیبی شنیدم، داداشم از ماشین افتاد پایین. شانسی که آنجا آورد این بود که موشک به اتاقک ماشین برخورد نکرد. بابام گفت من خودم را با کمر از ماشین کشیدم بیرون. مصطفی هم رفیق بابا را از ماشین کشید بیرون. تا آمد بابام را از ماشین کشید بیرون، ماشین منفجر شد!

**: فقط دست آقا سید آسیب دید؟

پسر شهید: دستش پایش و سرش پر از ترکش شده بود.

**: آقا مصطفی چیزیش نشده بود؟

پسر شهید: چون بالای ماشین بود، موج گرفتگی شدید داشت. برادر من دچار مشکل عصبی شد. برادر من سالم و بانشاط بود. متاسفانه بعد از مجروحیتش به او هیچ رسیدگی نشد.

**: الان هم همچنان درگیر مشکلات مجروحیت هستند؟

پسر شهید: بله؛ برادرم مشکل عصبی دارد. حالا نمی‌دانم آن کسانی که در نبرد سوریه بودند چندبار سراغ داشتند که موشک کورنت بخورد به ماشینشان و جان سالم به در ببرند، ولی بعد از آن اتفاق، دیگر داداش مصطفای من آن مصطفای سابق نشد. عصبی شد، درگیر شد، گوشه‌گیر شد. از خانه می‌رود و احساس شاد قبلی را ندارد. دیگر ما برادرمان را از دست دادیم، ولی متاسفانه یگان فاطمیون یک بار نیامد بگوید این آقایی که سال ۹۴ در آن درگیری آن اتفاق برایش افتاده، خودمان زدیمش، یک بار دستش را بگیرد ببرند پیش متخصص اعصاب و روان و روی اعصاب و روانش کار کنند. حتی یک دفعه نیامدند سراغی از او بگیرند.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید سید احمد سادات)

**: یعنی اعصابش تحت درمان قرار نگرفت؟

پسر شهید: اصلاً تحت درمان قرار نگرفت.

**: خود شما چطور؟ برای درمانشان کاری نکردید؟

پسر شهید: ما رفتیم اما کسی پاسخگو نیست.

**: زیر نظر پزشک هستند؟ دارویی مصرف می‌کنند؟

پسر شهید: هیچ. فقط یک هفته بیمارستان بقیه الله بستری شد بعد هم مرخص شد. در صورتی که من می‌گویم زندگی شخصی برادر من قبل از اینکه برود سوریه و بعد از اینکه مجروح شد کاملا تفاوت کرد. جوانی‌اش سوخت بعداز آن حادثه.

**: چند سالشان بود؟

پسر شهید: موقعی که برادرم جانباز شد ۲۵ ساله بود. هنوز هم که هنوز است بعد از شش سال، هنوز دنبال کار جانبازی‌اش نرفته. چون جانبازی‌اش ۱۰ درصد است، طبق آماری که می‌دهند حقوق هم به او تعلق می‌گیرد اما اصلا دنبالش نمی‌رود و برایش مهم نیست.

**: الان مشغول چه کاری است؟

پسر شهید: حقیقتا الان برادرم دچار مشکل عصبی اس و اصلا توان کار ندارد. در حقیقت از کار افتاده است.

همسر شهید: پارسال تابستان زده بودند به دست پسرم و تاندوم دستش را بریده بودند. گفت من داشتم می‌رفتم یک بنده خدایی گفته بود «آی افغانی برگرد جیب‌هایت را خالی کن!» من تا برگشتم و حواسم به خودم آمد که چرا باید جیب‌هایم را خالی کنم، با چاقو زد توی دستم و تاندوم دستم را برید… مغازه‌دارها همه ریختند بیرون که ببینند چه خبر است.

**: کجا این اتفاق افتاده بود؟

همسر شهید: در همین اشتهارد؛ مغازه‌دارها ریخته بودند بیرون. گفتند پسر سید را زدند؛ بابایش در سوریه است، بگیرید این را؛ و دنبال  ضارب  که می‌افتند، او فرار می‌کند. دنبال کارهای پزشکی قانونی‌اش بودند، کارهایش را هم انجام دادند، اما خودش پیگیر ماجرا نش چون اصلا حال و حوصله‌اش را نداشت.

**: این مورد که برای خودش اتفاق افتاده

پسر شهید: خلاصه که از این حالت افسردگی و افتاده‌خالی برادرم سوءاستفاده می‌کنند و بریخ اذیتش می کنند. یک کاری می‌کنند که مصطفی را هم کله پا کنند  و زمین بزنند، چون بعد از آن اتفاق برادرم مشکل عصبی پیدا کرد. مصطفایی که قبلا بود (عکس‌ها و فیلم‌هایش هست) اصلا اهل این نبود که بخواهد برود بیرون و با کسی جرو بحث کند.

**: پس کاملاً به هم ریخته است. لازم بود که شما بحث پزشکی‌اش را پیگیری کنید.

پسر شهید: پیگیری کردیم ولی متاسفانه جواب ندادند. مخصوصا آن دوره‌ای که اینقدر بچه‌ها جانباز می‌شدند اینقدر بچه‌ها در سوریه ترکش می‌خوردند، الان هنوز هم خیلی از همین جانبازهایی که رفتند و برگشتند کارهای حقوقی‌شان درست نشده.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

**: موقعی که این وضعیت را داشتند، آقا سید هم در حیات بودند؟

پسر شهید: پدر تاحدی که می‌توانست پیگیری می‌کرد. مثلا می‌گفت پسر بیا سوریه یک جایی هست می‌برمت کار فرهنگی انجام بده. ولی خب برادرم بعد از آن اتفاق اینقدر بهم ریخت که دیگر نرفت سوریه، حتی یکی دوبار هم که رفت برای اعزام نتوانست برود. اینقدر به او فشار می‌آمد که واقعا برادرم از کار افتاده شد.

**: دست خودش هم نبود دیگر…

پسر شهید: عجیب و غریب شده بود.

**: در خانه هم مشاجره و دعوا می‌کرد؟

پسر شهید: متاسفانه بعد از اینکه برادرم جانباز شد پرخاشگر شد. مادرم بیشتر می‌داند. مادرم همیشه می‌گفت که داداش مصطفایم بهترین بچه خانواده بود، خیلی خوب و با معرفت بود. هنوز هم همه فامیل حتی فامیل‌هایی که دور هستند و حتی عمه‌هایم که کمتر با هم رفت و آمد داریم، می‌گویند مصطفی را خیلی دوست داریم. یک شخصیتی داشت که اکثر فامیل مصطفی را دوست داشتند چون پسر بامعرفت، خیلی خوش اخلاق، دلسوز و زحمت‌کش بود.

متاسفانه سال ۹۴ که این اتفاق برایشان افتاد، چون برادرم بالای ماشین بود و بیشترین موج گرفتی برای ایشان بود، از نظر اعصاب و روان کاملا به مشکل خورد و کسی هم پیگیری نکرد که سید مصطفی مداوا شود. الان هم جانباز ۱۰ درصد است و هنوز هم که هنوز است بعد از ۶ سال پیگیری نکرده که کارهای درمانی‌اش انجام شود و حقوقی از بنیاد بگیرد چون واقعا از کار افتاده است.

پدرم هم در واقع همینطوری بود. اگر با مسئولین یگان فاطمیون صحبت کنید آنها هم می‌دانند پدرم بعد از ۶ سال که اینها به پدر زنگ می‌زدند و می گفتند که سید بیا کارهای جانبازی‌ات را درست کن، می‌گفت من دنبال این کارها نیستم.

تازه بعد از ۶ سال، آخر هم به زور و اصرا او را راضی کردند. نامه زدند و از آن طرف فرمانده میدانشان آمد گفت سید برو این کار را درست کن و برگرد. پدرم آمد که کارهای جانبازی‌اش را درست کنند. ۱۶ روز در ایران می‌مانند که دیگر در اثر عفونت پیشرفته ریوی ناشی از مواد شیمیایی به شهادت می‌رسند.

**: شهادتشان هم تأیید شد از سمت فاطمیون؟

پسر شهید: از سمت فاطمیون، خیر.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

**: منظورم این است که تایید شد تا از طرف بنیاد شهید مورد حمایت باشید؟

پسر شهید: چرا؛ چون پدرم جانباز بود و جانبازی‌اش را درست کرده بود، مادر ما حمایت می‌شود. ولی اتفاقی که دردناک تر است برای ما و مادرم بیشتر می‌داند این است که پدر ما از سال ۹۴ دچار تنگی نفس شد. یعنی مثلا ما که با هم راه می‌رفتیم احساس می‌کردیم پدر زودتر خسته می‌شود. این عارضه ادامه پیدا کرد تا سال ۹۵ و ۹۶ که خلط و سرفه هم به آن اضافه شد.

**: این در حالی است که ایشان با همان وضع می‌رفت به سوریه و می‌آمد؟

پسر شهید: بله، کم کم در سال ۹۸ این وضعیت ریه خیلی شدت گرفت، مثلا پدرم در هال که می‌خوابید خیلی بد نفس می‌کشید، من چندین بار به زور پدرم را بردم بیمارستان و اکسیژن تنفسی گرفتند، آمپول زدند و آنتی بیوتیک خوردند و هر سری ما گفتیم تو بمان مثلا ما برویم بیمارستان پیگیری کنیم، می‌گفت باشد، بعد شب می‌خوابیدیم و صبح بلند می‌شدیم: بابا کجاست؟ می‌دیدیم رفته به سوریه!

**: عامل آن مشکلات ریه مشخص نشد؟

پسر شهید: فرمانده میدانی‌اش گفت سید به خاطر اینکه جزو فرماندهان متخصص فاطمیون بود و داخل ادوات مشغول بود، دود و گرد و خاک عجیب و غریب شلیک ادوات روی تنفسش تأثیر گذاشته بود… اینها که مزید بر علت هستند، اما فرمانده میدانی‌شان در تماسی که با ما داشت گفت ما سال ۹۴ یا ۹۵، یک کارخانه اسلحه‌سازی داعش را کشف کردیم و به سید به خاطر اینکه متخصص و قدیمی بود گفتیم برود آنجا و گزارشی از وضعیتش تهیه کند. با ده نفر از نیروهای تحت امر خودش رفت آنجا. وقتی برگشتند هم سید و هم ده نفر دیگر تنگیِ نفس پیدا کردند. گویا آنجا پودرهایی آبی و قرمز و سفید بوده. معلوم نشد چه موادی بود که پدرم و همراهانش را مسموم کرد.

**: یعنی آنجا دچار مسمومیت تنفسی شدند؟

پسر شهید: آن دود و گرد و خاکی که هر بار که شلیک می‌کردند هم موثر بود. چون پدرم خیلی فعال بود و این را همه فرماندهان می‌گویند. پدرم سال ۹۶ دچار مشکل شده بودند.

**: خود سید رفتنِ به کارخانه اسلحه‌سازی را برای شما تعریف نکرد؟

پسر شهید: خودش هیچ وقت برای ما تعریف نکرد. این را بعد از شهادتشان فرمانده میدانی‌اش تماس گرفتند و گفتند.

همسر شهید: آقای «ص» گفتند.

پسر شهید: پدرم اینجا به رحمت خدا رفت. این دردی است که باید بگوییم و نمی‌توانیم نگوییم. ما اصلا نمی‌دانستیم که پدر شیمیایی است. اول او را به بیمارستان انتقال دادیم. به بیمارستان که رفتیم،  نیم ساعت بعد، پدر به شهادت رسید. بعد سریع گفتند آزمایش کرونا بدهیم که کرونا نباشد.

**: این دقیقا چه تاریخی بود؟

پسر شهید: ۲۸ فروردین ۱۴۰۰. شانزده روز بعد از اینکه پدرم از سوریه به ایران آمدند.پدر، بیست و چهارم داشتند می‌رفتند سوریه، اصلا رفتند و به پرواز هم نرسیدند. بعد گفتند هفته بعد بروند. حتی جمعه بود که از مادرم پرسید فردا چند شنبه است؟ گفت شنبه؛ گفت خدا را شکر که دوشنبه می‌شود و من می‌روم. قرار بود شنبه به سوریه بروند اما شنبه شهید شدند…

**: یعنی حالشان دفعتاً اینقدر بد شد که کارشان به بیمارستان کشید؟

پسر شهید: برای ما یک چیز عادی شده بود. اوایل خیلی می‌گفتیم برویم بیمارستان، چندین بار به خاطر عارضه‌اش در بیمارستان امام خمینی دمشق بستری شده بودند. اما ما هر سری که می‌گفتیم بیمارستان، بهانه می‌آورد و می‌گفت نه؛ درست می‌شود.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

دیگر رفتند و جانبازی شیمیایی‌اش را پیگیری نکردیم. پدرم به خاطر اینکه اعزام مجدد داشته باشد فقط جانبازی‌ای که از ترکش و موشک کورنت داشت را پیگیری کرد. پدرم سال ۹۴ جانباز شد، سال ۹۶ یا ۹۷ رفت کمیسیون پزشکی که برگه سلامت بگیرد تا دوباره برود سوریه. اصلا پیگیری جانبازی نبود، مجبور شد برای رفتن به سوریه،‌وضعیت جانبازی‌اش را پیگیری کند. گفتند تا زمانی که شما پیگیر جانبازی‌ات نباشی، شما را اعزام نمی‌کنیم! پدر مجبور شد که این کار را انجام بدهدتا بتواند دوباره به جبهه برود.

پدر وقتی این اتفاق برایش می‌افتد، در جا می‌گویند کرونا گرفته؛ همان موقع آزمایش خون می‌گیرند و جواب آزمایش منفی می‌شود. سید کرونا نداشت. این که منفی شد، گفتن پس ایست قلبی بوده! یگان فاطمیون هم گفتند چون پدر جانباز بوده و ۱۶ روز بوده که از منطقه آمده، در حال مأموریت بوده. می‌دانید که نیروها تا ۲۳ روز بعد از مرخصی مثل این است که داخل مأموریت باشند.

**: یعنی چون مرخصی بعد از ماموریت است، مثل ماموریت حساب می‌شود.

پسر شهید: بله، ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وب‌سایت‌ها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات



منبع خبر

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس بیشتر بخوانید »