. _ رفته بودم به یکی از زندانهای استان همدان … با یکی از زندانی ها که پسر خوبی هم بود ر…
.
_ رفته بودم به یکی از زندانهای استان همدان …
با یکی از زندانی ها که پسر خوبی هم بود رو به رو شدم
داشتیم با هم صحبت میکردیم که ازش پرسیدم:
_ اینجا کتابخونه دارید ؟
گفت بله
.
گفتم بیشتر چه کتابی هست که میخونن اینجا ؟
چه نوع مطالعهای دارند زندانی ها ؟
من رو با خودش برد کتابخونه زندان
.
یک نگاه به کتابها انداختم،خودم جواب سوال خودم رو گرفتم …
دیدم همه کتابها نو، دست نخورده و خاک گرفته …
.
گفت حاج آقا
ولی یه کتابی هست اینجا، خیلی دست به دست میشه
خیلی هم طرفدار داره و سر و دست براش میشکونن …
.
دست کرد تو قفسه کتاب ها و از اون لابهلا یه کتاب درآورد …
.
حدس میزدم … کتابی نبود جز …
.
داخلش رو که باز کردم دیدم گوشه هاش یادگاری نوشته شده و ابراز علاقه کردند به این شهید عزیز و دیگه کاغذ های کتاب، داشت از هم وا میرفت …
خیلی دلم قرص شد و خوشحال شدم …
.
هرجا رفتم، با هر کدوم از این زندانی ها صحبت کردم
فقط به این مطلب رسیدم، که نخ این تسبیح، فقط و فقط شهدا هستند …
.
راوی : حاج محمدتقی وکیل پور .
@vakilpour.ir
منبع
shahid.ebrahimhadi.99@
*بازنشر مطالب شبکههای اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکهها منتشر میشود.