شهدای هویزه

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

وقتی دل گره زده می‌شود به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

«اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشه پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزه زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیه کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب ساده «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تنهایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانه فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوباره خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزه سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همه کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظه استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسه صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

وقتی دل گره زده می‌شود به مزار شهید بیشتر بخوانید »

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید


بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهیدبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، معاونت فرهنگی یادمان شهدای هویزه سفرنامه یکی از زائران این زیارتگاه را منتشر کرده است که بخشی از آن را در ادامه می‌خوانید:

اتوبوس از دهلاویه راه افتاده بود. نجوای «قدم قدم» مهدی رسولی، انگار حتی در تکان‌های اتوبوس هم رسوخ کرده بود. همه چیز و همه کس، عجیب، قدم قدم راهی هویزه شده بود.

طنین «هویزه نزدیک است!» که در گوشم افتاد، پرده را کنار زدم و از چهارگوشۀ پنجره به دنبال گنبد فیروزه‌ای و پرچم قرمزش گشتم. همان طور که از لا به لای پرده‌ها به بیرون سرک می‌کشیدم، اتوبوس از کنار خانه‌ها گذشت و کودکان با لبخند‌های شیرینشان برایم دست تکان دادند. آن لبخند‌های آشنا، آن استقبال شیرین کودکانه گویی هویزه بود که برایم دست تکان می‌داد. هویزۀ زنده‌ای که داشت با دستان کودکانش خواب فراموشی را از چشم‌هایم می‌پراند. اتوبوس جلو رفت و من و هویزه و کودکانش برای هم دست تکان دادیم تا این که پرچم قرمز مسجد نمایان شد و اتوبوس از حرکت ایستاد.

پیاده که شدیم، با اولین قدم بر خاک، هویزه زنده‌تر از همیشه جلویم قد علم کرد و خشت خشت وجودش شروع به سخن گفتن کرد و در چند ثانیۀ کوتاهی که کفش‌هایم را درمی‌آوردم تا وارد شوم جلویم را گرفت و سربلند؛ اما خاضعانه و مهربان رو به رویم ایستاد و گفت: یادم تو را فراموش! الوعده وفا. همان جا پایی که داشت از در گذر می‌کرد سر جایش خشک شد و با یک نسیم، دیوار خاطره‌ای زندانی شده راشکست! ‍

او شنیده بود که چگونه اصرار می‌کردم و می‌گفتم مگر چه می‌شود بروم و استدلال پشت استدلال می‌آوردم و همه گفته‌هایم با یک جواب سادۀ «دلم راضی نمی‌شود» بی‌دلیل می‌شد، و او دیده بود که چگونه با یادگاری سال‌ها پیشش، همان پلاکی که نام شهید حسین علم‌الهدی بر آن حک شده بود، قهر کرده و به رفاقتش شک کرده بودم و بماند که چه قدر رجزخوانی کردم که مروت این نبود و چه و چه، اما حالا او روبه رویم ایستاده بود و با مهربانی لبخند می‌زد و مرا به ورود دعوت می‌کرد. سراپا خجالت؛ اما با شوقی که مرا به سوی آن مزار می‌کشید وارد شدم… از دالان سربلند سربند‌های سبز و سرخش گذشتم، از کنار مزار سرو‌ها گذر کردم تا رسیدم به شهید. آن لحظه پر بودم از احساسات متضاد. خجالت از گفته‌ها و شعف از حضور… آن قدر که درست به خاطر ندارم چه گفتم و چه شد. بعد از زیارت، بر سر مزار مادر رفتم و عذرخواهانه گریستم تا این که اذان ظهر از مناره‌های هویزه صدایم کرد و برگرداند بر سر مزار پسر. بعد از چند کلمه درد دل، نماز در هوای باصفای یادمان هویزه و نسیم‌های خوش‌عطرش برگزار شد و بعد روایت‌گری!

دقایق آخر به هوای تفأل به یکی از دل‌نوشته‌های شهید علم الهدی در کنار مزاری نشستم و کتاب فریاد و سکوت را که از یادمان به یادگاری گرفته بودم، باز کردم. نوشته بود: «تن‌هایی موهبتی است الهی. در تنهایی از تنهایی به در می‌آییم. در تنهایی به خدا می‌رسیم.» و حقیقتاً خانۀ فریاد و سکوت علم الهدی چنین بود. روح او در این خانه رسوخ کرده بود. با جمعی وارد می‌شدی و تنها با خویشتن بیرون می‌آمدی!

موعد برگشتن که رسید از ترس گم کردن دوبارۀ خود، پای رفتن نداشتم و کمی که به خود آمدم دیدم کفش برگشتن هم ندارم!

همه جا را قدم قدم گشتم. حیاط، کنار مزار شهید علم‌الهدی و هر جایی که به آن سر زده بودم؛ اما کفش‌ها را ندیدم. گویی او به غرامت تمام یادم تو را فراموش‌های از یادبرده‌ام، کفش‌هایم را پنهان کرده بود و یا شاید هویزۀ سراپا مهربانی و گذشت مثل من تاب خداحافظی نداشت.

همۀ کاروان از یادمان رفته بودند، مسئول کاروان آمد و گفت همه رفتند باید برویم. گفتم: «نمی توانم. کفش‌هایم گم شده. پیدایشان نمی‌کنم…» این را گفتم و از نو شروع به گشتن کردم؛ حتی به مسجد که فرصت نکرده بودم واردش بشوم هم سرک کشیدم. داخل مسجد روی طاقچۀ یادگاری‌های شهید نامه‌ای از او بود در عفو کسی که سال‌ها پیش سخت‌ترین آزار‌ها را از او چشیده بود! با خودم فکر کردم شهیدی با چنین گذشت حتما از آن لحظۀ استیصال و تردید و آن رجز‌خوانی‌هایم گذشته است و به جای خشم بر حرف‌هایم دلسوخته از حال نزارم راه راهیان را برایم باز کرده… کاسۀ صبرم اگر چه لبریز شد، او هرگز پیمان نشکست و نمی‌شکند؛ حتی اگر مجنون پیمانۀ صبر بشکند.

کفش‌ها را در مسجد پیدا نکردم؛ اما از مسجد که بیرون آمدم اولین جایی که رفتم مزار شهید علم الهدی بود… و این بار کفش‍‌هایم آن جا بود! مزار شلوغ بود و امکان ماندن نداشتم. کفش‌ها را برداشتم؛ اما خداحافظی نکردم؛ چرا که من و کفش‌ها برای همیشه در هویزه جامانده بودیم… لحظۀ رفتن این نوا در یادمان پخش می‌شد که: «یاد امام شهدا دل و می‌بره…»

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

بی قراری برای جاماندگی/ وقتی دل و بند کفش گره زده می‌شود به مزار شهید بیشتر بخوانید »

شهدای هویزه تثبیت کننده و قوام دهنده نظام بودند

شهدای هویزه تثبیت‌کننده و قوام‌دهنده نظام بودند


شهدای هویزه تثبیت کننده و قوام دهنده نظام بودندبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «قاسم سلیمانی دشتکی» استاندار خوزستان در بدو ورود به یادمان شهدای هویزه بر مزار مطهر این شهدا و مادران شهدای آرمیده در یادمان حاضر شد و با قرائت فاتحه یاد و خاطره آن به حق پیوستگان را گرامی داشت و در جریان حماسه شهیدان والامقام هویزه قرار گرفت.

استاندار خوزستان در خاتمه این زیارت و بازدید که «ساعدی» نماینده هویزه و دشت آزادگان در مجلس شورای اسلامی و جمعی از مسوولان محلی نیز حضور داشتند در سخنانی اظهار داشت: «زیارت امروز شهدای هویزه برای من تجدید خاطره حماسه سال ۵۹ بود که شهید علم الهدی و یارانش، غریبانه و مظلومانه و بدون حمایت در محاصره صدامیان قرار گرفتند و شهادت شان عاشورای حسینی را تداعی نمود.»

وی بیان کرد: «شهدای هویزه تثبیت کننده، قوام دهنده نظام و حافظ تمامیت ارضی کشور عزیزمان بوده اند.» ابراز امیدواری کرد: «خداوند یاری دهد تا بتوانیم راه آن‌ها را ادامه بدهیم و ایثارشان را به نسل‌های بعد منتقل کنیم، زیرا قدرت، شوکت، جایگاه و پایگاه ما در جهان، مدیون خون آنهاست.»

حضور در دفتر مدیریت یادمان و بررسی مشکلات و مسائل موجود از دیگر بخش‌های این سفر بود.

یادمان «شهدای هویزه» به‌عنوان اولین یادمان دفاع مقدس، محل شهادت «سید محمد حسین علم‌الهدی» و یاران عاشورایی‌اش در عملیات نصر (۱۶ دی سال ۵۹) و از مقاصد اصلی مورد بازدید راهیان نور واقع در ۲۴ کیلومتری شهر هویزه و ۴۰ کیلومتری اهواز است.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

شهدای هویزه تثبیت‌کننده و قوام‌دهنده نظام بودند بیشتر بخوانید »

خانواده شهدای هویزه در شش شهر خوزستان نان صلواتی توزیع کردند

خانواده شهدای هویزه در شش شهر خوزستان نان صلواتی توزیع کردند


خانواده شهدای هویزه در شش شهر خوزستان نان صلواتی توزیع کردندبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، به مناسبت سالروز میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع) ۱۲ نانوایی در شهر‌ها و مناطق مختلف هویزه و دشت آزادگان نظیر سوسنگرد، رُفَیّع، بُستان، کوت سید نعیم و حمیدیه در طرح پخت نان صلواتی، شرکت کرده و بیش از ۱۰ هزار قرص نان تنوری، سنگک و لواش را به صورت رایگان بین مردم روزه دار توزیع کردند.

این عمل خدا پسندانه که مورد استقبال مردم منطقه واقع شد، با الگو گرفتن از سنت حسنه اطعام و منش کریمانه حضرت امام حسن مجتبی (ع) همزمان با روز‌های چهاردهم و پانزدهم ماه مبارک رمضان که مصادف با ولادت با سعادت کریم اهل بیت (ع)، حضرت امام حسن مجتبی (ع) است، برای سومین سال متوالی اجرا شد.

هزینه ۴۰ میلیون ریالی این طرح را جمعی از خانواده‌های معظم شهدای حماسه هویزه، خدام یادمان هویزه و همچنین دیگر خیرین در شهرستان هویزه و دشت آزادگان تأمین کرده‌اند.

توزیع نان صلواتی در شب نیمه ماه مبارک رمضان از سنت‌های دیرینی است که در بسیاری از شهر‌ها و مناطق مختلف ایران اجرا می‌شود و از سه سال قبل در منطقه دشت آزادگان به همت خدام و خانواده‌های شهدای هویزه برای نخستین بار اجرا گردید و با استقبال خوب مردم تداوم یافته است.

این برنامه در ایام پربرکت عید غدیر نیز در مناطق یاد شده و شهر اهواز با توزیع نزدیک به ۴۰ هزار قرص نان توسط یادمان شهدای هویزه برگزار شد.

گلزار شهدای هویزه به عنوان اولین نقطه یادمانی دفاع مقدس، محل شهادت شهید علم الهدی و یاران عاشورایی‌اش در عملیات نصر (۱۶ دی ۵۹) است که در ۲۴ کیلومتری شهر هویزه و ۴۰ کیلومتری اهواز واقع می‌باشد.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

خانواده شهدای هویزه در شش شهر خوزستان نان صلواتی توزیع کردند بیشتر بخوانید »

ماجرای عنایت شهدای هویزه به یک زن

عنایت شهدای نوجوان حماسه هویزه برای شفای یک بیمار


ماجرای عنایت شهدای هویزه به یک زنبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «حاجیه خانم معصومه سعیدی» مادر پاسدار شهید کربلای هویزه «قدیر قدرتی» پس از ۴۱ سال فراق و دوری فرزند برومندش به دلیل عارضه قلبی در تهران،  دعوت حق را لبیک گفت و به سوی فرزند شهیدش پرکشید.

میلاد کریمی دبیر ستاد فرهنگی زیارتگاه شهدای هویزه ضمن اعلام این خبر اظهار داشت: با توجه به وضعیت خاص کرونایی، پیکر این مادر صبور در قطعه ۲۳۲ بهشت زهرای تهران در جوار شهدای مسجد ارک به خاک سپرده شد و مراسم سومین و هفتمین روز درگذشت آن مرحومه  نیز ساعت ۱۶ تا ۱۸ روز پنجشنبه ۲۶ فروردین بر مزار آن بانوی معظم و به صورت محدود برگزار شد.

مسوول امور پژوهشی یادمان شهدای هویزه درباره فرزند شهید این مادر والامقام نیز گفت: پاسدار شهید قدیر (علیرضا) قدرتی،  ۲۷ آذر ۱۳۴۱ در تهران به دنیا آمد و در زمان شهادت،  دانش آموز سال آخر دبیرستان در رشته علوم تجربی بود.

این مسوول فرهنگی با اشاره به فعالیت‌های فرهنگی و هنری این شهید والامقام اظهار داشت: شهید قدرتی هنرمند نقاش و خوشنویس بود و بر روی شیشه و آینه نقاشی می‌کشید. ایشان همچنین بسیار اهل مطالعه بود و مدتی نیز کتابخانه مسجد حضرت رقیه (س) در نزدیکی‌ دانشگاه تهران را اداره  می‌کرد.

وی با اشاره به فعالیت‌های مبارزاتی این شهید حماسه هویزه در سال‌های قبل از پیروزی انقلاب افزود: از تکثیر نوار‌های حضرت امام (ره) و ساخت کوکتل مولوتف تا  بحث و گفت‌وگو با مجاهدین و کمونیست‌ها و فروش کتاب‌های مبارزان انقلاب نظیر مرحوم آیت الله طالقانی در پرونده مجاهدت‌های انقلابی این شهید به یادگار مانده است.

میلاد کریمی درباره ماجرای عزیمت این شهید به جبهه از زبان مادر شهید گفت: مرحوم حاج خانم نقل  می‌کرد که اوایل جنگ بود که یک روز قدیر با عجله از مدرسه  به خانه آمد و گفت «مامان، خیلی از نقاط خوزستان را گرفتند. ما هم داریم اعزام  می‌شویم.» گفتم مگر امام نگفتند مدرسه،  سنگر شماست. کجا  می‌خواهی بروی؟  گفت «دارند اهواز را  می‌گیرند. ما باید برویم تا شهر خالی نماند. الان سنگر آنجاست.» و رفت،  اما بعد از ۲۵ روز برگشت. به هر دری زد اجازه ندادند دوباره برود. مدتی دمغ بود،  اما راهش را پیدا کرد. رفت سپاه؛  پاسدار شد. بعد هم برگشت جبهه و دیگر برنگشت.

مسوول امور پژوهشی یادمان شهدای هویزه در ادامه به بیان کراماتی از شهید قدرتی به روایت مادر شهید پرداخت و اظهار داشت: مادر شهید قدرتی تعریف می‌کرد که در بیمارستان خاتم الانبیای تهران بستری بودم. بیمار هم اتاقی ام حال وخیمی داشت. دکتر‌ها از او قطع امید کرده بودند. خانواده اش بد جور بی تابی  می‌کردند. دل آدم،  ریش  می‌شد. حال زار و نزارشان را که دیدم،  گفتم: نذر شهدای هویزه کنید؛  ان شاءالله خوب  می‌شود.

دیگر نفهمیدم چه بر سر آن خانم آمد. تا اینکه یک ماه بعد خیلی اتفاقی او را دیدم. روی پای خودش در همان بیمارستان. خوب دوام آورده بود. می‌گفت: «دکتر‌ها که جوابم کردند برگشتم اهواز. حالم مرتب بدتر  می‌شد. یاد حرف شما افتادم. رفتم سراغ شهدای هویزه. چند شب بعد، جوانی حدودا ۱۸ ساله به خوابم آمد. گفت: «شما دیگر مریض نیستی.» گفتم شما؟ گفت: «مگر نیامدی به دیدن مان که مریضی ات خوب شود؟!» بیدار که شدم،  آرام بودم. احساس خوبی داشتم. حالا هم دکتر‌ها انگشت به دهان مانده اند. می‌گویند: شما که از ما سالم تری!

دبیر ستاد فرهنگی زیارتگاه شهدای هویزه در خاتمه با اشاره به توصیه‌های این شهید حماسه هویزه خاطرنشان کرد: شهید قدرتی به همه ما سفارش کرده اند: «یاور رهبر باشید. از تربیت اسلامی غافل نمانید و پایه‌های دین تان را محکم کنید.»

زیارتگاه شهدای هویزه به عنوان اولین نقطه یادمانی دفاع مقدس، محل شهادت شهید علم‌الهدی و یاران عاشورایی‌اش در عملیات نصر (۱۶ دی ۵۹) است که در ۲۴ کیلومتری شهر هویزه و ۴۰ کیلومتری اهواز واقع است.

انتهای پیام/ ۱۴١



منبع خبر

عنایت شهدای نوجوان حماسه هویزه برای شفای یک بیمار بیشتر بخوانید »