شاهد یاران

مبارزه جانانه و ایمان راسخ شهید آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی پیش از نهضت امام (ره)

مبارزه جانانه و ایمان راسخ شهید آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی پیش از نهضت امام (ره)


مبارزه جانانه و ایمان راسخ شهید آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی پیش از نهضت امام (ره)

به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛  شهید سعیدی سال‌ها قبل از نهضت امام خمینی (ره) ، در آبادان و تهران دستگیر و زندانی شد، اما هرگز از مبارزه دست نکشید و با شجاعت و ایمان خود، بر مسیر حق پافشاری کرد. او که به شهادت اعتقاد داشت، همواره در منابر خود مردم را به همراهی با امام حسین (ع) و امام خمینی (ره) دعوت می‌کرد و حتی در سخت‌ترین شرایط هم با دلگرمی و حضور مستمر، به مردم خدمت می‌کرد. در ادامه روایتهایی از این مجاهد نستوه که در شماره ۳۲ مجله شاهد یاران، آمده است را می خوانید. 

 
مرگ مرموز شهید سعیدی؛ سناریویی برای رعب عمومی

بنا به گفته برخی از زندانیان سیاسی بازداشتگاه قزل‌قلعه که در کنار سلول شهید سعیدی بودند، در ساعت ۳ بعدازظهر روز ۲۰ خردادماه سال ۱۳۴۹، چند ساعت پیش از آن‌که او را به آن صورت فجیع به شهادت برسانند، سعیدی را به بازجویی بردند و دیری نپایید که به سلول بازگرداندند.
گویا در بازجویی، او را وادار کردند که وصیت‌نامه خود را بنویسد تا چنین وانمود کنند که چون نیت خودکشی در سر داشته، وصیت‌نامه خود را تنظیم کرده است! و شاید آن شهید از شیوه برخورد آنان دریافته بود که قصد از بین بردن او را دارند و از این‌رو، شخصاً به نوشتن وصیت‌نامه مبادرت کرده باشد.
همچنین ممکن است در همان ساعت ۳ بعدازظهر، که او را برای بازجویی برده بودند، دادگاهی نمایشی و فرمایشی تشکیل داده و او را رسماً به اعدام محکوم کرده باشند و از این‌رو، آن شهید اقدام به نوشتن این وصیت‌نامه کرده باشد.
ساواک درصدد آن نبود که وانمود کند سعیدی خودکشی کرده است؛ زیرا هدف آنان از کشتن او، ایجاد رعب و وحشت در میان اجتماع، به‌ویژه در جامعه روحانیت بود. از این‌رو می‌بینیم که صورت‌جلسه‌هایی که پیرامون علت مرگ او تنظیم شده، متفاوت و متناقض است.
ساواک در گزارشی ادعا کرده است که نام‌برده در حدود ساعت ۲۱ روز ۲۰/۳/۴۹، با استفاده از خاموشی برق منطقه، به‌وسیله فرو نمودن دستمال به حلق خود، خودکشی کرده است. در گزارش دیگری اعلام شده است که مرگ او را خونریزی لوزالمعده تشخیص داده‌اند. سپهبد مقدم نیز در بخشنامه‌ای به ادارات ساواک، مدعی شده است که او بر اثر سکته قلبی در زندان فوت نموده است. همچنین نظر رئیس اداره پزشکی قانونی این است که مرگ نام‌برده، شوک ناشی از ضربه به شبکه عصبی خورشیدی تشخیص داده می‌شود.
این ضدونقیض‌گویی‌ها بازگوکننده این نکته است که ساواک می‌خواست مرگ سعیدی را مرموز و مشکوک جلوه دهد تا بتواند نقشه خود را برای ایجاد رعب و وحشت به بهترین نحو به مرحله اجرا درآورد.
(نویسنده کتاب نهضت امام خمینی، ص ۵)

ساده‌زیستی، نشاط، و پیشگامی در انقلاب

زندگی مرحوم آیت‌الله سعیدی، یک زندگی بدون تشریفات طلبگی بود. خصلت ساده‌زیستی ایشان بسیار بارز بود. بسیار با نشاط بودند و همیشه تبسم بر لب داشتند؛ به‌خصوص در مهمانی‌هایی که مرا دعوت می‌کردند، این روحیه شوخ را به‌وضوح مشاهده می‌کردم.
ایشان یکی از پیشگامان و از سدشکنان انقلاب بودند. اعلامیه‌ای که علیه شاه و آمریکا صادر کردند، نشانه‌ای از شهامت و شجاعت ایشان است. مقام شهید هم که مقامی بی‌گفت‌وگوست. فرق است بین مقام شهدا؛ ایشان در شرایطی جهاد کردند که کسی در میدان نبود، و لذا باید از مقام ایشان به شایستگی تجلیل شود.
(راوی: آیت‌الله محمد یزدی، ص ۸)

صراحت در بیان و پایداری در عمل

مطالبش را صریح می‌گفت. انسان در بعضی جاها باید مطالب را پنهان کند تا بتواند کار کند، ولی ایشان حرف‌هایش را صریح می‌گفت و در بیان مطالب، صراحت داشت. می‌گفت: «من وظیفه‌ام هست که حرفم را بزنم. اگر شما دولتی‌ها نمی‌توانید تحمل کنید، مرا دستگیر کنید تا من دیگر وظیفه نداشته باشم و وظیفه از عهده‌ام ساقط بشود.»
در شنیدن و گرفتن درس، روحیه خوبی داشت. هم در درس، هم در کارهای دینی، پشتکار عجیبی داشت و وقتی احساس وظیفه می‌کرد، بسیار پایبند می‌شد. ممکن است اشخاصی اظهار کنند پایبندیم، ولی در هنگام عمل و زمانی که شرایط دشوار می‌شود، وا‌زدگی پیدا می‌کنند و ادامه نمی‌دهند، اما ایشان در کارها ثابت‌قدم بود و با استقامت، تا موضوع نهضت پیش آمد و اعلامیه امام و مبارزات، که این مرد استقبال می‌کرد.
(راوی: آیت‌الله ابوالقاسم خزعلی، ص ۱۰)

 
اعتراف شکنجه‌گر در زیر عکس شاه

خاطرم هست مرا برای بازجویی به اتاق ساقی خواستند. اتاق ساقی در یک ساختمان آجر بهمنی در بیرون از قلعه بود. اتاق بزرگی بود که در آن گاوصندوقی هم بود. یک عکس بزرگ شاه هم آن‌جا بود و زیر آن یک صندلی گذاشته بودند. ما را خواستند آن‌جا. همان‌جا هم قبلاً ما را شکنجه کرده بودند. مرحوم سعیدی و آقای منتظری را هم همان‌جا شکنجه کرده بودند.
زیر عکس نوشته شده بود:
«با خادم خوشنام وفا باید کرد / با خائن بدنام جفا باید کرد /
در راه شهنشه جوانبخت عزیز / پروانه‌صفت، خویش فدا باید کرد»
ما را که بردند، دیدم ازغندی، رئیس شکنجه‌گرها، آن‌جاست. این دومین باری بود که او را می‌دیدم. از شکنجه‌هایی که کرده بود، حرف می‌زد. از جمله حرف‌هایش این بود که: «من رفتم در سلول سعیدی، جوراب (دستمال) را از حلقوم او کشیدم بیرون.» منظورش این بود که سعیدی را خودش با جوراب (دستمال) خفه کرده است.
بعضی وقت‌ها بعضی‌ها حرف‌هایی را می‌زنند که انسان زود می‌فهمد طرف، خودش است. نمی‌دانم منظورش چه بود که این حرف را به من زد. هر چه بود، مرا از سلول آوردند که این را بگویند و بعد هم مرا برگرداندند به سلولم.
(راوی: حجت‌الاسلام والمسلمین شیخ جعفر شجونی، ص ۱۵)

موعظه‌ای در گرمای خرداد و واکنش شهید سعیدی

معمول امام آن بود که صبح‌های چهارشنبه بعد از درس فقه، درس اخلاق می‌گفتند؛ عصرهای چهارشنبه هم درس اخلاق می‌گفتند. خردادماه بود و هوای قم خیلی گرم شده بود. بحث «لاضرر» که از بحث‌های خیلی قوی امام است، به پایان رسید؛ سپس امام فرمودند: «خسته شدم، هوا هم گرم است. خوب است درس را تعطیل کنیم.»
مرحوم شهید سعیدی کنار من نشسته بود، با صدای بلند گفت: «حاج‌آقا! یک مقداری موعظه‌مان کنید تا ما آدم بشویم.» روی آن لطافت طبعی که داشت، این حرف را زد. استاد لبخندی زدند و فرمودند: «شما آدم نمی‌شوید!»
ایشان ادامه دادند: «هر عارفی برای اشعار خودش اصطلاحاتی دارد؛ نباید او را برای این اصطلاحات متهم کرد که خدای نکرده اعتقاد او از اعتقاد صدیقین جداست. اگر کسی نسبت به اساتید گذشته که ما سر سفره علمی آن‌ها نشسته‌ایم، تصور سوء داشته باشد، نسبت بین او و خدا قطع می‌شود؛ راه صلاح و سعادت بر او بسته می‌شود؛ حجاب آسمان بر او منکشف نمی‌شود و او به جایی نمی‌رسد. سزاوار نیست اگر کسی درست مطالعه نکرده و احیاناً مطلبی را درنیافته، العیاذبالله زبان به اهانت بگشاید. پیامد بسیار تلخی دارد.»
و بعد، دنباله سایر موعظه‌هایشان را گرفتند. مرحوم شهید سعیدی سرش را پایین انداخت و رفت توی فکر، و بعد به ما گفت: «برای استاد نوشته‌ام: خدا می‌داند که ما قصد تعلم داریم، نه قصد ایراد. ما کوچک‌تر از آنیم که به عقاید بزرگان ایرادی داشته باشیم. قصد ما، قصد تعلم است تا این‌که خداوند به ما مرحمت کند واقعیت‌ها را بنمایاند.»
(راوی: آیت‌الله سید جواد علم‌الهدی، ص ۱۹)

کتاب زیاد، آفت مطالعه‌ی عمیق

در دیدار امام از آقای سعیدی که در کتابخانه ایشان انجام گرفت، یکی از دوستان گفت: «الحمدلله آقای سعیدی کتابخانه خوبی دارد!» حضرت امام لبخندی زدند و فرمودند:
«ولی کتاب زیاد باعث می‌شود که انسان به مطالعه آن‌ها نپردازد و به مطلب نرسد!»
یکی دیگر از آقایان به شوخی گفت: «یعنی می‌فرمایید موجب بی‌سوادی می‌شود؟»
امام با لحن خاصی گفتند:
«من همچو تعبیری نکردم. ولی داشتن کتاب زیاد باعث می‌شود که انسان در انتخاب کتاب برای مطالعه، در تردید باشد و نوعاً بحث‌های مفید و مورد لزوم را نتواند مطالعه کند و آن را به وقت دیگری موکول کند و از مطلب دور بماند.»
(راوی: حجت‌الاسلام والمسلمین سید هادی خسروشاهی، ص ۲۳)

روحانی‌ای با شوخ‌طبعی، صمیمیت و مبارزه‌جویی

ایشان خیلی متواضع و با دوستان بسیار گرم و صمیمی بود. حالت بذله‌گویی خاصی داشت. برای نمونه یادم هست وقتی که به تهران آمدم و در مسجد مسلم بن عقیل مستقر شدم، ایشان با چند نفر از جمله آقای جنتی و آقای خزعلی برای خوش‌آمدگویی به منزل ما آمدند.
در را که باز کردم و به داخل منزل تعارف کردم، ایشان جلوتر از همه وارد شد و با لحن شوخی گفت:
«خب، معلوم است که چه کسی باید جلوتر برود!»
کسی که با ایشان آشنا می‌شد، خیلی سریع مجذوب اخلاق ایشان می‌شد. ضمن اینکه در مسئله مبارزه، بسیار قوی و کوشا بود و مخصوصاً نسبت به امام بسیار علاقه‌مند بود و کوچک‌ترین مسائل خلاف را نمی‌توانست تحمل کند.
در تحصیل، بسیار جدی و کوشا بود و در جلسات درس امام، به‌جد شرکت می‌کرد. در هر حال، یک روحانی پاک و مخلص بود و دنیا در برابر دیدگانش ارزشی نداشت.
(راوی: آیت‌الله محمدعلی موحدی کرمانی، ص ۳۱)
 

«ماشینی که نجاتمان داد»؛ مأموریت پرخطر از سوی آیت‌الله سعیدی

یک روز آقای سعیدی برای ما پیغام فرستادند که خدمتشان برسیم. با آقای الویری رفتیم. آن موقع تازه گواهینامه رانندگی گرفته بودم. برادر بزرگ‌ترم که بعداً در جنگ شهید شد، یک ماشین اپل قراضه داشت. آمدم از داداش ماشینش را گرفتم و به اتفاق آقای الویری رفتیم منزل آیت‌الله سعیدی. ماشین را در یکی از خیابان‌های فرعی اطراف پارک کردیم.
آیت‌الله سعیدی فرمودند:
در دانشگاه‌ها تظاهرات انجام می‌شود و شعارها اگرچه بد نیستند، ولی کافی نیستند. مثلاً شعارها عمدتاً این‌ها بودند:
«من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟»،
«من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی‌خیزند»،
و یا «یاران ما زندانند»، «زندانیان، مرگت باد»، «مرگ بر دژخیم»
و چیزهایی از این قبیل که رسم بود در دانشگاه‌ها، مخصوصاً دانشگاه تهران، شعار داده می‌شد.
ایشان گفتند:
دانشجوها دلشان با آقاست، ولی شعار «اگر برخیزیم» کافی نیست. فرض کنید که همه برخیزند، بعد چه؟ آن‌ها باید بدانند چه می‌خواهند بکنند. وقتی که برانگیخته شدند، باید جهت داشته باشند. سمت‌وسوی حرکت باید اسلامی و مشخص باشد. و نشان‌دهنده این جهت، «آقا»ست. بنابراین لازم است که شما نام ایشان را در تظاهرات بر زبان بیاورید و این کار باب شود.
برای ما هم این پیشنهاد جالب و در عین حال راهنمایی بزرگی بود.
همان موقع، آیت‌الله سعیدی به آیت‌الله طالقانی زنگ زدند و گفتند:
«دو تا از بچه‌ها به آنجا می‌آیند و با شما کار دارند.»
ما از منزل آیت‌الله سعیدی بیرون آمدیم و سوار ماشین شدیم. هرچه استارت زدیم، ماشین روشن نشد. کمی صبر کردیم که موتور خنک شود. استارت زدیم، ماشین روشن شد. کمی که رفتیم، دوباره خاموش شد. بالاخره این داستان آن‌قدر ادامه پیدا کرد که غروب شد و دیدیم دیر شده و به آقای طالقانی نمی‌رسیم. حدود سه ساعت گرفتار ماشین بودیم. نهایتاً تصمیم گرفتیم ماشین را با استارت ببریم گوشه‌ای. همین که استارت زدیم، ماشین روشن شد. گاز دادیم و راه افتاد و انگار نه انگار که اصلاً عیبی داشته است! راه افتادیم و رفتیم، اما نتوانستیم کارمان را با آن انجام بدهیم.
چند روز بعد، در دانشگاه تهران تظاهراتی برپا شد و چون در بچه‌ها از قبل آمادگی ایجاد شده بود، ناگهان شعار «درود بر خمینی» داده شد که بسیار جذاب بود.
پیغام آیت‌الله سعیدی بعد از تظاهرات به ما رسید که:
«طرف خانه من و همین‌طور منزل آیت‌الله طالقانی نروید، تا بعد علتش را بگویم.»
بعدها، یک بار برای نماز به مسجد رفتیم. فرمودند:
«آن روز که شما از منزل من راه افتادید، ده دقیقه بعد، آقای طالقانی زنگ زدند و گفتند به بچه‌ها بگویید نیایند. اینجا تلفن کنترل می‌شده، چندتا از این خبیث‌های ساواکی در اینجا منتظر هستند. منتها من دیگر به شما دسترسی نداشتم و فکر می‌کردم که دستگیر شده‌اید.»
غافل از اینکه ماشین نجات‌مان داد!
برای خودمان خیلی عجیب بود. موقعی که ماجرا را برای آقای سعیدی گفتیم، اشک به چشم‌های مبارکشان آمد. آیت‌الله طالقانی هم وقتی از ماجرا باخبر شدند، خیلی تعجب کردند.
(راوی: حسین شریعتمداری، ص ۳۶)

من همان سعیدی‌ام که در منبر به شاه بد و بیراه گفتم!

در زمان آیت‌الله العظمی بروجردی بود که پدرم به دعوت مردم آبادان به آن شهر رفت. در آن زمان، عکس ثریا همسر شاه در روزنامه چاپ شده بود. نمی‌دانم به چه مناسبتی این عکس منتشر شده بود، اما همین مسئله باعث اعتراض آقای سعیدی در منبر شد. ایشان مطالبی بر ضد شاه و خانواده‌اش گفت که باعث دستگیری و زندانی شدنش شد.
یکی از روحانیون معروف آبادان، آقای قائمی، وساطت کرد و فرماندار نظامی آبادان پذیرفت که آقای سعیدی آزاد شود، به شرطی که بگوید آن سعیدی که علیه همسر شاه صحبت کرده، شخص دیگری بوده و او به‌اشتباه بازداشت شده است. اما روز بعد، وقتی فرماندار نظامی از ایشان پرسید: «آیا شما همان سعیدی هستید که در منبر به زن شاه بد و بیراه گفتید؟» پدرم بلافاصله پاسخ داد:
«بله، من همان سعیدی‌ام و آن حرف‌ها را هم من زدم!»
به همین خاطر چند روز دیگر در زندان ماند تا با وساطت‌های بعدی آزاد شد. از دیگر کارهایی که موجب دستگیری‌اش شد، تکثیر نوارهای ولایت فقیه حضرت امام بود که از نجف به دستش رسیده بود.

(راوی: حجت‌الاسلام والمسلمین سید محمد سعیدی – ص ۵۱)

ترسی که باید از خدا باشد، نه از بنده خدا

یک بار پدرم در حال عبور از خیابان بود که صدای ترانه‌ای از قهوه‌خانه‌ای به گوش می‌رسید. مردم رفتند و به قهوه‌خانه‌چی گفتند: «آیت‌الله دارند می‌آیند.» قهوه‌خانه‌چی هم دستگاه را خاموش کرد. اما مرحوم ابوی فرمودند:
«روشن کنید، چرا خاموش کردید؟»
قهوه‌خانه‌چی گفت: «آقا، ترانه بود. خوب نبود.»
پدرم گفت:
«ترسم از این است که روز قیامت خدا از من بپرسد: سعیدی! تو چه کردی که مردم از تو حساب می‌برند، ولی از من نمی‌برند؟»
بدیهی است که چنین تذکری چه تأثیری دارد. ایشان به این ترتیب به افراد می‌فهماند که چرا باید از مخلوق شرم کنیم، ولی از خالق نه؟

امر به معروف با مهربانی مؤثرتر است

در آن زمان بی‌حجابی مرسوم بود، ولی در محله غیاثی، زنی آمده بود که بی‌حیایی‌اش از حد گذشته و اعتراض اهالی را برانگیخته بود.
روزی که شهید از مسجد خارج می‌شد، به ایشان گفتند:
«این زن دارد می‌آید.»
شهید به آن زن گفت:
«شما نمی‌خواهید وقتی از دنیا می‌روید، فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) و ائمه اطهار (علیهم‌السلام) از شما شفاعت کنند؟ شما مسلمان شیعه هستید.»
می‌گویند آن‌قدر دلسوزانه و با محبت این حرف را گفت که آن خانم چادری شد.

(راوی: حجت‌الاسلام سید محسن سعیدی – ص ۵۸)

چگونه خبر شهادت پدرم را فهمیدیم

وقتی آمدند و پدر را دستگیر کردند، گریه‌ها و اضطراب‌های آن روزها در ذهنم هست. در طول زندان هم هیچ دیداری با ایشان نداشتیم. خبر شهادت را برادرم آورد.
ابتدا به بهانه آزادی ایشان، از ما خواستند که شناسنامه آقا را تحویل بدهیم. اخوی بزرگ که پیگیری کارها با ایشان بود، شناسنامه را برد. صحبت از آزادی بود. به ایشان گفتند که همراه مأمورین برود. اخوی تعریف می‌کرد:
دیدم که ماشین وارد جاده قم شد و بسیار تعجب کردم، چون محل زندان آنجا نبود. ماشین رفت و به طرف وادی‌السلام حرکت کرد. یک ماشین آمبولانس هم همراه ما بود. وقتی به جاده وادی‌السلام رسیدیم، فهمیدم که قضیه چیز دیگری است. تنها کسی که در آخرین مراحل توانست مرحوم آقا را ببیند، برادرم بود.
وقتی برگشتند، مادرمان گریه می‌کردند و بستری شده بودند. اخوی لباس‌هایشان را عوض می‌کردند. مادر پرسیدند:
«خب! چی شد؟ آقا را چه کردند؟ شهید کردند؟»
برادرم خیلی کوتاه گفت:
«بله.»
(راوی: حجت‌الاسلام والمسلمین سید محسن سعیدی – ص ۵۸)

احترام ویژه امام خمینی (ره)  به شهید سعیدی

ایشان شخصیت منحصر‌به‌فردی بودند و تجلیلی که امام راحل از ایشان کردند، از هیچ‌کس نکردند. با اینکه نجف در اختیار ما نبود و شهید بزرگوار وصیت کرده بودند که برایش مجلس نگیرند، در نجف چهل شب مجلس ختم گرفته شد.
در مدرسه فیضیه، آیت‌الله حائری مجلس گرفتند، در مسجد امام، آیت‌الله گلپایگانی مجلس گرفتند. ساواک با این مراسم‌ها برخورد کرد، اما در نجف چهل شب مجلس ختم گرفته شد و حضرت امام در همه آن‌ها شرکت کردند. برای هیچ‌کس این کار را نکردند. حتی مخارج مجالس را هم خود امام به عهده گرفتند.
(راوی: حجت‌الاسلام سید روح‌الله سعیدی – ص ۶۰)

مبارزه و بازداشت‌های پیش از نهضت امام

بله، آن سال‌ها یک بار در آبادان سخنرانی می‌کردند که ایشان را گرفتند و چند روزی بیشتر در زندان نبودند، چون مردم ریخته بودند که ایشان را آزاد کنند. بعد هم در تهران دستگیر شدند که دو سه ماهی حبس بودند. آن روزها هنوز شکنجه و برنامه‌هایی که بعد بر سرش آوردند، در کار نبود و آزادشان کردند، ولی بعدها خیلی اذیتشان می‌کردند که دست از امام بردارند. شب‌های شنبه هم که منبر می‌رفتند و من توی خانه به خودم می‌لرزیدم که حالا چه اتفاقی خواهد افتاد. بار آخر هم که خودم خواب دیدم شاه با لباس افسری دارد اعلامیه‌های آقای سعیدی را زیرورو می‌کند. هربار هم که به آقای سعیدی می‌گفتم به من و به ۹ تا بچه‌تان رحم کنید، یک کمی احتیاط کنید، می‌گفتند بچه‌های من خدایی دارند. من بچه‌ها را خلق نکرده‌ام خودش خلق کرده و خودش هم مراقبت می‌کند.
(راوی: بی بی خدیجه طباطبایی (همسر شهید سعیدی) – صفحه ۶۲)

نوید شهادت و توکل بر خدا

چند شب قبل از دستگیری‌شان به پسرشان می‌فرمایند: اگر چند روز دیگر مسئله پیش آمد، مطلبی هست در لای فلان کتاب (احتمالاً تفسیر صافی) نوشته‌ام. بعد که فرزندشان می‌رود، می‌بیند نوشته است: من در این سفر به شهادت خواهم رسید و با یقین به این راه قدم گذاشته‌ام و خدا را بر این نعمت که شامل حالم شد، شاکرم. اینطور شد که حتی پسرشان به من می‌فرمود: اگر سری بزنی نوشته موجود است که من این توفیق را پیدا نکردم.
(راوی: مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین سید علی اکبر ابوترابی – صفحه ۷۱)

تلاش در تبلیغ پس از زندان و بی‌باکی در مسیر مبارزه

مرحوم شهید سعیدی دو ماهی در زندان بود و بعد آزاد شد و به مسجد رفت و نه تنها زندان، او را به سکوت نکشید، بلکه موجب شدت حملات او شد. مرحوم سعیدی برای منبر به کشور کویت هم رفت و در آنجا در امر تبلیغ بسیار کوشا و به ویژه در ترویج مرجعیت آیت‌الله خمینی سخت‌کوش بود. آن زمان، رئیس جمهور آمریکا جانسون بود و شهید سعیدی در منابر می‌گفت که او یهودی است و به یهودیت و بهائیت حملات شدید می‌کرد. مرحوم سعیدی می‌گفت: کسی که رهبرش امام حسین علیه السلام است نباید از زندان و شکنجه و تبعید بترسد. و در امر مبارزه، بسیار دعوت به تشکیلاتی عمل کردن می‌نمود. روزی در منبر عنوان کرده بود که من باکی از کشته شدن ندارم و اگر کشته شوم، در راه خدا کشته شده‌ام. ما به تبع امام حسین علیه السلام نباید باکی از شهادت داشته باشیم. حسین این زمان، خمینی است و باید او را یاری کرد.

(راوی: سید صادق طباطبایی – صفحه ۷۸)

دیدار و حمایت امام از شهید سعیدی

شهید سعیدی گفت رفتم خدمت امام و گفتم: آقا! تنها شدید. مراجع و علمای تهران، قم، اصفهان ساکت شده‌اند. تنها دارید فریاد می‌زنید و می‌ترسم خطرناک باشد. می‌گفت امام دست مرا گرفت و فرمود: سعیدی! تشخیص داده‌ام که راه من حق است. ولله اگر جن و انس هم در مقابل من بایستند، یک تنه در مقابل همه‌شان می‌ایستم. یک بار هم نمی‌دانم شهید سعیدی چه پیشنهادی به امام می‌دهد، امام گوش نمی‌دهند و شهید سعیدی از امام قهر می‌کند. امام می‌فرمایند: این سعیدی اگر با من قهر هم بکند، چون خالص است، دوستش دارم. بردارید او را بیاورید تا صورتش را ببوسم. شما روی صفا و خلوص او تکیه کنید. محور فکرش، امام بود و فکر امام. به مردم اهمیت می‌داد. به جوان و نوجوان بسیار اهمیت می‌داد. جواب مسئله مردم را اگر ساعت ۲ بعد از نصف شب هم پشت در خانه‌اش می‌آمدند، می‌داد. با یک موتور گازی، شبانه در بیابان‌های اطراف تهران به دهات می‌رفت، با آنها می‌نشست و آبگوشت می‌خورد و برای ۲۰-۳۰ نفری می‌گفت و برمی‌گشت. آن هم کسی که خودش مجتهد و از فضلای حوزه بود. آدمی این چنین نداریم. 
(راوی: حجت‌الاسلام والمسلمین سید مرتضی صالحی خوانساری – صفحه ۸۳)

روحیه جذب‌کنندگی و حمایت از دیگران

حاج آقا سعیدی یک روحیه‌ای داشت که آن‌هایی را که خودشان مبارز و مذهبی و جوان بودند، با قوه جاذبه عجیبی که داشت، جذب می‌کرد. جوری بود که اگر انسان چند روزی ایشان را نمی‌دید، احساس می‌کرد یک چیزی کم دارد. خود مرا با یک سلام ساده جذب کرد. ایشان با اینکه خودش تمکن مالی نداشت، چون ممنوع‌المنبر و از هر نظر تحت مراقبت و زیر فشار بود، با این همه تا جایی که دستش می‌رسید، کار همه را راه می‌انداخت و کمک می‌کرد و در عین حال مهمان‌نواز هم بود. اگر روحانیون ما شیوه زندگی آقای سعیدی را داشته باشند، خیلی روی مردم اثر می‌گذارد.

(راوی: حاج اصغر وحدتی – صفحه ۸۶)

شوخ‌طبعی، تندی‌های معنادار و مهربانی با مردم

ایشان شوخ بودند و شوخی‌هایشان هم پرمعنا بود. تند هم که می‌شدند می‌گفتند از غیرتمندی من است. تند شدنشان مورد پسند ما بود. با مردم هم خیلی شیرین برخورد می‌کردند. شب به درک و واصل شدن یزید، ایشان به مردم گفتند که سجده بروند و ایشان دعا کند. من از گوشه چشم نگاه کردم و دیدم آقای سعیدی دارد از مسجد بیرون می‌رود. ایشان می‌خواست در چنین شبی کمی مردم را بخنداند. اگر هم قرار بود امر به معروف و از نهی از منکری بکنند بسیار با حلاوت و کرامت برخورد می‌کردند به مستمندان محل هم بسیار کمک می‌کردند.
( راوی حجت‌الاسلام والمسلمین سید هاشن آقا میرص۹۰)

 



منبع خبر

مبارزه جانانه و ایمان راسخ شهید آیت‌الله سید محمدرضا سعیدی پیش از نهضت امام (ره) بیشتر بخوانید »

شهید محمد بروجردی در آیینه یاران

شهید محمد بروجردی در آیینه یاران


شهید محمد بروجردی در آیینه یاران

به گزارش خبرنگار نوید شاهد؛ شهید محمد بروجردی، از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و پایه‌گذاران قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) و تیپ ویژه شهدا، نه‌تنها یک فرمانده نظامی که الگویی کامل از انسان مؤمن، مدیر و مردم‌دار بود. روایات منتشرشده در شماره ۶۷ شاهد یاران از زبان نزدیک‌ترین همراهان او، از جمله سردار شهید ابراهیم همت، شهید حسین آبشناسان، فاطمه شیرازی و دیگران، پرده از ابعاد ناشناخته‌تری از شخصیت او برمی‌دارد. از مناجات‌های نیمه‌شب و توکل‌های بی‌وقفه‌اش گرفته تا سیاست‌ورزی و نفوذ اجتماعی‌اش در کردستان، از محبت بی‌ریایش با سربازان تا چهره آرام و افروخته‌اش پس از شهادت؛ همه و همه تصویری زنده و انسانی از سرداری را نشان می‌دهد که نه در سنگر قدرت، که در دل مردم ماندگار شد.

نگاه رهبر معظم انقلاب به شخصیت شهید بروجردی

آن چیزی که من از شهید بروجردی در آنجا احساس کردم و یک احترام عمیق در دل من به وجود آورد، این بود که دیدم این برادر با کمال متانت و با کمال نجابت به چیزی که فکر می‌کند مسئولیت و وظیفه است پایبند است. من تصور می‌کنم روحیه آرامش و نداشتن حالت ستیزه‌جویی با دوستان و گذشت و حلم در مقابل کسانی که تعارض‌های کاری با او داشتند، نشانه آن روح عرفانی شهید بود.

محمد که خانواده‌اش او را “میرزا” صدا می‌کردند، از همان کودکی نماد معصومیت بود. پاکی و نجابت در چهره این رادمرد کوچک، نشان از آینده‌ای روشن داشت. او از بنیانگذاران سپاه بود و بانی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) و تیپ ویژه شهدا. بروجردی “مسیح کردستان” و ناجی کردستان و به سبب تبارش که از تیره مردمان غیور لر در کشورمان بود، سردار ملی لرستان نیز نامیده شده است.

(راوی: فاطمه شیرازی صفحه۳)

تسخیر دل‌ها؛ رمز موفقیت بروجردی

بروجردی به جای هر تاکتیک و راهبرد نظامی و امنیتی، به تسخیر دل‌های مردم می‌اندیشید. او بیش از هر چهره‌ای بر دل‌ها نشست و در اذهان جا باز کرد. همین مردم بودند که با مشاهده پاکی و نجابت، صمیمیت و حق‌طلبی بروجردی، او را “مسیح کردستان” نامیدند و همراهش شدند. سازمان پیشمرگان کرد مسلمان به این شکل شکل گرفت. به این ترتیب همان مردمانی که ضد انقلاب از آنها سوءاستفاده کرده و بعضاً در مقابل نظام اسلام قرارشان داده بود، به تدریج به سپاه حق روی آوردند و لباس رزم بر تن کردند.

(راوی: فاطمه شیرازی صفحه ۷)

اعتقاد و روحیه معنوی شهید بروجردی

حداقل تا آنجا که این حقیر با حاج محمد آقا بودم، نماز شب و دعای کمیل‌شان ترک نمی‌شد؛ البته با حالت خاص خودش. ایشان بعد از اینکه مطمئن می‌شد تمام برادران خوابیده‌اند، بلند می‌شد و شروع می‌کرد به مناجات. این اواخر که شنیده بود وقت مناسب دعای کمیل نیمه شب است، دیگر دعای کمیل را در اوقات عادی اول شب نمی‌خواند و در نیمه‌های شب بلند می‌شد. توسل و توکل خاصی داشت. هیچگاه ناامید نمی‌شد. اگر هم در کاری گیر می‌کرد، فوری متوسل به ائمه (ع) می‌شد. حتی در یک امر تا حصول نتیجه چند بار به طور مداوم دعای توسل می‌خواند. دلبندی خاصی به دعای فتح و گشایش داشت. شاید در هر عملیات چند بار این دعا را می‌خواند و به دیگر برادران نیز سفارش می‌کرد. به برادر رضایی گفتم: این مرد اگر در کردستان بماند حتماً شهید می‌شود. خیلی حیف است؛ اگر پای سیاست در کار باشد او به اندازه یک وزیر خارجه سیاست می‌داند. اگر پای مسائل اجتماعی باشد… در کردستان هم استاندار است و هم فرمانده سپاه و هم فرمانده عملیات. من از شما استدعا دارم که ایشان را به تهران ببرید… چند روزی گذشت و برادر رضایی تصمیم گرفت که برادر بروجردی را از کردستان به تهران بکشاند، اما پیغام ایشان زمانی به کردستان رسید که برادر بروجردی به خیل شهیدان پیوسته بود.

(راوی: سردار سرلشکر شهید حاج ابراهیم همت ص۸)

 

تصویر آخرین دیدار با شهید بروجردی

بروجردی هنگامی که شهید شد، جنازه مبارکش را من دیدم؛ آن جنازه بیانگر یک جهان معنی بود از این انسانی که در طول این انقلاب سرباز و خدمتگزار بود و با جدیت و تلاش گسترده‌ای فعالیت داشت. هنگامی که صورت مبارکش را دیدم، دیدم بسیار افروخته است و از آن زمانی که در قید حیات بود افروخته‌تر بود. به نظر چنین می‌آمد که در عالم خواب فرو رفته است، با اینکه شنیدم انفجار مین او را مسافتی پرت کرده، اما خیلی طبیعی به نظر می‌آمد. همان تبسمی که در قید حیات داشت، آن تبسم گویا بعد از شهادتش هم به چشم می‌خورد. صورت طبیعی مانند یک انسان که زنده است و خواب رفته، بلکه زیباتر و افروخته‌تر.

(راوی: شهید حسین آبشناسان ص۱۱)

آغاز مبارزه در کردستان و نیت شهید بروجردی

افراد ضد انقلاب شهر‌های کردستان را یکی پس از دیگری گرفتند، تعدادی را شهید کردند و منطقه وضعیت عجیبی پیدا کرد. اوضاع منتهی به این شد که حضرت امام اعلامیه معروف را صادر فرمودند که به هر ترتیبی که شده کردستان را باید آزاد کنید. شهید بروجردی آمد و گفت: «با توجه به دستور حضرت امام من نذر کرده‌ام و استخاره هم کردم، خیلی عالی آمده، فلذا نیت کرده‌ام که بروم کردستان و تا وقتی مسئله کردستان تمام نشده برنگردم.»

از همان ابتدا کسی فکر نمی‌کرد کار اینقدر طولانی شود. همه فکر می‌کردند حداکثر سه چهار ماهه تمام شود. شهید بروجردی گفت: «همین الان حکم بده، می‌خواهم بروم.» گفتم: «صبر کن تا فردا صبح.» گفت: «نه، حکم من را بنویس و بده، همین امشب می‌خواهم حرکت کنم.» و رفت کردستان و آنجا شروع به فعالیت کرد. در کرمانشاه مستقر شد، دفتری تاسیس کرد و نیرو‌هایی را از جا‌های مختلف جذب کرد و ایشان هم به اصطلاح کار را تا حدی برانداز کرد که چگونه باید وارد قضیه کردستان شود.

شهید بروجردی به خیلی از شهر‌ها و روستا‌ها می‌رفت و با افرادی که مسلح شده بودند دیدار می‌کرد. آنها از کرد‌های انقلابی و مسلمان بودند و از شهر‌ها و روستا‌ها دفاع می‌کردند. مرتبا درگیری پیدا می‌کردند با افرادی مثل کادر کومله که با آن طرف مرز ارتباط خائنانه داشتند. کرد‌های انقلابی با خود ارتش عراق هم درگیر می‌شدند. خلاصه برخی از این عزیزان زخمی و شهید هم می‌شدند. وقتی می‌رفتیم خانه‌شان می‌دیدیم آدم‌های بسیار فقیری هستند. ایشان شرمنده می‌شد که نمی‌تواند کمکی به آنها بکند.

(راوی: سردار عبدالله محمودزاده ص۵۰)

تلاش‌های تحصیلی و فعالیت‌های سیاسی شهید بروجردی

از وقتی یادم می‌آید به سر کار می‌رفت و مجبور بود برای درس خواندن شب‌ها به کلاس‌های اکابر برود. در کنار درس به یادگیری زبان انگلیسی اهمیت زیادی می‌داد و با صفحه گرامافون به درس‌های صوتی انگلیسی گوش می‌کرد. به جز اینها مراقب پیشرفت ما نیز بود. مثلاً مرا برای کارآموزی با خودش پیش خانمی برد که خیاطی درس می‌داد.

همه ما می‌دیدیم که فعالیت‌های سیاسی‌اش روز به روز زیادتر می‌شود. یک بار به تهران رفته بود و بنده نیز فرزندم می‌خواست به دنیا بیاید. برادرم سفارش داده بود که کمد سیسمونی برایم بسازند که ماموران رژیم او را گرفتند. ما چیزی از این ماجرا نمی‌دانستیم ولی گویا به مادرم خبر داده بودند.

(راوی: خواهر شهید بروجردی ص۶۳)

سیاست امنیتی شهید بروجردی در کردستان و تأسیس پیشمرگان

یکی از مسائلی که همیشه شهید بروجردی در جلسات مختلف مطرح می‌کرد و در عمل هم به آن پایبند بود این بود که معتقد بود در کردستان امنیت باید از طریق خود مردم کرد برقرار شود و اینکه نیرو‌هایی که از سایر جا‌های کشور بخواهند بیایند و امنیت را در آنجا برقرار کنند، این کار اثرش کوتاه مدت است و کار دراز مدت و ماندگار نیست.

البته در آن زمان حزب مردم دموکرات توسط عراق مسلح می‌شد و در واقع سیاست‌های عراق را در منطقه داخل کشور ایران پیاده می‌کرد و ناامنی‌هایی ایجاد می‌کرد. به همین خاطر نیرو‌هایی ایرانی با یک گروه مسلح و دارای پشتوانه خارجی مواجه بودند. قاعدتاً باید برای حل این مسئله از هر کجا که امکانش هست نیز نیرو بیاید ولیکن شهید بروجردی می‌گفت: «ما برای اینکه بتوانیم مسئله کردستان را حل کنیم باید با خود مردم کردستان این کار را انجام دهیم.»

با این سیاست بود که تشکیلاتی را در کرمانشاه و کردستان به نام «پیشمرگان کرد مسلمان» راه انداخت و سعی داشت این تشکیلات را توسعه دهد و امنیت کردستان را با کمک مردم کرد و به قول محلی‌ها از طریق «پیشمرگ‌ها» برقرار کند.

(راوی: سردار سرتیپ دکتر حسین علائی ص ۶۷)

 

اخلاق و ویژگی‌های رفتاری شهید بروجردی

یکی از کار‌هایی که همیشه حواس شهید بروجردی به آن جمع بود و خیلی به آن توجه داشت و از خودش مراقبت می‌کرد این بود که هیچگاه خود را نسبت به سایر رزمنده‌ها از حوزه برادری جدا نمی‌دید و در عین حال که فرمانده بود سعی می‌کرد برادر بقیه همکاران خود هم باشد.

به همین خاطر در بین نیرو‌هایی که با او کار می‌کردند محبوب و دوست داشتنی بود. در اینجا لازم است به این موضوع که به شهید بروجردی لقب «مسیح کردستان» را دادند بپردازیم. دلیلش هم این بود که تمرکز و مرکز ثقل تمام فعالیت‌های شهید در آن منطقه بود. اصلاً اینکه به او «مسیح» می‌گفتند، این بود که تمام صفاتی که از مهربانی و روحیه صلح‌طلبی حضرت عیسی مسیح علیه‌السلام ذکر و نقل شده در وجود شهید بروجردی نیز بود. به همین دلیل به ایشان نیز چنین لقبی دادند. او سعی می‌کرد با محبت کار‌ها را جلو ببرد و با لطف مدیریت کند.

(راوی: سردار سر تیپ حسین علائی ص ۶۸)

تحول نوجوانی و روایتی از خواب حضرت ابوالفضل (ع)

در دوره نوجوانی همان تحولاتی در شهید بروجردی ایجاد شد که خدا وعده‌اش را داده و می‌گوید: «من اگر کسی را ببینم قابلیت و شایستگی‌اش را دارد تغییر و تحولی در او ایجاد می‌کنم.»

یک شب محمد گفت من خواب حضرت ابوالفضل علیه‌السلام را دیده‌ام. در خواب دیده بود که حضرت به او سپرده بودند: «تا من می‌روم و برمی‌گردم مواظب این آبگوشت که بار گذاشته‌ام باش.» بعد تا آن حضرت می‌روند، محمد در قابلمه را باز می‌کند و گوشت را می‌خورد. حضرت برمی‌گردند و می‌پرسند آن گوشت کو؟

به اصطلاح ممکن است تعبیری دیگری داشته باشد، اما من عقیده‌ام بر این است که آن گوشت کنایه از همان عصاره‌ای بود که ریخته شد در وجود این شخص. شجاعتی که از آن پس همه ما از محمد می‌دیدیم مثال زدنی بود.

یک بار شهید حدود یک سال قبل از انقلاب دستگیر شد. ماجرا از این قرار است که عزمش را جذب می‌کند تا برود امام را در عراق ببیند. حتی یک ماشینی داشت همه اینها را فروخت تا بتواند از مرز رد شود که در سوسنگرد ساواک ایشان را دستگیر می‌کند. کمتر از ۶ ماه بازجویی و شکنجه‌اش می‌کنند که برمی‌گردد و برای خدمت سربازی به پادگان تحویلش می‌دهند. بعد از آن قضایا باز هم ایشان راه می‌افتد که برود…

(راوی: عبدالمحمد برادر شهید بروجردی ص ۷۶)

نقش شهید بروجردی در استقبال از امام خمینی (ره)

روز ۱۲ بهمن سال ۱۳۵۷ هواپیمای امام که فرود می‌آید، شهید بروجردی تا لحظه آخر آنجا می‌ایستد. زمانی هم که در هواپیما می‌خواهد باز شود می‌گوید: «صبر کنید، بهتر است از آن طرف هواپیما درش را باز کنید که حضرت امام از آنجا پایین بروند.» می‌گوید: «با این کار اگر تا این لحظه اینها برنامه تروری داشتند و کمین کرده باشند نقشه‌شان خنثی می‌شود.»

این ماجرای ورود امام از هواپیما بود. تمام برنامه سخنرانی امام خمینی در بهشت زهرا (س) و برگشت معظم له به مدرسه زیر نظر شهید بروجردی بود که همگی طبق دستور آیت الله شهید بهشتی و شهید عراقی انجام شد.

(راوی: عبدالمجید برادر شهید بروجردی ص۷۸)

حادثه مین و مراقبت‌های شهید بروجردی

در استیشن شهید بروجردی جمعاً ۵ نفر بودند که یکی شان شروع می‌کند به درد دل کردن و می‌گوید زندگیم فلان و بهمان است شهید بروجردی هم از سختی‌های زندگی حسین بن علی (ع) می‌گوید ومقدار‌ی از مسیر را که می‌روند به راننده می‌گوید بایستد. به آن شخص می‌گوید بی زحمت برو سوار ماشین عقبی بشو. او می‌پرسد از دست من دلگیر شدید، ایشان می‌گوید نه فقط این یک تکه راه رانباید با ما بیاید. در ادامه یک ماشین حامل دوشکای خودی‌ها که از جلو آنها را دیده بود می‌ایستدوبه نوعی اعلام خطر می‌کند. این‌ها متوجه نمی‌شوند که او چه می‌گوید. ماشین جلویی یک متر جلوتر می‌رود و دست تکان می‌دهد که امن است بیایید خلاصه ۲۰۰، ۳۰۰ متر که ماشین شان می‌رود مین منفجر می‌شود و هر چهار سرنشین شهید می‌شوند تنها ان فردی که قبلش به خواسته میرزا پیاده شده بود زنده می‌ماند.

(راوی عبد المجید برادر شهید بروجردی ص ۷۹)

حادثه تیراندازی و نجات زن باردار

در حال نگهبانی بودم که دو نفر آمدند و به آنها ایست دادم ولی آن دو جواب ندادند. سپس تیراندازی کردم که یکی از آن دو فرار کرد و دیگری بر زمین افتاد. وقتی جلو رفتم و دقت کردم، دیدم زن بارداری است. بعد متوجه شدم شخصی که فرار کرده همسرش بوده که، چون شب بوده می‌خواسته او را به بیمارستان ببرد و نمی‌توانسته حرفی بزند. طبیعی است که بلا درنگ آن زن را به بیمارستان بردم و او وضع حمل کرد. می‌گفت بعد از آن به خانه‌شان رفتیم و همسر آن زن را بر بالینش آوردیم. ایشان می‌گفت مردم کردستان مردم خیلی ساده و مهربانی هستند و اعتقاد عجیبی داشت که همه ما باید به آنها خدمت کنیم.

(راوی: سردار سید مهدی حسینی ص۸۲)

شخصیت و توانمندی‌های نظامی شهید بروجردی

شما بدانید با کدام بروجردی می‌خواهید وارد پاوه و سنندج و وارد پادگان ولیعصر عجل الله بشوید. آیا این بروجردی مثل کسانی است که یک سال، شش ماه یا چهار ماه است اسلحه دست گرفته‌اند؟ یا بروجردی است که هسته وسیع نظامی‌ای دارد که فقط در یک شب ۷۰ آمریکایی را در یک کافه (خوان سالار) به هوا می‌برد؟ او شخصیتی است که در جاده ورامین نارنجک سازی دارد. شخصیتی است که در کویر اطراف ورامین مرکز آموزش نظامی دارد. شخصیتی است که برای گروهش در اصفهان شعبه دارد. شخصیتی است که در سال ۱۳۵۲ اسیر وسوسه مسائل خوش‌آب‌رنگ منافقین نمی‌شود. این مسائل نشان‌دهنده این است که بروجردی در سال ۱۳۵۷ یک ژنرال بوده و این ژنرال است که مسئولیت حفاظت امام از فرودگاه تا بهشت زهرا را در شورای انقلاب با مسئولیتی بسیار سنگین می‌پذیرد و شهیدان مطهری، مفتح، عراقی و شهید بهشتی به او اعتماد می‌کنند.

(راوی: نصرت الله محمودزاده نویسنده کتاب مسیح کردستان ص۸۴)

دوران کودکی و نوجوانی شهید بروجردی

بروجردی تا ۱۳-۱۴ سالگی تمام فیلم‌های لاله‌زار را می‌رفت و می‌دید. عاشق چارلز برانسون بود. دنبال گمشده‌ای بود که نمی‌دانست چیست و چرا؟ چون پدری نداشت. مادری داشت که همان زمانی که داشتند «قیصر» را فیلمبرداری می‌کردند، در کوچه پس کوچه‌های مولوی، در یک خانه بسیار محقر با ظرفشویی و رختشویی برای دیگران، اینها را بزرگ می‌کرد. بروجردی اینگونه شکل می‌گیرد ولی اسیر این مسائل نمی‌شود؛ بنابراین شخصیتی است که از خودش مایه می‌گذارد. وجه دیگر قضیه این است که بروجردی در ۱۲-۱۳ سالگی دنبال گمشده‌ای می‌گردد که خودش نمی‌داند چیست ولی گمشده خودش را در لاله‌زار و هنرپیشه‌هایی مثل چارلز برانسون پیدا نمی‌کند. بروجردی در یک محفل مذهبی با یک روحانی آشنا می‌شود که جرقه مذهبی شدن و پیدا کردن راه در او بوجود می‌آید. حرف آن روحانی حرف یک شخص نبود، جریانی بود که ورق زندگی‌اش را عوض می‌کند و کم‌کم می‌افتد به میدان برنامه‌هایی که در نهایت افرادی را دور خودش جمع می‌کند و تبدیل می‌شود به گروه توحیدی صف.

(راوی: نصرت الله محمودزاده نویسنده کتاب مسیح کردستان ص۸۵)

آموزش نظامی و خاطره‌ای از برخورد شهید بروجردی

تیرماه سال ۱۳۵۸ بود که در پادگان سعدآباد آموزش دیدیم. پس از آموزش برای تقسیم شدن در گردان‌ها به پادگان ولیعصر عجل الله آمدیم. فرماندهان همه افراد را داخل میدان صبحگاهی جمع کردند. ما هم در بین بچه‌هایی بودیم که دوره ۵ پادگان سعدآباد را گذرانده بودیم. داشتند همه را به ترتیب حروف الفبا تقسیم می‌کردند و به همین خاطر کار تقسیم بنده به خاطر نام فامیلی‌ام که با حرف «ن» شروع می‌شد خیلی طول کشید. یادش بخیر شهید بروجردی آخر سر که دید تنها مانده‌ام با من سلام علیکی کرد و سر و صورتم را بوسید و گفت: «به داخل گردان یک بروید.» می‌خواست یک جور‌هایی از من دلجویی کند و به اصطلاح از دلم در بیاورد. بعدش هم فکر می‌کنم همان شب ما را به خرمشهر فرستادند. از آن موقع که ۲۱ سالم بود تا الان که ۵۱ ساله هستم همان یک برخورد با شهید بروجردی اینقدر رویم اثر گذاشته است، چون خیلی دوست داشتنی و با مهربانی تمام با بچه‌ها صحبت می‌کرد.

(راوی: حسین حسن‌نژاد ص۹۷)

زندگی ساده و آغاز مبارزه محمد بروجردی

پدر محمد کاملاً صحیح و سالم بود، اما یک روز که به خرم‌آباد رفته بود در حالت بیماری به خانه آوردنش و در شب هفدهم ماه مبارک رمضان از دنیا رفت. عجیب اینکه محمد هم وقتی بعد‌ها شهید شد درست شب هفدهم ماه رمضان مصادف با اربعین شهادتش بود. محمد پیش برادرش کار می‌کرد تا زمانی که یک روز برای تحویل جنس به بازار می‌رود و رساله حضرت امام خمینی (ره) را آنجا می‌بیند و به مبارزه علاقمند می‌شود. دیگر کم‌کم داشت بزرگ می‌شد. خودم او را به کلاس اکابر گذاشته بودم. شب‌ها درس می‌خواند و روز‌ها هم سر کار می‌رفت. همیشه آدمی ساده و به دور از تشریفات و تجملات بود. زمانی که مسئول زندان اوین بود کسانی آنجا آمده و پرسیده بودند: «آقای بروجردی هستند؟ با ایشان کاری داریم.» یک نفر می‌رود پیدایش می‌کند و می‌بیند یک اسلحه در دستش گرفته و ایستاده به پست دادن. با وجود محمد من هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بچه‌هایم پدر ندارند. چنان با قدرت و انرژی با ما صحبت می‌کرد که کاملاً روحیه می‌گرفتیم. به ما امید و قوت قلب می‌داد. در نبودش همه ما وزنه و تکیه‌گاه عظیم را از دست دادیم. (راوی: مادر شهید بروجردی ص ۳۹)

راوی: نامشخص



منبع خبر

شهید محمد بروجردی در آیینه یاران بیشتر بخوانید »

تازه ترین «شاهد یاران» یادمان «شهدای غریب در اسارت» منتشر شد

تازه ترین شماره ماهنامه «شاهد یاران» یادمان «شهدای غریب در اسارت» منتشر شد


تازه ترین «شاهد یاران» یادمان «شهدای غریب در اسارت» منتشر شد

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، شماره‌ دویست و بیست و دوم و دویست و بیست و سوم ماهنامه فرهنگی-تاریخی «شاهد یاران» به صاحب امتیازی بنیاد شهید و امورایثارگران از سوی گروه مجلات شاهد با عنوان «یادمان شهدای غریب در اسارت» منتشر شد.

 این ویژه‌نامه، گامی بزرگ در جهت ثبت و بازخوانی جانفشانی‌ها و مظلومیت شهدای گرانقدر در دوران اسارت است که کمتر درباره آن‌ها سخن گفته شده است.

در این شماره‌های ویژه، بیانات ارزشمند و حکیمانه مقام معظم رهبری درباره ایثار و استقامت آزادگان و شهدای دوران اسارت با دقت و احترام کامل بازنشر شده است. مرور زندگی پربرکت و مجاهدت‌های مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمین «سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد» که به حق «سید آزادگان» لقب گرفته است، گوشه‌ای از رشادت‌های این بزرگمرد را به تصویر کشیده است.

گفتگوهای خواندنی و تأثیرگذار با شخصیت‌های برجسته‌ای همچون سردار عبدالرضا آزادی، امیر سرتیپ محمدرضا فولادی، غلامرضا جوکار، محمدجواد زمردیان، مصطفی ذباح و علیرضا صادق‌زاده، تجربه‌های ناب و ناگفته‌های این قهرمانان دفاع مقدس را بازگو می‌کند و به خوانندگان فرصتی می‌دهد تا عمیق‌تر با زوایای مختلف مقاومت و ایثار در اسارت آشنا شوند.

در بخش پایانی این شماره‌ها، تصاویری گویا و مستند از بیش از یک هزار و ۵۰۵ شهید غریب در اسارت به همراه اطلاعات جامع فردی، تاریخ و مکان دقیق شهادت آنان گردآوری شده است؛ مجموعه‌ای ارزشمند که می‌تواند به عنوان منبعی بی‌بدیل و مورد اتکا برای محققان، پژوهشگران و عاشقان تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس مورد استفاده قرار گیرد.

علاقمندان برای دریافت نسخه الکترونیکی این شماره از ماهنامه شاهد یاران به سامانه شاهد الکترونیک به نشانی mag.navideshahed.com    مراجعه نمایند.

انتهای پیام 



منبع خبر

تازه ترین شماره ماهنامه «شاهد یاران» یادمان «شهدای غریب در اسارت» منتشر شد بیشتر بخوانید »

فجرآفرینان ارتش: پیشگامان رهایی

فجرآفرینان ارتش: پیشگامان رهایی


فجرآفرینان ارتش: پیشگامان رهایی

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، شماره ۱۹۴ و ۱۹۵ نشریه شاهد یاران، که در خرداد و تیر ۱۴۰۱ به جای رسیده است، یکی از شماره های ویژه تحلیلی و تاریخی این یادمان است که نگاه ویژه خود را به فعالان و زندانیان سیاسی مسلمان و انقلابی ارتش در سال‌های پیش از انقلاب و در عصر خفقان سیاه ستمشاهی معطوف ساخته است. گفتگوهای این شماره با شمار زیادی از جانبرکفانی است که در درون ساختار بسته ارتش آن دوران و با وجود سخت ترین مخاطرات و مواجهه با بیم جان، طلایه دار و سلسله جنبان رهایی و روشنایی شدند و پیش از همراهان و همقطاران خود، از سیطره طاغوت گسسته و به نور ولایت حق پیوستند. این فجرآفرینان حقیقی از قعر ظلمت اسارت اهریمنان، مصداق آن تجلیل و تکریم امام عظیم الشان انقلابند که در وصف این آزادمردان تاریخ، کمتر از دوماه پیش از عروج ملکوتی خود در پیام تاریخی بمناسبت روز ارتش جمهوری اسلامی ایران، فرمود:

افتخار و آفرین بر ارتشی که در اوج تصمیم جاودانه خود حصار تعبد طاغوت را شکست و «برج و باروی» رژیم سلطنت و حکومت ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را به آتش کشید و خود را از قیود حاکمیت ستمگران و مستشاران امریکایی که با هزاران آمال و آرزو برای منافعشان از ایران جزیره ثبات ساخته بودند، رهایی بخشید. گرچه سران وابسته و خود فروخته ارتش تا آخرین لحظه حیات ننگین حکومت پهلوی تلاش فراوانی برای نجات تخت و تاج سلطنت نمودند، ولی تصمیم شجاعانه پرسنل شریف ارتش اعم از افسران و درجه داران و سربازان آن چنان کوبنده و قاطع بود که مجال تفکر و تصمیم را از دشمنان خدا و خلق گرفت و پیوستن ارتش خصوصاً نیروی هوایی به صفوف الهی ملت، لحظه شادی بندگان خدا و یاس و ناامیدی ستمگران گردید که آن روزها و ساعات شیرین و پر خاطره عشق ارتش به اسلام و میهن اسلامی، هرگز از یاد ملت ایران نمی‌رود و حقاً نیروی هوایی سهم بیشتری ادا کرده است. پیوستن ارتش به مردم، معرف ارزش واقعی ارتش و موجب کینه‌توزی جهانخواران گردید.

اینک مروری داریم بر چند تصویر ماندگار از خاطرات این فجرآفرینان ارتش نور:

رئیس زندان هم به احترامش، خبردار می ایستاد!

نخستین خاطره، روایت محمد عبدخدایی، فعال و زندانی سیاسی پیشکسوت و از یاران و همراهان شهید نواب صفوی در نهضت فدائیان اسلام از امیر شهید محمدولی قرنی، اولین رئیس ستاد ارتش انقلاب است که در اولین ماه‌های پیروزی انقلاب و یک روز پیش از استاد شهید مرتضی مطهری توسط گروه ضدانقلابی و التقاطی فرقان به شهادت رسید. این شهید بزرگوار را می توان اولین شهید ترور در تاریخ انقلاب شمرد. حال بشنویم روایت را:
قبل از به زندان رفتن، شناخت چندانی از تیمسار قرنی نداشتم. در این حد می دانستم که رئیس رکن ۲ ستاد ارتش است و عکس و چهره اش را در روزنامه ها و مجله ها دیده بودم. یک روز در بهداری زندان، او را دیدم. شخصیتی بود که حتی رئیس زندان هم به احترامش خبردار می ایستاد. به او یک اتاق مخصوص داده بودند و برای ورود به اتاقش هم از او اجازه می گرفتند. در هواخوری آزاد بود و امکاناتی در اختیارش بود. آن روز در بهداری، روی تختم نشسته بودم که آقای قرنی رو به من کرد و گفت: شما آقای عبدهدایی هستید؟
گفتم بله
فردای آن روز گفت: موافق هستید امروز عصر با هم قدم بزنیم؟
من چون بیش از بیست روز به عنوان بیمار در بهداری زندان مانده بودم، قبول کردم و برای قدم زدن رفتیم بیرون. هم زمان، صدای خواننده ای داشت از رادیوی زندان پخش می شد. آن زمان یک رادیو در زندان می گذاشتند و بلندگوی همه بندها صدا را پخش می کرد. وقتی ترانه پخش شد، تیمسار قرنی همینطور که قدم‌ می زد، با ناراحتی از من خداحافظی کرد و رفت! ناراحت شدم. چون خودش از من دعوت کرده بود که با هم قدم بزنیم. شب، شام را خورده بودم که دوباره آمد و گفت: آقای عبدخدایی، موافقی قدم بزنیم؟ القصه دوباره داشتیم با هم قدم می زدیم که گفتم:
تیمسار! عصر امروز چه شد که رفتید؟ چیزی شده بود؟!
گفت: خواننده ای که داشت آواز می خواند، مرا ناراحت کرد. این خواننده ها، هرکدام، تک تک برای من خوانده اند. یاد آن زمان افتادم و ناراحت شدم.
پرسیدم: چرا شما را دستگیر و زندانی کرده اند؟
گفت: داستانش طولانی است، ولی من به شما می گویم که یادت بماند. من رئیس رکن ۲ ارتش بودم. رکن ۲ وظیفه حفاظت از اشخاصی را داشت که از خارج می آمدند. همیشه بخش های اطلاعاتی کشور، حراست از شخصیت های خارجی را به عهده دارند و آن زمان رکن ۲ مهمترین بخش اطلاعاتی کشور بود. یک بار اعلام کردند جان فوستر دالس وزیرخارجه آمریکا به ایران می آید. من هم مامور حفاظت دالس شده و جایگاهش را معین

کردم اما پول هایی که آمریکایی ها برای کمک به ایران می دادند، از بارنامه پایین نمی آمد. مثلا یک بار آمریکایی ها پنج میلیون دلار به سپهبد زاهدی داده بودند تا حقوق اصل چهار را بپردازد ولی او همه این پنج میلیون دلار را به حساب شخصی اش در سوئیس واریز کرده بود. بعد از ۲۸ مرداد، دزدی های کلانی در کشور صورت می گرفت و من از همه آنها مطلع بودم.
آقای قرنی در اینجا قسم می خورد و می گفت:
من به سلامت ماندن کشور بسیار علاقه داشته و دارم.
خودش هم از نظر مالی، فرد سالمی بود و صادقانه در اداره دوم خدمت کرده بود. وقتی هم دزدی های اشرف و فاطمه پهلوی را دید، ناراحت شد و گزارش مفصلی از دزدی های موجود در دربار را جمع آوری کرده بود.
او می گفت: با اطلاع از این فسادها، تصمیم گرفتم به همراه عده‌ای از افسران ناراضی کشور، کودتا کرده و جلوی فساد را بگیرم. اما اوضاع آنطور که فکر می کردیم نشد. بعد، من استعفایم را نوشتم و دادم، اما مرا به جرم کودتا علیه سلطنت، دستگیر کردند و در بازجویی به من می گفتند قصد کودتا داشتی؟ و من انکار کردم و جرم دیگری به من تفهیم کردند و آن، این بود که بدون اجازه مافوق، با وزیر خارجه آمریکا ملاقات کرده ام. من گفتم ملاقات کردم چونشغل من و وظیفه قانونی من، حفاظت از وزیر خارجه بوده. در نهایت نه من اعترافی کردم و نه آنها توانستند از من اعترافی بگیرند.

تنها کسی که امام، او را با نام کوچک، صدا می زد!

امیر سرلشکر شهید، سیدموسی نامجو، دلاورمرد دیگری از خیل قهرمانان ارتش است. این شهید بزرگوار، نخستین نماینده نظامی امام در شورای‌عالی دفاع و مشاور نظامی آن حضرت و وزیر دفاع دولت شهید رجایی بود. او با نفوذ هوشمندانه در بدنه ارتش شاهنشاهی و تسکیل یک گروه مبارزات مخفی، در تعامل با شهیدانی چون کلاهدوز و اقارب پرست و… و با نشر و پخش اعلامیه های امام، روسنگری قشر نظامی و مهره چینی عناصر انقلابی و مومن و مکتبی ارتش در سطح کشور، موفق شد تا ضربات سنگینی به رژیم وارد سازد.
این شهید، در بین دوستان به مغز کامپیوتری معروف بود و حتی بعد از گذشت سال ها دانشجویان خود را تک تک و به نام، می شناخت و با استفاده از همین هوشمندی، بهترین آنها را برای جلسات با نظامیان انقلابی همچون شهید صیاد شیرازی دستچین می کرد.
یکی دیگر از کارهای شهید نامجو، فعالیت در پاکسازی دانشکده افسری و تصفیه دانشجویان خاطی در مقطع پس از پیروزی انقلاب است. ایشان بخاطر موقعیت حساس و استراتژیک دانشکده افسری بعد از انقلاب، نسبت به تانین امنیت آن بسیار پیگیر بود. شهید نامجو حتی خانواده خود را برای این پاکسازی به کمک می گیرد. ماجرا به جایی می رسد که دانشجویان خاطی و تصفیه شده، نقشه ربودن فرزند شهید (ناصر نامجو) را طراحی می کنند!
شهید نامجو عشق و ارادت خالصانه و شدیدی به حضرت امام داشت و متقابلا آن مقتدای عاشقان نیز به این سرباز مخلص و شیفته خویش علاقه بسیار و عجیبی داشتند. به گفته فرزند شهید نامجو، تنها کسی که امام در دیدارها به ایشان می گفت: سید موسی، و او را با نام کوچک، صدا می کردند، شهید نامجو بود و اگر مطلبی را به حضرت امام می گفتند، ایشان مخالفت نمی کردند.

اگر رای به تبرئه شما بدهم، فردا من هم در سلول شما خواهم بود!

جانباز آزاده: فریدون خدامرادی، فجرآفرین دیگری از دلیرمردان غیرتمند ارتش نور است. کسی که هم زخم شکنجه ساواک را بر پیکر دارد و هم ده سال در اسارت صدامیان کفرکیش و کوردل بوده و تاریخ مجسمی از جهاد و فداکاری است. یک خاطره از دوران محاکمه و دادگاه منجر به محکومیت او در سالهای ستمشاهی بشنویم:
پس از سه ماه، دادگاه مجدد برگزار شد. در این مدت با مطالعه کتاب‌های قانون با قوانین حقوقی آشنا شده بودم و به تبصره ای برخورد کردم که شامل حال من‌ می شد. این تبصره را در دادگاه مطرح کردم و از قاضی خواستم که پرونده من دوباره بررسی شود و با توجه به آن رای به تبرئه من داده شود.
قاضی در اینجا لحظه ای سکوت کرد و در فکر فرورفت اما دادگاهم فرمایشی بود و رای از قبل، صادر شده بود. سه سال حبس من تایید شد. در بیرون دادگاه، قاضی مرا دید و سعی کرد از من دلجویی کند. به من گفت: اگر دست من بود، رای به تبرئه شما می دادم. اما اگر من این رای را صادر کنم، خودم هم از فردا در کنار شما در زندان خواهم بود!
من به زندان بازگشتم و رای توسط منشی دادگاه به بنده اعلام شد. منشی دادگاه به من گفت:
خورشید، برای همیشه پشت ابر باقی نمی ماند!…

 

التماس می کردیم اجازه بدهند نیایش و عزاداری کنیم!

خاطرات آزاده جانباز، دکتر محمدباقر دانشپوی، از دیگر بخش‌های خواندنی و جذاب این یادنامه آیت. این عضو مومن و مبارز ارتش، جزو ده نفر اول کنکور پزشکی کشور و از نیروهای نخبه و متخصص ارتش بوده که حکایاتی شنیدنی از غربت سلوک مومناته ک زیست دیندارانه در درون ارتش شاهنشاهی دارد:
مراسم گوناگونی که برای افسران برگزار می شد،همه در راستای دورکردن افسران ما از مذهب و اخلاق دینی بود. خوانندگان مختلف با پوشش زننده به دانشکده افسری می آمدند و برنامه اجرا می کردند تا ارتشیان را با مذهب، بیگانه و با سبک زندگی غربی آشنا کنند.
خاطرم است در زندان جمشیدیه، به همراه سرتیپ فتوایی و سرتیپ رحیمی پور بودیم.ماه مبارک رمضان بود و شب های قدر. دلتنگ دعا و نیایش و عزاداری امیرمومنان(ع) بودیم. با خواهش و التماس از زندانبانان خواستیم تا در این شبهای مقدس و نورانی اجازه دهند تا دعا و اقامه عزا و احیای شب قدر داشته باشیم. آن شب های به یاد ماندنی، سالهاست در ذهن ما باقی مانده است.

انتهای گزارش/ 



منبع خبر

فجرآفرینان ارتش: پیشگامان رهایی بیشتر بخوانید »

شماره ویژه «شاهد یاران» به چاپ دوم رسید

شماره ۱۹۴- ۱۹۵ «شاهد یاران» به چاپ دوم رسید


شماره ویژه «شاهد یاران» به چاپ دوم رسید

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، یادمان شاهد یاران برای «پیشگامان فجرآفرین ارتش»، در ایام الله دهه مبارک فجر و سالروز پیروزی انقلاب اسلامی، تجدید چاپ شد.

این شماره که حاوی مطالب متنوعی شامل گفتگو با پیشکسوتان مبارزه و جهاد در ارتش دوران ستمشاهی، ارتشیان زندانی سیاسی و آزاده و خواندنیهایی از سختی و غربت دوران مبارزه و روشنگری در خفقان عصر حاکمیت طاغوت است، یکی از شماره های ویژه و بیادماندنی نشریه «شاهد یاران» به شمار می‌رود.

در شماره ۱۹۴- ۱۹۵ شاهد یاران با چهره مبارزاتی و ابعادی ناگفته و ناشنیده از مجاهدتهای بزرگانی از قبیله فجرآفرینان ارتش از جمله سرداران و امیران شهید: سیدموسی نامجو، سید ولی الله قرنی، یوسف کلاهدوز، علی صیاد شیرازی، و حقایقی از گروه مخفی نفوذی «بی نام» در درون ساختار ارتش شاهنشاهی از زبان اعضا و پایه گذاران این تشکل و جریان اثرگذار در مبارزات نیروهای مسلح علیه نظام پهلوی از جمله: امیر سرتیپ محمدرضا رحیمی و امیر سرتیپ مصطفی توتیایی و مرحوم سرهنگ کتیبه برای اولین بار در قالب خاطراتی شنیدنی آشنا می‌شویم.

بسیاری از خاطرات نقل شده در این شماره، می‌تواند بعنوان منبع و مستندی ارزشمند برای نگارش رمان، داستان کوتاه، سرگذشت نامه و زندگینامه و فیلمنامه و ساخت فیلم مستند و سینمایی تاریخی، مجموعه تلویزیونی و فیلم پرتره، در گنجینه ادبیات شفاهی انقلاب و دفاع مقدس قرار گیرد.

تهیه و مطالعه این شماره ویژه را به همه علاقمندان و پژوهشگران تاریخ سیاسی معاصر، تاریخ انقلاب اسلامی و نویسندگان حوزه تخصصی فرهنگ ایثار و شهادت، توصیه می‌کنیم. 

انتهای پیام/



منبع خبر

شماره ۱۹۴- ۱۹۵ «شاهد یاران» به چاپ دوم رسید بیشتر بخوانید »