شهدای فراجا

دیدار فرمانده مرزبانی فراجا با خانواده شهید «سپهری»

دیدار فرمانده مرزبانی فراجا با خانواده شهید «سپهری»


به گزارش مجاهدت از گروه جامعه دفاع‌پرس، سردار «احمدعلی گودرزی» فرمانده مرزبانی فراجا در دیدار با خانواده شهید «جعفر سپهری» ضمن تجلیل از مقام شامخ شهدا، اظهار داشت: شهدا چراغ‌های فروزانی هستند که مسیر عزت، امنیت و استقلال ایران اسلامی را روشن کرده‌اند و امروزه آرامش و امنیت در جای جای این سرزمین مرهون ایثارگری و جانفشانی‌های آنان هست.

فرمانده مرزبانی در ادامه با تاکید بر اینکه فرهنگ ایثار و شهادت باید در نسل‌های جدید بیش از پیش تبیین شود، گفت: شهدا بزرگترین آموزگاران عزت و مقاومت هستند و خانواده‌های آنان نیز بزرگترین سرمایه معنوی و اجتماعی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران محسوب می‌شوند.

سردار گودرزی در پایان این دیدار با اهداء لوح تقدیر از صبر و بردباری خانواده این شهید والامقام تجلیل کرد.

شهید «جعفر سپهری» در تاریخ ۱۳۶۱/۱۲/۱۹ توسط عنصر خود فروخته و منافق در مراسم صبحگاه بر اثر اصابت گلوله، به فیض عظمای شهادت نائل آمده هست.

انتهای پیام/ 112

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

دیدار فرمانده مرزبانی فراجا با خانواده شهید «سپهری»

دیدار فرمانده مرزبانی فراجا با خانواده شهید «سپهری» بیشتر بخوانید »

مخبر: زحمات کارکنان خدوم فراجا بستر توسعه کشور است

مخبر: زحمات کارکنان خدوم فراجا بستر توسعه کشور است


به گزارش مجاهدت از گروه سیاسی دفاع‌پرس، «محمد مخبر» مشاور و دستیار مقام معظم رهبری، در ششمین روز از هفته فراجا با عنوان «پلیس مقتدر، سرباز فداکار، ایثار و شهادت» در دیدار با خانواده سردار شهید «مهدی نعمتی» از شهدای جنگ ۱۲ روزه، ضمن تجلیل از این شهید عزیز فرماندهی انتظامی، بر نقش محوری فراجا در تأمین امنیت و توسعه پایدار کشور تأکید و از خدمات این نهاد خدوم تجلیل کرد.

در این دیدار مخبر ضمن ادای احترام به خانواده معاون اجتماعی شهید سازمان اطلاعات فراجا که در حمله رژیم صهیونی در جنگ ۱۲ روزه به شهادت رسیده، گفت: همکاران سردار نعمتی، وی را نماد عطوفت با مردم و اقشار مختلف و در مقابل، تخاصم با دشمنان ایران و انقلاب اسلامی معرفی می‌کنند.

عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام گفت: این شهید عزیز در طول دوران خدمت پربرکت خویش که مدال پر افتخار جانبازی نیز بر سینه داشت، هم در عرصه مقابله با تروریسم و در جبهه‌های دفاع از حرم و هم در زمینه خدمت رسانی به مردم و همچنین افزایش امنیت روانی شهروندان در فراجا خوش درخشید و سابقه خدمتی وی‌نشان می‌دهد در چهار گوشه ایران عزیز همچون سایر همسنگرانش برای حفاظت از ایران و ایرانی، سر از پا نشناخته و خدمت کرده هست.

 مخبر، شهادت را مزد خدمات و اخلاص این شهید عزیز برشمرد و گفت: فراجا به عنوان یکی از نهاد‌های امنیتی کشور، نقش تعیین کننده‌ای در تأمین امنیت عمومی و مقابله با تهدیدات گوناگون ایفا کرده و همواره مورد تأیید و تشویق مقامات عالی نظام جمهوری اسلامی بوده هست.

مشاور و دستیار مقام معظم رهبری با تقدیر از خدمات بی شائبه فرماندهان و پرسنل فراجا، خاطرنشان کرد: زحمات شبانه روزی و تلاش‌های بی وقفه پلیس، بستر ضروری و پیش زمینه تحقق توسعه پایدار و همه جانبه در کشور هست. فداکاری‌های این عزیزان، آرامش و امنیتی را فراهم آورده که بدون آن، تحقق هیچ برنامه توسعه‌ای میسر نخواهد بود.

در این دیدار همچنین مشاور و دستیار رهبری با تقدیم لوح تقدیر از مقام این شهید بزرگوار و صبر زینبی همسر و فرزند وی تجلیل کرد.

همچنین خانواده شهید نعمتی، از مخبر خواستند تا سلام و تحیات خالصانه ایشان را به محضر رهبر معظم انقلاب اسلامی انتقال دهد.

انتهای پیام/ 271

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

مخبر: زحمات کارکنان خدوم فراجا بستر توسعه کشور است

مخبر: زحمات کارکنان خدوم فراجا بستر توسعه کشور است بیشتر بخوانید »

الگوی خانواده‌دوستی شهید «علیرضا لطفی» به روایت همسرش

الگوی خانواده‌دوستی شهید «علیرضا لطفی» به روایت همسرش


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار شهید والامقام «علیرضا لطفی»، جانشین سازمان اطلاعات فراجا بود که در حمله ارتش تروریستی رژیم صهیونیستی به ساختمان این سازمان در دفاع مقدس ۱۲ روزه، به شهادت رسید. سردار لطفی را از ماجرای مقابله با فتنه سال ۸۸ می‌شناختیم، آن زمان که در مسند اطلاعات فاتب (فرماندهی انتظامی تهران بزرگ) بود و روحیات او نشان می‌داد این‌بار در این نبرد حق و باطل، شهادت حق اوست.

مردی که همیشه آرزو داشت پایان زندگی‌اش با شهادت رقم بخورد و این خواسته را بار‌ها بر زبان آورد. همسرش چنین روایت می‌کند: «گاهی که صحبت از شهادت می‌کرد، به او می‌گفتم: می‌ترسم روزی شهید شوی و از دستت بدهم. اما او تنها لبخندی آرام می‌زد و می‌گفت: از خدا خواسته‌ام پایان زندگی‌ام با شهادت باشد. می‌خواهم سرپا و در حال خدمت به شهادت برسم. با این حال تأکید می‌کرد، شهادت آسان نیست و می‌گفت: شهید شدن فقط آرزو نیست، خدا باید انتخاب کند. همه آرزو می‌کنند، اما خدا هر کسی را شهید نمی‌کند. او باور داشت زندگی باید شهیدوار باشد تا پاداشش شهادت باشد و در عمل نیز چنین زیست.» این روایت صمیمانه برگرفته از گفت‌وگوی ما با همسر سردار شهید علیرضا لطفی، جانشین سازمان اطلاعات فراجاست. با هم بخوانیم.

همسری و همسنگری

من و شهید لطفی ۳۱ سال با هم زندگی مشترک داشتیم. آشنایی ما به زمانی برمی‌گردد که من دانشجو بودم و ایشان در تهران مشغول به کار بود. من همسایه خواهرشان بودم و از همانجا این آشنایی ما شروع و به ازدواج ختم شد. از آن زمان تاکنون ۳۱سال هست در تهران زندگی می‌کنم. همان ابتدا به من گفت: «وقتی با کسی همراه می‌شوی، باید سختی‌های مسیر او را هم بدانی و بپذیری.» من هم می‌دانستم که زندگی با یک نظامی بودن سختی‌های خودش را دارد. برای همسر یک نظامی بیشتر از همسربودن باید همسنگر باشی. چون مأموریت‌ها و نبودن‌های‌شان زیاد هست و بخش بزرگی از کار‌های زندگی، چه داخل خانه و چه بیرون، روی دوش همسران‌شان می‌افتد. 

شغلش را سخت می‌دانست، اما با عشق و علاقه راهش را انتخاب کرده بود. با اینکه رتبه برتر کنکور بود، اما مسیر دیگری را انتخاب کرد و با علاقه شدید تصمیم گرفت پلیس شود. همیشه می‌گفت: «من به کاری که انجام می‌دهم باوردارم و وقتی به چیزی اعتقاد پیدا کنم، تا آخر راه پای آن می‌ایستم.» اعتقاد داشت هر جا کشور نیاز داشته باشد، باید خدمت کرد. فرقی نمی‌کرد زاهدان باشد یا خوزستان و… او همیشه آماده خدمت بود. 

رزمنده ۱۴ ساله روز‌های جنگ

شهید لطفی از همان نوجوانی روحیه جبهه و جهاد داشت. وقتی فقط ۱۲، ۱۳ ساله بود، اصرار داشت به جبهه برود. یک‌بار حتی به زور خودش را به منطقه رسانده بود. در حدود ۱۴، ۱۵ سالگی دوباره به جبهه رفت و با امضای خودش ثبت‌نام کرد و راهی جبهه شد. او در اواخر جنگ برای مدتی به جبهه اعزام شد و به عنوان سرباز در همان روز‌های پایانی جنگ حضور داشت. جنگ که تمام شد، دوباره به دانشگاه بازگشت و مسیر تحصیلی‌اش را ادامه داد. رشته تحصیلی‌اش حقوق بود و تا مدارج عالی ادامه داد. آخرین مدرک او دکترا بود. 

مهم‌ترین شاخص‌اش ایمان بود

مهم‌ترین ویژگی شهید لطفی ایمان و اعتقاداتش بود. برای همسرم خیلی مهم بود، نمازش حتماً اول وقت باشد. ایشان فردی مذهبی بود و همینطور هم زندگی می‌کرد. زندگی بسیار ساده‌ای داشت، بسیار مهربان و آرام بود. آرامش و متانتش به‌قدری جاذبه داشت که هر کسی حتی در همان برخورد اول جذبش می‌شد. فرقی نمی‌کرد مقابل او فردی بزرگ باشد یا کوچک، همیشه با احترام رفتار می‌کرد و همه عاشقش می‌شدند. شهید لطفی اغلب خیلی کم در خانه بود، اما هر وقت می‌آمد، بهترین خودش را برای ما می‌گذاشت. با وجود خستگی زیاد، در خانه با روی خوش و انرژی بالا کنارمان بود. همین چند ساعت یا حتی نیم ساعتی که وقت می‌گذاشت، آنقدر با کیفیت و پرمحبت بود که جای نبودن‌های چند روزه‌اش را پر می‌کرد. با اینکه شغل بسیار سختی داشت، هیچ‌وقت سختی‌های کارش را به خانه نمی‌آورد. هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد ما بفهمیم چه رنج‌ها و مشکلاتی را تحمل می‌کند. بعداً خودش با علاقه و آرامش از مأموریت‌ها تعریف می‌کرد، اما طوری می‌گفت که ما فقط جنبه‌های خوب آن را ببینیم. 

برای زندگی‌اش برنامه‌ریزی داشت

شهید لطفی همیشه با من حتی مهربان‌تر از بچه‌ها بود. با اینکه خیلی خسته می‌شد، هیچ‌وقت نمی‌خواست خستگی‌اش را به ما نشان بدهد. می‌گفت: «لباس بپوش، بریم جایی که دوست داری قدمی بزنیم.» یعنی با وجود خستگی، تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، خوشحالی ما بود. آنقدر خوب رفتار می‌کرد، حتی نمی‌شد به نبودن‌هایش اعتراض کنیم. مثلاً اگر مدتی در مأموریت بود، وقتی برمی‌گشت با شوخی و خنده وارد خانه می‌شد. بچه‌ها که گاهی می‌گفتند: «بابا چند روزه نیامده»، به محض اینکه او را می‌دیدند و با خنده و محبت‌هایش روبه‌رو می‌شدند، همه دلتنگی‌ها را فراموش می‌کردند. او بلد بود با همان لحظات کوتاه حضورش طوری رفتار کند که هیچ ناراحتی باقی نماند و فقط شادی و آرامش در خانه بماند. 

شهید لطفی حتی وقتی در مأموریت بود، دائم با تلفن تماس می‌گرفت و از حال و روز بچه‌ها باخبر می‌شد. انگار در تمام مراحل زندگی همراهشان بود. با دخترم صحبت می‌کرد، از معلمش خبر می‌گرفت، با شوخی و خنده حالش را می‌پرسید. حتی زمانی که دخترم کلاس پنجم بود، شعر‌های کتاب فارسی‌اش را همراه او حفظ می‌کرد. مسابقه می‌گذاشتند هر کس زودتر شعر را حفظ کند برنده شود و جایزه بگیرد. همه شعر‌های کتاب فارسی دخترم را خودش هم حفظ بود، فقط برای اینکه او را همراهی کند. 

با دختر بزرگ‌مان که مهندس کامپیوتر هست هم خیلی همراه بود. مطالعه می‌کرد، به‌روز بود و نمی‌گذاشت از آخرین اطلاعات عقب بماند. آنقدر مطالعه داشت که در هر موضوعی حرفی برای گفتن پیدا می‌کرد. همیشه تأکید داشت زمان خیلی ارزشمند هست. برخلاف ما که شاید دوست داشتیم بنشینیم و تلویزیون ببینیم یا استراحت کنیم، او هیچ‌وقت بیشتر از چهار ساعت نمی‌خوابید. تمام زندگی‌اش برنامه‌ریزی‌شده بود و سعی می‌کرد از هر لحظه بهترین استفاده را ببرد. همیشه می‌گفت: «خدا کند ۲۴ساعت شبانه‌روز برای ما بیشتر باشد، چون برای انجام کارهایم وقت کم می‌آورم.»

شهید لطفی وقتش را هدر نمی‌داد. از هر لحظه به بهترین شکل استفاده می‌کرد. من با چشم خودم دیدم چطور از عمرش بهره می‌برد. در خانه همیشه بهترین حالت خودش را برای ما می‌گذاشت. حتی اگر چند روز نخوابیده و از مأموریت خسته برمی‌گشت، بازهم لبخند به لب داشت و آرامش به خانه می‌آورد. شاید فقط در شرایط خاص، مثل روز‌های جنگ، یک‌بار خستگی را روی چهره‌اش دیدم.

با اینکه وقتش خیلی محدود بود، اما همیشه سعی می‌کرد برای ما و بچه‌ها زمانی هرچند کوتاه بگذارد. مسافرت‌های ما معمولاً یک‌روزه یا دو روزه بود. مثلاً همینطور تصمیم می‌گرفتیم به مشهد برویم؛ پنج‌شنبه راه می‌افتادیم و جمعه شب یا صبح برمی‌گشتیم. اما همان سفر کوتاه را هم از ما دریغ نمی‌کرد، فقط برای اینکه حال بچه‌ها خوب شود. خیلی وقت‌ها که زودتر به خانه می‌رسید، عصر‌های پنج‌شنبه دخترم را برای پیاده‌روی می‌برد. با هم تا تجریش قدم می‌زدند، در راه با هم حرف می‌زدند و صمیمی می‌شدند. آنجا نماز عصر و مغرب را با هم به جماعت می‌خواندند و بعد دوباره برمی‌گشتند. بعضی وقت‌ها ساعتی را فقط به قدم زدن و گفت‌و‌گو با فرزندان اختصاص می‌داد. 

«باید و نباید» در کار نبود!

شهید لطفی در تربیت بچه‌ها هیچ‌وقت روش اجبار را انتخاب نکرد. همیشه با مهربانی و صمیمیت با آنها صحبت می‌کرد. بچه‌ها به‌ویژه دختران‌مان، به شدت پدرشان را دوست داشتند و او را الگوی خودشان قرار می‌دادند. بیشترین تأکیدش روی نماز اول وقت بود. به دختر‌ها می‌گفت: «اولین تکلیف، نماز هست.»، اما هیچ‌وقت به زور یا اجبار نگفت؛ خودش آنقدر زیبا انجام می‌داد که بچه‌ها از او یاد بگیرند. 

نماز را آن‌قدر زیبا و با صدای خوش می‌خواند که حتی اگر میهمان هم در خانه بود، بلند می‌شد و نمازش را می‌خواند. واقعاً انگار به میهمانی خدا می‌رفت. بعد از نماز دعا می‌کرد و همیشه دختر کوچکم را هم کنار خودش می‌خواست تا همراهش نماز بخواند. همین رفتار‌ها باعث شد حالا دخترم هر وقت نماز می‌خواند، به یاد پدرش می‌افتد و اشک می‌ریزد. هیچ‌وقت در درس‌خواندن‌شان مشکلی پیش نیامد، چون پدرشان از همان کودکی خیلی وقت می‌گذاشت تا با شیوه‌ای خاص و صمیمی کنارشان باشد. از سه‌سالگی هر شب برایشان قصه تعریف می‌کرد؛ قصه‌هایی که غالباً ساخته ذهن خودش بودند. حتی وقتی مأموریت بود، تلفنی برایشان قصه شب تعریف می‌کرد. در این قصه‌ها مسائل و مشکلات واقعی زندگی را در قالب شخصیت‌های خیالی مطرح می‌کرد تا بچه‌ها خودشان فکر کنند و به نتیجه برسند. سبک پدرشان هیچ‌وقت «باید و نباید» نبود؛ بلکه با قصه و گفت‌و‌گو، راه درست را نشان می‌داد. همین تربیت باعث شد دخترم در دانشگاه با اینکه تنها چادری کلاس بود، چادرش را با افتخار انتخاب کند. باور و علاقه قلبی‌اش به حجاب از درون خودش شکل گرفت. 

دخترمان زودتر از ما رفت

فوت دخترمان در سال گذشته یکی از سخت‌ترین امتحان‌هایی بود که در زندگی‌مان اتفاق افتاد. واقعاً داغ بزرگی بود. من خیلی ناراحت بودم، اما شهید لطفی همیشه با آرامش می‌گفت: «خدا وقتی بخواهد پدر و مادر را امتحان کند، سخت‌ترین امتحانش را با فرزندانشان می‌گیرد.» او هیچ وقت از این موضوع عصبانی یا گلایه‌مند نشد. می‌گفت: «فرزند امانتی از طرف خداست. همان خدایی که به ما داده، زمان گرفتنش را هم خودش تعیین می‌کند، نه ما.» همیشه تأکید داشت، نباید در برابر خواست خدا، چون و چرا کنیم، چون خدا بهتر از ما مصلحت را می‌داند. برای دخترش گریه می‌کرد، اما نه از روی شکایت، بلکه مثل اشک‌هایی که برای امام حسین (ع) در زیارت عاشورا می‌ریخت. همیشه می‌گفت: «این دنیا فقط گذرگاه هست. همه ما روزی خواهیم رفت، یکی زودتر و یکی دیرتر. این بار فقط نوبت دخترمان بود که زودتر از ما رفت.» با همین نگاه ایمانی و تسلیم به تقدیر الهی توانست با داغ بزرگ دخترمان کنار بیاید و برای ما هم آرامش ایجاد کند. دخترمان در ایام محرم از دنیا رفت، خودش هم می‌گفت: «این سیاه‌پوشی‌ها برای امام‌حسین هست، نه فقط به خاطر دخترمان.» وابستگی شدیدی به فرزندان داشت، اما با وجود آن وابستگی، دائم تکرار می‌کرد، همه چیز امانت خداست. 
 
می‌ترسم از دستت بدهم!

همیشه آرزو داشت آخر مسیر زندگی‌اش با شهادت باشد و همین را بار‌ها به زبان می‌آورد. گاهی که درباره شهادت صحبت می‌کرد، من می‌گفتم: «می‌ترسم روزی شهید شوی و از دستت بدهم.»، اما او با لبخند جواب می‌داد و هیچ چیز نمی‌گفت، فقط آرام می‌خندید. می‌گفت: «من از خدا خواسته‌ام آخر زندگی‌ام با شهادت تمام شود. هیچ وقت نمی‌خواهم بستر بیماری را ببینم؛ می‌خواهم سرپا و در حال خدمت به شهادت برسم.»

هرچند این آرزو در دلش بود، اما تأکید می‌کرد شهادت آسان نیست. می‌گفت: «شهید شدن فقط آرزو نیست، خدا باید انتخاب کند. همه آرزو می‌کنند، اما خدا هر کسی را شهید نمی‌کند.» او باور داشت زندگی باید شهیدوار باشد تا پاداشش شهادت باشد و واقعاً هم خودش اینگونه زندگی کرد. من همیشه می‌گفتم: «خیلی زود هست، خیلی دلم می‌خواهد کنارت بمانم.» ولی در نهایت می‌دانستم جز شهادت چیزی برای او شایسته نیست. چون از ابتدا زندگی‌اش رنگ و بوی شهادت داشت. 

خادم اربعین حسینی

در مورد زیارت کربلا هم با اینکه چند بار رفت، اما بیشتر حضورش در خدمت به زائران امام حسین (ع) در اربعین بود. او معمولاً به مرز مهران می‌رفت. در موکب‌ها به زائران خدمت می‌کرد. غذا می‌داد و بیش از هر چیز از هم‌صحبتی با مردم و کمک به آنها لذت می‌برد. هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد؛ از حل مشکلات زائران گرفته تا کمک در امور گذرنامه و هماهنگی‌ها. برایش مهم بود زائران راحت و با آرامش سفر کربلا را تجربه کنند. در همان موکب‌ها می‌خوابید، روحیه اجتماعی قوی داشت و بودن در کنار مردم و خدمت کردن به آنها از علاقه‌های اصلی‌اش بود. شهید لطفی خیلی مردم‌دار بود. همیشه پای حرف‌های مردم می‌نشست، به درد‌دل‌شان گوش می‌داد و با آنها همراه می‌شد. اما آخرین سفر کربلای ما هم درست چند روز قبل از شروع جنگ بود. ما حدود ۲۰خرداد به همراه او سه روز به کربلا رفتیم و قبل از ۲۳خرداد برگشتیم. نمی‌دانستم آن سفر، آخرین زیارت مشترک ما قبل از شهادتش خواهد بود. 

اشک برای حاج‌قاسم

وقتی حاج‌قاسم سلیمانی به شهادت رسید، شهید لطفی خیلی متأثر شد. بار‌ها اشک می‌ریخت و می‌گفت: «خوش به حالش! آدمی که اینطور شهید شود و با این عظمت و شکوه تشییع شود، نشان از عزتی هست که خدا به او داده هست.» از آن روز‌ها بود که حسرت شهادت در دلش بیشترهم شد. وقتی خودش به شهادت رسید، درست همانگونه که آرزو داشت، مراسمی باشکوه در تهران برگزار شد. مردم در میدان انقلاب او را بدرقه کردند. صحنه‌ای پرعظمت و پرشور، درست مثل آنچه همیشه آرزو می‌کرد. بعد از آن پیکرش به ارومیه منتقل شد. 

شهید لطفی خودش وصیت کرده بود در ارومیه دفن شود. یکی از دلایلش این بود که دخترشان هم آنجا آرام گرفته بود. بار‌ها گفته بود: «وقتی دخترم آنجاست، من هم دوست دارم کنار او باشم.» به احترام خواسته‌اش و به‌خاطر حضور خانواده و اقوام، پیکرش در همانجا دفن شد. مزار ایشان در آرامگاه شهدای اقتدار ارومیه قرار دارد. در آن قطعه فقط ۱۲شهید به خاک سپرده شده‌اند و همه مردم منطقه ایشان را می‌شناسند. 

ما هم کنارت می‌مانیم

کمی بعد از بازگشت‌مان از آخرین سفر کربلا، جنگ شروع شد. آن روز‌ها او نیمه شب‌ها می‌رفت و دیگر به خانه برنمی‌گشت. گاهی فقط یک یا دو ساعت می‌آمد تا لباس عوض کند و دوباره برود. 

در آن روز‌ها ما همیشه در اضطراب و استرس بودیم. بسیاری از اطرافیان خانه‌هایشان را ترک کرده بودند، اما ما تصمیم گرفتیم بمانیم. به او گفتیم: «تا وقتی تو اینجایی، ما هم کنارت می‌مانیم.» خودش هم زیاد اصرار به رفتن نکرد و ما در کنارش ماندیم. می‌گفت: «من هستم، شما هم نگران نباشید.» تا روز آخر همینطور ما را دلگرم می‌کرد. 

در همان روز‌های سخت جنگ، دائم روحیه می‌داد و می‌گفت: «چیزی نیست، ما قوی‌تر از دشمن هستیم. نترسید.» حتی وقتی خبر شهادت فرماندهان بزرگی مثل سرداران حاجی‌زاده، سلامی، باقری، تهرانچی و محرابی رسید، خیلی ناراحت شد، اما چیزی به زبان نیاورد. در روز‌های آخر، شاید فقط هرچند روز یک‌بار برای چند ساعت به خانه می‌آمد. آن هم معمولاً نیمه‌شب بود. سه شب متوالی همینطور آمد؛ فقط یکی، دو ساعت می‌ماند و دوباره می‌رفت. 

گاهی بچه‌ها خواب بودند، اما وقتی صدای باز شدن در را می‌شنیدند، بیدار می‌شدند. با شوخی و خنده به آنها می‌گفت: «نه، بروید بخوابید.» بعد کنارشان می‌نشست، سرشان را نوازش می‌کرد و می‌بوسید. همیشه سعی می‌کرد به بچه‌ها آرامش بدهد و می‌گفت: «هیچ اتفاقی نمی‌افتد، شما فقط نگران نباشید.»

با وجود دلتنگی فراوان، هر بار تأکید می‌کرد: «این روز‌های سخت هم تمام می‌شود و من جبران می‌کنم.» آرامشش و لبخندهایش تنها چیزی بود که در دل آن نگرانی‌ها، به ما امید می‌داد، هرچند خودش خیلی کمتر در خانه بود. 

توکل کن!

آخرین بار که همسرم را دیدم، شب قبل از شهادتش بود. آن شب بمباران و صدای پدافند خیلی شدید بود. او گفت: «بگذار یک ساعت بخوابم.» خودش کمی خوابید، اما من اصلاً خوابم نبرد. بعد از یک ساعت بیدار شد و برای رفتن آماده شد. وقتی می‌خواست برود، بچه‌ها خواب بودند. چون شب قبل دیر خوابیده بودند، نتوانستند بیدار شوند. او آرام سرشان را بوسید و خداحافظی کرد. بعد هم رو به من کرد، خداحافظی کرد و با چهره‌ای خندان گفت: «نگران نباش، همه چیز به خدا سپرده‌ایم. فقط توکل کن.» من با اصرار می‌گفتم: «مواظب خودت باش، بچه‌ها تنها هستند.»، اما باز هم با لبخند فقط گفت: «نگران نباش.»

مگر نمی‌گویند شهدا زنده‌اند؟

بعد از آن آخرین خداحافظی، من دیگر تماسی با او نگرفتم. همیشه خودش گفته بود در مأموریت نباید نگران شوید، گاهی گوشی‌ها در دسترس نیست. من فقط یک شماره از راننده‌اش داشتم. روز حادثه وقتی ساعت‌ها از او خبری نشد، نگران شدم. به هر شماره‌ای که داشتم زنگ زدم، اما هیچ پاسخی نگرفتم. بعد یکی از دوستانش تماس گرفت و گفت: «نگران نباشید، جلسه هستند.».

اما کمی بعد خبر در فضای مجازی منتشر شد. همانجا، از طریق پیام‌ها و تماس‌های دیگران، متوجه شدم. باور کردنش برایم غیرممکن بود. تا لحظه‌ای که به معراج شهدا رفتیم، هنوز نمی‌توانستم بپذیرم آن خداحافظی آرام و ساده، آخرین دیدارمان بود و دیگر بازگشتی در کار نیست. وقتی به معراج شهدای تهران رسیدیم، حال ما و بچه‌ها بسیار بد بود. دخترم هم حال و روز بسیار بدی داشت. اما وقتی پیکر شهیدم را دیدم، ناگهان آرامشی عجیب به دلم نشست. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و انگار همان لحظه خداوند صبری زیاد در وجودم قرار داد. حس کردم او به من آرامش داده هست. درست در همان لحظه باور کردم، هرچند جسمش دیگر کنارم نیست، اما روحش زنده هست و همیشه با ما خواهد ماند. بچه‌ها هم هر کدام واکنشی متفاوت داشتند. دختر بزرگم نتوانست به‌راحتی تحمل کند، اما دختر کوچکم دائم کنار پیکر پدرش می‌گفت: «بابا پاشو… بابا پاشو…» حتی امروز هم او مدام به من می‌گوید: «مامان، مگر نمی‌گویند شهدا زنده‌اند؟ پس بابای من زنده هست، همیشه پیش من هست. حضور بابا را همیشه حس می‌کنم.»

با خداچون و چرا نکنید!

همان روز‌های بعد از شهادتش، خیلی ناراحت بودم و مدام با خودم می‌گفتم چرا باید برود. اما بعد به یاد حرف‌های خودش افتادم. همیشه می‌گفت: «آرزوی من شهادت هست.» همان لحظه با خود گفتم: کسی که به آرزویش رسیده، باید برایش خوشحال شد، نه اینکه برایش غصه بخورم. این فکر آرامم کرد و دیگر، چون و چرا در مقابل تقدیر الهی نیاوردم. شهید لطفی همیشه می‌گفت: «هیچ‌وقت نباید در مقابل خدا، چون و چرا کرد. خدا مصلحت ما را بهتر می‌داند. او خودش زندگی را می‌دهد و خودش هم بازپس می‌گیرد.» بعد از فوت دخترمان هم همین جملات را تکرار می‌کرد. ابتدا تصور می‌کردم نمی‌توانم ادامه بدهم و زنده بمانم. اما دیدم خدا خودش صبر را عطا کرد.

منبع: روزنامه جوان

انتهای پیام/ 119

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

الگوی خانواده‌دوستی شهید «علیرضا لطفی» به روایت همسرش

الگوی خانواده‌دوستی شهید «علیرضا لطفی» به روایت همسرش بیشتر بخوانید »

فرمانده مرزبانی خراسان رضوی؛ فرزند شهید فراجا را تا مدرسه بدرقه کرد+ فیلم

فرمانده مرزبانی خراسان رضوی؛ فرزند شهید فراجا را تا مدرسه بدرقه کرد+ فیلم


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از خراسان رضوی، سردار سرتیپ دوم «مجید شجاع» فرمانده مرزبانی استان با حضور در مدرسه دخترانه شاهد «حاج تقی آقابزرگ»؛ «حلما اسداللهی» فرزند شهید فراجا؛ «محمدرضا اسداللهی» را در ابتدای سال تحصیلی جدید، بدرقه کرد.

فرمانده مرزبانی خراسانی رضوی در سخنانی با تبریک آغاز سال تحصیلی جدید به همه دانش آموزان اظهار داشت: از درگاه خداوند برای همه دانش‌آموزان سال تحصیلی جدید را سالی سرشار از موفقیت خواهانم. 

کد ویدیو

وی تصریح کرد: روز بسیار خوبی را در کنار فرزندان شهیدان اسدالهی و خموشی سپری کردم. ما مدیون شهدا هستیم لذا آنچه را که بتوانیم برای شهدا و خانواده معظم آنها انجام خواهیم داد. 

فرزند شهید اسدالهی نیز گفت: خیلی خوشحالم که امروز با دوستان پدرم به مدرسه آمدم و ممنونم که یک روز خوب را برای من رقم زدند.

گفتنی هست شهید «محمدرضا اسدالهی» در اردیبهشت ماه سال ۱۴۰۲ حین مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر، در استان هرمزگان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

فرمانده مرزبانی خراسان رضوی؛ فرزند شهید فراجا را تا مدرسه بدرقه کرد+ فیلم

فرمانده مرزبانی خراسان رضوی؛ فرزند شهید فراجا را تا مدرسه بدرقه کرد+ فیلم

فرمانده مرزبانی خراسان رضوی؛ فرزند شهید فراجا را تا مدرسه بدرقه کرد+ فیلم

فرمانده مرزبانی خراسان رضوی؛ فرزند شهید فراجا را تا مدرسه بدرقه کرد+ فیلم

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
فرمانده مرزبانی خراسان رضوی؛ فرزند شهید فراجا را تا مدرسه بدرقه کرد+ فیلم

فرمانده مرزبانی خراسان رضوی؛ فرزند شهید فراجا را تا مدرسه بدرقه کرد+ فیلم بیشتر بخوانید »

واکنش سرهنگ «سیفی» به شیطنت کودکان

واکنش سرهنگ «سیفی» به شیطنت کودکان


«عزیز سیفی»، سرهنگ و روانشناس بالینی نیروی انتظامی، در خرداد ۱۴۰۴ در تهران در حمله رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. او به دلیل تخصصش در زمینه روانشناسی بالینی و خدمت صادقانه در حوزه اجتماعی شناخته می‌شد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، به عنوان همسر یک نظامی خوب می‌دانم زندگی در کنار کسی که لباس خدمت بر تن دارد، چقدر سخت است. همسران‌شان در گفت‌وشنودهای‌مان از نبودن‌ها، مأموریت‌های گاه و بیگاه، روزهایی که باید بدون حضور همسران‌شان و به تنهایی بگذرانند، سختی‌ها و استرس‌هایی که گاهی در نبود همسر و در شرایط سخت جامعه سراغ‌شان می‌آید، سخن می‌گویند. به خانه شهید سیفی می‌روم. قبل از ورود همه بنرها و تصاویر روی در و دیوار خانه به درستی آدرس خانه شهید گواهی می‌دهد و خبر از داغی می‌دهد که بر دل این خانواده نشسته است.

همه حرف‌های همسر شهید عزیز سیفی را با جان و دل شنیدم. شهید «عزیز سیفی»، سرهنگ و روانشناس بالینی نیروی انتظامی، در خرداد ۱۴۰۴ در تهران در حمله رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. او به دلیل تخصص و خدماتش در زمینه روانشناسی بالینی و خدمت صادقانه در حوزه امنیت اجتماعی شناخته می‌شد. پیکرش پس از دو روز از زیر آوار انفجار ساختمان فراجا پیدا شد. مزار شهید سیفی در قطعه ۴۲ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قرار دارد. در این نوشتار همسرانه‌های سرهنگ شهید عزیز سیفی را پیش‌رو دارید.

نام زیبای «فاطمه»

آشنایی من و همسرم کاملاً سنتی بود. مادر ایشان با خانواده ما همسایه بود. جالب است اولین بار مادرشوهرم مرا در خانه یکی از اقوام دیده بود. آن روز مصادف با سالروز شهادت حضرت زهرا (س) بود و خانواده همسرم برای آن مراسم حلوا می‌پختند. چون همسایه بودیم، من هم همانجا حاضر شدم و ایشان مرا دید. مادرشان گفته بود برای پسرش دنبال همسر مناسبی می‌گردد و این‌طور شد که من به خانواده‌شان معرفی شدم. بعد موضوع را با پسرش مطرح کرد و در نهایت اولین دیدار ما انجام شد و ما صحبت‌های اولیه را انجام دادیم. همسرم همان ابتدا گفت همیشه دوست داشت نام همسر آینده‌اش «فاطمه» باشد و خوشحال بود این خواسته‌اش برآورده شده است. حتی لیستی از ویژگی‌ها و خواسته‌هایش را از یک همسر نوشته بود. وقتی با هم صحبت کردیم، دیدیم بیشتر حرف‌ها و خواسته‌های‌مان به هم نزدیک است.

من هم گفتم برایم شخصیت مهم‌تر از درآمد و مسائل مادی است، اینکه افکارمان به هم بخورد و همسو باشیم برایم ارزشمندتر است. خوشبختانه فهمیدیم در خیلی چیزها هم‌نظر هستیم. خدا را شکر متوجه شدیم هر دو اهل هیئت و مجالس اهل‌بیت (ع) هستیم و علاقه‌های مشترک زیادی داریم. همین باعث شد فضای گفت‌وگوی اولیه خیلی خوب پیش برود. بعد از آن، رفت و آمدها ادامه پیدا کرد و خانواده‌اش رسماً برای خواستگاری آمدند. پس از حدود پنج ماه آشنایی سنتی، ازدواج ما سر گرفت و زندگی مشترک‌مان آغاز شد. زندگی‌ای که پایه‌های آن روی ایمان، همفکری و خواست خداوند بنا شده بود.

سختی‌های خاص زندگی نظامی

همسرم نظامی بود و روحیه‌ای بسیار مذهبی داشت و عاشق اهل‌بیت (ع) بود. بعد از شهادتش دوستان و همکارانش هم از ایمان و اخلاقش تعریف می‌کردند. زندگی ما سختی‌های خودش را هم داشت. مثلاً وقتی همه در تعطیلات خانوادگی به سفر می‌بردند، ما یا باید در خانه می‌ماندیم یا بدون حضور همسرم به مسافرت می‌رفتیم. خیلی وقت‌ها هم پیش می‌آمد بچه‌های فامیل یا دوستان از پسرم امیرحسین و دخترم هانیه می‌پرسیدند چرا پدرتان همیشه نیست؟ ما برایشان توضیح می‌دادیم که، چون پدرشان نظامی است، بیشتر اوقات در محل کار یا مأموریت است و نمی‌تواند کنار ما باشد.

همین موضوع در ایام خاص مثل عزاداری‌های محرم، تاسوعا و عاشورا یا دیگر مناسبت‌ها هم تکرار می‌شد. درست در روزهایی که خانواده‌ها کنار هم بودند، او معمولاً سر کار بود و کمتر فرصت حضور در جمع خانوادگی پیدا می‌کرد. اینها سختی‌های خاص زندگی ما بود. البته هر کاری دشواری‌های خودش را دارد و ما هم با شرایط کنار آمدیم.

اهل علم و دانش

وقتی ما نامزد بودیم، همسرم در مقطع کارشناسی قبول شده بود و اگر اشتباه نکنم ابتدا در رشته فقه پذیرفته شد. از همانجا علاقه زیادی به ادامه تحصیل و تدریس پیدا کرد. خودش می‌گفت: «اول خیلی علاقه‌ای به درس خواندن نداشتم، اما زمان مجردی، حاج‌آقایی به نام آقای عزیزی – که خدا حفظ‌شان کند – مثل یک پدر برای من بود هم به درس خواندن تشویقم کرد هم به رفتن به هیئت و فعالیت‌های مذهبی و هم به اخلاق خانوادگی. واقعاً مشوق بزرگی برایم بود.»

از حدود ۲۵ سالگی به طور جدی وارد مسیر علم و دانش شد و تا ۴۵ سالگی که حدود ۲۰ سال از زندگی مشترک‌مان می‌گذشت، دائم در حال تحصیل بود. چون به درس و کتاب عشق می‌ورزید، اصلاً برایش سخت نبود. هر وقت فرصتی پیدا می‌کرد، حتی در کمترین زمان ممکن، سراغ کتاب و مطالعه می‌رفت.

علاوه بر خودش همیشه دیگران را هم به درس خواندن تشویق می‌کرد. حتی وقتی فرمانده پایگاه بود به جوان‌ها و بچه‌ها می‌گفت: «هر کس معدلش بالاتر باشد، بیاید تا به او جایزه بدهم.» همین روحیه باعث می‌شد نوجوان‌ها و حتی بچه‌های کوچک‌تر اطرافش هم انگیزه بگیرند. همیشه می‌گفت: «هرکس می‌خواهد با من رفاقت کند، اول باید درس بخواند.» به همین دلیل تشویق به علم‌آموزی یکی از ویژگی‌های مهم زندگی‌اش بود. هم خودش اهل علم بود هم دیگران را به این مسیر علاقه‌مند می‌کرد.

هانیه و امیرحسین

ثمره زندگی من و همسرم تولد دو فرزند است. دخترم هانیه که اسمش را با توسل انتخاب کردیم. چند اسم نوشته و داخل قرآن گذاشته بود تا استخاره کند. وقتی قرآن را باز کرد، نام «هانیه» آمد و همان را برایش گذاشتیم. برای پسرمان «امیرحسین» هم خودش اسم انتخاب کرد. می‌گفت وقتی کتابی درباره امام حسین (ع) و ایران می‌خواند، بیشتر عاشق اسم حسین شده و خواسته پسرش چنین نامی داشته باشد.

هر چه بگویم کم گفته‌ام

درباره خصوصیات اخلاقی همسرم باید بگویم آن‌قدر مهربان و خوب بود که واقعاً نمی‌دانم چطور می‌شود تمام آن را برای‌تان وصفش کنم و ذهنم پر از خوبی‌های اوست. او هم خانواده‌دوست بود و هم عاشق همسر و فرزندانش. آن‌قدر ویژگی‌های مثبت داشت که هرچه بگویم باز هم کم گفته‌ام. خیلی صبور بود. همیشه مرا هم به صبوری دعوت می‌کرد. مثلاً وقتی از شلوغی یا اذیت‌های بچه‌ها گلایه می‌کردم، لبخند می‌زد و می‌گفت: «خانم! از لحظه‌ها لذت ببر. وقتی بچه‌ها بزرگ‌تر شوند، این روزها را یادت می‌افتد و حسرت می‌خوری که چرا بیشتر کنارشان نبودی.»

او همیشه عاشق این بود که زندگی را با آرامش و شادی بگذراند و قدر لحظه‌ها را بداند. واقعاً مرد نمونه‌ای بود. هر چه فکر می‌کنم، هیچ بدی از همسرم به یاد ندارم. ذهنم پر است از خوبی‌هایش که تمامی ندارند. خدمت‌هایش را از صفر شروع کرد. خودش همیشه می‌گفت کارش را از کلانتری آغاز کرده و، چون از پایین وارد شده است، بیشتر قدر وضعیت کنونی را می‌داند. به قول خودش، او می‌دانست که کادری‌ها و سربازهایی که کنار و اطرافش بودند چقدر تلاش می‌کنند.

با گذشت زمان، جایگاهش ارتقا یافت و تقریباً به درجه سرهنگی رسید. در این مسیر در بخش‌های مختلفی مثل بازرسی خدمت کرد. وقتی قرار بود کاری انجام دهد، بسیار محتاط بود و پیش از تصمیم‌گیری با افراد مختلف مشورت می‌کرد تا بهترین راه ممکن را بیابد. در ماه‌های آخر، سمتش بالاتر رفته بود، اما همیشه ساده و بی‌ادعا باقی ماند. عزیز آقا همیشه دوست داشت هیچ‌کس از دستش ناراحت نباشد. مخصوصاً کسانی که با او خدمت می‌کردند. اگر کسی ناراحت می‌شد، خودش با تمام وجود عذرخواهی می‌کرد، چندین بار درباره این موضوع گفته بود که غرور ندارد و برایش مهم نیست که اشتباهش را بپذیرد و عذرخواهی کند. واقعاً این اخلاق را داشت که اشتباهاتش را بپذیرد و آستانه صبرش بالا بود.

دیگر از عزیز خبری نشد!

همسرم در جنگ ۱۲ روزه حتی در چند روز اول آن که بمباران‌ها شروع شده بود، کنار خانواده بود. یادم می‌آید درباره آن دوران با من صحبت می‌کرد. یکی از خوبی‌هایش این بود که، چون خودش داشت روانشناسی می‌خواند، خیلی مراقب روحیه خانواده بود. وقتی خبرهای منفی می‌آمد، اصلاً درباره‌اش با هم صحبت نمی‌کردیم، چون می‌دانستیم روی بچه‌ها تأثیر منفی می‌گذارد. این روحیه مثبت و رعایت فضای آرامش را حتی در دوران کرونا هم داشتیم. واقعاً سعی می‌کردیم اخبار منفی را نشنویم و به جای آن روی نکات خوب تمرکز کنیم. حتی به امیرحسین می‌گفت نباید اخبار منفی را گوش بدهد.

آن شب وسایل را جمع کردیم تا به اصرار همسرم برای دوری از شرایط جنگی به شمال برویم. دخترم برگشت و گفت: «بابا می‌شود نروی سر کار؟» همسرم گفت: «نه، کاری با ما ندارند. ما می‌رویم سر کار و برمی‌گردیم. نگران نباش.» بعد بغلش کرد و بوسید. پسرم هم بهانه گرفت و گفت نمی‌خواهد تنها بخوابد، گفت بیا بغل خودم بخواب. آخرین شب با پسرم خوابید.

صبح زود بلند شد تا به محل کار برود و ما راهم بیدار کرد تا وسایل را داخل ماشین پدرم بگذاریم و راهی شویم. دوباره خداحافظی کردیم. آن لحظه هیچ وقت از یادم نمی‌رود؛ وقتی تا سر کوچه رفت و برگشت تا خداحافظی کند انگار می‌خواست مطمئن شود همه چیز درست است. ما رفتیم و بعد از اینکه رسیدیم تماس گرفتیم تا خیالش از ما راحت باشد. از آن لحظه به بعد دیگر از عزیز خبری نداشتم تا حدود ساعت ۵/۵ بعدازظهر. آن موقع خواهرشوهرم تماس گرفت و پرسید از عزیز خبری داری؟ گفتم نه، چون آن روزها خیلی گرفتار بود و معمولاً جواب تلفن‌ها را نمی‌داد، زیاد نگران نشدم و به خودش زنگ نزدم. او خیلی آدم محتاطی بود و همیشه حواسش جمع بود. من هیچ وقت بابت کارهایش نگرانی بیش از حد نداشتم، چون مطمئن بودم خودش به همه چیز توجه دارد و مراقب است. فکر کردم شاید در جلسه یا جایی باشد که نمی‌تواند جواب دهد. با من قرار گذاشته بود وقتی جایی می‌رود و چند ساعت نمی‌تواند پاسخ دهد، حتماً اطلاع بدهد، اما این بار هر چقدر زنگ زدم جواب نداد و خیلی نگران شدم.

کم‌کم شنیدم وضع خیلی بد و شلوغ است. تا ساعت‌ها خبری نبود و همه نگران بودند. من تلاش می‌کردم بفهمم چه اتفاقی افتاده است، اما هیچ اطلاعی نداشتم. همه می‌گفتند حداقل اگر زخمی شده باشد باید جایی باشد که بتوان خبرش را گرفت. تا ساعت ۹ شب هم خبری نشد. هر کدام از همکارانش به ما چیزی می‌گفتند؛ اینکه او را دیده یا از آنها خداحافظی کرده یا جای دیگر بوده است. من با همه تماس گرفتم، بیمارستان‌ها را گشتم، اما اثری از او نبود. در نهایت هیچ خبری به دست‌مان نرسید و همه در سردرگمی و نگرانی ماندیم. تا اینکه به محل کارش رفتم تا حضوری خبری از او بگیرم، اما اجازه ورود به ما نمی‌دادند. من اصرار کردم که سریع می‌روم و بازمی‌گردم، اما باز هم اجازه ندادند. یکی از آن سربازها پرسید: «اسم همسرتان؟» گفتم: «عزیز سیفی».

وقتی اسمش را شنید، به دوستش نگاهی انداخت و بعد به من گفت: «شهادتش مبارک باشد.» با شنیدن آن جمله از حال رفتم. وقتی به خانه برگشتم و به خانواده اطلاع دادم، همه از آمدن عزیز ناامید شدند.

مسئولیت سنگین همسر شهید بودن

همسر شهید بودن، مسئولیت سنگینی است. باید هم مادر باشم و هم پدر بچه‌ها، چون جای پدر همیشه خالی است. همسرم بسیار نمونه و خوب بود، اما رفتنش مسئولیت بزرگی بر گردن من انداخت. زندگی‌ام حالا با گذشته فرق زیادی کرده است. من باید فرزندان‌مان را طوری تربیت کنم که شایسته خانواده شهید باشند، چیزی که خودش همیشه دوست داشت.

با توجه به شغلش هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی شهید شود. او همیشه به من امید می‌داد و می‌گفت می‌خواهد بزرگ‌ترین سمینار روانشناسی را در تهران برگزار کند و عکسش در همه شهر پخش شود. همیشه به آینده بچه‌ها و زندگی امیدوار بود و این دل مرا به درد می‌آورد که این آرزوها ناتمام ماند.

درباره جنایت ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی باید بگویم خیلی ناراحت بودم، اما وقتی جنازه‌ها را دیدم، غم خودم کمتر شد و فقط از خدا می‌خواهم مسئولان این جنایت را مجازات کند. در پایان، دعا می‌کنم خدا به همه مادران و همسران شهدا، چه در جنگ تحمیلی و چه در جنگ اخیر صبر بدهد، فرزندان‌شان را حفظ کند و این کشور را از مشکلات نجات دهد تا در صلح و صفا با هم زندگی کنیم.

منبع: روزنامه جوان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

واکنش سرهنگ «سیفی» به شیطنت کودکان

واکنش سرهنگ «سیفی» به شیطنت کودکان بیشتر بخوانید »