شام

ماجرای سفر مشکوک و عجیب همسر شهید به کربلا + عکس


مدافع حرم فاطمیون شهید محمد رضایی

بعد از ظهر از سر کار آمد، گفت شما می روید کربلا؟ بعد من خندیدم و گفتم نخیر ما ایندفعه با هم می رویم. بعد خندید گفت که من نمی روم، تو دوباره برو. گفتم چرا اینقدر اصرار می کنی؟ من این‌دفعه تنها نمی روم!

ماجرای سفر مشکوک و عجیب همسر شهید به کربلا + عکس
مدافع حرم فاطمیون، شهید محمد رضایی



منبع

ماجرای سفر مشکوک و عجیب همسر شهید به کربلا + عکس بیشتر بخوانید »

حضرت رقیه (س)، سند مظلومیت امام‌حسین (ع)

حضرت رقیه (س)، سند مظلومیت امام‌حسین (ع)


حضرت رقیه (س)، به تنهایی سندی بر مظلومیت خاندان پاک امامت و ولایت است که بی هویتی بنی امیه را بیش از پیش، نمایان کرد.

به گزارش مجاهدت به نقل ازمشرق، حضرت رقیه (س)، دختری از دختران امام حسین (ع) بود که در دوران کودکی در کربلا حضور داشت؛ به طوری که این دختر، با دو چشم خود صحنه‌های عطش و غارت خیمه‌ها را دید و وی که در آن زمان، سه سال بیشتر نداشت نیمه شب در کنار سر پدرش در خرابه شام، غریبانه جان داد.

طبق نوشته‏‌های برخی کتب تاریخی، نام مادر حضرت رقیه (س)  امّ اسحاق بود که قبلا همسر امام حسن مجتبی (ع) بود و پیش از آن که به شهادت برسد به برادرش امام حسین (ع) وصیت کرد که با همسرش ام اسحاق ازدواج کند و به همین دلیل، امام حسین (ع) به وصیت برادر خود عمل کرد و نتیجه ازدواج امام حسین (ع) و ام اسحاق، دختر دردانه‌ای به نام رقیه شد.

وقتی که حضرت رقیه (س) در سال ۵۷ قمری به دنیا آمد، مدینه نور دیگری گرفت و خانه کوچک امام، گرمای تازه‌ای یافت. چند وقت بعد ام اسحاق درگذشت و حضرت رقیه (س) از نعمت مادر محروم شد و به همین دلیل، امام حسین (ع) فرزندش را بزرگ کرد و همیشه به خواهر خود زینب (س) سفارش می‌کرد که برای رقیه (س) به عنوان مادر باشد و مهر و محبّت خود را در حق او تمام کند.

حضرت رقیه (س) برگرفته از کلمه‌ی «رقی» به معنی بالا رفتن و ترقی می‌باشد و گویا این اسم، لقب حضرت و فاطمه نام اصلی او بوده است. به علت این که نام رقیه در شمار دختران امام حسین (ع)  کمتر دیده می شود و طبق گفته بعضی منابع، به احتمال زیاد ایشان همان فاطمه بنت الحسین (ع) است چراکه برخی از فرزندان امام حسین (ع) دارای دو اسم بوده‏ اند و امکان تشابه اسمی میان فرزندان ایشان وجود دارد.

حضرت رقیه (س) سفیر کوچکی است که تاثیر بزرگی در ماندگاری عاشورا دارد. زیرا او با دستان کوچک خود، صفحه‌ای زرین از تاریخ کربلا را به نگارش درآورد که جای جای آن نشان از وفاداری و شکیبایی و ارادت است و درواقع، شهادت حضرت رقیه (س) تجلی گر صبر و شکیبایی خاندان رسالت است که هر بلایی را به جان می‌خرند تا امت را از جهالت و ظلم بیرون بیاورند و به همین منظور، تاریخ، چنین رویدادهای تلخی را از یاد نمی‌برد. البته در این میان، ممکن است اختلافاتی در خصوص سن حضرت رقیه(س) وجود داشته باشد، اما وجود گرانقدر ایشان در حادثه کربلا قطعی است و درمورد  شهادت این طفل خردسال، اختلاف چندانی وجود ندارد.




منبع

حضرت رقیه (س)، سند مظلومیت امام‌حسین (ع) بیشتر بخوانید »

حیله نظامی یک ایرانی در سوریه رو شد!

حیله نظامی یک ایرانی در سوریه رو شد!


گروه جهاد و مقاومت مشرق – وقتی شور دفاع از حرم به سر جوانِ گفتگوی ما می‌افتد، همه راه‌ها را می‌رود تا می‌رسد به مسیری که از لبنان می‌گذرد. سختی‌های غربت و تنهایی را به جان می‌خرد و ناگهان خودش را در وسط کارزار سوریه پیدا می‌کند. «م.ب» با نام جهادی «حبیب عطوی» حدود دو ساعت در دفتر مشرق، روبرویمان نشست و به سئوالات ریز و درشت ما پاسخ داد. 

نام حقیقی و عکس‌هایش را به درخواست خودش مخفی کردیم تا اگر باز هم نیاز شد که جانش را کف دستش بگیرد و در جبهه مقاومت اسلامی، برزمد، مانعی بر سر راهش ایجاد نشود. آنچه در ادامه می‌خوانید، دومین قسمت از گفتگوی صریح ما را بخوانید و منتظر قسمت‌های بعدی باشید…

عطوی: چون من می دانستم اگر بیایم ایران، دیگر نمی‌گذارند برگردم. به من گفتند بیا و ما هماهنگ کردیم که بیایی. به آشنایمان که آنجا بود گفتم که اینطور است و اگر من بروم دیگر نمی توانم بیایم؛ به همین خاطر رفتم لبنان و با دوست‌هایم آنجا بودم تا کاملا مداوا شوم. روزهای باصفایی بود…

فقط اگر می‌شود اسم من را ذکر نکنید!

**: عکست را که می خواهیم بگذاریم…

عطوی: لطفا طوری بگذارید که قابل شناسایی نباشد. چون دوست ندارم. کتابم را هم که دارم می نویسم می خواهم با اسم مستعار چاپ کنم.

**: مگر اسم مستعار جهادی ندارید؟ همان که همه از آن استفاده می کردند… عکست را هم می‌توانیم تار کنیم.

عطوی: چون جدیداً سختگیری‌های بیشتری هست. قبلا گیر نمی‌دادند.

**: تو که در ساختار خاصی نمی‌گنجی…

عطوی: چرا، با حزب‌الله رفتیم… چون ما داشتیم دوستانی که در عراق، به عشق دفاع از حرم به سوریه می‌رفتند،  برای کار خاصی نمی‌رفتند، برخی سخت‌گیری می‌کردند که چرا با عراقی‌ها رفتید؟!

**: جزو اولین گروه‌هایی بودند که رفتند…

عطوی: بله، ایراد می‌گیرند. دلایل خاص خودشان را هم دارند. تا چند ماه پیش گیر نمی دادند ولی الان من سر همین قضیه کتاب پرس و جویی کردم و گفتند مواظب باش که هر چیزی را ننویسی. به خاطر همین می گویم که طوری نشود که فردا نتوانم کتاب خاطراتم را هم چاپ کنم.

**: اسم جهادی شما چیست؟

عطوی: حبیب عطوی. «عطوی» نام یک طایفه‌ در لبنان ‌است. اسم جهادی «شهید جواد مغنیه» هم جواد عطوی بود.

**: شما از نام شهید مغنیه این نام را برداشتید؟

عطوی: خیلی اتفاق پیش می‌آمد که ایشان را می‌دیدم، اوایل که ایشان می آمد و صحبت می کرد، نمی شناختمشان.

شهید عماد سال ۲۰۰۸ شهید شد. از پسرشان هم یک شناختی داشتم اما در این حد نمی شناختم که فرزند فرمانده بزرگ حزب الله است. می دانستم «جواد مغنیه» است و خیلی بهش احترام می کنند، ولی در این حد شناخت نداشتم. دیگر آنجا گفتند نام ایشان جواد عطوی است. من از «عطوی» خوشم آمد. گفتم معنای «عطوی» چیست؟ گفتند عطوی یک طایفه بزرگ و قوم و قبیله‌ای است در لبنان، که حالا در اسم‌های مستعار و جهادی، بعضی‌ها فامیلی‌شان را می‌گذارند عطوی.

**: من تا به حال فکر می کردم آن رابطی که شما را به لبنان متصل کرد، اتفاقا از طریق پدرتان این کار را انجام داده یا جزو اقوام نزدیک شماست. اما شما الان می‌گویی: «من اصرار داشتم برنگردم به ایران به خاطر اینکه اگر پدر و مادرم می فهمیدند، دیگر نمی گذاشتند!» چه شد که توانستی اعزام اول بیایی؟ پدر و مادرت مطلع بودند یا نبودند؟

 عطوی: مادرم مطلع نبود اما پدرم مطلع بود و با هماهنگی پدرم رفتم. پدرم خیلی آدم مشتی‌واری است و گفت مواظب خودت باش! اگر زخمی یا شهید آمدی دیگر بچه من نیستی؛ برو و سالم برگرد؛ نیازت دارم. اگر قطع‌نخاع بشوی نمی‌توانم از تو پرستاری کنم. سن و سالت هم بالاست… و این حرف‌ها.

 به مادرم نگفت که من دارم می‌روم، ولی بعد از رفتنم به ایشان هم گفته بود. بعد دیگر عادت کردند به رفت و آمد من. زخمی شدنم را تا همین پارسال به آنها نگفته بودم و پنهان کرده بودم! آن چند ماهی که آنجا بودم، به من می‌گفتند چرا نمی‌آیی؟ ما می شنویم رزمنده‌ها می روند و سر چهل و پنج روز یا پنجاه روز می آیند، تو چرا نمی آیی؟ می‌گفتم ما اینجا کار داریم؛ مجردیم و سنمان پایین است، اینجا کار داریم، آنها که می آیند، متأهل هستند. واقعا هم همین بود و مجردها بیشتر می ماندند. خلاصه با این مسائل توانستیم حلش کنیم. اما اگر می آمدم مطمئن بودم دیگر پدرم راضی نمی شود برگردم. چون دست خودم نبود؛ فردی که من را اعزام می کرد و رابط ما بود، فقط از پدرم حرف‌شنوی داشت!

حیله نظامی یک ایرانی در سوریه لو رفت!

**: یعنی در این مدتی که آنجا بودی اصلا مرخصی نیامدی؟

عطوی: در مدت زخمی بودنم نیامدم. مجبور بودم سالِم برگردم و حداقل طوری برگردم که اینها متوجه نشوند که من زخمی شده‌ام که بگویند زخمی شدی و نمی گذاریم دیگر بروی.

**: حالا برای برگشت دوباره حاج خانم جلوگیری نمی کرد؟

عطوی: نه، چند باری پرسید و گفت می ترسم و اینها… گفتم من پشت جبهه هستم و ربطی به جلو ندارم. ما فقط آنجا برایشان بار و وسائل جابجا می‌کنیم. می گفت چقدر با خط مقدم و درگیری‌ها فاصله دارید؟ می گفتم خیلی فاصله داریم. چون پدرم هم در جنگ تحمیلی بود، متوجه این فاصله می‌شد. گفتم بچه‌ها را که جلوی جبهه و جلوی تیر و تفنگ که نمی برند. آنجا بزرگ بزرگ‌ها دارند می جنگند؛ آنها که پاسدار سپاه هستند می‌جنگند.

این تا حدودی خیالشان را راحت کرد و من هم سعی می کردم یک طورهایی جیم بزنم. تابلو نمی‌آمدم و بروم. یک بار یادم است آمدم گفتم قرار است سه ماه دیگر اعزام شویم، در حالی که قرار بود دو هفته دیگر با پرواز بعدی بروم. در این فاصله یکی از اقواممان قرار بود عروسی کند، گفتند برای این مراسم بمان. گفتم ما سه ماه دیگر قرار است برویم، ایرادی ندارد، حالا می مانم، اما من سر دو هفته به بهانه اینکه با دوستانم می‌روم تفریح، پیچاندم و رفتم به سوریه.

**: این پروازِ مستقیم از تهران به کجا بود؟

عطوی: بیروت. یعنی باید یک تهران بیروت می رفتم. از بیروت هم می‌رفت و سوریه پیاده می شدم. با بچه‌های حزب الله که آشنا بودند هماهنگ می شدیم و می‌آمدند دنبالم. از آنجا به بعد دیگر آنها می دانستند که کجا تحویلم بدهند. از آنجا به بعد در اختیار آن‌ها بودم.

**: هیچ وقت از ایران مستقیم نرفتید سوریه؟

عطوی: نه، مستقیم نمی‌شد به سوریه بروم.

**: اگر خدا می خواست و شهید می شدی، شهید ایران می شدی یا شهید لبنان؟

عطوی: می‌شدم مثل شهید سیدعلی زنجانی. سید، آخوندی بود که پیارسال شهید شد، اصالتش ایرانی و زنجانی بود ولی برای حزب الله می جنگیدند و شهیدِ حزب الله محسوب شد.

ایشان در لبنان زندگی می کردند، خانمشان هم لبنانی بود، مادرخانمشان هم لبنانی بود؛ آنجایی حساب می شدند. نمی‌دانم من را چطور حساب می کردند، ولی در هر صورت پیکرم اگر سالم می ماند، برمی گشت به ایران.

**: در صورت جانبازی یا شهادت حزب الله لبنان به شما خدمات معمول مثل بقیه گروه‌هایش را می‌داد؟

عطوی: این را نمی دانم. اصلا نپرسیدم که چه خدماتی به من می دادند یا نمی دادند. سنم اینقدر پایین بود که شاید این چیزها را اصلا آن وقت‌ها متوجه نمی شدم. جوّ دفاع از حرم آن موقع هم خیلی داشت پر رنگ می شد، و بین بچه‌های ما خیلی مهم شده بود.

**: یعنی تمرکز اصلی‌ات روی دفاع از حرم بود؟

عطوی: من تا آن موقع ذهنیتم از حرم فقط آن گنبد و آن حیاط بود. چون قبلا هم یک بار در بچگی به سوریه رفته بودم و سنم پایین‌تر بود. چیزی که از حرم در ذهن من بود همان گنبد و چهارگوشه حرم بود. من خودم را زیر یکی از ستون‌های آن چهارگوشه تصور می کردم. دفاع از حرم را اینطور تصور می کردم. وقتی رفتیم دیدیم اصلا ما در حرم نیستیم، چند مدت یک بار اتفاق می افتد وقت کنیم و برویم به حرم حضرت رقیه یا حرم حضرت زینب سلام الله علیها.

حیله نظامی یک ایرانی در سوریه لو رفت!

**: تو به خاطر وضعیت کاری که داشتی و بین یگان‌های مختلف در رفت و آمد بودی شاید بهتر از بقیه بتوانی جواب بدهی که در دفاع از حرم کدام یک از این کشورها و نیروهایی که بودند فعال‌تر بودند؟ کدامشان متمرکزتر بودند، شجاع‌تر بودند. تو خودت اگر قرار بود یک گروه را انتخاب کنی، به چه گروهی می‌رفتی؟

عطوی: واقعیتش را بخواهید همه هر چه در توانشان بود و هر چه داشتند می گذاشتند و دریغ نمی‌کردند. ولی یک مواقعی از پایین به بالا می شدند، من شخصا هوش بچه‌های حزب الله لبنان را خیلی دوست داشتم. هوش رزمی، هوش تکنیکی و هوش تاکتیکی‌شان در جنگ خیلی فوق‌العاده است.

دلیلش این است که اینها همیشه یک طورهایی اسلحه به دست هستند، مثل ما ایرانی‌ها نیستند که شاید سال به سال اسلحه نبینیم. شاید اگر در ایران (خدا نکرده) یک جنگ داخلی اتفاق بیفتد می توانم بگویم در عرض یک روز در یک شهر، شاید ۳۰۰ یا۴۰۰ کشته بدهیم، ولی در لبنان اگر در یک شهر یا روستایی، درگیریشود،‌تعداد کشته‌ها خیلی کم است. مثل همین اتفاق اخیر در خلّه‌ی بیروت که فقط ۶ نفر کشته شدند، به خاطر اینکه هر دو طرف، جنگ شهری را بلدند و هوش بالایی دارند.

**: هم می توانند خوب سنگر و حفاظ بگیرند و هم می توانند خوب شلیک کنند…

عطوی: هر دو طرف کار را بلد هستند. ولی ایرانی‌ها اینطور نیستند. افغان‌ها هم آنها که سنشان پایین است و در ایران هستند معمولا همین طورند، پاکستانی‌ها هم همین طور و سوری‌ها هم همین طور؛ عراقی‌ها هم نسبتاً بهتر هستند، چون عشیره‌ای هستند و همیشه اسلحه دارند. هوش رزمی حزب الله واقعا ستودنی است، شاید هوش رزمی‌شان از برخی نیروهای ما هم خیلی بهتر است.

**: برای این هوش رزمی، مثالی هم داری؟

عطوی: یک موضوعی بود، تاریخش دقیق یادم نیست. شاید در بحث درود اَرصال بود که اواخر جنگ، جبهة النصره از داخل لبنان عقب‌نشینی نمی کرد، (اگر اشتباه نکنم آن موقع بود) توی بیسیم این را می شنیدم که بچه‌های حزب الله از یک پایگاهی در نزدیک‌های مرز خودشان که دستشان بود عقب‌نشینی تاکتیکی کردند و النصره آمد و آن پایگاه را گرفت. حالا قبل از اینکه آنها پایگاه را تخلیه کنند، خیلی زیبا وسائلی را چیده بودند که جلوه خیلی خوبی داشت. موز و سیب را چیده بودند روی میز، طوری که طرف فکر می‌کردی اینها فرار کرده‌اند؛ در حالی که پایگاه همه‌اش مین‌گذاری و بمب‌گذاری شده بود. وقتی اکثریت نیروهای النصره آمدند موز بخورند، پایگاه رفت روی هوا! به راحتی و با یک دکمه. اگر اشتباه نکنم آنجا بالای سیصد نفر تلفات دادند.

**: اینطور نبود که تله‌گذاری شده باشد؟

عطوی: اتفاقا تله‌گذاری شده بود.

**: اگر تله‌گذاری بشود اینطور که به ذهنم می رسد با اولین انفجار، همه هوشیار می شوند.

عطوی: نه؛ فکر کنم این ساختمانی بود حوالی ابوسعید. بعدها بچه‌ها خوشحالی می کردند و برای هم تعریف می‌کردند. آنجا بود که پایگاه را مین‌گذاری کرده بودند، سیب و موزها را روی میزها چیده بودند. جبهه‌النصره‌ای‌ها آمدند به دید اینکه نیروهای اینجا را به اسارت بگیرند. وقتی آمدند دیدند اینها فرار کرده‌اند و دیدند سیب و موز روی میز هست، پس بیاییم بخوریم. خیلی راحت آمدند نشستند. چیزی که در ذهنم است این که حدود سیصد تلفات از النصره گرفتند که دیگر النصره خیلی عقب آمد. دید آنجا تله‌گذاری شده، ترسید و خیلی عقب آمد.

نیروهای حزب الله هوش تاکتیکی خیلی بالایی دارند. بچه‌های فاطمیون هم خیلی مقاوم هستند، خیلی عقب نمی‌نشینند. من به چشم دیدم که به راحتی عقب نمی‌نشینند، اینکه تا دشمن یک تک زدند، ما بکشیم عقب، ندارند؛ مقاومت می‌کنند تا لحظه‌ای که ببینند تلفات زیادی دارند می دهند، می کشند عقب. این سخت‌کوشی بچه‌های افغانستانی خیلی خوب است.

**: در برخی روایت‌ها یک چیزی هم ما شنیده‌ایم ، که  بچه‌های لبنان یک مقدار فضای راحت‌گیرانه دارند. در فضای رزمی‌شان هم همه چیز باید فراهم باشد…

عطوی: همینطور است. مثلا قلیان و سیگار باید باشد. اینها نباشد به شدت عصبی می شود. چون من بیشتر با آنها و در سنگرشان بودم ‌این را می دانم. مثلا یکی که رفیق خودم بود یک‌باره وسط جنگ در بیابان دیرالزور خرگوش گرفته بود و داشت با آن بازی می کرد! همه هم دورش جمع شده بودند. گفتم داریم می جنگیم! گفت حالا بیا با این بازی کنیم، دشمن‌ها فرار نمی کنند؛ آنها را می زنیم!

این یک بحث تاریخی است. چون لبنان مستعمره فرانسه بوده، شکل زندگی لبنانی‌ها شکل زندگی فرانسوی هاست. فرانسوی‌ها می گویند اگر هزار تومان داری آن را با لذت خرج کن؛ زندگی‌ات را بکن؛ حال کن؛ دیدشان به زندگی اینگونه است. لبنانی‌ها هم اینطور هستند. می گویند کاری که می خواهیم بکنیم باید با لذت انجام بدهیم، حالا ما در سنگر هستیم، باید قلیان باشد، باید آن چیزی که می‌خواهیم باشد، سیگارمان باید باشد.

از جنبه منفی هم لبنانی‌ها یک مقدار تجملاتی هستند؛ چون اروپایی زندگی می کنند. چه شیعه‌ها و چه مذاهب دیگر آن، همه اینطوری هستند. خاص یک مذهب و یک طایفه و یک دین نیست. شاید جلوی درِ خانه‌شان دو تا ماشین پارک شده باشد، ولی صاحب خانه شاید حتی غذایی برای شام نداشته باشد! مثلا در عروسی‌هایشان فلان قدر خرج می‌کنند ولی شاید بعد از عروسی به زحمت زیادی بیفتند.

حیله نظامی یک ایرانی در سوریه لو رفت!

**: در صحنه نبرد هم دقیقا همین طور است؟

عطوی: بالاخره این رفتارها بروز می دهد دیگر. مثلا می‌گویند هنر نزد ایرانیان است و بس. جاهایی یک ایرانی از هیچی گاهی یک چیزی درست می کند که طرف مقابل مات و مبهوت می‌شود. اگر اشتباه نکنم در «خان‌شیخون» بود که بچه‌های حزب الله یک تک زدند و آنجا را گرفتند؛ بعد یک طورهایی تثبیت کرده، نکرده، منطقه را دادند به بچه‌های ایران. شب، بچه های حزب الله آنجا گرفتند. فردا شب دوباره آنها تک زدند به ما و آمدند اینجا را بگیرند. یکی از بچه‌های ما یک حقه‌ای زد که اینها اصلا دیگر جلو نیامدند و وارد «خان‌شیخون» نشدند. حقه‌اش اینطور بود دو طرف روستا یک دوشکا بسته بود. این دوشکاها را طوری می زد که آتش دوشکاها از کنار هم رد می شد و پیاده نظام اینها فقط باید سینه‌خیز می‌آمدند طرف روستا. برای این هم دو نفر گذاشته بود جلوی روستا. کلا با چهار نفر یک لشکر آنها را متوقف کرده بود. چون در شب واقعا نمی‌شود تک‌تیر زد. با چهار نفر یک روستا را نگه داشت و دیگر صبح، آنحا تثبیت کامل شد و به جایی رسیدیم که نتوانستند بیایند.

دو طرف روستا یک حالت نیم‌دایره و گِرد مانند داشت. دو طرف را دوشکا گذاشته بود. ورودی روستا از وسط بود و بقیه‌اش راهی نداشت که مثلا آنها با انتحاری بیایند. راه ماشین‌رو هم نداشت. مجبور بودند پیاده بیایند. دو طرف مسیر را با یک حالت خیلی تر و تمیز دوشکا گذاشته بود. سر این قضیه خیلی هوش به خرج داده بود. وسط این راه ورودی روستا دو نفر را گذاشته بود که اگر کسی سینه‌خیز می‌آمد او را می زدند. یعنی اگر کسی از دوشکا رد می شد، اینها با سلاح انفرادی،‌ او را می زدند. دشمنان یک مقدار جلو آمدند و دیدند نمی شود بیایند؛ کنسلش کردند. چون بعد از نماز صبح بود، داشتند به ما پاتک می زدند که نگرفت!

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

بیگلری

دو طرف روستا یک حالت نیم‌دایره داشت. دو طرف را دوشکا گذاشته بود. ورودی روستا از وسط بود و بقیه‌اش راهی نداشت که مثلا آنها با انتحاری بیایند. راه ماشین‌رو هم نداشت. مجبور بودند پیاده بیایند.



منبع خبر

حیله نظامی یک ایرانی در سوریه رو شد! بیشتر بخوانید »

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میان‌سال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانه‌اش در خیابان بالایی برد.

حاج خدابخش حیدری،  پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبل‌های راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمنده‌ای کارکشته و حرفه‌ای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعی‌اش را وسط سختی‌ها و در به دری‌های زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفته‌های صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.

قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:

دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!

روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!

تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! +‌ عکس

ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! +‌ عکس

**: پس بالاخره پسر و دخترتان را با قاچاق بر راهی ایران کردید…

مادر شهید: خداحافظی کردیم و آمد ایران. زنش خیلی گریه می کرد. می گفت چرا به این اجازه دادید برود سوریه؟ به زنش گفتم: من الان بهش گفتم ولی می دانم یک کاری را که می گوید می کنم، می کند. بچه من است، بیست دو سه سال است او را بزرگ کرده ام؛ ولی خب تو که رفتی ایران مُخش را بزن. به زنش اینطوری گفتم، که در راه ایران ناراحت نباشد. گفتم ایران که رفتی تلاش کن. گفتم شاید ایران برود یک جایی برای خودش کار و بار پیدا کند و سرش گرم بشود. بچه اش هم که تازه به دنیا آمده؛ شاید نرود و پشیمان شود. ولی ایران که رفتی، جنجال کن که نرود.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

رفتیم خانه‌شان، گفت که مامان یک دقیقه من کارَت دارم. گفتم برویم. بلند شدیم دو تایی رفتیم خانه ما. گفت: تو چرا به زهرا گفتی که «رفتی ایران مخ عباس را بزن که نرود»؟ گفتم: هر چه باشد زن است، دلش نازک است، این الان ناراحت است؛ اشکال ندارد، تو کار خودت را بکن. بعد نگاه کرد به من که یک دقیقه بنشین. نشستم، سر گذاشت روی زانوهایم، داشتم قصه می کردم.

گفتم: من را حلال کن؛ من را ببخش. گفت که نگاه کن توی صورتم، دیگه فکر نمی کنم من تو را ببینم! گفتم عباس می خواهی بروی سوریه این حرف ها را دیگه به من نزن. همین طوری گفت خب باشه؛ گفت: من را حلال می کنی؟ گفتم: من تو را حلال کردم. کلید خانه اش را هم داد دست من؛‌ گفت مامان این کلید خانه ما، من اگر رفتم آنجا و به ایران رسیدم، قرارداد خانه ما را فسخ کن، اگر نرسیدم شاید برگشت بخورم؛ به صاحبخانه هیچی نگو، شاید برگشتم، قسمت است دیگر، ان‌شالله به آنجا نکشد.

گفتم: باشد مامان؛ این که صد در صد. کلید را گرفتم و در را قفل کردیم و دو تایمان آمدیم خانه. شام خوردیم. ساعت ۱۲ شب شد. قاچاق‌بر گفت: اینها را حرکت می دهیم که برویم طرف نیمروز.

**: یعنی این می شود فردای شب یلدا؟

مادر شهید: نه، همان شب یلدا بود. این با قاچاق‌بر حرکت کرد آمد طرف نیمروز. سر سه روز دیگر زنگ زد و گفت من در خانه پدرزنم در ورامین هستم. ۵ روز ماند در ایران. زنگ زد به من گفت من رفتم به امامزاده جعفر که پیشوا باشد و ثبت‌نام کرده‌ام، اما خانمم رفته کنسل کرده! من رفتم شاه عبدالعظیم در زیارتگاه بی بی زبیده و آنجا ثبت‌نام کردم. زنم خبر ندارد. اینجا ثبت نام کردم، صحبت که کردیم آنجا رفتیم در دفتر به من گفت تو هیچ نیازی به آموزش نداری، اینجا ۲۵ روز در پادگان آموزش می دهیم، اما تو نیاز به آموزش نداری. من الان رفتم ثبت نام کردم به من گفتند فردا ساعت ۹ پرواز داری.

**: این سئوالم را از حاج آقا بپرسم: شما وقتی متوجه شدید حاج خانم راضی است، دیگه شما هم راضی شدید؟

پدر شهید: بله.

**: این تکه خداحافظی آخر که با ایشان [مادر شهید] داشت، با شما هم داشت؟

پدر شهید: با هم بودیم. با من هم داشت.

مادر شهید: حساب کنید فاصله ما تا قاچاق‌بر به اندازه پیشوا تا ورامین بود. ما با پدر و مادر و پسرم جعفر که تقریبا ۱۶ ساله بود تا همین ورامین با هم رفتیم، و آن‌ها را رساندیم به ماشین و برگشتیم.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

**: این صحبت‌ها آنجا اتفاق افتاد؟

مادر شهید: بعد دوباره آمد ایران؛ اینجا که آمد به من زنگ زد که ما اعزام شدیم و به ما گفتند که آموزش نمی خواهی و باید بروی.

پدر شهید: رفقایش هم شهادت داده بودند که این نیاز به آموزش ندارد.

مادر شهید: بعد دوباره بهش گفتم که تیکت (بلیط) گرفتی که بروی سوریه؟ گفت نه، اینها به من شماره دادند شماره را هم از من گرفتند، فقط گفتند روی گوشی پیامک می فرستیم. گفتم کجایی الان؟ گفت الان می خواهم بروم خانه لباس‌هایم را جمع کنم. گفتم زنت خبر دارد؟ گفت نه، زنم الان خوشحال است که رفته به امامزاده جعفر و سفر من را کنسل کرده. عباس رفته در خانه و پدرزن و مادرزنش هم بوده‌اند. به عمویش و به مادرزنش گفته من ساعت ۹ حرکت دارم به طرف سوریه. به اینها گفته. آنها گفتند زهرا (همسرت) هم می داند؟ گفته نه، می خواهم الان به زهرا بگویم. به زنش می گوید، زنش می گوید نه؛ آنجا را کنسل کن که نمی توانی بروی. عباس هم گفته باشد. لباس هایش را جمع می کند با بچه‌اش و خانمش خداحافظی می کند و می رود.

خانمش می گوید این نمی تواند برود، حالا می رود آنجا برگشت می خورد. عباس که می رود و به سوریه می رسد ساعت یک شب می شود. تا می رود در فرودگاه و معطل می شود و می رسد سوریه ساعت یک بامداد می شود؛ زنگ می زند می گوید من سوریه هستم. فردا صبحش خانمش زنگ زد به من گفت پسرت رفت سوریه. گفتم رفت که عیب ندارد؛ فقط دعا کن. همسرش گفت من اصلا دعا نمی کنم برایش چون رضایت من نبود. گفتم تو می دانی همین یک سال را فقط می رود و زیر قولش نمی زند. یک پسری بود که قول می داد سر قولش می ماند، یک کار هم می گفت می کند، می کرد، یا هر طوری بود باید من را راضی می کرد.

گفتم اگر تو در افغانستان ۸ سال خدمت کردی، مال خاک و وطن و ناموس بود؛ تو حقت را انجام دادی، تو چه کار داری به کشور عربی؟ برگشت گفت مامان تو چه می گویی؟ من به کشور عربی کار ندارم، مگر آنجا خاک بی بی زینب نیست؟ مگر تو نرفتی کربلا. (سن ۱۵ سالگی با هم کربلا رفتیم) ما اینقدر می گوییم حسین حسین اینقدر می گوییم زهرا زهرا برای چیست؟ ما می رویم خدمت بی بی زینب می کنیم، حرم بی بی زینب در خطر است.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس
شهید عباس حیدری در دوران کودکی

**: با شما هم تماس گرفتند حاج آقا؟

پدر شهید: بله. همان اولی که رسید، ساعت یک شب، با من هم تماس گرفت و گفت که اتفاقا من الان داخل حرم بی بی زینب هستم؛ دارم به جای شما زیارت می کنم. من هم گفتم خدا قبول کند، دستت هم درد نکند. با هم خیلی شوخی می کردیم. گفتم دستت درد نکند فقط مواظب باش که تو را توی پاکت نندازند! 

 **: پاکت؛ منظورتان تابوت است؟

پدر شهید: بله، گفتم می کُشندت. مواظب باش که توی پاکت نندازنت، چون در افغانستان به نظامی‌ها پاکت می گویند. مراقب باش. همین طوری گفتم هر چه خدا بخواهد. دیگر خداحافظی کردیم، تقریبا سه ماه،  یا این حدود، به من زنگ نزد. من فقط همین را برایش گفتم، گفتم من از این لحظه گوش‌هایم را تیز می کنم که خبر شهادت تو را چه کسی به من می رساند . همین طور بهش گفتم. خندید گفت نه بابا تو افغانستان هم هر روز می رفتی سید مرتضی؛ جنازه تشییع می کردی و سر تابوت را باز می کردی می گفتی این عباس من است.

**: کِی؟

پدر شهید: آن موقع که در طالبان بود خیلی شهید می آمد آنجا، همه را به گذرگاه مهدی که گفتم شهدا دفن هستند می آوردند. گفت فکر کن یکی از آنها هم پسر توست. همیشه می گفت. یعنی از منطقه پنج‌واهی قندهار جنازه‌ها که را وقتی می انداختند کیسه هایی که می گفتیم پاکت، خودش زنگ هم می زد می گفت بابا امروز شش تا شهید از پنج واهی من فرستادم، مال هرات، شیعه های هرات؛ سنی های هرات را آنجا نمی آورند هر جایی می برند اما شیعه ها را آنجا می آورند. می گفت ۵ **: ۶ تا بچه ها را فرستادیم در پاکت. می رفتم خداییش و تشییع شرکت می کردم.

**: منظور عباس آقا این بود که ممکن است یک بار هم پیکر من را بیاورند؟

پدر شهید: بله. خلاصه قسمتش آنجا نشد. رفت سوریه و بعد از دو ماه و نیم به من زنگ زد و گفت من مرخصی گرفتم آمدم ایران. در حقیقت از ایران زنگ زد.

**: آنجا بیشتر درگیر عملیات بود که تماس نمی گرفت؟

مادر شهید: نه، از سوریه هم سعی می‌کرد با افغانستان نگیرد. می گفت که طالبان همیشه شنود می کند و خط شما لو می رود. شما آنجا نمی توانید آرامش زندگی داشته باشید. بیشتر، از ایران زنگ می زد.

پدر شهید: گفت آمدم ایران، شاید ۱۰ **: ۱۵ روز بمانم و بروم. من همین طوری گفتم ببین اگر آرام گرفتی، خدا قبول کند، نرو، دیگر بس است. گفت نه می روم من، یک سال را می روم.

**: کسی که می رود آنجا، تازه اشتیاقش بیشتر می شود.

پدر شهید: بله؛ تازه گرفتار می شود. بعد گفتم خیلی خب.

مادر شهید: زنگ می زد و می گفت شما هم پاسپورت بگیر بیا زیارت.

پدر شهید: البته من هم ناگفته نماند قبل از اینکه زن و بچه این را فرستادم افغانستان، من خودم رفتم آنجا اسم نویسی کنم برای سوریه، اینها به من اجازه ندادند از افغانستان. خودم می خواستم بروم قبل از او.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

**: این که می گویید چه زمانی است؟

پدر شهید: زمانی که من زن و بچه او را فرستادم افغانستان؛ سال ۹۲؛ همان اوایل.

مادر شهید: سوریه تازه درگیر شده بود…

پدر شهید: می خواستم بروم، اینها نگذاشتند، اجازه نداد، مخصوصا آن دختر دومم که گفتم مامایی خوانده. من دخترهایم خیلی برایم عزیز هستند، نسبت به پسرهایم دخترهایم عزیزترند… واقعا دخترهایم را دوست دارم. این زنگ زد گفت بابا من هیچی نمی خواهم، نه پول می خواهم نه ثروت می خواهم، همین که داریم خدا را شکر بس است، من بابایم را می خواهم؛ فردا باید بیایی خانه؛ این حرف ها سرم نمی شود. من واقعیتش فردایش رفتم خانه، دیگه سوریه نرفتم.

اعزام دوم ۱۵ روز اینجا بود، بعد از ۱۵ روز، فکر می کنم شب بود، دیدم یک شماره غریبه به گوشی ام زنگ زد. بعد از سوریه هم وقتی زنگ می زنند افغانستان بیشتر مواقع شماره خود افغانستان می افتد. دیدم شماره مال افغانستان است، گفتم چیه؟ گفت بابا من هستم، عباس، من دوباره حرم بی بی زینب هستم… گفتم چه زود رفتی؟ گفت رفتم دیگر.

**: بار دوم خانمش چی گفته بود؟

پدر شهید: بار دوم خانومش هم راضی شده بود، ولی بار دوم خداحافظی که کرده بود خداحافظی اش واقعا خداحافظی بود دیگر. از ما حلالیت گرفت، دختر کوچک من آن زمان چهار پنج ساله بود، زنگ زد از او هم حلالیت گرفت، از خواهرهایش، برادرهایش، خلاصه از همه. یکی را یک سیلی زده بود به خاطر پسرش، همان را ازش حلالیت گرفت که من زدمش. از مادرش خداحافظی کرد.

مادر شهید: شب تا صبح با خانومش صحبت کرده بود.

پدر شهید: واقعیتش من آنجا تنم لرزید. گفتم این خداحافظی یک بوی خاصی می دهد، باز هم هر چه خدا بخواهد. این رفت به شهر تدمر که آن زمان محاصره کامل بود. دیگر همانجا به شهادت رسید.

**: از موقعی که اعزام دوم رفتند تا شهادت چند روز؟

پدر شهید: ۱۷ روز.

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس

**: نحوه شهادتشان چطور بود؟

پدر شهید: آنجا گروهبان بوده در همین تدمر، با آن سربازها، وقتی با نیروهای خودش می روند در آن منطقه ای که قرار بوده بگیرند، متاسفانه محاصره بوده، خب کلا داعش آنجا مسلط بوده. یک تپه ای هم بوده آنجا مثل اینکه یک تیر می خورد به رانش. بعد صدا می زند به آن رفقایش می گوید من فکر می کنم زخمی شده‌ام. چون بالای تپه بوده بعد آنها عباس را می آورند یک گوشه ای و می گویند حالا اینجا آرام بگیر تا ببینیم چه می شود.

آنها کمک های اولیه را بلد بودند، نمی شد منتقل کنند عقب چون محاصره بودند، ۸ ساعت محاصره بودند.

مادر شهید: دوستش گفت بعد از اینکه زخمی شد یک ساعت ما درگیری داشتیم. دستمال را بست به ران و…

پدر شهید: زد و خوردها ۸ ساعت طول می کشد. در همین حین که محاصره بوده بالاخره خمپاره و … می آمده، تبادل آتش بوده دیگر، نمی دانم خمپاره یا چه چیز دیگری می آید  همین طور که افتاده بوده، کنار او می افتد و منفجر می شود. عباس را بلند می کند از سر تپه و پرت می‌کند پایین تپه. این که پرت می کند پایین، به تخت و پشت که می خورد، پشت سر و جمجمه اش شکسته بود؛ رفته بود داخل. زخم نشده بود، خونریزی هم نکرده بود، فقط خونریزی داخلی و مغزی کرده بود، جمجمه اش شکسته بود. این همین طور که می خورد زمین در اثر همین خونریزی مغزی به شهادت رسیده بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس
شهید عباس حیدری در دوران کودکی



منبع خبر

شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس بیشتر بخوانید »

نخست‌وزیر سابق ژاپن بازجویی شد

نخست‌وزیر سابق ژاپن بازجویی شد



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، پرداخت هزینه ضیافت‌های شام از جیب دولت توسط «شینزو آبه» نخست‌وزیر سابق ژاپن در زمان حضورش در این سمت، او را به پای میز بازجویی کشاند.

بیشتر بخوانید:

افت آسیایی‌ها از ترس کرونای انگلیسی

شبکه «اِن‌اِچ‌کِی» امروز (سه‌شنبه) گزارش داد که آبه روز دوشنبه (به وقت محلی) در دادستانی توکیو حاضر شده و درباره اتهامات حول گزارش نکردن پرداخت هزینه مهمانی‌های سیاسی از بودجه دولتی، توضیحاتی ارائه کرد.

به نوشته خبرگزاری «رویترز» به نقل از این گزارش، دادستان‌های ژاپنی پرونده‌ای را علیه آبه و منشی وقت او تشکیل داده‌اند که شامل صرف کردن ۴۰ میلیون ین (معادل حدوداََ ۳۸۶ هزار دلار) از بودجه دولت برای هزینه مهمانی‌های سیاسی است و از وی خواسته بودند که به‌صورت داوطلبانه و پیش از آنکه احضار شود، برای پاسخگویی حضور پیدا کند.

اما دادستانی توکیو و دفتر آبه به سوالات رویترز درباره این بازجویی و روند تحقیقات پرونده مذکور پاسخ ندادند.

بر اساس این گزارش، پرونده‌ای که علیه آبه تشکیل شده می‌تواند «یوشیهیده سوگا» نخست‌وزیر کنونی ژاپن را نیز تحت تاثیر قرار دهد زیرا او در سال‌های ۲۰۱۲ تا ۲۰۲۰ دست راست آبه در دولت شناخته می‌شد.

در تاریخ هفتم شهریور ماه بود که آبه به دلیل مشکلات ناشی از بیماری و وضعیت جسمی نامساعد از سمت نخست‌وزیری کناره‌گیری کرده بود.

منبع: فارس



منبع خبر

نخست‌وزیر سابق ژاپن بازجویی شد بیشتر بخوانید »