به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، فردوسی وقتی نوشتن شاهنامه را آغاز کرد، فکرش را هم نمیکرد صدها سال بعد مردان و زنانی زاده شوند که با غیرت و مردانگی تقدیر یک کشور را رقم بزنند جوری که نامشان در تاریخ به عنوان قهرمانی واقعی ثبت شود. تعدادشان انقدر زیاد است که قابل شمارش نیستند، هر برهه از تاریخ را که نگاه کنیم نامشان را میبینیم که گوشهای از این خاک پهناور سر برارودند و کاری کردند که شجاعت و دلاوریشان زبانزد شد، از هر سن و سالی در بینشان هست، زن و مرد هم ندارند، یک واژه در بینشان مشترک است که باعث میشود کارشان برگه زرین شود؛ «غیرت». با اینکه کتابها دربارهشان نوشته شده و رسم پهلوانی و جوانمردیهایشان به عنوان یک مرامنامه فرهنگی سالهاست در میان بزرگان این مرز و بوم دست به دست میشود، اما هنوز خیلیهایشان گمنام ماندهاند.
دین و آیین همه از مردانگی میگویند
ایرانیان از قدیم الایام با پهلوانان و قهرمانان میانه خوبی داشتند آنان را به پاس رفتار و منششان ارج مینهادند و از بزرگان خود میدانستند، از این رو فرهنگ مردانگی و بزرگ مردی در ایران تاریخ دیرینه دارد و داستان سرایان بزرگ پارسی با پرداختن به قهرمانان و برجسته کردن منش و ویژگیهای اخلاقییشان بزرگترین آثار ادبی را پدید آوردند. داستانهای افسانهای رستم و اسفندیار و شخصیتهای اسطورهای شاهنامه یکی از مهمترین آثاریست که در آن بسیار به مرام پهلوانی و قهرمانان پرداخته شده.
در دین و آیین ما نیز هرجا نامی از ائمه اطهار و بزرگان دین برده شده به حتم صحنهای از مقابله آنان با ظلم، دفاع از حق و شهادت و شجاعت و ایثار به چشم میخورد. بزرگ مرد مبارزه با ظلم، سیدالشهدای کربلا، اباعبدالله الحسین به واسطه نوع شهادت و ماجرای کربلا شاخصترین چهره مذهبی به شمار میرود تا آنجا که طبق روایات و احادیث امام حسین (ع) از جمله افرادیست که در روز قیامت شمار زیادی از دوستدارانش را شفاعت میکند و شفاعت ایشان جایگاه ویژهای در سعادت بشریت دارد.
غیرتیهای تاریخ
تاریخ سراسر پر فراز و نشیب ایران زمین پر از داستانهای مبارزات قهرمانان و رویایی خیر و شر بوده است. گاه افراد به مبارزه و پیکار با دشمن داخلی و خارجی رفتهاند و گاه یک گروه، یک قبیله و یا یک قوم پرچمدار مبارزه با باطل و برافراشتن بیرق حق خواهی شدند. رئیسعلی دلواری، میرزا کوچک خان جنگلی، قهرمانانی که در مقطعی از تاریخ ظهور یافتند و به مبارزه با بیگانگان پرداختند توانستند با غیرتی که نسبت به سرزمین و خاک وطن داشتند جایگاه ویژهای در بین مردم و پهلوانان داشته باشند.
در تعریف واژه غیرت آمده «تلاش برای نگهداری از آنچه که حفظش ضروری است» و اقسامی برای آن ذکر شده است که از جمله آن غیرت ملی و وطنی، غیرت دینی، غیرت انسانی، غیرت نوامیس را میتوان نام برد. شاید بهتر است در مفهوم غیرت این را هم اضافه کنیم «بی تفاوت نبودن در جایی که جان و مال افراد در خطر است» و سرنخش را در میان افرادی ببینیم که اسطوره و الگوهای جامعه در زمانهای مختلف بودند.
هرجا نامی از دفاع مقدس است خوش غیرتان میدرخشند
همان لوطیها و داش مشتیهای جنوب شهر تهران که مرام و معرفتشان زبانزد اهل محل بود باید در میدان عمل بزرگتر پا میگذاشتند تا مفهوم غیرت و مردانگی را در مفهومی متعالیتر نشان دهند. شاهرخ ضرغامها و سید مجتبی هاشمیها با همان روحیه شجاعت و دلیریشان از خیلی مدعیان بزرگی جلو زدند و در جایی که جان و ناموس وطن به خطر افتاد از اولین نفراتی بودند که خود را به جبهه دفاع مقدس رساندند. هرکس که در این جبهه حضور داشت، چه ان نوجوان ۱۳_۱۴ ساله و چه آن پیرمرد ۷۰_۸۰ ساله یک گوهر بزرگ دردرونشان وجود داشت که آنان را به این مرحله از عبودیت رساند که در مقابل هجوم بیگانه به سرزمین و دینشان بی تفاوت نباشند.
هر زمان و هر مکان صحنه تقابل خیر و شر است، چه میدان رزم دفاع مقدس در غرب و جنوب باشد، چه خیابانهای پایتخت و شهرهای دیگر، این غیرت و بزرگی است که وقتی ارازل و اوباش به ناموسی تعرض و بی احترامی کنند خود را سپر بلا کنی و غیرتت را با دفاع از جان دیگری که، چون جان عزیز خود میداری به دفاع برخیزی.
خوش غیرت شهادتت مبارک
جوانی که این روزها نامش را زیاد شنیدهایم، غیرتش اجازه نداد وقتی جمعه شب برای همراهی دخترش از منزل دوستش به دنبال او رفته بود شاهد تعرض چند اوباش به ۲ دختر جوان شد بی تفاوت از کنار موضوع عبور کند. وقتی با سه اوباش ماجرا درگیر شد، زخمی کاری او را از پای درآورد تا حالا عکس و حجلهاش «خوش غیرتی» را معنای دوباره ببخشد. جوان بود و یک دختر ۱۳ ساله داشت، به گفته عمویش چند سالی در رشته هندبال فعالیت میکرد و در مجموع اهل ورزش بود. مثل همه انهایی که در «خوش غیرتی» به شهادت رسیدند صفت شجاعت داشت، مثل شهید محمد محمدی که سال ۹۹ در مقابله با اراذل و اوباش منطقه تهرانپارس که مزاحم نوامیس مردم شدند جانش را از دست داد، یا شهید علی خلیلی ۲۵ تیر سال ۱۳۹۰ وقتی در راه خانهاش متوجه آزار و اذیت ۲ خانم توسط چند جوان میشود برای فیصله دادن موضوع به سمت چند جوان میرود که مورد اصابت چاقو میگیرد و چند روز بعد شهید میشود.
شاید در روز محشر، همان زمان که دسته دسته آدمها را با ویژگیهای خوب و بدشان از هم جدا میکنند، گروهی هم با عنوان خوش غیرتها مورد عفو و رحمت ویژه خدا قرار بگیرند، جوانهایی که در یک لحظه، با یک تصمیم و یک حرکت بهشت را از آن خود کردند و ما مدعیان دینداری را در حسرت جایگاه خود گذاشتند.
انتهای پیام/ ۱۴۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، ۳۵ سال پیش در چنین روزی، شاهرخ ضرغام مشهور به “حّر انقلاب” در عملیات پاکسازی جاده آبادان _ ماهشهر با گلوله تیربار تانک رژیم بعثی به شهادت رسید.
بابا همانطور که غذا میخورَد، خیره شده است به صفحه تلویزیون که تصویر شاهرخ ضرغام را پخش میکند. مادرم بسمالله میگوید و غذایش را شروع میکند.
تلویزیون موسیقی پخش میکند. غذایشان به نیمه نرسیده که صدای افتادن چیزی میآید. صدای جیغ مرغ عشقها و بالبال زدنشان باعث میشود که مادر و بابا از جایشان بلند شوند و به سمت قفس بروند.
مرغ عشقها بالبال میزنند و کف قفس بیحرکت میافتند و دیگر تکان نمیخورند. مادر، مرغ عشقهای مرده را از قفس در میآورد. وقتی مطمئن میشود که نفس نمیکشند، درِ قفس را میبندد و با تعجب به میخی که کنارِ قفس افتاده نگاه میکند.
_یک عمر این میخ بهدیوار بوده نیافتاده، الان چی شد یهو افتاد؟! محمد ساکت است و به مرغ عشقهای مُرده نگاه میکند. مادر از جایش بلند میشود و مرغ عشقهای مرده را بهسمت حیاط میبَرَد. هنوز درِ پذیرایی را باز نکرده که میگوید: “برو غذات رو بخور، از دهن میافته.”
بابا کنار سفره مینشیند. مادر از حیات برمیگردد. دستهایش را میشویَد و بهسمت سفره میرود. بابا را میبیند که خیره شده به گوشهای و توی فکر رفته.
_ها! ممد چته؟ توی فکر رفتی!
محمد بر خلاف ظاهرش، دلنازک است و نگرانیِ برای علی اکبر او را بیشتر احساس کرده ولی هیچوقت احساسش را بروز نداده است. بعد از افتادن قفس، آرام اشکهایش را پاک میکند و میگوید: “نکنه خبر بدی بیاد!”
مادر از این رفتارش تعجب میکند و میگوید: “خجالت بکش ممد. حالا دوتا پرنده بوده مُرده. غصه نداره خو!”
مادر به دیوارهای دورِ خانه اشاره میکند و میگوید: “خو نگا ببین هنو چقدر پرنده داره!”
اما محمد سرش را بلند نمیکند و میگوید:”چند ساله او میخ به دیواره. حالا هیچی نشده چرا بیفته و این حیونکیا هم درجا بمیرن!؟
مادر میگوید:” دلته بد نکن. هیچی نمیشه! اتفاقه دیگه”!
مادر هم از اینکه میخ، ناگهانی و بیدلیل کنده شده، تعجب کرده. دلش میلرزد اما نمیخواهد به دلش بد راه بدهد. محمد سیگاری روشن میکند و از سفره فاصله میگیرد. مادر میگوید: “بیا غذا رو تموم کن.”
_ نمیخوام دیگه.
محمد پُکی به سیگار میزند و خیره میشود به جای خالی میخ و قفسِ روی دیوار.
روز بعد، شایعهای توی شهر میپیچد. چیزی که همه از مادر و بابا پنهان میکنند. میگویند: “احتمالأ چند نفر دیگر از آغاجاری، روز قبل در سوریه زخمی شدهاند یا شاید هم شهید شده باشند. اسم علی اکبر هم بین اسامی است.”
به گزارش مجاهدت از دفاعپرس، کتاب «سیگاریا رو سوریه نمیبرن» درباره زندگینامه شهید مدافعحرم؛ علیاکبر شیرعلی نوشته مهری غلامپور است که به همت نشر ۲۷ بعثت روانه بازار نشر شده است.
شهید شیرعلی از شهدای مدافع حرم استان خوزستان است که در روز تولد حضرت علیاکبر(ع) در شهر آغاجاری متولد شد. به گفته مادر در دوران کودکی خیلی آرام بود ولی از همان کودکی زیر بار زور نمیرفت و اگر کسی به دیگری زور میگفت از مظلوم طرفداری میکرد. او در ۱۷ آذرماه سال ۱۳۹۴ به همراه چند تن دیگر از مدافعان حرم در سوریه به فیض شهادت نائل آمد و آسمانی شد.
انتهای پیام/ ۱۲۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ماجرای حضور لوطیها و داشمشتیها در جنگ یکی از جذابترین اتفاقات دفاع مقدس است. توابین و کسانی که در یک لحظه متحول شده و زندگیشان در گذشته را پشت سر گذاشته بودند با ایمانی راسخ راهی جبهه شدند. افرادی شجاع و دلاور که در مردی و مردانگی کم نمیگذاشتند. در نخستین روزهای جنگ در کنار دیگر نیروهای مردمی مشغول دفاع از کشور شدند و سهم زیادی در خراب کردن نقشههای دشمن داشتند. شهید سیدمجتبی هاشمی با گرد آوردن این نفرات در گروه فدائیان اسلام به آنها انسجام بخشید و بر توانشان افزود. نماد این گروه، شهید شاهرخ ضرغام است. جوانی ورزشکار با هیکلی رشید که سرآمد لوطیهای تهران بود. تحول او حرفهای زیادی در دلش دارد.
شهید ضرغام پس از تحول، راهی جبهه شد. حضور او تأثیر بسیار زیادی در جبهه داشت و علاوه بر اینکه به رزمندگان اعتماد به نفس میداد موجب رعب و وحشت بعثیها هم شده بود. شهید ضرغام معروف به «حرّ انقلاب»، در ۱۷ آذر ۱۳۵۹ در دشتهای شمال آبادان به شهادت رسید. گلولة تیربار تانک دقیقاً به سینه شهید ضرغام اصابت کرد و دیگر هیچگاه پیکرش پیدا نشد. سردار حاجقاسم صادقی از نیروهای گروه فدائیان اسلام است که خاطرات زیادی از بودن در کنار شهید ضرغام دارد. صادقی در گفتگو با «جوان» از مسیر زندگی حر انقلاب تا شهادت میگوید.
ماجرای توبه کردن و برگشتن شهید ضرغام از کجا شروع شد؟ من پس از چند سال توانستم با برادر شاهرخ ضرغام صحبت کنم و ایشان نکات جالبی از زندگی شهید را تعریف کرد. برادر شهید گفت که برادرم قبل از انقلاب بادیگارد یکی از خوانندگان زن بود و رفته رفته وقتی بیشتر پای منبر سخنرانان آن زمان مینشیند زمینههای تحول در او به وجود میآید. در یکی از جلساتی که شاهرخ حضور داشته سخنران میگوید در بین شما کسی هست که بخواهد توبه کند و حر شود، چون حر هم توبه کرد و اولین نفری بود که به امام حسین (ع) پیوست.
شاهرخ پس از تمام شدن صحبتها، پیش حاجآقا میرود و معنی توبه کردن را میپرسد؟ حاجآقا میگوید توبه یعنی از گناه برگشتن. شاهرخ میگوید الان باید چه کار کنم. حاجآقا جواب میدهد یک سفر به مشهد برو. شاهرخ میگوید من میخواهم توبه کنم چرا باید به مشهد بروم؟ حاجآقا میگوید برای آدم شدن باید به مشهد بروی، فقط باید با شرط به مشهد بروی. میگوید چه شرطی؟ حاجآقا میگوید یک، اگر رفتی تا به تو اجازه ندادهاند وارد حرم نشو. دو، تا صاحبخانه را ندیدهای چیزی نگو، چون صاحبخانه امام رضا (ع) است. سه، چون امام رضا (ع) صاحبخانه است هر کاری که کردی را به امام بگو. مادر شهید تعریف میکرد یک روز بعد از ظهر به خانه آمد و گفت ننه بیا با هم به مشهد برویم.
مادر از این کار شاهرخ تعجب میکند. خلاصه بعد از چند روز به همراه مادر و برادرش به مشهد میرود. شاهرخ از پلههای مسجد گوهرشاد که داخل میشود سینهخیز تا در طلاکوب جلوی ضریح میرود و همان جا مینشیند. شهید ضرغام پس از چند دقیقه رو به ضریح میکند و سرش را پایین میاندازد. وقتی رفتار دیگر زائران را میبیند با تعجب از برادرش میپرسد که زائران چه میگویند. او هم توضیح میدهد که زائران از امام رضا (ع) اجازه میگیرند.
شاهرخ به یاد صحبتهای حاجآقا میافتد. شاهرخ آنقدر جلوی در مینشیند تا قطرات اشک از چشمانش جاری میشود تا جایی که مثل ابر بهار شروع به گریه کردن میکند. ناخودآگاه به صورت نیمخیز بلند میشود و دستهایش را رو به ضریح بلند میکند و میگوید امام رضا (ع) من را ببخش، دیگر خلاف نمیکنم، حاجی گفته اگر میخواهم آدم شوم باید پیش شما بیایم.
شهید ضرغام همانجا توبه میکند و پاک میشود. برادرش تعریف میکرد پیرمردی برای رسیدن به ضریح توانایی و امکانش را نداشت. شهید ضرغام پیرمرد را روی شانههایش گذاشت و خودش را به ضریح رساند و ۲۰ دقیقه همان جا ماند. کسی نفهمید شاهرخ چه گفت و چه کرد. پیرمرد در آخر رو به شاهرخ گفت الهی عاقبت بهخیر شوی. یقین دارم امام رضا (ع) نگاهش را به شاهرخ کرد و او از بیرون و درون پاک شد. آن پاک شدن شاهرخ همانا، رخ شاه شدن همانا.
در مبارزات انقلابی فرد فعالی بود؟ اوایل در جریان مبارزات انقلابی، خیلی آدم انقلابی نبود، ولی دلش با انقلابیها بود و رفته رفته به صفشان پیوست. تا اینکه انقلاب پیروز شد و وقتی غائله کردستان پیش میآید جزو اولین نفراتی است که خودش را به منطقه میرساند. در تیر ۱۳۵۸ از سپاه حکم میگیرد و به همراه صد نفر دیگر به کردستان میرود. یکی از نیروهایش تعریف میکرد در قصرشیرین بیسیمچیاش شهید میشود.
شاهرخ یک بلندگوی دستی دستش میگیرد و به یکی از بچههای عربزبان میگوید به بعثیها بگوید چرا رفیقم را شهید کردید و اگر مردید بیایید با خودم بجنگید. جنگ که شروع شد با مینیبوس دم میدان هفتحوض میایستاد و برای کردستان نیرو جمع میکرد. افرادی مثل شاهرخ سر بزنگاه رسیدند. اینها در ذاتشان چیزهایی داشتند که خدا سر بزنگاه دستشان را میگرفت. چشم شاهرخ اجازه نمیداد کسی در محل به ناموس کسی بد نگاه کند. گوشش اجازه نمیداد غیبت کسی را بشنود. حدیث داریم که گوش و چشمت را سالم و پاک نگه دار خدا به یاریات خواهد آمد. یک روز برف زیادی روی زمین نشسته بود، شاهرخ دم در خانهای میرود و برفها را کنار میزند تا راه را برای کسی باز کند. برادرش تعریف میکرد شهید ضرغام پیرمردی با لباس مندرس را دیده که در پیادهرو نشسته است.
پیرمرد را بلند میکند و کاپشن خودش را به او میدهد و در جیبش پول میگذارد و میگوید برو تا شرمنده زن و بچهات نشوی. برادرش همان جا میگوید این همه آدم آمده و رفته چرا کسی او را ندیده است؟ شهید در جواب میگوید خدا نظر کرد تا ما او را ببینیم. اینها مصداق بارز همان شعر هستند که ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند. قرآن میگوید همه آدمها فطرتاً پاک هستند. غرور، کبر، ریاکاری، منیت آدم را از اوج عزت به حضیض ذلت میآورد. یک بار زنی سُنی مذهب که کتاب شهید را خوانده بود پیش من آمد و گفت من را به جایی که شهید مفقودالاثر شده ببر تا من از او تشکر کنم، او در زندگی خیلی به کمکم آمده است. امروز محل شهادت شاهرخ امامزاده شده است.
مردم چنین شهدایی را بیشتر دوست دارند.
زائرانی میآیند و میگویند چندین بار داستان زندگی شاهرخ را خواندهایم و هر بار لذت بردهایم. این مثبت و منفیهای زندگی شهید برای مردم خیلی جذابیت دارد. شاهرخ آدم منفی بود که مثبت شد و این برای همه اقشار جامعه جذاب است. قرآن میفرماید ما بدیهایتان را به خوبی تبدیل میکنیم. اگر همه بدانند خدا تا چه اندازه ارحمالراحمین است سمت او میروند. خدا میفرماید ما توبهکنندگان را دوست داریم و چنین بندگانی مثل شاهرخ در نزد خدا عزیز هستند. البته امام نیز در تحول این جوانان نقش زیادی داشت و آنها را از نیستی به هستی رساند.
دید و نگاه چنین نفراتی به جنگ چگونه بود؟ روزهای اول جنگ سه تیپ آدم در جبههها حضور داشتند. یک عده برای ناموسشان میآمدند، یک عده برای وطنشان عازم جبهه میشدند و یک عده هم برای دینشان به جبهه میآمدند. آنها که دین داشتند برای ناموس و وطن هم میآمدند. ارتشیهای روزهای اول جنگ بیشتر به عشق وطن پا به جبهه میگذاشتند.
طیف دیگر از ارتشیها هم برای ناموس و دین میآمدند. شاهرخ وقتی اجازه نمیداد کسی در محلش به ناموس مردم بد نگاه کند یعنی مسائل ناموسی برای این آدم خیلی مهم است. پس امثال شاهرخ برای ناموس پا به جبهه گذاشتند و به مرور عشق به دین و وطن هم پیدا کردند. البته حرف امام نیز خیلی رویشان تأثیرگذار بود. در کنار این موارد، بسیاری از جوانان با حرف امام وارد جبهه شدند و حضور در جبهه را برای خودشان تکلیف دانستند.
آن زمان امام فرمود دزدی آمده و سنگی انداخته و موضوع جنگ و تجاوز دشمن را با زبان لوطیها و داشمشتیها تعریف کرد. شهید ضرغام در گروهی حضور داشتند که اکثریت را داشمشتیها تشکیل میدادند. گاهی نیروها میگفتند ما از شاهرخ میترسیدیم، ولی چنان نمازی از او دیدیم که از کس دیگری ندیده بودیم.
شهید رستمی نیز چنین شخصیتی داشت. رزمندگان تعریف میکردند که چهره شهید رستمی به گونهای بود که میدانستند ایشان شهید خواهد شد و به اصطلاح نوربالا میزد. این شهدا به جبهه میآمدند و متحول میشدند. جبهه همه اینها را پاک میکرد. شهدا اول پاک میشدند بعد پر میکشیدند. کسی را داشتیم که در عرض یک هفته نمازخوان شده و بعد به شهادت رسیده است. نیرویی برای حضور در جبهه از زندان آزاد میشد و در جبهه توبه میکرد و کاملاً مسیر زندگیاش تغییر میکرد. رزمندگان در جبهه همدیگر را پیدا کردند و در خوبی از هم سبقت میگرفتند.
چرا شهید ضرغام در میان شهدا آنقدر محبوب و معروف شد؟ شاهرخ از قدیم سرشناس تهران بود. در شرق تهران کسی حریفش نمیشد، کلانتریها هم از او حساب میبردند. مثل شهید حججی خیلیهای دیگر شهید شده بودند، ولی خدا دوست داشت حججی را رو کند. شهید ضرغام هم چنین چیزی داشت. خدا به شهید ضرغام عزت داد و الان خیلیها از شاهرخ حاجت میگیرند.
اگر انقلاب نمیشد مسیر زندگی شهید ضرغام و دیگر جوانان آن نسل چگونه میشد؟ اگر انقلاب نمیشد جو جامعه به سمت دیگری میرفت. قبل از انقلاب هدف و آرمانی نداشتیم و به کارهای نه چندان مهم مشغول بودیم. به نوعی درگیر مشغولیتهای کاذب بودیم. شاهرخ در وادی ورزش بود. کشتیگیر مثبت صد کیلو بود و در رشته خودش سرشناس بود. عدالتخواهی و حقطلبی شاهرخ را کسی نداشت. یک بار به من یک کشیده محکم زد که بعد آمد از من معذرت خواهی کرد.
الان که از او کتک خوردهام برایش کار میکنم. یک بار در منطقه، ماشین برایمان غذا آورد که رانندهاش شهید میشود. ماشین توسط ستاد، تحویل من شد و شاهرخ این را نمیدانست. سر گرفتن ماشین از من یک بحث و درگیری پیش آمد. شاهرخ به من میگفت ماشین را بده و من میگفتم نمیدهم که یک کشیده به گوشم زد. بعد پیش آقای صندوقچی رفتیم و او گفت من ماشین را تحویل صادقی دادهام. مقرمان در هتل کاروانسرای آبادان بود.
مدتی گذشت و نیروها میخواستند برای عملیات به جلو بروند. در راه شاهرخ میگوید دور بزنید و من باید به عقب برگردم، چون یک بدهی دارم که باید آن را بدهم. نیروها میگویند در منطقه بدهی کجا بود که شاهرخ میگوید من یک روز به پسری سیلی زدم و باید از او حلالیت بگیرم. شهید ضرغام چنین روحیه و مرامی داشت و من این روحیه را در وجود همه ندیدم.
وقتشان در جبهه چطور سپری میشد؟ در گروهمان بچه مثبت هم داشتیم و به نوعی از همه قشری در گروه فدائیان اسلام حضور داشتند. کسانی داشتیم که نماز شب هم میخواندند. شاهرخ تا نیمههای شب دنبال آتش روشن کردن و صحبت کردن با دیگران و گفتن خاطراتش بود. همراه دیگر نیروها خاطرات زندگیشان را میگفتند و موقع نماز که میشد و صدای اذان از رادیو میآمد امثال شاهرخ بقیه را بیدار میکردند و خودشان تازه میگرفتند میخوابیدند. اما همینها رفته رفته تغییر رویه دادند و دیگر در انجام تکالیفشان کوتاهی نمیکردند.
یک بار به عالمی گفتم شاهرخ گاهی با کفش نماز میخواند و اگر کسی به او میگفت درست نیست با کفش نماز بخوانی، میگفت خدایی که من دیدم این نماز را از من قبول میکند. شاهرخ خدا را از دید خودش با عشق و علاقه دیده بود. خدای هر کسی ممکن است چیزی باشد، یکی قدرت، یکی ثروت، یکی زیبایی و این موارد شخص را از خدای حقیقی و معبود دور کند. شاهرخ خدای حقیقی را با چشم دل دیده بود و با خدا عاشقی میکرد. اینها خدا را آنطوری که بود، میدیدند. گاهی برخی برای ریا نماز میخواندند و در کنارش غیبت میکردند و از بیتالمال میخوردند و تهمت میزدند. خدا میگوید وای به حال چنین افرادی.
امثال شاهرخ به باور قلبی و حقیقی درباره خدا، عبادت و پرستش رسیده بودند. آیتالله مشکینی میگفت من حاضرم ۶۰ سال عبادتم را بدهم و دو رکعت نماز اینها را بگیرم. این را هم بگویم که عاقبت بهخیری شاهرخ به دعای خیر مادرش هم ربط دارد. من با مادر شاهرخ صحبت میکردم و ایشان میگفت بچهام رستم بود. شاهرخ در زندگیاش ریزهکاریهای زیادی انجام داده که خدا در بزنگاه دستش را گرفت. خدا خیر این افراد را ذره ذره جمع میکند. امثال شاهرخ این یک ذرهها را زیاد داشتند که خدا در آخر او را خرید.
رزمندگان و فرماندهان دیگر چه دیدی نسبت به شاهرخ و رزمندگانی مثل او داشتند؟ دو طیف بودند. یک طیف از این رزمندگان داشمشتی و لوطی پرهیز میکردند و میگفتند اینها اخلاق بهخصوصی دارند و از آنها دور میشدند. یک طیف هم دوست داشتند به جمعشان بپیوندند. چون مرام و بیانشان برای عدهای جذاب بود و دوست داشتند کنارشان زندگی کنند. عدهای دوست داشتند در کنار این نیروها مرام و مردانگی یاد بگیرند. مثلاً اگر سفره میانداختیم شاهرخ بازی میکرد تا همه شام بخورند. یا اگر جلو میرفتیم سینه سپر میکرد تا تیر به او بخورد.
اگر به دل شاهرخ میافتاد که طرف جربزه دارد او را قبول میکرد. جربزه داشتن برایشان خیلی اهمیت داشت. گروهشان آن اوایل چند نفر بیشتر نبود و به مرور از سراسر کشور آمدند و همدیگر را پیدا کردند. این رزمندگان با تمام وجود هستیشان را آورده بودند. یکی از اینها قمهکش بود و میگفت قدارهبند بودم و در بازار کسی حریفم نمیشد. تعریف میکرد در ۱۰ سالگی پدرم را از دست دادم و یک روز خواب دیدم در جلسهای که سخنرانش امام علی (ع) بود ایشان به من اشاره کردند که بیاید و مداحی کند.
آن شخص میگفت من قبلاً مداحی کرده بودم، ولی از آن فضا دور شده بودم همین که این را به من گفت اشک از چشمان جاری شد و از خواب پریدم. پس از آن راهی مشهد شدم و قمه را همانجا گذاشتم و گفتم امام رضا من دیگر دنبال این کارها نمیروم. همین شخص بعداً محافظ امام میشود. اینها چیزی از درون دارند و خدا هم هوایشان را دارد و جذبشان میکند.
پس از شهادت سیدمجتبی هاشمی وضعیت گروه فدائیان اسلام چگونه میشود؟ من یک سال با سیدمجتبی کار کردم. ما هم دکتر در گروهمان داشتیم، هم لوطی و داشمشتی. از نمازشب خوان داشتیم تا خلافکار قدیمی. همه توبهکننده بودند. پس از اینکه در آبادان یک سال به دفاع پرداختیم حدود ۵۰۰ شهید دادیم. سه شهید داشتیم که پدر و پسر و نوه بودند. چهار برادر شهید داشتیم.
دانشآموز، دانشجو، روحانی، شغل آزادی و همهگونه آدم در گروه داشتیم. قبل از شکست حصر آبادان شهید چمران به اینجا آمد و با شهید چمران جلسه گذاشتیم تا یک گروه شویم. چون فرمانده دو گروه اعتقاد به جنگ چریکی داشتند. سیدمجتبی و شهید چمران به خاطر کمبود امکانات و تسلیحات اعتقاد به جنگ نظامی به صورت گسترده نداشتند. بیشتر به جنگ پارتیزانی و چریکی اعتقاد داشتند.
بعد از اینکه چمران شهید شد و بعد از آن در تیرماه بنیصدر فرار کرد، یک اتحاد و پیوند میان ارتش و سپاه به وجود آمد. به ما اعلام کردند زیرنظر سپاه یا ارتش بروید، اما شهید هاشمی این موضوع را قبول نکرد. از ما شکایت کردند و دادسرا گفت تمام اموالتان را بدهید و بروید. بعد از این هر کسی به یک جا رفت. یکی به بسیج، یکی ژاندارمری، یکی جهاد، یکی سپاه و هر کسی در ارگانی مشغول شد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،امروز ۱۷ آذرماه؛ چهلمین سالگرد شهادت شیرمردی است که در خط دفاعی آبادان، مردانه در برابر دشمن جنگید و پیکرش هیچگاه به زادگاهش تهران برنگشت و مادرش تا آخر عمر، چشم به راه ماند. شاهرخ ضرغام، در گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی می جنگید و در ذوالفقاریه آبادان، جاودانه شد. مطلب زیر را به بهانه سالگرد او تقدیمتان می کنیم…
«امامِ تحول» کلیدواژهای است نو و بدیع که رهبر انقلاب در سیویکمین سالگرد رحلت امام خمینی(ره) در ۱۴ خرداد ۱۳۹۹ پیرامون آن مطالبی را بیان کردند. آیتالله خامنهای در بخشی از این بیانات با اشاره به نگاه توحیدی امام در زمینه تحولخواهی فرمودند: «نکته مهم این است امام بزرگوار که این همه تحوّلات را به وجود آورد و به معنای واقعی کلمه امامِ تحوّل بود، امّا اینها را از خدا میدانست؛ امام اینها را به خودش نسبت نمیداد… همین تحوّل روحی را که در جوانها به وجود آمده بود… [ایشان] مکرّر در بیاناتشان به آن توجّه میکنند و اظهار تعجّب میکنند، برای ایشان اعجابآور است … یک جا ایشان میگویند که تحوّلی که در روحیه جوانها وارد شده و واقع شده است، از غلبه بر رژیم طاغوت بالاتر است…»
نگاهی به تاریخ تحولات انقلاب اسلامی، این حقیقت را بیش از پیش روشن میسازد که تحول دلها و جانها در سیره و حرکت امام خمینی مقدم بر سایر تحولات بود. چه اینکه تاریخ ما گواه ظهور و بروز جوانهایی است که در «نوروز انقلاب» دَمِ «یا مقلب القلوب»ِ امام «حَوِّل حالنا» را برایشان به ارمغان آورد و آنها را به «احسن الحال» رساند.
در تاریخ ما کم نیستند کسانی که هرچند ظاهرشان آنچه که باید نبود، اما باطنشان آن بود که باید! اگرچه شاهد این مدعا اولین شهید راه خمینی «طیب حاجرضایی» است، اما پرونده کسانی که نام و مرامشان را به انقلاب خمینی گره زده بودند بسته نشد و کسانی نظیر «شهید شاهرخ ضرغام» همچنان عَلَم این حرکت را برافراشتند.
مردانی از این دست، با خصلتهای درونی و خدادادی خود با انقلاب اسلامی پیوند خورده بودند. با عادتهایی که در کوچه و محله با آن شناخته میشدند: «ظلمستیزی»، «حقمداری»، «شجاعت»،«مردمداری»، «لوطیمنشی» و «ارادت به روحانیت اصیل و علمای ربانی». این خلق و خوی نهفته در وجود جوان آن روزها شکفته بود؛ و هنر امام این بود که این غلیان وجودی را در مسیر درست و الهی هدایت کرد. به فرموده رهبر معظم انقلاب اسلامی: «در خواستههای مردم آنچنان تحوّلی به وجود آمد که از این چیزهای حقیر، کوچک، محلّی و محدود تبدیل شد به یک امور اساسی، بزرگ، انسانی و جهانی.»
کوتاه سخن اینکه؛ خاطرات این نسل شنیدن دارد که گفتهاند: وصف العیش نصف العیش! نسلی که همه شجاعت، صداقت و حتی هیبت پهلوانیاش را پای کار انقلاب آورد تا نَمی از یم اقیانوس ملت در سیلاب خانمانبرانداز رژیم پهلوی باشد. «حجتالله اسماعیلی» یکی از همان کسانی است که امروز در گوشه و کنار فضای مجازی تصاویرش گویای خاطرات و مخاطرات دیروز است.
همه چیز از یک حساب اینستاگرامی آغاز شد. حسابی که بیشتر آلبوم مجازی خاطرات بود و این شعر را در طلیعه یادنامه تصویریاش نگاشته بود : « هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست/ بیشهادت، مرگ با خسران چه فرقی میکند…»
تصاویری را میبینم که خاطرات و مخاطرات روزهای حساس و سرنوشتساز این مرز و بوم در سالهای پیروزی و تثبیت انقلاب روایت میکند. به راستی عکسها راویان صامت تاریخاند! با دوستان کنجکاو و پیگیر میشویم تا بلکه بتوانیم راوی ناطق صاحب این تصاویر را بیابیم.
القصه! چرخ روزگار دست رسانهها را به فیلمی قدیمی از دوران دفاع مقدس رساند. آن هم با تیترهایی که هر خوانندهای را برای دیدن مشتاق میکند: «شهیدی که صدایش ماندگار شد» یا «مداحی شهید شاهرخ ضرغام».
فیلمی کوتاه که در آن رزمندهای با اشعاری انقلابی رجز میخواند: «بستیم عهد یاری پیمان با خمینی/ این گفته خمینی است نهضت ادامه دارد». صدا را که تا به حال نشنیده بودیم اما سیمایش آشنا بود. اینهمانیِ تصاویر متعجبم میکند. انگار “ابر و باد و مه خورشید و فلک” در کار است تا کلاف پیچیده این معما باز شود.
شهر ری حومه شرقی حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(س) : هنوز هیچ تصوری از اولین دیدار نداشتیم که با ابهام زنگ خانه را زدیم. صدای گرمی ما را به داخل خانه دعوت کرد.
در بدو ورود چشممان به دیواری افتاد که بیشتر «قاب خاطره» بود؛ تصاویری از شهید بهشتی، آیتالله خامنهای، آیتالله مهدویکنی، خلخالی و حتی بنیصدر روی دیوار نصب شده بود که حضور حجتالله اسماعیلی در کنار شخصیتهای مهم دهه ۵۰ و ۶۰ در این عکسها خودنمایی میکرد.
بالاخره خود را کنار پیرمرد جواندلی یافتیم به نام «سید حجتالله اسماعیلی». آنقدر خونگرم و صمیمی و بیتکلف بود که فرصت تعارف و توقف در حفظ آداب معمول را نداشتیم و یکراست به سراغ خاطراتی رفتیم که پیاش بودیم. ناگفته نماند که حضور فرزندان غنیمتی بود برای یادآوری خاطرات پدر.
فکری شدم. حیف! چرا گنجینه یادماندههای این نسل پیشتر و بیشتر از این باز نشده بود تا خاطرات عمیقتر و دقیقتری برای نسل ما باقی بماند؟ البته شاید در این غفلت تاریخی سهم ما یکسان باشد، هم ما جویندگان تاریخ و هم راویان و شاهدان عینی وقایع؛ نصف ـ نصف!
خلاصه؛ نه تنها روایتهای دست اول «آقا حجت» به فراخور مکان و زمان میتواند جالب توجه باشد، بلکه خردهروایتهای او از هزارتوی انقلاب حاشیههایی مهمتر از متن است که جای بسی تأمل و کند وکاو دارد.
قلمفرسایی را تمام میکنم تا این وجیزه در مجیز شخص یا فرد خاصی تلقی نشود. این مقدمه بر آن بود تا همان جوانهایی را به تصویر بکشد که امام دل و جان آنها را «متحول» ساخت.
آنچه در ادامه میآید بخشی از گفتگوی «سید حجتالله اسماعیلی» با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی است که از نظر میگذرد.
برای آشنایی بیشتر مخاطبین در ابتدا مختصری از زندگی خودتان بیان کنید؟
بسمالله الرحمن الرحیم. بنده ۲۰ بهمن سال ۱۳۲۲ متولد شدم. اصالتا بچه شهرری هستم. منزل ما به قدری نزدیک حرم مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) بود که وقتی به پشتبام میرفتیم سنگفرشهای حرم به راحتی دیده میشد. بعد هم منزلمان به خیابان شهید ملکی منتقل شد. یکبار در نوجوانی به واسطه فردی که در محله ما مداحی میکرد خدمت آیتالله العظمی بروجردی در قم رسیدم.
در جوانی به ورزش کشتی علاقه پیدا کردم. یک زمانی پرچمدار ورزش شهر ری در مسابقات کشوری هم شدم. سال ۱۳۵۴ ازدواج کردم و در دوران انقلاب در کنار عزیزانی همچون حجتالاسلام عبدوس مشغول فعالیتهای مبارزاتی بودم.
کمی از پدر و مادرتان بگویید؟ از کودکیتان خاطراتی دارید؟
مادرم مذهبی بود. پدرم انسان زحمتکشی بود و در شهرری آسیاب آبی داشت. یک روز به پدرم گفتم که من درس نمیخوانم. پدرم گفت اگر درس نخوانی باید در همین آسیاب کار کنی! من هم چون دوست نداشتم درس بخوانم، گفتم: باشه میام! در آنجا مشغول به کار شدم. وقتی دیدند من دیگر درس نمیخوانم برای من دو تا گاو خریدند. بعد با کمکهای اطرافیان و دایی مرحومم در سن ۲۵ سالگی حدود ۳۰ رأس گاو داشتم، نهایتا تمام دامها را یکجا فروختم و همه را با دوستانم خرج کردم[خنده]. خداوند مجددا به من عنایت کرد.
دفن بدون تشییع پدر
پدرم میانه خوبی با رژیم نداشت و مدام به شاه و مسئولان وقت بد و بیراه میگفت. یک روز بیمار شد و در بیمارستان بستریاش کردند. روزی رفتم بیمارستان دیدم تخت پدرم خالی است. از کادر بیمارستان پرسیدم که پدرم کجاست؟ جواب دادند که پدر شما را بردند. گفتم کجا؟ گفتند در بهشت زهرا دفن کردند. همانجا عصبانی شدم و شروع کردم به هویدا فحش دادن.
بعد از آن روز رفتم قم محضر آیتالله العظمی مرعشی نجفی و از ایشان اجازه خواستم تا جنازه پدرم را نبش قبر کنم و در جای دیگر دفن کنم. آقای مرعشی اجازه ندادند وگفتند نمیشود. بعد از آنجا رفتم بیت آیتالله شریعتمداری و از ایشان اجازه نبش قبر خواستم. آقای شریعتمداری گفت میشود. به ایشان گفتم مگر در این قضیه متفقالقول نیستید؟ گفت: چطور؟ گفتم: آقای مرعشی میگوید نمیشود و شما میگویی میشود. آقای شریعتمداری گفت: یکبار دیگر مسئله را بگو! دوباره مسئله را گفتم. آقای شریعتمداری گفت: نمیشود! موقع خروج از بیت ایشان با پسر داییام که همراه من بود صحبت میکردم گفتم یکبار میگویند میشود بعد میگویند نمیشود. یک روحانی آنجا بود صدای من را هم شنیده بود. ما را صدا زد وگفت: شما دوست دارید بشود یا نشود؟ پسر داییام گفت: مگر به نظر ماست؟ ما دنبال این هستیم ببینیم اسلام چه میگوید؟
به هر ترتیب الان محل دفن پدرم همان قطعهای است که شهید اندرزگو نیز در آنجا دفن شده است.
اشاره کردید که با آقای عبدوس در بحث مبارزه همکاری داشتید، خاطراتی از آن دوران دارید؟
حاج آقای عبدوس یک برادری داشتند بنام علی آقا که در شهر ری مغازه داشت. یک پارکینگی بود که پاتوق ما آنجا بود. اعلامیههای زیادی از مغازه علی آقا پخش میشد. ما اعلامیهها را از علی عبدوس میگرفتیم و شبانه آنها را پخش میکردیم. شبها اعلامیهها را از زیر کرکره مغازهها داخل مغازه میفرستادیم. تعدادی از اعلامیهها را درکارخانهها پخش میکردیم.
من در آن زمان تیپ ظاهریام لوطیوار بود، به همین خاطر زیاد به من شک نمیکردند. الان همسر من برای بچهها تعریف میکند که پدرتان یک روز با کتانی از خانه میرفت بیرون و یک روز هم با کت وشلوار. اعلامیهها را داخل پلاستیک میگذاشتم و داخل باغچه مخفی میکردم، گاهی اوقات هم روی اعلامیهها گلهای تزئینی میکاشتم تا کسی شک نکند.
اشعار سیاسی یک واعظ انقلابی
آقای عبدوس توی همین ۲۴ متری در یک مسجدی که دقیقا روبروی ساختمان ساواک قرار داشت سخنرانی میکرد. گفت ببین، من آمدم اینجا صحبت کنم چهار نفر آدم بشوند. خیلی پرقدرت منبر میرفت و شجاع بود. آن زمان کسی جرات نمیکرد حرف سیاسی بزند به خاطر همین پشت سرش شایعه کردند گفتند این هم فکر کنیم ساواکی باشد!
آقای عبدوس یک شعری را روی منبر به این مضمون خواند:
الا ای آیتالله خمینی / گل سرخ گلستان حسینی/ اگرچه در نجف تبعید هستی/ یگانه مرجع تقلید هستی.
بعد از منابر انقلابی آقای عبدوس یک عده از مقدسنماها جمع شدند و به ایشان گفتند این چه منبری است؟ آقای عبدوس هم جواب داد: من هر چه میگویم سیره پیامبر و ائمه هست که حالا در وجود آیتالله خمینی قرار دارد. من صد بار هم منبر بروم این مطالب را میگویم.
سابقه دستگیری قبل ازانقلاب دارید؟
فقط کلانتری رفتم. بچهها لاستیک آتش میزدند. گاردیها بچهها را دستگیر میکردند و به آنها میگفتند بگویید جاوید شاه! بچهها هم به جای جاوید شاه میگفتند مرگ بر شاه!
فردی به نام امیر را گاردیها دستگیر کردند. رفتیم پیش یکی از دوستانمان که در بهشت زهرا کار میکرد ماجرا را برای او تعریف کردیم و گفتیم بروید صحبت کنید که امیر را آزاد کنند. این بنده خدا رفت وصحبت کرد و امیر را آزاد کردند. وقتی امیر آزاد شد مردم جمع شدند و شعار میدادند: درود بر ساواکی مجاهد! (خنده)
پخش اعلامیه در حضور محمدرضا پهلوی
یکبار در مراسمی که محمدرضا پهلوی بر سر قبر رضاخان برگزار میکرد اعلامیه پخش کردم. سالگرد مرگ رضاشاه بود و محمدرضا طی تشریفاتی سر قبر پدرش حاضر شده بود. من هم همزمان اعلامیه پخش میکردم. یکی از دوستانم مرا صدا زد و گفت: ساواکیها دنبالت هستند. من هم از آنجا به سمت سرویس بهداشتی فرار کردم و از محوطه خارج شدم.
روایت تظاهرات و مبارزات روزهای انقلاب از زبان شاهدان عینی شنیدنی است. از تظاهراتها چه خاطراتی دارید؟
آن دوران نزدیک به پیروزی انقلاب همیشه تظاهرات بود. یک روز من در کارخانهای بالای چهارپایه ایستادم وشروع به سخنرانی کردم. با بچهها قرار گذاشتیم که فردا در میدان ۲۴ اسفند (انقلاب) تجمع کنیم و به سمت میدان شهیاد (آزادی) حرکت کنیم. مرا احضار کردند که شما در چه رابطهای صحبت کردید؟ من هم انکار کردم و گفتم: صحبت خاصی نمیکردم. گفتند تو چه کاره هستی؟ گفتم: من سر کارگر هستم. داشتم میگفتم کارگر کفش و لباس ایمنی میخواهد که هیچ کدام را ما نداریم.
مسئول کارگزینی به من گفت که شما بروید تا ببینیم کار به کجا کشیده میشود. فقط یک نفر را معرفی کنید که ما حقوقتان را به ایشان بدهیم که تحویل شما بدهد. من هم ناصر خراسانی را معرفی کردم.
ما هم چون دیگر روزهای منتهی به انقلاب بود رفتیم. بعد از انقلاب به من گفتند برگرد. گفتم: بیایم اینجا چه کار کنم؟! من با کمتر از مدیرعامل صحبت نمیکنم. مدیر عامل آقای کافی بود. به من گفت؛ که ما میخواهیم از وجود ذی قیمت شما بیشتر استفاده کنیم و ما برای شما حکم کارمندی صادر میکنیم و حقوق شما بالاتر میرود. یک فردی بود به اسم کردی که در انجمن بود. به من گفت کار تو برای خودت سخت نیست ولی این کار تو برای ما زیانآور و سخت است. اگر میخواهید شما را بازنشسته کنیم؟
تیراندازی به گارد شاه و تصرف محل دفن رضاخان
از روزهای پیروزی انقلاب چه چیزی در خاطرتان مانده است؟
در روزهای پیروی انقلاب، بین مردم و گاردیها برای تصرف مقبره رضاخان در شهر ری درگیری پیش آمد. من از بالای یک ساختمان به سمت گارد تیراندازی کردم. رفتم به پشتبام حاج آبگوشتی ( شخصی بود که پنجشنبهها آبگوشت نذری میداد در محل ملقب شده بود به حاج آبگوشتی) و از آنجا به سمت گارد تیراندازی کردم. هادی ایرانیان هم کنار من شهید شد. بعد از اینکه تیر خورد بردمش بیمارستان و دوباره برگشتم. از آرامگاه رضا شاه هم گارد شلیک میکرد. خبرنگارها عکسهای این درگیری را ثبت کردهاند. وارد آرامگاه شدیم و درش را با شعار «یک دو سه بگو مرگ بر شاه» شکستیم. عدهای بودند که دزدی میکردند ولی بنده جلوگیری میکردم.
یکی از این اقلام که دزدیده شده یک فرش بود که در دفتر آثار آنجا نیز ثبت شده بود. پس از پیگیری دزد فرش را پیدا کردم. وقتی مراجعه کردم گفتم چرا فرش را به خانهات بردی؟ گفت که قهوه ریخته بود آوردم بشویم که بنده فرش را پس گرفته و آوردم تحویل دادم. یک مغازهداری هم بود یک لامپ از آنجا برداشته و سر در مغازهاش نصب کرده بود. رفتم آن لامپ را هم از او گرفتم. گفت: آقا حجت از یک لامپ هم نمیگذری؟
ماجرای اسلحه رضاخان
بعد از انقلاب هنگامی که به مقبره رضا شاه رفتم اسلحه او را برداشتم. روی اسلحه نوشته شده بود «پرپر دیویزیون مخصوص تیراندازی مرحمت شده به فرمانده تیر همدان رضا خان سرتیپ قصد قاجار ۱۹۱۸.»
همراه با اسلحه حدود نیم کیلو طلا هم آنجا بود. طلاها و تفنگ را به خانه بردم. خانمم گفت: اینها چی هست آوردی؟ گفتم: غنیمت جنگی! گفت: جوری میگویی غنیمت جنگی که انگار با اسرائیل جنگ کردی. ببر اینها را تحویل بده، اگر بچه من سر درد بگیرد علتش را نحسی این وسایل میدانم.
من مانده بودم که طلا و اسلحه را کجا تحویل بدهم؟ نهایتا به آقای لاهوتی اولین نماینده امام در سپاه تحویل دادم. لاهوتی گفت وسایل را بریز همانجا. گفتم اینطوری تحویل نمیدهم. این اسلحه را همه دست من دیدهاند اگر یک قبض یا رسید به من میدهید که اسلحه و طلاها را به شما تحویل بدهم. آقای لاهوتی رسیدِ اسلحه را به من داد. اتفاقا در آن زمان من عجله کردم و نیم کیلو طلا را در رسید نوشتم یک و نیم کیلو طلا. عنوانی هم که در رسید قید شده بود این عبارت بود سپاه پاسداران موقت انقلاب اسلامی. آن رسید را هنوز نگه داشتهام.
خدمت در کمیتههای انقلاب
بعد از انقلاب کجا مشغول فعالیت شدید؟
آن زمان من در کمیته انقلاب اسلامی شهر ری مستقر بودم. آقای سبزعلی رییس کمیته بود و من هم معاون. ۴۰۰۰ تا نیرو زیر مجموعه کمیته منطقه ما بود. آن وقت قرچک جزء محدوده ما بود. حیطه کمیته ما از شمال به صالحآباد و از جنوب به حسنآباد جاده قم منتهی میشد. وسیعترین منطقه، حوزه استحفاظی کمیته ما بود. آدمهای خاصی هم در این محدوده بودند. محمد بیطاقت برای خودش یک داستانی داشت. حسین لوطی بود، باقر صابونی بود و ….
ماجرای تخریب قبر رضاخان
آنچنان که ما متوجه شدیم، شما از همراهان آقای خلخالی در ماجرای تخریب قبر رضاخان بودید. چه خاطرهای از آن روز دارید؟
یک روز همراه یکی از بچههای شجاع به اسم شیخمرادی بودم. خلخالی آمد وگفت برویم حرم حضرت عبدالعظیم. به خلخالی گفتم حاج آقا چه کاری میخواهید بکنید؟ گفت میخواهم قبر رضا شاه را خراب کنم و جنازهاش را آتش بزنم. من قبل از تخریب مقبره، به بچهها گفتم سنگ قبر را کنار بگذارند و بعد من مصاحبه کردم گفتم سنگ قبر تخریب شد و جنازهای هم وجود نداشت و اثری هم از آن نبود.
هنگامی که به همراه آقای خلخالی برای تخریب قبر رضاشاه آماده شدیم بنیصدر زنگ زد. بچهها به آقای خلخالی گفتند رئیسجمهور تماس گرفته. بنیصدر به خلخالی گفت: قبر رضاشاه را دست نزنید این آرامگاه حیف است! آقای خلخالی در جواب گفت: «مگر قبر پدر تو را خراب میکنیم؟ من میخواهم که قبر رضاشاه را خراب کنم.»
ماجرای سنگ قبر ناصرالدین شاه
بعد من گفتم آقای خلخالی حالا که اینجا را خراب کردیم پس قبر ناصرالدین شاه چی؟ گفت ناصرالدین شاه از رضاشاه بدتر است آن را هم خراب میکنیم که من سریع به بچهها گفتم و سنگ قبر ناصرالدین شاه را هم برداشتیم. سنگ را کنار درب آرامگاه گذاشته بودند که بعد سنگ را بردند. گفتم سنگ را کجا بردند؟ بعد از جستوجو دوستان گفتند که سنگ قبر را به یک سنگبُری بالاتر از پل سیمان بردهاند! من هم سریع به آن سنگبری رفتم و دیدم سنگ آنجاست. گفتم چرا سنگ را به اینجا آوردید؟! گفتند دیدیم سنگ آنجا افتاده ما هم آوردیم. گفتم: خیلی چیزها آنجا افتاده بود شما باید بر میداشتید؟ بعد سنگ را برداشتیم و با همان جرثقیلی که آنها سنگ را برده بودند به موزه ملی بردیم که ظاهراً از آنجا به کاخ گلستان منتقل شد.
قبر ناصرالدین شاه بین حرم حضرت عبدالعظیم و امامزاده حمزه بود که بالای آن هم یک شیروانی سبز رنگ بود که بچهها اصلاً به قبر دست نزدند و فقط سنگ را از روی قبر برداشتند ولی قبر رضا شاه وقتی سنگ را برداشتند اثری از قبر و جنازه نبود.
شما از جمله افرادی بودید که در آغاز جنگ تحمیلی همراه با شهید شاهرخ ضرغام و دیگران در قابل ستاد جنگهای نامنظم در جبهه بودید، خاطراتی از آن دوران تعریف کنید؟
من با شاهرخ از قبل انقلاب رفیق بودم. اینکه میگویند نگهبان کاباره بود و از این حرفها همهاش دروغ است. یک روز در آبادان شاهرخ ضرغام پیش من آمد گفت: سید مجتبی هاشمی من رو فرمانده گذاشته! گفتم: کی بهتر از تو؟ سه روز مانده به شهادتش یعنی ١٤ آذر ماه ٥٩ ، در آبادان همدیگر را دیدیم، گفت همراه با سید مجتبی هاشمی در جنگهای نامنظم فعالیت میکنیم. برای ما که همدیگر را از سالهای قبل میشناختیم این دیدار در جبهه آبادان دلنشین و تداعی خاطرات بود .سه روز بعد از این دیدار خبر شهادت شاهرخ ، زمانی سوز دلم را دوچندان کرد که پیکرش در منطقه تحت کنترل نیروهای بعثی زیر آتش گلوله ماند. من مصاحبه کردم گفتم پیکر شاهرخ ضرغام در صحرای گرم خوزستان ماند الی یوم القیامه!
دزدیِ رمز ارتش
یک روز در جبهه دیدم که یک دوچرخه دارد حرکت میکند. به بچهها گفتم جلوی دوچرخه را بگیرند. تردد دوچرخه در جبهه چیز عجیبی بود. دوچرخه را گرفتند و دستههای آن را درآوردند دیدیم که داخل دسته رمز ارتش را قرار داده بودند داشتند برای دشمن بعثی میبردند.
خنثی کردن بمب با پیچگوشتی!
آن روزها جنگندههای بعثی شهرها را بمباران میکردند. یکبار آمدند شرکت نفت تهران را بزنند. چون آنجا نقطه کور بود، به اشتباه کورههای آجرپزی محمودآباد را زدند که یک دختربچه هم در آنجا شهید شد. چند بمب آنجا به اصطلاح عمل نکرده بود و منفجر نشده بود. من سریع برای خنثی کردن بمب رفتم، بلد هم نبودم. یک افسر نیروی هوایی با کیف سامسونت آمده بود گفت: برادر! من چندین سال است در نیروی هواییام؛ دورهاش را دیدهام. گفتم وجعلنا بخوان. نمیخواهد مردم را معطل کنی. بزن باز کن. گفتم پیچگوشتی را بده به من. یک آجر هم برداشتم. سر موشک یک ماسوله داشت دو تا ضربه زدم، تا ماسوله اول باز شد همه مردم تکبیر گفتند. یک عکسی هم در آن ماجرا دارم که روی بمب نشستهام و در روزنامه هم چاپ شد.
مظلومیت و شجاعت شهید بهشتی
عکسهای زیادی با روحانیون مبارز و انقلابی به خصوص شهید بهشتی دارید، از آن خاطرات بگویید.
در آن دوره اوایل انقلاب اوضاع خیلی خراب بود و متاسفانه به شخصیتهایی نظیر شهید بهشتی احترام نمیگذاشتد. مثلا میگفتند طالقانی رو کی کشته/ بهشتی چشم درشته! وضعیت اسفباری بود.
در همان ایام یکی از بچههای شهرری به شهادت رسیده بود. وصیت کرده بود که شهید بهشتی یا کس دیگری از روحانیون مبارز انقلاب در تشییع پیکر او سخنرانی کند. به شهید بهشتی مطلب را گفتم. گفت: باشد، میرویم. چند وقت قبل در ورامین به آقای بهشتی اهانت کرده بودند. ماجرا را یادآور شدم و گفتم روزی که شما آنجا رفتید یک چنین کاری کردند. شهید بهشتی گفت: “آقای اسماعیلی ما نباید به خاطر این مسائل میدان را خالی کنیم.” یک چنین شخصیتی داشت.
در همان ایام شهادت شهید بهشتی و بعد از جریانات هفتم تیر، شب و روز درگیر فعالیت بودیم. یادم است در بهشت زهرا بودم که یکی از دوستان خبر آورد بچهات به دنیا آمده. اصلا وقت نداشتیم. بعد از چند وقت به خانه برگشتم و دیدم یک نوزاد روی رختخواب است و آن روز تازه بچهام را بغل کردم.
طرح مالک و مستاجر شهید لاجوردی و دستگیری منافقین
به ماجرای هفت تیر اشاره کردید. با توجه به ترورهای منافقین چه اقداماتی برای مقابله با آنها انجام میشد؟
روزی آقای لاجوردی طرحی را با ما درمیان گذاشتند. طبق برنامه قرار بر این شد که تمام گلوگاههای عبور و مرور بسته شود و مورد بازرسی قرار گیرد. هدف از این طرح یافتن و دستگیری منافقین بود. بنده و شهید لاجوردی در گلوگاه شهر ری و سمت حرم امام بودیم که از قضا بیشترین تردد منافقین برای فرار از آن قسمت بود و ما موفق شدیم کلی منافق دستگیر کنیم. این طرح، همان طرح معروف مالک و مستاجر بود که شهید لاجوردی ارائه داد.
با این همه فعالیت خودتان هم سوژه ترور منافقین بودید؟
بله! فردی به نام مجید فتاحی پیله رود مأمور ترور من بود. آن موقع سرکوچهمان یک باجه تلفنی بود که قرار بود ضارب از همانجا با اسلحه من را ترور کنند. بچهها این فرد را در کیانشهر دستگیر کردند. در همین عملیات او یک نارنجک پرتاب کرد که منفجر شد و یکی از ترکشهایش به خودش اصابت کرد و زخمی شد و روی پلهای نشست و بچهها هم بلا فاصله او را دستگیر کردند. بعد از دستگیری به بچهها گفتم: ابتدا او را به حمام ببرید و مداوایش کنید. در همان بازجوییها اعلام کرد که قصد ترور من را داشته است.