قاسم_سلیمانی شادی ارواح پاک و طیبه همه شهیدان…
قاسم_سلیمانی شادی ارواح پاک و طیبه همه شهیدان… بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، آن چه می بینید، سه نما است از « شهید سید ابراهیم شجیعی»، فرمانده گردان عبدالله از لشکر ۵ نصر. تمامی تصاویر، در حد فاصلی کمتر از یک دهه به ثبت رسیده اند. هر توضیحی اضافه است.
روحمان با یادش شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
به گزارش مشرق، کوچهباران روایتهای ۶۰۰ کلمهای از ۶۰ شهید و بازماندگان آنهاست. روایتهایی شنیدنی که با خواندن هر کدام از روایتها باید لحظاتی، کتاب و چشمها را با هم بست. این شهدا از شهدای انقلاب، شهدای جنگ تحمیلی، شهدای مدافع حرم، شهدای عملیاتهای آتشنشانی، شهید حادثه سقوط جرثقیل در حریم کعبه و … هستند.
این کتاب با زبان ساده بیانگر روایتهای جذابی است از پدران، مادران، همسران، فرزندان و دوستان شهدایی که بسیاری از آنها گمنام رفتند. نویسنده در مقدمه کتاب آورده است: «پسرم! علیرضایم! محمدم! عباسم! رشیدم! حسینم! همهشان با تأکیدی خاص «م» مالکیت را ادا میکردند و چه حظی میبردند. هنوز خیلیهاشان باور نکردند که فرزندشان رفته است. شهید رفته است. هنوز منتظرند که بیاید و زنگ خانه را بزند.
مادر شهید محمدحسن امینی میگفت: «چند بار به حاجی اصرار کردم که این خانه را بفروشیم و برویم جایی دیگر. از بس در و دیوار این خانه و خاطرات محمدحسن در آن به روحم فشار میآورد. حاجی هر بار به بهانهای طفره میرفت تا یک روز به خون محمدحسن قسمش دادم که چرا دلش به رفتن رضا نمیشود… شانههایش لرزید و گفت: «حاج خانم! اگر برویم و روزی محمدحسن برگردد و ما اینجا نباشیم، بچهام سردرگم میشود. باشیم اینجا که آمد خانه، پشت در نماند.» پیکر محمد حسن سر نداشت و حاجی هنوز امید داشت که برگردد.»
قسمتی از روایت اول کتاب کوچه باران به نام بابا امیر:
«روز اول مهر که باید میرفتم کلاس اول، مامان لوازمم را آماده کرد. لباسهایم را پوشیدم. مقنعهام را مرتب کردم، دفتر و مداد و پاکنم را که تا صبح صد بار نگاهشان کرده بودم را برداشتم. از خانه که میخواستیم بیاییم بیرون، نگاهمان افتاد به عکس بابا که انگاری داشت رفتن ما را نگاه میکرد. بابا امیر! همان موقع دلتنگیام چند برابر شد. زدم زیر قولم. زدم زیر گریه. اوضاع مامان هم بهتر نبود اما خودش را کنترل میکرد.
تازه وقتی رفتم در حیاط مدرسه و باباهای بچهها را دیدم دلم داشت از دلتنگیات میترکید بابا امیر! ای کاش آن روز در بازیمان میگفتم: «نه پسرم! تو نباید بری. باید بمونی و همهاش با دخترت بازی کنی، اون رو پارک ببری، برایش هدیه بخری، موهاشو را شونه کنی، قربون صدقهاش بروی، لوسش کنی، خواستگار که اومد شوهرش ندهی و بگی این دختر منه، به خواستگارش نمیدم…» ولی چه کنم که خودم گفتم برو بابایی! ولی گفتم که زود برگرد. رفتی، ولی برنگشتی… خیلی وقت است که برنگشتی.»
علاقهمندان میتوانند این کتاب ۲۱۸ صفحهای را با قیمت ۳۵ هزار تومان از نشر پرنده تهیه و مطالعه کنند.
«کوچه باران» با اشکها خیس شد بیشتر بخوانید »