شهدای هویزه

همراهی شهید قدوسی با علم الهدی/ رفاقتی که ختم به شهادت شد

همراهی شهید قدوسی با علم الهدی/ رفاقتی که ختم به شهادت شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «محمدحسن» فرزند بزرگ شهید قدوسی، دانشجوی رشته جامعه شناسی دانشگاه مشهد و از دانشجویان پیرو خط امام بود.

وی پیش از انقلاب اسلامی بسیار فعال بود و یک بار هم به زندان افتاد. همچنین در روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ در یک درگیری مسلحانه در مشهد، از ناحیه دست زخمی شد، ولی نیرو‌های شاه نتوانستند وی را دستگیر کنند؛ اثر زخم و جراحت، سبب ناراحتی شدید او پس از آن حادثه شده بود که تا آخر عمر همچنان باقی ماند. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی از مؤسسان انجمن اسلامی دانشگاه مشهد بود و سپس در بخش تحقیقات دفتر تحکیم وحدت فعالیت می‌کرد. همچنین برای راه‌اندازی اردو‌های عقیدتی در تهران بسیار می‌کوشید و به دلیل آشنایی قبلی با اعضای جامعه مدرسین و روحانیون مبارز، از نخستین افرادی بود که ارتباط میان دانشجویان و روحانیون را برقرار کرد.

پس از آغاز جنگ تحمیلی، میل به جهاد و عشق به شهادت، چنان در وجودش زبانه کشید که همه کار‌های اجتماعی و فرهنگی و حتی معالجه جراحت دست خود را کنار گذاشت. مسئولان انقلاب که او را شناخته و می‌دانستند فردی لایق و مقید است، با اجبار او را در تهران نگه داشتند، ولی او تمام کار‌ها را رها کرد و به جبهه رفت و به جمع کوچکی از فداکارترین فرزندان اسلام و قرآن که در هویزه بودند، پیوست.

۱۵ دی سال ۱۳۵۸ در یک عملیات محمدحسن که ۲۳ سال سن داشت به همراه ۱۶ تن دیگر از رزمندگان به دلیل گیر افتادن در محاصره دشمن و با اصابت گلوله به گلویش به شهادت رسید. پیکر این شهید به همراه دیگر شهدای واقعه هویزه در محلی که امروز به نام این شهدا به عنوان «یادمان شهدای هویزه» شناخته می‌شود قرار دارد.

پدر محمدحسن در آن زمان مسوولیت دادستان کل انقلاب را برعهده داشت و مادرش نیز نجمه طباطبایی فرزند علامه سید محمد حسین طباطبایی است.

چندی پیش مادر شهید محمد حسن قدوسی و همسر شهید علی قدوسی بر سر مزار فرزندش حاضر شده و خاطراتی را از روز‌های همراهی محمدحسن با شهید علم الهدی را روایت می‌کند.

وی می‌گوید: شهید علم الهدی همشاگردی محمدحسن در دانشگاه فردوسی مشهد بود. محمدحسن خیلی به او علاقه داشت. حسن بچه مرموزی بود. کارت شناسایی به نام محمود گرفته بود تا اگر ساواک او را می‌برد متوجه نشود. دیوار راست را بالا می‌رفت. دائم ساواک دنبالش بود. محمد حسن ۱۷ شهریور تیر خورد و ۱۳ بار دستش را عمل کردند. زلزله طبس که پیش آمد قرار شد حسین علم الهدی با محمد حسین بروند طبس، اما مجروحیت دست محمد حسین خیلی شدید بود و او نتوانست برود.

طباطبایی ادامه می‌دهد: تا اینکه انقلاب پیروز شد و تا آن مدت دست حسن مشکل داشت. با شروع جنگ گفت می‌خواهم بروم جبهه. تازه جبهه شروع شده بود. پدرش گفت آخر به نشانه‌ای چیزی بروف گفت هرجا حسین برود من همانجا هستم. هرچقدر پدرش گفت بگذار دستت بهتر شود گوش نکرد. ۲ ماهی در جبهه بود که شهید شد.

در ادامه روایت این مادر شهید را می‌بینید.

کد ویدیو

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

همراهی شهید قدوسی با علم الهدی/ رفاقتی که ختم به شهادت شد بیشتر بخوانید »

این مادران را باید زیارت کرد

مادرانی که زیارتنامه دارند از عشق


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس ـ میلاد کریمی؛ در احوالات مادر سقای آب و ادب و بانوی قبیله خورشید، حضرت ام‌البنین (س) آورده‌اند: خبر شهادتِ نور چشمش «عباس» را که شنید، فرمود «پسرم فدای حسین فاطمه!» و از آن به بعد هر روز یا بر سر راه عراق و یا در بقیع نشست به ندبه و نوحه سخت می‌گریست.

خوش ذوقی کرده‌اند آن‌ها که سالروز آسمانی شدن مادر فرزندان زهرا و علی (علیهم السلام) را «روز تجلیل و تکریم مادران و همسران شهدا» نامیده‌اند.

مادران نور، مادران خورشید، خوب گفته‌اند: خورشید، همواره در چشمان مادرانی طلوع می‌کند که به دور دست‌ها خیره شده اند و برای فرداها، مردان و زنانی می‌پرورانند تا در زمین ـ این امانت الهی ـ جانشینی آسمانی باشند.

مادران رفته و مانده

همه گلزار‌های شهدا و مناطق عملیاتی راهیان نور را که طی کنی، جایی نمیابی که نشانی از «مادر» نداشته باشد، رد پایی، نجوایی، قراری. هنوز «ننه علی» را یادمان نرفته است. همان مادر رنجور و دوست داشتنی شهید مظلوم روز‌های انقلاب ۵۷ «قربانعلی رخشانی مهماندوست» که ۲۰ سال، شبانه روز در کنار مزار فرزند شهیدش زندگی کرد تا آن روز که کهولت و بیماری باعث شد از مزار علی اش دل بکند!

این، اما یک روی ماجراست، روی دیگر این عشقِ ام‌البنین گونه را در سرزمین‌های نور باید جست. در سفر عشق، همه مناطق جنوب را که زیر پا بگذاری می‌رسی به «کربلای هویزه.»

گلزار شهدای مظلوم هویزه، معمولا خانه آخر و نهایی کاروان‌های راهیان نور قبل از عزیمت به اهواز و وداع با خوزستان قهرمان است. هویزه‌ای که قبل از همه یادمان‌ها، سرزمین ایثار آسمانی مادرهاست. مادر‌هایی که به تعبیر علمدار عاشوراییان آخرالزمان، امام خامنه‌ای عزیز «به سیره زنان صدر اسلام» حماسه «ام وهب» و «ام‌البنین» را این بار در کربلای هویزه مکرر کردند و آنچه را در راه خالق، هبه و هدیه کرده بودند، به شهر و دیارشان برنگرداندند تا حتی در قاب قبری ساده، دلخوشی شب‌های جمعه‌شان باشد.

به گلزار شهدای مظلوم هویزه که قدم می‌گذاری، در کنار همه ردیف قبر‌های منظم، مختصر و معصومی که بد جور هوایی‌ات می‌کند و دلت را می‌برد، با مزار سه مادر هم مواجه می‌شوی، سه تاج سر، بالاسر قبور مطهر شهدا. سه مادر که «آخر دنیا و اول بهشت» بچه‌هایشان را برای آرمیدن ابدی برگزیده اند، سه مادر که مانده اند در هویزه تا برای شهدای دور از وطن، مادری کنند، لالایی بخوانند و واسطه شوند برای گره گشایی زائران پیش بچه هایشان که حتما یک نفر نیستند! سه مادر که مادر همه شهدای مظلوم هویزه اند.

«حاجیه خانم جزایری» مادر سیدالشهدای کربلای هویزه، شهید سید محمدحسین علم‌الهدی، «حاجیه خانم مستدام» مادر دانشجوی پیرو خط امام در کربلای هویزه شهید فرخ سلحشور و «حاجیه خانم ابراهیمی» مادر بسیجی حماسه آفرین کربلای هویزه شهید اسماعیل حاجی کوهمدانی.

دو تن اهل اهواز و دیگری اهل فسای شیراز. یکی سال ۶۷ آمده به هویزه و دیگری سال ۹۵ و آن دگر، دوم خرداد ۹۷. چرایش را نمی‌دانم، اما این را شاید بدانم که مادر، مادر است. مادر یعنی به تعداد همه روز‌های گذشته، صبوری و به تعداد همه روز‌های آینده، دلواپسی و انتظار و بی تابی و کاش این قلم، تاب داشت برای نوشتن این بی تابی ها… کاش.

راوی می‌گفت چون آن روز‌های شهادت شهدا در هویزه (۱۶ دی ۱۳۵۹) هنوز پلاک شناسایی، رواج نداشت، بیشتر شهدای هویزه بعد از تفحص، به رسم مادر عالم، حضرت صدیقه طاهره (س) گمنام و بی نشان به خاک رفتند، جز عده‌ای انگشت شمار که اتفاقا شهیدان علم الهدی و سلحشور هم در شمارشان بودند. پیکر پاک و پاره پاره این دو پهلوان که سه سال بعد از عروج شان در کنار هم از خاک خونین درآمد، این دو شیر زن، هم رأی و یک کلام شدند. گفتند: این بچه‌ها با هم لباس رزم پوشیده اند، دوشادوش هم رزمیده اند؛ با هم به آسمان پریده اند و حالا هم با هم برگشته اند؛ الان هم حتما دوری از هم را تاب نمی‌آورند!

این‌ها را گفتند و بچه‌ها را گذاشتند توی همان محل رزم و شهادت شان، اما آخر سر هم دلشان تاب نیاورد و خودشان آمدند برای همیشه پیش بچه هایشان. مثل مادر شهید حاجی کوهمدانی که گرچه به ظاهر پیکر پاره پاره اسماعیلش را به دستش ندادند، اما آمد و ماند.

مادر، مادر است؛ اما مادر شهید فرق دارد، شاعر خوب گفته که فرق مادر شهید با تمام مادران دیگر زمین، خلاصه می‌شود به این: مادر شهید، پیش از آن که مادر شهید می‌شود «شهید» می‌شود.

آری، هویزه ترجمان کربلای دیروز به کربلای امروز است. مادران شهیدانش هم انگار شبیه به مادران شهدای کربلا هستند. این مادران را باید زیارت کرد، باید بزرگ داشت.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مادرانی که زیارتنامه دارند از عشق بیشتر بخوانید »

نقش بنی‌صدر در شهادت شهدای هویزه

نقش بنی‌صدر در شهادت شهدای هویزه


نقش بنی‌صدر در شهادت شهدای هویزهبه گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، خبر درگذشت «ابوالحسن بنی‌صدر» نخستین رئیس جمهور ایران که ۱۷ مهر امسال اعلام شد؛ شاید بیش از هرکس برای خانواده‌های شهدای مظلوم حماسه هویزه که تا همین چند سال قبل (حداقل تا پیش از طرح بازسازی گلزار‌های شهدا و تغییر سنگ مزارها)، جمله «شهید… فرزند… که در تاریخ ۱۶ دی ۵۹ با خیانت بنی‌صدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد» بر سنگ مزارِ خالیِ جوان پرپرشان، آیینه آلام و اندوه هفتگی‌شان بود، مهم می‌نمود.

«میلاد کریمی» مسوول پژوهشی زیارتگاه هویزه در یادداشتی به بررسی نقش بنی‌صدر در کشتار شهدای دانشجو در هویزه پرداخته است که در ادامه می‌خوانید.

پیکر پاره پاره بیشتر شهدای هویزه که تجربه اصابت مستقیم گلوله و شِنی تانک‌های بعثی را در بعداز ظهر کربلایی ۱۶ دی ۵۹ مکرر کرده بودند، هرگز به آغوش شهر‌ها و خانواده‌ها بازنگشت و از همین رو در غالب گلزار شهدا‌های این شهر‌ها سنگ یادبودی برای آرامش مادر‌ها بنا شده بود با جملاتی به آن مضمون که اشاره شد.

اما حقیقت ماجرای بنی صدر و هویزه چه بود؟ آیا واقعا در شکل گیری قتل عام ۴۱ سال قبل «عصر حماسه»، خیانتی اتفاق افتاد یا…؟ بی شک ریشه‌های این اتهام را باید در ماه‌های پیش از آغاز نبرد هشت ساله و روز‌های قبل از اجرای «عملیات نصر» به جستجو نشست.

دشمن بعثی از به هم ریختگی و نبود سازماندهی روز‌های پس ازانقلاب ۵۷ نهایت استفاده را کرده و تبلیغات، تحریکات و تحرکات سیاسی و نظامی خود را افزایش داده بود. این وضعیت روز به روز بدتر می‌شد تا خرداد ۵۹ که امنیت شهر‌ها و روستا‌های مرزی نیز با انفجار خمپاره، بمب و موشک از دست رفته و کم‌تر کسی احساس امنیت جانی می‌کرد. در چنین شرایطی، گزارش‌های مکرر نیرو‌های ژاندارمری و سپاه، بنی صدر را به خوزستان کشاند.

خیلی انقلابی نمی‌اندیشید

ابوالحسن بنی صدر؛ جانشین فرمانده کل قوا و فرمانده نیرو‌های مسلح ایران بود. روحانی زاده‌ای همدانی که در دانشگاه تهران، حقوق و اقتصاد خوانده بود. از «سوربن فرانسه» دکترا گرفته و ۱۲ بهمن ۵۷ از پاریس با امام به تهران آمده بود و بهمن ۵۸ با حدود ۱۱ میلیون رأی، اولین رئیس جمهور ایران انقلابی شده بود؛ هر چند خیلی انقلابی نمی‌اندیشید!

برادر شهید کربلای هویزه «حسین زارعی» درباره خاطرات مشترک با برادر شهیدش از روز‌های ۵۸ می‌گوید: «حسین در بازار تهران صحافی می‌کرد. انجمن اسلامی کارگران بازار تهران را هم خودش با دوستانش تشکیل دادند. مراسم می‌گرفتند. سخنران می‌آوردند. رفته بود بنی صدر را دعوت کند برای سخنرانی توی انجمن. زود برگشت. صدایش درآمده بود که: «وای، انقلاب کردیم بهتر بشه؛ بدتر شد. رفتم دفتر رئیس جمهور. می‌بینم خانما همه بی حجابند! این چه وضعشه؟!»

مادر دانش آموز شهید کربلای هویزه «امین سلطانی» نیز در خاطره‌ای از فرزند شهیدش تعریف می‌کند: «عکس بنی‌صدر را زدم به دیوار اتاق پذیرایی. تازه رئیس جمهور شده بود. امین که آمد خانه، گفت: «مادر عکس را بیار پایین. این لیاقت نداره عکسش رو دیوار باشه.» پرسیدم چرا؟ گفت: «تَقِ بی عرضگیش که در اومد، می‌فهمید! از روی امثال ما که رد شد می‌فهمید!»

بی‌اعتنا به نشانه‌ها

تابستان ۵۹ از پی ماه‌ها تنش و درگیری، سرانجام رئیس جمهور بنی‌صدر با بالگرد از مناطق مرزی خوزستان بازدید کرد و گزارش نیرو‌های سپاه را شنید، اما مثل همیشه اعتنای چندانی نکرد. می‌گفت: اتفاق‌های پیش آمده اهمیت نظامی ندارد! حتی پیشنهاد به کارگیری عشایر منطقه برای مقابله با حملات دشمن را نپذیرفت و مرز ملتهب و ناآرام را رها کرد و به تهران بازگشت.

در جلسات دیگر هم مکرر می‌گفت: «عراق هرگز جرأت چنین کاری ندارد!» یا «عراق هیچ وقت چنین غلطی نمی‌کند. برای اینکه هم در سطح بین المللی و هم در حوزه سیاست جهانی محکوم می‌شود و امنیت داخلی اش به خطر می‌افتد. عراق خودش را به خطر نمی‌اندازد.»

مجاهد خستگی ناپذیر و متفکر، شهید سید محمد حسین علم‌الهدی که عضو شورای فرماندهی سپاه اهواز بود مثل دیگر دلسوزانِ انقلاب نوپای ایران با دقت وضعیت مرز را زیر نظر داشت و مدارک انکار ناپذیری جمع آوری کرده بود. او که می‌خواست خبر تحرکات عراق، مهم جلوه کند، مثل همیشه دست به ابتکار شد و در یکی از سالن‌های مرکزی اهواز نمایشگاهی برپا کرد و اجناس و سلاح‌هایی که بعثی‌ها بین مرزنشینان توزیع کرده بودند را به نمایش گذاشت. خبرنگاران را هم دعوت کرد. همه شواهد نشان می‌داد عراق برای حمله به ایران برنامه‌ها دارد، اما در دولت موقت، گوش شنوا و چشم بینایی وجود نداشت.

اولین مواجهه حسین علم‌الهدی و بنی‌صدر

یکبار هم که بنی‌صدر آمده بود اهواز، حسین هرچه کرد اجازه ملاقات نگرفت. پرس و جو کرد. گفتند ظهر برای استراحت می‌رود خانه فرمانده لشکر خوزستان. رفت پشت در نشست. گفت بالأخره یا از این در وارد می‌شود یا بیرون می‌آید! آخر سر هم بنی‌صدر در تور پافشاری حسین گیر افتاد و شکارش کرد. چه فایده، اما از بس مغرور بود حرف‌های حسین را نفهمید و آنقدر خونسرد با حسین برخورد کرد که کم مانده بود آتشفشان درون حسین هم مثل درون بنی‌صدر یخ بزند. آن روز بنی صدر فقط گفت: «عراق کوچکتر از آن است که به ما حمله کند.»

پاسخ بنی‌صدر به بخشدار هویزه

شهریور ۵۹، حوادث و حملات موضعی دشمن در خوزستان بیشتر شده بود. بخشدار جوان شهر هویزه، حامد جرفی (اولین شهید دولت) با تشکیل نیروی دفاعی، اتفاقات مرز را روزانه گزارش می‌داد. جواب بنی‌صدر این بود که: «یک تیپ از عراق در حال مانور در جنوب مرز هویزه است و بعد از چند روز منطقه را ترک خواهد کرد. تعرضات هوایی هم بر اساس اشتباهات خلبان‌ها بود. ما مشکلی در مرز نداریم.» دشمن بعثی تقریبا جنگ اعلام نشده‌ای را در مناطق مرزی آغاز کرده بود، ولی بنی صدر نمی‌پذیرفت. متأسفانه تاریخ روز‌های قبل از تهاجم همه جانبه دشمن، پُر است از روایت‌های اصرار فرماندهان و دلسوزان و انکار و بی‌اعتنایی بنی‌صدر!

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

نقش بنی‌صدر در شهادت شهدای هویزه بیشتر بخوانید »

خواهر شهید سید حسین علم الهدی دارفانی را وداع گفت

خواهر شهید سید حسین علم الهدی دارفانی را وداع گفت


خواهر شهید سید حسین علم الهدی دارفانی را وداع گفتبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سیده خدیجه علم الهدی» فرزند مرحوم آیت الله سید مرتضی علم الهدی و خواهر «سردار شهید سید محمد حسین علم الهدی» دارفانی را وداع گفت.

دبیر ستاد فرهنگی زیارتگاه شهدای هویزه با اعلام این خبر به تشریح فعالیت‌های این یادگار دفاع مقدس پرداخت و گفت: «مرحوم حاجیه خانم علم الهدی در همه سال‌های مبارزات انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و بعد از آن دوشادوش مادر والامقام و ارجمندش، نقش بسزایی در بسیج بانوان و شکل گیری حرکت‌های مؤثر فرهنگی و کمک رسانی و پشتیبانی پشت جبهه داشت.»

این مسئول افزود: راه اندازی «کاروان‌های زینب (س)» و مجموعه «چایخانه» یا «انبار شهید علم الهدی» که مرکز پشتیبانی از جبهه‌های جنوب بود و رهبر فرزانه انقلاب آن را «کاری بزرگ» و «از جلوه‌های سازندگی در صحنه عظیم جهاد فی سبیل الله» برشمردند، از اقدامات شاخص و درخشان این بانوی خستگی ناپذیر و مادرش بود.

وی خاطرنشان کرد: حاجیه خانم علم الهدی در دیدار تاریخی ۵ دی ۱۳۵۹ عشایر خوزستان با حضرت امام خمینی (ره) که به ابتکار برادر شهیدش برگزار گردید نیز حضور داشت. او همچنین با وجود ارتباطات گسترده با همسران و خانواده‌های مسئولان طراز اول نظام جمهوری اسلامی در دوران دفاع مقدس و بعد از آن بسیار گمنام و بی‌ادعا بودند.

مسئول امور پژوهشی زیارتگاه شهدای هویزه اظهار داشت: این بانوی پرتلاش که داغ ۳ برادر دیده بود پس از پایان دفاع مقدس نیز همواره راوی سیره و سبک زندگی پدر و مادر عالی مقام و برادر شهیدش بود و مصاحبه‌های زیادی از وی به یادگار مانده است.

وی تصریح کرد: مرحومه علم الهدی از گنجینه‌های تاریخ شفاهی مشارکت زنان در دفاع مقدس به شمار می‌آمد و فقدانش جبران ناپذیر خواهد بود.

کریمی با اشاره به یکی از مصاحبه‌های مرحوم سیده خدیجه علم الهدی درباره فعالیت‌هایش در دوران دفاع مقدس گفت: او نقل می‌کرد: «ما دورانی را در زمان جنگ گذراندیم که حتی شاید نیم ساعت هم استراحت نداشتیم. از اول صبح صدای زنگ در بلند می‌شد و تا ساعت یک و دو بامداد رفت و آمد در خانه ما برقرار بود تا به امور جنگ رسیدگی شود، اما حالا با وجود اینکه جنگ نیست تلاشی هم برای کار کردن نیست.»

دبیر ستاد فرهنگی زیارتگاه شهدای هویزه درباره به فعالیت‌های خانم علم الهدی در سال‌های اخیر نیز اظهار داشت: وی کاروان زینب (س) را با همکاری سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های مشارکت زنان در دفاع مقدس از سر گرفته بود و دغدغه فراوانی در این زمینه داشت.

کاروان‌های زینب (س) مقارن با شهادت شهید علم الهدی و یارانش به پیشنهاد مادر شهید علم الهدی در اهواز شکل گرفت و طی آن مادر و خواهر شهید علم الهدی با همراهی سایر خانواده‌های شهدا و دیگر بانوان مقاوم شهر در منزل شهدا حاضر شده و ضمن ابراز همدردی به اجرای برنامه‌های متنوع و مؤثر فرهنگی و قرائت زیارت ائمه (علیهم السلام) و ادعیه می‌پرداختند.

وی ادامه داد: این برنامه با عزیمت مادر و خواهر شهید علم الهدی به تهران همچنان در این شهر ادامه یافت و با استقبال و تشویق مسئولان وقت مملکتی نظیر حضرت آیت الله خامنه‌ای، مرحوم هاشمی رفسنجانی و… گسترش یافت و پس از ارتحال مادر شهید علم الهدی نیز توسط مرحوم خواهرشان دنبال شد.

خانم علم الهدی چهارشنبه ۲۳ تیر به دلیل ابتلا به ویروس کرونا دارفانی را وداع گفت و به دلیل وضعیت خاص کرونایی کشور، مراسم تشییع و تدفین ایشان در تهران و بدون حضور جمعیت برگزار می‌شود.

انتهای پیام/ ۱۶۱



منبع خبر

خواهر شهید سید حسین علم الهدی دارفانی را وداع گفت بیشتر بخوانید »

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

وقتی که دل گره می‌خورد به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

«اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشه پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزه زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیه کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب ساده «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تنهایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانه فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوباره خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزه سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همه کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظه استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسه صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

وقتی که دل گره می‌خورد به مزار شهید بیشتر بخوانید »