شهدای هویزه

نقش بنی‌صدر در شهادت شهدای هویزه

نقش بنی‌صدر در شهادت شهدای هویزه


نقش بنی‌صدر در شهادت شهدای هویزهبه گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، خبر درگذشت «ابوالحسن بنی‌صدر» نخستین رئیس جمهور ایران که ۱۷ مهر امسال اعلام شد؛ شاید بیش از هرکس برای خانواده‌های شهدای مظلوم حماسه هویزه که تا همین چند سال قبل (حداقل تا پیش از طرح بازسازی گلزار‌های شهدا و تغییر سنگ مزارها)، جمله «شهید… فرزند… که در تاریخ ۱۶ دی ۵۹ با خیانت بنی‌صدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد» بر سنگ مزارِ خالیِ جوان پرپرشان، آیینه آلام و اندوه هفتگی‌شان بود، مهم می‌نمود.

«میلاد کریمی» مسوول پژوهشی زیارتگاه هویزه در یادداشتی به بررسی نقش بنی‌صدر در کشتار شهدای دانشجو در هویزه پرداخته است که در ادامه می‌خوانید.

پیکر پاره پاره بیشتر شهدای هویزه که تجربه اصابت مستقیم گلوله و شِنی تانک‌های بعثی را در بعداز ظهر کربلایی ۱۶ دی ۵۹ مکرر کرده بودند، هرگز به آغوش شهر‌ها و خانواده‌ها بازنگشت و از همین رو در غالب گلزار شهدا‌های این شهر‌ها سنگ یادبودی برای آرامش مادر‌ها بنا شده بود با جملاتی به آن مضمون که اشاره شد.

اما حقیقت ماجرای بنی صدر و هویزه چه بود؟ آیا واقعا در شکل گیری قتل عام ۴۱ سال قبل «عصر حماسه»، خیانتی اتفاق افتاد یا…؟ بی شک ریشه‌های این اتهام را باید در ماه‌های پیش از آغاز نبرد هشت ساله و روز‌های قبل از اجرای «عملیات نصر» به جستجو نشست.

دشمن بعثی از به هم ریختگی و نبود سازماندهی روز‌های پس ازانقلاب ۵۷ نهایت استفاده را کرده و تبلیغات، تحریکات و تحرکات سیاسی و نظامی خود را افزایش داده بود. این وضعیت روز به روز بدتر می‌شد تا خرداد ۵۹ که امنیت شهر‌ها و روستا‌های مرزی نیز با انفجار خمپاره، بمب و موشک از دست رفته و کم‌تر کسی احساس امنیت جانی می‌کرد. در چنین شرایطی، گزارش‌های مکرر نیرو‌های ژاندارمری و سپاه، بنی صدر را به خوزستان کشاند.

خیلی انقلابی نمی‌اندیشید

ابوالحسن بنی صدر؛ جانشین فرمانده کل قوا و فرمانده نیرو‌های مسلح ایران بود. روحانی زاده‌ای همدانی که در دانشگاه تهران، حقوق و اقتصاد خوانده بود. از «سوربن فرانسه» دکترا گرفته و ۱۲ بهمن ۵۷ از پاریس با امام به تهران آمده بود و بهمن ۵۸ با حدود ۱۱ میلیون رأی، اولین رئیس جمهور ایران انقلابی شده بود؛ هر چند خیلی انقلابی نمی‌اندیشید!

برادر شهید کربلای هویزه «حسین زارعی» درباره خاطرات مشترک با برادر شهیدش از روز‌های ۵۸ می‌گوید: «حسین در بازار تهران صحافی می‌کرد. انجمن اسلامی کارگران بازار تهران را هم خودش با دوستانش تشکیل دادند. مراسم می‌گرفتند. سخنران می‌آوردند. رفته بود بنی صدر را دعوت کند برای سخنرانی توی انجمن. زود برگشت. صدایش درآمده بود که: «وای، انقلاب کردیم بهتر بشه؛ بدتر شد. رفتم دفتر رئیس جمهور. می‌بینم خانما همه بی حجابند! این چه وضعشه؟!»

مادر دانش آموز شهید کربلای هویزه «امین سلطانی» نیز در خاطره‌ای از فرزند شهیدش تعریف می‌کند: «عکس بنی‌صدر را زدم به دیوار اتاق پذیرایی. تازه رئیس جمهور شده بود. امین که آمد خانه، گفت: «مادر عکس را بیار پایین. این لیاقت نداره عکسش رو دیوار باشه.» پرسیدم چرا؟ گفت: «تَقِ بی عرضگیش که در اومد، می‌فهمید! از روی امثال ما که رد شد می‌فهمید!»

بی‌اعتنا به نشانه‌ها

تابستان ۵۹ از پی ماه‌ها تنش و درگیری، سرانجام رئیس جمهور بنی‌صدر با بالگرد از مناطق مرزی خوزستان بازدید کرد و گزارش نیرو‌های سپاه را شنید، اما مثل همیشه اعتنای چندانی نکرد. می‌گفت: اتفاق‌های پیش آمده اهمیت نظامی ندارد! حتی پیشنهاد به کارگیری عشایر منطقه برای مقابله با حملات دشمن را نپذیرفت و مرز ملتهب و ناآرام را رها کرد و به تهران بازگشت.

در جلسات دیگر هم مکرر می‌گفت: «عراق هرگز جرأت چنین کاری ندارد!» یا «عراق هیچ وقت چنین غلطی نمی‌کند. برای اینکه هم در سطح بین المللی و هم در حوزه سیاست جهانی محکوم می‌شود و امنیت داخلی اش به خطر می‌افتد. عراق خودش را به خطر نمی‌اندازد.»

مجاهد خستگی ناپذیر و متفکر، شهید سید محمد حسین علم‌الهدی که عضو شورای فرماندهی سپاه اهواز بود مثل دیگر دلسوزانِ انقلاب نوپای ایران با دقت وضعیت مرز را زیر نظر داشت و مدارک انکار ناپذیری جمع آوری کرده بود. او که می‌خواست خبر تحرکات عراق، مهم جلوه کند، مثل همیشه دست به ابتکار شد و در یکی از سالن‌های مرکزی اهواز نمایشگاهی برپا کرد و اجناس و سلاح‌هایی که بعثی‌ها بین مرزنشینان توزیع کرده بودند را به نمایش گذاشت. خبرنگاران را هم دعوت کرد. همه شواهد نشان می‌داد عراق برای حمله به ایران برنامه‌ها دارد، اما در دولت موقت، گوش شنوا و چشم بینایی وجود نداشت.

اولین مواجهه حسین علم‌الهدی و بنی‌صدر

یکبار هم که بنی‌صدر آمده بود اهواز، حسین هرچه کرد اجازه ملاقات نگرفت. پرس و جو کرد. گفتند ظهر برای استراحت می‌رود خانه فرمانده لشکر خوزستان. رفت پشت در نشست. گفت بالأخره یا از این در وارد می‌شود یا بیرون می‌آید! آخر سر هم بنی‌صدر در تور پافشاری حسین گیر افتاد و شکارش کرد. چه فایده، اما از بس مغرور بود حرف‌های حسین را نفهمید و آنقدر خونسرد با حسین برخورد کرد که کم مانده بود آتشفشان درون حسین هم مثل درون بنی‌صدر یخ بزند. آن روز بنی صدر فقط گفت: «عراق کوچکتر از آن است که به ما حمله کند.»

پاسخ بنی‌صدر به بخشدار هویزه

شهریور ۵۹، حوادث و حملات موضعی دشمن در خوزستان بیشتر شده بود. بخشدار جوان شهر هویزه، حامد جرفی (اولین شهید دولت) با تشکیل نیروی دفاعی، اتفاقات مرز را روزانه گزارش می‌داد. جواب بنی‌صدر این بود که: «یک تیپ از عراق در حال مانور در جنوب مرز هویزه است و بعد از چند روز منطقه را ترک خواهد کرد. تعرضات هوایی هم بر اساس اشتباهات خلبان‌ها بود. ما مشکلی در مرز نداریم.» دشمن بعثی تقریبا جنگ اعلام نشده‌ای را در مناطق مرزی آغاز کرده بود، ولی بنی صدر نمی‌پذیرفت. متأسفانه تاریخ روز‌های قبل از تهاجم همه جانبه دشمن، پُر است از روایت‌های اصرار فرماندهان و دلسوزان و انکار و بی‌اعتنایی بنی‌صدر!

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نقش بنی‌صدر در شهادت شهدای هویزه بیشتر بخوانید »

خواهر شهید سید حسین علم الهدی دارفانی را وداع گفت

خواهر شهید سید حسین علم الهدی دارفانی را وداع گفت


خواهر شهید سید حسین علم الهدی دارفانی را وداع گفتبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سیده خدیجه علم الهدی» فرزند مرحوم آیت الله سید مرتضی علم الهدی و خواهر «سردار شهید سید محمد حسین علم الهدی» دارفانی را وداع گفت.

دبیر ستاد فرهنگی زیارتگاه شهدای هویزه با اعلام این خبر به تشریح فعالیت‌های این یادگار دفاع مقدس پرداخت و گفت: «مرحوم حاجیه خانم علم الهدی در همه سال‌های مبارزات انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و بعد از آن دوشادوش مادر والامقام و ارجمندش، نقش بسزایی در بسیج بانوان و شکل گیری حرکت‌های مؤثر فرهنگی و کمک رسانی و پشتیبانی پشت جبهه داشت.»

این مسئول افزود: راه اندازی «کاروان‌های زینب (س)» و مجموعه «چایخانه» یا «انبار شهید علم الهدی» که مرکز پشتیبانی از جبهه‌های جنوب بود و رهبر فرزانه انقلاب آن را «کاری بزرگ» و «از جلوه‌های سازندگی در صحنه عظیم جهاد فی سبیل الله» برشمردند، از اقدامات شاخص و درخشان این بانوی خستگی ناپذیر و مادرش بود.

وی خاطرنشان کرد: حاجیه خانم علم الهدی در دیدار تاریخی ۵ دی ۱۳۵۹ عشایر خوزستان با حضرت امام خمینی (ره) که به ابتکار برادر شهیدش برگزار گردید نیز حضور داشت. او همچنین با وجود ارتباطات گسترده با همسران و خانواده‌های مسئولان طراز اول نظام جمهوری اسلامی در دوران دفاع مقدس و بعد از آن بسیار گمنام و بی‌ادعا بودند.

مسئول امور پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه اظهار داشت: این بانوی پرتلاش که داغ ۳ برادر دیده بود پس از پایان دفاع مقدس نیز همواره راوی سیره و سبک زندگی پدر و مادر عالی مقام و برادر شهیدش بود و مصاحبه‌های زیادی از وی به یادگار مانده است.

وی تصریح کرد: مرحومه علم الهدی از گنجینه‌های تاریخ شفاهی مشارکت زنان در دفاع مقدس به شمار می‌آمد و فقدانش جبران ناپذیر خواهد بود.

کریمی با اشاره به یکی از مصاحبه‌های مرحوم سیده خدیجه علم الهدی درباره فعالیت‌هایش در دوران دفاع مقدس گفت: او نقل می‌کرد: «ما دورانی را در زمان جنگ گذراندیم که حتی شاید نیم ساعت هم استراحت نداشتیم. از اول صبح صدای زنگ در بلند می‌شد و تا ساعت یک و دو بامداد رفت و آمد در خانه ما برقرار بود تا به امور جنگ رسیدگی شود، اما حالا با وجود اینکه جنگ نیست تلاشی هم برای کار کردن نیست.»

دبیر ستاد فرهنگی زیارتگاه شهدای هویزه درباره به فعالیت‌های خانم علم الهدی در سال‌های اخیر نیز اظهار داشت: وی کاروان زینب (س) را با همکاری سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های مشارکت زنان در دفاع مقدس از سر گرفته بود و دغدغه فراوانی در این زمینه داشت.

کاروان‌های زینب (س) مقارن با شهادت شهید علم الهدی و یارانش به پیشنهاد مادر شهید علم الهدی در اهواز شکل گرفت و طی آن مادر و خواهر شهید علم الهدی با همراهی سایر خانواده‌های شهدا و دیگر بانوان مقاوم شهر در منزل شهدا حاضر شده و ضمن ابراز همدردی به اجرای برنامه‌های متنوع و مؤثر فرهنگی و قرائت زیارت ائمه (علیهم السلام) و ادعیه می‌پرداختند.

وی ادامه داد: این برنامه با عزیمت مادر و خواهر شهید علم الهدی به تهران همچنان در این شهر ادامه یافت و با استقبال و تشویق مسئولان وقت مملکتی نظیر حضرت آیت الله خامنه‌ای، مرحوم هاشمی رفسنجانی و… گسترش یافت و پس از ارتحال مادر شهید علم الهدی نیز توسط مرحوم خواهرشان دنبال شد.

خانم علم الهدی چهارشنبه ۲۳ تیر به دلیل ابتلا به ویروس کرونا دارفانی را وداع گفت و به دلیل وضعیت خاص کرونایی کشور، مراسم تشییع و تدفین ایشان در تهران و بدون حضور جمعیت برگزار می‌شود.

انتهای پیام/ 161



منبع خبر

خواهر شهید سید حسین علم الهدی دارفانی را وداع گفت بیشتر بخوانید »

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

وقتی که دل گره می‌خورد به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

«اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشه پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزه زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیه کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب ساده «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تنهایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانه فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوباره خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزه سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همه کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظه استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسه صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

وقتی که دل گره می‌خورد به مزار شهید بیشتر بخوانید »

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

وقتی دل گره زده می‌شود به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

«اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشه پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزه زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیه کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب ساده «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تنهایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانه فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوباره خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزه سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همه کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظه استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسه صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

وقتی دل گره زده می‌شود به مزار شهید بیشتر بخوانید »

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشۀ پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزۀ زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیۀ کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب سادۀ «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تن‌هایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانۀ فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوبارۀ خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزۀ سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همۀ کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظۀ استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسۀ صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: «یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید بیشتر بخوانید »