شاهرخ ضرغام

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟



شهدای ورزشکار کم نداشتیم و نداریم. چندتایی از این قهرمانان، کشتی‌گیر بودند و به منش پهلوانی و جوانمردی اشتهار داشتند. پویش «کشتی‌گیر شهید» اتفاق ارزشمندی برای آشنایی با سه نفر از این قهرمانان است.

به گزارش مجاهدت از مشرق، اتفاق جالبی که تابستان امسال روی داده است و ارزش پرداختن دارد، پویش کتاب‌خوانی «کشتی‌گیر شهید» با محوریت سه کتاب درباره سه شهید از شهدای کشتی‌گیر کشور ماست. این پویش تازه شروع شده و طبق اخباری که متولیان رسانه‌ای کرده‌اند، تا پایان هفته دفاع مقدس ادامه دارد. از جمله مزایای آن، ترویج فرهنگ مطالعه، آن‌هم مطالعه درباره قهرمانان کشور ماست و چه پربرکت است که این قهرمانان از شهدا هستند. از این‌رو، نگاهی ولو اجمالی به سه کتابی که مبنای این پویش هستند خالی از لطف و فایده نخواهد بود.

نخستین کتاب، «شاهرخ‌نامه»، روایتی داستانی از زندگی شهید شاهرخ ضرغام است. «کار نامربوط همیشه داشتی دیگه. کسی کار حسابی نمی‌کرد که. آقا اول که نمی‌دونم چی شد به ما گفتن بیا برو کشتی بگیر. این زد کلاً همه‌چیو عوض کرد. زود بیدار می‌شدم، سر موقع می‌رفتم می‌اومدم. بالا هم رفتم، دیگه سر یه مسابقه‌ای اومدن بالاسر من شب قبلش، تهدید و تیزی و این چیزا، که باید ببازی. من اصلاً نفهمیدم واقعاً آدمای کسی بودن یا بازی بود یا چی بود. دیگه منم بی‌خیال شدم. کاش نمی‌شدم. دروغ چرا؟ بهترین روزام همونا بود که کشتی می‌گرفتم. جوون بودم دیگه. خوب بود.»

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟

این داستان را دانیال قاسمی‌پور نوشته است و او برای خلق صحنه‌ها و آوردن تک‌گویی‌ها و گفت‌وگوها، به پژوهشی گسترده درباره زندگی شهید ضرغام تکیه دارد. قاسمی‌پور کوشیده تا آن تحولی که درون شاهرخ ضرغام روی داد و بیرونش، یعنی زندگی‌اش را زیرورو کرد روایت کند و تا جایی که ممکن است به واقعیت‌ها وفادار بماند. از اغراق اجتناب می‌کند و همه‌چیز را سرجای خودش قرار می‌دهد. به قول نویسنده «خود شخصیت شهید ضرغام ویژگی‌های خاصی داشت که مانع گرفتاری نوشتارم به اغراق می‌شد؛ سیری که او در زندگی‌اش طی می‌کند و تحول شخصیتی‌اش یک‌شبه رخ نمی‌دهد که معجزه‌گونه باشد. او تحت تأثیر شرایطی که در برهه‌ای از تاریخ سرزمین‌مان رقم می‌خورد قرار می‌گیرد و از آن مهم‌تر اینکه شاهرخ در مسیر زندگی‌اش به جایی می‌رسد که باید یک طرف را انتخاب کند. در نهایت کیش فردی او تغییر زیادی نمی‌کند و فقط مسیر انتخاب‌های اوست که عوض می‌شود.»

«نخسایی‌ها» و «دوبنده خاکی»

کتاب دوم «نخسایی‌ها» نام دارد و کاری از مصطفی آقامحمدلو است. این کتاب به زندگی کشتی‌گیر شهید سجاد عفتی، از شهدای مدافع حرم اختصاص دارد و داستانی خواندنی درباره یکی از پهلوانان بی‌ادعای روزگار ما را روایت می‌کند. «کسی در مسابقات دانشگاهی او را نمی‌شناخت. بلندگوی سالن نام حریفش را خواند. سالن به احترام کشتی‌گیر مازندرانی و قهرمان استان، لبریز از سوت و کف شد و او سرحال و قبراق روی تشک آمد. کسی حریفش را نمی‌شناخت. چون چند ساعت برای کمک به وزن‌کم‌کردن نیما در سونا مانده بود، کمی بی‌حال به نظر می‌رسید و برای اینکه هم‌باشگاهی‌اش بتواند در ۶۶ کیلو کشتی بگیرد او با وجود کمبود وزن نسبت به حریف در ۷۴ کیلو کشتی می‌گرفت.»

اما واژه «نخسایی‌ها» چه معنایی دارد و به چه ماجرایی اشاره می‌کند؟ در توضیحش نوشته‌اند «نخسا» در ابتدا سرواژه طنزآلودی از عبارت «نیروهای خودسر سپاه اسلام» بود که به مرور توسط برخی مدافعان حرم در سوریه به «نیروهای خودجوش سرزمین‌های اسلامی» تبدیل شد و رفته‌رفته به‌طور جدی‌تر هویت مستقل خود را پیدا کرد. شهید عفتی نیز یکی از همین‌ها بود و میان همرزمانش به سید شناخته می‌شد. می‌گویند حتی وقتی شب‌ها با کیسه ارزاق در خانه یتیمان خالدیه و الحاضر در استان حلب می‌زد، آن‌ها نیز او را به همین نام، یعنی سید ابراهیم صدا می‌زدند.

کتاب «نخسایی‌ها» کتابی ساده و سرراست در مرور شهیدی از شهدای عزیز کشور ماست. این سادگی، در خدمت جذابیت شخصیت اصلی کتاب قرار می‌گیرد و خواننده را در همان نخستین صفحات، با متن درگیر می‌کند. «آن روزها در محله ما گوش شکسته برای خودش یک برند لاکچری حساب می‌آمد و صد امتیاز داشت. سجاد عفتی هم تکواندو را به عشق گوش شکسته‌ها رها کرد و اهل کشتی شد. وقتی هم آمد جدی و مردانه آمد. کشتی برای ما کم‌کم شد خواب و خوراک، و روز و شب‌مان را با آن سر می‌کردیم. سجاد به خاطر بدن منعطف و عقبه رزمی که داشت از بقیه جلوتر بود. زیرگیر بسیار قهار و فیتوزن حرفه‌ای باشگاه بود. بزرگ‌تر که شدیم در مسابقات دانشجویی تنکابن، تیم منطقه ما همیشه قهرمان می‌شد.»

سومین کتاب نیز «دوبنده خاکی» نام دارد و به زندگی شهید اصغر منافی‌زاده می‌پردازد. شهیدی که هم قهرمان و هم معلم بود و پیش عزیمت به جبهه برای دفاع از کشور، در آموزش و پرورش به عنوان معلم ورزش خدمت می‌کرد. او از آن دسته معلم‌ها بود که دانش‌آموزان بسیار دوستش داشتند و منش و مرام پهلوانی و زیست اخلاقی را از او می‌آموختند. نفیسه زارعی حبیب آبادی نویسنده این کتاب است و تلاش کرده تا وجوه مختلف زندگی غنی و شرافتمندانه شهید منافی‌زاده را نشان‌مان دهد.

روایت «دوبنده خاکی» در پیوند تنگاتنگ با واقعیت پیش می‌رود و همه‌چیز در آن، برای روایت هرچه بهتر و درست‌تر واقعیت است. «ساک را که تحویل گرفتم روی پله مقابل درمانگاه نشستم. سرِ حوصله وسایلم را بیرون ریختم. نگاهی به کفش‌های کشتی‌ام انداختم؛ دستم را توی لنگه‌ای از آن‌ها چپاندم. انگشت اشاره‌ام خیلی راحت از سوراخ نوک کفش بیرون زد. دلم هُری ریخت؛ انگار گنج بزرگی را از دست داده بودم. دوبندهٔ قرمزی که از عباس برادرم به من رسیده بود را بیرون کشیدم؛ بند روی شانه‌اش پاره و خون دَلَمه رویش خشک شده بود. دیگر جایی برای کوک‌های ناشیانه آبجی کبری هم نمانده بود.»

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

از پویش «کشتی‌گیر شهید» چه می‌دانید؟ بیشتر بخوانید »

«خوش غیرت‌ها» به بهشت می‌روند

«خوش غیرت‌ها» به بهشت می‌روند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، فردوسی وقتی نوشتن شاهنامه را آغاز کرد، فکرش را هم نمی‌کرد صد‌ها سال بعد مردان و زنانی زاده شوند که با غیرت و مردانگی تقدیر یک کشور را رقم بزنند جوری که نامشان در تاریخ به عنوان قهرمانی واقعی ثبت شود. تعدادشان انقدر زیاد است که قابل شمارش نیستند، هر برهه از تاریخ را که نگاه کنیم نامشان را می‌بینیم که گوشه‌ای از این خاک پهناور سر برارودند و کاری کردند که شجاعت و دلاوریشان زبانزد شد، از هر سن و سالی در بینشان هست، زن و مرد هم ندارند، یک واژه در بینشان مشترک است که باعث می‌شود کارشان برگه زرین شود؛ «غیرت». با اینکه کتاب‌ها درباره‌شان نوشته شده و رسم پهلوانی و جوانمردی‌هایشان به عنوان یک مرامنامه فرهنگی سال‌هاست در میان بزرگان این مرز و بوم دست به دست می‌شود، اما هنوز خیلی‌هایشان گمنام مانده‌اند.

دین و آیین همه از مردانگی می‌گویند

ایرانیان از قدیم الایام با پهلوانان و قهرمانان میانه خوبی داشتند آنان را به پاس رفتار و منششان ارج می‌نهادند و از بزرگان خود می‌دانستند، از این رو فرهنگ مردانگی و بزرگ مردی در ایران تاریخ دیرینه دارد و داستان سرایان بزرگ پارسی با پرداختن به قهرمانان و برجسته کردن منش و ویژگی‌های اخلاقییشان بزرگترین آثار ادبی را پدید آوردند. داستان‌های افسانه‌ای رستم و اسفندیار و شخصیت‌های اسطوره‌ای شاهنامه یکی از مهمترین آثاریست که در آن بسیار به مرام پهلوانی و قهرمانان پرداخته شده.

در دین و آیین ما نیز هرجا نامی از ائمه اطهار و بزرگان دین برده شده به حتم صحنه‌ای از مقابله آنان با ظلم، دفاع از حق و شهادت و شجاعت و ایثار به چشم می‌خورد. بزرگ مرد مبارزه با ظلم، سیدالشهدای کربلا، اباعبدالله الحسین به واسطه نوع شهادت و ماجرای کربلا شاخص‌ترین چهره مذهبی به شمار می‌رود تا آنجا که طبق روایات و احادیث امام حسین (ع) از جمله افرادیست که در روز قیامت شمار زیادی از دوستدارانش را شفاعت می‌کند و شفاعت ایشان جایگاه ویژه‌ای در سعادت بشریت دارد.

«خوش غیرت‌ها» به بهشت می‌روند

غیرتی‌های تاریخ

تاریخ سراسر پر فراز و نشیب ایران زمین پر از داستان‌های مبارزات قهرمانان و رویایی خیر و شر بوده است. گاه افراد به مبارزه و پیکار با دشمن داخلی و خارجی رفته‌اند و گاه یک گروه، یک قبیله و یا یک قوم پرچمدار مبارزه با باطل و برافراشتن بیرق حق خواهی شدند. رئیسعلی دلواری، میرزا کوچک خان جنگلی، قهرمانانی که در مقطعی از تاریخ ظهور یافتند و به مبارزه با بیگانگان پرداختند توانستند با غیرتی که نسبت به سرزمین و خاک وطن داشتند جایگاه ویژه‌ای در بین مردم و پهلوانان داشته باشند.

در تعریف واژه غیرت آمده «تلاش برای نگهداری از آنچه که حفظش ضروری است» و اقسامی برای آن ذکر شده است که از جمله آن غیرت ملی و وطنی، غیرت دینی، غیرت انسانی، غیرت نوامیس را می‌توان نام برد. شاید بهتر است در مفهوم غیرت این را هم اضافه کنیم «بی تفاوت نبودن در جایی که جان و مال افراد در خطر است» و سرنخش را در میان افرادی ببینیم که اسطوره و الگو‌های جامعه در زمان‌های مختلف بودند.

هرجا نامی از دفاع مقدس است خوش غیرتان می‌درخشند

همان لوطی‌ها و داش مشتی‌های جنوب شهر تهران که مرام و معرفتشان زبانزد اهل محل بود باید در میدان عمل بزرگتر پا می‌گذاشتند تا مفهوم غیرت و مردانگی را در مفهومی متعالی‌تر نشان دهند. شاهرخ ضرغام‌ها و سید مجتبی هاشمی‌ها با همان روحیه شجاعت و دلیریشان از خیلی مدعیان بزرگی جلو زدند و در جایی که جان و ناموس وطن به خطر افتاد از اولین نفراتی بودند که خود را به جبهه دفاع مقدس رساندند. هرکس که در این جبهه حضور داشت، چه ان نوجوان ۱۳_۱۴ ساله و چه آن پیرمرد ۷۰_۸۰ ساله یک گوهر بزرگ دردرونشان وجود داشت که آنان را به این مرحله از عبودیت رساند که در مقابل هجوم بیگانه به سرزمین و دینشان بی تفاوت نباشند.

هر زمان و هر مکان صحنه تقابل خیر و شر است، چه میدان رزم دفاع مقدس در غرب و جنوب باشد، چه خیابان‌های پایتخت و شهر‌های دیگر، این غیرت و بزرگی است که وقتی ارازل و اوباش به ناموسی تعرض و بی احترامی کنند خود را سپر بلا کنی و غیرتت را با دفاع از جان دیگری که، چون جان عزیز خود می‌داری به دفاع برخیزی.

«خوش غیرت‌ها» به بهشت می‌روند

خوش غیرت شهادتت مبارک

جوانی که این روز‌ها نامش را زیاد شنیده‌ایم، غیرتش اجازه نداد وقتی جمعه شب برای همراهی دخترش از منزل دوستش به دنبال او رفته بود شاهد تعرض چند اوباش به ۲ دختر جوان شد بی تفاوت از کنار موضوع عبور کند. وقتی با سه اوباش ماجرا درگیر شد، زخمی کاری او را از پای درآورد تا حالا عکس و حجله‌اش «خوش غیرتی» را معنای دوباره ببخشد. جوان بود و یک دختر ۱۳ ساله داشت، به گفته عمویش چند سالی در رشته هندبال فعالیت می‌کرد و در مجموع اهل ورزش بود. مثل همه ان‌هایی که در «خوش غیرتی» به شهادت رسیدند صفت شجاعت داشت، مثل شهید محمد محمدی که سال ۹۹ در مقابله با اراذل و اوباش منطقه تهرانپارس که مزاحم نوامیس مردم شدند جانش را از دست داد، یا شهید علی خلیلی ۲۵ تیر سال ۱۳۹۰ وقتی در راه خانه‌اش متوجه آزار و اذیت ۲ خانم توسط چند جوان می‌‍شود برای فیصله دادن موضوع به سمت چند جوان می‌رود که مورد اصابت چاقو می‌گیرد و چند روز بعد شهید می‌شود.

شاید در روز محشر، همان زمان که دسته دسته آدم‌ها را با ویژگی‌های خوب و بدشان از هم جدا می‌کنند، گروهی هم با عنوان خوش غیرت‌ها مورد عفو و رحمت ویژه خدا قرار بگیرند، جوان‌هایی که در یک لحظه، با یک تصمیم و یک حرکت بهشت را از آن خود کردند و ما مدعیان دینداری را در حسرت جایگاه خود گذاشتند.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«خوش غیرت‌ها» به بهشت می‌روند بیشتر بخوانید »

مدافعان حرم؛ سیگاریا رو سوریه نمی‌برن

مدافعان حرم؛ سیگاریا رو سوریه نمی‌برن


گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، ۳۵ سال پیش در چنین روزی، شاهرخ ضرغام مشهور به “حّر انقلاب” در عملیات پاکسازی جاده آبادان _ ماهشهر با گلوله تیربار تانک رژیم بعثی به شهادت رسید.

بابا همانطور که غذا می‌خورَد، خیره شده است به صفحه تلویزیون که تصویر شاهرخ ضرغام را پخش می‌کند. مادرم بسم‌الله می‌گوید و غذایش را شروع می‌کند.

تلویزیون موسیقی پخش می‌کند. غذایشان به نیمه نرسیده که صدای افتادن چیزی می‌آید. صدای جیغ مرغ عشق‌ها و بال‌بال زدنشان باعث می‌شود که مادر و بابا از جایشان بلند شوند و به سمت قفس بروند.

مرغ عشق‌ها بال‌بال می‌زنند و کف قفس بی‌حرکت می‌افتند و دیگر تکان نمی‌خورند. مادر، مرغ عشق‌های مرده را از قفس در می‌آورد. وقتی مطمئن می‌شود که نفس نمی‌کشند، درِ قفس را می‌‌بندد و با تعجب به میخی که کنارِ قفس افتاده نگاه می‌کند.

_یک عمر این میخ به‌دیوار بوده نیافتاده، الان چی شد یهو افتاد؟! محمد ساکت است و به مرغ عشق‌های مُرده نگاه می‌کند. مادر از جایش بلند می‌شود و مرغ عشق‌های مرده را به‌سمت حیاط می‌بَرَد. هنوز درِ پذیرایی را باز نکرده که می‌گوید: “برو غذات رو بخور، از دهن می‌افته.”

بابا کنار سفره می‌نشیند. مادر از حیات برمی‌گردد. دست‌هایش را می‌شویَد و به‌سمت سفره می‌رود. بابا را می‌بیند که خیره شده به گوشه‌ای و توی فکر رفته.

_ها! ممد چته؟ توی فکر رفتی!

محمد بر خلاف ظاهرش، دل‌نازک است و نگرانیِ برای علی اکبر او را بیشتر احساس کرده ولی هیچ‌وقت احساسش را بروز نداده است. بعد از افتادن قفس، آرام اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: “نکنه خبر بدی بیاد!”

مادر از این رفتارش تعجب می‌کند و می‌گوید: “خجالت بکش ممد. حالا دوتا پرنده بوده مُرده. غصه نداره خو!”

مادر به دیوارهای دورِ خانه اشاره می‌کند و می‌گوید: “خو نگا ببین هنو چقدر پرنده داره!”

اما محمد سرش را بلند نمی‌کند و می‌گوید:”چند ساله او میخ به دیواره. حالا هیچی نشده چرا بیفته و این حیونکیا هم درجا بمیرن!؟

مادر می‌گوید:” دلته بد نکن. هیچی نمی‌شه! اتفاقه دیگه”!

مادر هم از اینکه میخ، ناگهانی و بی‌دلیل کنده شده، تعجب کرده. دلش می‌لرزد اما نمی‌خواهد به دلش بد راه بدهد. محمد سیگاری روشن می‌کند و از سفره فاصله می‌گیرد. مادر می‌گوید: “بیا غذا رو تموم کن.”

_ نمیخوام دیگه.

محمد پُکی به سیگار می‌زند و خیره می‌شود به جای خالی میخ و قفسِ روی دیوار.

روز بعد، شایعه‌ای توی شهر می‌پیچد. چیزی که همه از مادر و بابا پنهان می‌کنند. می‌گویند: “احتمالأ چند نفر دیگر از آغاجاری، روز قبل در سوریه زخمی شده‌اند یا شاید هم شهید شده باشند. اسم علی اکبر هم بین اسامی است.”

به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس، کتاب «سیگاریا رو سوریه نمی‌برن» درباره زندگی‌نامه شهید مدافع‌حرم؛ علی‌اکبر شیرعلی نوشته مهری غلام‌پور است که به همت نشر ۲۷ بعثت روانه بازار نشر شده است.

شهید شیرعلی از شهدای مدافع حرم استان خوزستان است که در روز تولد حضرت علی‌اکبر(ع) در شهر آغاجاری متولد شد. به گفته مادر در دوران کودکی خیلی آرام بود ولی از همان کودکی زیر بار زور نمی‌رفت و اگر کسی به دیگری زور می‌گفت از مظلوم طرفداری می‌کرد. او در ۱۷ آذرماه سال ۱۳۹۴ به همراه چند تن دیگر از مدافعان حرم در سوریه به فیض شهادت نائل آمد و آسمانی شد.

انتهای پیام/ ۱۲۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مدافعان حرم؛ سیگاریا رو سوریه نمی‌برن بیشتر بخوانید »

رجزخوانی «شاهرخ» با بلندگوی دستی!

رجزخوانی «شاهرخ» با بلندگوی دستی!



شهید شاهرخ ضرغام

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ماجرای حضور لوطی‌ها و داش‌مشتی‌ها در جنگ یکی از جذاب‌ترین اتفاقات دفاع مقدس است. توابین و کسانی که در یک لحظه متحول شده و زندگی‌شان در گذشته را پشت سر گذاشته بودند با ایمانی راسخ راهی جبهه شدند. افرادی شجاع و دلاور که در مردی و مردانگی کم نمی‌گذاشتند. در نخستین روزهای جنگ در کنار دیگر نیروهای مردمی مشغول دفاع از کشور شدند و سهم زیادی در خراب کردن نقشه‌های دشمن داشتند. شهید سیدمجتبی هاشمی با گرد آوردن این نفرات در گروه فدائیان اسلام به آن‌ها انسجام بخشید و بر توان‌شان افزود. نماد این گروه، شهید شاهرخ ضرغام است. جوانی ورزشکار با هیکلی رشید که سرآمد لوطی‌های تهران بود. تحول او حرف‌های زیادی در دلش دارد.

شهید ضرغام پس از تحول، راهی جبهه شد. حضور او تأثیر بسیار زیادی در جبهه داشت و علاوه بر اینکه به رزمندگان اعتماد به نفس می‌داد موجب رعب و وحشت بعثی‌ها هم شده بود. شهید ضرغام معروف به «حرّ انقلاب»، در ۱۷ آذر ۱۳۵۹ در دشت‌های شمال آبادان به شهادت رسید. گلولة تیربار تانک دقیقاً به سینه شهید ضرغام اصابت کرد و دیگر هیچ‌گاه پیکرش پیدا نشد. سردار حاج‌قاسم صادقی از نیروهای گروه فدائیان اسلام است که خاطرات زیادی از بودن در کنار شهید ضرغام دارد. صادقی در گفتگو با «جوان» از مسیر زندگی حر انقلاب تا شهادت می‌گوید.

ماجرای توبه کردن و برگشتن شهید ضرغام از کجا شروع شد؟
من پس از چند سال توانستم با برادر شاهرخ ضرغام صحبت کنم و ایشان نکات جالبی از زندگی شهید را تعریف کرد. برادر شهید گفت که برادرم قبل از انقلاب بادیگارد یکی از خوانندگان زن بود و رفته رفته وقتی بیشتر پای منبر سخنرانان آن زمان می‌نشیند زمینه‌های تحول در او به وجود می‌آید. در یکی از جلساتی که شاهرخ حضور داشته سخنران می‌گوید در بین شما کسی هست که بخواهد توبه کند و حر شود، چون حر هم توبه کرد و اولین نفری بود که به امام حسین (ع) پیوست.

حاج قاسم صادقی از همرزمان شهید شاهرخ ضرغام

شاهرخ پس از تمام شدن صحبت‌ها، پیش حاج‌آقا می‌رود و معنی توبه کردن را می‌پرسد؟ حاج‌آقا می‌گوید توبه یعنی از گناه برگشتن. شاهرخ می‌گوید الان باید چه کار کنم. حاج‌آقا جواب می‌دهد یک سفر به مشهد برو. شاهرخ می‌گوید من می‌خواهم توبه کنم چرا باید به مشهد بروم؟ حاج‌آقا می‌گوید برای آدم شدن باید به مشهد بروی، فقط باید با شرط به مشهد بروی. می‌گوید چه شرطی؟ حاج‌آقا می‌گوید یک، اگر رفتی تا به تو اجازه نداده‌اند وارد حرم نشو. دو، تا صاحبخانه را ندیده‌ای چیزی نگو، چون صاحبخانه امام رضا (ع) است. سه، چون امام رضا (ع) صاحبخانه است هر کاری که کردی را به امام بگو. مادر شهید تعریف می‌کرد یک روز بعد از ظهر به خانه آمد و گفت ننه بیا با هم به مشهد برویم.

مادر از این کار شاهرخ تعجب می‌کند. خلاصه بعد از چند روز به همراه مادر و برادرش به مشهد می‌رود. شاهرخ از پله‌های مسجد گوهرشاد که داخل می‌شود سینه‌خیز تا در طلاکوب جلوی ضریح می‌رود و همان جا می‌نشیند. شهید ضرغام پس از چند دقیقه رو به ضریح می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد. وقتی رفتار دیگر زائران را می‌بیند با تعجب از برادرش می‌پرسد که زائران چه می‌گویند. او هم توضیح می‌دهد که زائران از امام رضا (ع) اجازه می‌گیرند.

شاهرخ به یاد صحبت‌های حاج‌آقا می‌افتد. شاهرخ آنقدر جلوی در می‌نشیند تا قطرات اشک از چشمانش جاری می‌شود تا جایی که مثل ابر بهار شروع به گریه کردن می‌کند. ناخودآگاه به صورت نیم‌خیز بلند می‌شود و دست‌هایش را رو به ضریح بلند می‌کند و می‌گوید امام رضا (ع) من را ببخش، دیگر خلاف نمی‌کنم، حاجی گفته اگر می‌خواهم آدم شوم باید پیش شما بیایم.

شهید ضرغام همان‌جا توبه می‌کند و پاک می‌شود. برادرش تعریف می‌کرد پیرمردی برای رسیدن به ضریح توانایی و امکانش را نداشت. شهید ضرغام پیرمرد را روی شانه‌هایش گذاشت و خودش را به ضریح رساند و ۲۰ دقیقه همان جا ماند. کسی نفهمید شاهرخ چه گفت و چه کرد. پیرمرد در آخر رو به شاهرخ گفت الهی عاقبت به‌خیر شوی. یقین دارم امام رضا (ع) نگاهش را به شاهرخ کرد و او از بیرون و درون پاک شد. آن پاک شدن شاهرخ همانا، رخ شاه شدن همانا.

در مبارزات انقلابی فرد فعالی بود؟
اوایل در جریان مبارزات انقلابی، خیلی آدم انقلابی نبود، ولی دلش با انقلابی‌ها بود و رفته رفته به صف‌شان پیوست. تا اینکه انقلاب پیروز شد و وقتی غائله کردستان پیش می‌آید جزو اولین نفراتی است که خودش را به منطقه می‌رساند. در تیر ۱۳۵۸ از سپاه حکم می‌گیرد و به همراه صد نفر دیگر به کردستان می‌رود. یکی از نیروهایش تعریف می‌کرد در قصرشیرین بیسیم‌چی‌اش شهید می‌شود.

شاهرخ یک بلندگوی دستی دستش می‌گیرد و به یکی از بچه‌های عرب‌زبان می‌گوید به بعثی‌ها بگوید چرا رفیقم را شهید کردید و اگر مردید بیایید با خودم بجنگید. جنگ که شروع شد با مینی‌بوس دم میدان هفت‌حوض می‌ایستاد و برای کردستان نیرو جمع می‌کرد. افرادی مثل شاهرخ سر بزنگاه رسیدند. این‌ها در ذات‌شان چیزهایی داشتند که خدا سر بزنگاه دستشان را می‌گرفت. چشم شاهرخ اجازه نمی‌داد کسی در محل به ناموس کسی بد نگاه کند. گوشش اجازه نمی‌داد غیبت کسی را بشنود. حدیث داریم که گوش و چشمت را سالم و پاک نگه دار خدا به یاری‌ات خواهد آمد. یک روز برف زیادی روی زمین نشسته بود، شاهرخ دم در خانه‌ای می‌رود و برف‌ها را کنار می‌زند تا راه را برای کسی باز کند. برادرش تعریف می‌کرد شهید ضرغام پیرمردی با لباس مندرس را دیده که در پیاده‌رو نشسته است.

پیرمرد را بلند می‌کند و کاپشن خودش را به او می‌دهد و در جیبش پول می‌گذارد و می‌گوید برو تا شرمنده زن و بچه‌ات نشوی. برادرش همان جا می‌گوید این همه آدم آمده و رفته چرا کسی او را ندیده است؟ شهید در جواب می‌گوید خدا نظر کرد تا ما او را ببینیم. این‌ها مصداق بارز همان شعر هستند که ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند. قرآن می‌گوید همه آدم‌ها فطرتاً پاک هستند. غرور، کبر، ریاکاری، منیت آدم را از اوج عزت به حضیض ذلت می‌آورد. یک بار زنی سُنی مذهب که کتاب شهید را خوانده بود پیش من آمد و گفت من را به جایی که شهید مفقودالاثر شده ببر تا من از او تشکر کنم، او در زندگی خیلی به کمکم آمده است. امروز محل شهادت شاهرخ امامزاده شده است.

مردم چنین شهدایی را بیشتر دوست دارند.

زائرانی می‌آیند و می‌گویند چندین بار داستان زندگی شاهرخ را خوانده‌ایم و هر بار لذت برده‌ایم. این مثبت و منفی‌های زندگی شهید برای مردم خیلی جذابیت دارد. شاهرخ آدم منفی بود که مثبت شد و این برای همه اقشار جامعه جذاب است. قرآن می‌فرماید ما بدی‌هایتان را به خوبی تبدیل می‌کنیم. اگر همه بدانند خدا تا چه اندازه ارحم‌الراحمین است سمت او می‌روند. خدا می‌فرماید ما توبه‌کنندگان را دوست داریم و چنین بندگانی مثل شاهرخ در نزد خدا عزیز هستند. البته امام نیز در تحول این جوانان نقش زیادی داشت و آن‌ها را از نیستی به هستی رساند.

دید و نگاه چنین نفراتی به جنگ چگونه بود؟
روزهای اول جنگ سه تیپ آدم در جبهه‌ها حضور داشتند. یک عده برای ناموس‌شان می‌آمدند، یک عده برای وطن‌شان عازم جبهه می‌شدند و یک عده هم برای دین‌شان به جبهه می‌آمدند. آن‌ها که دین داشتند برای ناموس و وطن هم می‌آمدند. ارتشی‌های روزهای اول جنگ بیشتر به عشق وطن پا به جبهه می‌گذاشتند.

طیف دیگر از ارتشی‌ها هم برای ناموس و دین می‌آمدند. شاهرخ وقتی اجازه نمی‌داد کسی در محلش به ناموس مردم بد نگاه کند یعنی مسائل ناموسی برای این آدم خیلی مهم است. پس امثال شاهرخ برای ناموس پا به جبهه گذاشتند و به مرور عشق به دین و وطن هم پیدا کردند. البته حرف امام نیز خیلی رویشان تأثیرگذار بود. در کنار این موارد، بسیاری از جوانان با حرف امام وارد جبهه شدند و حضور در جبهه را برای خودشان تکلیف دانستند.

آن زمان امام فرمود دزدی آمده و سنگی انداخته و موضوع جنگ و تجاوز دشمن را با زبان لوطی‌ها و داش‌مشتی‌ها تعریف کرد. شهید ضرغام در گروهی حضور داشتند که اکثریت را داش‌مشتی‌ها تشکیل می‌دادند. گاهی نیروها می‌گفتند ما از شاهرخ می‌ترسیدیم، ولی چنان نمازی از او دیدیم که از کس دیگری ندیده بودیم.

شهید رستمی نیز چنین شخصیتی داشت. رزمندگان تعریف می‌کردند که چهره شهید رستمی به گونه‌ای بود که می‌دانستند ایشان شهید خواهد شد و به اصطلاح نوربالا می‌زد. این شهدا به جبهه می‌آمدند و متحول می‌شدند. جبهه همه این‌ها را پاک می‌کرد. شهدا اول پاک می‌شدند بعد پر می‌کشیدند. کسی را داشتیم که در عرض یک هفته نمازخوان شده و بعد به شهادت رسیده است. نیرویی برای حضور در جبهه از زندان آزاد می‌شد و در جبهه توبه می‌کرد و کاملاً مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کرد. رزمندگان در جبهه همدیگر را پیدا کردند و در خوبی از هم سبقت می‌گرفتند.

یادمان محل شهادت شاهرخ ضرغام

چرا شهید ضرغام در میان شهدا آن‌قدر محبوب و معروف شد؟
شاهرخ از قدیم سرشناس تهران بود. در شرق تهران کسی حریفش نمی‌شد، کلانتری‌ها هم از او حساب می‌بردند. مثل شهید حججی خیلی‌های دیگر شهید شده بودند، ولی خدا دوست داشت حججی را رو کند. شهید ضرغام هم چنین چیزی داشت. خدا به شهید ضرغام عزت داد و الان خیلی‌ها از شاهرخ حاجت می‌گیرند.

اگر انقلاب نمی‌شد مسیر زندگی شهید ضرغام و دیگر جوانان آن نسل چگونه می‌شد؟
اگر انقلاب نمی‌شد جو جامعه به سمت دیگری می‌رفت. قبل از انقلاب هدف و آرمانی نداشتیم و به کارهای نه چندان مهم مشغول بودیم. به نوعی درگیر مشغولیت‌های کاذب بودیم. شاهرخ در وادی ورزش بود. کشتی‌گیر مثبت صد کیلو بود و در رشته خودش سرشناس بود. عدالتخواهی و حق‌طلبی شاهرخ را کسی نداشت. یک بار به من یک کشیده محکم زد که بعد آمد از من معذرت خواهی کرد.

الان که از او کتک خورده‌ام برایش کار می‌کنم. یک بار در منطقه، ماشین برایمان غذا آورد که راننده‌اش شهید می‌شود. ماشین توسط ستاد، تحویل من شد و شاهرخ این را نمی‌دانست. سر گرفتن ماشین از من یک بحث و درگیری پیش آمد. شاهرخ به من می‌گفت ماشین را بده و من می‌گفتم نمی‌دهم که یک کشیده به گوشم زد. بعد پیش آقای صندوقچی رفتیم و او گفت من ماشین را تحویل صادقی داده‌ام. مقرمان در هتل کاروانسرای آبادان بود.

مدتی گذشت و نیروها می‌خواستند برای عملیات به جلو بروند. در راه شاهرخ می‌گوید دور بزنید و من باید به عقب برگردم، چون یک بدهی دارم که باید آن را بدهم. نیروها می‌گویند در منطقه بدهی کجا بود که شاهرخ می‌گوید من یک روز به پسری سیلی زدم و باید از او حلالیت بگیرم. شهید ضرغام چنین روحیه و مرامی داشت و من این روحیه را در وجود همه ندیدم.

وقت‌شان در جبهه چطور سپری می‌شد؟
در گروه‌مان بچه مثبت هم داشتیم و به نوعی از همه قشری در گروه فدائیان اسلام حضور داشتند. کسانی داشتیم که نماز شب هم می‌خواندند. شاهرخ تا نیمه‌های شب دنبال آتش روشن کردن و صحبت کردن با دیگران و گفتن خاطراتش بود. همراه دیگر نیروها خاطرات زندگی‌شان را می‌گفتند و موقع نماز که می‌شد و صدای اذان از رادیو می‌آمد امثال شاهرخ بقیه را بیدار می‌کردند و خودشان تازه می‌گرفتند می‌خوابیدند. اما همین‌ها رفته رفته تغییر رویه دادند و دیگر در انجام تکالیف‌شان کوتاهی نمی‌کردند.

یک بار به عالمی گفتم شاهرخ گاهی با کفش نماز می‌خواند و اگر کسی به او می‌گفت درست نیست با کفش نماز بخوانی، می‌گفت خدایی که من دیدم این نماز را از من قبول می‌کند. شاهرخ خدا را از دید خودش با عشق و علاقه دیده بود. خدای هر کسی ممکن است چیزی باشد، یکی قدرت، یکی ثروت، یکی زیبایی و این موارد شخص را از خدای حقیقی و معبود دور کند. شاهرخ خدای حقیقی را با چشم دل دیده بود و با خدا عاشقی می‌کرد. این‌ها خدا را آن‌طوری که بود، می‌دیدند. گاهی برخی برای ریا نماز می‌خواندند و در کنارش غیبت می‌کردند و از بیت‌المال می‌خوردند و تهمت می‌زدند. خدا می‌گوید وای به حال چنین افرادی.

امثال شاهرخ به باور قلبی و حقیقی درباره خدا، عبادت و پرستش رسیده بودند. آیت‌الله مشکینی می‌گفت من حاضرم ۶۰ سال عبادتم را بدهم و دو رکعت نماز این‌ها را بگیرم. این را هم بگویم که عاقبت به‌خیری شاهرخ به دعای خیر مادرش هم ربط دارد. من با مادر شاهرخ صحبت می‌کردم و ایشان می‌گفت بچه‌ام رستم بود. شاهرخ در زندگی‌اش ریزه‌کاری‌های زیادی انجام داده که خدا در بزنگاه دستش را گرفت. خدا خیر این افراد را ذره ذره جمع می‌کند. امثال شاهرخ این یک ذره‌ها را زیاد داشتند که خدا در آخر او را خرید.

رزمندگان و فرماندهان دیگر چه دیدی نسبت به شاهرخ و رزمندگانی مثل او داشتند؟
دو طیف بودند. یک طیف از این رزمندگان داش‌مشتی و لوطی پرهیز می‌کردند و می‌گفتند این‌ها اخلاق به‌خصوصی دارند و از آن‌ها دور می‌شدند. یک طیف هم دوست داشتند به جمع‌شان بپیوندند. چون مرام و بیان‌شان برای عده‌ای جذاب بود و دوست داشتند کنارشان زندگی کنند. عده‌ای دوست داشتند در کنار این نیروها مرام و مردانگی یاد بگیرند. مثلاً اگر سفره می‌انداختیم شاهرخ بازی می‌کرد تا همه شام بخورند. یا اگر جلو می‌رفتیم سینه سپر می‌کرد تا تیر به او بخورد.

اگر به دل شاهرخ می‌افتاد که طرف جربزه دارد او را قبول می‌کرد. جربزه داشتن برایشان خیلی اهمیت داشت. گروه‌شان آن اوایل چند نفر بیشتر نبود و به مرور از سراسر کشور آمدند و همدیگر را پیدا کردند. این رزمندگان با تمام وجود هستی‌شان را آورده بودند. یکی از این‌ها قمه‌کش بود و می‌گفت قداره‌بند بودم و در بازار کسی حریفم نمی‌شد. تعریف می‌کرد در ۱۰ سالگی پدرم را از دست دادم و یک روز خواب دیدم در جلسه‌ای که سخنرانش امام علی (ع) بود ایشان به من اشاره کردند که بیاید و مداحی کند.

آن شخص می‌گفت من قبلاً مداحی کرده بودم، ولی از آن فضا دور شده بودم همین که این را به من گفت اشک از چشمان جاری شد و از خواب پریدم. پس از آن راهی مشهد شدم و قمه را همان‌جا گذاشتم و گفتم امام رضا من دیگر دنبال این کارها نمی‌روم. همین شخص بعداً محافظ امام می‌شود. این‌ها چیزی از درون دارند و خدا هم هوایشان را دارد و جذبشان می‌کند.

پس از شهادت سیدمجتبی هاشمی وضعیت گروه فدائیان اسلام چگونه می‌شود؟
من یک سال با سیدمجتبی کار کردم. ما هم دکتر در گروه‌مان داشتیم، هم لوطی و داش‌مشتی. از نمازشب خوان داشتیم تا خلافکار قدیمی. همه توبه‌کننده بودند. پس از اینکه در آبادان یک سال به دفاع پرداختیم حدود ۵۰۰ شهید دادیم. سه شهید داشتیم که پدر و پسر و نوه بودند. چهار برادر شهید داشتیم.

دانش‌آموز، دانشجو، روحانی، شغل آزادی و همه‌گونه آدم در گروه داشتیم. قبل از شکست حصر آبادان شهید چمران به اینجا آمد و با شهید چمران جلسه گذاشتیم تا یک گروه شویم. چون فرمانده دو گروه اعتقاد به جنگ چریکی داشتند. سیدمجتبی و شهید چمران به خاطر کمبود امکانات و تسلیحات اعتقاد به جنگ نظامی به صورت گسترده نداشتند. بیشتر به جنگ پارتیزانی و چریکی اعتقاد داشتند.

بعد از اینکه چمران شهید شد و بعد از آن در تیرماه بنی‌صدر فرار کرد، یک اتحاد و پیوند میان ارتش و سپاه به وجود آمد. به ما اعلام کردند زیرنظر سپاه یا ارتش بروید، اما شهید هاشمی این موضوع را قبول نکرد. از ما شکایت کردند و دادسرا گفت تمام اموالتان را بدهید و بروید. بعد از این هر کسی به یک جا رفت. یکی به بسیج، یکی ژاندارمری، یکی جهاد، یکی سپاه و هر کسی در ارگانی مشغول شد.

منبع: روزنامه جوان

حاج قاسم صادقی از همرزمان شهید شاهرخ ضرغام



منبع خبر

رجزخوانی «شاهرخ» با بلندگوی دستی! بیشتر بخوانید »