مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است!
مجید محمدولی، نویسنده کتاب آرمان عزیز میگوید: پدر شهید کتاب را خوانده ولی مادر شهید میگوید من هنوز بخش دوم روایت را نخواندهام و گفتهام کسی این بخش را برای من تعریف نکند.
به گزارش مجاهدت از مشرق، کتاب «آرمان عزیز» با موضوع زندگی شهید امنیت، آرمان علیوردی که توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شده است به چاپ سیزدهم رسیده و تا یک هفته با تخفیف ۲۵ درصد به فروش میرسد.
مجید محمدولی، نویسنده این کتاب در پاسخ به این پرسش که در مقدمه کتاب موضوع فیلمهایی که از اداره آگاهی به شما داده شد قابل توجه است. آیا کل ماجرا در این فیلمها معلوم بود؟ میگوید: تقریبا آن چه که از روایت شهادت نوشتهام و دو بخش ابتدایی و انتهایی کتاب آمده است، در آن فیلمها قابل مشاهده است. فیلمها چند بخش بود، یک سری فیلمهای دوربینهای مدار بستهای بود که در شهرک اکباتان موجود بود و دیگری دوربینهای امنیتی بود که ساکنین و مغازهداران کار گذاشته بودند. هر کدام از دوربینها بخشهایی از ماجرا را ثبت کردهاند. مثلا نیرویهای اطلاعات و آگاهی فیلم دوربین یک کافه در خیابان ورزش را گرفته بودند.
اما یک سری از فیلمها، تصاویر ثبت شده گوشیهای همراه متهمین بود. برخی فیلمها را پاک کرده و برخی پاک نکرده بودند. برخی نیز فیلمها را در کانالهایی قرار داده بودند که یک سری از فیلمها از آن طریق به دست آمده بود. برخی از فیلمها در شبکههای مجازی و معاند منتشر شده بود. این فیلمها به صورت آنلاین و سپس آفلاین دیده شده و حتی چندین بار پخش شده بود.
وی میافزاید: پدر شهید کتاب را خوانده ولی مادر شهید میگوید من هنوز بخش دوم روایت را نخواندهام و گفتهام کسی این بخش را برای من تعریف نکند.
محمدولی درباره شهادت آرمان میگوید: فرمانده یگان میگوید بچههای اطلاعات و لباس شخصی برای شناسایی بروند. دو نفر از بچههای اطلاعات آن شب گیر میکنند و میتوانند با صحنهسازی فرار کنند. آنها گاز اشکآور کوچک داشتند که میزنند و فرار میکنند. آرمان هیچ کدام از اینها را نداشت و نیروی اطلاعات نبود. آرمان بسیجی معمولی گردان بود. آن روز اول به حوزه علمیه رفته بود و دیر رسیده بود؛ بچهها رفته بودند. با آنها تماس میگیرد و میپرسد کجا هستید؟ به او میگویند در اکباتان هستیم. موتور امیرعباس پارسا در یگان بود. میگوید موتور من آنجاست. با موتور من بیا. او هم با لباس معمولی خودش که لباس یقه سفید آخوندی است با یک کولهپشتی و ماسک به اکباتان میرود و وارد گردان میشود. چون لباس شخصی بود وارد درگیریها نمیشود ولی وقتی فرمانده گردان میگوید لباس شخصیها بروند؛ آرمان با خودش میگوید من هم لباس شخصی هستم و باید بروم. کسی به او نگفته بود برود. او میخواسته کاری انجام بدهد و مفید باشد. همراه بچههای اطلاعات میرود و پخش میشود و دقیقا آنجا که حدود دویست و خوردهای نفر آدم را میبیند میخواسته برگردد که تمام راهها مسدود میشود. آرمان باید از بین اغتشاشگران رد میشد. گروه مقابل هم تیمهای شناسایی داشته که اهالی آنجا را میشناختند و وقتی به کسی مشکوک میشدند گیر میدادند. این اتفاق برای آرمان میافتد و آن حادثه رخ میدهد.
نویسنده کتاب «آرمان عزیز» همچنین درباره حال و هوای گفتگو با خانواده شهید اضافه میکند: مصاحبه با خانواده جزو سختترین مصاحبههایی بود که انجام دادم. حالم بد بود و بدتر میشد. این مصاحبهها حین دیدن فیلمها انجام میشد. خیلی مراقب بودم که چیزی از دهانم نپرد. در فصل مادر دوران کودکی تا نوجوانی آرمان وجود دارد او بچهای بود که لاکچری بزرگ شده بود. آرمان را لای پر قو بزرگ کرده بودند. به نظر من این زیست، دو بخش جداگانه داشت. سبک زندگی ابتدایی و نوع تربیت پدر و مادر او را به مرحله دوم رسانده بود. پدر و مادر در حالیکه کاملا مراقبش بودند به او آزادی عمل داده بودند. او راهش را خود انتخاب کرده بود.
برای یکی از مصاحبهها ساعت ۷ شب به منزل خانواده آرمان رفتم. چند گروه فیلمبرداری آمدهبودند و ساعت ۱۱:۳۰ شب شد. خانواده شام نخورده بودند و تا ۲ نیمه شب مصاحبه کردیم. مصاحبه بعدی وقتی بود که خانواده به همدان دعوت شده بود. مجبور شدم مدتی از مسیر را با آنها بروم و داخل ماشین گفتگو کنیم و بعد برگشتم. این ملاحضات بخاطر حال خانواده بود که در آن روزها داغدار و آشفته بودند. البته هنوز هم حال آنها طبیعی نیست.
در مصاحبههایی که جمع کردم بسیاری از روایتها بین پدر و مادر مشترک بود. روایت مادر رابه دو قسمت تقسیم کردم که قسمتی از به دنیا آمدن آرمان تا نوجوانی و اوایل جوانیاش را شامل میشود و بخش دوم مربوط به زمانی است که آرمان وارد حوزه و کارهای فرهنگی شده است و رفتار او در خانه تغییر میکند.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
مادر «آرمان» هنوز بخش دوم کتاب پسرش را نخوانده است! بیشتر بخوانید »