سید

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ سومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود…

**: آقاسید چه سالی اولین بار به سوریه رفتند؟

پسر شهید: اولین بار اواخر سال ۹۱ ‌رفتند.

همسر شهید: این سوریه رفتن هم داستان دارد؛ گفته بودند در سوریه جنگ است، یکی به او گفته بود که قرار است داعشی‌ها حرم حضرت زینب (س) را خراب کنند (زبانم لال) کاباره بسازند! اینطور گفته بودند. سید هم ریخت به هم که: من زنده باشم و حرم را خراب کنند؟ کاباره بسازند؟ و این حرف‌ها… گفت: من می‌خواهم بروم سوریه.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات

دیگر همان موقع اسمش را می‌نویسد. می‌گفت برای من نه اقامت مهم است، نه پول مهم است؛ هیچی برای من مهم نیست؛ فقط می‌خواهم بروم سوریه بجنگم. تا همین امسال (۱۴۰۰) همه‌اش سوریه بود. یک هفته می‌آمد خانه، بهش که می‌گفتیم سید یک مقدار بیشتر بمان، می‌گفت نمی‌توانم، خدا شاهد است من وقتی می‌آیم اینجا اصلا نفسم می‌گیرد. فیلمِ صحبت‌هایش هست…

پسر شهید: پدرم بین فاطمیون پرسابقه‌ترین مدافع حرم است. ۲۳۳۳ روز سابقه جهاد دارد، یعنی حدود ۷ سال؛ یعنی در این ۸ سالی که پدرم درگیر جنگ سوریه بوده، کلا ۷ سالش را آنجا بوده، ۱۱ ماه اینجا و در خانه بوده که ۲ ماه از این ۱۱ ماه مرخصی استعلاجی داشتند. سال ۹۴ که مجروح می‌شوند یک و نیم ماه خانه ماندند. دو ماه به ایشان مرخصی دادند ولی پدرم یک ماه و نیم ماندند. آن دستش هنوز مجروح بود که رفت. به منطقه.

**: ماجرای جراحتشان چه بود؟

پسر شهید: آن موقع پدر ما در واحد ۲۳ بود، با برادر ارشدم سید مصطفی که جزو مدافعین حرم بود با یک ماشین رفته بودند به مأموریت. پدرم با یکی از دوستانش داخل ماشین بوده. آن طوری که خودش تعریف می‌کرد، می‌گفت با ماشین رفتیم و ایستادیم که اگر داعش از این طرف هجوم کند، بزنیمش. پدر ما اینقدر با ماشین جلو می‌رود، اینقدر جلو می‌رود که خودی‌ها فکر می‌کنند پدر ما داعشی است. خیلی جلو می‌رود، خودی‌ها هم با موشک کورنت ماشین بابا را می‌زنند. بابا گفت فقط من یک صدای مهیبی شنیدم، داداشم از ماشین افتاد پایین. شانسی که آنجا آورد این بود که موشک به اتاقک ماشین برخورد نکرد. بابام گفت من خودم را با کمر از ماشین کشیدم بیرون. مصطفی هم رفیق بابا را از ماشین کشید بیرون. تا آمد بابام را از ماشین کشید بیرون، ماشین منفجر شد!

**: فقط دست آقا سید آسیب دید؟

پسر شهید: دستش پایش و سرش پر از ترکش شده بود.

**: آقا مصطفی چیزیش نشده بود؟

پسر شهید: چون بالای ماشین بود، موج گرفتگی شدید داشت. برادر من دچار مشکل عصبی شد. برادر من سالم و بانشاط بود. متاسفانه بعد از مجروحیتش به او هیچ رسیدگی نشد.

**: الان هم همچنان درگیر مشکلات مجروحیت هستند؟

پسر شهید: بله؛ برادرم مشکل عصبی دارد. حالا نمی‌دانم آن کسانی که در نبرد سوریه بودند چندبار سراغ داشتند که موشک کورنت بخورد به ماشینشان و جان سالم به در ببرند، ولی بعد از آن اتفاق، دیگر داداش مصطفای من آن مصطفای سابق نشد. عصبی شد، درگیر شد، گوشه‌گیر شد. از خانه می‌رود و احساس شاد قبلی را ندارد. دیگر ما برادرمان را از دست دادیم، ولی متاسفانه یگان فاطمیون یک بار نیامد بگوید این آقایی که سال ۹۴ در آن درگیری آن اتفاق برایش افتاده، خودمان زدیمش، یک بار دستش را بگیرد ببرند پیش متخصص اعصاب و روان و روی اعصاب و روانش کار کنند. حتی یک دفعه نیامدند سراغی از او بگیرند.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید سید احمد سادات)

**: یعنی اعصابش تحت درمان قرار نگرفت؟

پسر شهید: اصلاً تحت درمان قرار نگرفت.

**: خود شما چطور؟ برای درمانشان کاری نکردید؟

پسر شهید: ما رفتیم اما کسی پاسخگو نیست.

**: زیر نظر پزشک هستند؟ دارویی مصرف می‌کنند؟

پسر شهید: هیچ. فقط یک هفته بیمارستان بقیه الله بستری شد بعد هم مرخص شد. در صورتی که من می‌گویم زندگی شخصی برادر من قبل از اینکه برود سوریه و بعد از اینکه مجروح شد کاملا تفاوت کرد. جوانی‌اش سوخت بعداز آن حادثه.

**: چند سالشان بود؟

پسر شهید: موقعی که برادرم جانباز شد ۲۵ ساله بود. هنوز هم که هنوز است بعد از شش سال، هنوز دنبال کار جانبازی‌اش نرفته. چون جانبازی‌اش ۱۰ درصد است، طبق آماری که می‌دهند حقوق هم به او تعلق می‌گیرد اما اصلا دنبالش نمی‌رود و برایش مهم نیست.

**: الان مشغول چه کاری است؟

پسر شهید: حقیقتا الان برادرم دچار مشکل عصبی اس و اصلا توان کار ندارد. در حقیقت از کار افتاده است.

همسر شهید: پارسال تابستان زده بودند به دست پسرم و تاندوم دستش را بریده بودند. گفت من داشتم می‌رفتم یک بنده خدایی گفته بود «آی افغانی برگرد جیب‌هایت را خالی کن!» من تا برگشتم و حواسم به خودم آمد که چرا باید جیب‌هایم را خالی کنم، با چاقو زد توی دستم و تاندوم دستم را برید… مغازه‌دارها همه ریختند بیرون که ببینند چه خبر است.

**: کجا این اتفاق افتاده بود؟

همسر شهید: در همین اشتهارد؛ مغازه‌دارها ریخته بودند بیرون. گفتند پسر سید را زدند؛ بابایش در سوریه است، بگیرید این را؛ و دنبال  ضارب  که می‌افتند، او فرار می‌کند. دنبال کارهای پزشکی قانونی‌اش بودند، کارهایش را هم انجام دادند، اما خودش پیگیر ماجرا نش چون اصلا حال و حوصله‌اش را نداشت.

**: این مورد که برای خودش اتفاق افتاده

پسر شهید: خلاصه که از این حالت افسردگی و افتاده‌خالی برادرم سوءاستفاده می‌کنند و بریخ اذیتش می کنند. یک کاری می‌کنند که مصطفی را هم کله پا کنند  و زمین بزنند، چون بعد از آن اتفاق برادرم مشکل عصبی پیدا کرد. مصطفایی که قبلا بود (عکس‌ها و فیلم‌هایش هست) اصلا اهل این نبود که بخواهد برود بیرون و با کسی جرو بحث کند.

**: پس کاملاً به هم ریخته است. لازم بود که شما بحث پزشکی‌اش را پیگیری کنید.

پسر شهید: پیگیری کردیم ولی متاسفانه جواب ندادند. مخصوصا آن دوره‌ای که اینقدر بچه‌ها جانباز می‌شدند اینقدر بچه‌ها در سوریه ترکش می‌خوردند، الان هنوز هم خیلی از همین جانبازهایی که رفتند و برگشتند کارهای حقوقی‌شان درست نشده.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

**: موقعی که این وضعیت را داشتند، آقا سید هم در حیات بودند؟

پسر شهید: پدر تاحدی که می‌توانست پیگیری می‌کرد. مثلا می‌گفت پسر بیا سوریه یک جایی هست می‌برمت کار فرهنگی انجام بده. ولی خب برادرم بعد از آن اتفاق اینقدر بهم ریخت که دیگر نرفت سوریه، حتی یکی دوبار هم که رفت برای اعزام نتوانست برود. اینقدر به او فشار می‌آمد که واقعا برادرم از کار افتاده شد.

**: دست خودش هم نبود دیگر…

پسر شهید: عجیب و غریب شده بود.

**: در خانه هم مشاجره و دعوا می‌کرد؟

پسر شهید: متاسفانه بعد از اینکه برادرم جانباز شد پرخاشگر شد. مادرم بیشتر می‌داند. مادرم همیشه می‌گفت که داداش مصطفایم بهترین بچه خانواده بود، خیلی خوب و با معرفت بود. هنوز هم همه فامیل حتی فامیل‌هایی که دور هستند و حتی عمه‌هایم که کمتر با هم رفت و آمد داریم، می‌گویند مصطفی را خیلی دوست داریم. یک شخصیتی داشت که اکثر فامیل مصطفی را دوست داشتند چون پسر بامعرفت، خیلی خوش اخلاق، دلسوز و زحمت‌کش بود.

متاسفانه سال ۹۴ که این اتفاق برایشان افتاد، چون برادرم بالای ماشین بود و بیشترین موج گرفتی برای ایشان بود، از نظر اعصاب و روان کاملا به مشکل خورد و کسی هم پیگیری نکرد که سید مصطفی مداوا شود. الان هم جانباز ۱۰ درصد است و هنوز هم که هنوز است بعد از ۶ سال پیگیری نکرده که کارهای درمانی‌اش انجام شود و حقوقی از بنیاد بگیرد چون واقعا از کار افتاده است.

پدرم هم در واقع همینطوری بود. اگر با مسئولین یگان فاطمیون صحبت کنید آنها هم می‌دانند پدرم بعد از ۶ سال که اینها به پدر زنگ می‌زدند و می گفتند که سید بیا کارهای جانبازی‌ات را درست کن، می‌گفت من دنبال این کارها نیستم.

تازه بعد از ۶ سال، آخر هم به زور و اصرا او را راضی کردند. نامه زدند و از آن طرف فرمانده میدانشان آمد گفت سید برو این کار را درست کن و برگرد. پدرم آمد که کارهای جانبازی‌اش را درست کنند. ۱۶ روز در ایران می‌مانند که دیگر در اثر عفونت پیشرفته ریوی ناشی از مواد شیمیایی به شهادت می‌رسند.

**: شهادتشان هم تأیید شد از سمت فاطمیون؟

پسر شهید: از سمت فاطمیون، خیر.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

**: منظورم این است که تایید شد تا از طرف بنیاد شهید مورد حمایت باشید؟

پسر شهید: چرا؛ چون پدرم جانباز بود و جانبازی‌اش را درست کرده بود، مادر ما حمایت می‌شود. ولی اتفاقی که دردناک تر است برای ما و مادرم بیشتر می‌داند این است که پدر ما از سال ۹۴ دچار تنگی نفس شد. یعنی مثلا ما که با هم راه می‌رفتیم احساس می‌کردیم پدر زودتر خسته می‌شود. این عارضه ادامه پیدا کرد تا سال ۹۵ و ۹۶ که خلط و سرفه هم به آن اضافه شد.

**: این در حالی است که ایشان با همان وضع می‌رفت به سوریه و می‌آمد؟

پسر شهید: بله، کم کم در سال ۹۸ این وضعیت ریه خیلی شدت گرفت، مثلا پدرم در هال که می‌خوابید خیلی بد نفس می‌کشید، من چندین بار به زور پدرم را بردم بیمارستان و اکسیژن تنفسی گرفتند، آمپول زدند و آنتی بیوتیک خوردند و هر سری ما گفتیم تو بمان مثلا ما برویم بیمارستان پیگیری کنیم، می‌گفت باشد، بعد شب می‌خوابیدیم و صبح بلند می‌شدیم: بابا کجاست؟ می‌دیدیم رفته به سوریه!

**: عامل آن مشکلات ریه مشخص نشد؟

پسر شهید: فرمانده میدانی‌اش گفت سید به خاطر اینکه جزو فرماندهان متخصص فاطمیون بود و داخل ادوات مشغول بود، دود و گرد و خاک عجیب و غریب شلیک ادوات روی تنفسش تأثیر گذاشته بود… اینها که مزید بر علت هستند، اما فرمانده میدانی‌شان در تماسی که با ما داشت گفت ما سال ۹۴ یا ۹۵، یک کارخانه اسلحه‌سازی داعش را کشف کردیم و به سید به خاطر اینکه متخصص و قدیمی بود گفتیم برود آنجا و گزارشی از وضعیتش تهیه کند. با ده نفر از نیروهای تحت امر خودش رفت آنجا. وقتی برگشتند هم سید و هم ده نفر دیگر تنگیِ نفس پیدا کردند. گویا آنجا پودرهایی آبی و قرمز و سفید بوده. معلوم نشد چه موادی بود که پدرم و همراهانش را مسموم کرد.

**: یعنی آنجا دچار مسمومیت تنفسی شدند؟

پسر شهید: آن دود و گرد و خاکی که هر بار که شلیک می‌کردند هم موثر بود. چون پدرم خیلی فعال بود و این را همه فرماندهان می‌گویند. پدرم سال ۹۶ دچار مشکل شده بودند.

**: خود سید رفتنِ به کارخانه اسلحه‌سازی را برای شما تعریف نکرد؟

پسر شهید: خودش هیچ وقت برای ما تعریف نکرد. این را بعد از شهادتشان فرمانده میدانی‌اش تماس گرفتند و گفتند.

همسر شهید: آقای «ص» گفتند.

پسر شهید: پدرم اینجا به رحمت خدا رفت. این دردی است که باید بگوییم و نمی‌توانیم نگوییم. ما اصلا نمی‌دانستیم که پدر شیمیایی است. اول او را به بیمارستان انتقال دادیم. به بیمارستان که رفتیم،  نیم ساعت بعد، پدر به شهادت رسید. بعد سریع گفتند آزمایش کرونا بدهیم که کرونا نباشد.

**: این دقیقا چه تاریخی بود؟

پسر شهید: ۲۸ فروردین ۱۴۰۰. شانزده روز بعد از اینکه پدرم از سوریه به ایران آمدند.پدر، بیست و چهارم داشتند می‌رفتند سوریه، اصلا رفتند و به پرواز هم نرسیدند. بعد گفتند هفته بعد بروند. حتی جمعه بود که از مادرم پرسید فردا چند شنبه است؟ گفت شنبه؛ گفت خدا را شکر که دوشنبه می‌شود و من می‌روم. قرار بود شنبه به سوریه بروند اما شنبه شهید شدند…

**: یعنی حالشان دفعتاً اینقدر بد شد که کارشان به بیمارستان کشید؟

پسر شهید: برای ما یک چیز عادی شده بود. اوایل خیلی می‌گفتیم برویم بیمارستان، چندین بار به خاطر عارضه‌اش در بیمارستان امام خمینی دمشق بستری شده بودند. اما ما هر سری که می‌گفتیم بیمارستان، بهانه می‌آورد و می‌گفت نه؛ درست می‌شود.

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

دیگر رفتند و جانبازی شیمیایی‌اش را پیگیری نکردیم. پدرم به خاطر اینکه اعزام مجدد داشته باشد فقط جانبازی‌ای که از ترکش و موشک کورنت داشت را پیگیری کرد. پدرم سال ۹۴ جانباز شد، سال ۹۶ یا ۹۷ رفت کمیسیون پزشکی که برگه سلامت بگیرد تا دوباره برود سوریه. اصلا پیگیری جانبازی نبود، مجبور شد برای رفتن به سوریه،‌وضعیت جانبازی‌اش را پیگیری کند. گفتند تا زمانی که شما پیگیر جانبازی‌ات نباشی، شما را اعزام نمی‌کنیم! پدر مجبور شد که این کار را انجام بدهدتا بتواند دوباره به جبهه برود.

پدر وقتی این اتفاق برایش می‌افتد، در جا می‌گویند کرونا گرفته؛ همان موقع آزمایش خون می‌گیرند و جواب آزمایش منفی می‌شود. سید کرونا نداشت. این که منفی شد، گفتن پس ایست قلبی بوده! یگان فاطمیون هم گفتند چون پدر جانباز بوده و ۱۶ روز بوده که از منطقه آمده، در حال مأموریت بوده. می‌دانید که نیروها تا ۲۳ روز بعد از مرخصی مثل این است که داخل مأموریت باشند.

**: یعنی چون مرخصی بعد از ماموریت است، مثل ماموریت حساب می‌شود.

پسر شهید: بله، ۱۶ روز بعد آمدنشان که پدر شهید شدند، گفتند ایست قلبی است. یعنی در وب‌سایت‌ها زدند که سید ایست قلبی کرده! پیکر پدر را به پزشکی قانونی فرستادیم که علت اصلی را مشخص کند. دو سه ماه طول کشید تا جواب پزشکی قانونی بیاید و علت، عفونت پیشرفته ریوی بود. که ما این را سریع پیگیری کردیم. الان هم در حال پیگیری امور برای احراز شهات هستیم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس
وسائل باقی مانده از شهید سید احمد سادات



منبع خبر

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس بیشتر بخوانید »

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ دومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود…

**: لوازم زندگی و جهیزیه به عهده آقا سید بود؟

همسر شهید: لوازم زندگی خاصی نبود؛ یک دانه چمدان بود و یک موکت ساده. آمدیم خانه پدرشوهرم در یک اتاق با یک فرش. ۷ سال با پدرشوهرم زندگی کردم در آن خانه بچه اولم به دنیا آمد، بچه دومم به دنیا آمد، بچه سومم که به دنیا آمد، خواهر بزرگترِ ‌سید گفت که باید بروید جدا زندگی درست کنید. آن موقع با سه تا بچه من از خانه پدرشوهرم آمدم بیرون.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

پدر شوهرم ماشاءالله خیلی برو بیا داشت. کشاورزی می‌کرد. سی چهل هکتار، گوجه و برنج و خیار و جو و هر چه فکرش را بکنید، می‌کاشت. پسرهایش هم  کمک می‌کردند. من که عروسش بودم با سه تا بچه در یک اتاق از خانه‌اش زندگی می‌کردیم. پدر شوهرم کشاورزی می‌کردند، من هم در خانه برایشان کار می‌کردم. هر وقت مهمان داشتند، کارها با من بود. من الان یادم می‌آید با خودم می‌گویم من چطور آنجا دوام آوردم؟! خیلی خانواده شلوغی بودند. یعنی آنجا از صبح که بلند می‌شدم تا شب مثل یک کارگر کار می‌کردم. شوهرم هم همین طور در بیابان از صبح تا شب کار می‌کرد.

**: مادرِ آقا سید هم بودند؟

همسر شهید: مادر آقا سید بود، خواهرهایش بودند، برادرهایش هم بودند.

**: رابطه شما با مادرشان چطور بود؟

همسر شهید: با مادر شوهر و خواهر شوهرم رابطه خیلی خوبی نداشتیم. خدا رحمت کند پدرشوهرم خیلی سختگیر بود. آدم باید واقعیت را بگوید، نمی‌شود جلوی شما فیلم بازی کنم.

**: یعنی نسبت به بچه‌های خودش سختگیر بود یا با شما هم سختگیری می‌کرد؟

همسر شهید: در مورد من هم سختگیر بود.

**: چرا؛ علتش چی بود؟

پسر شهید: عمه‌های من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتند. چون پسر ارشد بوده و پدربزرگم دوستش داشته یک طورهایی، حسادت می‌کردند. در  فامیل ما، مادرم تنها عروسی بود که پشت سر هم سه تا پسر آورد. مثلا زن عمویم ۴ تا بچه اولش دختر بودند.

**: این تأثیر گذاشت؟

پسر شهید: بله؛ حسادت می‌کردند. پدربزرگم وقتی می‌آمد خانه، تا زمانی که خودشان سالم بودند، مثلا دیگه نه بچه‌های عمه‌هایم را نگاه می‌کردند نه بچه‌های عموهایم، فقط می‌گفتند بچه‌های سید احمد کجا هستند؟

همسر شهید: خیلی بچه‌های من را دوست داشت.

پسر شهید: اسم‌های همه ما را هم پدربزرگم گذاشته بود، پسر بزرگ مصطفی، بعد مرتضی، آخری هم که من مجتبی. این باعث شده بود که یک حسادتی ایجاد شود و مدام دوست داشتند مادرم از پدرم جدا شود؛ تحقیر می‌کردند؛ مدام اذیت می‌کردند؛ خبرچینی می‌کردند، بارها شده بود از این جادوها و طومارها می‌نوشتند و در خانه می‌انداختند.

همسر شهید: بعد از سومین پسرم ما از آن‌ها جدا شدیم و رفتیم یک خانه گرفتیم.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار شهید

**: خواهرشوهرتان که پیگیر جدایی منزلتان بودند از خیرخواهی بود یا دوست داشتند شما از آن‌ها دور شوید؟

همسر شهید: نه، چون عروس دومی آمد، او هم دو تا بچه داشت، گفتند یکی برود تا محیط بازتر شود. مهمان زیاد می‌آمد و خانه، زیاد بزرگ نبود.

**: آقا سید با توجه به کاری که می‌کردند و زمین بزرگی که داشتند، وسعت مالی داشتند که یک خانه برای شما بگیرند؟

همسر شهید: آقا سید، بنده خدا، خیلی مرد زحمت کشی بود. خداییش حالا اگر یک موقع با پدرشوهرم کل‌کل کردند و ما قهر کردیم و رفتیم، اما پدرش آمد و گفت که از وقتی سید احمد رفته، من چهار تا کارگر گرفتم اما اندازه سید احمد پسر خودم نمی‌توانند کار کنند.

خیلی کار می‌کرد. خدا رحمتش کند واقعا مرد زحمت‌کشی بود. ولی آن موقع قیمت خانه‌ها مثل الان اینطور نبود؛ خانه‌ها صد میلیون و پنجاه میلیون نبود. یک مدت اجاره‌نشین بودیم سختی خودش را داشت اما بعدها سید یک خانه خرید برای خودمان. یک خانه نوساز بود. که در همین خانه خریدن هم بعضی‌ها حسادت می‌کردند.

**: منظورم این است که از اول می‌توانستند خانه بگیرند اما اصرار داشتند پیش حاج آقا باشید؛ درست است؟

همسر شهید: من بچه بودم و سنی نداشتم.

پسر شهید: این قسمت هم بود که بابا را چطور از خانه طرد کردند.

**: یعنی همان موقع که در مورد آن صحبت می‌کنیم؟ بعد از تولد شما؟

پسر شهید: نه، قبل از تولد ما، چون فرزند ارشد «فاطمه سادات» است، بعد از فاطمه ما سه تا پسر آمدیم. به فاصله دو سال، سه سال و پنج سال.

همسر شهید: شیر به شیر بودند.

پسر شهید: آن قصه را مادرم بیشتر در جریان است که چه اتفاقی افتاد که پدربزرگم پدرم را با دست خالی فرستاد به خانه جدید. کسی که آمده بود اینها را ببرد به خانه جدید، به خاطر مظلومیتشان گریه می‌کرد، چون بعد از ۷ سال زندگی مشترک هیچ چیزی نداشتند. وقتی پدربزرگم به پدرم می‌گوید از خانه برو بیرون، پدرم از خودش هیچی نداشت و پدربزرگم هم هیچ حمایتی نکرد.

**: یعنی حق نداشت چیزی از خانه بیاورد؟ فقط خودشان آمدند؟

پسر شهید: من فقط همینقدر می‌دانم راننده آن ماشینی که آمده بود تا یک مقدار خرت و پرت و یک موکت‌شان را ببرد، برای مظلومیت پدرم گریه می‌کرد.

همسر شهید: بعد خواهرشوهرم برگشت و گفت باید بروید… چون من در خانه پدرشان خیلی کار می‌کردم، یعنی الان من در خانه خودم یک ظرف را با درد زانو و هزارتا ناله می‌شورم. ولی آن موقع اینطور نبودم؛ صبح که بلند می‌شدم یک نفر دو نفر، از خواهرشوهر بزرگم با شوهرش می‌آمد تا مهمان‌های دیگر. خیلی می‌آمدند. یک وقتی می‌شد من ساعت یک شب خواب بودم، پدرشوهرم می‌آمد می‌گفت صدیقه! بلند شو آبگوشت درست کن از اصفهان قرار است مهمان بیاید… یک نصفه شب زودپز را بار می‌گذاشتم تا صبح. اینطور بود.

گوسفند و گاو زیاد داشتند. در حیاط یک آغل برای گوسفندان درست کرده بودند که من شاید روزی سه بار با زانوهایم می‌نشستم روی زمین و زمین را تی می‌کشیدم تا آشغال‌های گوسفندها را تمیز کنم. بعد دوباره کثیف می‌کردند. رسیدگی به آنها هم وظیفه من بود.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

**: گاو هم داشتند؟ دوشیدن شیر صبحگاه هم با شما بود؟

همسر شهید: نه، من گوسفند نمی‌دوشیدم، مادرشوهرم خودش می‌دوشید. ولی خیلی سال‌های سختی بود. من اینقدر بچه بودم می‌گفتم مگر می‌شود آدم یک روزی زندگی‌اش جدا شود. فکر نمی‌کردم، بچه بودم. گمان می‌کردم همیشه با هم زندگی می‌کنیم، با هم سر یک سفره غذا می‌خوریم. یک دفعه مادرشوهرم گفت که شما دیگر باید بروید سر زندگی خودتان. من نمی‌دانستم زندگی چیست، می‌گفتم با هم زندگی می‌کنیم دیگر؛ فکرم اینطور بود. سید هم فکرش همین طور بود.

گفت نه، من رفتم خانه دیدم باید بروید. بعد سید از سرکار آمد دیدم خواهرشوهرم یک ماهی‌تابه آورد. آن را سمت خودش می‌کشید که من این را به صدیقه نمی‌دهم! آن یکی را سمت خودش می‌کشید می‌گفت توی کاسه خودشان املت درست کنند؟ بده این را ببرند. سر یک ماهی‌تابه با هم دعوا داشتیم. دو تا استکان برایم گذاشت، یک ماهی‌تابه گذاشت، یک رختخواب و چمدان برای خودم بود و یک فرش، گفت بروید.

یک بنده خدایی به اسم رضوان بود که وانت داشت، بعد تعریف می‌کرد که من وقتی شما را بردم در آن خانه قدیمی و متروکه، وقتی آنجا گذاشتم با یک چمدان، تا دو روز نمی‌توانستم غذا بخورم. گفتم سید واقعا خیلی غریب بود، نه کمدی، نه تلویزیونی نه یخچالی، یک قالی بود و یک چمدان و یک زن و سه تا بچه. ما که آنجا رفتیم ماشاءالله سید کار می‌کرد، داشتیم مستقل می‌شدیم که یک باره آمد گفت من نمی‌توانم جدایی را تحمل کنم، برگردیم خانه پدرم. دوباره ما را قاطی خانه خودشان کرد.

**: چقدر فاصله افتاد؟

همسر شهید: شاید مثلا سه ماه شد که ما رفتیم در این خانه اجاره‌ای.

بعد از یک مدت دوباره همین طور شد… یعنی اینقدر ما رفتیم و برگشتیم که حتی من به سمت شهر بروجرد فرار کردم و رفتم به استان لرستان.

**: شما در آن سه ماه لوازم زندگی مثل یخچال و گاز و اینها هم داشتید؟

همسر شهید: هیچی نداشتم. گازم یک پیک‌نیک بود، یخچال هم که نداشتم، چیزی نمی‌خریدم، اگر می‌خریدم تازه استفاده می‌کردم.

**: بعد از سه ماه حاج آقا آمدند دنبالتان و گفتند هیچ کسی نیست مثل سید احمد کار کند؛ شما برگردید…

همسر شهید: بله. یک طوری هم بود آن موقع ما خیلی دستمان خالی بود. من سید مرتضی را باردار بودم **: الان رفته دانشگاه **: بنده خدا سید می‌رفت در یک باغی که کدو خورشتی مانده بود و بزرگ شده بود، می‌گفت پوست اینها را بکن و یک طوری استفاده کن تا ببینم خدا چه می‌خواهد. یعنی هیچ کمکی به ما نمی‌کرد؛ مثلا یک پولی به ما بدهد یا کمکی کند، همین طور گفت بروید زندگی کنید. بعد از یک مدت دوباره پدرشوهرم آمد گفت من نمی‌توانم، کارگر خوب کار نمی‌کنم، بیایید خانه، دوباره برگردید با هم زندگی کنیم؛ که دوباره برگشتیم.

**: شما قبول کردید و برگشتید؟

همسر شهید: اینقدر رفت و آمد، رفت و آمد و اصرار کرد تا برگشتیم به همان خانه.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

**: چندین بار این اتفاق افتاد؟ که شما خسته شدید و گفتید بروید لرستان؟ پیشنهاد شما بود یا آقا سید؟

همسر شهید: پیشنهاد آقا سید بود. فرار کردیم رفتیم لرستان (شهر بروجرد) یک مدت آنجا بودیم، آنجا هم دنبالمان آمدند.

**: این برای چه سالی است؟

همسر شهید: دخترم نبود، فاطمه متولد ۶۹ است. ۶۷ ازدواج کردیم؛ نمی‌دانم، شاید یک سال بعد از ازدواجمان بود.

**: یک سال بعد از ازدواجتان تصمیم گرفتید بروید لرستان؟

همسر شهید: شبانه فرار کردیم. دوباره آمدند دنبالمان. پدرشوهرم آمد، مادرشوهرم، دامادشان آمده که اگر شما نیایید زندگیمان اینطور می‌شود، آن طور می‌شود…

**: شما را چطور پیدا کردند؟

همسر شهید: سید آنجا فامیل زیاد داشتند. از فامیل‌ها پرس و جو کرده بودند. سید در سنگ‌بُری مشغول به کار شد، دیگر آشنایان بودند و پیدایمان کردند. تا اینکه بالاخره یک خانه ای خریدیم و مستقل شدیم. دوباره همان دخالت‌ها ادامه داشت. پیش سید می‌گفتند زنت اینطور است و آن طور است و به حرف ما گوش نمی‌دهد. سید هم از من عصبانی می‌شد. اما همه این سختی‌ها تمام شد. در کل سید آدم بدی نبود. قلبش خیلی پاک بود، کینه نداشت، آدم خوبی بود اما نمی‌گذاشتند زندگیمان رونق بگیرد. از این که یک مقدار ما در زندگیمان خوب و خوش بودیم، می‌سوختند.

**: به بروجرد که رفتید، آقا سید کشاورزی می‌کرد؟

همسر شهید: آنجا که رفتیم، ۷ **: ۸ ماهی رفت در کارخانه سنگبری، بعد هم که آمد دوباره کشاورزی کرد، گندم و جو و … می‌کاشت. زمانی که ما از تَنکَمان آمدیم اشتهارد که به سفارش برادرش سید اکبر بود که گفت اینجا پیش هم باشیم.

**: خانه ای که خریدید در اشتهارد بود؟

همسر شهید: نه، آن تنکمان بود؛ سید آن را فروخت. من به خانه مادرم در مشهد رفته بودم؛ آمدم دیدم مادرش و خواهرهایش مثل اینکه نشسته بودند زیر پایش که این خانه کوچک است و بزرگترش را می‌خری و این حرف‌ها… سید هم این خانه را فروخته بود. جالب است که پول‌هایش را هم مادرشوهم از او گرفت که پولش را بده ما یک مقدار بدهی داریم، بعدا تو یکی دیگر بخر.

پدرشوهرم وقتی که سکته کرد دو تا خانه داشت. بنده خدا «سید» خیلی به مادرش احترام می‌گذاشت. مادرش گفته بود ما بدهکاریم و اینها، تو خانه ات را بفروش و بدهکاری ما را بده! پدرشوهرم خودش دو تا خانه داشت؛ زنده هم بود؛ می‌توانستند بدهی‌شان را از آن طریق بدهند.

**: آن زمین‌های بزرگی که گفتید، ملکیّتش برای چه کسی بود؟

همسر شهید: این زمین‌ها را برای کشت و کار اجاره می‌کردند.

من هم نبودم که سید خانه را فروخته بود، یک مقدار پولش را هم به مامانش داده بود.

من آمدم نه خانه ای بود، نه پولی. می‌گویم خانه کو؟ می‌گوید فروختم؛ می‌گویم پول کو؟ می‌گوید دادم به مامانم بدهی بابام را بدهد. گفتم بابات دو تا خانه دارد، چرا یکی از خانه‌های خودش را نمی‌فروشند؟! بایدخانه ما را بفروشد؟ بعدش رفتیم مستأجری.

**: اینجا که نبودید؟

همسر شهید: در مرادتپه رفته بودیم پیش سید اکبر. بعد آرام آرام آمدیم سمت اشتهارد.

**: «سید اکبر» برادر آقا سید چه کار می‌کردند؟

همسر شهید: کاشی‌کاری و معماری ساختمان و این طور چیزها.

اینجا هم سید رفت کشاورزی، اشتهارد هم آب و هوایش خوب بود و کشاورزی‌اش را ادامه داد، گوجه خیار می‌کاشت و سیفی‌جات. تا اینکه قضیه سوریه پیش آمد و به قول سید مجتبی بیل را گذاشت و تفنگ را برداشت و رفت منطقه. سر از سوریه درآورد و داستان سوریه را هم که می‌دانید چطور شد…

**: قبل از اینکه آقا سید بروند سوریه، زندگی شما تثبیت شده بود؟ یعنی منزل مستقل و وضع مالی شما نسبتاً سر و سامان گرفته بود؟

همسر شهید: بله دیگر. حالا خانه مان را فروختند وقتی من نبودم، مادرشوهرم زیر پای سید احمد نشست که کوچک است و بزرگش را می‌خری، پولش را بده به ما. خلاصه یک طوری خانه را از چنگمان درآوردند. دیگر ما افتادیم به مستاجری و موفق نشدیم خانه بخریم. الان هم مستاجر هستیم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار شهید



منبع خبر

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری! بیشتر بخوانید »

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!



مدافع حرم فاطمیون شهید مهدی خوش آمدی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلوم‌تر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.

یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عده‌ای با لباس شخصی آمدند که فرمانده‌شان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمده‌ایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروه‌های عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانی‌ها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه  چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.

صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزمایی‌اش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی به ما خوش‌آمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه می‌خوانید، چهارمین و آخرین قسمت از این گفتگو است.

**: شناسایی چطور اتفاق افتاد؟

مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

پدر شهید: کاپشن خودش که خونی بود، توی تنش بود.

مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند، گفتند یک سوغات از شهیدت هست. خوشحال شدم؛ گفتم چیست؟ یک حاج‌آقایی آمد و گفت این کاپشن از شهید است. من هم بازش کردم، از بس غرق خون بود، بو گرفته بود. من این را بو کردم و حالم بد شد. جیغ می زدم. بچه ام کاپشن را ازم گرفت. بعد فهمیدم همان کاپشن و کتانی مشکی بود که به جای لباس‌هایی که از ایران، تازه خریده بود، با خودش برد. لباس‌های نو را گذاشتم، گفت نه **: باهام شوخی می کرد **: گفت تو چقدر پولداری! کاپشن نو ببرم سوریه؟ من این یکی را می برم گرم‌تر است. گفتم عیب ندارد ببر، لباس‌های نو را ببر؛ خدا روزی رسان است. گفت نه؛ و نَبُرد. آن کاپشن و کتونی گرم‌تر بود.

**: چون سر کاپشن حرف زده بودید، قشنگ یادتان بود که با چه لباسی رفت…

مادر شهید: قشنگ یادم است. کاپشنش، مارکش و همه چیزش یادم بود…

قسمت های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید:

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس

**: کفن را باز نکردند که ببینید؟

مادر شهید: نه، کفن را باز نکردند.

**: پس از روی کاپشن و آزمایش DNA متوجه شدید و آقامهدی را شناسایی کردید…

مادر شهید: شش تا گلوله به قلبش زده بودند. از این طرف زده بودند و از آن طرف در آمده بود. در قلبش  ۶ تا گلوله بود. چون آن شب که عملیات بوده، داعشی‌ها می آیند و لباس‌های فاطمیون را تن می کنند که آنها را گول بزنند، به مقر مهدی و یکسری از رفیق‌هایش نفوذ می کنند که بیا برویم. بیشتر آنها می روند ولی مهدی آنجا زخمی می شود. همان خواب که دیدم، همان بود، همان پایی که قبلا تصادف کرده بود، همان پای زخمی شده بود. رفیق‌هایش می گفتند که ما قشنگ صدای مهدی را می شنیدیم که کمک می خواست  و می‌گفت کمکم کنید! گویا در یک چاردیواری بوده.

کسی به داد مهدی نرسیده، در همین چاردیواری که مانده، داعشی‌ها اطراف را که گرفتند، صدا می آمده، می آیند و [می بینند] مهدی در این چاردیواری است؛ همان‌جا گلوله‌بارانش می کنند.

**: به خاطر خواست قلبی شما، می‌توانستند اسیرش کنند اما خدا مقدر می‌کند که این کار را نکنند.

مادر شهید: حاجتم را از حضرت زهرا و حضرت زینب گرفتم که بچه‌ام اسیر نشود. خیلی چیزها را به من نشان می داد که اصلا نمی‌شود آدم بگوید.

**: همگی برای شناسایی به معراج شهدا رفتید؟ برادران شهید هم بودند؟

مادر شهید: بله، همه رفتیم؛ عموهایش، دایی‌هایش، همه بودند.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: مراسمی هم برقرار بود؟

مادر شهید: مراسم بزرگی گرفتند. آنجا در معراج خیلی جمعیت آمده بود، همه دوستانش و فامیل آمده بودند. بعد اینجا که آمدیم تقریبا یک هفته قبل از خاکسپاری برایش مراسم داشتیم. در حرم حضرت جعفر بن موسی (ع) هم مراسم گرفتیم. روز خاکسپاری‌اش روز شهادت حضرت معصومه (س) بود. همان شب، تشییع پیکرش در پیشوا بود.

**: یعنی برنامه‌ریزی کردید که آن روز پیکر تشییع شود و همانجا در امامزاده هم خاکسپاری شد؟

مادر شهید: بله در امامزاده خاکسپاری شد. جمعیت زیادی آمده بود… فیلم‌هایش هم هست.

پدر شهید: شب قبلش هم در حسینیه فاطمه الزهرا معروف به شیخ اکبر و در محله قراکُرد مراسم وداع گرفتند.

مادر شهید: شب وداع هم باشکوه بود، پسرم خیلی در اجتماع بود، اینقدر جمعیت و دوست و رفیق داشت که اصلا در تشییعش خیابان‌ها کلا بند آمده بود. روز تشیع او انگار روز عاشور بود، اینقدر جمعیت آمده بود.

**: یعنی شب، مراسم وداع برگزار شد، روز بعد هم مراسم تشییع برگزار شد.

مادر شهید: بله، همسایه‌مان می گفت آن روز اصلا کوچه‌مان یک کوچه بهشتی شده بود.

**: در همین خانه بودید؟ چند سال است آمده‌اید اینجا؟

مادر شهید: بله، ما تقریبا چهار سال است آمده‌ایم به این خانه. پسرم یک ماه در این خانه مهمان بود. ما این خانه را که خریدیم، یک ماه فقط اینجا مهمان بود، یک ماه هم کامل نشد.

**: قبلش کجا بودید؟

مادر شهید: قبلش خیابان طالقانی سمت خیابان فلسطین. پشت حرم بودیم.

**: مستاجر بودید؟

مادر شهید: بله.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی

**: اینجا اولین بار است که خانه خریدید و مستقر شدید؟

مادر شهید: بله.

پدر شهید: اینجا اولین بار بود. نزدیک به ۴۲ **: ۴۳ سال می شود که در ایران مستاجر بودیم. این پسرم که شهید است آمد خانه را نگاه کرد و گفت الهی شکر که از مستاجری درآمدید. یک اتاق کوچک دوازده متری آن بالا دارد، دیگر هیچی ندارد.

مادر شهید: پایین هم که یک اتاق دوازده متری است فقط، آنور هم سورویس و حمام است.

**: طبقه بالا اندازه همین طبقه می‌شود؟

مادر شهید: اندازه همین جاست، یک فرش دوازده متری جا می‌شود.

**: کنارش بالکن دارد؟

پدر شهید: بله، گفت بابا این اتاق مال من. بعد همان روز که از اثاث آوردیم، یکی از رفقایش که سید بود را آورد و گفت: اول پای سید اینجا بخورد تا بیمه شود.

**: از دوستانش بود؟

مادر شهید: بله، او هم با خودش شهید شد. همان جوانی که آن شب ما اثاث آوردیم، آوردش و گفت آقا سید! این خانه ما را بیمه کن. سید هم اینجا یک دعایی خواند با همان سید اعزام شد، خانه‌شان پلیس‌راه بود. سمت مامازن.  او هم در همان عملیات شهید شد.

**: اسم و فامیلشان یادتان هست؟

مادر شهید: بار اولی بود دیده بودمشان و اینجا آمده بودند. در سوریه بیشتر با هم بودند. بار دومش هم رفته بود و با هم اعزام شده بود. به ما می گفت سید آدم خوبی است؛ جوان نورانی است، سنش دو سه سال بیشتر از مهدی بود. زن داشت. اسمش یادم نیست.

**: وارد امامزاده که می‌شویم، سمت راست که مزار شهداست، ابتدا مزار شهدای جنگ است، قدری جلوتر هم یک قطعه کوچکتر است. مزار آقامهدی کجاست؟

مادر شهید: سمت درِ شمالی از فاطمیون ۱۸ شهید خاکسپاری شده‌اند. مزار مهدی هم همانجاست.

**: یک سقاخانه هم آن حوالی هست.

پدر شهید: از آن سقاخانه پایینتر است. دو تا قسمت برای شهدا هست. نزدیک حرم تعداد کمتری هستند، و اینجا تعداد شهدا بیشتر است. شهدای فاطمیون بیشترشان در قسمت پایینی و ردیف پایینی هستند. دو تا گلدان هم آنجاست.

**: می روم و مزار آقامهدی را پیدا می کنم. اتفاقا دو سه هفته پیش آنجا بودم… اینجا چندمتر است؟

پدر شهید: ۵۰ متر است.

**: ولی خیلی با صفا و باروح است…

مادر شهید: اما کوچک است. من دیروز، پریروز هم نمی‌دانستم قرینطینه است، رفتم بنیاد شهید گفتم به ما یک کمک بشود، من الان دو تا بچه جوان دارم، دخترم هم ۱۲**: ۱۳ ساله است، فقط یک اتاق خواب داریم. خانه‌ام خیلی کوچک است، سه چهار سال است ما دنبال خانه هستیم تا جایمان را کمی بزرگتر کنیم.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: یعنی یک وامی بدهند تا شما بتوانید جای بزرگتری بگیرید؟

مادر شهید: جای بزرگتر اگر بشود خوب است. وقتی مهدی شهید شد، پیشنهاد زندگی در آپارتمان را دادند، ولی من بچه کوچک داشتم با این دو تا پسرِ مریض. در آن آپارتمان‌هایی که الان خانواده‌های شاهد زندگی می کنند، نمی توانستم، باید مستقل باشم. ممکن بود بقیه اذیت بشوند از حضور ما.

پدر شهید: همان موقع می توانستیم با آن پول بخریم ولی دو تا پسرم مریض احوال بودند؛ اما الان با این پول نمی شود کاری کرد.

**: الان ارزش و قیمت این خانه چقدر است؟

پدر شهید: الان نمی دانیم.

**: یعنی اگر کمک کنند شاید بشود یک جای بزرگتری بگیرید.

مادر شهید: اولویت اول ما خانه بزرگتر است، خیلی جایمان تنگ است، خیلی عذاب می کشیم، خیلی برای بچه‌ها سخت است. الان گفتم همان مقدار پولی که به ما دادید، همان را ما می دهیم، به ما یک کمکی بشود، مجبوریم الان در آپارتمان هم بنشینیم. دو خوابه باشد، دخترم الان ۱۲ **: ۱۳ ساله است، سخت است.

**: روز تشییع چه کسی به پیکر آقا مهدی نماز خواند؟

مادر شهید: امام جمعه پیشوا.

**: شهید دیگری هم آن روز تشییع شد؟

مادر شهید: نه، فقط آقا مهدی بود.

**: و شما آمدید منزل… دوباره بعد از تشییع مراسم گرفتید؟

مادر شهید: همه‌اش همان چند شب اول بود؛ قرآن‌خوانی و ختم قرآن.

**: بعد از تشییع دیگر مراسم نگرفتید؟

مادر شهید: بعد از تشییع در همان پایینِ خانه عمویش، ما هزار نفر را خرج دادیم. در محله سنردک یک مسجد و حسینیه بزرگ بود، ما همانجا مراسم گرفتیم و هزار نفر را خرج دادیم.

پدر شهید: ناهار را آنجا دادیم، از این طرف و آن طرف فامیل ما آمدند. ساعت ده تشییع شروع شد و دیگر ظهر شد. گفتیم اینها تا شب اینجا گیر هستند، گرسنه هم که نمی شود ماند. ما یک شب جلوتر برنامه ریزی کرده بودیم.

**: مراسم به خرج شما بود یا سپاه هم مشارکت کرد؟

مادر شهید: خودمان هزینه‌ها را دادیم.

پدر شهید: سپاه هم آخرش کمک کرد.

مادر شهید: ما شبی که خبر شهادت مهدی را دادند – چرا دروغ بگویم – صد هزار تومان هم در خانه نداشتیم! وقتی خبر شهادت مهدی را دادند، من همین طور مانده بودم. چون ما این خانه را تازه خریده بودیم، ۴ میلیون هم قرض کرده بودیم. هر چه داشتیم را خرج این خانه کردیم.

پدر شهید: عموهای شهید کمک کردند و تا آخر حساب کردند و گفتند ۱۰ ،۱۲ میلیون خرج آقا مهدی شد برای مراسم. ما که خودمان چیزی نداشتیم.

مادر شهید: آنها گفتند ما خرج می کنیم و همه را می نویسیم.  بعدا حساب کردیم.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: بله این تعداد غذا دادن هزینه‌اش سنگین است، البته گفتید بعدا سپاه کمک کرد؟

مادر شهید: بله. بعد از ۱۵ روز.

**: پس یکی موضوع خانه برایتان مهم است و بعد هم صدور شناسنامه… خانه به نام چه کسی است؟

پدر شهید: قولنامه‌ای است.

**: چون شما شناسنامه ندارید، سند صادر نمی شود؟

پدر شهید: بله،‌ سند، شناسنامه می خواهد. خرجش هم بیشتر است. برای سند باید ۷ میلیون تا ۱۰ میلون خرج کنیم.

**: باز هم خوب است برای خودتان شود، چون به قولنامه خیلی اعتباری نیست.

پدر شهید: حالا همین نداشتن شناسنامه هم برای ما هر سالی نزدیک به ۵ میلیون هزینه دارد. برای هر کارت کارگری نفری ۴۰۰ تا ۵۵۰ هزار تومان باید پول بدهیم.

**: کارت کارگری؟

پدر شهید: کارت کارگری جداست، کارت آموزشی جداست. دو مدل است.

مادر شهید: شهیدم فقط کارت کارگری داشت. کارت‌های بزرگ و سبز است. الان آمایش کارت‌ها شروع شده، برای این دو تا پسرم می گویند باید کارت کارگری داشته باشید. ما اینقدر این طرف و آن طرف می دویم، اینها هم که سرکار نمی روند.

پدر شهید: هر سالی مثلا ۵۰۰ تومان عوارض از ما افغانی ها می گیرند.

**: الان بعد از شهادت هم از شما این عوارض را می گیرند؟

پدر شهید: بله، می گیرند.

**: بنیاد شهید نامه نمی دهد که این پول را نگیرند؟

پدر شهید: نامه می دهد، ولی قبول نمی کنند. دفتر بالا که می روید می گوید اینقدر پول را باید بریزید.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: یعنی سالی ۵۰۰ ، ۶۰۰ تومان باید بریزید؟

پدر شهید: عوارض شهرداری را هم باید جدا بدهیم.

مادر شهید: ۵۰۰ ،۶۰۰ برای هر نفر که می شود هر خانواده ای دو سه میلیون تومان.

**: دو سه میلیون بدهید برای اینکه آن کارت یک ساله تمدید شود؟

پدر شهید: بله.

**: من شنیدم در صحبت‌های خانواده‌ای که نامه می گرفتند تا این هزینه را پرداخت نکنند.

مادر شهید: پارسال نه، سال قبلش یک نامه از بنیاد شهید بردم که قبول کردند. پارسال دوباره نامه از بنیاد شهید بردم ولی قبول نکردند. گفت تو که بچه‌هایت مریض هستند چرا زیر نظر بهزیستی نیستی؟ گفتم ما افغانی هستیم، بهزیستی قبول نمی کند. بهزیستی رفتم، گفت شما که جزو مهاجرین هستید نمی شود زیر پوشش بهزیستی باشید. امسال هم همین برنامه شد، گفتم شما که وضعیت بچه های من را می دانید، من پرونده دارم، آسیب‌پذیر هستم، در سیستم که هست. گفت نمی شود، این از تهران آمده، آنجا قانون اینطور است که آنجا باید تایید کند تا ما به شما کارت بدهیم. دوباره گفت شما باید یک نامه از بهزیستی بیاورید. من اینقدر امسال اذیت شدم، یک ماه به قرآن بهزیستی ورامین، بهزیستی پیشوا، رفتم و آمدم، رفتم و آمدم تا یک نامه گرفتم برای اینها.

**: نامه که مثلا تایید کنند که اینها نمی توانند کار کنند؟ از کار افتاده‌اند؟

مادر شهید: بله، من این نسخه‌های دکتر و آزمایش‌هایشان را بردم. دوباره بچه‌ام را بردم دکتر اعصاب و روان ویزیت کردم، اینها را همه بردم، دوباره به یک بهانه دیگر گفت برو؛ کدام محل می‌نشینی؟ آدرس محله و خانه‌ات؟ مستاجری؟ من واقعیت را گفتم، گفتم یک خانه ۵۰ متری دارم، خانه مال خودم است. بعد گفت قولنامه برای تاریخ امسال باشد. من اینقدر اذیت شدم، بردم همان قولنامه‌ای که چهار سال پیش نوشته بودم را بردم، گفت نه باید مال امسال باشد. بعد رفتم یک مقدار پول دادم به بنگاه، یک قولنامه مال تاریخ امسال را نوشتیم. بعد بردیم بهزیستی پیشوا، گفتم خانواده شهید هستم، پسرم مدافع حرم بود. گفت ما به اینها کار نداریم، قانون است، قانون اینطور است. من اینها را که دادم بهزیستی به ما یک نامه داد که اینها تایید شده، بچه‌اش مریض است.

**: این نامه که از بهزیستی می گرفتید مزیت آن چه بود؟ فقط حق سالیانه را از شما نمی‌گرفتند؟

مادر شهید: بله؛ حق سالیانه، عوارض شهرداری و کارگری.

**: برای کل خانواده را نمی گرفتند؟

مادر شهید: نه، فقط مال آن دوتا. مشخصا آن دوتا پسرم که مریض بودند را نمی‌گرفتند.

**: پس بهزیستی گفت ما کاری نداریم شما خانواده شهید هستید؟

مادر شهید: بله؛ من پارسال هم نامه از بنیاد شهید بردم؛ گفتم ما خانواده شهید هستیم. اینجا هم در این آمایش که می رویم شرکت می کنیم، اینجا بردیم، گفت از ما قبول نمی کند، بالا قبول نمی کند، شما باید نامه بهزیستی بیاورید.

پارسال برای پسر بزرگم نامه بردم، گفت این امسال که آمایش شروع شده گفت مال پسر بزرگت نامه اش هست، مال پسر کوچکت «هادی» نیست. دوباره باباش رفت، گفتم نامه از بنیاد شهید آوردم، گفت نه آنها قبول نمی شود، باید حتما بهزیستی تایید کند. دوباره من یک ماه رفتم و آمدم، تا نامه گرفتم. اینقدر اذیت می شویم ما. به خاطر همین شناسنامه…

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: این که گفتید برای پارسال بود؟ امسال دوباره باید اقدام کنید؟

مادر شهید: نامه امسال را گرفتم، تازه گرفته‌ام؛ یک هفته‌ای می شود.

**: نامه را گرفتید و تمدید شد؟

مادر شهید: گرفتم، گفتند قولنامه خانه باید برای امسال باشد، برای ۱۴۰۰.

پدر شهید: دفتر بالا این کارت ها را که بردم گفت برو ما با شما تماس می گیریم. این را می فرستیم بالا در سیستم می زنیم، آنجا تایید بشود یا نه؛ اگر نشد ما به شما زنگ می زنیم. هنوز هم معلوم نیست.

**: کارت شما هنوز نیامده؟

پدر شهید: هنوز نیامده.

مادر شهید: ما هر سال در آمایش کارت ها خیلی اذیت می شویم.

پدر شهید: هر سال ما اذیت می شویم.

**: حاج آقا مشغول چه کاری هستید الان؟

پدر شهید: فعلا سر میدان می رویم برای کار.

**: برای کارگری؟ سر ساختمان؟

پدر شهید: کارگری ساختمان، کشاورزی، هر کار گیر آمد. روزمزد کار می کنیم. شغلی چیزی نداریم. شصت سال به بالا هستم. کمرم درد می کند. نباید کار کنم. ۴۲ سال در همین ایران کارگری کردم. ۱۵ ،۱۶ ساله بودم که از افغانستان آمدیم، کشاورزی می کردیم گندم و جو می کاشتیم، دیگر بنیه نمانده.

**: برادرهایتان چه کار می کنند؟

پدر شهید: الحمدالله آنها بهتر هستند، خیاطی می کنند.

**: شما نرفتید خیاطی یاد بگیرید؟

پدرشهید: من هیچ سواد ندارم، آنها درس خواندند. ما در افغانستان کوچک بودیم در خانه عمویم بزرگ شدیم، اصلا نمی دانیم پدرم چطور فوت کرد، مادرم با عمویم ازدواج کرد، زن عمویم فوت کرده، خانه اینها بزرگ شدیم.

مادر شهید: با این گذرنامه‌ها که بنیاد به ما داده، حتی یک سیم‌کارت هم نمی‌توانیم بخریم!

**: پس دو تا برادر دارید شما؟ دو تایشان هم در کار خیاطی هستند؟ یعنی تولیدی دارند یا مغازه خیاطی؟

پدر شهید: مغازه شخصی دارند.

**: شما در افغانستان اهل چه استانی بودید؟

مادر شهید: اورزگان. سمت قندهار و هرات.

**: آنجا شیعه‌نشین است کاملا؟

پدر شهید: بله.

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!

**: اگر حرفی و صحبتی اگر دارید در خدمتیم؟

مادر شهید: دستت درد نکند، زحم کشیدید شما.

**: برای سوال آخر؛ کلا آقا مهدی چه نوع پسری بود، چه ویژگی‌های اخلاقی داشت؟ از او راضی بودید به طول کامل؟

مادر شهید: شجاعت داشت، خیلی نترس بود، خیلی غیرتی بود. یعنی او که من در بچگی اش دیدم گفتم شهادت نصیب همچین فرزندانی است. نمازش همیشه در خلوت بود. خیلی بچه غیرتی بود.

**: ان‌شالله خدا رحمتش کند.

پدر شهید: می گفت من در منطقه سوریه یک موتور گرفتم، برای کار شناسایی. عکس ها زیاد گرفته بود با این موتور.

**: چون موتور سواری بلد بودند آمدند در کار شناسایی؟

مادر شهید: بله؛ می گفت من را می خواستند مسئول کنند، گفتم نه، من این مسئولیت را به دوش نمی کشم، من همینطوری خاکی در سنگر هستم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند!
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی



منبع خبر

هیچ‌کجا نامه بنیاد شهید را قبول ندارند! بیشتر بخوانید »

شهید سید سجاد مصطفوی متولد۱۳۷۲ شهر سراب آذربایجان شرقی شهادت : ۱۵ دی ۹۹ – نقطه صفر مرزی…


شهید سید سجاد مصطفوی ?
متولد۱۳۷۲ شهر سراب آذربایجان شرقی
شهادت : ۱۵ دی ۹۹ – نقطه صفر مرزی چومان شهر بانه ??
.
.
.
موسیقی : حیدربابا
با صدای چنگیز حبیبیان
@changizhabibian
@azermusic
@azermusic
.
.
.
.
.
.
.

 



منبع

azermusic@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

شهید سید سجاد مصطفوی متولد۱۳۷۲ شهر سراب آذربایجان شرقی شهادت : ۱۵ دی ۹۹ – نقطه صفر مرزی… بیشتر بخوانید »

. دو تا از بچه‌های گروه فیلمبرداری زخم بر مي‌دارند و این زخم‌ها نشانه‌ی این است كه تو هم…


.
دو تا از بچه‌های گروه فیلمبرداری زخم بر مي‌دارند و این زخم‌ها نشانه‌ی این است كه تو هم در جهاد فی سبیل الله شركت داشته‌ای. و وای بر آن‌كس كه در صحرای محشر سر از خاك بر دارد و نشانه‌ای از معركه‌ی جهاد در بدن نداشته باشد!

***
روز چهارم، جاده‌های شهر «فاو» را به سوی خط درگیری با دشمن پشت سر گذاشتیم. دشمن وابسته به ماشین جهنمی جنگ است و هر چه آتش دارد بر سر شهر و اطراف آن فرو مي‌ریزد. اما چه باك! بچه‌های ما از جانب خدا مأموریت دارند تا جهان را از عصر ظلمات خارج كنند. چه باك، بگذار دشمن هر چه آتش دارد فرو بریزد!
……
صفحات رسمی شهید سید مرتضی‌ آوینی را دنبال کنید
@AVINY_COM
.

 



منبع

aviny_com@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

. دو تا از بچه‌های گروه فیلمبرداری زخم بر مي‌دارند و این زخم‌ها نشانه‌ی این است كه تو هم… بیشتر بخوانید »